حکمت خداوند اینطور خواست که آب احمدآباد به کلی خشک شود و عبدالله و آقای ناصری و شیرازی همگی مجبوراً به جاسب بیایند. عبدالله تعدادی از گوسفندها را فروخت و خانهای در محلّه بالا خرید و شروع به ملک خریدن نمود. البته شب و روز جواهر خانم که واقعاً شمس بود و وجودش جواهر بود، با کمک دختران قالی بافتند و پول فراوان میگرفتند. قالی بافی از یک سمت و زاد و ولد گوسفندان از سمت دیگر و همچنین فروش شیر و ماست و کشک و روغن و پنیر و زحمت کشیدن خود مشهدی عبدالله هم بر کارها اضافه نموده بود. اولادها دختر و پسر مشغول درس خواندن بودند و تا چهارم دختران و تا ششم پسران درس خواندند. فقط بیچاره اقدس و شریفه چون احمدآباد مدرسه نبود، محروم ماندند و درس نتوانستند بخواندند. وقتی به جاسب آمدند دویست گوسفند، بز و میش را در کوههایی که تا کروگان لااقل 6 کیلومتر فاصله دارد باید میچراندند و آنها را میدوشیدند و شیر آن را صاف میکردند. در بیابان یا خانه با هیزم یا چوب میجوشاندند و ماست و پنیر درست میکردند. آنها در بیابانی کار میکردند که پر از تیغ و تفال بود که به دستها فرو میرفت. در بیابانی که مار و عقرب هم فراوان بود. بیابان و کوهها خیلی هوای تمیز و صافی داشت و آب زلالی که در کف درّهها جاری بود و لذت بخش بود ولی از خستگی در همان بیابان میخوردند و میخوابیدند. بعضی از اهالی ده حسودی میکردند که عبدالله و ناصری چه تعداد زیادی گوسفند دارند و بعضی وقتها مزاحم آنها هم میشدند ولی مشهدی عبدالله با یک خنده یا یک متلک جواب آنها را میداد.
امرالله جوان شد و پدر و مادر ولاخرون ولجیا و بیابانهای جاسب و نراق را رها کرد و به طهران آمد. عزیز رئیس شد و فضل الله معاون گلهداری شد و دختران مرد صفت او دو ماهی یک جفت قالی میبافتند و مزد فراوان میگرفتند. عبدالله و جواهر هم پول محصولات کشاورزی و دامداری را جمع میکردند و زمین میخریدند. ولی چون پولها را به سختی بدست میآوردند آنطور که باید و شاید خرج اولاد نمیکردند. اولادها رشد کردند و یکی بعد از دیگری دختران شوهر و پسران مشغول ازدواج شدند و به طهران آمدند. اقدس و شریفه و ظریفه زن سه پسر عمو خود شدند و در جاسب ماندند. امرالله که اولاد ذکور بود و در خیابان شاه سابق جمهوری فعلی نزد آلبرت که حکیمی بود، کار میکرد اطاقی در خیابان مرتضوی گرفت و با فرنگیس یزدانی که در آن زمان در قم در نقطه مهاجرتی بودند ازدواج نمود و صاحب سه اولاد به نامهای کیوان، گیتا و شیدا گردیدند. در زمانیکه جواهر خانم ماشاءالله اولاد آخری را حامله بود، شکم او خیلی بزرگ بود که دکتر لقائی به او میگوید تو باید به طهران بروی و آنجا زایمان نمایی. او به منزل امرالله آمد و ماشاءالله را به دنیا آورد. وقتی این پسر به دنیا آمد از نظر وزن و هیکل دو برابر بچههای معمولی بود. پس از چند روز به جاسب بازگشت و دوباره مشغول خانهداری و قالی بافی شد. جواهر خانم دلش خوش بود که یازده اولاد بهائی تحویل اجتماع داده است. از نظر تمیزی و نظافت حرف اول را میزد. عشقش بچههایش بود و همه را دوست داشت. همیشه میگفت نمیخواهم مزاحم بچهها باشم. هرگز به مسافرت نرفت و گردش و تفریح و زیارت او جاسب و احمدآباد و بیابان و طهران بود. تا آخر حیات مادرش که او را محلّه بالا منزل یزدانی ها آورده بودند و شهربانو و جواهر لحظهای او را تنها نگذاشتند. چند سال مادرشان مریضی سختی بود او را تر و خشک کردند و گلهای ندارند تا اینکه او صعود کرد و طبق وصیِت مادرشان او را طبق دستور امری و آئین بهائی در جاسب او را دفن کردند.
