باری ایمان این دو تن انقلاب وهیاهوی بسیاری در میان طلاب مدارس و جمیع طبقات اهالی مشهد انداخته و تا مدتی ورد زبان کلیه نفوس جمیع بلاد خراسان گردیده بود و به درجهئی اقبال این دو نفر در سکنه آن ایالت تاثیر کرده بود که چند تن از طلاّب بجنورد و اسفراین برای تحقیق امر و تفتیش از حقیقت احوال به مشهد رهسپار گردیده با احباب مربوط و محشورگشته بالنتیجه در سلک مؤمنین منسلک شدند. یکی از آنان را بنده خود ملاقات نموده بودم که میگفت من آقا سید عباّس و آقا سید رضا را میشناختم و باحاطه علمیه آن و تقدیس و تنزیه این اطمینان داشتم لذا همینکه شنیدم این دو نفر بهائی شدهاند برخود لازم دانستم که به چگونگی مطلب پی برم. چه محال میدیدم که این قبیل نفوس گول بخورند یا از روی هوی و هوس تغییر عقیده بدهند.
جناب آقای سید عباس در سنه هزار و سیصد و ده هجری قمری در قریه دستجرد از بلوک بیارجمند که از توابع شهر شاهرود میباشد متولد شده. اسم پدرش میرزا عسکری و نام مادرش بی بی خانم بوده و نسب این مرد دانشمند به حضرت موسی بن جعفر علیه الصلوة والسلام منتهی میشود.
شهرت جناب آقای سید عباس عبارت از(علوی) است و این لفظ را بعد از دخول به امرالله و هنگام مسافرت به طهران انتخاب نموده است. در این جزوه هم لاجل اختصار به همین اسم یاد خواهد شد. باری جناب علوی هنوز دو سال بیش نداشت که والدش بعزم طواف بیتالله از قریه خارج شد و چون به شاهرود رسید، پیک اجل به استقبالش آمد و در آن شهر از جهان رخت بسته به دیارآخرت رحلت نمود.
علوی در تحت توجهات مادر پرورش مییافت تا به شش سالگی رسید. آنگاه قدم به مکتب گذارد و سواد فارسی را ازخواندن و نوشتن فرا گرفت و قرائت سی جز و کلام الله مجید بیاموخت و کتاب حافظ و گلستان سعدی و پارهئی کتب دیگر را درس گرفت و چون سنین عمرش به ده بالغ گشت، والدهاش نیز وفات یافت و آن طفل بعد از فوت مادر به منزل میرزا صادق عموی خود رفت و همچنان تا دو سال دیگر به تحصیل مشغول بود. آنگاه به سرپرستی جدّهاش مهرنساء خانم و به همراهی دائی بزرگش از مسقط الرأس خویش حرکت نموده به مشهد رفت و در ماه ربیعالاّول 1322 قمری به مدرسه نوّاب که از مدارس دوره صفویه است داخل گشت و با جدّ و جهد تمام به تحصیلات خویش ادامه داد و چنانچه رسم طلاّب آن زمان بود، نخست به تکمیل علوم ادبی پرداخت و در این رشته رنجها برد تا بد قایق علوم ادب وقوف یافت و به مدد قوّت حافظه بسیاری از آیات و خطب و مقالات و قطعات ادبی را از قرآن و نهجالبلاغه و مقامات حریری و مقامات زمخشری و غیرها و اشعار بیشماری از شعرای نامدار غرب که در زمان جاهلیّت و ادوار مختلفه اسلامی میزیستهاند از بر کرد و از قصاید و غزلیات ادبای قدیم و جدید فارسی زبان خصوصاً از مثنوی جلالالدین بلخی بقدری در خاطر سپرد که سینهاش گنجینهئی از گفتار شعراء و عرفاء گردید. سپس به تحصیل فنّ اصول که مقدمه است برای علم فقه و همچنین به فرا گرفتن منطق که مقدمّه حکمت است اشتغال ورزید و بعد از طّی اصول و منطق به تعّلم فقه اجتهادی و تدرّس حکمت الهی مشغول شد و کوشش فراوان و مساعی بیپایان بکار برد تا در هر دو رشته اطلاعات کافی بدست آورد. استاد علوی در ادبیات شیخ عبدالجواد معروف به ادیب نیشابوری بود که در علوم ادب جامع و کامل و در تقریر و بیان فصیح و بلیغ و در عصر خود در رشته خویش بینظیر بود و استادش در علم منقول یعنی در فقه و اصول یکی مجتهد شهیر حاجی آقا حسین قمی و دیگر آیة الله زاده خراسانی بود که هر دو از حجج اسلام و علمای اعلام بشمار میآیند اما استاد در معقول یعنی در منطق و فلسفه علامه جلیل و تحریرقلیل العدیل جناب شیخ محمد علی سود خروی بود که در تمام علوم اسلامی بارع و ماهر و مردی جامع المعقول و المنقول بوده است. حاصل اینکه جناب علوی در خدمت افاضل رجال عصر خویش که هر یک از اعاجیب زمان بودهاند تحصیل نموده و بدین جهت در هیجده سالگی توانسته است که در مدرسه نواب ضمن ادامه تحصیلات خویش حوزه درسی پر رونق برای جمعی از طلاب که اکثرشان سنّاً از خودش بزرگتر بودند، دایر نماید. باری از آن پس همچنان به تعّلم و تعلیم مشغول بود و از ممرّ عایدات املاک موروثی امرار معاش مینمود و در خلال آن احوال گاهی به امامت جماعت برقرار میگشت و زمانی هم در امور شرعی سمت قضاوت مییافت و اغلب تابستانها از مشهد به مقسط الرأس خویش میرفت و دو سه ماه به ملاقات فامیل گذرانده مراجعت مینمود و باز به افاضه و استفاضه مشغول میشد و در بیست و چهار سالگی با دوشیزهئی از اقربای خود به نام شهربانو که پس از تصدیق به طوبی خانم تسمیه گردید، ازدواج نمود و با زوجه خویش در مشهد ساکن شد و پیوسته در مدارج کمال ارتقا مییافت. تا مقدمّات تحقیق و تصدیقش به امر الهی فراهم گردید. به این شرح که در اواسط سنه هزار و سیصد و سی هشت قمری بنا به عادت هر ساله با جمعی از طلّاب به قصد تفرّج و تنزه به یکی از ییلاقات کوهستانی مشهد رفته بود. در آنجا روزی در مجمعی از همقطاران با جناب آقا سید رضا بجنوردی که از دوستان قدیمش بود مصادف گشت. اتفاقاً در آن مجلس صحبت از بابی و بهائی به میان آمده هر کسی از روی کمال بیخبری اظهاراتی واهی و بیاساس مینمود. آقا سید رضا که جدیداً با احباب مراوده و از بهائیت اطلاعات پیدا کرده بود، محرمانه شطری از دلایل و تعالیم و شرحی از جریان تاریخی آن را برای علوی بیان کرد لکن علوی کمترین وقعی به گفتارش نگذاشت چرا که گوشش از مفتریات و اکاذیب پُر بود و بهائیان را مشتی نادان وعوام و مردمانی بیعقیده و ایمان بلکه دشمن خدا و پیغمبر میپنداشت و چنان از این طایفه بیزار بود که همکلام شدن را با آنان حرام میشمرد و به همین جهت وقتی در ولایت خودش اهالی قریه نزدش آمده گفته بودند که جمعی از سنگریها هر سال به اینجا میآیند و گوسفند میآورند تکلیف ما با آنها چیست، علوی گفته بود جماعت بابی ملعون وخبیثند. شما به هیچ وجه با آنها معامله و مکالمه نکنید و الّا گناهی نابخشودنی خواهید داشت. با همه اینها آقا سید رضا به او فهمانید که در این زمینه باید تحقیق کرد و چون مطلب راجع به دیانت میباشد وظیفه وجدانی و فریضه شرعی این است که موضوع را کوچک و سرسری نشماریم. به هر صورت چون فصل تابستان بسر آمد و علوی به شهر برگشت با آقا سید رضا قرار گذاشتند که از امر جدید تحقیقاتی بکنند. آقا سید رضا گفت یکی از مبلغّین آنها که نامش میرزا منیر نبیلزاده است در مشهد میباشد باید از او وقت بخواهیم و میقاتی برای مذاکره معیّن نمائیم اما بزودی دانستند که او سفر کرده است. لهذا مترّصد گشتند تا شخص مناسب و فرصت مساعدی برای آن کار بدست آرند. چندی که گذشت روزی آقا سید رضا به مدرسه نزد علوی رفته گفت یک نفر از مبلغین حضرات آمده و من منزلش را میدانم خوب است بدیدنش برویم تا از عقاید بهائیان آگاه شویم. علوی هم باعمامه و عبا و نعلین و عصا درحالیکه غروری تمام در سر و سوءظنی بینهایت در دل داشت با او همراه گشت و هر دو نفر خرامان به مقصد رسیدند. محّل ملاقات خانه علی گلکانی و مبلغ جدید الورود عبارت از جناب آقا میرزا حسن نوش آبادی بود که پیرامونش صاحبخانه و چند نفر دیگر نشسته بودند و همینکه این دو سیّد مبتدی وارد شدند همگی احترام آن دو را بر پای خاستند و در صدرشان نشاندند و آنچه لازمه تعظیم و تکریم بود به جای آوردند. بعد از تعارفات معمولی چای به مجلس آمد ولی این دو رفیق که احباب را کافر و نجس میشمردند از آشامیدنش امتناع نمودند به شیرینی هم لب نزدند. بعد جناب نوش آبادی خاضعانه به صحبت مشغول شد و به آنها ظهور موعود اسلام را بشارت داد و با براهین عقلی بر حقانیتش استدلال نمود لکن علوی که به کمال کبریائی و جبروت صدر مجلس را اشغال کرده و به حضار با چشم حقارت مینگریست. وقتی که دید یکنفر کلاه بسر صحبت میکند توجهّی به مطالبش ننمود چه که خود آخوند بود و این صف پیش خود یقین دارند که آدم کلاهی نافهم و بی سواد است. باری آن مجلس سپری شد و به موجب دعوت صاحبخانه و نوش آبادی دو دفعه دیگر هم آمدند و در آن جلسات هر چند رفتار ملایم و حسن برخورد نوش آبادی در هر دو تاثیر نیک بخشیده بود و نزد خود ادب و انسانیّت بهائیان را تمجید مینمودند ولی از مذاکرات نتیجه نگرفتند و حضور خود را در آنجا و محاوره را با شخص کلاهی بیحاصل دانسته ازحاضر شدن به آن مجالس منصرف گشته دیگر نزد نوش آبادی نرفتند ولی علوی بعد از دو سه هفته کاغذی توسط پست شهری به دستش رسید که چون آن را گشود ملاحظه کرد به امضای علی گلکانی است که از ترک مراوده گله نموده و خواهش کرده است که زمانیکه لایق است.
حاضر گردد این خطّ دوباره علوی را وادار به رفتن نمود. بدین ترتیب که هر هفته عصرهای جمعه به معیت آقا سید رضا نزد نوش آبادی میرفت و او برای ایشان صحبت میکرد و گاهی هم از الواح تلاوت مینمود اما علوی همچنان با نظر استکبار به او مینگریست و بر طبق عادت آخوندی برعبارت الواح خرده میگرفت و نوش آبادی چون در علوم اکتسابی حریف او نبود در جواب این قبیل ایرادات ساکت میشد من جمله دفعهئی که لوح مبارک خراسان را تلاوت کرد. وقتی که به این عبارت رسید (و لقد کانوا القرون الاولی) علوی گفت و لقد کانوا القرون غلط است درستش و لقد کانت القرون است.[1] نوش آبادی گفت همینطور نازل شده است و بعد از آنکه لوح به آخر رسید علوی گفت من هم نظیر این عبارت میتوانم بنویسم. نوش آبادی گفت چه عیب دارد ما بهائیان چیزهائی که داریم از همین قبیل است دیگر خود دانید.
باری علوی و رفیقش آقا سید رضا تا دو سه ماه که به جلسات احباب حاضر میشدند، خیلی احتیاط میکرد ند و به هیچ وجه لب به خوردنی نمیآلودند و یک شب که ترشّحی از چای بر آنها شده بود، هنگام مراجعت به منزل در هوای سرد زمستان یخ حوض را شکسته و لباسها را شستند و دست و پای خود را غسل دادند امّا به مرور چون دانستند که بهائیان به خدا و انبیاء و امامها اعتقاد دارند قدری راحت شدند و دیگر از نوشیدن چای امتناع نمینمودند. منتهی با خود میگفتند اینها چون مردمانی کم علم هستند به اشتباه افتادهاند.
در اثنای این امور، علوی از شهاب فردوسی که در صدر این مقاله ذکرش گذشت، نامهئی دریافت داشت که دلایل و براهین بسیاری بر حقانیّت امر جدید نوشته و علوی را برای به مجاهده در راه خدا و مشاهده در آیات حق دعوت نموده بود. علوی که سمت استادی بر شهاب داشت اعتنائی به محتویات آن مکتوب ننمود و جوابی نداد تا اینکه خطی دیگر از شهاب رسید مشحون از همان قبیل مسائل و در خاتمه آن نامه درخواست جواب کرده بود علوی ناچار خطی مفصّل و ملمّع یعنی به فارسی و عربی در ردّ مطالب او نوشته جملههائی توبیخآمیز بر آن افزوده برایش فرستاد. امّا این مکاتبات علوی را بر آن داشت که جداً در صدد تحقیق برآید و حضرات بهائی را به اعتقاد او از سادگی به خطا رفتهاند از اشتباه بیرون آرد. لهذا طالب کتاب شد تا از روی همان کتابها به حضرات بفهماند که به راه کج رفتهاند. نوش آبادی دفعه اول کتاب فرائد را تسلیم نمود و قبلاً گفته شده که علوی در تمام جلسات با آقا سید رضا همراه بود. پس چون کتاب فرائد به دستشان آمد، قرار گذاشتند که آن را در مدرسه باهم بخوانند چه که آقا سید رضا هم در مدرسه نواّب حجره داشت. به هر حال چون مقداری از آن را قرائت نمودند و بر قوّت برهان این امر واقف گشتند به سختی تکان برداشتند و به خوبی دانستند که مطلب خیلی بزرگتر از آن است که تصور میکردهاند. پس چنین اندیشیدند که نباید قطع بر بطلان این طایفه نمود بلکه باید تصمیم جدّی بر مجاهده اتخاذ کرد تا معلوم گردد که این امر حق است یا باطل. لهذا از آن تاریخ کمر را برای تحقیق محکم بستند و روز دیگر شبانگاه به آدرس قدس رضوی مشرف شده فریضه را با حضور قلب به جا آوردند و در آن مکان مقدّس از صمیم دل مسئلت کشف حقیقت نمودند. آنگاه به مدرسه آمدند و در اطاق را محکم بسته دو نفری در زیر کرسی نشسته به خواند ن کتاب فرائد مشغول شدند و هرجا که یکی از آن دو نفر مشکلی به نظرش میرسید ابراز و آن را مطرح مینمود و ما بین خودشان بحث در میگرفت و به قدری در آن خصوص گفتگو و محاجّه و اگر لازم بود به کتب دیگر مراجعه میکردند تا مطلب حل میشد. آنگاه دنباله کتاب را میخواندند تا آنکه پس از چند شب به پایان رسید و محتویات فرائد هر چند خیلی بر آنها جلوه کرد ولی از همه جهت قانعشان ننمود و کتاب دیگر خواستند، نوش آبادی هم کتب استدلالیّه را یکایک میداد و پس میگرفت و آنها بعد از قرائت تألیفات احباب شروع به زیارت الواح و آیات نمودند. وقتیکه کتاب مستطاب ایقان و مفاوضات و اقدس را به دقت از نظر گذراندند، قرارگذاشتند که من بعد فرایض هر دو شریعت را به جا آرند تا وقتیکه امر مجاهده به انجام رسد. لهذا از آن تاریخ هم نماز اسلامی را میخواندند و هم نماز بهائی را. چه پس از مطالعه آن صحف قیّمه احتمالشان به اینکه امر بهائی من جانب الله است قوت گرفته بود.
جناب علوی خود بیان میفرمودند که چون ما دو رفیق مدتی به همین منوال آیات و الواح چاپی و خطّی را زیارت میکردیم و هر روز بسر منزل یقیقن نزدیکتر میشدیم و چیزی نمانده بود که ایمانمان کامل شود، در همان اثنا کتاب بدایع الاآثار یعنی سفرنامه مبارک را به ما دادند و آن کتاب سبب شد که چندی در تصدیق متوقف گشتیم زیرا عوالم طلبگی چنان در مغزمان ریشه دوانده بود که گمان میکردیم چون حضرت عبدالبهاء وصّی حضرت بهاءالله هستند و به اصطلاح شیعیان در شریعت بهائی سمت امامت دارند، شایسته نبوده که به آمریکا بروند و در هتل یعنی مهمانخانه کفار منزل نمایند و از طعامی که به دست آنها طبخ میشود تناول فرمایند و با مردان بیطهارت فرنگی مصافحه کنند و با زنان بیحجاب صحبت بدارند و خیال میکردیم که امام باید غیر از مسجد به جائی نرود و با غیر مؤمنین همنشین نگردد و چشمش به نامحرم نیفتد و به علت استیلای این حجبات نزد یک بود به کلّی از امر اعراض نمائیم ولی چون تلاوت الواح را مداومت دادیم. کم کم این شبهات را زایل شد تا اینکه کتاب مستطاب هیکل شامل الواح سلاطین که از قلم اعلی نازل گشته بود، به دستمان آمد و شب در حجره مدرسه آن را مثل سایر کتب گاهی من میخواندم و گاهی آقا سید رضا آیات آن سفر مجید خصوصاً لوح ناپلئون و لوح رئیس که با خطابات شاهانه و با چنان هیمنه و سطوتی صدور یافته بود، مرا منقلب کرد و به قسمی از سکر بیانات مبارک مست و بیخود شدم که بیاختیار به آقا سید رضا گفتم من از حالا دیگر در حقانیّت این امر شکی ندارم. چه به خوبی هویدا و آشکار است که صاحب این کلمات محیط و مهیمن بر کل من فی الارضین و السموات است و لحن القول مبارک به وضوح میفهماند که ملک الملوک عالم به حقیرترین بندگان و غلا مان خویش عتاب میکند و به آنان امر و نهی میفرماید و حال آنکه طرف خطابش اعاظم امپراطوران و اکابر مستکبران میباشند. آقا سید رضا گفت من هم مثل شما هستم و یقین کردم که این دین حق است و این امر الهی و این آیات آسمانی.
باری آن دو وجود محترم در آن شب از دل و جان امرالله را پذیرفتند و بعد از شش ماه یا بیشتر مجادله و مجاهده از پل صراط گذشته و به جنّت ایمان و نعیم مقیم در آمدند.
از وقایع عجیب اینکه جناب علوی در دوره مجاهده روزی در مجلسی به شخصی هندی از اتباع غلام احمد قادیانی موسوم به عبد الرّحمن برخورد و با آن شخص طرف مذاکره گردید در حالتیکه تا آن تاریخ اسمی از غلام احمد نشنیده بود و خبر نداشت که او خود را موعود اسلام مطابق انتظار اهل سنّت و جماعت میداند و نمیدانست که این مرد مدّعی است که هم مهدی موعود است و هم مسیح معهود. به هر صورت هنگام محاوره، علوی دلایل عبدالرحمن را که بر صحّت عقیده خویش میآورد یک به یک ردّ کرد و براهینی را که راجع به امر مبارک شنیده و از کتب امری استفاده نموده بود، اقامه کرد. عبدالرحمن که قلبی پاک و مصّفا داشت از استماع آن براهین به نور ایمان منوّر گشت و در قلیل زمانی چنان شیفته و منجذب گردید که بیتابانه عریضهئی به ساحت اقدس معروض داشته از مرکز میثاق به دریافت لوحی مفتخر گردید و این در موقعی بود که علوی خود ش هنوز تصدیق نکرده بود.
باری علوی به مجرّد اینکه از مائده ربّ العالمین مرزوق و از ماء معین سیراب گردید، به اتفاق رفیقش آقا سید رضا مانند دو اخگر افروخته به جان طلاّب افتادند و به هر کس که در او نشانی از قابلیّت میدیدند چراغ هدایت فرا راهش میداشتند. همانا علوی هنگام تحقیق از امر بهائی تلامذهاش به او گفته بودند که چون شما استاد ما هستید و سمت آقائی و سیادت بر ما دارید و ما هم به فطانت و دیانت شما مطمئن میباشیم در این خصوص هر چه بر شما معلوم گردد و به ما القاء فرمائید، میپذیریم. لهذا علوی پس از تصدیق با یکایک آنان بنای صحبت گذاشت و به عنوان نقل قول مطالب امری را گوشزد و آنها را تشویق مینمود که آثار امری را قرائت نمایند و با هرکدامشان در ضمن صحبت میگفت فلانی برای صنف طلبه خواندن کتب بهائیان لازم است چرا که نوشتجات آنها چشم و گوش را باز میکند و به انسان بصیرت میبخشد. پس تو هم اگر میخواهی چیز فهم بشوی برو کتابهای آنها را بخوان. خلاصه این اقدامات سبب شد که رفقای علوی وهمچنین شاگردانش دچار حیرت و اندهاش گردیده تا چندی متعجبانه تغییر احوال او را ما بین خود عنوان میکردند و این قضیّه به صورت قصّه دهن به دهن میگشت تا اینکه تمام مردم از عالم و عامی به ایمانش وقوف یافتند و بدین جهت طشت بدنامی او از بام افتاد و کوس رسوائیش بر سر بازار زده شد و به درجهئی مطلب اهمیّت پیدا کرد که در مساجد و مدارس حکایت آن مرد جلیل و رفیقش ورد زبان این و آن گردید و طلاّب و علماء حتی در منازل خویش همین قضیه را پیش میکشیدند و ابراز تحیّر و تعجّب و تأسّف میکردند. بالاخره جمعی از فقها و بسیاری از طلاّب قیام بر مخالفت نموده پیغام فرستادند که دیگر نباید به مدرسه بیائی و الاّ هرچه دیدی از خود دیدی. همچنین سپردند که این دو سیّد را به هیچ حمامی نپذیرند. ایضاً بر روی کاغذی با خط درشت نوشته بر دیوار مسجد گوهرشاد چسباندند که چون سید عباس و سید رضا از دین خارج شدهاند باید از ورودشان به مسجد و صحن و حرم مطهّر ممانعت کرد و بالجمله غوغا شدت یافت و فریاد واشریعتا از هر کرانهئی مرتفع گشت و از هر جانب عرصه بر علوی و رفیقش تنگ شد. بطوریکه هر لحظه مترصّد وقوع واقعه هولناکی میبودند و در اثنای این حوادث خبر ایمان آنها در اطراف مملکت منتشر شد و چون مطلب به ساحت اقدس عریضه شد، پس از چندی به افتخار هر یک از آن دو مؤمن باالله به خامه مبارک حضرت مولی الوری لوحی عزّ وصول یافت که صورت لوح علوی این است.
