هوالله
پروردگارا قلب صافی چون در عطا فرما.
ع ع
از زمانیکه چشم به جهان گشودم و پدر و مادرم را شناختم، به یاد دادم منزل ما در محلّه بالای کروگان جاسب منزلی بسیار بزرگ با چشم اندازی بسیار زیبا و دلنشین بود. مساحت خانه و باغچههای جلو و مجاور آن در حدود بیش از ۲۰۰۰ هزار متر و جنب حمام احبّای جاسب جلو منزل انواع درخت میوهها قرار داشت. از بچگی پدر و مادر مهربانم و گوهر خانم که اهل نراق بود، فقط و فقط هدفشان تعلیم و تربیت اولادها بود که با مردم جاسب مهربان باشیم و به همه احترام بگذاریم و به همه سلام کنیم و به همه محبّت داشته باشیم. پدرم میگفت به همسایگان مسلمان باید بیشتر محبّت کنیم تا بدانند آنها با ما فرقی ندارند و ما آنها را دوست داریم.
یاد دارم دکترهائی که از کاشان مثل دکتر برجیس، دکتر روحانی و آقای منوچهری، دکتر عباسی، اکرمی لامع برای سرکشی به احباء و کمک کردن به جاسب میآمدند، پدرم همیشه با لبخند آماده پذیرایی بود. پدرم دارای دو پسر به نامهای هدایت الله و حبیب الله بود که هر دو در جوانی به طهران میروند و در تابستان با بچهها که میآمدند، مادرم میگفت چراغ خانهمان روشن شد. هرچه میتوانید میوهها را مصرف نمایید و هر مقدار میتوانید برای دوستانتان ببرید و هر مقدار میوه میرسید به کسانیکه در جاسب میوه نداشتند، میدادند.
پدرم مغازه کوچکی در ورودی خانه درست کرده بود. خیلی ساده از دلیجان چندین سال نفت با تعدادی الاغ میآورد و به اهل آبادی جهت روشن کردن چراغ توری گردسوز و لامپ استفاده کنند، میداد و پول آن را پائیز که پول محصول خود را میگرفتند، میگرفت. عدّهای میگفتند عبدالحسین ندارم و او میگفت اشکال ندارد. در این مغازه به خاطر رفاه اهالی کروگان از کاشان نقل و نبات و زردچوبه، حلوا و ارده و هر خورده ریزی مثل کش شلوار، دستمال، شانه و قند و چائی میآوردند و حتی وازلین به خاطر اینکه دست رعیتها میترکید، چرب میکردند که بتوانند بیل به دست بگیرند و کار کنند ولی با آوردن سیگار مخالف بود چون در آن زمان هیچکس سیگاری نبود. مادرم روزی چند بار از اطاق مسکونی تا مغازه که لااقل 100 متر بود، میآمد. در مغازه را باز میکرد و با خوشروئی کار سیگاری ها را راه میانداخت. پدرم چون خوش حساب بود و زندگی با برکتی داشت همیشه پول داشتیم که مردم هرکس به عنوان قرض میخواست پدرم بدون بهره و به عنوان قرض الحسنه به او میداد و هرگز مطالبه نمیکرد. به همین علّت پدرم در جاسب و کاشان و حومه و قم به تاجر معروف شده بود. کسی او را عبدالحسین یا یزدانی صدا نمیزد. ما گفتیم بابا ما که چیزی به آن صورت نداریم تاجری کجا است. پدرم میگفت همین که محتاج خلق نیستم و میتوانم خدمتی به همنوع و همشهری نمایم این از فضل خداست. بگویند تاجر فرقی به حال ما نمیکند. واقعاً کمتر کسی است که پدرم را در آن دهات و شهرها نشناسد. همه میدانند که من دخترش هستم البته نباید تعریف کنم. پدرم هم خوشگل بود و هم خوش اخلاق و هم با ایمان و خوش قلب و مهربان و همنوع دوست و با گذشت و با سخاوت بود. هرگز غیبت نمیکرد و اگر کسی غیبت میکرد میگفت نمیخواهم بشنوم.
