او رشد کرد و پول جمع کرد و بسیار به والدین و به فامیل کمک کرد چون خیلی دست و دل باز بود. زمانیکه هیجده ساله شد، خود را معرفی کرد و به سربازی رفت و او را به کرمان فرستادند. هیچ کس و هیچ سربازی در مقابل او عرض اندام نمی توانست بکند. فرماندهها او را به حدّی دوست داشتند که حساب ندارد. روزی احسان الله یزدانی به ملاقات او در پادگان کرمان میرود و میگفت مثل اینکه خدا را به من دادند. این دو جوان مثل اینکه ارتباط روحی تنگاتنگ باهم داشتند و هر دو میدانستند که باید مهربان و خوب بود که دنیا وفا ندارد. ماشاءالله از سربازی که آمد، کار یاد گرفته بود و کاسبی را از بزرگان آموخته بود و به کمک برادران مغازهای در چراغ برق خریدند و هر شب با دست پر از میوه و گوشت و کباب خدمت پدر و مادر میآمد و به همه خواهر و برادرها میرسید. او مدیون هیچ کس نیست چون دست به جیب و خراج بود. هوس ازدواج کرد و با آزیتا خانم اینانلو، نوه آقای غفاری که بسیار دختری مظلوم و محجوب و ساده بود، ازدواج کرد. ماشاءالله پهلوانی بود و آزیتا خانم هم با او هم تیپ و هم هیکل بود. جشن عروسی به پا کردند و در یک اطاق شاید 10 متری آمدند و با پدر و مادر شروع به زندگی کردند. ماشاءالله به شوخی به مادرش میگفت مادر چشمهایت را درویش کن . گوشهایت را بگیر. با آزیتا باهم بپزید و بخرید و باهم بخوریم هیچکس هم حق ندارد در زندگی ما دخالت کند. این زن و شوهر نمونه بودند و جواهر خانم که خودش هم در جوانی با مادر شوهر چند سال ساخته بود. زندگی شیرین و دلنشینی را با همدیگر داشتند و سر یک سفره غذا میخوردند و هرگز صدایشان را کسی نشیند. وضع ماشاءالله خوب شد و خانهای در فردیس کرج خرید و پس از چند سال که خداوند بچه به آنها نداد و بسیار معالجه کردند، به آنها گفتند به خارج بروید شاید بچهدار شوید. البته اثاث و زندگی را فروختند و رفتند ولی فایدهای نداشت و باز به ایران برگشتند. به یاد داریم تمام وسیله زندگی شیک خود را به فامیل و دوستان و احباء به قیمت خیلی ارزان داد و میگفت بگذار لذتش را برند. همیشه میگفت مگر ما از جاسب چه چیزی آوردیم، خدا داده مردم هم بخورند و استفاده کنند. چه مهمانیهائی به فامیلهایش میداد. اگر دنبال قهرمانی یا پهلوانی میرفت حرف اول را میزد. مدتی سبیل گذاشته بود مثل شاه عباس و میگفت من هم شاه عباس جاسب هستم. چه چیزی از شاه عباس کمتر دارم. سر به سر مادرش میگذاشت و میگفت نه نه حالا هم میشود از پستانت شیری به ما بدهی. مادرش میگفت نه نه شوخی نکن. این کلمه نه نه ورد زبان همه ما جاسبیها بوده و هست.
ماشاءالله در چراغ برق که بود هرکس میرفت غیر ممکن بود از مغازهاش دهان خشک بیرون بیاید و ناهار و میوه و چای و شیرینی در مغازه او بود. یک روز به او گفتم ماشاءالله خیلی ولخرجی میکنی گفت بچه بودم شاید کسی ما را آدم حساب نمیکرد، باید به همه ثابت کنم که میشود مرد بود و خرج کرد و مهربان بود. هرچه میخرید بهترین را بخرید. از کادو بهترینها را به فامیل میداد. هرکس پول قرض میخواست به او میداد و میگفت سر وقت میآوری و اگر نیاوری اون روی من بالا میآید. قلدری باصفا و باوفا بود و اگر کسی یک چائی به او داده بود و یا کوچکترین محبّتی به او کرده بود چندین برابر جبران میکرد و با فامیل همسر هم خیلی مهربان بود و کمک حال آنها بود.