هوالابهی
یا من اختاره الله من بین الوری للهدایة الکبری و الموهبة العظمی لقد کنّا فی مسمع من ذکرک الا حلی و اذاً بمزامیر آل داود قد طرق آلاذان انّک اصحبت سمیعاً للّنداء و بصیراً بکشف القناع واسئل الله ان یجعلک فصیحاً بلیغاً بالثناء علیه بما افاض علیک فیضاً ابدیّاً من مرکز الانواروملکوت الاسرار فاطلق اللّسان علی هذه النعمة السّابغة و الرحمة الواسعة و الحجة البالغة و الفوز العظیم و الفضل البدیع و العاطفة الّتی لیس لها مثیل وقل ربّ ربّ لک الحمد و لک الشکر علی هذا العطاء الجزیل و الذّکر الجمیل فاسقنی کأساً مزاجها زنجبیل انّ الابرار یشربون من کأس کان مزاجها زنجبیلا ربّ رّب وفّقنی علی معرفتک و ایّدنی علی خدمتک و انصرنی علی العالمین. ربّ اجعلنی آیة حبک و رایة ذکرک و علماً یخفق فی الاوج الاعلی و یرفرف فی ملکوتک الابهی. انّک انت الکریم و انّک انت العظیم و انّک انت الرّحمن الرّحیم. 4 شوّال 1339 حیفا عبدالبهاء عباس
جناب علوی میفرمودند یکی از طلاّب خوش ذوق از اهل بشرویه که نزد من ادبیات میخواند و نامش بدیع الزمان بود چند روز پس از وصول لوح مبارک مرا که دید گفت شنیدهام برای شما لوحی از حضرت عبدالبهاء رسیده انشاءالله مبارک است. من پرسیدم کدام کسی به شما خبر داده. گفت از شخص راستگوئی شنیدهام ولی نام آن شخص را نبرد. از این حکایت معلوم میشود که آقایان علماء و طلاّب کاملاً مراقب احوال علوی بوده و به انواع وسایل از جریان امورش مطلّع میگشتهاند و چون ایمانش به شیوع پیوست و بیم آن داشتند که مبادا بهائی شدن او باعث تحریک دیگران بر تحقیق بشود و بالنتیجه از عده مریدانشان بکاهد، بفکر چاره افتادند و بدواً جماعتی از علمای نامدار در مجمعی گرد آمده توسط شیخ کاظم نامی به علوی پیغام فرستادند که یا بیا در حضور ما از دین بابی تبرّی نما و به رؤسای این طایفه لعن کن یا آماده کشته شدن باش. علوی به رسول علماء گفت به آقایان عرض کن لعن و تبرّی جزو دیانت اسلام نیست شما اگر این فقره را تجویز میکنید بر روی کاغذی مرقوم فرمائید تا مدرک باشد برای عارفین و الاّ به چه برهان مرا تکلیف به این عمل مینمائید.علماء سند ندادند ولی از تکفیرهم دست نکشیدند و پیوسته به تهدید و توعید مشغول بودند تا وقتیکه یکی از پسر عموهای علوی که از جمله علمای قوم و ائمه جماعت بود از نجف اشرف به مشهد وارد شد و حضرات علماء و طلاّب دسته دسته به ملاقاتش میرفتند. این هنگام برخی از تلامیذ علوی به فکر افتاد ند که او را به محضر این عالم تازه وارد ببرند که شاید در آنجا اسبابی فراهم گردد که این بدنامی از روی علوی برداشته شود. لهذا به منزلش رفته او را با اصرار و ابرام به خانه آن عالم بردند. هنگام ورود دیدند تمام اطاقها مملوّ از جمعیت است و در یکی ازحجرات که از همه آراستهتر بود حضرات مجتهدین نشستهاند و در اطاق دیگر طلاّب علوم دینیّه جالس میباشند. علوی هم با همراهان به اطاق دویمی رفت و با آنکه انتظار تعظیم و تکریم از کسی نداشت به محض ورود همگی لاجل احترام قیام نمودند و او را در صدر نشاندند و بعد از تعارفات رسمی تنی از طلاّب رو به علوی آورده گفت این چه ننگی بود که در میان اهل علم گذاشتید و خود و علماء را مفتضح و رسوا کردید. علوی در جواب گفت.
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
باز یکی دیگر از طلبه جسورانه و بیادبانه گفت آخر تکلیف ما با تو چیست و این چه حرکتی بود که از تو سر زد و عاقبت این قضیّه به کجا خواهد انجامید. علوی جواب داد (لو کنت اعلم الغیب لاستکثرت من الخیر وما مسنّی السوء) یعنی اگر علم غیب میدانستم هر آینه بر خوبیهایم میافزودم وبه من بد نمیرسد. بعد از خواندن این آیه از هر سری صدائی بلند شد. یکی گفت به چه مناسبت شعر حافظ میخواند. دیگری گفت آقا را نگاه کن آیه قرآن میخواند. علوی گفت حالا که از شعر حافظ و آیه قرآن خوشتان نیامد پس عرض میکنم.
اگر داری تو عقل و دانش و هوش بیا بشنو حدیث گربه و موش
طلاّب که این را شنیدند از هر طرف با چشمان غضب آلود به او نظاره کردند سپس چند نفر از آنان گفتند در همین مجلس باید کار یکسره شود و ما باید بدانیم که تو مسلمانی یا کافر. آنگاه یکنفرشان به اطاق مجتهدین رفته به یکی از حجج اسلام گفت خوب است شما با آقا سید عبّاس در خصوص امربهائی صحبت بفرمائید تا حاضران بدانند مطلب از چه قرار است و تکلیف دیگران با او چیست. آن مجتهد گفته بود از قراریکه شایع است آقا سیّد عباس بهائی شده و میگویند افراد این طایفه همیشه خنجری تیز با خود دارند که عنداللزوم آن را بکار میاندازنند و چون حفظ جان از واجبات است من با او مکالمه نمیکنم. وقتیکه آن طلبه برگشت و گفت آقا چنین میگویند علوی گفت عجب فرمایشی است بیائید تفتیشم کنید و اگر چیزی از آلات قتاله در لباسم یافتید ضبط نمائید. امّا آن مجتهد باز هم به مقابله و محاوره حاضر نشد. لهذا آن طلبه این مرتبه نزد دیگری از مجتهدین موسوم به حاجی سیّد عباس شاهرودی رفته مطلب را عنوان و خواهش نمود که با علوی مباحثه کند. او در ابتدا گفت خیلی خوب بگو بیاید لکن بعد از چند دقیقه از گفته پشیمان شده اظهار داشت که من تکلیف شرعی خود را در این نمیدانم که با او گفتگو نمایم. اگر شبههئی دارد بنویسد تا کتباً جواب داده شود. علوی توسط قاصد پرسید همین حالا بنویسم یا بعد. مجتهد جواب داده بود که فردا بنویسد. باری آن مجلس منقضی شد و علوی در منزل نامه مفصّلی به عربی خطاب به همان مجتهد مشحون از دلایل و براهین موشّح به آیات قرآن و مطرّز به احادیث و اخبار نوشت و در خاتمه خواستار شد که فرق مدّعی صادق را از کاذب و میزان بین حق و باطل را من حیث العقل و النقل بیان کند. آنگاه نامه را به یکی از طلاّبی که دیشب در مجلس حضور داشت داده گفت این را به حاجی سیّد عباس برسان و جواب بگیر. آن مرد نامه را نزد مجتهد مذکور برده گفت چون شما در شب گذشته حاضر نشدید که شفاهاً با آقا سید عباس مباحثه فرمائید اینک سئوال کتبی جوابش را مرقوم فرمائید. مجتهد را چنان بیمی در دل افتاد که حتّی از خواندن کاغذ ترسید تا چه رسد به نگارش جواب و بعد از مدتی تردّد و تمجمع گفت همان علمائی که به او تکلیف تبرّی کردهاند و او نپذیرفته جوابش را بدهند. این عمل به من رجوعی ندارد. شخص واسطه با حالی عصبی اظهار داشت که قسم به خدا شما مروّجین شریعت اسباب خرابی هستید چه به جای اینکه اشخاص را با محبت و مهربانی در اسلام نگهدارید بیجهت نفوس محترمی را تکفیر میکنید. باری با غیظ وغضب از خانه آن عالم بیرون آمده به منزل مجتهدی دیگر که نامش شیخ حسن برسی بود رفته قضایا را شرح داد و نامه را به او تسلیم کرده جواب طلبید. شیخ حسن بعد از خواندن آن ورقه به حامل گفت راست میگوئی ما خودمان به علّت سوء تدبیر مردم را به دست خود از اسلام بیرون میکنیم. سپس قلم برداشته چنین نوشت،(بسم الله تعالی الحمدللّه حسن ظنّی که به آن جناب داشته اکنون هم داریم هکذا الظنّ بک و المعروف من فضلک امّا آنچه آن جناب در خصوص میزان بین الحق و الباطل مرقوم فرمودهاند بر خود آن جناب مخفی نیست که در عقلیّات فقل حاکم است و در شرعیّات تعبّد به حکم شارع فمنه آیات بیّنات هنّ امّ الکتاب و اخر متشابهات حررّه الاحقر حسن البرسی) انتهی
مجتهد بعد از نوشتن این کاغذ مهر خود را بر آن زده به قاصد داده مرخّصش کرد و او هنگام عصر در خیابان به علوی برخورده کاغذ مجتهد را به او تسلیم نمود و آنچه مابین خودش و هر دو مجتهد گذشته بود، شرح داد. علوی کاغذ را که خواند رو به قاصد آورده گفت فلانی تو از طلاّب فاضل و چیزفهم میباشی تو را به خدا این جواب هیچ ربطی به سئوال من دارد؟ او گفت نه ابداً پاسخ به پرسش مربوط نیست. بعد علوی گفت به هرحال مجتهد اعلم شما کتباً نسبت به من اظهار حسن ظنّ کرده و مرا از مسلمین حقیقی شمرده لهذا دیگر کسی حق ندارد به من اذیّت و جسارت کند. آن طلبه گفت صحیح است و من همین امروز جمیع طلاّب و علما را از قضیّه مستحضر میسازم تا دیگر دست از جور و جفا بکشند. سپس ازعلوی جدا شده به مدارس و مساجد رفت و همه جا اظهار داشت که آقا سید عباس تقصیری ندارد و در دیانت و اسلامیّتش شبههئی نیست زیرا جناب آقا شیخ حسن برسی که از فحول علما و اجلّه فقهاست کتباً شهادت داده است که به هیچ وجه من الوجوه مورد سوء ظنّ نیست. امّا آخوندان این قول را نپذیرفته پارهئی گفتند ما شیخ حسن برسی را قبول نداریم زیرا اجتهادش محلّ تردید است. بعضی هم گفتند شیخ برسی هرچند مجتهد میباشد لکن در عدالتش شکّ داریم. آری اگر تمام علمای مشهد حکم قطعی بر مسلمانی آقا سید عباس بدهند فیها المراد و الاّ کفر و زندقهاش نزد ما ثابت و خونش هدر خواهد بود. چه که هم ضال است و هم مضّل. چند نفر از طلاّب این خبر را به علوی رسانده خواستار شدند که چون پای جان در میان است بیاید در محضر علماء و خود را از تهمت بری کند. علوی گفت من نزد هیچ آخوندی برای لعن و تبرّی نمیروم. هر که هرچه از دستش برمیآید مضایقه نکند. این گفته سبب شد که مسلمین قصد قتل او نمودند و اگر حفظ الهی شامل نشده بود یک شب در کوچه هدف گلولهاش ساخته بودند. باری چون مادّه فساد غلیظ شد، احباب او را به نوبت در منازل خویش نگاه میداشتند تا کسی مکانش را نداند. در اثنای این گیرودار و در حینی که علوی در خانههای احباء پنهان بود خداوند فرزندی به او عطا کرد ولی خانمش هنگام وضع حمل تنها بود و احدی از حالش خبر نداشت تا چند روز بعد که قدری از شدّت ضوضا کاسته شد، علوی به منزل آمده دید پسری نوزاد دارد ولی مادرش از بس اخبار هولناک راجع به شوهر استماع میکرد و هر آن منتظر هجوم اعدا بود و شیر مسموم به طفل خود میخورانید آن بچه مریض شد و به فاصله چند روز در مقابل چشم والدین جان داد و چون کسی در آنجا نبود پدرش منفرداً نعش را برداشته بیرون برد و به غسّال سپرده مراجعت کرد و ندانست که آن را کجا دفن نمودند.
مقارن همان ایام یکی از مجتهدین بزرگ مشهد مجلسی در منزل آراسته علوی را به آنجا دعوت نمود. او بعد از حضور مشاهده کرد جماعتی از طلاّب هم که عبارت از مریدان صاحبخانه بودند حاضر میباشند بعد از تحیّت و ترحیب کم کم مذاکرات دینی به میان آمد و آهسته اهسته صحبت گرم شد. در بین مناظره علوی فرصتی یافته از مجتهد پرسید که آقا شما به چه برهان معتقد به محمّد رسول الله هستید مجتهد چون کتب امری را دیده بود و میدانست اگر مثل همقطارانش به معجزات اقتراحیّه حضرت رسول یا به فصاحت قرآن متمسّک شود به زودی مغلوب خواهد گردید. لهذا گفت دلیل حقانیّت پیغمبر نفوذ کلمه اوست. علوی گفت بسیار خوب پس شما باید این امر را هم قبول کنید چرا که نفوذ کلمه صاحب این ظهور در قلوب دوستان بیش از نفوذ کلمه رسول الله در قلوب اصحاب بوده و میباشد. مجتهد گفت مطلب به همین جا ختم نمیشود بلکه باید ببینم نفوذ کلمه تا چه حدّ که رسید میتوان به صّحت ادعا اذعان کرد. علوی گفت خواهشمندم واضحتر بفرمائید. مجتهد گفت مقصودم این است که به اعتقاد شما آیا شماره مؤمنین بر اثر نفوذ کلمه مدّعی رسالت باید به اهل یک شهر یا یک مملکت بالغ شود تا دلیل حقانیّت گردد یا اینکه سکنه یک شهر یا یک قصبه هم کفایت میکند و مرادش این بود که چون عده بهائیان کم است این دلیل ایشان را نفع نمیبخشد.علوی گفت به ایمان یک نفر هم صدق ادّعای مدّعی ثابت میشود. مجتهد که این حرف را شنید مثل اسپندی که در آتش افکنده باشند از جا جسته متعجّبانه پرسید یک نفر، علوی گفت آری یک نفر. مجتهد گفت به چه دلیل این حرف را میزنید. علوی گفت هم دلیل عقلی دارم و هم دلیل نقلی. امّا دلیل عقلی این است که همچنانکه فیالمثل اگر کسی گفت من بنّا هستم با ساختن یک خانه صدقش ثابت میشود. به همچنین مدعی رسالت هرگاه موفّق به هدایت یکنفر شد در گفته خود صادق خواهد بود. امّا دلیل نقلی این است که خداوند در قرآن مجید خطاب به حضرت رسول فرموده است. ( والّذین یحاجوّن فی الله من بعد ما استجیب له حجّتهم داحضة عند ربّهم و علیهم غضب و لهم عذاب شدید ) یعنی کسانی که محاجّه میکنند در امر خداوند بعد از آنکه اجابت کرده شد ( یعنی مردم آن را قبول کردند ) حجّت ایشان باطل است نزد پروردگارشان و بر آنها غضب الهی فرود آید و عذاب شدید خدائی نازل گردد. چنانچه ملاحظه میفرمائید در این آیه مبارکه حدّی برای نفوذ و عددی برای مؤمنین معیّن نشده و چون این آیه در سوره شوری است که در مکّه نازل شده به قرینه حالیّه ثابت میگردد که هر قدر هم عدّه مؤمنین قلیل باشد خللی به دلیل نمیرساند چه این سوره هنگامی نازل شد که تعداد اهل ایمان خیلی کم بود. مجتهد گفت اگر مطلب به این سهولت باشد من هم مدّعی مظهریت میشوم. علوی گفت بسم الله این گوی و این میدان ولی شما این فرمایش را در منزل خودتان و در برابر چند نفر شاگرد خویش که همگی میدانند حرفتان جدّی نیست. میفرمائید و این کار جنابعالی شبیه به عمل مردی است که در خانه و در پیش زن خود خویش را رستم دستان و سام نریمان بداند حالا اگر خیال میکنید مطلب غیر این است فردا تشریف ببرید به مسجد و در آنجا نمیگویم ادّعای رسالت کنید حتّی ادّعای امامت هم لازم نیست بلکه اگر مرد هستید فقط در حضور جماعت بفرمائید ایّها النّاس من در میان فرقه شیعه مجتهد اعلم هستم آیا میتوانید این حرف را بزنید؟ از این هم پائینتر میآئیم آیا جرئت دارید در ملاء عام بفرمائید که من افقه فقهای مشهد میباشم؟ اگر چنین کاری کردید من فوراً به شما مؤمن میشوم. مجتهد که دید جوابی ندارد از شدّت غیظ چشمهایش سرخ و اندامش مرتعش گردید. دیگران هم متغیّرانه نواهای مخالف بلند کردند و قیل و قال در گرفت یکی فحش میداد یکی رجز میخواند یکی مسخره میکرد و هر کسی به نوعی از هرزگی و ایذای زبانی مشغول بود یکنفرشان هم اشک ریزان و ناله کنان رو به آسمان نموده گفت خدایا ما شیعیان علی را از شرّ بهائیان محفوظ بدار و ریشه این طایفه ضالّه مضلّه را قطع کن. علوی گفت مولانا دشنام و گریه و استهزاء و مناجات هیچکدام از جمله دلایل محسوب نمیشود (هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین) اهل مجلس از شنیدن این سخن طوری به هیجان آمدند و قسمی قیافههای سهمگین به خود گرفتند که به وصف نمیآید و با این کیفیت مجلس بهم خورد و چند نفر از همان طلاّب شبانه به منزل میرزا محمد آیة الله زاده که از همه علمای شهر شوکت و نفوذش بیشتر بود، شتافته شهادت بر کفر و الحاد علوی دادند ولی این شخص صلاح ندید که مستقیماً در این باره دستوری بدهد چرا که بعد از شهادت حضرت شیخ علی اکبر قوچانی که به تحریک همین آیة الله زاده انجام گرفته بود شخصی از اهالی بادکوبه که ارادت تام و تمامی به حضرت شیخ داشته از محلّ خود به عزم خونخواهی به مشهد آمده و نشانی آیة الله زاده را گرفته بود و بعد از چند روز ترصّد شبی آخوند دیگری را که در هیکل و اندام شبیه بایة الله زاده و مانند هموسوار بر خر بوده است از پشت سر با گلوله مقتول ساخته و خود متواری شده بود به این جهت از آن به بعد آیة الله زاده از دخالت در این قبیل امور پرهیز میکرد لکن آخوندهای دیگر در ایذاء و اضرار کوتاهی نکردند به قسمی که برای علوی خروج از منزل مشکل شد. آخوندان به این هم اکتفا ننموده زمزمه انداختند که باید عیال آقا سید عباس بدون طلاق از دستش گرفته شود و اموالش هم ضبط گردد. چون این صعوبات بر صدمات قبلی افزوده گشت و باران بلا از شش جهت بر آن مؤمن بالله ریزش نمود به اجازه محفل روحانی تصمیم گرفت که به شهر دیگر رهسپار گردد لکن پارهئی از احباب گفتند اگر جناب علوی از مشهد خارج شود مسلمین حکم بر خوفه نمایند. آنگاه بر جرئت و جسارت خود افزوده به سایر احباب حمله و هجوم خواهند نمود و بالجمله مصلحت را در اقامت و استقامت دیدند.
در خلال این احوال صحنهئی دیگر از فتنه نمایان شد و آن اینکه شخصی موسوم به کربلائی علی اکبر خیاّط که در سنه 1333 قمری حضرت شیخ قوچانی را با گلوله ای مقتول ساخته بود، این هنگام برای قتل علوی و آقا سید رضا نقشه میکشید و سعی میکرد بدون اینکه مسئولیتی متوّجه خود او گردد آن دو سیّد کشته شوند و برای نیل به مقصود حیلهها بکار میبرد. بالاخره روزی نزد آقا سید رضا رفته گفت من حیفم میآید که شما دو نفر اولاد پیغمبر بیجهت هلاک شوید. خوب است بیائید در مجلس علما و نزد ایشان خود را از این تهمت تبرئه و بر مؤسّسین این دین لعن نمائید تا نجات یابید. آقا سید رضا گفت اگر آقایان علما مجلسی تشکیل بدهند و شرط نمایند که به انصاف تکلّم نمایند ما هم برای تمیز حق از باطل و تشخیص صادق از کاذب حاضر خواهیم شد. خیّاط این حرف آقا سید رضا را دستاویز و نزد علما مطلب را تحریف کرده اظهار داشت آقا سید عبّاس و آقا سید رضا برای تبری حاضر هستند. شما چرا حاضر نمیشوید آخوندها این دروغ را باور کرده قرار گذاشتند فردای آن روز سه ساعت به غروب مانده در منزل آقا شیخ مرتضی نامی از فقها حاضر باشند خیّاط پیش آقا سید رضا آمده گفت فردا چنین مجلسی منعقد خواهد شد شما و آقا سید عباس هم حاضر باشید تا من در ساعت مقرّر بیایم و به آنجا راهنماییتان کنم. علوی وقتیکه از قضیّه مستحضر شد به یک نفر از اعضای محفل روحانی مطلب را در میان نهاده گفت قرار است ما دو نفر در چنین احتفالی حاضر گردیم و در آنجا به ما تکلیف لعن و تبرّی خواهند کرد و مسلّم است که چنین کاری نخواهیم کرد آنگاه حکم قتلمان را صادر مینمایند و این ممکن است موجب انقلابی شود که همه احباب به خطر افتند. بر اثر این مذاکره همان روز جلسه فوقالعاده محفل روحانی تشکیل شد و بعد از مشورت مطلب را به نظمیّه خبر دادند و بالنتیجه قرار شد چند نفر از اعضای تأمینات به اتفاق روحالله خان نامی از صاحب منصبان نظمیه که باطناً از احباب بود تماماً با اسلحه مکمل به آن مجلس حاضر گردند که از فساد احتمالی جلوگیری نمایند. باری در ساعت مقرّر علوی به حجره آقا سید رضا آمده منتظر شد که خیاط بیاید تا باهم بروند در این اثنا روحالله خان مزبور مسلحاً وارد شد که او هم با آقایان همراهی کند چون در حجره چند تن از اغیار حضور داشتند که صلاح نبود از جریان مطّلع گردند لهذا آقا سید رضا با ایما و اشاره به روحالله خان فهمانید که ممکن است مجلس اصلاً منعقد نگردد چرا که آقا سید رضا چون دریافته بود که حضور در چنین مجلسی بسیار خطرناک است به شیخ مرتضی که قرار بود علما در منزل او جمع شوند پیغام فرستاده بود که صلاح شما در این نیست که چنین مجلسی در منزلتان منعقد کنید چه اگر فتنهای حادث شد و صدمه جانی برای ما پیش آمد شما هم به خطر خواهید افتاد و نزد دولت هم مسئول خواهید بود شیخ که دیده بود مطلب صحیح است از انعقاد جلسه در خانه خویش عذر خواسته بود لهذا روحالله خان هم پی کار خود رفت.