قدیمیهای جاسب به یاد دارند پدرم از کروگان ذغال یا چیزهای اضافه را به دلیجان میبردند و میفروختند و از آنجا از شعبه نفت، نفت میخرید و به جاسب میآورد و به همه مردم جهت چراغهای توری گردسوز و لامپا میداد. در دلیجان در سال 1328 عده زیادی مردم را جمع میکنند که نه چیزی به این بابی باید فروخت و نباید از او خرید. امروز دسته جمعی او را باید کشت و خون او مباح است و مرگ بر بابی گفتند. مشت و لگد چندین نفر عبدالحسین بیچاره را له کرده بود که حتی پای او معیوب گردید و تا آخر عمر مشکل پا داشت و میلنگید. در آن لحظه خوشبختانه رئیس ژاندارمری دلیجان پدرم را میبرد و او را روانه کاشانه میکند. پدرم به منزل آقای دکتر برجیس شهید میرود و جناب علی اکبر فروتن در آنجا تشریف داشتند. وقتی وضع را میبیند میگوید به تو مرد شجاع باید گفت. دکتر او را معالجه میکند و به جاسب مراجعه میکند و الاغهای او را استاد احمد محمدی میبرد و تحویل خانواده میدهد. استاد احمد نجار شوهر خواهر آقای رضوانی بود. روزی پدرم در قم در بازار قدم میزده است و آقای یزدانی پناه به پدرم میگوید هر جنس که لازم داری صورت بده و برایت میفرستم و پائیز یا هر وقت خواستی پول اجناس را پرداخت کن. این کار تا زمانیکه در جاسب بودیم ادامه داشت چون او تاجر بزرگی در قم بود.
حاجی یزدان پناه مرتب هرچه او لازم داشت میفرستاد و پدرم به اهالی کروگان میفروخت و هر چند وقت یکبار تسویه حساب مینمود. چند بار به دکان او در قم رفتم و حاجی یزدان پناه روحش شاد میگفت ای کاش همه حساب و کتابشان مانند تو تاجر باشد. همیشه آدمهای خوب همه جا بوده و هستند. بعد از کتک خوردن پدرم بعد از دو سال، دکتر برجیس را که همیشه مردم را معالجه مینمود و پولی نمیگرفتم با چندین ضربات چاقو شهید نمودند. همه کاشانیها و اطراف هنوز هم ناراحت چنین عملی هستند. چون پدرم در کاشان با بهائی و مسلمان و کلیمی دوست بود، آقای یوسف ضرّابی که کلیمی بود به پدرم پیشنهاد کرد برای اهلی جاسب قالی بزند. او را آورد و برای همه قالی میزد و مزد میداد. شب عید غیر از مزد عیدی به قالیبافها نقل و برنج و شیرینی هم میداد. مقدار زیادی برنج و شیرینی با پدرم داخل اتوبوس آقا محمد شوفر که کرمجکانی بود، میگذارند. در راه کروگان اتوبوس به داخل قبرستان پرت میشود و دو غلت میخورد. اتوبوس له میشود. خود راننده به بیرون میپرد اما پدرم و آقا یوسف کمی زخمی شدند و سرشان شکسته بود ولی جان سالم به در بردند. در این حین برنج و شیرینیها از بین رفت.
قبل از انقلاب اسلامی در همه دهات و شهرها که بهائی بود به خاطر ازدواج و طلاق و تعلیم و تربیت روحانی و خدمت به همنوع همه جا که 9 نفر بیشتر بود، محفل تشکیل میشد. پدرم که چندین سال رئیس محفل بود به نمایندگی از احبای جاسب به تمام نقاط میرفت و حتّی در کانونشن ها با پای پیاده یا با الاغ یا با اتوبوس میرفت چون این مرد عاشق صادق بود. وقتی میآمد از دیدن دوستان خیلی مسرور میگشت. منزل ما همیشه فراوانی نعمت و برکت بود. در منزل ما هرکس پذیرائی میشد، پدر و مادرم لذّت میبردند و میگفتند باز هم تشریف بیاورید، کلبه درویشی است. پدرم همیشه میخواند در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست. آنجا که صفا هست در آن نور خدا هست.
