در آن زمانها مانند الآن پول و وسیله کار نبود. کارخانهای نبود و از برکت امر جمال مبارک روز به روز ایران بسیار ترقی کرد و روزبروز کار و علم و صنعت پیشرفت نمود. دقیقاً به یاد دارند که لطفالله را خانم سلطان همسر آقای رضوانی که مهری را زائیده بود، به او شیر میداد و شیر گاو را مادربزرگش سلطان خانم به او میداد و این بچه نازنین را پرورش میداد و توران خانم خواهرش دخترکی بود که او را بغل مینمود و در کوچه و دشت و صحرا میگرداند. همه میگفتند آینده این بچهها چه خواهد شد. غافل بودند که این سه اولاد خدای مهربان را دارند که غمخوار یتیمان و معین بیکسان و بینهایت مهربان.
لطف الله در کوچه بازی میکرد و دنبال بچهها به بازی مشغول گردیده بود. روزهای سختی بود و خانم سلطان میگفت لطف الله برادر مهری است و مانند اولاد من است. بعد از مدتی افسر خانم یزدانی آقا اسماعیل عروسی نمود و گفت که بچههای خالهام را هم نگهداری میکنم و بچه رشد کردند و بزرگ شدند و همراه پدر و افسر خانم به طهران آمدند. هر کدام به دنبال درس و کار و کوشش بودند چون خون ایران خانم در رگهای آنها فوران داشت و روح پاکش حامی و شافی آنها بود. از حق این سه اولاد بیمادر چنین خواستند:
هوالله
ربی ربی کودکم خردسال از پستان عنایت شیر ده و در آغوش محبّتت پرورش بخش. و در دبستان هدایت تعلیم فرما و در ظلّ عنایتت تربیت کن. از تاریکی برهان. شمع روشن کن. از پژمردگی نجات داده گل گلشن فرما. بنده آستان کن و خلق و خوی راستان بخش. موهبت عالم انسانی کن و تاجی از حیات ابدیه بر سر نه. توئی مقتدر و توانا توئی شنونده و بینا
ع ع
هوالله
خداوند مهربانا کودکانیم بینوا و طفلانیم در نهایت فقر و فنا ولی سبزه جویبار توئیم و نهالهای پرشکوفه بهار تو. از رشحات سحاب رحمت طراوتی بخش و از حرارت آفتاب موهبت نشو و نما احسان فرما. از نسیم حدائق حقایق لطافتی عنایت کن و در بوستان معارف درختان پر برگ و بار فرما. در افق سعادت ابدی نجوم ساطع الانوار کن و در انجمن عالم انسانی چراغهای نورانی فرما. پروردگارا اگر بنوازی هر یک شهباز اوج عرفان گردیم و اگر بگذاری بگدازیم و به ضرر و زیان گرفتار شویم. هرچه هستیم از توئیم و به درگاهت پناه آریم. توئی دهنده و بخشنده و توانا
ع ع
حال ببینیم که حضرت عبدالبهاء که پدر یتیمان و بیکسان است، تأییدش چقدر شامل حال این عزیزان گردیده است که از قعر چاه به اوج ماه رسیدهاند و به ذکر معبود خود همیشه پرداخته و هرچه خواستهاند از او خواستهاند و به آرزوی خود رسیدهاند و کسانیکه فکر میکردند آنها نابود خواهند شد و هرگز به جائی نخواهند رسید چنان حق کمک کرد و شکوفا شدند که ستارههای درخشان و باعث افتخار جاسبیها و فامیل و احباء هستند. عینالله به اتفاق برادرش کار یاد گرفتند شب و روز زحمت کشیدند کارگاهی بنا نمودند انواع ترانس و آدابتور و چیزهای دیگر ساختند و فروختند و خدمت به این مرز و بوم نمودند و چندین نفر که از نام آنها معذورم. در جوار این برادران غیور کار کردند و کار آموختند و به جائی رسیدند و همیشه دعاگوی آنها بوده و هستند. حتی برادر ناتنی خود را از بچگی زیر پوشش گرفتند و کار یاد دادند و کیانوش برادر آنها مردی شد و اهل زندگی بود و چنان وحدتی بین آنها حاکم بود که وقتی احسان الله یزدانی که با آنها دوست بود و میگفت واقعاً آنها خوبند و محترمند. مهربانند و متحد و همصدا از وضع مالی خوبی برخوردارند. همیشه مانند ابر بارنده باگذشت و باصفا و بیریا