اما خمیرمایه فساد یعنی کربلائی علیاکبر خیّاط خواب و خوراک را بر خود حرام کرده یکایک علما را به منزل شیخ مرتضی (بی رضایت او) حاضر ساخته بود و بعد با عجله به حجره آقا سید رضا آمده گفت زود بفرمائید برویم که علما حاضر و منتظرند. این دو رفیق به خیاط گفتند شما جلو بروید ما هم از پشت سر خواهیم آمد. خیاط رفت این دو نفر نیز متوکلاً علی الله روانه شدند. در بین راه هر دو متوجه شدند که دارند با پای خود به مقتل میروند و با دست خود خویش را به مهلکه میاندازند. لهذا پس از قدری مکث و مشورت صلاح چنین دیدند نامهای به علما بنویسند که چون مقصود هیئت علمیه از این احتفال تحرّی حقیقت میباشد ممکن است در مستقبل ایام با صبر و حوصله به این عمل اقدام کرد ولی در چنین اجتماع بزرگی که انبوهی از علما و عوام حضور دارند مذاکره سبب شورش و هیجان خواهد گردید. کاغذ که نوشته شد آن را توسط یک نفر از طلاب به مقصد فرستادند. هنگامی که آن نامه در مجمع علما قرائت شد یکی از مجتهدین گفت چقدر مایه افسوس است که یک نفر بازاری مفسد و بیسروپا جمعی از علما را ملعبه خود قرار داده و برای اجرای مقاصد شوم خویش ما را به تکفیر کسانی وادار کرده که هیچکدامشان را ملاقات ننمودهایم و از احدی هم نشنیدهایم که از آنها عملی خلاف شرع سر زده باشد. واقعاً خودمان نمیدانیم به چه مناسبت در اینجا مجتمع شدهایم و الحق که ما مردمانی ساده و بیچارهایم. قول آن مجتهد را دیگران هم تصدیق نموده متفرق شدند و اقدامات کربلائی علیاکبر بینتیجه ماند لهذا به طریق دیگر همت بر کشتن آن دو نفر گماشت و کاغذ عریض و طویلی برداشته در میان بازار افتاد و کسبه را مجبور به نوشتن شهادت مینمود. به عنوان اینکه ما میدانیم این دو نفر بهائی هستند و ما را میخواستند گمراه کنند مردم بیچاره هم از ترس آنچه دیکته میکرد مینوشتند. احباب که دیدند نزدیک است باز آتش فتنه زبانه بکشد به نظمیّه خبر دادند و اولیای آن اداره خیاط را تهدید نمودند که اگر دست از فساد نکشی مأخوذ و محبوس خواهی شد و او چون از این طریق هم تیرش به سنگ خورد سفارش کرد که بهائیان خرج سفری بدهند تا من به زیارت کربلا بروم و طرفین آسوده شویم. علوی و آقا سید رضا به احباب گفتند مگذارید این باب مفتوح شود وگرنه هر روز شریری به طمع میافتد و اسباب دردسر میشود. لهذا احباب به خیاط پیغام دادند که بهائی در راه عقیده و ایمان جان میدهد ولی باج به کسی نخواهد داد. کربلائی علیاکبر که باز هم نتیجه نگرفت علیالظاهر به کنار رفت ولی در نهانی به تحریک دیگران میپرداخت و هر روز به دستیاری اراذل و اوباش زحمتی فراهم میساخت و آن گروه چند مرتبه اشخاصی را برای کشتن آن دو نفر برانگیختند ولی در هر بار حفظ حق شامل گردید.
باری خوف و خطر هر روزی به شکلی جلوهگر میشد تا اینکه شبی علوی به منزل آمده دید خانمش مدهوش افتاده است با زحمت زیاد او را به هوش آورد. آن محترمه چون چشم گشود و علوی را دید گفت خیلی عجیب است که تو زنده هستی. علوی گفت مگر چه شده جواب داد ساعتی پیش چند نفر برای کشتن تو آمده بودند و من از هول و هراس بیهوش گشتم. علوی نظر به این پیش آمد باز به امر محفل چند روز در منازل احباب مخفی شد تا اینکه قدری فتنه خوابید ولی محسوس بود که اقامتش در مشهد امکانپذیر نیست لهذا در صدد برآمد که به طهران سفر کند در این اثنا خطی از محفل روحانی عشقآباد رسید که ایشان به آن مدینه حرکت نمایند لهذا شبانه تنها و محرمانه از مشهد خارج و به مقصد روانه گردیده در اواخر سنه هزار و سیصد و چهل قمری وارد عشقآباد گشت. از آن سوی در مشهد اقوام خانمش دور آن زن را گرفته مصراّنه میگفتند چون شوهرت از دین خارج شده علمای اعلام فرمودهاند که تو میتوانی بدون طلاق زوج دیگر اختیار نمائی. آن خانم با اینکه هنوز بهائی نشده بود معهذا در برابر اعداء پایداری و نسبت به شوهر وفاداری نمود. بالاخره چون دید که دست از ملامت و شماتت بر نمیدارند هنگامی که آقا عبدالحسین شعرباف یزدی که با عائله عازم عشقآباد بود و همچنین با جناب آقا سید رضا که او هم از دست مسلمین مشهد فراری شده بود به عشقآباد رفت.
به هر حال علوی در عشقآباد به معلمی مدرسه پسرانه بهائیان گماشته شد بعد از چندی متحد المالی از محفل روحانی طهران به اطراف من جمله به عشقآباد رسیده بود که اگر اشخاص مناسبی را برای نشر نفحات الله سراغ دارید معرفی نمائید و این سبب شد علوی را که قبل از آن متحدالمال نیز آمادگی خود را برای تبلیغ اظهار داشته بود روانه به طهران کنند. این بنده نگارنده هم به شرحی که در تاریخچه خود یعنی در کتاب لحظات تلخ و شیرین نوشتهام قرار شد که در ملازمت آن بزرگوار به ایران حرکت نمایم ولی با وجودیکه این عبد هم در خدمت ایشان به ایران رهسپار شدم در این سرگذشت نامی از خود نمیبرم مگر در بعضی جاها که ضرورت اقتضا نماید. در آن صورت به لفظ (سلیمانی) از خود اسم خواهد برد زیرا چنانچه در شرح احوال خود نوشتهام بنده در این سفر فقط برای تحصیل و استفاده با ایشان سیر مینمودم و افتخار خدمت اختصاص به آن شخص جلیل داشت به علاوه اینکه درباره خودم آنچه نگاشتنش لازم بوده است در شرح حیات خویش نوشتهام.
باری علوی عیالش را که به امرالله اقبال کرده بود در عشف آ گذاشت و روز سیزدهم اردیبهشت ماه 1302 شمسی با سلیمانی از طریق لطفآباد و قوچان به سمت نیشابور حرکت نمود. در منازل بین راه که هرجائی چند روز توقف میشد و همچنین در نیشابور که قریب بیست یوم اقامت داشت بذر معرفت و محبت در قلوب اغیار و ابرار افشاند و با ابراز اطلاعات وسیع خود و تلاوت الواح بسیاری که بعد از تصدیق از بر کرده بود خویش و بیگانه را محفوظ و مستبشر مینمود. بعد به سمت سبزوار حرکت نمود و تقریباً سه هفته در آن شهر اقامت داشت و با دوستان و مستعدّان ملاقات کرد و نامهای به لسان عربی مشتمل بر عباراتی فصیح متضمن استدلال به صورت سئوال انشاء کرد و سلیمانی آن را با خط خوش پاکنویس نمود. سپس علوی آن را به دکتر رجبعلی جرّاح داد تا به مشورت محفل روحانی به حاجی میرزا حسین مجتهد که از اجلّه فقها و فلاسفه بود بدهند آن مکتوب به این عبارت ابتدا شده بود. (الی الجذیل المحلّک و العذیق المرجّب فقیه حکماء الالهیّین و حکیم فقهاء الرّبانیّین ... انّی عبد قد جاورت الملل و الادیان و حاورت الدّلیل و البرهان ....) متأسفانه سواد نامه به دست نیامد و الّا زینت این اوراق میگردید اما بعدها معلوم شد که محافل روحانی سبزوار صلاح ندیده است که مکتوب به مجتهد برسد.
باری از سبزوار به جانب بیارجمند حرکت نمود و قبلاً به اقوام خود نوشت که من عنقریب برای ملاقات به وطن خواهم آمد. چون به عباسآباد رسید خبر به دستگرد مسقطا الرأس او بردند اهالی که تصور میکردند هر که از اسلام خارج شود قیافه و هیکلش عوض میشود جمیع مردان قریه بعضی تا یک فرسخی و بقیّه تا یک کیلومتری به استقبال آمدند و چون ملاحظه کردند که تغییری نکرده حتی لباسش هم مانند سابق است بسیار مسرور شده همگی دستش را بوسیدند و با تکریم و تجلیل بیاندازه او را جلو انداخته و خودشان از پشت سر شادان و صحبت کنان میامدند تا به قریه رسیدند . علوی در منزل شخصی خود فرود آمد. مردم هم پس در پی رفت و آمد مینمودند و بازار سلام و صلوات و دست بوسی رواج شد. زنها هم بعضی شانههایش را میبوسیدند و برخی دستمال روی پاهایش انداخته از روی دستمال بر پایش بوسه میزدند فردای آن روز دائی بزرگ علوی که به یکی از دهات مجاور سفر کرده بود به دستگرد برگشت. این مرد قبلاً نایب الحکومه دستگرد بوده و اخیراً با برادر کوچکتر از خود به مکّه مشرف شده سپس از آن شغل که به اعتقاد آنها از مشاغل ظلمه است دست برداشته و سمت خویش را به دامادش منتقل ساخته بود. علی ایّ حال مردی فهمیده بود چه هنگامی که از مسافرت خود صحبت میداشت از عجایب شام و عراق و حجاز چیزها میگفت و چگونگی احوال و اخلاق مردم شهرها و کیفیت مناسک حجّ را بیان میکرد ولی برادر کوچکش ساده و سبک مغز بود و هر وقت که ذکری از سفر به میان میامد با لهجه محلّی (که یکی از مختّصاتش ادا کردن حروف حلق از مخرج میباشد) میگفت در نجف دو نفر فرنگی در ضریح حضرت امیر شراب میخوردند همان ساعت زیر پای یکی از آن دو نفر شکافته شده به زمین فرو رفته به جهنم واصل شد. یکی دیگر هم همان دقیقه به صورت سگ درآمده وق وق کنان از صحن بیرون دوید و این قصّه را که در نجف از دیگری شنیده بود چنان از روی یقین حکایت مینمود که گویا خود دیده است امّا برادر بزرگش که او را حاجی نایب میگفتند از این حرف برادر جاهل و موقع ناشناس خود خجالت میکشید. بهر صورت حاجی نایب علوی و سلیمانی را به منزل برد و در بالاخانه بزرگ و مفروش حیاط بیرونی جای داد. یک نفر نوکر هم به خدمتشان گماشت و از آن طرف خبر آمدن علوی به سرعتی هرچه تمامتر در اطراف بیارجمند منتشر شد و محترمین و علمای قصبه بیار (مرکز بیارجمند) و دهات مجاور برای ملاقات به دستگرد میامدند. هفتهای سه شب هم در آنجا روضه خوانی بود. یک شب در مسجد (که منبرش را به میمنت ورود علوی با پارچههای فاخر زینت داده بودند) دو شب هم بهنوبت در منازل بانیانی از اهل محل و در هر جا که مجلس روضهخوانی منعقد میشد اول سه چهار نفر آخوند محلی یک به یک بالای منبر میرفتند و روضه مختصری خوانده پائین میامدند و آخر کار علوی که اعلم و افضل بود بر فراز منبر میشد و موعظه میکرد در آن مجالس زنان هم میامدند ولی همه چادر داشتند و پشت سر مردان مینشستند و بعد از آنکه مجلس منقضی میشد آخوندها برای خوردن شام میامدند و بقیّه متفرّق میگشتند.
در هفته اول و دویم سرشناسان قریه علوی و رفیقش را با حاجی نایب و علمای محلّ مهمان میکردند و در آن ده رسم چنین است که هر کس به محلّی دعوت بشود هم ظهر در آنجاست و هم شب. ناهار عبارت از غذای حاضری یعنی کره و پنیر و ماست و سرشیر و تخم مرغ و شیره است و شام عبارت از طعام پختنی است. باری در اوایل ایام تمام اهالی یقین کردند که علوی همان است که بوده و او را به این نام متّهم ساختهاند به همین جهت یک روز دائی کوچک علوی در بیرون به سلیمانی در حالیکه تنها گردش میکرد برخورده گفت میرزا[2] میدانی من چه به نظرم رسیده گفت نه، گفت میخواهم به حاجی نایب بگویم از همه دهات بیارجمند نماینده بخواهد. وقتیکه جمع شدند آقا سید عباس برود بالای منبر و در حضور آنها به بابیها لعن کند تا مردم اطراف بدانند که او مسلمان است و هرچه دربارهاش گفتهاند دروغ بوده حالا تو چه می گوئی. سلیمانی گفت من صلاح نمیدانم گفت چرا جواب داد برای اینکه آقا سید عباس مردی بزرگ و دانشمند است و خیلی محترمتر از آن است که من و شما برای او تکلیف معین کنیم و من یقین دارم که اگر این حرف به گوشش برسد رنجیده خواهد شد زیرا تصور میکند که خود شما دربارهاش بدگمان میباشد دائی کوچک این گفته را تصدیق کرد و از آن فکر منصرف شد.
امّا جناب علوی از همان روز اول چه در بالای منبر و چه در منزل که دایماً مشغول ملاقات سکنه محل و اهالی سایر دهات بود ضمن محبت به کمال حکمت و متانت مشغول دریدن پردههای اوهام گشت و هر وقت که پارهای از نفوس میپرسیدند به چه جهت تهمت بابیگری را بر شما روا داشتند. جواب میداد که چون میخواستم بدانم این طایفه چه اعتقاداتی دارند با بعضی از مطلعین و رؤسای آنها گفتگو نمودم لهذا مردم این حرفها را دربارهام زدند آنگاه شروع مینمود به نقل اقوال بهائیان و به نهایت تفصیل گفتههای آنان را شرح میداد و اغلب که این گفتگو به میان میامد از ابتدای ورود به موضوع تا ختم مطلب لا اقلّ سه ساعت طول میکشید.
در دستجرد آخوندی بود کلاهی به نام شیخ حسنعلی که هر روز به دیدن علوی میامد و بیش از دیگران قوّالی و کنجکاوی مینمود. این شخص روزی علوی و سلیمانی و حاجی نایب و آخوندهای محل را ضیافت طلبید. مهمانان دو ساعت به ظهر مانده در منزلش مجتمع شدند و مانند سایر ایام گفتگو از دین و مذهب به میان آوردند و علوی با روشی که در پیش گرفته بود به خرق استار پرداخت و چون ناهار صرف شد و حاضران قصد مراجعت نمودند علوی آهسته به سلیمانی گفت شما برای استراحت به منزل بروید من در همینجا کار دارم. بعد معلوم شد که صاحبخانه از او خواهش کرده بوده است که بیرون نرود تا پارهای سئوالات بکند و بعد از رفتن مدعوین شیخ به علوی گفته بود من از فحوای کلام شما چنین میفهمم که از عقاید بهائیان اطلاعات کافی دارید استدعا میکنم مطلب را چنانکه هست بفرمائید علوی هم موقع را مغتنم شمرده اول یک دوره تاریخ امر را بیان کرده آنگاه تا جائیکه اقتضا مینموده مطالب استدلالی را شرح داده سپس اظهار داشته بود که چون من خود هنوز مجاهد هستم مقداری از کتب آنها را بدست آوردهام. اکنون یکی را به شما میدهم تا مطالعه نمائید مختصر این مجلس شش ساعت طول کشید تا وقتیکه شب شد و مهمانان بار دیگر آمدند و امر ضیافت برگزار گردید و روز بعد علوی کتاب فرائد ابوالفضائل را به شیخ داد.
از آن طرف اکثر نفوسی که با علوی نشست و برخاست میکردند از بیاناتش پی میبردند که این مرد مثل سابق نیست و ملتفت میشدند که آدم مجاهد و بیطرف با این حرارت عقیده دیگران را بیان نمیکند و مطمئن میگشتند که علوی صحبت را به عنوان نقل قول به این جهت آغاز مینماید تا بتواند آزادانه معتقدات قلبی خویش را شرح دهد لهذا بیآنکه در ظاهر اظهاری بکنند در خفای به نای کاغذ نویس به شیخ احمد مجتهد شاهرودی گذاشتند و این مجتهد همان خصم لدود و دشمن عنودی است که مدت بیست سنه در مشهد ملتزم بیت گشته و ردّیه بر امرلله نوشته و چاپ و منتشر نموده بود و بهقدری در خصومت سماجت به خرج میداد که تازیانه غضب الهی به حرکت آمد و عذاب خدائی به قبیحترین صورتی بر او نازل گردید به این کیفیّت که ابتدا عقل و شعورش زایل و بهتدریج دیوانه زنجیری شد و او را با این حال پر ملال به دارالمجانین طهران انتقال دادند. در آنجا هم مرضش قوت یافت به درجهای که افعالی ناگفتنی انجام میداد بدین جهت احدی از خویشانش رغبت نمیکرد از کنار اطلاقی که در آن جای داشت عبور کند تا اینکه بعد از دو سال به مقرّ خویش راجع گشت.
بر سر مطلب رویم چنانکه گفته شد مکاتیب بسیاری از دهات بیارجمند به شیخ احمد مذکور نوشتند که آقا سید عباس به دستگرد آمده با چابکی و زرنگی مشغول تبلیغ شده و اگر در اینجا بماند دیری نخواهد پائید که تمام مردم این بلوک را از اسلام بیرون خواهد برد مجتهد هم دستور داده بود که او را از دستگرد اخراج نمائید. باری قبل از اینکه مسئله جدّی شود و به گوش همه کس برسد روزی حاجی نایب گفت خوب است امروز به کلاته برویم چه که در آنجا خربوزه بدست آمده بنابراین عصر همان روز قبلاً علوی به اتفاق شیخ حسنعلی سابق الذکر و داماد حاجی نایب و برادر دامادش و یکی دو نفر دیگر از محترمین سوار شده به مزرعه رفتند و بعد از ساعتی حاجی نایب آمده سلیمانی را بر تک اسب خود نشانده روانه شدند. حاجی نایب در بین راه به سلیمانی گفت میرزا میدانی من درباره آقا سید عباس چه خیال کردهام. گفت بفرمائید تا بدانم. حاجی نایب گفت قبلاً بدان که من او را مثل اولادم دوست میدارم اصلاً از کوچکی پیش من عزیز بوده است با اینکه بیست سال میگذرد گویا دیروز بود که الاغ زورمند رهواری حاضر کردم و تنگش را محکم بستم و بر روی پالان آن حیوان خرجین بزرگی انداختم در یک پلّه خرجین اسباب سفر گذاشتم و در پله دیگرش همین آقا سید عباس را جای دادم و بردمش به مشهد تا تحصیل کرد و به این مقام رسید. حالا مزرعه نزدیک است و تا آبادی بیش از نیم فرسخ فاصله ندارد و خواهی دید که جای بی سفائی نیست. در نظر دارم آنجا یک دست عمارت مطابق سلیقه آقا سید عباس بسازم بعد بفرستم عیالش را از عشقآباد بیارند. هر قدر هم کتاب هم خواست برایش فراهم کنم تا با دل آسوده با زن و بچّه اش در آن عمارت ساکن شود و امور شرعی این حدود را بر عهده گیرد. تو هم اگر به زندگی کردن در این قریه راضی باشی از جان و دل حاضرم که عمارت را وسیعتر کنم و اگر مایل باشی ترا متأهل نمایم تا در اینجا انیس و ندیم آقا سید عباس باشی چه که او مانند تو رفیق و همدمی لازم دارد. سلیمانی گفت از مرحمت شما ممنونم ولی من از اهل عشقآبادم و در دیار خود سر و سامانی دارم و مادر و برادرم مایلند که هر تصمیمی میگیرم با اطلاع و رضایت آنها باشد لهذا تکلیف من هنوز معیّن نیست. باری این دو نفر هم به مزرعه رسیده نزد سایرین در سایه کلبهای نشستند و اول چند سفچه بیمزه خوردند. آنگاه حاجی نایب رو به علوی آورده گفت در بین راه با میرزا در خصوص شما صحبت میکردم علوی گفت چه میگفتید، حاجی نایب آنچه به سلیمانی اظهار داشته بود تکرار نموده در پایان مطلب گفت من آرزومندم که شما خواهشم را قبول کنید و فانوس علم خود را در ولایت خویش روشن داشته باشید و دیگر به جائی نروید. وقتی که حاجی نایب حرفش تمام شد هم خودش و هم دیگران نگاه به علوی کرده منتظر جواب شدند. علوی گفت حاجی دائی اقامت من در اینجا امکان ندارد. پرسید چرا، جواب داد به علّت اینکه اختیار من در دست خودم نیست بلکه حرکت و سکونم به تصویب دیگران است. حاجی نایب اظهار داشت که از این حرف چیزی دستگیرم نشد. علوی گفت حاجی دائی مگر نمیدانی که من از این طایفه میباشم و از طرف آنها مأموریت دارم هنگام ادای این جمله داشت که خوانندگان حاضر باشند تا ببینند از استماع این سخن چه حالی به حاجی نایب دست داد چه که او هنوز خیال میکرد علوی در مسلمانی باقی است اما وقتیکه به این صراحت از زبان خود او چنین حرفی شنید بلافاصله رنگش مهتابی گشت و قطرات درشت عرق بر صورتش نشست و تا چند دقیقه همگی مبهوت شدند و کلّ سکوت نمودند زیرا سایرین هم اگر چه فهمیده بودند علوی بهائی است امّا به هیچ وجه احتمال نمیدادند که این طور بیپروا به عقیده خود اقرار نماید. مختصر پس از لحظهای چند بیاختیار آهی چنان سوزناک از نهاد حاجی نایب برآمد که گویا عزیزترین کسانش را به گورستان برده و به خاک سپرده است. بعد با خاطری دژم و قیافهای درهم اظهار داشت حیف که همه زحماتم هدر و تمام آرزوهایم بر باد رفت و ننگی چنین بزرگ دامنگیر خود و دودمانم شد. علوی گفت حاجی دائی مگر چه شده که ماتم گرفتهای. جواب داد دیگر از این چه بدتر که تو چه چراغ خاندان ما بودی از دین بیرون روی و لامذهب شوی. علوی گفت حاجی دائی من بیدین و لامذهب نشدهام بلکه مدّتها مجاهده کردهام تا به حقّ و حقیقت رسیدهام. شما باید مباهات کنید که در دستگرد اول کسی که ایمان به حقّ آورده همشیرهزاده شما بوده. حاجی نایب گفت ترا فریب دادهاند وگرنه چرا از میان این همه علما و مجتهدین فقط تو فهمیدی. علوی گفت حاجی دائی در این امر خیلی از علمای بزرگ هم تصدیق کردند بسیاری از آنها در این راه جان باختند. خلاصه همه به آبادی برگشتند و حاجی نایب افسرده و دلتنگ بود. فردا صبح علوی به تنهائی به حیاط اندرونی رفت و تا شب با حاجی نایب خلوت کرد و این ملاقات طولانی فایدهاش یکی این بود که به او فهمانید علمای سوء در هر دورهای مانع از اقبال خلق به حقّ گشتهاند و دیگر اینکه حقایق بسیاری از این امر مبارک بر او فرو خواند به درجهای که بغضش مبدّل به حبّ گردید ولی از آن به بعد مردم کمتر به دیدن علوی میامدند و اکثرشان کناره میجستند و در این میان معلوم شد که شیخ حسنعلی یعنی همان آخوند کلاهی نیز در خفا به مجتهد شاهرودی شکایت نوشته بوده معهذا خود او هر روز نزد علوی میامد و در عین حال در خارج بدگوئی مینمود و بعد از قرائت فرائد به آخوندهای محلّ گفته بود یکی از کتب این طبقه را من مطالعه کردم اگر چه دینشان باطل است ولی باطلی است که آدم را تکان میدهد و شخص را در دیانت اسلام متزلزل میسازد. علی ایّ حال سکنه تمام دهات بیارجمند که وجود سیّد فاضلی مانند علوی مدار افتخارشان بود بعد از دریافت نامه از شیخ احمد شاهرودی جمیعاً بر عداوت قیام کرده به حاجی نایب پیغام دادند که اگر آقا سید عباس را بیرون نکنی همگی به آنجا حمله برده آبادی را با جماعتش معدوم میکنیم. حاجی نایب از یک طرف تحت فشار مردم قرار گرفت و از طرفی خجالت میکشید مطلب را به علوی بگوید و چند روز به همین ترتیب گذشت تا وقتی که تهدید خلق شدید گردید آنگاه به کمال تأثر و انفعال اظهار داشت که من زندگانی شما را در خطر میبینم صلاح در این است که زود حرکت نمائید. علوی او را دلداری داده گفت ما میرویم و شما را به خدا میسپاریم. از این جمع هراسناک مباشید که جمال قدم ناصر و معین است. حاجی نایب تصدیق نداشت اما از بیانات علوی دانسته بود که بهائیان جماعتی دیندار و مظلومند لهذا از اسم جمال قدم بدش نیامد و نتیجه توقف چهل روزه علوی این شد که داماد حاجی نایب و برادر دامادش به امرالله اقبال نمودند و حاجی نایب و دو سه نفر دیگر محبّ شدند و بدین کیفیّت نهال ایمان بدست آن مرد جلیل در دستگرد غرس گردید. امید است که به عنایت باغبان حقیقی شجری تناور و بارور گردد.
