| با تکرار تاریخ در زمان ظهور حضرت بهاءالله در خاک ایران مجددا پادشاهان فرصت این را داشتند تا با پذیرش پیام الهی گذشته باشکوه ایران را باری دیگر به ایران باز گردانند و در مسیر اصلاح امور و سعادت کشور قدم بردارند ولی متاسفانه از زمان پیدایش دیانت بابی و بهایی کلیه پادشاهان ایران به ترتیب محمد شاه، ناصرالدین شاه، رضا شاه و محمد رضا شاه پیام الهی را نادیده گرفته و سرنوشت خود و سرزمین ایران را به ورطه نابودی کشاندند... در این مقاله اشاره ای به سه پادشاه ایران بعد از ظهور حضرت بهاءالله شده است که در مقابل پذیرش پیام الهی از خود مقاومت نشان دادند... |
در این لوح، ضمن بیان مقصودشان، ایشان را به تجدید بنای عالم و ایجاد صلح جهانی و وحدت عالم انسانی دعوت فرمودند و عواقب عدم توجه به پیامشان را گوشزد ایشان فرمودند.
مدتی بعد این لوح مبارک توسّط یکی از مومنین آن حضرت(جناب بدیع)، تسلیم سلطان ایران گردید. نوشته زیر، بخش کوچکی از مطالب متنوّع لوح سلطان را منعکس می نماید.
بهاءالله در این لوح مبارک از سلطان ایران می خواهد که با پیروان آئین جدید به مانند دیگر اهالی، معامله و رفتار نماید:« لیحکم علی هذه الفئه کما یحکم علی ما دونهم»
و نیز:
«طوایف متعدده و ملل مختلفه در ظلّ سلطان مستریحند... یک طایفه هم این قوم باشند... بلکه باید علوّ همّت و سموّ فطرت ملازمان سلطانی به شانی مشاهده شود که در تدبیر آن باشند که جمیع ادیان در سایه سلطان در آیند و مابین کلّ به عدل حکم رانند... »
بدین ترتیب لوح سلطان لزوم احکامی فرا دینی را برای حکومت ایران بیان می دارد و خواستار اصل مساوات و برابری است که ده ها سال بعد در ایران، مجال ذکر می یابد. در این مورد استدلال بهاءالله از عنوان مذهبی حضرت سلطان یعنی ظلّ الله، مایه میگیرد. پادشاه عادل، سایه خدا بر روی زمین است. آفتاب خداوند بر همه میتابد. پس سایه او هم باید همه را فرا گیرد.
توصیه دیگر بهاءالله به ناصرالدین شاه آنست که در امور، شخصا تحقیق نماید و به گفته آنان که ظاهری آراسته و باطنی کاسته دارند؛ اتّکا و اکتفا ننماید. پیرو همین موضوع، بهاءالله از سلطان می خواهد که در مورد آئین جدید به تحقیق پردازد.
راه کار بهاءالله ساده است و از ناصرالدین شاه می خواهد که در حضور وی با علمای عصر روبرو گردد و حقانیت خود و شریعت جدید را اثبات نماید:
«ای کاش رای جهان آرای پادشاهی بر آن قرار می گرفت که این عبد با علمای عصر مجتمع می شد و در حضور حضرت سلطان، اتیان حجت و برهان می نمود»
این پیشنهاد، دستگاه حکومت و شرع را وارد آزمونی دشوار و چالشی بغرنج نمود. بدیهی است که هر دو حالت پذیرش و یا عدم پذیرش این پیشنهاد می توانست موقعیت دیانت جدید را تثبیت نماید. در عین حال شاید تصور شود که ناصرالدین شاه قادر بود نامه بهاءالله را نادیده انگارد و دریافت آنرا انکار نماید. اما بهاءالله قبلا راه را بر او بسته بود. لوح سلطان بواسطه قاصدی مخصوص و جوانی دست از جان شسته، مستقیما به دست شاه سپرده شده بود تا دیگرهیچ عذر و بهانه ای برای او باقی نماند و به اصطلاح حجت بر وی تمام گردد.[1]
خاطرات ژیلبرت دولونیه ملقب به شاهزاده خانم قاجار
ژیلبرت دولونیه ملقب به شاهزاده خانم قاجار خانمی بود فرانسوی که ناصر الدین شاه در نخستین سفر خود به پاریس او را به زنی انتخاب و بعقد خویش در آورد .