خوابهای پدرم همیشه حقایق بود و به حقیقت میرسید. روزی اهالی ده آمدند و گفتند که پدرم باید کدخدا بشود. او به زور قبول نمود و چندین سال هرچه مأمور ژاندارمری بود و مشکلات پدرم را حل مینمود. روزی یکی از اهالی به پدرم گفت خوشابحال تو که هم تاجر و هم کدخدا هستی. پدرم خندید و به او گفت روزی پسری به پدرش گفت پدر ما چه موقع کدخدا میشویم پدر گفت پسرم هر وقت در ده یا آبادی کسی نباشد ما حتماً کدخدا میشویم. پدرم گفت قرعه به نام من افتاد اما من کجا و کدخدائی و تاجری کجا. ولی خدا را شاکرم که چندین بار مرا از مرگ زودرس از دست مردم شرور نجات داد و من همیشه در حق آنهائی که به من حسودی یا بدی کردند، دعا کردم خداوند آنها را اهل کند.
تعریف میکرد سیف الله رجبی و رضوانی در راه کاشان بودند که اتوبوس نگه داشت تا مسافرها را پیاده نماید تا بعد به جاسب بیائیم و برنامه کشتن ما را گذاشته بودند. مردم به مقابل اتوبوس هجوم آوردند و مرگ بر بهائی میگفتند که پیاده شو چون امروز کشته میشوی. راننده مرد خوبی بود در اتوبوس را از داخل بست و گفت کنار بروید و بوق میزد. خلاصه راننده آن خدابیامرز پدرم را به کمک سیف الله رجبی از مرگ نجات میدهد. در هر زمانی بلا و ستم جهت پدرم و امثال ما فراوان بوده است. من نمیدانم صلح و صفا و محبت چه ایرادی دارد که آنقدر بعضی آدمها مشکل درست میکنند. جواب خداوند یگانه را چه خواهند داد و وقتی کسی که کسی را نمیشناسد اما به خاطر عقیده قلبی او حاضر به مرگ او میشود.
گفتنی خیلی زیاد است ولی به اختصار از پدرم میگویم که با اینکه زیاد صدمه خورد اما مانند آهن آبدیده صیقلیتر شده بود. میگفت یک روز انسان میرود اما خوب است آدم به مرگ خدائی بمیرد. خالق خداوند است و باید به او راجع شویم.
پدرم پنج دختر داشت که همه ما در کار خانه به مادرم و پدرم کمک میکردیم و قالی میبافتیم. همین امر کمک خوبی برای آنها بود بیشتر مهماننواز باشند و نسبت به مردم مهربان باشند. اولین خواهرم قدسیه همسر آقای لطف الله خوشفکران بود. دومین نقلی همسر فتح الله ناصری و سومین عالم تاج همسر غلامحسین نوروزی و چهارمین مهرانگیز همسر مرتضی محمدی و آخرین پریچهر خودم که مواظب پدر و مادر بودم و ازدواج نکردم. اما وقتی از جاسب آمدم با آقای قادرزاده قمصری ازدواج نمودم و دو اولاد به نامهای مازیار و نادیا دارم. بنده همیشه یاد آن پدر و مادر فداکار و خوب را گرامی میدارم. الآن در ایران و خارج زادورود پدرم در حدود یک صد نفر میباشند که همه سالم، صالح و مؤمن و مهربان هستند. پدرم هرگز دلی را نشکست و کسی را از در منزل ناامید برنگرداند و بنده حقیر در جوار پدر آخرین خانمی بودم که عضو محفل روحانی جاسب بودم و هر کاری که امر میکردند بنده میپذیرفتم. خوشا آن روزها که همه احباب عاشقانه در جمعها شرکت میکردیم. در ضیافت و اعیاد اشعار و مناجات میخواندیم و از بزرگترها خیلی موارد را آموختیم. چهره نورانی پدرم را در هنگام نماز و دعا و مناجات هرگز از یاد نبردم و به فامیلها میگویم پدر و مادرها الگوی اولاد خود هستند. از آقای جمالی بزرگ و آقای رضوانی که یک عمر درس اخلاق را از آنها آموختیم متشکرم.