خلاصه روز حرکت هنگام عصر که مال سواری حاضر شد و علوی و سلیمانی اسباب خود را میبستند حاجی نایب گفت کتابها را با خود مبرید چرا که میترسم در شاهرود گیر بیفتید و اینها را شیخ احمد مدرک کفر و الحادتان قرار بدهد. لهذا چند کتاب نفیس که متعلق به علوی بود ایضاً چند جلد که تعلق به سلیمانی داشت همه به جا گذاشته شد و هر چند هر دو نفر از این متأسف بودند چه کتبشان کمیاب و نیز مورد احتیاجشان بود ولی باقی ماندن کتب در آنجا نافع واقع شد چه پس از رفتنشان شیخ حسنعلی یعنی همان آخوند کلاهی آنها را از حاجی نایب گرفته به خانه برده بود و بعد از مطالعه به نور ایمان منوّر و به مرور چنان مشتعل گشته بود که مورد ایذاء و شماتت عیال و اولادش قرار گرفته و تا آخر عمر جفای آنان و سایر هموطنان را به وفا و صفا مقابلی کرده پس از چند سنه به حسن خاتمه به رفیق اعلی شتافته بود.
باری هنگام حرکت اشخاصی که برای آخرین دیدار حضور داشتند به ده نفر نمیرسیدند و بالجمله بعد از وداع با آنان حاجی نایب تا یک فرسخ آن دو مهمان را مشایعت و با چشم گریان مراجعت نمود. علوی و سلیمانی از عباس آباد با گاری پست حرکت نمودند و روز بعد هنگام غروب به شاهرود رسیدند. به مجرّد ورود یک نفر از لوطیهای کلاه نمدی که هیکلی قوی و چشمانی درشت داشت و پی در پی چپق میکشید به کاروانسرائی که گاری توقف نموده بود آمده علوی را آواز داد و چون دانست که با سلیمانی همسفر است او را نیز همراه کرده با احتیاط به قهوه خانهای برد و هر دو را در کنج پستوی قهوه خانه نشانده خود چای سفارش داده برگشت و در آنجا نشست تا وقتیکه گاری یک ساعت از شب گذشته برای حرکت حاضر شد. آنگاه تا کاروانسرا همراهی نمود و بعد از آنکه گاری به راه افتاد خداحافظی کرده رفت و معلوم شد که این مرد از مسلمین شاهرود و تنی از ارادتمندان علوی بوده و تصادفاً وقتی که گاری وارد شده وی را شناخته و چون خبر داشته که گماشتگان شیخ احمد مجتهد به دستور خود آن مجتهد در جستجویش هستند فیالفور او را به شرحی که گذشت به محلی برد تا از نظرها پنهان باشد و به وجودش آسیبی نرسد.
باری علوی پس از طی منازل و صحاری به سمنان وارد شد و بعد از توقف یکی دو روز در منزل حاجی محمد دربان به سنگسر رفت. در آن نقطه قریب دو هفته اقامت و با احباب ملاقات نموده به طهران رهسپار گشت. در آن شهر پس از قلیل مدّتی سعه اطلاعات و وفور کمالاتش بر دوستان معلوم و سبب سرور کل گردید و جناب ضیاءالدین خان منادی او را به منزل برد و این سبب شد از سلیمانی که از عشقآباد تا طهران در همه جا با او همراه بود جدا شود. چندی نگذشت که از سلطان آباد عراق علوی را برای نشر نفحات طلبیدند او هم با موافقت محفل طهران به تنهائی به آن سوی روانه گشت. لدی الورود ضمن تبلیغ و تشویق بنای مکاتبه با آخوندهای خراسان گذاشت و به هریک از علمای اعلام و فقهای عظام و طلاب فاضل مکاتیبی مشتمل بر براهین و دلایل بعضی موجز و مختصر و برخی مبسوط و مفصل نگشته با درس هر کدام روانه کرد. رسالهای هم که شاید به یکصد صفحه بالغ میشد متضمن استدلال برای اهل ولایت خویش نوشته ارسال داشت برای شیخ احمد شاهرودی هم در ابتدای ورد نامهای نوشت که به زودی جوابش آمد. شیخ در نامه جوابیه خود سئوالاتی چند از فرائد و مفاوضات نموده بود که علوی تمام سئوالاتش را عالمانه و مؤدبانه جواب داد. چند مکتوب دیگر هم متضمّن اسئله دیگر از او رسید که علوی اجوبه آنها را نیز مرقوم و ارسال نمود ولی (در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد) امّا مکاتیبی که به خراسان برای علما ارسال داشت از احدی جواب نرسید مگر از شیخ حسن برسی که به جای جواب صواب از انقلاب حال علوی اظهار تأسف نموده اظهار داشته بود حیف از تو که با این فضل و کمال فریب این طایفه را خوردی و در این مورد به اشتباه افتادی.
خلاصه چندی که از اقامت علوی در سلطانآباد گذشت از بلوک فراهان او را برای تشویق یاران از محفل عراق خواستند. لهذا به اذن محفل از سلطانآباد حرکت نمود و به یکایک دهات رفته در هر جا به اندازه لزوم توقّف نمود تا اینکه گذارش به قریهای موسوم به (مشهد ذلف آباد) افتاد. روزی در بقعه امامزاده آنجا در حضور جمع کثیری که به زیارت آمده بودند با ملّای محل روبرو شده گفتگوی دینی به میان آورد و این ملّا همان شیخی بود که چندی قبل با جناب فاضل یزدی وارد صحبت شده بغض بسیاری از امر و احباب در دل ذخیره کرده بود. به هر صورت در اثنای مذاکره علوی برای صدق مدّعای خود یک آیه از قرآن تلاوت کرد. ملّا گفت چنین آیهای در قرآن نیست. اتفاقاً علوی در طاقچه آن بقعه قرآنی گذاشته شده بود. لهذا بیآنکه از جای خود حرکت کند دست دراز کرده قرآن را برداشت و آیه را پیدا کرده نشان داد. آخوند در برابر اهالی که ایستاده تماشا میکردند خفیف و شرمنده و بر عداوتش افزوده گشت و بعد از رفتن سفارش کرد که بیائید برای تحقیق مطلب به شهر برویم. علوی به فرستاده شیخ گفت به آقا بگوئید مگر دین شهر با دین ده تفاوت دارد. از این حرف معلوم میشود که شما در دیانت خود متزلزل هستید. با این حال چگونه عهدهدار امور شرعی میباشید. این پیغام کینه دیرینه و بغض تازه او را زیادتر کرد و برای اخذ انتقام در نهایت جدیت قیام نمود و استشهادی تمام کرد که نزدیک به نود نفر از اهالی بلوک ذیلش را امضاء و از علمای عراق درخواست نمودند که دین اسلام و مسلمانان فراهان را از چنگال علوی نجات دهند و در آخرش نوشتند که اگر به فریاد ما بیچارگان نرسید روز قیامت از بیاعتنائی شما پیش خاتم انبیاء شکایت خواهیم کرد. وقتیکه آن ورقه به عراق رسید از طرف مجتهدین عیناً به ضمیمه درخواست نامهای راجع به توقیف و تنبیه علوی به اداره امنیه احاله گردید آن اداره هم چهار نفر مأمور به بلوک فراهان روانه کرد تا علوی را دستگیر نموده به شهر بیاورند. مأمورین در حالیکه احباب از این جریانات خبر نداشتند ابتدا به مشهد ذلف آباد وارد شده با نهایت شدّت و حدّت از احباء علوی را خواستند و چون معلوم شد از آنجا رفته است مبالغی پول از آنها گرفته به شاه آباد شتافتند. در آنجا هم چون وی را نیافتند از احباب وجه کثیری به ظلم و جور اخذ نموده راه خلج آباد را که علوی این هنگام آنجا بود پیش گرفتند و این ده به استثنای چند خانوارش همگی بهائی میباشند. به هر حال نفرات امنیّه لدی مورود مانند دژخیمان بنای خشونت گذاشته سراغ علوی را گرفتند. احباب میدانستند که اگر جنابش را پیدا کنند در آن هوای سرد البته با پای پیاده جلو اسب انداخته به عراقش خواهند برد لذا اظهار بیاطلاعی کردند و سواران هر قدر کدخدا و بزرگان قریه را شکنجه نمودند و تازیانه زدند به مقصود نرسیدند در همان احوال محفل روحانی صلاح بر این دید که علوی در یکی از منازل دوستان پنهان شود لذا با احتیاط تمام او را به خانهای برده در اطاق کوچکی جای داده جلو اطاق به قدری بوته و هیزم روی هم ریختند که احدی احتمال نمیداد در پشت این همه بوته و هیمه کسی باشد و این کار هرچند برای گم کردن عیبی نداشت ولی چون اطاق کوچک و بی منفذ بود برای علوی تنفّس مشکل شده گفت شما میخواهید مرا با این تدبیر از چنگ دشمن برهانید لکن من در این کلبه تنگ و تاریک خفه خواهم شد. احباب گفتند صحیح است این محل تفاوتی با قبر سر پوشیده ندارد و چند خشت از بالای سقفش برداشتند تا روشنائی و هوای تازه داخل شود. چون این خبر به سایر دهات فراهان منتشر شد محفل روحانی صالحآباد بدون فوت فرصت قضایا را به محفل روحانی عراق اطلاع داد آنها هم معجّلاً به چاره جوئی پرداخته از رئیس امنیه خطبهای خطاب به مأموران به این مضمون دریافت داشتند که به هیچوجه تعرض به علوی نکنید و فیالفور مراجعت نمائید محفل روحانی عراق آن نامه را توسّط پیک سبک مسیری به مقصد فرستاد. قاصد نصف شب کاغذ را به خلج آباد رسانید و احباب را از اضطراب بیرون آورد و اگر چه این مشکل برطرف شد و سواران به عراق برگشتند اما احباب درباره علوی از کید آخوند شکست خورده ایمن نبردند لهذا به تصویب محفل روحانی علوی شب بعد لباس رعیّتی پوشیده بر درازگوشی سوار گشته در هوای بسیار سرد نیمه شب به اتفاق یک نفر دیگر به سمت عراق روانه شدند چون مقداری طیّ طریق نمودند از محلّی یک دسته سگ درنده به آنها حمله ور شده نزدیک بود هر دو را با الاغها پاره کنند ولی پس از یک ساعت نبرد حملات آنها را دفع کرده خود را به عراق رسانیدند.
علوی در سلطانآباد به مسافرخانه وارد شد سلیمانی هم چندی قبل از آن به شرحی که در تاریخ حیات خود نوشته است از طهران به عراق آمده در مسافرخانه منزل داشت و این دو نفر از آنجا دوباره باهم سفر میکردند تا وقتیکه به عشق آباد مراجعت نمودند.
باری مقارن این احوال علمای طراز اوّل شیعه که چند ماه قبل به عللی از نجفآباد اشرف به قم مهاجرت نموده بودند و اکنون به نجف معاودت مینمودند به عراق وارد شدند از دهات فراهان هم جمعی از احباب برای دادخواهی از بیدادگران سواران امنیّه به شهر آمده بودند و همه این امور مصادف با شب پانزدهم شعبان شد که به اعتقاد شیعیان در آن شب ولادت قائم غایب واقع شده است و در آن یوم هر ساله بازارها آرایش و در شبش چراغانی میشود و اراذل و اوباش باطنهای خود را بروز میدهند و لعن و طعن و دشنام نسبت به بهاییان شدّت مییابد و صوت (بر منکر صاحب الزّمان لعنت) در تمام شهر طنین میاندازد و این عادت سالیانه در این سنه به اکمل وجهی جاری شد و چند تن از احباب فراهان و دو سه نفر از یاران خود عراق مورد حمله و ضرب واقع گردیدند. ضمناً پی در پی خبر میآوردند که اشرار قصد هجوم به حظیرةالقدس دارند و مدّتی احباب در میان خوف و رجا بسر بردند تا اینکه حضرات علماء به عزم نجف حرکت کردند و تمام فتنهها خوابید.
مختصر همان اوقات جناب آقا میرزا محمّد ناطق از کاشان و جناب آقا میرزا حسن نوشآبادی از خراسان وارد عراق شدند و در یوم پانزدهم فروردین ماه 1303 شمسی علوی و نوشآبادی و ناطق و سلیمانی یک دستگاه کالسکه کرایه نموده به همدان رفتند. پس از چند روز نوشآبادی به جانب ارض اقدس روانه گشت سلیمانی هم به اذن محفل همدان مسافرتی بیست روزه به قرای اطراف نموده مراجعت کرد ناطق هم در همدان ماندنی شد علوی هم در مدت اقامت همدان که قدری از دو ماه کمتر شد به اتمام احباب و جماعتی از اغیار ملاقات و صحبت کرد و بعد به اتّفاق سلیمانی به قزوین رفت و هر دو در منزل جناب اسعد الحکماء به اصرار خود او فرود آمدند و از دیدار احبای آن مدینه محفوظ گشتند.
عادت علوی بر این بود که به هر شهری وارد میشد اغلب اوقاتی که از منزل برای گردش بیرون میآمد تفرجکنان به مدارس قدیمه میرفت و با طلّاب آشنا میشد و با آنها صحبت علمی میداشت در یک ماهه توقف قزوین نیز چنین کرد و پس از چند روز در کلّ مدارس شهرت یافت که سیّدی خراسانی به قزوین آمده است که از همه علوم خبر دارد. به هر صورت علوی در یکی از مدارس دو نفر مبتدی پیدا کرد که هر روز قبل از ظهر به آنجا میرفت. سلیمانی هم تا در مدرسه با او همراهی میکرد و در آنجا مینشست تا وقتیکه علوی از مدرسه بیرون میآمد آنگاه باهم به منزل مراجعت مینمودند یک روز هنوز ساعتی از دخول علوی به مدرسه نگذشته بود که با رنگ پریده بیرون آمد سلیمانی به سید گفت مضطرب هستید جواب داد آن دو نفر طلبهای که در نتیجه مذاکرات چندین روزه قدری به امرالله نزدیک شده بود. دیروز یکی دیگر از رفقای خود را هم دعوت کرده بودند گویا او بعداً به مدرّس خبر داده که سیّدی به این نام و نشان هر روز به مدرسه میآید و چنین و چنان میگوید امروز مدرّس به حجرهای که من در آنجا بودم آمد. اول چند فحش داد و بعد گفت پاشو زود برو جهنم شو. دیگر اگر اینجا قدم بگذاری میدهم قلمت را بشکنند سلیمانی گفت شما چرا بیاحتیاطی می فرمائید و دست از این لانههای زنبور نمیکشید. علوی گفت ما نباید در انجام کاری که بر عهده داریم کوتاهی کنیم ما نان و نمک ملت را میخوریم. چگونه سزاوار است که اوقات را به تنآسائی بگذرانیم. خلاصه چون این خبر به سمع اسعدالحکماء و محفل روحانی رسید نگذاشتند که دیگر علوی به مدارس برود. امّا اسعدالحکماء و جناب میرزا طرازالله سمندری آوردند عبارت بودند از چهار نفر طلبه دو نفرشان ابهری و دو نفران قزوینی لجوج و متعصّب از خویشان حضرت طاهره لکن دو نفر اوّلی که بیاطلاع آن دو نفر دیگر میامدند مردمانی خوشقلب و چیز فهم بودند و بعد از دو سه مجلس که جواب سئوالات و اشکالات خویش را شنیدند. حضرت علوی مقداری از الواح ملوک را با صوت مهیمن و مؤثر تلاوت فرمودند و آن دو طلبه سرا پا گوش گشته در حیرت فرو رفته بودند. بعد که تمام شد جناب علوی به آنان گفتند شما اهل علم و فضلید آیا میتوان گفت که اینها از تلفیقات بشری است هر دو گفتند الحق این بیانات بدع و دلنشین و وحی آسمانی است نه کلمات انسانی آنگاه به اشاره علوی جناب سمندری یک جلد کتاب فرائد به آنان دادند دفعه دیگر که حاضر شدند علوی پرسید کتاب را مطالعه کردید. هر دو خندیده گفتند مقداری از آن خواندیم نویسندهاش شیخ بدبخت را سخت مفتضح کرده است و باری پس از یک ماه علوی به معیّت سلیمانی به طهران رفت و قریب سه ماهی که در آن شهر بودند علوی بیشتر اوقات را بنا به خواهش ضیاءالدین خان منادی در منزل او به سر میبرد و در تمام مدت توقّف چه در شهر و چه در شمیران احباب را مستفیض میکرد و ضمناً چون طهران را پسندیده بود و محفل روحانی آنجا نیز پی به مقام علمی و ارزش معنوی ایشان برده بود با موافقت طرفین قرار شد علوی به عشقآباد رفته خانواده خویش را به طهران انتقال و آنجا را مرکز اقامت قرار بدهد و هنگام لزوم به اطراف نیز مسافرت نماید مختصر اوایل پائیز علوی و سلیمانی از طهران حرکت نموده سه چهار روز در قزوین ماندند و بعد به رشت رفته در مسافرخانه فرود آمدند.
علوی در توقف یک ماهه رشت علاوه بر ملاقات احباب با عدهای از علمای محلّ روبرو شد و در خصوص امرالله با آنها گفتگو کرد و گاهی در میان آخوندها اشخاص عجیبی پیدا میشدند من جمله یکی از آنان که شغلش واعظی بود تصوّر مینمود که تمام اهل عالم حضرت رسول اکرم را به نبوّت قبول دارند و چون جناب علوی به او میگفتند که یهود و نصاری به رسالت آن حضرت مذعن نیستند باور نمیکرد و به هر حال علوی و سلیمانی دو هفته هم در بندر انزلی (بندر پهلوی) ماندند در آن نقطه شبی پنج نفر کلاهی که همگی ریشهای سیاه و براّق و پرپشت و بلند داشتند و قبا و لباده پاکیزه و فاخر خاکستری رنگ پوشیده بودند آمدند و یکی یکی سلام گفته با ادب در یک طرف اطاق پهلوی هم روبروی علوی نشستند آنگاه یک نفرشان از صاحبخانه پرسید آن آقائی که اهل علمند ایشاننند جواب داد آری آن شخص که مردی دلّال ولی تحصیل کرده و سایرین شاگردانش بودند. مبحثی پیش کشید و دنبالهاش را به منطق کشانید و در اثنای صحبت بر صحت قول خویش از علوی تصدیق میطلبید و او هر بار میگفت چه عرض کنم آن مرد گفت آقا به من گفته بودند که شما یکی از فحول علماء هستید پس چرا چیزی نمیفرمایید. باز گفتار خود را دنبال کرد و سخن از اسماءالله به میان آورده گفت آقا بفرمائید صفات الهیّه بر چند قسم است باز علوی گفت چه عرض کنم آن مرد گفت آخر شنیدهام شما بهائیها میگویید حق ظاهر شده و باب علم مفتوح گشته پس چرا هنگام تحقیق ساکت هستید احباب از سکوت و اظهار بیاطلاعی علوی نگران شده بودند و او خود این معنی را دریافته به آن مرد گفت صفات حق تعالی بر سه قسم است. صفات ذاتیّه. صفات ذات الاضافه. صفات اضافیّه. اما این مطلب خارج از موضوع بحث ماست چرا که مدّعای اهل بها این است که موعود اسلام ظاهر شده و این مدعا مربوط به متن علم منطق و حکمت نیست که شما گاهی صحبت از ضروریّات ستّه میدارید و گاهی سخن را به اسماء و صفات الهیّه منجر میسازید. علوی این را گفته وارد اصل موضوع شد و بیش از دو ساعت درباره ظهور و علائم و آثار صاحب ظهور موشکافی کرد و مطالب عقلی را با آیات قرآنی و احادیث معتبر منطبق ساخت و چنان بیاناتش جلوه نمود که شیخ و تلامذهاش در شگفت شدند و به این حسن تقریر و احاطه علمیّه آفرین گفتند و چون علوی عمامه سیادت نیز بر سر داشت مبتدیان به لحاظ تقدّس و تدینی که داشتند از صمیم قلب اظهار اخلاص و ارادت نمودند احباب نیز شادمان و سرافراز گشتند و پس از چند یوم علوی به اتفاق سلیمانی از بندر انزلی به بادکوبه رفتند و بعد از دو سه هفته توقف از طریق بحر خزر به عشق آباد روانه گشته در آنجا از یکدیگر جدا شدند و این سیر و سفر مدت یک سال و هفت ماه طول کشید.
علوی فصل زمستان را در عشق آباد ماند و موسم بهار با اهل و عیال به قصد طهران حرکت نموده به مشهد وارد گشت و به زودی خبر آمدنش در شهر پیچید بطوریکه احباب را نگران و اغیار را مضطرب ساخت امّا خوف احباب از این بود که شاید ضوضاء برپا شود زیرا علوی در ابتدائی که به امرالله گرویده بود به علّت مباحثاتی که شخصاً با آخوندها میکرد. هیجان عظیمی به شرحی که از قبل گذشت در مشهد پیدا شده بود بعد از مسافرتش نیز به یکایک آنها از سلطانآباد عراق ایضاء چنانچه اشاره شد پی در پی نامه مینگاشت و این عمل نیز باعث غوغا و گفتگو شده بود و از عجایب تصادفات اینکه یک روز در مجلسی که معلوم نیست محفل عقد بوده است یا احتفال عزا تمام علماء مجتمع بودهاند یکی از آنها عنوان میکند که آقا سید عباس برای من کاغذی نوشته و بر حقّانیّت امر بهائی استدلال کرده است. سایرین که این را میشنوند جمیعاً دست در بغل کرده هر کدام نامه مفصلی به خط و امضای علوی بیرون میاورند که برای ما هم نوشته است مختصر نامهنگاری علوی در آن زمان هیاهوئی برپا کرده بود که علی گلکانی به طهران نوشته بود. آقا سید عباس مادامی که در مشهد میزیست وجود خودش مایه انقلاب بود و حالا که از مشهد رفته است از دور با مکاتیب مسلسل مانند خود به سنگر علماء حملهور شده آنان را به مطالب خویش مشغول کرده است نظر به این سوابق دوستان از ورود علوی بیمناک بودند. امّا آخوندها نیز هراس از آن داشتند که باز این حریف پر سطوت که مجهز به سلاح علم است به مبارزه قیام کند و صولت و شوکت آنها را در هم شکند.