جواهر خانم همیشه از شیر و ماست و پنیر خود به فامیل و کسانیکه نداشتند یا از طهران به عنوان مهمان یا دیدن فامیل میآمدند، بیبهره نبودند ولی دلی بزرگ چون دریا داشت و اصلاً حسود و بخیل نبود و هرگز مردم آزاری نمیکرد. ماهرخ هم شوهر کرد با منوچهر رفیعی به طهران آمد و صاحب سه پسر به نامهای بابک، رامک، سیامک شد. عزیزالله که به طهران آمد و پیش هدایت الله ناصری مشغول کار گردید و پولدار شد و خانهای خرید با شهناز خانم عروسی کرد و صاحب سه اولاد به نامهای رزیتا، زانیا و آنیتا شد. در اوایل انقلاب تعداد زیادی گوسفندان را فروختند و یک خانه در اسفندیار خانی روبروی منزل پسرشان خریدند و زمانیکه فشار به احباء زیاد شد، دختران را به طهران آوردند چون فتوائی بود مال و جان و ناموس بهائیها حلال است. از ترس اینکه به دخترها تجاوزی رخ دهد، دختران بوسیله سلطان رفیعی و بعضیها به طهران آوردند ولی جواهر خانم و عبدالله جاسب بودند که اول مهر ماه عبدالله به طهران آمد و در اسفندیار خانی مغزی کرد که مصطفی یزدانی با ماشین به اتفاق امرالله و عزیزالله پسرانش او را به بیمارستان بردند که متأسفانه سمت راست بدن او از دست و پا و زبان همه فلج شد. از بیمارستان که او را آوردند فیزیوتراپی انجام شد ولی تا آخر عمر این مرد فلج شد. فقط با واکر یا عصا تا جلو در خانه میرفت و مینشست و میگفت عبدالله کجائی که شب و روز در کوه و دشت میدویدی و شکایتی نمیکردی ولی این مرد خیلی خوش شانس بود غیر از اینکه اولادها به او میرسیدند، زنی نصیب او شده بود دریای استقامت و صبوری بود. جواهر خانم نزدیک بیست سال او را مثل یک بچه ناز از او مواظبت و مراقبت کرد. لباس او همیشه تمیز، خانه او همیشه تمیز و غذاهای او لذیذ و چائی او تازه دم بود و احباء و دوستان و فامیل که به دیدن آنها میآمدند با خوشروئی این زن از همه پذیرائی میکرد و همیشه شاکر بود که بدتر نشود. دومین شانس این بود که همه بچهها در محلّ آنها بودند و برای جواهر خانم که آن همه قالی بافته است و گاو و گوسفند دوشیده است و زحمت کشیده است برایش طهران بهشت ندیده بود. شوخی نیست بیست سال با یک مریضی سر و کله زدن و مهمانداری کردن و دور از وطن دلخواه بودن بالاجبار با شرح حالی که هرکس بخواند به حال این خانم گریه میکند. این جواهر خانم عزیز از تمام گردش و تفریح و مسافرتها و دیدن اقوام گذشت و به خاطر وفاداری به همسر زندگی را از صفر شروع کردند و به خاطر سکته شوهر و اذیت و آزار همشهریهای ناآگاه زندگی یک زاویه 180 درجه تغییر کرد و این خانم مهرپرور راضی به رضای حق بود و به قول خودش میگفت من سواد ندارم و اطلاعات ندارم ولی دینم و عقیدهام و عشقم را با دنیا و همه جاسب عوض نمیکنم و خدائی که یک عمر شیر به پستان گوسفندان ما گذاشته بود و روزی همه ما را داده است ما را محروم نخواهد کرد. خصوصاً که اینهمه شیرمرد زائیدهام.