اما مصیبت پدرم آخر عمر در جاسب و عاقل بودن و گذشت او و امتحان او در پیشگاه خدا و توکل آن پیرمرد به حق و حقیقت در ایران در هر گوشهای بلا و صدمات فراوان بوده است که هر یک به جای خود ولی صدمه و بلایای جاسب را تعریف میکنم. خدایا تو شاهدی که کلامی دروغ نمی گوئیم و حقایق را به خاطر پدری که به خاطر عقیدهاش آنقدر صدمه دیده بود و گذشت کرده بود میگویم که فامیل و آشنا بدانند عبدالحسین که بود.
در ده کروگان اهالی و عدهای از دهات واران و زر را تحریک کرده بودند میآمدند داخل کوچهها مرگ بر بهائی یا مرگ یا مسلمان و فحش دیگر میدادند و میگفتند مال و جان ناموس شما بر ما حلال است. عدّهای به خاطر حفظ آبرو دخترها را شبانه به طهران فرستادند. عدّهای قلیل از ترس کتمان عقیده نمودند و به خاطر مال کمی که داشتند چند روز پیاپی انبار کاه پدرم و فتح الله ناصری داماد ما و در منزل آقای رضوانی را آتش زدند. یدالله مهاجر که خانمش و پسر بزرگش فرهاد مسلمان بود را از قبر در آوردند و آتش زدند. داخل تمام خانهها سنگ پرتاب میکردند. خدا رحمت کند حاج حسین محمدی فرزند استاد عباس نجّار را که خدمت پدرم آمد و گفت عبدالحسین من مأمورم و معذور و گفتهاند امشب بیا مسجد مسلمان و اگر نشوی خودت میدانی و نمیگذارند در این ده دیگر زندگی نمایی و خون تو را مباح میدادند و تو را خواهند کشت. پدرم گفت بکشند من را ترسی نیست. تعداد زیادی را کشتهاند و خون من از خون آنها رنگینتر نیست. حاج حسین گفت تو مرد خوبی هستی و همه تو را دوست دارند پس بیا شبانه تا به دنبالت نیامدهاند به کاشان یا طهران برو. خدا رحمت کند او را که در جوانی سکته کرد و مرد. مادر و پدرم همیشه در حق او دعا میکردند. پدرم با لباس کار دست خالی خانه را ترک میکند و از جاده نراق این پیرمرد 75 ساله به تهران میآید. البته مادرم و بنده را چند روز قبل آقای غلامحسین نوروزی به طهران آورده بود چون مادرم کمی مریض بود. پدرم چندین کیلومتر جاده نراق را به دنبال ما میآید و مرد. مریض داغون و گریه کنان آمد گفت ای خدا تو میدانی هرگز جز تو کسی را نداشتم و یاد تو امیدم بوده است و تو پشت و پناهم بودی. پدرم اول منزل عمو نعمتالله و بعد منزل مصطفی یزدانی اسکان گرفت. مادرم همیشه جاسب را به یاد می آورد تا از عالم رفت.
