در آن زمان یک اطاق کوچک و یک تشک و رختخواب و متکا و آفتابه و یک کاسه کلّ زندگی ساده آنها بود. آقای امیر شیرازی چون خیلی قوی و زرنگ و زحمتکش بوده است خانمی را به نام سیّده که خواهر سلطان ،زن آقا محمد عظیمی بود به او میدهند. با اینکه باهم تناسبی نداشتهاند مدّتی زندگی میکند و بعد از چند سال سیّده همسرش فوت میکند و آقای شیرازی نمیداند که باید چه کاری انجام دهد. محمد علی ناصری که در احمدآباد با خانواده و بچهها مهاجر و کشاورز بود، اکثراً به جاسب میآمد. وقتی وضعیت او را میبیند او را به احمد آباد میبرد و میبیند این جوان برازنده، باشخصیت، مهربان و امین است. هرگز دروغ نمیگوید. تنبل نیست، با خدا است و چشم پاک و وفادار و باغیرت است. به او خانه رعیتی و زندگی میدهد و چون آقای ناصری دختران زیادی داشته همه را خیلی خالصانه و ساده شوهر میدهد، میگوید مرد باید وقتی دست به پشتش می زنی خاک از او بلند شود و نان به زن بده باشد. خود او و جوجون قمی، شهربانو خانم را که بسیار دختری قد بلند و قشنگ و زیبا و کدبانو بوده است را برای همسری او انتخاب میکنند. این زوج باهم زندگی را شروع میکنند و خدا اولادهایی به نام معصومه، اشرف، غلام، عباس، ناصر و منصور را به آنها عطا مینماید. ناگفته نماند آقای شیرازی در شیراز اسم امر جمال مبارک را نشنیده است. در این خانواده آقای ناصری دعا و مناجات میشنود و محبّت میبیند و بدون اینکه هیچ کس به او بگوید، خودش میگوید مرا هم قابل بدانید. من هم مثل شما میخواهم بهائی باشم و باعث افتخار شما خواهم بود. چون درستی و انسانیت و زندگی و مردم داری را شما به من آموختید و از ایشان نماز و دعا و مناجاتی یاد میگیرد و به عضویت محفل احمدآباد در میآید. شهربانو خانم هم زنی زرنگ و دلیر که پابهپای همسرش در گوسفندداری و کشاورزی، درو چینی و هر کاری از جمله خانهداری و تربیت اولادها همکاری نزدیکی داشته است. در احمدآباد در آن زمان ضیاءالله مهاجر و فاطمه نساء، عبدالله اسماعیلی و جواهر سلطان، فتح الله ناصری و نقلی یزدانی، آقای محمد علی ناصری و مرصّع همسر غلامرضا خان نراقی که مباشر و همه کاره آقای میرزا احمد خان و بعد غلامحسین خان نراقی بود و آقای شهیدی مازگانی هم به مهاجرت آنجا آمده و هنوز در قید حیات است که مجموعهای بودند و جمع بودند تعداد زیادی بچه و نوجوان در جمعها شرکت مینمودند و مبلّغینی هم به احمدآباد میرفتند و آنها را تشویق به تعلیم و تربیت میکردند. از تمام جوانان آن دوران محبّت بینظیر آقای شیرازی را شنیدهایم که به همه بچهها میگفتند عمو جان اگر یک کیلو نقل یا شیرینی میخرید، به همه میداد. صفات و حسنات یک مرد نمونه را دارا بوده است. بنده که خودم این مطالب را مینویسم جزء فقراء هستم و هر زمان فقراء بیپول و کم درآمد بوده اند ولی با همین بیپولی و کم درآمدی میتوانی دلهایی را شاد کنی که اجر هزار ثروت بیفایده را دارد.