از یادداشتهای این خانم قسمتهای زیر ترجمه شده است :
"هفتم فوریه 1881 - امروز اعلیحضرت بسیار متأثر وغمگین بنظر میرسند هر چه خواستم از او چیزی بفهمم میسّر نشد و در روزهای بعد هم چیزی نگفت از این موضوع چند ماه گذشت روز 14 ژوئیه 1880 باز اعلیحضرت شخصاً بدیدن من آمد ولی مثل همیشه اندوهناک بود . علتش را پرسیدم اول چیزی نگفت ولی اصرار کردم این مرتبه گفت که اخبار شکست فرانسه و حبس ناپلئون سوم بدست آلمانها را در روزنامه های پاریس خوانده و متأثر شده است . من به او گفتم که از قرار کاغذهای رسیده از برادرم یک پیغمبر ایرانی بنام بهاالله که در زندان ترکهای عثمانی میباشد به ناپلئون نامه نوشته و خبر این شکست را پیشگوئی نموده بود اگر ناپلئون گوش میداد این موضوع پیش نمیآمد . ناصرالدین شاه مدتی بمن نگاه کرد سپس گفت مدتی قبل درویشی از طرف بهاالله نظیر این نامه را برای من آورد دستور دادم اورا حبس کرده تحقیق نمایند از کجا آمده و به چه ترتیب این کاغذ را آورده و همدستانش کیانند . من از اعلیحضرت سؤال کردم که در این نامه بهاءالله چه خواسته ، او جواب داد از من تقاضا کرده جلسه تشکیل دهم و علماء را دعوت کنم تا اوهم بیاید و دلایل پیغمبری خود را اقامه نماید و این موضوع را ثابت نماید ولی علماء و مجتهدین مانع اند .[2] "
مارثاروت (به انگلیسی: Martha Root) متولد ۱۹ اوت ۱۸۷۲ در اوهایو، یکی از ایادیان امرالله در دین بهائی میباشد.
خدمات مستمر او برای آئینش، ۲۰ سال به طول انجامید و برای تبلیغ ۴ بار به دور زمین حرکت کرد و حضرت ولی عزیز امرالله او را افخم و اعظم سفیر امر الهی نامید. وی در رابطه با تبلیغ، دارای القابی نظیر فخر المبلغین و المبلغات است.[۳]
او در بیش از ۴۰۰ دانشگاه معروف سخنرانی کرد و با انواع طبقات مردم ارتباط داشت. وی کتاب بهاءالله و عصر جدید را که نوشته دکتر اسلمنت بود ترجمه کرد و انتشار داد. به وسیله همین کتاب بود که ملکه رومانی به دین بهائی روی آورد، ملکه رومانی نیز به مارثا یک سنجاق سر با ارزش که هدیه دولت روس بود اهداء کرد. او همچنین تاگور (شاعر معروف) را ملاقات کرد.[۴]
وی در ۲۸ سپتامبر ۱۹۳۹ در هونولولو درگذشت.
عبدالبهاء درباره وی چنین میگوید:
بذری افشاند که هزاران خرمن از آن حاصل. نسبت به جمیع ملل مهربان بود. نهالی غرس کرد که الیالابد ازهارش اثمار دهد.[۵]
حضرت شوقی ربانی مخصوصا به مارتا تاکید کرده بودند که در سفر به تهران بعلت تعصبات و عدم خویشتن داری افراد احتیاط لازم را بنمایند. مارتا با توجه به اینکه در مسیر حرکت از قزوین به تهران، همراه پنج نفر از اعضای محفل روحانی بود آسوده خاطر بود وحتی بسیاری از بهاییان نیز به صورت گروهی برای ملاقات با ایشان آمده بودند.
در یک روز سرد در اواسط فوریه زمانی که آنها به شهر وارد شده بودند صاحب هتلی که مارتا در آن اقامت داشت از مارتا خواست تا در خودرو خود بمانند. مارتا میگوید که زمانی که ما به دروازه شهر رسیدیم جمعیت عظیم مردم و خودرو ها، واقعا غیر منتظره بود. واقعاً هیچکس نمیدانست که چه اتفاقی می افتاد اگر آنها میدانستند که یک بهایی به شهر وارد شده است. در هر صورت ما منتظر شدیم تا مجوز ورود به تهران را دریافت کنیم. بهاییان بسیار محتاط بودند و در آن میان از چهار پلیس که بهایی بودند درخواست نمودند تا از مارتا تا زمانی که وارد شهر می شود محافظت کنند.
این تهران، زادگاه بهاءالله است، شهری که بهاءالله در آن بزرگ شده و پدرش وزیر دربار بوده است. جایی که برای اولین بار در سیاه چال، حبس گردید همان جایی که در آن فضای وحشتناک او از ماموریتش بر روی زمین آگاه گشته بود. مارتا با تمام وجودش این ترس و اضطراب آن دوران را از نزدیک حس میکرد...
شایعات فراوان بودند و زمینه مناسب برای گسترش شایعات همچنان فراهم بود. حتی قبل از آمدن مارتا، سر مقاله روزنامه گزارش میکرد که " به زودی زنی به ایران میآید که دختر عبدالبهاء است اما برای فریب مردم لباس آمریکایی می پوشد و انگلیسی صحبت می کند" و مقاله عنوان میکرد که " او در کمین پادشاهان است."