در منزل ما بیش از صد کیلو مس، ده دست رختخواب و پتو و فرش و سماور زغالی روسی که متعلق به جلسات بود که شاید الآن 5 میلیون قیمت دارد. تمام انبارهای خانه پر از گندم و جو و گردو و بادام بود و مغازه مملو از جنس بود. پدرم پر کاهی را نتوانست با خود بیاورد. برای مادر و پدرم زندگی سادهای فراهم کردیم. پدر و مادرم خیلی بزرگوار بودند که هرگز نفرین بر کسی نکردند. مادرم از این عالم رفت و پدرم تنها ماند. اواخر عمر او، او را به نوبت نگهداری میکردیم. آن چهره تابناک نورانی تا آخرین نفس میگفت آنهائی که مال مرا غصب کردند و بردند با منی که همه چیز را گذاشتم چه فرقی دارند. مگر همه بیشتر از یک بشقاب غذا میخوریم ولی بنده به خاطر اینکه مال و اموالم را در راه دین از دست دادهام ناراحت نیستم و آنها از هرچه استفاده کنند به یاد میآورند که این مال عبدالحسین و زنش هست و اینگونه عذاب میکشند اگر وجدانی در کار باشد.
خدایا تو شاهدی که ما بد کسی را نمیخواهیم ولی داماد آقا حسین نصراللهی شوهر مهری گفته بود خانه عبدالحسین را ناحق به پدرم علیرضا صادقی دادند. آه آنها باعث شد که یک عمر از بچه فلج نگهداری کنم. خود علیرضا خواسته بود از پدرم حلالیت بگیرد که عمر او کفاف نداد و دیناری این مالها به کسی وفا نکرد. شاید یک عدهای از مال ما یک شبه تاجر شدند ولی به هیچ کدام وفا نکرد و به وارث آنها هم وفا نمیکند. هر مقدار مال یا هر چه میخواهی باید از خدا بخواهی و نه مال مردم را بخواهی. اگر کسی مرغی گم کند دنبال او میگردد پس همشهریها فامیلهای زنده در نقاط عالم در حق این غاصبین دعا کنید که دیگر از این اشتباهات نکند. مال کسی را نخورند، کسی را آواره نکنند. هیچ بندهای حتی اگر آسمان سقف منزلش باشد بیخانه نمانده است و خداوند یاور و نگهدار همه است.
به هر آئین و دینی که باشی به قول پدرم باید خوب بود و فکر حلال و حرام بود. همیشه میخواند:
ای عشق منم از تو سرگشته و سودایی و اندر همه عالم مشهور به شیدائی
در نامه مجنونان از نام من آغازند زین پیش اگر بودم سر دفتر دانائی
ای باده فروش من سرمایه جوش من ای از تو خروش من، من نایم و تو نائی
گر زندگیام خواهی در من نفسی دردم من مرده صد ساله تو جان مسیحایی
میگفت آقای عبدالحسین خودش را به دست تقدیر الهی سپرده است. این عزیز دل و جان، پدر مهربان خادم خدمتگزار احبای الهی در کرج در اثر کهولت سن با چهره بسیار نورانی به سوی پروردگار عالمیان پرواز نمود و روح ملکوتی او همراز با طلعات مقدسه گردید. پدر ما هرگز نمرده است و جسم عنصری او رفت ولی روحش مشکل گشای ما است. در زمان صعود ایشان در کرج به هیچکس اجازه دفن نمیدادند و در حدود 9 روز جسم عنصری این عزیز در سردخانه بود تا اینکه اجازه دادند ایشان را در گلستان بابا سلمان به خاک بسپارند. چقدر زیبا به خاک سپرده شد و جلسه در طهران جهت یادبود گرفته شد و در لوکزامبورگ آقای سهیل ناصری و عصمت نوه او جلسه آبرومندانهای که در خور شأن او بود، تشکیل دادند. شرح حال او به زبان فارسی و فرانسوی خوانده شد و جمع حاضران متعجّب که انسان چگونه میتواند در این حدّ ثابت قدم و در مقابل بلایا مقاوم باشد.