داخل منزلشان یک درخت خرزره بود و یک درخت مو یا انگور که آن را داربست کرده بود و کلّ حیاط را سایه کرده بود و انگور فراوانی هر سال میداد. جواهر خانم میگفت اینجا باغ بوستان من است. اینجا جاسب من است. از همان درخت پر برکت به همه فامیل انگور میداد و از مهمانان در پائیز از همان انگور پذیرائی میکرد. مهری خانم و پری خانم یکی پس از دیگری ازدواج نمودند. مهری خانم که شکل مادرش و اخلاق و تیپ مادر را دارد با آقای ذکرالله میثاقی اهل همدان ازدواج کرد. خداوند دو اولاد، یک پسر به نام امید که در آمریکا ساکن است و یک دختر به نام آرزو به آنها داد که همسر آقای حسینعلی رضوانی گردید و دو اولاد دارند و بسیار زوج خوشبختی هستند. از نظر زندگی مالی و مؤمن بودن و سازگاری حرف اول را میزنند. پری خانم دختر آخری آنها با آقای منصوری شیرازی پسر خاله شهربانویش ازدواج نمود و دو اولاد به نامهای ماندانا و امیر دارد که ماندانا با یک اصفهانی ازواج نموده است و امیر که نام او به خاطر پدربزرگش آقای امیر شیرازی برداشتهاند با دختر دائی عزیزش آنیتا ازدواج نمودند و در آمریکا ساکن هستند.
این جوانان رفتند و خواهر و خواهرزادهها را به آمریکا بردند. آقای فضل الله از جاسب آمد و پیش آقای فیض الله یزدانی مشغول کار گردید و بسیار آقای یزدانی از او راضی بود. ایشان با میترا امجدی ازدواج نمود و ثمره ازدواج آنها دو اولاد بود که در آمریکا ساکن هستند اما لطف الله با شکوه شریفی ازدواج نمود و دو اولاد دارد و در ایران استاد زبان انگلیسی بود و در آمریکا زبان جاسبی را به انگلیسی ترجمه کرده و همه را به فیضی رسانده است.
این دو عروس مؤمن از کودکی الگوی دختری پاک و مؤمن و خادم و وفادار به امر مبارک بودند. آخرین پسر ماشاءالله خدابیامرز که باید شرح احوال او را جداگانه بنویسیم، اما صحبت جواهر خانم و مشهدی عبدالله بود. ایشان با ویلچر یا واکر به داخل کوچه میآمد و جلو خانه یا روبروی خانهاش مینشست و از رفت و آمد مردمان لذت میبرد و همه او را میشناختند که آواره وطن است و به خاطر ناراحتی در جوانی سکته مغزی کرده است. مشهدی عبدالله سواد کمی داشت ولی شاید ده دفتر را که با خدا راز و نیاز کرده بود یا از بیوفائی فامیل و دوستان، یا از ستم همشهریها بود و شعر گفته بود که متأسفانه پس از صعود ایشان معلوم نشد چه شد و کجا رفت و اگر بود خیلی مورد استفاده قرار میگرفت. انشاءالله خاطرات و شعرها پیدا شود.
اما عبدالله اسماعیلی صعود کرد و در خاوران به خاک سپرده شد و جلسات تذکر به یاد او منعقد شد و جواهر خانم جفت خود را از دست داده بود. اولادها با نظر خود ایشان منزل را فروختند و چند سال آخر عمر را در منزل عزیزالله پسرش که همسرش شهناز بسیار خانم مظلومی است، زندگی نمود و تا زمانیکه ماشاءالله در حیات بود او و آزیتا همسرش در حق او کوتاهی نکردند. چندین سال ماشاءالله و همسرش با پدر و مادر هر کدام در یک اطاق زندگی کردند و بدون کوچکترین مشکلی مانند مادر و دختر بودند. زندگی آنها مانند زندگی جواهر خانم با مادر شوهر بود. هرکس از هر دستی بدهد از همان دست میگیرد. اولادهای او یازده اولاد بودند که عدهای در آمریکا، عدهای در اسفندیار خانی و عدهای در فردیس و عزیزالله در خیابان آزادی ساکناند.
