این جوان غیور و با شرف و زرنگ 15 ساله بود که به طهران آمد و مغازه آقای فیضالله یزدانی مشغول کار گردید. فردی خستگیناپذیر بود و چنان جایگاهی نزد آقای یزدانی پیدا نمود که حساب نداشت و چون شخصی امین و درست بود و با علی نوروزی و غلامرضا نوروزی این مغازههای عظیم را میگرداندند. فروشگاه ابزار مرکزی به تمام نقاط ایران ابزار میفرستاد و چون به درستی معروف و مشهور بودند و همه میدانستند که آنها جنس تقلبی ندارند و دروغ نمیگویند و منصف هستند اکثراً از آنجا خرید مینمودند. آقای بهرام یزدانی خانهای دو طبقه در خیابان طوس خرید و بعد پدر و برادرها و مهران و کامران را نزد خود آورد و یک طبقه پائین را در اختیار آنها قرار داد. ایشان علاقه به ملک و زمین داشت و هر مقدار که پسانداز مینمود زمین در مجیدیه در کوهک و گرمدره و مکانهای دیگر میخرید. فیضالله یزدانی افتخارش این بود که اقوام و دوستان جاسبی در محل کار او مجتمعاند و میگفت سفره پهن است و همه استفاده کنند. ما همه باهم روزی را از خدا میخوریم و هیچکس نمیفهمید در مغازه که صاحب کار کیست و کارگر کیست. این وحدت عالم انسانی بود.
آقای عباس محبوبی هم حسابدار او بود که بعد از بانک بعدازظهرها به حسابها و یک نفر مسیحی به نام آریس رسیدگی میکردند و عطاءالله رضوانی که در ایران گاز کار میکرد و کارش خسته کننده بود. بهرام پیش فیضالله رفت و گفت عطاءالله خواهرزادهات را اگر صلاح میدانی به اینجا بیاوریم. او فوری قبول کرد و چند کارگر دیگر که مسلمان بودند زیر نظر بهرام بستهبندی اجناس انجام میدادند که آنها الآن بزرگترین تاجر معروف ایران هستند. مجموعه پرسنل این مغازه و آقای فیض الله یزدانی معروف و مشهور آن منطقه بودند و هنوز هم اسم آنها باعث اعتبار خیلی از افراد است. بسیار خوب است انسان در کارش انصاف و اخلاق و صداقت داشته باشد.
چند سال قبل از انقلاب، علی نوروزی و غلامرضا و بهرام یزدانی همه استادی قابل و ماهر بودند و با کمک بیدریغ آقای یزدانی هر کدام مغازهای خریداری نمودند و بهرام داخل پاساژ مغازه خرید و 3 نفر شاگرد گرفت و مهران برادرش را به جای خودش در مغازه آقای یزدانی گذاشت و بسیار موفق بود و هر مقدار پولدار شد، خودش را فراموش نکرد. او همان بهرام بود که از جاسب آمده بود. بهرام همیشه در کارهای خیر پیش قدم بود و بیشترین کمک مالی را به هر کس و هر جا که لازم بود، میداد. این مطالب را که مینویسم، عینی است نه حرف. بهترین خدمات را برای پدر و برادرها و اقوام انجام میداد. هیچکس آشنا و غریب از درب مغازهاش ناامید برنمیگشت.