عزیزان الآن هرکس که از جلو منزل ما که روزی بروبیایی داشت میگذرد میگویند منزل عبدالحسین یزدانی است. علیرضا صادقی زمانیکه خانه ما را خراب میکردند و به جای آن ساختمان درخت فندق میکاشت، حاجی رضا رمضانی به او گفته بود این خانه را خراب نکن تو که میدانی صاحب دارد آیا علیرضا صادقی ذرّهای از آن استفاده کرد؟ کسانیم ظلم و ستم به ما روا داشتند آیا در عالم بعد جوابی دارند بدهند؟ امیدوارم خداوند آنها را ببخشد و اولادهایشان بدانند کار بد، بد است. هر جاسبی قلبش برای جاسب میتپد اگر هم هوس کند شاید صبح با ماشین بروند و شب برگردند و به یاد جاسب قدیم افسوس بخورند. همشهریهای عزیز حتی نخواستند ما دیگر لحظهای به جاسب برگردیم و قطرهای از آب آن نقاط را بخوریم غافل از اینکه جاسب شهر گردشگری شد و همه خلق جهان به آنجا رفت و آمد میکنند و افرادی صالح و بینظیر به آنها میگویند اینجا محلّ زندگی ما بوده است و حالا محرومیم. یدالله فوق ایدیهم. دست خدا بالاترین دستهاست. خداوند هیچکدام از ما را از فیضش محروم نکرده است و همه دست بر دعائیم که نه در جاسب بلکه در همه عالم صلح و آرامش و برادری و برابری باشد و همه در آسایش کامل زندگی کنند. خداوند همه دنیا را زیبا خلق کرده است بالخصوص وطن ما را هرکس وطن خود و زادگاهش را دوست دارد و تا آخر عمر خواب آنجا را میبیند.
میگویند روزی حضرت سلیمان قطرهای از آب فرات را به کلاغی داد و امر کرد برو و این آب را دهان بچه پرندهای که زیباتر از همه پرندهها است بریز و پیش من برگرد. کلاغ مدّتی گشت و هر بچه پرندهای را دید نپسندید و به بالای آشیانه خود رفت و آن آب فرات را در دهان بچههای خودش که به قول خودش بدون گوش و پر بودند، ریخت و برگشت. حضرت سلیمان پرسید کلاغ عزیز به دهان بچه و طوطی ریختی؟ گفت خیر. بلبل گفت خیر. کبوتر گفت خیر. کبک گفت خیر. قرقاول گفت خیر. گفت زود بگو چه پرندهای بود که از همه آنها خوشگلتر و زیباتر بود. گفت بچههای خودم. حضرت سلیمان خندید و گفت مگر از بچههای تو زشتتر هم پرندهای هست.
عزیزان، جاسب از نظر ما زیباترین، قشنگترین، پر برکت ترین از هر نظر است چون زادگاه ما است و هزاران خاطره در آن داریم و چشم باز کردیم دشت و دمن و کوه و چمن جاسب را دیدهایم و صدای پرندهها و آبشارهای جاسب را دیدهایم. دُلّه را دیدهایم و جمعمان همیشه جمع بود. منزلمان گرم و نرم بوده است و هرچه داشتیم حلال بود و همه زحمتکش بودهایم. خدایا هیچ کس را آواره نکن و دلها را شاد کن. یاد عبدالحسین یزدانی و دوستانش همیشه در دلها ثبت شده است. روحشان را شاد بگردان.