در حالی که در تهران مارتا امیدوار به ترتیب مصاحبه ای با شاه(رضا خان پهلوی) بود. با وزیر شاه آقای تیمورتاش ملاقات و مصاحبه نمود، او امیدوار بود که وزیر موجبات مصاحبه با شاه را برای او فراهم آورد. او درخواست خود را طی یک نامه با تاکید بر اعتقاد بهائیان به حقانیت و نبوت حضرت محمد و لزوم صلح و اتحاد بعنوان آرمانهای اساسی دیانت، تشریح و به شاه ابلاغ نمود. تا در صورتی که شاه اراده فرماید مارتا جهت اطلاعات بیشتر کتابهایی برای شاه ارسال کند اما جوابی از شاه دریافت نکرد.
زمانی که دسترسی به پادشاه برایش میسر نشد با این حال محبت مارتا در یک نامه جداگانه بدون اینکه کلمه ای بنویسد شامل حال او شد و برای تیمورتاش نوشت: " از طریق شما این گردن آویز(گل سینه) را که همیشه عامل سرور و حفاظت من بوده و عزیز ترین گنج خود میدانم، به همراه یک دیکشنری کوچک زبان اسپرانتو به شاه و یک سنجاق کوچک ستاره ای شکل نیز تقدیم والا حضرت ولیعهد محمد رضا شاه مینمایم"....[۶]
یک سال بعد از سفر مارثاروت به ایران تیمور تاش زندانی و بدستور شاه کشته میشود و چند سال بعد نیز خود رضا شاه از سلطنت خلع و در غربت در نهایت دق کرده و فوت میکند.[۷]
آری باری دیگر این موهبتی که میتوانست به عنوان بزرگ ترین دستاورد برای حکومت ایران و کشور ایران باشد از ایران رخت بر بست و عواقب عدم توجه به این پیام نیز گریبان حکومت پهلوی را برای باری دیگر گرفت...
پاک یزدانا خاک ایران را از آغاز مُشکبیز فرمودی و شور انگیز و دانش خیز و گوهر ریز از خاورش همواره خورشیدت نور افشان و در باخترش ماه تابان نمایان کشورش مهر پرور و دشت بهشت آسایش پر گل و گیاه جان پرور و کهسارش پر از میوۀ تازه و تر و چمن زارش رشک باغ بهشت هوشش پیغام سروش و جوشش چون دریای ژرف پر خروش روزگاری بود که آتش دانشش خاموش شد و اختر بزرگواریش پنهان در زیر روپوش. باد بهارش خزان شد و گلزار دلربایش خارزار چشمۀ شیرینش شور گشت و بزرگان نازنینش آواره و دربدر هر کشور دور پرتوش تاریک شد و رودش آب باریک تا آن که دریای بخششت به جوش آمد و آفتاب دهش دردمید و بهار تازه رسید و باد جانپرور وزید و ابر بهمن بارید و پرتو آن مهرپرور تابید کشور بجنبید و خاکدان گلستان شد و خاک سیاه رشک بوستان گشت جهان جهانی تازه شد و آوازه بلند گشت دشت و کهسار سبز و خرم شد و مرغان چمن به ترانه و آهنگ همدم شدند هنگام شادمانی است پیغام آسمانی است بنگاه جاودانی است بیدار شو بیدار شو ای پروردگار بزرگوار حال انجمنی فراهم شده و گروهی همداستان گشته که به جان بکوشند تا از آن باران بخششت بهره به یاران دهند و کودکان خود را به نیروی پرورشت در آغوش هوش پرورده رشک دانشمندان نمایند آئین آسمانی بیاموزند و بخشش یزدانی آشکار کنند پس ای پروردگار مهربان تو پشت و پناه باش و نیروی بازو بخش تا به آرزوی خویش رسند و از کم و بیش در گذرند و آن مرز و بوم را چون نمونۀ جهان بالا نمایند. ع ع
[1] نامه ای از بهاءالله به پادشاه ایران - لوح سلطان http://www.noghtenazar.org/node/441
[2] عقاید بعضی از دانشمندان جهان - ص١٠٣
[۳] https://fa.wikipedia.org
[۴] قرن بدیع، جلد چهارم
[۵] قرن بدیع جلد ۴
[۶] ترجمه قسمت هایی از کتاب مارثاروت نوشته (ام آر گریس) صفحه 42-45
[۷] در سال 1311 مصادف با آمدن میس مارثاروت به ایران اتفاقات زیادی شکل گرفت. از آن جمله در جاسب اهالی توطئه ای بر علیه ابوالقاسم فردوسی که معلم بچه های جاسب بود نمودند بنحوی که او مجبور به ترک جاسب شد و حاصل آن پرورش کودکان بیسواد و خرافی در محل گردید.
در همین سال عزیزان بسیاری نیز در جاسب دیده به جهان گشودند که از آن جمله میتوان به:
عالم تاح خانم یزدانی، شمس الله ناشری، ماشاالله وجدانی،حبیب الله اعلايی، باهره خانم روحانی، آفاق خانم معتقدی و عده ای دیگر از جمله همکاران عزیز ما در وبسایت سیارون جناب دکتر پرویز روحانی و جناب میرزا علی اکبر خان رزاقی اشاره نمود.