آقای حبیب الله اعلائی با 30 سال سابقه درخشان بازنشسته شد. البته خانه دو طبقهای از دسترنج خود خریده بود و در خیابان دامپزشکی ابتدای خیابان که دو طبقه را اجاره میداد. همسر او رفعت خانم از دیدار بچهها در خارج صحبت میکرد اما آقای اعلائی قبول نمیکرد و مادر بسیار دلتنگ اولادها بود و فقط دخترش در ایران ساکن بود. خانمش دست پخت خوبی داشت و هیکلی برازنده و باشخصیت داشت. فامیلها و جاسبیها را عاشقانه دوست داشت و همه از او راضی بودند. تابستانها هر سال به جاسب میآمدند چون جاسب را دوست داشتند و جمعهها اکثراً با اقوام و احباء در خادم آباد قدس میآمدند. لبخند ملیح رفعت خانم را هرگز فراموش نمیکنیم با اینکه ایشان خانمی با سلیقه و با تدبیر بود، روزی میرود تا آبگرم کن خانه را که خاموش شده است روشن نماید. متأسفانه آبگرم کن منفجر میشود و این خانم نازنین نصف بیشتر هیکل او میسوزد و مدتی در بیمارستان بود اما با تمام درد و رنج و سوزش جان به جانآفرین سپرد. او خانمی با تحمل، با توکل و با خشوع و خضوع و مخلص درگاه کبریا بود و عاشق چهره نورانی حضرت عبدالبهاء بود. میگفت هر غمی دارم با او در میان میگذارم و هرچه میخواهم میگویم پدر منی یاور منی مرا دریاب و جوابم را میدهد. با رفتنش داغی بر دلها گذاشت و همه را داغدار کرد و در گلستان جاوید خاوران با احترامی خاص با جگرهای سوخته او را مشایعت و به خاک سپردند. بشری خانم خواهر شوهرش میگفت خداوند چطور توانست این تیپ و این هیکل رعنا را ببرد. حبیب الله و دخترش و همه فامیل برادرزاده و خواهرزادههای حبیبالله و فامیل رفعت خانم بسیار اشک ریختند ولی جز تسلیم و رضا چارهای نبود. آرزو به دل از این دنیا رفت و امیدوارم اولادهایش برایش دعا و مناجات بخوانند و طلب بخشش و سپاس از زحمات یک عمر بیدریغ چنین مادری که الگوی شاخص انسانیت بود، بکنند.
در سال 1363 مهناز هم به پیش برادران رفت و حبیب الله تنها ماند و به قول خواهرش بشری خانم باید برادر بسوزی و بسازی و چارهای نداری. این مصیبت وارده برای همه و مخصوصاً همسر که چنین زن ماهرو و بی نظیری را از دست داده است، استخوان انسان را میسوزاند. خانه و کاشانه را حبیبالله فروخت و به عظیمه کرج رفت و منزلی در حدود ششصد متر مربع و ساختمانی بسیار زیبا خرید. ملکی خانم و روحی خانم و بشری خانم و جاریها در تمام مجامع ذکر خیر این زن برادر نازنین را میگفتند و از محسّنات او تعریف و تمجید میکردند. روحش شاد و یادش در قلبها باقی و برقرار است.
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت
در دل حبیب چه غوغا میشود دود آتش زای قلبش هم هویدا میشود
چارهای هرگز ندارد جز تسلیم و رضا او پناه آورد بر عدل خدا
شب تا صبح سوخت و فریادش رسید بر کهکشان او ندید دیگر ز رفعت هیچ نشان
توی طهران او تنها و غریب همسری از دست داده خوشگل و خیلی نجیب
او بگفتا ای خدای دادرس تو بیا امروز به فریادم برس
خواهران من حبیب بیچاره شد پول دارد خانه دارد این حبیب آواره شد
خلاصه کلام حبیب الله ماند و خانه و پول و غم یار گهربار که دیگر نیست. عدّهای بر آن شدند تا خانمی به نام پروین عرفانیان را برای او بگیرند. او از احباء خوب بجنورد بود که بسیار مؤمن و با سواد بود و تنها زندگی میکرد و صاحب خانه و حقوق خوبی بود. گفتند تو تنهائی و حبیب الله هم تنها است و بیائید به خاطر رضای حق ازدواج نمائید و هر دو تنها نباشید. این خانم محترم و با تربیت و با کلاس به خاطر همدم بودن و خدمت کردن خانهاش را اجاره داد و با او زندگی مشترکی را آغاز نمود. ولی حبیبالله چون کوه آتش نشانی بود که ظاهراً خاموش شد و ساکت بود ولی از درون آتش گداخته شعلهوراست در حدّی لاغر و ضعیف شد که حساب ندارد. تمام فامیل به او سرکشی میکردند و این خانم تمام فامیل را محترمانه پذیرائی مینمود. خانه او تمیز و مرتب و مرکز جلسات و خدمات امری بود. حبیبالله یواش یواش آرام شده بود. واقعاً سخت است همسری نمونه را در حوادثی عجیب و غریب ناگهان از دست بدهی و هم برای او و هم برای دیگران هم سخت و ناگوار است. جای خالی او را ایشان نسبتاً پر کرده بود. پدر و مادر ایشان و خود ایشان از مؤمنین معروف استان خراسان و بجنورد بودند تا آنجائیکه ما دیدیم اعمال و رفتار شایسته ایشان و گذشت او بینظیر بود. خانهاش را در بهترین نقطه طهران خیابان آزادی به منوچهر رفیعی اجاره داده بود و اندک کرایهای میگرفت.