بودند. عینالله و لطفالله واقعاً جوانانی خوشتیپ برازنده با کلاس و با معرفت هستند. در هر جمعی ظاهر میشوند انسان از دیدنشان لذت میبرد. عینالله با خانم ناهید میرزازاده اهل سیان تبریز ازدواج نمود و عروسی مجلّلی در خیابان امیرآباد در سالنی بسیار شیک و زیبا گرفت. دقیقاً چهره تابناک و نورانی عنایتالله اعلائی دائی او را به یاد دارم که جلو تالار عروسی کنار خیابان از چشمانش اشک سرازیر شد و گفت کجاست خواهرم که این جوان با این قد و بالا را و عروس زیبا و رعنا را ببیند و لذت ببرد. گفت خدا را شکر عینالله و همسر مؤمن خوبش مانند لیلی و مجنون و کاشانهای پر از مهر و وفا دارند. خانهشان خانه عبدالبهاء است و مملو از لطف و صفاست. دو اولاد خدا به آنها هدیه داده است. پگاه خانم به هند آمد و تحصیلات عالی نمود و دکتر داروساز است و دوباره به وطن بازگشت و مشغول کار و خدمت به همنوعان میباشد. ژینوس در آمریکا به تحصیلات عالیه مشغول است و عزیزانی مؤمن و فعال و مردمی هستند و خادم برازندهای هستند. آقا لطفالله مانند برادرش بینظیر، نجیب، صادق و همه چیز تمام بود و تمامی خصوصیات فرد مؤمن بهائی در وجود این عزیز نهفته است. بهائی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی سرلوحه زندگی او است و عامل به اخلاق بهائی. از کودکی یاد گرفته است بهائی را به عمل شناسند نه به اسم و به خلق پی برند نه به جسم. ایشان هم با خانمی مؤمن و مخلص و در خور شأن او به نام ویدا ابراهیمی، فامیل زندائی حبیب الله ازدواج نمود و ثمره زندگی او جوانی 17 ساله به نام آریان است که به تحصیل علم و معارف مشغول است.
توران خانم خواهر عزیزشان مادر دومّشان با آقای جواد سید هاشم اهل جعفر آباد باقراف که جوانی زحمتکش و کارگری است ازدواج نموده است و سه اولاد دارد. نغمه خانم با کلاس و بسیار باشخصیت ازدواج نمود و در دوران زندگانی خدمتگزار عالم انسانی است. نعیم و نیما همراه پدر به آمریکا رفتند و زندگانی نسبتاً خوبی دارند. در ایران هم که ساکن بودند بسیار صبور و فامیل پرست بودند. عینالله و لطفالله این خواهر را بعد از خدا میپرستیدند و همیشه محرم و یاورشان بود. عینالله و لطفالله با چشم بینا و لطف پروردگار اگر در کودکی کمبود داشته و صدمه و بلائی دیدهاند حال که به اوج رسیدهاند، لحظهای خداوند مهربان را فراموش نکردهاند و با تمام دوستان و اقوام و همسایگان همکاران چنان مشی نمودهاند که الگوی مردان غیور و بامعرفت و بامرام هستند.
چندین سال شرکت آنها و محل کار آنها در خیابان آزادی بود که چائی آنها و بیسکوئیت و شیرینی آنها معروف بود و هرکس پیش آنها میرفت مذاقی تازه مینمود و حتی هرکس موقع ناراحتی میرفت نمیگذاشتند برود. لطفالله میگفت با لبخند ملیحی کلبه درویش است بمانید. در کلاردشت خانهای بسیار زیبا ساختهاند که تابستان اگر کسی رفت با آغوش باز مهماننوازی میکنند. یقین میدانیم روح قدسیه خانم و ایران خانم است و تأییدات جمال اقدس ابهی که پیروانش خداپرستی و همنوع دوستی و خدمت به خلق را خوب آموختهاند و خالصانه به جمیع بشر مهرباناند. یار و اغیار برایشان یکسان است. انفاق کردن و خدمت کردن را از حق آموختهاند. خداوند هم از بندگان این چنین راضی و خشنود است و هرگز آنها را از نعمات و فیوضات خود محروم نکرده و همیشه به زندگی آنها رونق بیشتری میدهد تا دیگران یاد بگیرند که خوبی چقدر عالی است و بدی و پستی و نامهربانی و حسد هر انسانی را خوار و پست میکند.