باری شبی یکی از علمای مشهد که در ایّام پیشین با علوی همدرس بوده است او را برای شام دعوت کرد محفل روحانی مشهد میترسید برای او دامی گسترده باشند امّا علوی خود مایل به حضور در آن مجلس و مذاکره با اهلش بود. بالاخره یک نفر از احباب او را تا در منزل آن آخوند همراهی کرد که اگر اتفاقی افتاد لااقل مقتلش را بدانند. علوی چون ورود کرد دید جماعتی از علمای اعلام که عبارت از رفقای سابق هستند حضور دارند. ولی به ملاحظاتی با او مذاکرات جدّی به عمل نیاوردند. وقتیکه جماعت متفرّق گشتند و مجلس خلوت شد یکی از آنان به علوی گفت حقیقت مطلب این است که بهائی شدن شما جمعی را به تحقیق وادار کرده چه اگر این امر دارای حقایقی نبود مانند شما کسی را به خود جذب نمیکرد لهذا من به زحمت بعضی از کتب حضرات را به دست آورده مطالعه میکنم ولی درباره برخی از مطالب اشکالاتی دارم که حلّش را طالبم. سپس از زیر عبا کتاب ایقان را بیرون آورده گفت ملاحظه کنید بهاءالله حدیث زوراء را تحریف کرده زیرا در این کتاب (ثمانین رجلاً) نقل نموده و حال آنکه در نسخه چاپی اصول کافی (ثمانین الفا) ضبط شده در این خصوص چه میفرمایید علوی گفت از چندین طریق جواب شما حاضر است. جواب اول اینکه اصول کافی بارها چاپ خورده و هزار یک آنها از نظر جنابعالی نگذشته از شما انصاف میطلبم آیا میتوانید مدعی بشوید که جمیع نسخ خطّی و چاپی این کتاب را که در ممالک اسلامی موجود است دیدهاید گفت نه. گفت پس به چه قانون به خود حقّ میدهید که این اشکال را وارد سازند زیرا بنا به قاعده منطق استقرای ناقص حجّت نمیشود و استقرای تامّ هم که میتواند حجت باشد شما به عمل نیاوردهاید چه در نسخهای که حضرت بهاءالله از رویش حدیث را نقل فرمودهاند ثمانین رجلاً بوده است. جواب دویم اینکه در قرآن مجید که به اتفاق جمیع فرق اسلامی وحی آسمانی و قطعیّ الصّدور است درباره پارهای از الفاظش ما بین علماء اختلاف است مثلاً در روایات وارد شده که آیه مبارکه کنتم خیر امّة اخرجت للناس اصل نزولش کنتم خیر ائمة بوده است. همچنین کریمه و اذا السؤودة سئلت اصلش اذا المودة سئلت بوده و هکذا بسیاری از آیات دیگر که شرحش در کتب اسلامی مندرج است. جواب سیّم اینکه در کتاب چاپی اصول کافی که به آن استناد مینمایید عبارات تحریف شدهای موجود است که خود شما هم باید به محرّف بودنش اذعان بکنید من جمله حدیثی است که میفرماید دوازده نفر از اولاد فاطمه اوصیای پیغمبر میباشند و این قطعاً صحت ندارد چرا که دوازده امام همه از اولاد فاطمه نیستند زیرا اولین آنها شوهر فاطمه است. جواب چهارم اینکه الآن در همین مشهد یک نسخه خطی از کتاب اصول کافی موجود است که تاریخش قبل از ظهور میباشد و در حاشیه آن کتاب ثمانین رجلا ضبط شده است.
صاحبخانه بعد از شنیدن این جوابها گفت سئوالی دیگر دارم و آن اینکه بهاءالله در کتاب ایقان نوشته است (کان من کأس العلم مشروباً) در صورتیکه انسان (34)
از کأس علم شارب است نه مشروب و این کلام از فصاحت عاری و با قواعد لسان عرب مخالف است. علوی گفت بنا به قاعده نحوی گاهی اسم مفعول به معنی اسم فاعل نیز آمده است علاوه بر آن در قرآن مجید هم نظیر این عبارت وارد شده چنانکه میفرماید (و اذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الّذین لا یؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً) و حال آنکه باید حجاباً ساتراً باشد چه که حجاب ساتر است نه مستور.
باری آن شب را به همین قسم مذاکرات گذارنده صبح به سلامت به محلّ خود برگشت و پس از چند هفته به موجب مراسله محفل روحانی طهران خانواده را در مشهد گذاشته خود حرکت نمود. ابتدا برای ملاقات اقوام و دوستان به وطن خویش رفت هنوز از رنج راه نیاسوده بود که به اشاره شیخ شاهرودی حاکم آن بلد به نایب الحکومه یعنی دائی علوی تلگراف کرد که شما و آقا سید عباس به شاهرود بیائید و قصدش از این کار حرکت دادن ایشان از دستگرد بود لهذا هر دو به شاهرود روانه شدند و پس از یک هفته علوی به طهران رفته در خانه ضیاءالدین خانم منادی منزل کرد و بعد از چهار ماه اعضای فامیلش نیز به طهران وارد شدند و به این ترتیب علوی در آن مدینه متوطّن و اوقات شبانه روزیش صرف خدمت گشت. بدین شرح که روزها در کلاسهای امری جوانان را تدریس میفرمود و شبها در منازل محترمین احباب به هدایت نفوس میپرداخت و چون شش ماه به این کیفیّت سپری شد جنابش را برای نشر نفحات الله از کرمان طلبیدند و چون به آنجا ورود کرد قیل و قال آخوندها بلند شد لهذا بصوابدید یاران به معیت آقا محمد اشراقی و دو نفر نظامی که تنی از افسران احباب فرستاده بود به صوب ماهان که مزار شاه نعمتالله ولی در آنجاست حرکت نمود و پس از چند روز به کرمان برگشت از قضا مراجعتش مصادف با شبی شد که اشرار شهر جناب کربلائی اسدالله را با چاقو شهید کردند. جناب علوی طوری شرح جزئیات این فاجعه را همان ایام به لغت فصحی نگاشته و برای جناب اشراق خاوری ارسال داشته است و ایشان بعدها عین آن نسخه را به این عبد تسلیم فرمودند که شاید روزی برای تاریخ به کار آید. بنده چون به مندرجاتش نظر انداختم دیدم انشائی است به سبک مقامات حریری در کمال فصاحت و بلاغت که علاوه اشتمالش بر یک واقعه مهم تاریخی متضمن نکات ادبی بکری است که از ذوق سرشار آن بزرگوار تراویده و دارنده مضامین بدعی است که از قریحه سیّال بل طیّار آن دانشمند عالیقدر انفجار یافته لهذا آن را طراز این اوراق مینمایم. تا مبادا این لئالی منثوره که نزد اهل ادب بسی گرانبهاست و جناب اشراق خاوری بیست و دو سال در حفظ این نسخه منحصر به فرد کوشیده اند دستخوش حوادث ایام گردد و هی هذه بفرد کوشیدهاند دستخوش حوادث ایام گردد و هی هذه
حضرت مخدوم بزرگوار آقا شیخ عبدالحمید اشراق خاوری روحی فداه
کتابی هذا الی سنام الهدایة و الکمال و هازم جیش الجهل و الضلال سمی من بدء به الانشاء بطرز جدید و شفیق ابن العمید رحمة الله و برکاته علیکم اهل البیت انه حمید مجید اما بعد فقد وردت ارض کرمان فی لیلة (14 ذی حجة) صفا هوائها و تنوّرت سمائها و استملکت ضیائها فساء صباح المنذرین و انعم حالی بلقاء المحبین فما لبثت یوماً او بعض یوم الّا و قد انتشرت اقاویل المرجفین و انتشرت علی المنابر نعاق المفسدین من حناجر بعض الواعظین من المسلمین بانّ رجلا من القوم قد و فد فی ذلک الیوم الّذی هو کالصخرة الصّماء و الحیة الرقشاء یلدغ من یحاوره و یلسع من یجاوره فاحذروا من نزعاته و نفثاته و اجتنبوا یا قوم من انیابه و همساته فانّ الحیّة لینّ مسّها و قاتل سمّها فلمّا اوجست انّ سلطان العناد قد استفحل و برهان الضّرب و السیف کادان یستعمل خرجت فی الیوم الثّانی مع حضة الصدیق کادان یستعمل خرجت فی الیوم الثّانی مع حضرة الصدیق الاشراقی من کرمان الی سبعة فراسخ فی قریة سمّی بماهان خائفاً مترقباً و قلت ربّ نجنّی من القو الظالمین و خلصنی من براثن المعتمدین فوردنا تلک البلدة باحوال و افکار شتّی و اقمنا فیها مقدار ما وعد قومه یونس بن میّثم ابنا الی مستقرنا الاوّل و نشغل انفسنا بلیت و عسی و لعلّ و ظننّا انّ طغیان القوم قد وهن و فشل و مادرینا انّ نارالله الموقدة الّتی تطلّع علی الافئدة انّها علیهم موصدة فی عمد ممددّة فد خلنا المدینة علی حین غفلة من اهلها و غنمنا السلامة من ضرّها و مکرها و قد مضی من اللیل ثلاث ساعات وصال علی الاجفان طلائع جیش السّبات فراینا الجور قد ضرب سرادقه علی الفارس و الراجل و غبار الافتتان قد احاط بالمقیم و الرّاحل و قامت الثلة الطافیة و العصبة الباغیة علی الاعتداء و سلّو اسیوف الحقد و الشّحناء و عضوا علی نواجذ الضغینة و البغضاء و شحذوا مدی الضرآء و الباساء و ارادوا سفک دم الاحباء حتی قتلوا فی ذلک اللیل رجلاً من الاصفیا (سمّی بکربلائی اسدالله) و فتکوا به فی اللیلة الظلماء بتحریک سرب من الاشقیاء الجلاء الّذین یسمونّهم علماء صلحاً فتّباً لروئسهم و تعساً لنفوسهم لما اقدموا علی اراقة الدّم الحرام و ماراعوا حرمة الشهر الحرام الّذی جعلها الله رکناً من احکام الاسلام و کبرّ الله سبحانه ذلک فی آیات الکتاب الشّریف و اکدّ و افخّم فی خطابه المنیف بانّ المشرکین و المنافقین فضلاً عن الموحّدین و المؤمنین لیکونوا فی تلک الاشهر مصونین مامونین و فی جناح الامن و الراحة مستریسین قال و قوله الحق یسئلونک عن الشهر الحرام قتال فیه قل قتال فیه کبیر وصّدعن سبیل الله و کفر به و المسجدا لحرام و اخراج اهله منه اکبر و الفتنة اکبر من القتل فیا للّه من هذا الفعل الذی انفعلت منه سباع الجاهلیة الکبری و بکت عیون العقلاء من هذه الفجیبعة الشنعاء فسوف یاخذهم الله بنکل الاخرة و الاولی فکفّن الشهید السّعید بالعزة و الاحترام و حملت جنازته علی اکتاف الاعلام و دفن فی جوار المضجع المنوّر السّامی الجاح سیّد جواد الکبریائی فحینئذ هجمت جنود الخوف علی اصحاب الیمین ثلّة من الاولین و قلیل من الاخرین و بدامن الایام کلوحها و من اللیالی کدوحها و ارتجفت القلوب ارتجافاً سدیداً هنالک ابتلی المؤمن و زلزلوا زلزالاً شدیداً و لمارای المحفل المقدس انّ لیل الهمّ قد عسعس و صبح الغمّ قد تنفّس و ظنّ انّ الاحزاب و الجماعة تعصّبوا و غضبوا من اللحیة و العمامة کانّهم حمر مستنفرة فرّت من قسورة امرنی ان اصلحها و ابدلها بالقلنسوة لعلّ الله یحدث بعد ذلک امراً و یبدّل من فضله بعسر نایسراً ضدلّت الطویل بالقاصر و صرت کما قال الشّاعر
لبست لکل زمان لبوسا و لا بست صرفیه نعمی و بوسا
و جاورت کلّ جلیس بما یلائمه لاروق الجلیسا
سرنی کلّ یوم و غی اطاء من لظاها و طیسا و طیسا
و یطرقنی بالخطوب الّتی یذین القوی و یشبن الرؤسا
و یدنی الیّ البعید البغیض و یبعد عنّی القریب الانیسا
ثمّ انّ المحفل الروحانی و العصبة الرحمانی راجعوا الی ولاة الامور و ملاذ الجمهور و طالبوا الباعث و القاتل و باحثوا عن الغائل و القائل و استدعوا العدالة و القود و اطفاء هذا الشواِط المتقّد فلبّوا دعوتهم تبیة المطیع و استعانوا منهم جهد المستطیع فاخذوا باخذ المظنونین من کلّ قریب و بعید و جائت کلّ نفس معها سائق و شهید و استعلموا خبیئة کلّ مظنون بفحص شدید ما یلفظ من قول الّا لدیه رقیب عتید حتی تفرّی اللّیل عن صبحه و اسفر الحق من محضه فانشدوا ضالتّیم و ارووا غلّتهم و داووا غلّتهم فکشف الحقّ و وجدوا ما کان یضلّون هنا لک تبلوا کل نفس ما اسلفت و ضلّ عنهم ما کانوا یفترون فاخذوه و غلّوه ثمّ الجحیم صلوة ثمّ فی سلسلة ذرعها سبعون ذراعاً فاسلکوه ثمّ استطلعوه و استنطقوه حتّی اقر القاتل بالقتل و الاحتیال و اعترف بالفتک و الاغتیال و افهم الباعث و المحرک و الساکن و المتحرّک و نبّاء المجامع الّتی انعقدت فی آناء اللیل و اطراف النّهار و شاوروا فیها الاضرار بالاخیار و یمیّنون لکلّ واحد من الابرار فاتکاء شریراً من الفجّار و یعد و ننا جمیل الاجر و توفیر الدینار و حسن الثوّاب و المآب فی دار القرار و قالوا لنا اتّبعوا سبیلنا و لنحمل خطایاکم و افعلوا امرنا حتّی نثقل بعطایانا مطایاکم فلمّا اطلع المستنطقون علی خفایا المقاصد و فهموا خبایا المفاسد و نیّاتهم الکواسد و فتشّوا عن زوایا المطالب و الموارد علموا آن نیراک تلک المکائد خرجت من خلال العمائم و تحت المساند فتم کتاب الاستعلام و انجلت عنه عضلة الابهام و انحلّت منه عقدة الافهام الا انّ کتاب الفجّار لفی جحیم و لایکذب به الّا کل معتداثیم یصلونها یوم الّدین و ما هم عنها بغائبین فلمّا اوتی کتابه بشماله و وضعت اوراق الاستنطاق فی قباله انّه فکّر و قدّر فقتل کیف قدّر ثمّ نظر ثمّ عبس و بسر فقال یا لیتنی لم اوت کتابیه و لم ادرما حسابیه یا لیتها کانت القاضیه فما اغنی عنّی عالیه فما نفعهم ما کانوا یکسبون و بد الهم سیئات ما عملوا و حاق بهم ما کانوا به یستهزئون و مضی من یوم القتل و الصّعود و الاحباب بین قیام و قعود و غیاب و شهود ازید بواحد من نصف تتمیم میقات موسی و لم ییق من ذی حجة الحرام الّا مقدار خلق الارض و السماء و رای المسلمون انّ الدّهر قد قلبّ لهم ظهر المجن و لم یحصد و امن حصائد اعمالهم آلا المحنة و الشّجّن و قرعوا للقاتل ابواب الاسخلاص فقیل فی جوابهم و لات حین مناص و لاحط العلماء انّ ما اغرسوه بایدی الجنایة و اسقوه من میاه الخیانة لم تنبت لهم الّا حسکاً و اشواکاً و لم یثمر لهم الا علقماً فتّاکاً و صارماً ارضعوه و احضنوه ارقماً سفّاکاً فهم من اعمالهم مشفقون و فی سکرتهم یعمهون لایدرون بایّ حبل یمتصمون و ما ظلمناهم و لکن کانوا انفسهم یظلمون فسوّل لهم الشیطان و زیّن لهم سوء التدبیر و الوجدان انّ دواء هذه الغموم انقلاب العموم و دفع تلک الهموم باشتعال نیران السّموم لعلّ الامیر بتذکر او یخشی فتنفعهم الذکری و اعمالهم تضل و تخففی و تحت الاقدام تطاء و تنسی قالوا ما تعلم نفس ماذا تکسب فی غده عسی الله ان یاتی بالفتح اوامر من عنده و لدی اثاره الغبار و العجاج و تضلیل معالم الفجاع و المتهاج یصیر ذلک الیوم عبوساً قمطریاً فنخلصّ القاتل المحبوس سهلاً یسیراً و نطالب بالاستنطاق مرّة اخری فان اجابونا و الّا نشتعل ناراً تلظّی فطفقوا بانتشار المغالطة و تحریک النّاس علی المخالفة و المشاغبة فقالوا لانقبل هذا الاستنطاق لانّه و قع من اولی النفاق و الشاق و لانسلّم انّه کان فی حال الاختیار صبراً و حرّاً بل صدر عن المحبوس سرّاً و جیراً فارسل ثانیاً من المتعصبین شهوداً علی الرجل لیکتشفوا طرائق الحقائق و السّبل لئلا یکون للنّاس حجة بعد الرّسل فاستنطقه المحقق القاضی فکانت الحال کالمضی و علم به الادانی و الاقاضی بانّه القاتل القاسی العاصی و هو المسمّی بحسن و المشهور بداشی لیهلک من هلک عن بیّنته و یحیی من حیّ عن بیّنته ففتحوا علی وجوههم من هذا الاعتراض ابواب الانخفاض و الافتضاح و لم یشجّواها ماتهم من هذا الانتقاض الّا بسیف هذا الاشکال و الاقتراح فسحقاً لهم بدّلهوا الصموت و الصلاح بالعواء و السّلاح و اختلف النینّان الی ان تولّد التساح و المرکز الروحانی یرسل اخبار الکرمان الی اخیار الطهران و یخبر الابرار برموز الاسرار فاستشاط القوم غضباً و استکباراً و استزاد و اعتواً و استنفاراً و لا یزید الظّالمین الاخساراً و تباراً فیا عجبا لقد حنّ قدح لیس منهم و زفق یحکم فیها من علیه الحکم لها فهوا بایقاظ الاذهان و العواطف و اثارة الزّعازع و العواصف و تهییج الصراصر و القواصف لاخراج القاتل من ید المخالف فبزغت شمس یوم السّبت من افق السماء و طلعت طلائع القضاء فی الفضاء و تحرکت سنا بک البلاء لامحاً وجوه الامن و الرخاء بادیاً نواجذه و رافعاً نوافذه فما شربنا شراب الصّباح الّا و سمعنا ارتفاع النّباح و الصّیاح قد خرقت صماخ الاصّم القراح و قرع اسماعنا عجیج النّیاح و ضجیج کفاة الکفاح فخلنا القیامة قد قامت و الساعة قد اتت و السّماء انفلقت و الارض انقلبت فخرج الخادم عجلاً من الدار لاستفهام الاخبار و استطلاع الآثار فرجع و قال حذار لاتخرج من ذاک القرار او تمسّک بحبل الفرار انّ القوم قد تعرّبوا بعد الهجرة و اجتمعوا بعد الفرقة و تهیّاً و اللوثبة و تاء نسوا للوحشة قد اشتدتّ فیهم زوابع الاحساسات الدّینیّه و هبّت لواقح التّعصبات القومیة فرفعوا اعلام الحرب و النفاق و نصبوا رایات الخلاف و الشقاق و اغلقوا ابواب الحوانیت و الاسواق و جرحوا بعض الفاتحین لعدم الاغلاق فتارة یهددّون خلفاء السلام و الوفاق و حلفاء المحبة و الاشتیاق بالضّرب و الغارة و الانفاق و ما للاحباب من عاصم و لاواق الّا الله مالک یوم التّلاق و مرّة یشدّون علی النّظمیة الوثاق بانفکاک القاتل و الاطلاق و الارادات رحی العدوان و فار تنوّر الطغیان الی یوم الطّلاق و التفّت السّاق الی ربّک یومئذ الساق فحنیئذ عضت الرزیه انبائها بانیابها و ماجت الفتنة بامواجها و جائت الساعة باشراطها و اناخت به کلا کلها و ارخت بسدولها و غطائها و تعطّی النائبها بافضعها و اشنعها و القت فجائها بکظهّا و افدحها انّ الفتنة کانت نائمة لعن الله من ایقظها فجهزّت الالوف و رصفّت الصفوف کانّه ظهر یوم الطّفوف و شرعت شمس الرّاحة بالکسوف و قمر الامان غارفی قمر الخسوف فارتفع اللواء بین ایدی العلماء و اما وجه الزنماء شاقّین جیوبهم ناکسین رؤسهم ضاربین صدور هم عجّوا عجیح الثکالی و صرخوا صراخ الارامل و الیتامی قائلین فی کلّ الاصقاع مترنّمین بهذا المصراع (یا حجة بن الحسن العسکری) و کان فی مقدّمه القوم قطیع من طلّاب العلم و الفض الذاهبین علی شفا جرف من الفساد و الجهل قد اتّخذهم ابلیس مطایا ضلال و اذاقهم سموم الصّلال و هم یزعمون انّهم یحصدون زرعاء و یحسبون انهم صنعاء فرفعوا الصّراخ و العویل و نادوا بالویل و الوبیل هنالک دعوا ثبوراء لاتدعوا الیوم ثبوراً واحداً و ادعوا ثبوراً کثیراً صاحوا و قالوا و اسلاما وادینا واویلا این جمال الاسلام و کماة الاعلام این الّذین جاهدوا باموالهم و حاربوا بانفسهم و فدوا باسرتهم قم یا رسول الله عن المضجع و انظر هذا المفجع (لبیک علی الاسلام من کان باکیا) فقد اندرست و الله معالمه و طمست عوالمه و علائمه و خلت دیاره و مراسمه و جلت عواصمه و محارسه علّموا بنایا قدم لنخرب معبدهم و نحرق بیوتهم و نغیر اموالهم و نذبح ابنائهم و نستجی نسائهم فانّهم و الله خرّبوا البلاد و اظهروا فی الارض الفساد و ضلّوا و اضلّوا العباد یا حجّة بن الحسن یا صاحب السرّ و العن یا مفرّج المتنفّسریا ورد النّرجس این عطرک و نفحات این تضوّع نسماعتک این سیفک و سنانک قم عن تحت الحجاب و ارفع عن وجهک النّقاب و اقتحم قسطل الغبار و حارب بذی الفقار و اقطع ایدی الفجّار من رأس الاخبار و استأصل شافة الکفّار و اعل شأن الابرار (اللّهم آمین) یا ایها المزّمل و المدثّر قم فانذر و ربّک فکبّر و ثیابک فطهّر انقرفی النّاقور و انفخ فی الصّور اخرج من خلف الحیطان و اضرب منهم کل بنان (انشاءالله) الی متی ترقد فی جابلقا و اخذتک السّنة فی جابلسا و تستریح فی جزیرة الخضراء فقط صرنا فقراء عجزاء نستغیث و لانغاث نستجیر و لانجار انّ النّاس خرجوا من الدّین و رجال الادارات صاروا من البهائیین لایسمعون لنا همساء و لاصوتا و لایضمنون لاسیرنا عونا و صونا ثمّ ولوا وجوههم بالقوة البرقیة شطز الطهران نادوا و قالوا یا وکلاء کرمان یا وزرا ایران یا حجج الاسلام یا ارباب الجرائد و الاقلام اغیثونا فقد ذهب الاسلام و احفظونا قد افتضحنا عند الانام فتعالی تعالی سطوة جمال القدم جلّ ذکره الاعظم ترتعد عند ذکره فرائض الأمم و تضطرب لدی اسمه ارکان العالم و احیت و قویت من ندائه العظام و الرّمم و اقدم الیک معذرة فی ذلک المقام فقد طال بنا الکلام و اوشک ان نبعد عن المرام انّ القلم قد یجمع و یطفی و بنان البیان یعد و فینسی فیالیت کنت حاضراً و نظرت الیهم حائراً تراهم کالهمج الرّعاع یتبعون کل نداء و سماع کانهم اشباح بلا ارواح و ارواح بلا اشباح و رماة بلا رماح و کفاة بلا کفاح و نسّاک بلا صلاح و کماة بلا سلاح لایدرون انّی یذهبون و لایذهبون الی ما یعلمون ما یقولون و یقولون ما لایفعلون و یفعلون ما یهلکون و ما یهلکون الّا انفسهم و مایشعرون فجردّت العتاة ظبی الحقد و الطغیان علی اصحاب الرضوان تجریداً عظیماً و لما رأی المومنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و مازادهم الّا ایماناً و تسلیماً و او حشتهم الذئاب العوادی ایحاشاً جلیلاً من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظرو ما بدّلوا تبدیلاً فجدّدت المصیبة لاحباب مرة اخری و ملکنا الخوف فی تلک المرتبة امّروا اخزی فقذفت شرارة نیران العصاة الی عنان السماء و لظلمت من دخانها آفاق الخضراء و الغبراء و نثلت سهام البلاء و نصال القضاء من کنانة الامضاء شاحداً مخالبه و ناراً نوائبه فتقاطر امطار الاحزان و تهاطلت غیوث الاشحان من الکنهور الرکام و ارتفعت سموات الافتتان و دحبت اراضی الامتحان فی ستّة ایّام فتفکّر یا سیّدی فی احوال الاخیار و اطفالهم الضعّاف الصفّار و نسائهم اللّائی لم تصوّرن هذالانفجار قطّ فی آناء اللیل و اطراف النّهار لایتمکّن لهم الفرار و لا یتیسّر الاقامة و القرار من خوف هجوم الاشرار فانّ من اول طلوع بدر الهدی و بزوغ شمس الدّجی فی تلک العدوة القصوی لم یقع به مثل ذلک الاتفاق و لم تکثر الفتنة عن انیاب الانشاق ماسمعنا بهذا فی آبائنا الاولین ان هذا الّا اختلاق ( ماتو همّت یا حبیب فؤادی کان هذا مقدّرا مکتوباً) لم یبق صاف و لامصاف و لامعین و لامُعین – و فی المسائی بدا التساوی فلا امین و لا ثمین. انّ القلم لایقدر ان یشرّح الاحساسات و لاتحکیها الالفاظ و العبارات و لا یمکن ان تحققها الاستعارات الرائقه و الکنایات الفصیحة اللائف و لو کان الکتاب من الافاضل و الاوائل و ملک فصاحة سحبان وائل و الخطیب اوتی جوامع الکلم و بلاغة قد امة و رزق بدایع الحکم و طلاقة قسّ بن ساعدة و حالی کما قال الشّاعر.