فراموش کردم بگویم عبدالله با اینکه از نصف بدن فلج بود زبانش کم کم باز شد و با همه صحبت میکرد و جالب این بود ورزش یاد گرفته بود و داخل اطاق روزی یک ساعت ورزش میکرد. بودن این زن و مرد سبب شد که فامیل به آنها سرکشی کنند و همدیگر را ببینند و وقتی فوت نمودند محبت و اتحاد فامیل هم کمی بیرنگ گردید و هر کس به سوی خود رفت. جواهر خانم دهان گرمی داشت و کسی از او بدی ندیده بود و کسانیکه از خارج میآمدند، به دیدن او میرفتند. دو مرتبه آقای جمالی بزرگ که به ایران آمده بود به دیدن آنها رفتند. خانم بالا فروغی و هوشنگ خان هم آمدند. اکثر فامیل تا آخرالحیات آنها را تنها نگذاشتند و چند بار در بیمارستان بستری شد و همه به ملاقات او میرفتند. جواهر خانم فامیل خودش و شوهرش را فرق نمیگذاشت و همه را دوست داشت و میشود گفت دریای صبر و قرار و استقامت بود .
اولادها و عروس و دامادها و نوهها و نتیجههای آنها بیش از هشتاد نفر در عالم هستند و همه قائم به خدمت و محکم هستند و همیشه مورد احترام عروسها و داماد بودند. وقتی از این عالم به عالم بالا شتافت چهره نورانی او را به یاد داریم که بسیار نورانی، با ایمان، خالص و دست پر به معبود خود پیوست. امتحان الهی خیلی سخت است و او هم مثل دیگر خانمهای جاسب نمره بیست را گرفت و تا ابدالآباد نوههایش نامش را به نیکی یاد میکنند و به او افتخار خواهند کرد.
کیوان نوه بزرگش، داماد عمهاش با فرزانه خانم که دختری درس خوانده و فعال است، ازدواج نمود و دارای یک پسر و یک دختر خیلی خوب میباشند و لیدا خانم هم دارای یک اولاد به نام امیرعلی است و گیتا خانم که به علت مریضی ازدواج نکرده است و دختران عزیز رزیتا خانم همسر آقای ناصر عقیلی پسر عطا است و ژانیتا همسر آقای شهروز ناصری است و آنیتا همسر امیر شیرازی است و در آمریکا ساکن هستند.
اولادهای اقدس همسر محمود رضوانی منصوره همسر آقای کاوه چترریزه گردید و اولاد دارد و علی محمد هم ازدواج نمود و دارای یک اولاد میباشد و شریفه همسر احمد که 4 اولاد دارد. فرزانه و فروغ و پروانه و فرزاد که فروغ و پروانه در خارج ساکن هستند. خدا همگی را حفظ نماید. ماشاءالله به زمین آباد به قول معروف زمستان رفت و سیاهی بر زغال ماند. همشهریهای ناآگاه خیال میکردند اگر جواهر و امثال او را فراری بدهند و از خانه و کاشانهشان بیرون کنند، از گرسنگی خواهند مرد غافل از اینکه همه خدای مهربان دارند و رزق و روزی همه را بدون هیچگونه منت میدهد و اگر روزی خداوند از روی عدلش عمل کند، کسانیکه به این مظلومان ستم کردند هیچ جوابی ندارند و باید سرافکنده شوند و از روح پر فتوح این عزیزان عذرخواهی کنند و ما میدانیم که آنقدر این مظلومان ستمدیده باگذشت هستند، آنها را خواهند بخشید.