آقای امیر شیرازی در سالهای 1340 یا کمتر در احمدآباد با کم آبی روبرو گشت. قنات آب به کلّی خشک شد. آقای شیرازی و آقای ناصری و آقای عبدالله اسماعیلی و خانواده با تمامی گوسفندهایی که داشتند مجبوراً به کروگان آمدند و مشغول کشاورزی شدند و آقای امیر شیرازی رعیت مزرعه سردیان که متعلق به آقای کاشفی بود، گردید. صبح زود میرفت و آخر شب تاریک با زن و بچه به ده میآمد. چقدر زحمت میکشید و خانمش دوش به دوش او کار میکرد. دختران او مانند مرد کار میکردند. معصومه خانم دختر اول او ازدواج نمود و بقیه همکار پدر بودند و غلامعباس به طهران آمد و مشغول کار شد.
به یاد دارم وقتی هندوانهها میرسید، آقای شیرازی چند روز هندوانهها را به ده میآوردند تا انبار کنند. سر هر زمین که میرسید خدا قوت میگفت و 2 عدد هندوانه به آنها میداد. همه از دسترنج او بیبهره نبودند. هر کس را که نمیدید به در منزل آنها میرفت و هندوانه را می برد. در تمام جلسات ضیافت و دعاها شرکت میکرد. شلواری مشکی میپوشید و آن زمان بند تومّان میگفتند و محکم آن را میبست. یک روز به شوخی به او گفتند آقای شیرازی چقدر بند تومّان یا شلوارت را محکم میبندی؟ با خندهای ملیح میگفت مرد باید بند شلوارش محکم باشد که هیچکس نتواند بند او را باز کند و معنی حرف او این بود که مرد نباید هرزه باشد. سادهگی و صداقت و زلالی این مرد بینظیر بود. قلبی به وسعت دریای بیکران داشت. قلب او تجلیگاه نور الهی بود. تمام ملّت جاسب از هر طایفه و صغیر و کبیر از او خاطره خوب دارند. همیشه میگفت خدای ما هم بزرگ است و ثروت من اولادهای من هستند. از هرکس هرچه قرض میگرفت فوری حساب و کتاب میکرد. اخلاق حسنه او را هیچکس فراموش نمیکند. او خیلی به حیوانات علاقه داشت و میگفت آنها نباید گرسنه بمانند. حتی دست بر سر الاغ و سگ و گوسفند میکشید و آنها را نوازش میکرد و میگفت اینها زبان بستهاند. خدا رحمتش کند. در جاسب زمانی که چشم از این عالم بر بست و به عالم ملکوت پرواز نمود، همه از مرگ او متأثر و ناراحت شدند و برای روح او دعا و مناجات خواندند. هرکس خاطره خوبی از او داشت تعریف میکرد. آدمهای زحمتکش و مؤمن و مهربان هرگز نمیمیرند و او نامش همیشه زنده است.
اولادهای آقای امیر شیرازی و شهربانو خانم در محضر والدین خود درس سخاوت و گذشت و همنوع دوستی را یاد گرفته بودند. خدا رحمت کند اشرف یکی از دختران او را که همسر احسانالله ناصری بود و در جوانی سکته کرد و چند سال اسیر بیمارستان بود تا به عالم بالا شتافت. در طول عمر کوتاه خود شیر زنی بود، روحش شاد و یادش گرامی. غلامعباس اولین پسر آقای شیرازی هم در جوانی به علّت مریضی زود این عالم خاکی را ترک کرد ولی یاد محبّتهای او همیشه هستیم. او اولین نفری بود که به دیدن احبای جاسب که در خانی آباد بود، میآمد. همیشه در کارهای خیر پیشقدم بود. یکی از پسرهایش به نام منصور داماد جواهر خانم خالهاش مدّتی در اسفندیاری بود و بعد به آمریکا رفت. در محلّ کار و زندگی مثل پدر مظلوم و مهربان بود. آقای ناصر دیگر اولاد او مثل همه ما جاسبیها که زندگی را از صفر شروع کردیم، فعالیّت خوبی داشت و موّفق شد. در کارهای فنی در کرمان مشغول به کار است و خادمی با شخصیت و با محبّت و مهربان است و همیشه یار و یاور همسر بوده است. به هر فامیل که محتاج بوده است به خاطر رضای الهی کمک کرده است. خانم ایشان وقتی که منزلشان در یوسف آباد جهت عید دیدنی رفتیم و عروس شهربانو خانم بود، تعریف کرد که مادرشوهرم همیشه در خانه ما دعا و مناجات میخواند و برای من مادری مهربان بود. خیلی چیزها را از او یاد گرفتم. او هرگز در زندگی شخصی ما دخالت نمیکرد مگر راهنمائی که باعث شد چیزهائی از او آموختم. لازم به ذکر است یک عمر محترمانه زندگی کرد و روزی که از این عالم رفت آبرومندانه رفت. پسر ارجمندش چه در مراسم خاکسپاری و چه در جلسات تذکر از عموم حاضرین در جمع تشکر کرد و پذیرائی در خور شأن آنها انجام دادند و بعد از یک سال هم برای شهربانو خانم مراسم گرفتند و در سر خاک جهت ناهار پذیرائی کامل انجام گرفت. اولاد خوب وقتی برای پدر و مادر خیرات و مبرّات میدهند، روح آنها حاضر و ناظر هستند و والدین از اولاد راضی هستند. وقتی پدر و مادری از اولاد راضی باشد خداوند هم راضی است.