لقد اصبحت موقوذاً به اوجاع و اوجال و ممنّوا به مغتال و مختال و محتال
و خواّن من الاخوان قال لی لا قلا لی و اعمال من العمّال فی تضییع اعمالی
فسّود وا ایامنّا الغرّ و بدلّوا عیشنا الحلو و الحرّ بمضغة العلقم المرّ یا ایّها العزیز مسنّا و اهلنا الضرّ فتارةً یهدّدنا رجال من انوف الفطس بتقویان دعائم حظیرة القدس و ابادة مجامع الالفة و الانس و حیناً یحکم غیظهم المتهالک علی اقتحام المعارک و ورود المعاطب و المهالک لاستنقاذ القاتل الفاتک فاعیی القلم من تطویل المقال و یقتصر من بسط الاقوال و وصف الحال و ظلم اهل الظّلام و الضّلال بهذا المقال قبتنا بلیال نابقیّة و احزان یعقوبیِة لمّا علم امیر الجند انّ القوم حرفّوا عن منهج الصّواب و اغلقوا الحوانیت و الابواب و قاموا علی الفساد و الخراب فعل بهم ما فعل باصحاب الفیل فجعل کیدهم فی تضلیل و ارسل علیهم طیراً ابابیل و قال لهم ان لم یعدلوا عن القال و القیل و ارادة قتل القتیل و اغارة مال الضعیف و الضئیل یرمیهم بحجارة من سجّیل فجعل الجند یتبعهم اینما یذهبون و یعقبهم حیثما یرجعون فطاف العسکر فی الخارج و الدّاخل لیلاً و نهاراً و حارسوا الاموال و النّفوس سرّاً و جهاراً و فی کل یوم تلاطمت من کل الجهات امواج الفتن و یظهرون ما تخفی صدورهم من الحقاد الکامنة الاحن و تری القوم کالفراش المثوت صرعی و حیاری و تذهل کل مرضعة عمّا ارضعت و تری النّاس سکاری و ماهم بسکاری الی ان انخمدت نار الوطیس و ذهبت الضّباع فی الخیس و وضعت الفتنة اوزارها یوم الخمیس فطلع من افق المحرم الهلال و بشّر بظهور جمال ذی الجلال و شروق محیط دائرة الکمال و انذر آخرین بوفود البکاء و الملال و اسال من عیونهم عیون الطّوال فیا لها من تلک الاحجبیّة الغربیة و واعجبا من تیک القضیّة العجیبة انصار الشّهر الواحد مرکزاً للحزن و السّرور و منشاء للغم و الحبور فهیّاء واو صممّوالا فلات المحبوس فی الیوم المکفهر العبوس یوم ینفخ فی صور العراء فتاء تون افواجاً و فتحت سماء الضّجیج و العواء فکانت ابواباً و سیّرت جبال الجماعات فکانت سراباً یوم یلبسون الاکفان و یسیلون الدّما علی النواصی و الجفان وجوه یومئذ علیها غبرة ترهقها قترة اولئک هم الکفرة الفجرة فاحتفلوا للعرائین و هیّاً و السلوک النجدین و اجروا الدّموع من العینین و اعتصوا بحبل الحسنین فزیّنوا التکّایا و المجامع و اختلطت النساء بالرّجال فی الجوامع و اشتغلوا بالایاب و الذّهاب فی المسالک و المصانع و یضربون صدورهم بالایدی و الاصابع و یقرعون رؤسهم بالسّلاسل و القوارع حتی طلع ذکاء یوم السابع فراج سوق السّب و اللّعن و صبّت امطار الشّماتة و الطعن فاخضرّ عود الوعید و انبّث و اثمر البذائة و الحبث و فشا الجدال و الرّفث فما ثنّی حزننا الّا و قد ثلّث فصعد علی المنبر رجل من اساطین الکلام و یعدّ نفسه من العلماء الفخام و مروّجی الاسلام و هو یرید رفع الختلاف و قطع جرثومة الاعتساف و اقامة دعائم الانصاف فاستری علی عرشه و سوّی ثیابه بیده و التوی عبائه بجسده و اخرج یده من کمّه و مسحها علی لحیته فهدأت الاصوات و الزّماجر و سکنت هیاج الاکابرو الاصاغر ثمّ بلع ریقه و تنحنح و نظر الی اطرافه و استتح فحمدالله و فوّض امره الیه و ذکر الرّسول و صلّی علیه ثمّ اقبل علی الجماعة و قال لقد جئتم شیئاً ادّا تکاد السّموات یتفطرّن و تنشقّ الارض و تخرّ الجبال هدّا یا قوم لاتفسدوا فی الارض بعد اصلاحها و لاتکفّروا نفسا بعد ایمانها بایّ برهان علمتهم انّ الرّجال المقتول کان من الکافرین و لدی من ثبت انّه من البهائیّین و بایّ حجة ارقتم دمه و قلتم انّه من المهدورین باقوم انّ تلک الحرکات منافیة لشرع الاسلام و مبانیة لاخلاق المؤمنین الاعلام فما اتی علی آخر کلامه الّا و قد حملت علیه السّباع الکواثر و ارادوا تمزیقه بانیابهم الکواسر فصاحوا دفعة واحدة والله انّه رجل من البهائیان فاقتلوه و احرقوه حتّی تکونوا من الفائزین ففّر الواعظ من بینهم فرار الغزالة من مخالب الاسود کما فرّ هود النّبی علیه السّلام من قبیلة عادو هود و هرب صالح علیه بهاءالله من قوم ثمود الا انّ عاداً کفروا ربّهم الا بعداً لعاد قوم هود لولا ان تدارکه رحمة من ربّه لنبذ بالعراء و هو مقتول و قطع جسده ارباً ارباً بالمهند. المصقول و لم یزل القاطن و الظاعن یشوّقون اللاعن و الطّاعن حتّی جاء الیوم الثّامن فجاء الرّمز من القوّة البرقیّة الی الامیر و کفیل النظمیة بارسال القاتل بالدارک القطعیّة الی مرکز العدالة الشورویّة و القاتل الی ذاک الحین لم یعتقد الشدّة والحین و تصوّر امره باللّعب و المین بل یقطع انّ المحرکین یخرجونه و لو بالجبر و یتوّجوئه باکلیل الشّرافة و الفخر و یجلسونه علی الصّدر و یسلّمون الیه القیادة و الامر فلمّاویئس من الخلاص و ظنّ الزّجر و القصاص بل علم الصّلیب و الرّصاص تغرغرت عیناه بالدّموع و حینئذ فهم انّه مغلوب و مغرور و مخدوع فلمّا راء و اباء سنا قالوا آمنّا فلم یک یتفع ایمانهم لمّا راء و اباء سنا فعضّ علی یدیه علانیة و صاح و قال ما اغنی عنّی مالیه علک عنّی السلطانیه ربّنا انّا اطعنا سادتنا و کبرائنا فاضلّونا السّبیلاً ربّنا آتهم ضعفین من العذاب و العنهم لعناً کبیراً فلمّا قضی اللیل شبابه و کادان یسلب ثیابه اخرجوه مغلولاً من المحبس فی بطن الظلّام المعصص فیحثی من الخوف و الهلول علی الاعتساف و تمرّغ جبینه بالتّراب و حسب انّه یصلب الآن علی الجذوع و الاخشاب هنا لک لعن الشّیخ و الشّاب اذ تبرّاء الذین اتّبعوا من الّذین اتبعوا و تقطعت بهم الاسباب فارسل فی ذاک اللّیل عجلاً خفیّاً الی مولد ربّ الارباب تحت حراسة ملائکة القهر و العذاب و ما علمنا ما فعل به فی السّجین فانتظروا انّی معکم من المنتظرین و ستعلمنّ نباه بعد حین فی عصر یوم التّاسع اجتمع القریب و الشّاسع و قامرا علی احتفال الناس فی الاندیة و الجوامع و فی هذه الکرّة اعتصموا بحبل النساء و ظنّوا انّه العروة الوثقی و الاحبولة الکبری و مادروا انّ صیدهم و قد و ثب و نفرو شرکهم قد خرق و کسر و صار حبل اعمالهم مبتوراً و جعل الله مجهوداتهم هباء منثورا فاوردوهنّ سراعافی مجلس العزاء فرفعن الاصوات بالعویل و البکاء و نحن نوح الثّکلی و فی امامهنّ زوجة القاتل الخواّر و فی یدها عجل جسد له خوار فصحن واویلاه و قلن و اذلّاه ایّها الرّجال این غیرتکم و وفائکم این صدقکم و صفائکم این همّتکم و قیامکم امن العدل ان یصیر هذا الطّفل الصّغیر و الجوذر الفقیر بل هذا الصبیح الملیح یتیماً طریحاً و یجعل قرینه و ضجیعه قریحاً جریحاً یا قوم ان کنتم تدّعون الاسلام و ترویج احکام خیر الانام فاسعوا الی الخلاص و الاستسلام و خلّصوا نفوسکم من العتاب و الملام و اصرفوا الفضّة و الذّهب لتشیید مبانی الدّین و المذهب لئلّا یخرج و یذهب فأنّهما یعلّمان المثقب و المذهب فقامت من خلال الجماعة امرئة لاثارة العواطف و المهمّة و اخرجت من اذنها قرطه نادت و صاحت انامع کثرة احتیاجی و احتقاری و شدة اضطهادی و افتقاری اساعد الاسیر العانی بهذا القرط الفالی و الذّهب الخالص العالی و ما ملکت یدای غیر هذا الفانی فهل انتم یا اعضاد الامّة و انصار المّلة تساعدوننا ببلغة و تصاحبوننا ببغیة و تعاونوننا بغنیة فضّجت الرّجال من الاطراف و هاجوا هیاج من شرب السّلاف بانّا نساعد باموالنا و رؤسنا و نجاهد باولادنا و نفوسنا فنستنقذ اسیرنا او نستذلّ امیرنا کذبوا و رب الراسیات و ما فعلوا و خالق السّموات حروفهم بلا معنی. و اسمائهم بلا مسمّی. افعالهم ناقصه. و احوالهم جامده. و حرکاتهم ساکنه. نصبهم ینصبهم الی الانخفاض. نصیبهم من الاثبات الانتقامی. عمقهم یؤل الی السّطح. و جرّهم لایجرّهم الی الفتح. عواملهم عوامل. و جازمهم غیر عامل ظواهر هم نعاق. و ضمائرهم نفاق. جواهرهم اعراض و اعراضهم اغراض. و اغراضهم امرای. رفعهم مقدّر.
و جمعهم مکسّر. مبتدائهم منکّر. و خبرهم محقّر. جملاتهم خالیة عن الضمیر. و کلماتهم لایفید بنقیر و لا قطمیر اضافاتهم لفظیّة. و عطف بیانهم عرضیّه. و نسقهم غیر مرضیّه. تاکیدهم متابعة النفس و العین. و ابدالهم تغلیط کلّ شین بزین. حروفهم مشبّه. و صفاتهم مشتبه. فاعلهم مقصور. و مفعولهم محصور. علی اکل الموفور. فی کلّ اصیل و بکور. باب اشتغالهم استعالهم بالجهاله و تنازعهم مؤسس علی العمایه. صحیحهم معتلّ. ماضیهم کالمستقبل. مضاعفهم مخلّف. و وعودهم اجوف. لفیفهم مفروق. و مثالهم لایوجد فی المخلوق. بصائرهم نواقص و ابصارهم شواخص. وصلهم مهموز. و فراقهم کنز مکنوز اشارات اعلامهم موصولة بالفساد. و کلماتهم محصورة علی ظلم اهل الرشّاد. اشتثنائهم منقطع. و تمیزهم مرتفع اوامرهم منیّة علی العناد. و نواهیهم معربة عن الفساد ندائهم سقام و کلام. و مناداهم فی الاندیة کالانعام و مقصود هم من هذا العمل المشکور و السعی الصالح المبرور ابراز المحبّة و الاخلاص لرفع دیانة الاسلام عند العوام و الخواص و بسط حبائل الاقتناص لتحصیل الوجاهة و الاختصاص و تألیف الدّینار و الدّرهم لیجلوا به الکرب و الهمّ و یرکبوا علی السّیارة الادهم فلم ینتجوا مما یصنعون و لم یملأوا دلائهم مما یمکرون انظر کیف کذّبوا علی انفسهم و ضلّ عنهم ما کانوا یفترون ثمّ اتی یوم المصیبة العظمی و الرّزیة الکبری و انائبة الدّهماء و هو یوم عاشورا و نحن بین الخوف و الرّجاء و الشدة و الرخاء و ما ندری ما یفعل بهم و لا بنا حتّی ظهر الاعلام و الطلّاع و تشبّکت الاصوات و القطائع بحیث تستک المسامع و کنّا جلساء البیوت و حلساء الصمّوت و حیناء حلفاء الدّعاء و القنوت فاء خبرنا انّ اصحاب العدوان هیّاء وافی المیدان و جمعوا الشّیب و الشّبان لا بسین الاکفان شاهرین السّیف و السّنان صائحین یا صاحب الزّمان لیحملوا علی مرکز النّظم و الامان و یخلّصوا القاتل بقوة الطّعان و لم یعلموا انّه قضی الامر الّذی فیه تستفیتان فانتهض القوم من ذلک المکان و ما قطعوا سوق الکرمان الّا و قد التفت حلقتا البطان فحمل الجند علی ارباب الطّغیان و سطوا علیهم سطوة یفر منها الشّجمان فارخوا المنان و عضّوا علی النّواجد و الاستان فارجعوا کلاً منهم الی المحلّ الّذی کان ففّروا فرار الغزلان و انهزموا انهزام الجرذان فتسابقوا متلاومین و تراکموا متلاعنین و اقبل بعضهم علی بعض قالوا یا ویلنا انّا کنّا ظالمین فقطع دابر القوم الّذین ظلموا و الحمد لله ربّ العالمین ثم اخبرهم رائد التّحقیق بانّ القاتل قد مضی من کلّ فجّ عمیق و ارسل الی مکان سحیق لیجزی بالعمل الذی هو به حقیق فلاینفعه بکاء الزمیل و الشقیق و لایخلصه نیاح السّمیر و الشّفیق سواء علینا اجزعنا ام صبرنا ما لنا من حمیم و لاصدیق فصاروا بغتةً میتاً بلا حراک قالوا ما تقول فضّ الله فاک و شلّت یداک قال لا تلومونی و لو موا انفسکم هذه اعمالکم تردّ الیکم فتکصوا علی اعقابهم خاسرین نادمین قالوا یا ویلنا انّا کنّا ظالمین و لو لم یقع اذهاب القاتل لکان شرّ ذلک الیوم مسیطراً و احرقتنا نیرانه صغیراً و کبیراً و اعیدت قضایا الجهرم اشدّ زفیراً و سمیراً فوقانا الله شرّ ذلک الیوم وکیل لنا من رحمة الله صاعاً و قفیزاً و ردّ الله الّذین کفروا بغیظهم لم ینالوا خیراً و کفی الله المؤمنین القاتل و کان الله قویّاً عزیزاً فهذه نبذ من وقایع الکرمان و جمل من فجائع الزّمان و نوائب الحدثان الّتی اندهش منها العاقل الاریب و یبکی من عواقبها اللبیب و یحترق من وخامتها قلب الادیب و یخجل اللسان من تقریرها و ینفعل البنان من تسطیرها و القلم من تحریرها و المداد من تسویدها جعلتها تبصرة للمتوّسمین و تذکرة للمتبصّرین و عبرة للمتفرسین نسئل الله ان یحفظنا من زلّة القدم و عثرة القلم و یقینا فی جناح فضله و عنایته و یعاملنا بمنّه و سوله و السّلام علی من اتّبع الهدی و استظلّ فی ظلّ البهاء و خشی عواقب الردّی و قد زیّنت جید هذا الکتاب النّفیس بنفائس قلائد العقبان من آی القرآن و رصّمت نطاقه بعقود اللّوءلوء و المرجان من جواهر کلمات الرحمن فهو یرفل و یمشی فی الثیاب الموشّحات و یفتخر بین الرّسائل برصاعة الآیات و یفتر عن العبر و الاخبار شفتاه بالجملات المحکمات فالحمد لله الّذی هدانا لهذا و ما کنّا لنهتدی لولا ان هدانا الله و قد کتبت هذه الرّقیمة الوجیزة فی محروسه کرکان صانها الله عن طوارق الملوان و فجائع الزّمان فی العشر الثالث من محرّم الحرام سنة و اربعین و ثلاثماة بعد الان من الهجرة النبویّة علی هاجرها الف بهاء و تحیّة حرّره و انشاه العهد الخاطی العاصی المذنب الجانی عبّاس العلوی الخراسانی. انتهی
اما سرگذشت جناب علوی بعد از مسافرت کرمان تا اردیبهشت هذه السّنه (1332) که بر حسب خواهش این عبد به قلم خود ایشان نوشته شده و از کمال اختصار قابل تلخیص و تغییر نیست به عین عبارت این است.