خدا جواهر خانم را رحمت کند که خیلی با احساس ولی خیلی ساده صحبت میکرد و میگفت وقتی آخرین روز که در خانه بودیم، ریختند که ما را بزنند یا بکشند، میگفت جیغ کشیدم گفتم ما چه کردیم و با شما چه کاری کردیم و با ما چه کار دارید و مدام مرگ بر ما میگفتند. حسین شیر قلّاب دارانی که گردو بادام ما را میخرید گفت زود برید که تا بلائی سر شما نیاوردهاند. جلو مردم را گرفت و ما در خانه بستیم یا نبستیم از جاده دشت به سوی جاده نراق بالا رفتیم. دلم خوش بود که عمو اسماعیل و محمود و امرالله و ماشاءالله همراهم بودند. من که ترس نداشتم چون شبهای زیادی را در کوه و دشت و صحرا مانده بودم و مثل شیر نر داخل برف رفتیم تا به مزرعه خداداد نراقی رسیدیم. اطاقکی آنجا بود و داخل شدیم. خدا کمک کرد و در آن اطاقک کبریت و هیزم خشک بود، روشن کردیم. پاهایمان که یخ کرده بود، گرم شد. قدری نان خشک و گردو در آنجا بود و همگی خوردیم و به بچهها گفتم هر زمان اینجا آمدید پول این گردوها را به صاحبش بدهید. شب تاریخی بود و یادگاری بود. تا صبح شد پیاده لب جاده نراق آمدیم و به کاشان رفتیم و از آنجا به طهران آمدیم. حالا سرحال اینجا نشسته و خانهمان و اثاث داخل را نورالله برادر شوهرم صاحب شده است. میگفت مردم خیال کردند من دختر محمد علی ناصری هستم و بیدی نیستم که از این بادها بلرزم. اینجا حمام گرم دارم و اطاق نرم دارم. همه چیز در خانه برایم فراهم است. سماورم مرتب میجوشد و حالا چشم حسودان و از خدا بیخبران شش عدد شود. من بیسواد دهاتی دینم را محکم نگه داشتم که شرمسار بچههایم نباشم. برف و سرما گذشت و پای من هم که یخ زده بود خوب شد ولی عذاب وجدان همشهریها یک عمر دنبال آنها است و اگر وجدانی داشته باشند.
جواهر خانم یک روز مأمور سرشماری در منزلش ایشان آمده بود و سئوال کرده بود دین شما چیست. به مأمور گفته بود دینم بهائی است. دینم را برداشتم از دهات فرار کردم. مأمور خندیده بود و گفته بود با دین شما چه کاری داشتند و ماجرا را تعریف کردم. جواهر گفته بود من دهاتی حرف زدن خوب بلد نیستم. گفته بود یک ساعت مثل بلبل برای من تعریف کردی لذّت بردیم. تو شیرزن افتخار کن که دهاتی هستی و مقاوم هستی ما طهرانی ها هرچه داریم از شما دهاتیها داریم و هر چه در طهران و شهرها هست دسترنج و زحمت شما دهاتیها است. جواهر خانم به عروسش آزیتا گفته بود چای و بیسکوئیت برای آنها آورده بود و خورده بودند و به این زن احسنت گفتند.
ناگفته نماند زمینهایی را که از دسترنج خود و قالی بافی خریده بود همه را درختکاری کرده بود و خیلی آباد شده بود چون کود گوسفندی فراوانی داشت و املاک خیلی مرغوبی بود که ناگه این طوفان یا به قلی بلای ناگهانی جاسب را در نوردید. وقتی املاکها را مصادره نمودند و احباء تظلّم و دادخواهی کردند که اکثراً به جائی نرسید. گفتند یا مانند ما شوید یا حرف ملکها را نزنید. چون عبدالله سکته کرد دل قاضی به رحم آمد و نوشت که مال عبدالله مال خودش باشد. پس از چند سال که خانه و ملکها دست نورالله بود، عدّهای از جاسب، علی اصغر صادقی و علی محمد اسماعیلی آمدند و املاک او را به مبلغ ناچیزی برای محمد اسماعیلی پسر حبیب غلامعلی خریدند و قواله ها را گرفتند و رفتند ولی خانهشان که در حدود چهارصد متر مربع میباشد، مخروبهای بیش نیست تا تقدیر الهی چه شود. عبدالله و جواهر آمدند و بچهها همه موفق بودند. نورالله در جاسب ماند و بالای جاده آسفالت به خاک سپرده شد.
تقی محبوبی روحش شاد میگفت این انقلاب ایران باعث شد تعدادی از مردم صاحب مال و منال شوند و تعدادی هرچه دارند از دست بدهند. مانند سیل تعدادی هرچه دارند سیل میبرد و تعدادی از سیل تا حد توان چیزهایی میگیرند.
مطالب نوشته شده گوشههایی از مصائب و محن و بلایاست هر که ز درگاه مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند. جواهر لبخند بر لب داشت و شاکر و قانع بود و با دستی پر از عالم رفت. خوشا به حالش جواهر همیشه جواهر است.
مختصری در خصوص جناب عبدالله اسماعیلی به قلم سیارون جاسب
برای نمونه یادم می آید که وقتی حبیب الله قربانی فرزند شیخ محمد قربانی در سر گدار نراق دچار صاعقه شد و جانش را از دست داد عده ای از اهالی ده همان روز روانه محل حادثه شدند و متوجه شدند که جناب حبیب الله قربانی موقعی که سوار الاغش بوده مورد اصابت رعد و برق قرار گرفته و خودش و حیوان بیچاره هر دو روی زمین افتاده اند و جان به جان آفرین تسلیم کرده اند.