در سالهای هشتاد و هشتاد و یک چون بچه نداشت، خیلی خسته شده بود. دو خانه داشت و مقداری پول که همه را از دسترنج خود بدست آورده بود. راحت زندگی کرد و گردش و تفریح نمود ولی قدری ناراحتی اعصاب گرفت و قرص و دارو مصرف میکرد و وزن او خیلی زیاد شده بود. واقعاً عجیب آدم قوی بود ولی قلبی نازک داشت مثل بچه. روزی از غم و قصّه و دست افرادی شکایت داشت و جلو چند نفر گریه کرد و گفت چه کار کنم گفتیم هیچ صبر و قرار داشته باش و خدا را شاکر باش. متأسفانه در سال 1385 حالش بد میشود و او را به بیمارستان میبرند. دقیقاً پنج روز قبل از مرگش دو روز پشت سر هم به منزل ما زنگ زد و گفت این شماره موبایل من است. گفت مصطفی تو و پسرت خیلی مردید. محبّت های شما را یادم نرفته است و وقتی ازدواج کردم، اولین نفر تو و مه لقا بودید که مرا پاگشا کردید و به اتفاق پدر و مادرم آن همه پذیرائی کردید و احسان پسرت که بی نظیر است و وقتی به کرمان به پادگان آمد مثل اینکه خدا را به من دادهاند. گفتم ماشاءالله تو بیکس نیستی گفت مصطفی هر کس من و احسان را اذیت کند، انسان نیست. گفتم هیچ کس تو و احسان را اذیت نمیکند. آرام باش و خدا را در نظر بگیر و با او راز و نیاز کن و به نعمتهائی که خدا به تو داده فکر کن. چه کار داری که چه کاری کرده است. دو روز بعد مریض شد و در بیمارستان سکته نمود.
جمال مبارک به جاسبیها و همه فامیل نشان داد که بندگانش چقدر ارزش دادند. باور کنید گلستان مملو از جمعیت با ده تاج گل الوان و رنگارنگ بود. این هیکل را وقتی احمد رضوانی و دوستان میشستند به حدّی نورانی بود مثل اینکه زنده است و داخل صندوق جا نمیگرفت. نماز او را آقای جیرانی خواند و با صوت ملیحی مناجات پشت نماز را آقای روحانی بلبل خوش آواز خواند. آران و دیگر احباء همه در دل گریه میکردند و میگفتند ماشاءالله روحت شاد و در چنین مراسمی تمام همسایگان و آشنایان، اقوام و همشهریهای مسلمان و بهائی شرکت کرده بودند و بسیار با جلال و شکوه بود. احسان الله پسرم گفت بابا خوش بحال ماشاءالله، چنین مراسمی هرگز ندیده بودم و این کار حق بود کسی که پای پیاده به خاطر عشق مولایش در سرمای زمستان به طهران آمد، در 36 سالگی صعود کند و اینهمه جنازهاش و مراسماش باعث وحدت و اتحاد گردد و همه بدانند ضعیفترین فرد پیش معبود خود از بالاترین است. ماشاءالله با مراسماش و جلسات تذکرش به همه ثابت کرد خوب باشید و اگر 30 کیلو باشید یا مثل من 150 کیلو سعی کنید دست پر از دنیا بروید.
احسان پسرم با اینکه هیچوقت ریش نمیگذاشت تا شب عید ریش خود را نتراشید و همیشه از ماشاءالله صحبت میکرد. شب عید ریشش را گفتیم زد و او را بوسیدم گفتم پدر چه زیبا شدی. میگفت قیافه و هیکل ماشاءالله از یادم نمی رود. بابا ماشاءالله ثروتمند بود. این دنیا برای ماشاءالله تنگ و تاریک بود و در عالم بالا جایگاه متعالی دارد. درست 21 فروردین بود که خود احسان هم دچار سکته شد و همین عزیزان عین او و همین افراد مراسم را اجرا کردند. این دو جوان با 50 روز فاصله قلب همه را جریمهدار کردند. عزیزی به بنده گفت این دنیا مثل گلستانی است که پر از انواع گل است و باغبان این گلستان حضرت عبدالبهاء است و جا برای این جوانان تنگ بوده است. باغبان با دست خود آنها را در جای بزرگتری کاشته است و با دست خود آبیاری میکند ولی بدانید روح آنها شفیع شما در دو عالم است.
