روزی از طهران چراغ لامیا میخرد و از طهران تا جاسب داخل ماشین نگه میدارد. وقتی به ده میرسد و از اتوبوس پیاده میشود چشمش به آقای روحانی که بزرگ جاسب بود، میافتد. چراغ را دور میاندازد و از شوق با آقای روحانی شروع به احوالپرسی مینماید. خلاصه شیشه چراغ میشکند و بعد شیشه از عبدالحسین یزدانی میخرد و داخل آن را نفت میریزد و چراغ را روشن میکند. گاهی چراغ نورش بالا و پائین میشد و خانمش فتیله چراغ را پائین میکشد تا دود نکند و آسید رضی مرتب فتیله چراغ را بالا میکشیده است. فردا که مردم به دیدن او میروند، میگویند چراغ نو مبارک. میگوید فایدهای ندارد از سرشب تا صبح خانم فتیله را پائین کشید و من فتیله را بالا میکشیدم بدون اینکه اسمی از چراغ بیاورد.
یکی از آن روزها با ماشاءالله وجدانی و حسین آقا پسرش و اسماعیل اسماعیلی به قم میروند. شب در مسافرخانه میخوابند اما متأسفانه بخاری چوبی مسافرخانه آتش میگیرد و کت آسید رضی که 50 تومان خریده بود، کمی میسوزد و پنیر در اثر حرارت کمی شل میشود. میگوید ای خدا بیچاره شدم 50 من کتم سوخت و 5 من پنیرم ماست شد. بچهها میگویند عیب ندارد، غصه نخور. میگوید چرا غصّه نخورم اگر نخورم غصّه مرا خواهد خورد. زمانی در زمستان با آقا محمد پسرش به قاسم آباد میآمدند و به صورت مهاجر کارگری میکردند و پولها را شب عید به جاسب میبردند و خرج میکردند. از قاسم آباد میخواستند به قم با قطار بروند. چون آقا محمد قدّش کوتاه بوده است در هنگام خرید بلیط در قطار آقا ذبیح الله ناصری با چند نفر جاسبی دیگر همسفر بودند، برای همه بلیط کامل میخرید و برای آقا محمد که کوچک بوده است بلیط نصفه میخرد. آقا سید رضی این موضوع را میفهمد و ناراحت میشود. میگوید چرا برای پسرم آقا محمد نصف حساب کردید و عصبانی میشود. پیش رئیس قطار میرود و میگوید چرا برای پسر شاخ شمشاد من نصف حساب کردید، پسرم 25 – 26 سال دارد. رئیس قطار وارد کابین آنها میشود و میگوید اشکالی ندارد که این بچه را نصفه حساب کردهاند. سید رضی فوراً یک صندلی میآورد که آقای رئیس بنشیند. ساعتی جیبی به قیمت 6 تومان خریده بود که در این حین میافتد و میشکند و آقای سلطانعلی نوروزی وسقونقانی که طبع شعر داشته این شعر را سروده است، چون همسفر آنها بوده است:
سید رضی چون وارد قطار شد جمله هوشش از برای یار شد
ناصری میخواست از بهر ثواب آقا محمد را کند نصف حساب
سید رضی آمد با صَدخِش و فِش نوجوانم است سن اش بیست و شش
سید رضی رفتش بیارد صندلی دفعه اول نگفتش یا علی
ساعتش گم میشود در هنگان خشم بهر او گفتند بشین گفتا بچشم
شش تومانت همچون گنجشکی پرید هیچکس شکل آن ساعت ندید
سید رضی چون وارد دیار شد جمله هوشش محو آن دلدار شد
شد فراموش ساعت و راه سفر گفت نمیخواهم ساعت بود برایم دردسر
یک عمر ساده زیست، در حدود 90 سال عمر نمود و به امتحان الهی دچار گردید. او و همسرش منور خانم مورد اذیّت و آزار بسیار قرار گرفتند. سنگ داخل منزل آنها میریزند و به آنها از هیچ توهینی کوتاهی نمیکنند. میگویند:
سید رضی تو را جدّت بیا قدری نگاه کن بهاء و دین او را تو رها کن
بیا در پیش ما یک عمر صفا کن تو را جدت بیا با ما وفا کن
آقا سید رضی به همه ستمدیدگان میگوید ما همه یکی هستیم. یک عمر پدرم، خودم، برادرم بهائی بودیم و هستیم و به طهران میآید و در منزل آقای فتحالله وجدانی و منزل آقای کشفی در مهرآباد در یک اطاق زندگی سادهای را شروع کردند. روزی به منزل ایشان رفتیم و احوالپرسی کردیم، گفت دیدی نتوانستند بگیرند. گفتیم چه چیز را نگرفتند؟ گفت دینم را، ایمانم را، خیال کردند سید رضی بیدی است که از این بادها بلرزد. من مثل چوب قدوس ایستادهام.
عزیزان این مطالب جوک نیست، حقیقت است. تعداد بسیاری از باسوادها و کسانیکه یک عمر مثل بلبل آثار و الواحی میخواندند، در امتحان مردود شدند اما این مرد قدیمی مثل کوه دماوند ایستاد تا زمانیکه حق را لبیک گفت و صعود نمود.
جلسه آبرومندانهای در منزل آقای فتح الله و جدانی برای او منعقد شد و همه شرکت کردند و یاد این مرد دوست داشتنی را گرامی داشتند. آقای سید رضی 5 پسر به نامهای سید حسین، سید محمد، آقا ناصر، آقا احمد و آقا ماشاءالله داشت.
داستان زندگی او بسیار طولانی است. او فقط و فقط یک ساختمان داشت و 2 اطاق پایین و 2 اطاق بالا داشت و عشق او و همدم او رادیوئی بود که در طبقه بالا جلو پنجره میگذاشت و میگفت تا مردم بتوانند صدای رادیو مرا بشنوند. این مرد قوی دل از همین خانه گذشت و الان جای خانه او که در حدود سیصد متر میباشد، عباس مجمدی فرزند حاجی غضنفر ساختمان دو طبقهای ساخته است ولی هرکس از آن محل میگذرد، میگوید اینجا خانه سید رضی بوده است. همیشه افتخار میکرد که 5 پسر و یک دختر دارد. همیشه شاکر و سپاسگزار پروردگار بود و در کارهای خیر هم همیشه پیشقدم بود. داستان زندگی او نشان میدهد که با دست خالی میتوان خیلی با ایمان بود. او هرگز محتاج کسی نبود و با دسترنج خود زندگی نمود.
آری تمامی اولاد ها و نوادگان او بسیار موفق هستند و پسرش آقا محمد تنها بازمانده ساکن در جاسب میباشد که از نظر ظاهری نیز بسیار به پدر شباهت دارد.
|
ایشان سید محمد مسعودی پسر جناب سید رضی و منور خانم مسعودی هستند و نوه سید مسعود مسعودی مسعودی های کروگون خانواده بزرگی هستند و خیلی های آنها در ایران و بسیاری از آنها در کشور های خارج از ایران هستند |
* دوستان عزیز و همراهان همیشگی وبسایت سیارون جاسب در نگارش شرح حال های جاسبی ها و نیاکان عزیزمان سعی شده تا از خاطرات و جنبه های مختلف زندگی این عزیزان نکته ها برداشته و نوشته شود از این رو شما عزیزان نیز اگر مطالب، خاطرات و یا تصاویری در اختیار دارید که میتواند ما را در تکمیل این شرح حال ها کمک نماید عنایت نموده و برای ما ارسال دارید.
با تشکر