(پس از مراجعت از کرمان به شهر رفسنجان وارد شدم. بعد از استیفای لذات روحانی از ملاقات دوستان رحمانی مجلسی از یار و اغیار برای فحص و تحقیق امر بهائی تشکیل گشت. قرارشد بیانات طرفین نوشته گردد در آخر جلسه رئیس شهربانی وارد شد امر به تفرق حاضرین نموده نوشته های طرفین را گرفته ضبط نمود. مجلس بهم خورد تاییدات غیبیه مطالب را تا اندازه ئی بر یار و اغیار معلوم و مبرهن داشت علمای بلد مردم را تحریک نموده نزدیک بود انقلابی برپا گردد. رئیس نظمیّه برای حفظ امنیت بنده را مجبور به اختیار نمود که از این شهر حرکت کنم. خود رئیس تا محاذی اتومبیل به نام مشایعت آمد از آنجا به قصبه انار حرکت نمودم و پس از چند روزی توقف به جانب یزد رهسپار گردیدم. بعد از زیارت احباب و اقامت مختصری در شهر مزبور نظر به امر محفل مقدس روحانی طهران به صوب کاشان متوجه شدم و در آن اوقات مسئله سید غضنفر شهرتی به سزا یافته بود که این سید نایب امام زمان است و دارای کشف و کرامات از قرار مذکور بعدها مدّعی مقامات بالاتری شده بود. دولت او را گرفته در زندان طهران محبوس کرد و بعد از مختصر ایامی چراغ عمر و ادعایش هر دو خاموش شد و بکلی محو و معدوم گردید. باری بعد از یک ماه اقامت به جانب طهران حرکت کردم و بعد از مدتی اهالی کاشان از محفل استدعا نمودند که این بنده شرمنده بدان صوب حرکت کنم در تابستان همان سال با اهل و عیال به سمت کاشان رفتم. چند ماهی در آنجا به زیارت دوستان فائز شده سپس برای استفاده از محضر یاران به سمت مازگان و قمصر رفتم. در آنجا با عالم و مجتهد آن قریه در حضور جمعی از اهالی از اعالی و ادانی وارد مباحث دینی گشته هنگامی که مجتهد مزبور عرصه را بر خود تنگ دید با اقرار صریح با صدای بلند گفت من بهیچ دیانتی اعتقاد ندارم نزدیک بود انقلابی واقع شود. ولی الحمد لله بخیر گذشت بعد از مراجعت به کاشان جمعی از متعصبین نقشه اخراج این فانی دانی را کشیده اولاً مرا احضار به اداره آگاهی نموده سئوال از آمدن من به کاشان نمودند عرض شد برای ملاقات دوستان و تبلیغ امر بهائی آمدم بعد از استنطاق و ردّ و بدل شدن سئوال و جوابهائی از اداره مزبور به سلامتی بیرون آمده چیزی نگذشت که نقشه عوض شد بدارالحکومه احضار گردیدم. سئوال از آمدن من در حضور رئیس شهربانی به کاشان نمود. عرض شد برای ابلاغ کلمه بهائیت آمدم حاکم گفت مردم از دست شما شکایت دارند و ممکن است انقلابی تولید شود. عرض کردم شما باید جلو انقلاب را بگیرید. من حرکتی به خلاف قوانین مملکت نکرده ام. حکومت اظهار داشت برای خاموش شدن سر و صدا خوب است چند روزی حرکت به خارج شهر نمائید تا بهانه ئی بدست مردم نیفتد چند روزی به سمت آران کاشان رفتم سپس مراجعت به کاشان نمودم و مشغول استفاده از یار و اغیار گردیدم و با عده ئی از نفوس ملاقات حاصل گردید و بذری در قلوب آنان پاشیده شد. سپس به جانب جوشقان و وادقان و بلوک جاسب و نراق که از توابع کاشان محسوب بود حرکت نمودم در جوشقان مجالس باشکوهی از یار و اغیار در نهایت حریّت و آزادی تشکیل شد و کلمة الله گوشزد عموم گردید. حتی یک روز در ملاء عام مشغول صحبت شدم اهالی از زن و مرد دور من جمع شدند. زنها در حالیکه اطفال خود را در بغل داشتند گوش هوش برای استماع تعالیم حضرت بهاءالله فرا داشته ساکت و صامت ایستاده بودند. راستی آن منظره شگفت آور هیچوقت از خاطرم نمیرود از آنجا به سمت قریه وادقان با چند نفر از احباب رفتیم. آنجا نیز با جمعی ملاقات حاصل گشت و بذری افشانده شد. سپس به صوب نراق متوجه گردیدم. در آنجا نیز تائیدات حضرت متعال در رسید با حکومت و جمعی دیگر از بزرگان آنجا ملاقات حاصل شد. بعد از یکی دو هفته اقامت با نهایت خرمی و انبساط به کاشان مراجعت نمودم. احباب عزیز الهی در نهایت روح و ریحان مشغول انجام خدمات حضرت رحمان بودند. سال دیگر بنا به درخواست احباب یزد با اهل و عیال بدان صوب رهسپار گردیدم و مدتی از نعماء و آلاء روحانی و جسمانی بانیان قصر مشید متلذذ و محظوظ گشتم. روزی در مهدی آباد یزد مجلس باشکوهی منعقد گردید. این فانی برای استفاده از محضر دوستان به مکان معهود رفتم. نطق و صحبت مفصّلی ایراد گردید. آن مجلس را با نهایت روح و ریحان گذرانیده برای مراجعه به شهر الاغ بسیار عالی با زین مخمل حاضر نموده اول غروب روانه شهر شدیم. دو نفر احباب هم یکی در جلو دیگری در دنبال همراه بودند. همینکه وارد شهر یزد شدیم و از وسط بازار عبور میکردیم اهالی که این فانی را با عمامه سیادت و ریش علمائی سوار الاغ با دو نفر نوکر مشاهده نمودند احتراماً از جای خود برخاسته سلام و تعظیم مینمودند و نمیدانستند به چه شخصی تعظیم و سلام میکنند وگرنه همانجا مرا قطعه قطعه میکردند. باری از کوثر لقای دوستان محظوظ و مسرور گردیدم و با جمعی از طبقات مختلفه ملاقات شد و بذری افشانده گشت. سپس به قریه منشاد که مدفن جمعی از شهدای سنه 1321 است رفتیم. راستی زیارت قبور شهدا و استقامت و جانفشانی آنها در راه خدمت به عالم انسانی و شرح جان دادن آنها در راه خدا هر قسیّ القلبی را منقلب و مندهش میکرد. رهسپار شهر یزد گردیدم و چند ماهی از حضور یار و اغیار مستفید و مستفیض شدم. بعد از مراجعت از یزد مدتی در طهران مشغول تدریس کتب مقدسه از قبیل کتاب مستطاب ایقان و اقدس و برخی از کتب ادبیه نحو و صرف – صرف عمر نمودم و در مدرسه تربیت ذکور هم اشتغال به تدریس و تعلیم داشتم محفل مقدس روحانی فرمودند به موجب دخواست اهالی سلطان آباد عراق شما خوب است بدان صوب حرکت کنید. با اهل و عیال به صوب شهر مزبور حرکت کردم. احبای عراق در آن تاریخ الحق و الانصاف در نهایت اتحاد و اتفاق و ساعی و کوشا در ترویج و انتشار نفحات حضرت رحمن بودند و این خاک پای دوستان از فیض ملاقات آن وجوه ناضره دائماً مسرور و محظوظ بودم در آن تاریخ آقای عبدالحسین خان ایمانی که رئیس پلیس عراق بود الحق خدمات شایانی به امرالله مینمود. بعد از مدتی توقف در آن سرزمین بنا به درخواست احباب همدان با فامیل به سمت شهر مزبور روانه شدیم در بین راه با یک نفر از طلاب علم در اتومبیل مصادف گشته در نهایت حکمت مشغول تبلیغ شدم. بعد از ورود به همدان در دو جلسه ملاقات دیگر موفق به ایمان حضرت منان گشت. روزی انجمن تبلیغات اسلامی بنده و چند نفر دیگر را دعوت برای رفع سوء تفاهم نمود. از قضا آن جلسه در خارج شهر واقع گشت از هر دری صحبت به میان آمد و متجاوز از یک ساعت طول کشید. نزدیک بود کار به خشونت کشد ولی الحمدلله بخیر گذشت بعد از چند ماه اقامت در همدان و کسب فیض از ملاقات دوستان در فصل زمستان عازم کرمانشاه شدیم. مدتی هم در آن شهر اقامت نموده چند نفر به شرف ایمان مشرف شدند و از فامیل آنها فحشهای آبدار بسیار نوش جان کردیم. از آنجا به کرند رفتیم. بعد از ملاقات دوستان آنجا به قصر شیرین حرکت نموده مهمان حکومت که یکی از احباب بود شدیم. بعد ازتوقف مختصری به کرمانشاه مراجعت نموده و از آنجا به موطن حضرت کردگار رهسپار شدیم. بعد از مدتی اقامت به سمت بلوک بیارجمند که مسقط الرأس اصلی این جانب است حرکت نمودیم مخفی نماند که بعد از برگشتن از کاشان بنا به امر محفل مقدس روحانی مرکزی قرار شد که با سرور مبلغین و مبلغات حضرت میس مارثاروت با مصاحبت جناب فتح اعظم و حضرت وحید کشفی مسافرتی به سمت تبریز نمائیم در این سفر هم بی نهایت خوش گذشت. شرح این مسافرت را این فانی دانی در یکی از متحدالمالهای سنه 1309 یا 10 به طور متوسط نوشته[3] و در آنجا طبع و منتشر گردیده بعد از این مسافرت به سمت سلطان آباد عراق حرکت کردیم. همین نحو در مراجعت از کرمانشاه با جناب مبلغه شهیره میس کهلر و جناب دکتر غلامحسین خان حکیم از کرمانشاه به سمت همدان حرکت نموده احباب همدان نهایت احترام را رعایت نموده مجالس عمومی و خصوصی تشکیل شد. پس از توقف مختصری به سمت قزوین حرکت کردیم. احباب از طهران به استقبال آمده بودند. بعضی به قزوین و جمعیت زیادی در کرج منتظر ورود مشارالیها بودند. از قزوین حرکت نموده به کرج آمدیم. جمع کثیری از زن و مرد از طهران آمده بودند. چند ساعتی در نهایت روح و ریحان برگذار شد. از کرج با جمعیت انبوهی به طهران وارد شدیم شرح این مسافرت خود اوراق جداگانه ئی لازم دارد که فعلا از تحریر آن معذورم. تصور میکنم در اخبار امری آن تاریخ مقداری نوشته شده باشد اگر کسی طالب شرح و تفصیل باشد میتواند به متحد المالهای آن تاریخ مراجعه نماید. باری برگردیم به اصل مطلب در بلوک بیارجمند امر ایزد متعال گوشزد بسیاری از اهالی و فامیل و دوستان آنجا گردید. از آنجا حرکت نموده به شاهرود رفتیم. روزها و شبها از حضور یار و اغیار مستفید میگشتیم. بعداً به صوب طهران حرکت کردیم. مدت مدیدی در ام العالم مأوی و مقر گزیده روزها در مدرسه تربیت ذکور در کلاسهای عانی مشغول تعلیم و تدریس و شبها در منازل احباب مألوف به اعلاء کلمة الله و به استفاده از محضر آقایان مشغول بودیم تا اینکه قضیه بستن مدارس بهائیان در کلیه انحا و اقطار مملکت ایران پیش آمد. به همان نحو سابق در طهران با یار و اغیار معاشرت و مخالطت داشتیم و تفضلات الهی من غیر استحقاق پیوسته شامل حال بود تا اینکه سفری به اهواز نموده مجامع و مجالس با شکوهی منعقد هیمنه و سطوت امرالله تکان غریبی به اهالی داد. از دست فانی متوسّل به شهربانی شدند. از طرف رئیس شهربانی احضار شدم التزام از فانی گرفتند که من بعد اینطور مجالس بزرگ علنی با شکوهی گرفته نشود که باعث حقد و حسد اهالی گردد. با همه این گرفتاریها احباب عزیز در جلسات خصوصی دست از کار نکشیدند. بعد از مدتی به آبادان حرکت نمودم. بعد از چند روزی به اداره آگاهی احضار شدم. سؤال از آمدن من به این شهر شد. جواب گفتم برای تبلیغ امر بهائی به این شهر آمدم. این سئوال سبب شد که رئیس آگاهی کاملاً بر مرام و مقصد بهائیات آگاه گشت و کتبی هم برای اکمال معلومات به وی داده شد. باری رئیس محترم آگاهی در نهایت ادب و انسانیت اظهار داشت که در سرحدات مملکت کلیه تبلیغات از هر مذهب و مسلک چه دینی چه سیاسی چه حزبی چه غیر ذلک به کلی از طرف دولت ممنوع است. تبلیغات در غیر شهرهای مرزی مانعی ندارد. خوب است شما به زودی از شهرهای مرزی حرکت نموده تبلیغات خود را در وسط مملکت ادامه دهید. بعد از یکی دو هفته من هم از اهواز حرکت نموده به طهران عودت کردیم. در خرم آباد به مرض سختی دچار گشته به حدی که نزدیک بود به عالم دیگر رهسپار گردم. بعضی از احباب که در بهداری قشون دولت علیه مستخدم بودند الحق نهایت محبت و عنایت را درباره این جاهل عاصی ابراز نموده تا اینکه حقّ جلّ جلاله شفا مرحمت فرمودند. پوشیده نماند که در هزار و سیصد و سیزده شمسی به واسطه برخی از حوادث که ذکرش باعث حزن و ملال خواننده عزیز میشود با آقای عبدالحسین ضرغام برای کسب و کار به سمت خط آهن جنوب در کوههای بختیاری و لرستان حرکت نمودیم و شرکتی با سرمایه نسبة متوسط بلکه مختصری مشغول کار گردیدیم. قریب به یک سال در آن سرزمین مشغول کسب و کار شدیم و خداوند متعال برکت مختصری عطا فرمود که از اصل و منفعت وی دارای منزلی در طهران که اسباب راحتی قلب و وجدان بود گردیدیم. شرح وقایع و جزئیات این مسافرت بسیار شیرین و دلچسب است ولی کثرت گرفتاری مشاغل و تنبلی این فانی دانی اجازه شرح نمیدهد (این زمان بگذار تا وقت دگر) بعد از مراجعت از لرستان تصمیم قطعی من بر این بود که به کار و کسب ادامه دهم و در ضمن هم با عدم لیاقت و قابلیت مشغول استفاده و استفاضه باشم ولی محفل مقدس روحانی مرکزی طهران مکرّر در مکرّر اظهار داشتند که صلاح این است که شما اوقات خود را صرف تبلیغ و خدمت نمائید. با اینکه میدانستم که این مور ضعیف و پشه نحیف قابل و لایق همچه مقام مقدس منیعی نیستم ولکن نظر به لوح مبارک صادره از کلک حضرت مرکز میثاق روح الوجود له الفدا و امر محفل مقدس روحانی طهران متوکلاً علی الله حرکت به مشهد خراسان نموده و به دیدار هموطنان عزیز و احبای صمیمی با تمیز دل و جان و قلب و وجدان مسرت کامل یافت. اگر چه در اغلب موارد و مواقع از احبای جانفشان جمال مبارک محبتهای بسیار و مسرتهای بی شمار مشاهده کرده ام ولی اعتراف میکنم که محبتهای صمیمانه و الطاف مشفقانه که از هموطنان عزیزم یعنی احبای مشهد دیدم جای دیگر ندیدم مخصوصاً این محبت حقیقی و صمیمی محفل مقدس روحانی مشهد را هیچوقت از یاد نبرده و نخواهم برد زیرا که در اول ورود به مشهد بعد از بیست سال که از این وطن عزیز به واسطه فتوای علما از این شهر مانند جدّ بزرگوار حضرت رسول اکرم فرار کرده بودم محفل مقدس روحانی مشهد فرمودند که چون شما در این شهر معروف و مشهورید و ممکن است اشخاص محترمی از اغیار از طبقات مختلفه به منزل شما بیایند. محض احترام امرالله محفل حاضر است همه گونه مخارج پذیرائی چه شام و چه ناهار چه غیر اینها و هرچه که باعث عزّت امرالله است همه را بپردازد که امر الهی با عزت و احترام در انظار جلوه نماید. اگر چه به محفل مقدس روحانی مشهد زحمت چندانی وارد نیاوردم و خودم از دوستان قدیمی مختصر پذیرائی مینمودم و با آنها آمد و رفت میکردم ولی این لطف و مرحمت و این محبتها و احساست گرانبها و پر قیمت را فراموش نکرده و نخواهم کرد.
قرار بود یک سال در مشهد بمانم ولی ظروف و احوال و مقتضیات و محبتهای صمیمی هموطنان عزیز مانند مغناطیس مرا مجذوب اخلاق و احوال آنها نموده عوض یک سال پنج سال معتکف آستان دوستان بودم. انقلاب شهریور 20 به کلی اوضاع را منقلب کرد بسیاری از اشخاص از طبقات روحانی و غیر روحانی که از سطوت مرحوم شاه فقید یعنی رضاشاه سماوی طیب الله مثواه در غار خاموشی منزل و مأوی گرفته بودند از زاویه خمول و خموشی بیرون آمده اوضاع ملک و ملت طور دیگر شد. این فانی دانی هم به اجازه محفل مقدس روحانی مشهد حرکت به سمت مسقطاالرأس خود یعنی قریه دستگرد از بلوک بیارجمند نمودم. اهالی مخصوصاً اقدام و فامیل نهایت احترام را مجری داشته دو عدد گوسفند برای ورود فانی و اهل بیت قربانی نمودند و ما را به احترام وارد نمودند. چند ماهی که گذشت قضیه انقلاب شاهرود رخ نمود عده ئی از احباب مظلوم را با طرز فجیع و شرم آوری به درجه شهادت رسانیدند و خانه هایشان را به کلی غارت نمودند. در خلال این احوال و ضوضا خبر آوردند که جمعی برای کشتن حقیر عازم حرکت بیارجمند (هستند) بیچاره اقوام و خویشان از اشاعه این اخبار بی نهایت مضطرب گشتند در این بین چند نفر ژاندارم اسماً و ظاهراً به نام محافظت بنده و باطناً برای گرفتن پول به قریه دستگرد آمده میزبان بنده قریب دویست تومان به آنها داده من هم نصف شب سوار اسب گردیده با دو نفر محافظ به سمت سبزوار حرکت کردم در بین راه خطر جانی نزدیک بود متوجه شود ولی به حمدالله بخیر گذشت. بالاخره وارد سبزوار گشته احباب آنجا هم بواسطه انقلاب شاهرود در خوف و هراس بودند بعد از دو سه روز اقامت با اتومبیل یکی از دوستان حرکت نموده به شاهرود وارد شدم و همان شب را به سمت طهران حرکت کردم. خانواده هم بعد از مدتی به طهران آمدند. چند سالی از حضور یار و اغیار مستفید و مستفیض گشته در سنه 26 برای زیارت دوستان همدان عازم آن صوب گردیدم و مدت مدیدی از محضر دوستان الهی مسرور و شادمان بودم. سپس به طهران مراجعت نموده باز مرتبه دویم به همان همدان برگشته مرتبه دویم نیز مثل مرتبه اول چند ماهی در ظل رعایت احباب ایام را گذرانیدم و به طهران مراجعت نمودم. مدتی در طهران و حومه آن از حضور یار و اغیار استفاده مینمودم. راستی یکی از قضایای تاریخیه که ذکرش موجب مسرت است این است که در طهران لجنه ئی به نام لجنه بلوکی تشکیل گشته و این لجنه الحق خدمات بسیار مفید و عالی را انجام میدهد. در هر هفته یکبار یا دو بار به حسب اقتضا و حاجت یک نفر دکتر و یک نغر مبلّغ و یکی دو نفر از احباب دیگر در اتومبیل یکی از احباب برای معالجه امور جسمانی و روحانی رهسپار اطراف طهران میگردند و بدون تفاوت یار و اغیار مجاناً همه را دوا میدهند. حتی ممکن است بگوئیم مسلمانان بیش از بهائیان از این هیئت استفاده میکنند. این حرکت به اطراف با این طرز خداپسندانه بی نهایت برای داخل و خارج مفید است و این لجنه یکی از لجنه های بسیار خوب امری است زیرا همه اعضا و پروگرامش عمل است لفظ نیست. کاغذ پرانی نیست تعارف نیست باعث نشر نفحات است. علّت انجذاب داخلی و باعث توجه دیگران به امر مبارک است. باری گاهی در داخل شهر و گاهی در حومه و اطراف افتخار تشرف در حضور دوستان را داشتم تا اینکه به امر لجنه تبلیغ مرکزی در اوایل دی ماه 1331 به موطن عزیز یعنی مشهد رهسپار گردیدم. در این سفر هم مانند سفرهای سابق مورد محبت و الطاف احباب عزیز مخصوصاً محفل مقدس روحانی مشهد واقع گردیده بعد از مدتی اقامت رئیس انجمن تبلیغات اسلامی با جمعی از محترمین انجمن و دسته ای از محصلین و دکترها در منزل یکی از احباب تشریف آورده سه جلسه در حضور جمعی از بهائی و مسلمان با نهایت احترام مذاکرات مذهبی واقع بنا بود. مرتبه چهارم تشریف بیاورند. متأسفانه تشریف نیاوردند سپس حرکتی به سمت قوچان و بجنورد و درگز نموده از متمسّکین به عروةالوثقای دیانت مقدسه بهائی قلب و وجدان روح و ریحان حاصل نمود. سپس مدتی در نیشابور و ده دوازده روزی در سبزوار در خدمت دوستان مشرف بودم و در اوایل اردیبهشت 1332 به طهران مراجعت کردم. انتهی
باری جناب علوی مردی با نشاط و خوش بینه بود. بشره ای گندم گون و قامتی متوسط مایل به کوتاهی داشت. تا حدود چهل سالگی کمی لاغر بوده و بعد فربه شده است. از صحبت کردن خسته نمیشد و هنگام روبرو شدن با آخوندها طرفش تا قانع نمیشد اگر منصف بود و تا سپر نمی انداخت اگر مجادل بود از او دست بر نمیداشت. همیشه و همه جا بلند حرف میزد و سخن را غالباً اعاده و تکرار میکرد. با همه کس یگانه و صمیمی بود و در سراپای وجودش اثری از ریا و غرور نبود. خود را بر احدی ترجیح نمیداد و حق هیچکس را در هیچ موردی ضایع نمیکرد. در امر مبارک مخلص و غیور و آرزویش این بود که احباب به مسئله تبلیغ اهمیت بدهند و ناشران نفحات الله را بیش از این حرمت و رعایت نمایند و این مطلب را هر سال در انجمن شور روحانی که سمت نمایندگی در آن پیدا میکرد به طور جدی عنوان و حضار را ملامت مینمود و جامعه را به کم همتی نسبت میداد. به همین جهت پاره ای از نفوس رنجیده میشدند معهذا اکثر دوستان به ایشان ارادت میورزیدند چه که هم علماً و هم اخلاقاً شایسته تکریم و احترام بود.
اما از آثار قلمیه حضرت علوی علاوه بر مکاتیب و رسائل تبلیغی که جمیعاً برای علما فرستاده شده و سوادی از هیچیک در دست نمانده عبارت است از کتاب (بیان حقایق) و آن در جواب نفوسی است که مدعی هستند حضرت اعلی جل شأنه توبه نامه مرقوم فرموده اند. این کتاب که مندرجاتش شهادت بر علم و احاطه مؤلفش میدهد چند سنه قبل به وسیله لجنه نشر آثار ملی منتشر گردیده است.