ناهار مغازه او پایگاه عدّهای بود که روی خوش دیده بودند. بارها به بهرام میگفتیم زیاد ولخرجی مینمایی. میگفت طوری نیست خدا داده است باید خرج کرد. نسبت به پدرزن و مادرزن و برادر خانمهایش مانند خانواده خود مهربان بود. جمعهها که تعطیل بود در تابستان خیلی علاقه به مسافرت داشت و با چند نفر از دوستان که در آن زمان جوان بودند، میرفتند. با ذوق پنجشنبهها را هم تعطیل میکرد و به شما، قمصر کاشان، اصفهان و جاسب و هر کجا میسر بود، از دماوند گرفته تا طالقان میرفتیم. با دائی عبدالله بسیار رفیق بود و چون همسر او مانند همسر بهرام فرنگیس خانم زنی مؤمن و خوشمشرب و خوش مسافرت بود، میرفتند و بسیار لذت داشت. به یاد دارم روزی در جاسب گوسفند بزرگی خریدیم و 35 نفر بودیم که در مزرعه فخرآباد کباب مفصّلی خوردیم و دسته جمعی دعا و مناجات خواندیم. خاله بشری او و سید حبیب شوهرش هم بودند. خاله او میگفت سید حبیب حیف که پیر شدیم. البته گوسفند را بهرام خریده بود. یگانگی و وحدت آن زمان لذّت بخش بود. بچهها باهم، نوجوانان و جوانان باهم و خانمها باهم بودند. نسیم وزش باد، صدای کبک و طیور در کوه، استخر پر از آب زلال صدای مناجات در آنجا چه لذت بخش بود.
خانه بهرام همیشه مرکز جلسات و درس اخلاق بود. مهمان نوازی او معروف بود. انقلاب فرا رسید و پس از مدّتی فشار و تهدید بهرام زن و بچهاش را به استرالیا فرستاد و عبدالله دائی او هم رفت و بهرام تنها ماند. پس از شش ماه خانه و تمام اثاث و ماشین خود را به برادرش مهران و پدرش واگذار نمود و پیش همسر و فرزندان رفت و تا زمانی که توانست در ایران ماند، به آوارگان شهرها و روستاها کمک کرد. مخصوصاً به عمو عبدالحسین خود که دعای عبدالحسین و پدرش تا هزاران سال او را در رفاه قرار خواهد داد. به استرالیا که رفت در آنجا مشغول کار شد و در آنجا هم موفق بود. دو سفر به ایران آمد و فرشهای قشنگی خرید و با خود برد و دوباره به فامیل و دوستان از نظر مالی کمک نمود. همه را ملاقات نمود و بازدید کرد و میگفت آرزوی قلبیام زندگی در ایران است. مغازهاش و زمینهای کوهک را هم با تمام اجناس داخل مغازه تصاحب نمودند ولی به خاطر ایمان خالص شکایتی نکرد و میگفت نوه غلامرضا و مشهدی حسنعلی باید شجاع و دلیر و باگذشت باشد. ایشان در سال 1352 به اتفاق همسر و ما به زیارت شیراز رفتیم.
دو مرتبه ناهار ما را در بهترین هتل دعوت نمود و وقتی آقای جمال در بیت نقطه اولی زیارت نامه را میخواند، بهرام و ما بسیار اشک ریختیم و یاد شهادت آن عزیز که در چه اطاقی اظهار امر نمودند و در آن زندگی میکردند. چند برگ از آن درخت نارنج را به عنوان تبرک گرفتیم و در آن اطاق مناجات خواندیم. الآن که مینویسم موی بر تنم سیخ میشود که چه شد و چند سال پیش که به شیراز رفتیم آثاری از آن ساختمان و کوچه شمشیرگرها نیست و ایستگاه اتوبوس شده است. البته کل شیراز زیارتگاه است و الآن هم وقتی دروازه قرآن روی آن کوه قرار میگیری شاه چراغ پیدا است و بیت مبارک هم نزدیک آن است و دعا و مناجات مورد قبول واقع میگردد. بهرام هرگز جاسب و جاسبیها را فراموش نکرد و مرتب تلفن میزد که متأسفانه مریضی سختی گریبان او را گرفت و همه را داغدار نمود. خوشحالم از اینکه او خانم خوبی و اولادهای شایستهای دارد که نام و یاد او را زنده نگه میدارند. روحت شاد بهرام و یادت گرامی و در قلبها جا داشته و داری.
با تشکر