ندارد این زمانه هیچ وفایی نکنید بهر هیچکس جور وجفایی
محبت پیشه سازید اول سال نباشد توی انده هرگز قیل وقال
درختان کردهگل وهست شکوفا نشاط وروحتازه گشته برپا
زمین شد سبزه زار وگل فراوان بارید امثال برامون برف وباران
شما قدر خدا را خوب بدانید همه چیز دست اوهست خوب میدانید
محبت توی قلبها کارساز است درب قلب سوی حق همیشه باز است
خداوند همه را پاک افریده زناپاکی کسی خیری ندیده
بیایید داشته باشیم زندگانی شرافتمنداز دور جوانی
خدا را شاکر ودر سجده باشیم مثل خورشی بهم تابنده باشیم
بگیریم در بغل دوست وقوم وخویش نزنیم بهر یکدیگر مدام نیش
ماها چون بنده پاک خداییم درست است از همدیگر جداییم
زشادی عموم دلشاد باشیم برای یکدگر غمخوار باشیم
بزرگتر ها عزیز بودند همیشه ماهستیم شاخ وبرگ انها چوریشه
اگر ریشه ببخشد ماهم خشک خشگیم باریشه داربودن ما درشتیم
بانها بکنیم از صدق محبت کشیدند بهرما یکعمر زحمت
دعای خوب انها مستجاب است دل انها بحال ما کباب است
زندگی در پیری سراب است رسیدن براانها چون ثواب است
مصطفی میزند حرف زیادی کلاه دارد بپسر به چه گشادی ( شعر از مصطفی یزدانی )
فرشته ای اگر بود ایشان بود درب خانه اش بروی همه باز بود کلجاری دلیجانی کاشانی جوشقانی میگفتند خانه خواه یک سفر رفته بودم کاشان واطراف همه میپرسیدند عبدالحسین را میشناسید میگفتم پسر عموی پدرم هست افتخار بود حیف با چشمی اشگبار خانه وکاشانه را رها کرد پای پیاده از جاده بونجه به کاشان و بعد بطهران رفت
افتخار داشتم که چند سال اخر را در منزلمان از او پذیرایی کردم گاهی اشگهایش جگرم را میسوزاند
خیلی با گذشت بود خدا رحمت کند علی اقا فرزند حاج علیرضا صادقی داماد اقاحسین نصراللهی
دیدم روزی بچه فلجی روی کولش گذاشت جلو مادر زنش صدها فحش میداد بباعث وبانیش میگفت خانه عبدلحسین بدبخت را گرفتند بپدرم ندادند انهم بنده را انجا نشاند بچه در چنین خانه ای فلج درامد بیست و پنج سال است او را کول میکنم اخر از غصه سکته خواهم کرد گفتم نگران نباش عصبانی نباش یک داد سرم زد گفت عصبانی نباشم جنایت شده خدا رحمتش کند ولی من میدانم نه عبدلحسین نه هیچکس به بد کسی حاظر نبودند خدا همه را براه راست هدایت کند
گز بر نمیگردی بمانی هم همینطور که کامبارت را اتش زدند بلایی سرت میاورند من پدر ومادرم خودم جز محبت ازشما هیچ چیز دیگر ندیدیمپس بلند شو برو من میگویم نبود عبدلحسین یک کتابجه مناجات در جیبش میگذارد وپای پیاده در تاریکی شب میرود سر جاده نراق ومیرود کاشان وامد طهران منزلما ساکن شدند خانه با تمام اثاث مان چه شد الله واعلم بعد از مدتی خانه را بحاج علیرضا صادقی میدهند همه کاره برادرش حاج علی اصغر بود یک قیمت ناچیز واو هم علی اقا پسرش را انجا مینشاند که بچه دار میشود بچه فلج که قبلا نوشتم شرح حالش را خدا رحمتش کند وقتی ایشان بقم میرود حاجی علیرضا این ساختمان زیبا را با لودر صاف میکند حاجی رضای رمضانی بش میگوید تو که میدانی این خانه مال عبلحسین بیچاره است میگوید انها دیگر تمام شدند جای خانه درخت فندق وکدو میکارد وبعد باقاز حاج ابولفضل نصراللهی وداماد هاش میفروشند وایشان هم حمامکروگانکه واقعا میشد جزو اثار باستانی باشد از بنیاد میخرد وهمه را اریشه در میاورند وخانه بسیار زیبایی میسازند ناگفته نماند بهایی ها حمام جدیدی در باغچه ایشان ساختند که ویران کردند اجر و اهنش را بیغما بردند البته حاج اقا ابولفضل نمیخرید کسی دیگر میخرید چون همه همصدا گفتند باید ده پاکسازی شود وانهایی که سکوت هم کردند جرات نکردن حرفی بزنند در این کارها شریک هستند باغچه کنار خانه اش متعلق به سید نصرالله پدر بزرگ اقا ابولفضل بود که عبدلحسین خریده بود.