امّا بعد از صعود ماشاءالله خانواده جمع شدند با مطّلعین و اهل فن طبق دستور امر جمال مبارک خانهها و ماشین و اثاثیه او را حساب کردند و حقوقالله مال را اول دادند و باقیمانده را بین خواهران و برادران او و همسرش و مادرش تقسیم نمودند و از زحمات بیدریغ ماشاءالله خواهران و برادران بینصیب نماندند.
خوشا به حال آنهائی که در زمان حیات به این جوان محبّت کردهاند. در زمان فوت ماشاءالله مادرش مریض شده بود و به او نگفتند که ماشاءالله او را تنها گذاشته و به عالم بالا شتافته است. زمانیکه فوت احسان ما را شنیده بود و هر وقت منزل او میرفتم، مرا میبوسید و میگفت قربان دل شکسته بروم. بنده حقیر خوشحالم که از زمانیکه آقای عبدالله اسماعیلی و جواهر خانم از جاسب آمدند بر خود واجب می دانستم حداقل هفتهای یک بار به آنها سر بزنم و هرکس میخواست جواهر خانم را ببیند چه طهرانی و همشهریها و حتی کسانی مثل آقای سید رضا جمالی میآمدند و خانمها از خارج میآمدند و آنها را به منزل پسرش عزیزالله میبردم و او را زیارت میکردند. آخر عمر به خاطر همه صدمه و مصیبتها مقداری فراموش کار شده بود ولی از محبّت او کم نشده بود. الحق و الانصاف پسر و عروسش خوب از او نگهداری کردند و مرتب در بیمارستانها او را بستری کردند و سعی کردند داغ ماشاءالله را نفهمد و بدتر نشود. خیلی زمان سختی بود و درست است جسم هر انسانی به خاک سپرده میشود و بعد از مدّتی معدوم میگردد ولی به خاطر روح پاک که در بدن انسان بوده است و به سوی حق پرواز نموده است. همیشه مراسم و خیرات و مبرّات میدهند و در گلستان جاوید هرکس میرود بالای قبور آنها مناجات میخواند و شاخه گلی نثار آنها میکند. در این دنیای فانی نام نیک میماند و بس باعث افتخار است که همشهریهای عزیز جاسبی همه با دست پر از این عالم میروند و به معبود حقیقی خود میپیوندند و در زمان زندگانی جز بندگی خالص و رضای حق و خدمت به خلق او کاری دیگر نکردهاند و خداوند هم آنها را به خود وانگذارده است و همیشه رزق و روزی آنها و شرافت و پایداری به آنها عطا نموده است. ماشاءالله و احسان الله چهار سال تفاوت سن داشتند ولی با وجه مشترکی که از نظر گذشت و محبّت بهم داشتند به فاصله 50 روز به عالم بالا شتافتند. امید است روح آنها شفیع ما باشد. هر زمان مشکلی دارم مناجات میخوانم خدا را صدا میزنم و مدد میخواهم. از احسان میخواهم به فریادم برسد که همیشه همینطور بوده است. روح همه اموات تمام ادیانها شاد و روح ماشاءالله و احسان هم قرین رحمت باد.
* دوستان عزیز و همراهان همیشگی وبسایت سیارون جاسب در نگارش شرح حال های جاسبی ها و نیاکان عزیزمان سعی شده تا از خاطرات و جنبه های مختلف زندگی این عزیزان نکته ها برداشته و نوشته شود از این رو شما عزیزان نیز اگر مطالب، خاطرات و یا تصاویری در اختیار دارید که میتواند ما را در تکمیل این شرح حال ها کمک نماید عنایت نموده و برای ما ارسال دارید.
با تشکر