حبیبالله مریض و رنجور گردید و خانمش انواع و اقسام خشکبار و آجیل را چرخ میکرد و به زور به او میگفت باید بخوری تا قوی شوی و جان بگیری چون این خانم هم از نظر اخلاقی مانند همسر قبل او بود. چند سال انواع و اقسام مریضیها را داشت و مریضی اصلی او غم یار از دست رفته بود که هیکل او را مانند موریانه خورد و چشم از این مقدار مال و خانه زیبا بست و به دیار باقی شتافت و در زرنان به خاک سپرده شد. همسر او جلسات و مراسم بسیار آبرومندانه برایش منعقد کرد که همه به او احسنت گفتند. در مراسم او احباء و دوستان و همشهریها شرکت کردند و پروین خانم کاری نبود که انجام نداده باشد و احترامی که نسبت به همسر خود میگذاشت وصفناپذیر بود. در هر مراسم هر جاسبی با سبد گل میآمد. سید حبیبالله هاشمی در کانادا صعود نمود و در آن زمان ایشان به مشهد برای مسافرت رفته بود و نسرین خانم گفته بود برود و بهترین گل را برای جلسه او بفرستد. نسرین خانم گل مصنوعی زیبایی را آورد که هنوز هم هست و یادگار سید حبیب و این خانم عزیز میباشد.
وقتی خانه را طبق دستور امر فروختند، حق و حقوق همه را به ایشان دادند و به مشهد وطن اصلی خود رفت و بارها گفته است قدم جاسبیها بر روی چشمان من است. آنها بیایند در خدمت همه هستم. جاسبیها را خانمش خوب شناخته بود و پی برده بود که از چه شجره هائی هستند. حبیب الله آدم باهوش و باذکاوتی بود و خاطرات بسیاری را از مادرش و برادرش عنایت الله میدانست که به همسرش گفته بود. حبیبالله بعد از فوت خانم بسیار آرام و ساکت بود. منزلش که میرفتیم دوست داشت هرچه دارد بیاورد و تعارف نماید. جاسبیها در سر قبر او همیشه دعا و مناجات به او میخوانند.
عبدالله از سربازی که آمد، با پولهائی که قبلاً جمع کرده بود دختری ماهرو به نام خانم وجیهه رهاوی یزدی را در خیابان مرتضوی طهران به وسیله عنایتالله برادر بزرگتر خواستگاری نمود و ازدواج نمود. چون عنایت الله در محضر حق شناس کار میکرد و اقرارنامه مینوشت و مرد بسیار نازنینی بود و مورد احترام و تأیید همه احباء بود. به این خاطر هیچ سختگیری به عبدالله نگردید. خانمش تحصیل کرده بود ولی عبدالله 6 کلاس سواد داشت و بعداً سه کلاس درس خواند. او قوی و ورزشکار بود و جوانان به شوخی به او میگفتند پهلوان نایب چون بازوهای قوی و وجداناً خوش تیپ و دلنشین بود. کمبود بیپدری یا کمبود مالی بر روی حبیب الله و عبدالله اثر کرده بود و هر دو کمی عصبی بودند ولی قلبی پاک داشتند و خانواده دوست بودند. همسر او وجیهه خانم بهترین جهازیه را پدر به او داد چون سه چهار خانه در خیابان مرتضوی داشت که احباء ساکن آنها بودند. عبدالله گواهینامه رانندگی گرفت و در شرکت داروئی که کار میکرد توانست تاکسی بخرد و در دو محل به کار مشغول بود. این دو برادر واقعاً زحمتکش و باغیرت بودند و هرچه داشتند از عرق جبین بدست آورده بودند و خداوند تأییدش شامل حال آنها بود. خداوند دو پسر و یک دختر به آنها هدیه داد. اولین اولاد کتایون خانم دختری زیباروی، سرو قد مانند مادرش مهربان و رئوف بود و همایون و راما پسرهای گلی بودند. عبدالله در شهرآراء خانه بسیار عالی با فرشهای نفیس داشت و تا آخر حیات مادر از او به خوبی نگهداری نمود چون خانمش میخواست و از محبّت به مادرشوهر لذّت میبرد. عبدالله و همسرش و بهرام یزدانی و همسرش و مصطفی یزدانی و همسرش باهم دوست صمیمی بودند و همیشه در زیارتها و در مسافرتها و در پیکنیکها جمعهها همه باهم بودند. خانمها مانند خواهر و بچهها باهم مهربان بودند. عبدالله یا بهرام مادرخرج بودند. میگفتند دنگی و دانگی و هیچ زمان حرفی مشکلی به میان نیامد. عبدالله عشقش جاسب بود و همیشه یک تفنگ دولول با جواز شکار داشت و در جاسب خرگوش و کبک شکار میکرد و دست نشانه خوبی داشت. دائی قدرت الله روحانی او خیلی علاقه به عبدالله داشت و میگفت پهلوان روحانیها است.