اما شرح مسافرت علوی به همراهی ورقه مقدسه مطهره حضرت میس مارثاروت به آذربایجان به عین عبارتی که در مجله اخبار امری شماره 1 – 2 مورخ فروردین و اردیبهشت 1309 درج گشته و قبلاً وعده نقل آن را دادیم با مختصر اصلاحاتیکه به امر لجنه مربوط به عمل آمده این است:
" چون این خاک پای دوستان سید عباس علوی خراسانی به امر محفل مقدس روحانی مرکزی مملکت ایران شیدالله ارکانه قرار شد که با مصاحبت حضرت سرور مبلغین و مبلغات میس مارثاروت علیها بهاءالله به صوب ایالت آذربایجان سفر کنم و حضرت مشارالیها در بین مسافرت و مصاحبت صریحاً امر فرمودند که وقایع و حوادث را بنگارم لذا مبارت به اطاعت نموده آنچه را محسوساً معاینه کرده ام به عرض قارئین محترم میرسانم در اول قرار بود که حضرت آقای یزدانی و این عبد خاطی در خدمت مبلغه شهیره مسافرت نمائیم ولی نظر به شواغل و غیره و گرفتاری امورات اداری حضرت مشارالیه متعذر گشته این بنده و دیگران را از فیض مصاحبت خود محروم فرمودند به هر حال دو ساعت و نیم بعدازظهر یکشنبه دهم فروردین 1309 از گراند هتل مرحوم متصاعد الی الله حضرت باقر اف حرکت کردیم. قبلاً جمعی از وجوه دوستان مثل آقای یزدانی و آقای محب السلطان و آقا زادگان مرحوم باقر اف در خارج شهر طهران منزل جناب آقا میرزا عبدالحسین خان خادمباشی برای مشایعت حاضر پس از ورود به منزل مؤمن الیه و صرف چای و شیرینی و تودیع آقایان محترم تقریباً چهار ساعت بعدازظهر سوار اتومبیل گشته با آقای فتح اعظم که از اعضای محفل مقدس روحانی است رهسپار جانب قزوین گشتیم آقا زادگان حضرت باقر اف تا قریه کرج شش فرسخی طهران مشایعت نمودند تقریباً دو ساعت و نیم از لیله دوشنبه 11 فروردین گذشته وارد قزوین گشته در گراند هتل آقای ارباب برزو که از احباب خادم ثابت و جانفشان زردشتی است منزل نمودیم نظر به سفارش و توصیه مشارالیه خادمین و امنای گراند هتل نهایت مواظبت و احترام را در حق این خانم و ماها نمودند صبح دوشنبه 11 فروردین با حضرت آقای وحید کشفی (لسان حضور) برای ترجمه انگلیسی به فارسی و میرزا حبیب راسخ به جانب زنجان حرکت کردیم تقریباً ظهر همان روز به شهر مزبور وارد شدیم این خانم به قدر دو ساعت در منزل سلطان ریحان الله خان رفع خستگی نموده سپس به جانب میانج متوجه گشتیم نیم ساعت به غروب وارد قصبه مذکوره گشته شب را مهمان آقای میرزا فضل الله خان ایمانی رئیس تلگرافخانه کمپانی بودیم جمعی از دوستان حضور به هم رسانیده از فیض ملاقات و بیانات ایشان مستفید و مستفیض گشتند آقای ایمانی و خانم محترمه شان با نهایت محبت و خلوص پذیرائی شایانی نمودند. صبح سه شنبه 12 فروردین قرار بود که مستقیماً به جانب تبریز حرکت کنیم ولی قبلاً سیسان استدعا کردند که حضرت مارثاروت به آنجا تشریف ببرند و شب را هم بمانند ( سیسان قریه ئی است در هشت فرسخی تبریز و به مقدار یک فرسخ از راه معمولی منحرف است) مشارالیها فرمودند از ماندن شب معذورم ولی به اندازه دو ساعت برای ملاقات به آنجا خواهم رفت باری پس از قطع اودیه و تلال و طی سهول و جبال رسیدیم به قریه (حاجی آقا) از دور ملاحظه گردید که یک دستگاه اتومبیل با برخی از اجله احباب هم برای استقبال و هم برای ارائه طریق سیسان آمده بودند و همین نحو بعضی از دوستان خود سیسان در وسط راه منتظر ورود ایشان بودند احبای سیسان چند روز قبل از تشریف آوردن خانم راهی را که از حاجی آقا به سیسان میرفت با ذوق و شوق تمام محض خاطر خانم که اتومبیل به سهولت عبور کند تسطیح و شوسه نموده بودند پس از تلافی احبا و چند دقیقه توقف در قریه حاج آقا به سمت سیسان متوجه شدیم هنگامی که جوش و خروش اتومبیل بلند گردید و چرخهای سریع السیرش به صوب سیسان به حرکت آمد یک نفر از احبای سیسان در جلو اتومبیل محض ارائه طریق سوار بر اسب قوی هیکلی گشته و از شدت شوق و شعف دستهای خود را بلند نموده با دستمال اشاره به سمت سیسان مینمود و مژده ورود مشارالیها را با تمام قوی اعلام و اخبار میکرد بعد از قدری طی مسافت ملاحظه گردید که منظره تحیرآوری از زن و مرد و کبیر و صغیر و وضیع و شریف تشکیل گشته و صفحه بیابان از کثرت ازدحام اهالی از ادانی و اعالی مستور مانده همگی مهیای استقبالند همینکه جماعت مستقبلین چشمشان به اتومبیل ما افتاد با سرعت تمام که خارج از حد تحریر است به سمت اتومبیل متوجه گشتند گویا شهر حضرت شیخ برای امروز گفته شده بود. قوله:
دیدار دار غائب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ئی ببارد
چنان مغناطیس الهی و شوق و عشق روحانی جماعت را به سوی اتومبیل ما سوق میداد که عنان اختیار را از دست همگی ربود و تماماً شروع نمودیم به گریه کردن یعنی گریه شوق بنام به بازوی عبدالبهاء ببالم به نفوذ کلمه حضرت ولی امرالله سیحان الله ملاحظه گردید یکی طفل در بغل گرفته دیگری کفشهای خود را دست گرفته هر دو با پای برهنه میدوند. زارعین و دهاقین صدا و گرد و غبار اتومبیل را دیدند و شنیدند. تماماً دست از کار کشیده با سر و پای برهنه به سمت ماها متوجه شدند تا آنکه بالاخره خود را رسانیده شروع کردند به تصافح و بوسیدن دست مشارالیها. راستی چنان جمعیت برای زیارت متراکم گشته بود که هر چه ماها و خانم فریاد کشیدین که این طور تراکم اسباب زحمت است آتش عشق چنان زبانه کشیده بود که خرمن عقل و آداب را سوخته ابداً کسی گوش نمیداد و همگی متوجه خانم و بوسیدن دست وی بودند باز هم بنازم به قدرت و خلاقیت کلمه حضرت ولی امرالله روح الوجود لقدرته الفداء. فی الحقیقه اگر خانم در میان اتومبیل نمیبود قطعاً از شدت شوق و شعف به واسطه تراحم و تراکم جمعیت زیردست و با دوستان خورد و مجروح بلکه به ملکوت ابهی صعود میکرد. ملاحظه گردید در خلال این هلهله و غلغله یک دسته از جوانان مستقبلین در جلو راه صف بسته منتظر ورود و خواندن سرود بودند. همینکه اتومبیل ما نزدیک آنها رسید دفعة با صدای بلند در نهایت سرور و انبساط شروع کردند به خواندن سرودهای مهیج راستی باز چنان انقلاب حالی ایجاد گردید که بر گریه و شوق سابق افزوده گشت. خانم از این محبتهای خالص و عشقهای سرشار متحیّر و مبهوت بودند چه که قطعاً در مدت عمر خود این نحو مردمان خالص کمتر دیده بودند. باری از صفوف رجال و دسته های جوانان نگذشته دیدیم قریب چهار صد نفر زن با همان لباسهای ساده و قلبهای پر از محبت و خلوص در سر راه منتظرند اینها نیز مانند مردها یک دفعه بر سر خانم ریختند. مردها هم که از عقب اتومبیل میدویدند رسیدند. یک دفعه محشر عظمی از شدت شوق و شعف برپا شد. زن و مرد اطراف ما را احاطه کرده جوش و خوش اتومبیل گرد و غبار زیاد، هلهله دوستان و ولوله حضرات امءالرحمن و سرودهای مهیج جوانان راستی منظره ئی را تشکیل داده بود که تسطیرش از قوه بیان و قدرن چنان خارج بود که هیچ یک از ما ها در مدت عمر خود ندیده بودیم. با این عشق و شور رسیدیم به قریه سیسان خانم با آقای وحید کشفی مترجم و آقای بهین آئین که از کبار مبلغین محترم بودند با برخی از اجله احباب وارد حظیرةالقدس گشتند و تمام دوستان زنانه و مردانه محض استفاده از فرمایشات خانم حضور بهم رسانیدند. آقای وحید کشفی (لسان حضور) هم با کمال مهارت بیانات حضرت مشارالیها را به ترکی ترجمه مینمودند چنان فضای آن مکان مقدس مملوّ از محبت و خلوص گشته بود که باز از شدت شوق و ذوق بعضی شروع کردند به گریه کردن. خانم نطق مفصلی ادا فرموده سپس به اطاق مراجعت نمودند باز ملاحظه گردید که احبا رجالاً و نساءً هجوم نموده به طوری جمعیت متراکم شد که ما مجبوراً ایستاده غذا خوردیم. پس از صرف غذا با همان حالت ایستادگی غذا خوردیم و مصاحبین باز در فشار و از میان جمعیت عبور کرده سوار اتومبیل گشتیم. برای مشایعت باز جمعیت مثل حالت استقبال متراکم و متزاحم همدیگر شدند. از کثرت ازدحام نزدیک بود یک نفر از جوانان قریه مزبور در زیر چرخ اتومبیل شهید راه عشق و مهمان نوازی گردد ولی خدا رحم کرد. پس از تودیع جماعت متوجه شهر تبریز شدیم. رسیدیم به قریه باسمنج دو فرسخی تبریز از دور ملاحظه گردید که چند دستگاه اتومبیل در ردیف هم ایستاده و جمعی از اجله دوستان و اعضای محفل مقدس روحانی تبریز به شکل نیم دایره در حالتیکه بعضی از جوانان با طبقهای شیرینی در دست منتظر ورود حضرت میس مارثاروتند. همینکه اتومبیل ما نزدیک رسید خانم و مصاحبین پیاده شدیم. باز فرته عشق از آسمان محبت بال و پر گشود و جلوه گری آغاز نمود، قلوب را منقلب کرد و اعصاب شوق و شور را به هیجان آورد گویا لسان حال همگی به این شعر مترنم بود.
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
پس از صرف شیرینی با حضرات مستقبلین تقریباً یک ساعت به غروب روز سه شنبه 13 فروردین به سلامتی وارد شهر تبریز گشتیم. نظر به میل و خواهش حضرت آقا میرزا ابراهیم خان صنیع الوزاره حضرت میس مارثاروت و مصاحبین به آنجا وارد شدند. روز دویم ورود مشارالیها با یک نفر از محترمین دوستان برای زیارت محلهای متبرکه مقدسه در میان شهر گردش نمودند و ما ها نیز به مصاحبت آقای دکتر محسن خانم و آقای بالا زاده محبس ارک و محبس میدان و مضرب و مقتل و مصلب حضرت نقطه اولی روح ما سواه فداه را زیارت نمودیم. روز دیگر به توسط برخی از اجله دوستان با بعضی از محترمین و بزرگان تبریز ملاقات فرمودند. روز سیّم نظر به دعوت بعضی از رجال به مجمع شیر و خورشید سرخ تشریف بردند. از سیسان باز جمعی از دوستان مردانه و زنانه برای ملاقات خانم به تبریز آمدند. روز چهارم با حضرات اسپرانتیستهای تبریز ملاقات مفصلی فرمودند. در این چهار روز اقامت پروگرام از این قرار بود شبها از ساعت هشت بعدازظهر عموم دوستان از رجال در حظیرة القدس حاضر و همگی از بیانات مؤثر روحانی مهمان عزیز غربی مستفیض و مبتهج بودیم. گاهی هم آقای نورالدین خان فتح اعظم مستمعین را به بیانات شیرین خود مستفیذ و مسرور مینمودند. در اغلب لیالی این ذره بی مقدار با عدم لیاقت و قابلیت اطاعة لامرها المحترم موجب تصدیق احبا میگشتم و شاگردان درس اخلاق نیز در اغلب شبها به واسطه سرودهای شیرین مهیج روح حاضرین را منبسط و بشاش میکردند. روزها را هم حضرت مؤمی الیها در حظیرة القدس حضرات اماء الرحمن را از نطقهای با حرارت خود مشتعل و منجذب میفرمودند. این خاکسار نیز نظر به فرمایش خانم چند مرتبه مصدح و مزاحم اوقات خانمهای معظمه گردیدم روز اول به اعتقاد آنکه حضرات خانمها فارسی را خوب میدانند و بعضی هم این اعتقاد را تأیید و تصدیق نموده این بنده عرایض خود را به فارسی عرض کردم سپس معلوم گردید که بسیاری از خانمهای محترمه زبان شیرین فارسی را درست نمیدانند لهذا روز دیگر که برای نطق و صحبت به مجلس اماءالرحمن رفتم رضوانیه خانم صبیّه محترمه آقا محمد آقای عباسیان که از محصله های مدرسه بهائی عشق آباد بودند و زبان فارسی و ترکی را خوب میدانستند عرایض این خاکسار را از فارسی به ترکی ترحمه نمودند. امیدوارم محفل مقدس روحانی تبریز به ترویج زبان فارسی اهمیت مخصوصی بدهد و در مجالس خصوصی و عمومی مخصوصاً محافل و لجنه های امری مقرر فرماید که احبای الهی عموماً بالاخص خانمهای محترمه به زبان فارسی صحبت کنند. باری پس از چهار روز اقامت در شهر تبریز و زیارت کامل از احبای عزیز مصمم حرکت به سمت طهران شدیم. لهذا روز یکشنبه 17 فروردین پس از وداع یاران الهی با قلبهای پر از مسرت و محبت و از جهتی مملو از حرقت به واسطه هجرت و مفارقت از خدمت دوستان ساعت چهار به ظهر از تبریز حرکت کردیم جمعی از اجله دوستان و اعضای محفل مقدس روحانی تا هشت فرسخی یعنی قریه حاجی آقا مشایعت فرمودند از قضا همانطور که طرفین حالشان از درد مهاجرت و مفارقت منقلب جگرها بریان و دلها سوزان و اشکها ریزان است آسمان و هوا نیز انقلاب حال و تأثرات خود را به توسط ریزش باران بر سر یاران حکایت میکرد. پس از تودیع دوستان الهی محض احترام مهمان عزیز غربی مشایعین در پائین راه با آن هوای منقلب صف بسته منتظر عبور اتومبیل ما بودند. همینکه چرخهای سریع السیر پر قوت اتومبیل با جوش و خروش خود مشغول شکافتن گلهای بین راه گردید و نزدیک به صف رسید تمام مشایعین دستها را بلند نموده ا صدای زنده و پاینده باد بهائیت مراتب محبت و خلوص خویش را با تمام قوی و معمنی تقدیم مهمان عزیز نمودند. اینجا بود که باز از کثرت شوق و ذوق حالت گریه به این عهد عاصی رخ داد. خانم مکرّر اظهار داشت که من اقرار و اعتراف میکنم که ملت نجیب ایران مخصوصاً احبای الهی خیلی مهمان نواز و مهامان دوستند و ملت اروپا و آمریکا این اندازه مهمان نواز نیستند. عصر همان روز به سلامتی وارد میانج شدیم. این مطلب هم ناگفته نماند که احبای سیسان برای ملاقات ثانی روز شنبه را در سر راه منتظر بودند و آن روز را تا عصری انتظار بردند به امید آنکه روز شنبه شانزدهم خانم از آنجا عبور خواهد کرد ولی متاسفانه به ملاقات ثانی نرسیدند. از مطلب دور نشویم. شب را در میانج مهمان میزبان سابق الذکر بودیم و جمعیت کثیری از دوستان را ملاقات نمودیم. روز دوشنبه 18 متوجه زنجان شدیم. قرار شد که شب را هم بمانیم. یک فرسخ به زنجان مانده جناب آقای میرزا عبدالله برخی از رجال و خانمهای خانوادگی خود را به استقبال فرستاده بودند. ظهر وارد زنجان گشتیم پس از صرف ناهار و قدری استراحت اماکن تاریخی و مقدسه را از قبیل منزل حضرت حجت زنجانی و مقتل و مدفن حضرت آقا سید علی اشرف و ام اشرف و محل مبارزه اصحاب و شهدای دیگر را زیارت کردیم. شب را مجلس با شکوهی در منزل آقا میرزا عبدالله منعقد و تمامت احبای زنجان از بیانات پر حلاوت و افادت خانم مستفید و بهره مند گشتیم. مهمان عزیز اصرار زیادی به تلاوت لوح مبارک احمد داشتند چه در حضر و چه در سفر و این برات مقدس پر برکت هر روز حواله ببنده بود. هر وقت سوار اتومبیل میشدیم خانم با صدای غرائی میفرمود مستر علوی خواهش میکنم لوح مبارک احمد را تلاوت کنید اگر هم در حضر بودیم پس از صرف چای تکلیف خود را در ادای برات دانسته شروع میکردم به تلاوت لوح مبارک. هنگام حرکت از زنجان به سمت قزوین بنا به عادت همیشگی لوح احمد و مناجاتهای مقدسه دیگر تلاوت شد. چیزی نگذشت که خانم فرمود آقای علوی خوب است یک مناجات اسلامی تلاوت کنند و من هم یک مناجات مسیحی بنده قدری از دعای صباح حضرت امیر علیه السلام را تلاوت کردم ایشان هم یکی از مناجاتهای انجیل مقدس را تلاوت فرمودند. راستی اتومبیل ما یک مناجات خانه غریبی شده بود. گاهی مشرق الاذکار میشد و هنگامی مسجد و کلیسا. چه سفر خوشی بود و چه مصاحبین دلکش باری. روز سه شنبه نوزده فروردین 6 ساعت به ظهر به سمت قزوین حرکت کردیم. ظهر سه شنبه وارد قزوین گشتیم. مهمان غربی در گراند هتل ارباب برزو پس از صرف ناهار قدری استراحت فرموده عصر همان روز مجلسی در سالون مدرسه توکل تشکیل. معلمین و متعلمین و بعضی از دوستان حضور بهم رسانیده مشارالیها نطق مفصلی ادا فرمودند و در ضمن دوستان را تحریص و ترغیب بر تعلیم و تعلم زبان اسپرانتو نمودند. شب را هم در همان سالون برای رجال آقای فتح اعظم و این بنده هر کدام صحبت مختصری نموده سپس هم حضرت مشارالیها مشروحاً همگی را از بیانات خود مبتهج و مسرور فرمودند. آن شب را منزل آقای اسعد الحکما شامرا صرف نموده. صبح چهارشنبه بعد از عکس گرفتن عموم احباب با مشارالیها برای حضرات اماءالرحمن نطق مفصلی ایراد پس از آنکه خانمها هم عکس برداشته و ناهار را منزل جناب آقا میرزا غلامحسین صرف کردیم یک ساعت و نیم از ظهر به سمت ارض مقدسه طا متوجه شدیم. باز نظر به میل و خواهش آقا میرزا عبدالحسین خان خادمباشی خانم و مصاحبین در بیرون دروازه قزوین به منزل مشارالیها وارد پس از صرف چای و شیرینی به عنایات حضرت بهاءالله جل ذکره و توجهات حضرت ولی امرالله به سلامتی وارد گراند هتل مرحوم باقراف شدیم. راستی کسیکه در میان مصاحبین خیلی زحمت کشید آقای وحید کشفی (لسان حضور) بود که لیلاً و نهاراً در ملازمت خانم مشغول ترجمه انگلیسی به فارسی و ترکی بودند از جمله وقایع این مسافرت آنکه در زنجان و تبریز دو نفر دختر صغیر چنان منجذب خانم شده بودند که مکرّر میگفتند ما از خانم جدا نمیشویم و میخواهیم در خدمت ایشان تربیت شده مبلغه امر الهی گردیم از جمله وقایع آنکه خانم چند عدد ریگ از جای حبس و مصلب حضرت اعلی برداشته که برای آمریکا ببرند و در تبریز هم عکسهای عدیده مردانه و زنانه از مهمان مکرمه غربی برداشته شد. این بود مختصری از وقایع سفر تبریز که این عبد عاصی نظر به امر حضرت سرور مبلغین و مبلغات میس مارثاروت تحریر نمود. 29 فروردین 1309 خاکپای دوستان سید عباس علوی خراسانی
سرگذشت جناب علوی چنانکه ملاحظه فرمودید تا سنه 1332 شمسی به قید نگارش آمد از آن به بعد هم این مرد بر همان نهج در طهران به امور تبلیغی و تشویقی اشتغال داشت تا اینکه در دی ماه 1339 شمسی محفل مقدس روحانی بهائیان طهران ایشان را برای شرکت در جشن افتتاح ام المعابد آفریقا با طیّاره به کامپالا روانه کرد. این مسافرت به حالش سودمند افتاد زیرا نفوذ و عزت امرالله را در آن حدود به چشم خود مشاهده کرد و با روحی تازه و قلبی زدوده از زنگ کدورات طاریه به طهران مراجعت فرمود و به هر که میرسید کیفیت انتشار آئین جمال قدم را با نشاطی بی اندازه بیان میکرد. اما حیف که این ایام بسیار معدود و کمتر از دو هفته بود. چه در لیله پانزدهم بهمن ماه 1339 شمسی به عارضه سکته قلبی به جهان راز پرواز کرد. شرح قضیه این است که صبح جمعه علی الرسم جمعی از احباب در محضرش حاضر بودند. یک نفر هم از مبتدیانش حضور داشت این جماعت متدرجاً تا یک ساعت بعدازظهر منزلش را ترک گفتند و علوی بعد از صرف ناهار روی تخت دراز کشیده منتظر بود بیایند و جنابش را به موجب قرار قبلی به احتفال ببرند ولی کسی نیامد. این هنگام استاد یدالله واحدی که تنی از ارادتمندانش بود داخل منزل شده برفها را از پشت بام پائین میریخت و انیس آغا دختر بزرگ علوی پارو را برداشت تا برفهای صحن حیاط را پاک کند و از روی مزاح به پدر گفت شما همیشه ورزش میکردید نمی آئید با من کمک کنید؟ گفت می آیم و برخاسته بیرون آمد و دوبار پارو زد. دخترش گفت من شوخی کردم شما سرما میخورید. علوی که رنگش از این تلاش مختصر پریده بود گفت آری خسته شدم من دیگر پوک شده ام و به اطاق برگشت. آنگاه قصد کرد به دیدن رفیق قدیمی خود آقا سید رضا بجنوردی برود ولی اهل خانه نگذاشتند زیرا هوا سرد و را دور بود گفت خیلی خوب پس پیش مهندس کیومرث ایزدی میروم و نزئیک غروب به آنجا روانه شد. در بین راه پایش میان برف لغزیده و افتاده بود. باری تا ساعت هشت و نیم در خانه جناب مهندس ایزدی شب نشینی کرد در مراجعت آقای مهندس بهجت الله سعادتی که او هم آنجا بود. جناب علوی را با اتومبیل خود به خانه اش رسانید. علوی تا ساعت ده به تماشای برنامه تلویزیون مشغول بود بعد کیسه آب گرم خود را گرفته به طبقه بالای عمارت رفت تا استراحت کند. ساعت دوازده اهل منزل دیدند که او پوستین را به دوش انداخته و روزنامه و ساعت خود را بدست گرفته از طبقه بالا فرود آمد. خانمش پرسید چرا پائین آمدید جواب داد که خوابم نمیبرد قدری نبات داغ درست کن. خانمش با آبی که در کتری روی بخاری میجوشید حاضر کرد و او دو استکان از آن خورده دراز کشید و خوابش برد ولی سینه اش صدا میکرد و به زودی بیدار شده گفت ناراحت هستم.. خانمش نگران شد و دخترش مضطربانه گفت بروم دکتر بیارم؟ علوی گفت من هیچ جایم درد نمیکند. آنگاه در راهرو شروع به قدم زدن کرده خواست به حیاط برود و در آنجا نفس تازه کند اما همسرش مانع شد. دخترش گفت بیائید روی تخت من. آمد و بر روی تخت نسیت و گفت سینه اش تنگ شده و فی الحین بر روی بالش افتاد. دخترش به کوچه دویده دکتر هوشنگ روشن را که در همسایگی آنها منزل داشت بر سر بالین پدر آورد. بعد به منزل جناب مهندس ایزدی که در کوچه مجاور سکونت داشتند رفته خواهش کرد دکتر راستی را هم خبر کند ولی جناب علوی دو ساعت از نصف شب بر روی بالش جان را تسلیم کرده بود. فردای آن شب یعنی روز شنبه پانزدهم بهمن از صبح تلفنها از هر جانب به کار افتاد و بسیاری از احبای طهران از این ضایعه بزرگ اطلاع یافتند و تدریجاً به منزل آن فقید سعید حاضر شدند و از طرف مقامات امری من جمله محفلین ملی و روحانی و لجنه های تبلیغ و جوانان و تزیید معلومات و چند خاندان از احباب دسته گلهائی اهدا کردند …
-----------------------
[1] - علوی ایراد مزبور را بنا باین قاعده بر عبارت مبارک میگرفت که فاعل ظاهر ولو تثئیه یا جمع باشد هر آئینه فعلش مفرد خواهد بود چنانچه ابن مالک در این خصوص در الفیّه خود میگوید:
(وجرّم الفعل اذا ما اسندا لا ثنین او جمع کفاز الشهدا)
ولی بیت بعدش که این است:
(وقد یقال سعد او سعدوا والفعل للظاهر بعد مسند)
میرساند که گاهی فعل با فاعل ظاهر درافراد و تثنیه و جمع مطابقت مینماید و جناب علوی هنگام ایراد گرفتن فقط متوجه قاعده اولی بوده اند. لکن بعد چنانکه خودشان میفرمودند مطلب بیادشان آمده بوده است.
[2] - سلیمانی را اهل قریه چون لباس فرنگی بر تن داشت میرزا میخواندند.
[3] - عین آن شرح در آخر این تاریخچه درج خواهد گشت.
-----
مأخذ: کتاب مصابیح هدایت