حادثهای بسیار غم انگیز و اهالی و اقوام نزدیک دور جسد را گرفته که راه چاره چیست و از روی تجربه به آنها گفته می شود که تا پزشک قانونی نیامده و معاینه نکرده و شهادت نداده کسی حق حمل جسد را ندارد و بهتر است تا فردا در محل حادثه صبر کنیم تا دکتر از دلیجان و یا محلات بیاید صحبت به درازا می کشد تا پاسی از شب گذشته و چون هوا سرد و برفی و کولاک بوده هیچ کسی از اهالی ده قبول نمی کند که تمام شب در کنار جسد تا صبح بماند از ترس سرما و برف و حیوانات وحشی و غیرو تمام شیعیان مرتضی علی فرار را بر قرار ترجیح داده و هر کدام بهانه ای را دست آویز ساخته و راهی ده می شوند در این میان عبدالله اسماعیلی که تنها بهائی حاضر در صحنه بوده رو به همه کرده و می گوید مهم نیست همه شما اگر نمی خواهید بمانید و می ترسید بروید من به تنهائی در این شب در اینجا کنار جسد تا صبح می نشینم من مرد کوه و بیابان هستم و گرگ بیابان زیاد دیده و با آنها زیاد در افتاده ام نگران هیچ چیزی نباشید من با جان خودم از جسد محافظت می کنم صحبت ایشان همه را بهت زده کرده و به تعجب وا داشته که ایشان که هیچ نسبتی با متوفی ندارد چطور چنین مسئولیت و خدمتی را در این سرما و شب تاریک و محل بسیار خطرناک قبول می کند .
و همه همیشه او را بخاطر این خدمت و شجاعت تحسین می کردند و این داستان شجاعت و فدا کاری ایشان ورد زبان همه بود برای مدتی داستان دیگری در باره شجاعت جناب عبدالله اسماعیلی داستان ملاقات ایشان با آیت الله خمینی و آیت الله گلپایگانی و مرعشی هست زمانی که دار و ندار بهائیان را در کروگان جاسب آتش می زدند و دود ظلم و ستم به هفت آسمان می رسید به شمس الله رضوانی و سید رضا جمالی به عنوان منشی و رئیس محفل جاسب پیشنهاد می شود که به دیدار علمای اعلام قم مثل آیت الله منتظری و خمینی و دیگران بروید و امان نامه بگیرید که جان و مال و ناموس شما در امان باشد سید رضا جمالی می گوید من هیچ وقت به دیدار هیچ آخوندی نخواهم رفت و هیچ چشم انتظار کمکی و یا اجرای عدالتی را از طرف هیچ آخوندی ندارم حتی حاضر نیستم مال و اموال خودم را هم از آخوند پس بگیرم دیگران وظیفه خود را خود می دانند حرف عدالت از طرف آخوند و کمک از طرف آخوند را با من نزنید در این میان عبدالله اسماعیلی می گوید که من حاضرم که به قم رفته و کسب تکلیف کنیم و با شمس الله رضوانی به دیدار آیت الله خمینی و بقیه مراجع رفته و عرض حال را کتبا و شفاها تسلیم می کنند با دست های پینه بسته و چهره آفتاب سوخته کنار آیت الله خمینی نشسته عرض حال و تقاضای کمک کرده که نهایتا هیچ کدام توجهی نکرده و حضرات مراجع بیشتر تهدید و توهین می کنند و وقتی به ده بر می گردند وضع بد تر از قبل می شود.
* دوستان عزیز و همراهان همیشگی وبسایت سیارون جاسب در نگارش شرح حال های جاسبی ها و نیاکان عزیزمان سعی شده تا از خاطرات و جنبه های مختلف زندگی این عزیزان نکته ها برداشته و نوشته شود از این رو شما عزیزان نیز اگر مطالب، خاطرات و یا تصاویری در اختیار دارید که میتواند ما را در تکمیل این شرح حال ها کمک نماید عنایت نموده و برای ما ارسال دارید.
با تشکر