جاسب ما بسیار کوچک ولی زیبا است ولی اهل آن بزرگ و همنوع دوست و وفادار هستند. هم اولادهای جاسب قدر پدر و مادر خود را میدانند برای اینکه همیشه به ما گفتهاند با ادب باش، مهربان باش، به فامیلها رسیدگی کن. روح همه خلق عالم شاد و یاد آقای شیرازی و شهربانو خانم و جواهر سلطان و مرصّع خانم و وجیهه خانم همشهریها گرامی باد. هر یک از دیگری بهتر بودند. انشاءالله نسل جوان محبّت و صفا و وفا و ایمان خالص را از این مظلومان ستمدیده بیاموزند.
امرالله رزاقی تعریف میکرد که بقدری این مرد خوب بود که نهایت نداشت و بسیار با من رفیق بود. زمانی که من از سربازی به جاسب آمدم از دویست متری به خانه اش از روی پشت بام مرا دیده و از همانجا به پایین پرید تا بیاید و مرا در آغوش بکشد و از روی شوق حتی صبر نکرد که من حتی به او نزدیک تر بشوم که همین پایین پریدن باعث شد که پوشه پای او(قوزک پا) در برود و بعدا آن را جا انداختند.
علی اکبر رزاقی تعریف میکرد که امیر دارای حسن های زیادی بودم من جوانکی بودم و مادرم ملوک خانم و دایی بزرگم ذبیح الله مهاجر که مردی متشخص و همه جا حساب و حرف زن و دلیر و شجاع بود به همراه پسر دایی دیگرم نورالله مهاجر از کروگان به آبگرم محلات رفته و موقع برگشتن به احمد آباد نراق آمدیم که آقای امیر شیرازی در آنجا با شهربانو خانم ناصری زندگی میکردند.
جلوی اطاق های ساختمان فرشی انداختند و ما نشستیم و سماور چایی نیز فراهم بود یکی از الاغ های ما که نعل شده بود و برای باربری استفاده میشد ناگهان لگدی به تخت سینه دختر بچه امیر زد که در آنجا مشغول بازی کردن بود. این بچه از هوش رفت. امیر خدابیامرز برای اینکه ما ناراحت نشویم گفت که هیچ چیز نیست و نگران نباشید خلاصه مادرم به کمک شهربانو آن بچه را درمان کردند تا اینکه بچه حرکت کرد و خوب شد.
* دوستان عزیز و همراهان همیشگی وبسایت سیارون جاسب در نگارش شرح حال های جاسبی ها و نیاکان عزیزمان سعی شده تا از خاطرات و جنبه های مختلف زندگی این عزیزان نکته ها برداشته و نوشته شود از این رو شما عزیزان نیز اگر مطالب، خاطرات و یا تصاویری در اختیار دارید که میتواند ما را در تکمیل این شرح حال ها کمک نماید عنایت نموده و برای ما ارسال دارید.
با تشکر