خیلی وقت ها دیدم عبدلحسین در تنهایی اشگ میریزد چون منزل مابود میگفتم چی شده میگفت هیچی مردم جان در راه حق دادند من مال، از گرسنگی که نمردم عمو منپنجاه تا نوه نتیجه دارم همه کارشون خوب وپولدار خدا رحمتش کند از دست دادن خانه و زندگی بیکطرف، ضربه دومی که همشهریهای عزیز در طهران بش زدند واقعا نابخشودنی هست سه چهار تا از همشهریهای عزیز در تاکسی رانی فرود گاه کار میکردند پسر دوم ایشان شش کلاس سواد داشت در سربازی سرهنگی که باش بوده چون خیلی خوش تیپ وخوش هیکل بود میبرد اورا سازمان امنیت میگذارد منشی ودفتر دار خودش بعد ها میگفتن ساواک رفته بود ایشان شهرستان وقتی از هواپیماپیاده میشود عبدلحسین ودامادش امده بودند با ماشین ببرندش خانه بچه جاسبی ها فوری گزارش داده بودند که اون اقا که باان پیرمرد هست ساواکی هست فلان فلان اورا جلو چشم پدر با دستبند بردند زندان کارهای نبود شش کلاسه بود مظلوم بیحرف شب و روز گریه میکرد بعضیها میگفتند اگر پدرش فرود گاه نمیرفت کی اون را میشناخت خلاصه شش ماه در زندان بود تمام اعصاب وروان پسرش برهم ریخت خانمش افاق خانم پیش اقای شرعت مداری ومنتظری میرود میگوید خدا شاهد هست شوهرم فقط منشی بود هیچکاره پروندش را که رسیدگی میکنند میبینند واقعا بیخود گرفتار شده ولی حقوقش را قطع کردن همین ناراحتیها باعث شد سکته کرد وزود از عالم رفت وعزیزان که او را گیر گذاشتند در جاهایی عشق میکردن جلو همشهریها میگفت کی چوبش را بخورند ناظر باشید اسم نمیاورم که بنام دینداری چه کردند بعد هم خود خانمش فوت شد وبخاک سپرده شد جاسب وجاسب کرد تا رفت بعد هم عبدلحسین در منزل دخترش رفت قدسی خانم در ورد اور سکته کرد بعداز چتد روز فوت نمود توسرد خانه دولت بود نوزده روز اجازه خاکسپاری نمیدانند دو جوان بنا میثاقی وخلج دنبال کار را گرفتند گفتند در باباسلمان خاک کنید رفتی ۱۹ نفر بودیموقتی میشستیمش خدا شاهد است خنده برلبانش بود ولی جسم یخزده خدا بیامرزدش غریب وتنها در باباسلمان خاک است حیف ما باید بخود اییم چرا ظلم چرا
* دوستان عزیز و همراهان همیشگی وبسایت سیارون جاسب در نگارش شرح حال های جاسبی ها و نیاکان عزیزمان سعی شده تا از خاطرات و جنبه های مختلف زندگی این عزیزان نکته ها برداشته و نوشته شود از این رو شما عزیزان نیز اگر مطالب، خاطرات و یا تصاویری در اختیار دارید که میتواند ما را در تکمیل این شرح حال ها کمک نماید عنایت نموده و برای ما ارسال دارید.
با تشکر