آیا موهبتی بالاتر از این هست که انسان بتواند سبب تربیت و ترقی و عزت و سعادت خود و خانواده و بندگان الهی شود. هر وقت اگر دست بیچاره و آوارهای را گرفتی هنر کردهای. اگر دل پریشان و افسردهای را شاد کردی، اگر بیپناهی را پناه دادی و چنانچه کسی که هرگز عظمت پروردگار را نمیداند او را روشن نمودی. واقعاً میتوانی بگوئی بنده ناچیز خدا هستم چون مسئولیت هر فرد خیلی سنگین است. بالاخص فرد بهائی که در قرن بدیع زندگی میکند و باید به حسن اخلاق معروف و مشهور باشد. هرچه میگوید خود او عامل باشد نه فقط حرف و صحبت که فایدهای ندارد. مولائی که فرموده عالم بین باشید نه خودبین، خلق عالم را دوست بدارید و با همه مهربان باشید. اگر عاشقانه ایمان داشته باشیم، کاری سهل و آسان است ولی اگر ذکر و فکرمان مادیات باشد، از همه چیز غافلیم و بیبهره و نصیب خواهیم ماند. زمان چون برق میگذرد و ناگهان عمر بسر آید و دست خالی از این جهان خاکی خواهیم رفت پس تا میتوانیم دستورات حق را مو به مو اجرا کنیم که اول خداوند و مولایمان از ما راضی باشد و بعد قلب خود ما و وجدان ما. غبار قلب را با ادعیه و مناجات و عشق پروردگار و همنوع پاک و صیقلی نمائیم. کینه و بخل و حسد را ز خود دور کنیم هر شب قبل از خواب حساب خود را بکنیم که امروز چه کردهایم. ما اگر سواد آنچنان نداشتیم، بضاعت آنچنانی نداشتیم ولی چشم باز نمودیم و دیدیم والدین ما بسوی خدا دعا و مناجات میخوانند. از مولای محبوب و مظلوم خود کمک میطلبند که راه گشای زندگی آنها و توفیق آنها که به خلق عالم خدمت کنند ما ارثهای پر ارزشی داریم تمام قدیمیها در و گهر بودهاند و عاشق صادق تمام آرزوهایشان تعلیم و تربیت ما سعادت و موفقیت ما و الگو بودن ما بوده است. به ما یاد دارند امین و درستکار باش، مهربان باش نه ظالم. کمک کن ولی کمک نگیر مگر از پروردگار هرچه را مقدر فرموده است. صحبت قدسیه خانم بود و ایران خانم دختر عزیزش که 22 سال بیشتر در این عالم نبود ولی اولادهایش به مطالب فوق عامل هستند و خواهند بود و کلّ زادورود قدسیه خانم برای روح او خیرات و مبرّات داده و میدهند و شادند که چنین معلم اخلاقی و بزرگی داشتهاند.
آقای اسماعیل اسماعیلی همسر ایران خانم کشاورزی مینمود. شبی با مسیب یزدانی و عباس قربانی (علی محمد) آبیاری میکردند. آب به طرف زمین امرالله رزاقی پائین مردهشور خانه جاسب بود. زمانیکه باید آقا اسماعیل آب را میبست و به طرف سنکاب و دشت پائین میبرد، او رفت تا آب را ببندد ولی باز آب میآمد. ده دقیقهای طول کشید صدایش کردند چرا آب را نبستی اما جوابی اصلاً نیامد. هراسان رفتیم و دیدیم این بیچاره پشت مردهشور خانه بیل در بغل افتاده است. آب را بستیم و شبانه به خانه سید میرزا رفتیم و آقا مرتضی را آوردیم که به داد برسد. هر کاری انجام دادیم او بهوش نیامد. آقا مرتضی او را روی پشتش گذاشت و مسیب یزدانی پاهای او را گرفت و او را تا خانه سید میرزا بردیم. خواهرش گوهر خانم نگران میگفت داداشم بمیرم چه شده است. عطر و گلاب و کاه گل و غیره آوردند و بعد از مدتی بهوش آمد و شروع به گریه کرد و ساکت نمیشد. گفتند چه اتفاقی افتاده است؟ گفت خواستم سنگ وال را بردارم تا آب را ببندم. ایران همسرم گفت نمیگذارم آب را ببندی. چادر سفید گلدار سر او بود و بیلم را نگهداشت و گفت نمیشود برو. قسم میخورد که خودش بود و او مثل اینکه واقعاً زنده بود. همه گفتند روح او بوده است و تو در فکر او بودی. البته همان زمان او با افسر خانم ازدواج نموده است. این جریان باعث شد اعصاب او بهم بریزد و در پاییز دیگر نتوانست راحت شود و به طهران آمدند و به زندگی ادامه دادند. انشاءالله که روح همه درگذشتگان غریق رحمت باشد و ما را یاری کنند تا عمر باقی است قائم به خدمت باشیم.
* دوستان عزیز و همراهان همیشگی وبسایت سیارون جاسب در نگارش شرح حال های جاسبی ها و نیاکان عزیزمان سعی شده تا از خاطرات و جنبه های مختلف زندگی این عزیزان نکته ها برداشته و نوشته شود از این رو شما عزیزان نیز اگر مطالب، خاطرات و یا تصاویری در اختیار دارید که میتواند ما را در تکمیل این شرح حال ها کمک نماید عنایت نموده و برای ما ارسال دارید.
با تشکر