اوایل انقلاب که بهرام یزدانی خانواده را به استرالیا فرستاد او هم آمد و گفت مصطفی بیا باهم به هند یا آمریکا برویم و بچهها لااقل درس بخوانند. مه لقا گفت من هرگز از وطنم ایران پایم را بیرون نمیگذارم و هرکس مسئول خودش است. عبدالله که طبقه پائین منزلش خواهرزاده اش عین الله ساکن بود، با اثاثیه خانه و زندگی را رها کرد و رفت تا بچهها درس خواندند. کتایون دکتر گردید و همایون و راما هم مهندس شدند. سال 1380 چند ماهی به طهران آمد و خانه و زندگی را فروخت و پولهایش را به آمریکا برد و خانهای خرید و چند سال پیش بازنشسته گردید ولی به ناراحتی اعصاب شدیدی که باعث افسردگی و گوشهنشینی او گردید، مبتلا شد. متأسفانه دختر او کتایون آن دریای مهر و صفا به علت نامعلومی فوت نمود و چون گل صد برگ پرپر گردید و عبدالله و همسرش با جهنمی از غم و اندوه روبرو شدند. چنان داغ جانگدازی ایمان خالص و توجه به حق میخواهد تا بتوانی طاقت بیاوری و یقین بدانی اولاد هدیه پروردگار بودهاند که صلاح دانسته او را پس بگیرد و در جای بهتری مأوی دهد. بعد از صعود این دختر عزیز همه به او زنگ زدند و تسلیت گفتند و بعد از آن زمان نمیدانم چه شد که جواب تلفن هیچکس را نمیدهند و با هیچ فامیلی تماس ندارند و همه فامیل نگران و ناراحت هستند. میگویند عبدالله بیماری پارکینسون شدیدی گرفته است و برای همین حوصله ندارد.
روزگار سر سازگاری با هیچکس را ندارد. این دنیا فانی است و دوام و بقائی ندارد. فقط انسان از لحظات و نعمات او باید فیض ببرد و همیشه به هر درجهای از شادی و غم و غصه و سلامتی و مریضی و داری و نداری باید پروردگار خود را شاکر و ساجد باشد و جزء صابرین باشد. میگویند:
ای بشر تو پنداری که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر ساعت اجل دنبال توست
هرچه خوردی مال موره هرچه هستی مال گور
هرچه ماند مال وراث هرچه کردی مال توست
عبدالله و همسرش بسیار سعی نمودند اولادهای مؤمن و تحصیل کرده، با ایمان داشته باشند. بگذریم در جاسب بیش از شش کلاس درس نبود ولی جاسبیها هم باهوش هستند و تعداد زیادی شکوفا نشدند و یا موقعیت زمانی نداشتهاند خصوصاً طایفه آغلامرضا هر کدام اگر یک قطره از دریای هوش و ذکاوتی که او داشت را به ارث برده باشند، میتوانند استاد و فیلسوف در روزگار باشند که هستند. قدسیه خانم مادر عبدالله با آن چهره نورانی خود روی تخت خوابیده بود و هر کاری که برایش انجام میدادند، میگفت الهی خیر ببینند. چرا سرنوشت با آنها اینگونه بازی کرد و فقط خدا میداند. در کار خداوند جای هیچگونه چون و چرا نیست و باید همیشه دعا کرد بدتر نشود و در حق همه خلق جهان دعا کرد تا موفق و مؤید و قائم به خدمت عالم انسانی گردند تا دنیا و هرچه در اوست بهشت برین گردد. سرنوشت انسانها مانند یکدیگر نیست، همانگونه که شکلها و قیافهها مانند یکدیگر نیست. امیدوارم عبدالله و خانمش و اولادهایش در هر کجا که باشند سالم و تندرست باشند و خداوند شفای عاجل به عبدالله بدهد و روح تمام متصاعدین پیر و جوان هم شاد باشد.
* دوستان عزیز و همراهان همیشگی وبسایت سیارون جاسب در نگارش شرح حال های جاسبی ها و نیاکان عزیزمان سعی شده تا از خاطرات و جنبه های مختلف زندگی این عزیزان نکته ها برداشته و نوشته شود از این رو شما عزیزان نیز اگر مطالب، خاطرات و یا تصاویری در اختیار دارید که میتواند ما را در تکمیل این شرح حال ها کمک نماید عنایت نموده و برای ما ارسال دارید.
با تشکر