حتی زمان شاه سال 1342 دولت ایران چند میلیون وام از دولت آمریکا میخواسته، دولت آمریکا درخواست ایران را رد میکند که ممکن است دولت ایران نتواند پس بدهد. وقتی من دبستان بودم و جغرافیا میخواندیم، وقتی صحبت از صادرات ایران میشد بیشتر صادرات ایران پشم و روده و پوست و پسته و قالی بود. من که بچه بودم پیش خودم میگفتم که با پشم و روده و مغز گردو و پشم که نمیشود کشور را اداره کرد. این بود که در دهات و شهرها اکثر مردم با فلاکت زندگی میکردند و پر بود از کور و کچل و معیوب و فقیر و بیچاره. وقتی در سال 1343 برای اولین بار به قم آمدم، تعجب کردم چقدر تو خیابانهای قم گدا بود. نزدیک صحن و اطراف آن نمیشد راه رفت.
داستان زیر را جناب عنایتالله خان اعلائی تعریف میکرد که خالی از شنیدن نیست.
قبل از اینکه جناب سیفالله مهاجر قالی بافی را به جاسب بیاورد، اهالی وضعی نداشتند. زمستان که میشد از اواخر مهر ماه تا نوروز هیچ کاری در ده نبود و غذا به اندازه کافی برای زن و بچهها نبود. اکثر مردان از ده به شهر میرفتند و علت رفتن بیشتر این بود که سربار خانواده نباشند و در شهر هر جا کار میکردند فقط غذای آنها را میدادند و پول و مزد و مواجبی در کار نبود و اگر بود بیشتر از خرج غذا نبود و معمولاً همگی شب عید مراجعت میکردند و تنها چیزی که برای خانواده میآوردند فوقش یکی دو تا نون بربری یا سنگک یا چند تا قوطی خالی برای انبار حبوبات و غیره.
وقتی قالی بافی به جاسب آمد اوضاع عوض شد. زنها و بچهها مشغول قالی بافی بودند و کارهای خانه و دامداری را در زمستان مردان انجام میدادند و دیگر کمتر به شهر برای کار میرفتند.
ایشان تعریف میکرد که شب عید پدرم که مراجعت میکرد معمولاً یکی دو عدد نان با خودش میآورد. تا اینکه یک سال وقتی برگشت با خودش یک دست فنجان قشنگ که روی آن عکس ناصرالدین شاه چاپ شده بود با خود آورد و طبق معمول همگی برای عید دیدنی و دید و بازدید به خانه ما میآمدند و از پدرم پرس و جو که چه خبر، پدرم پس از مقداری گفتگو بلند میشد و جعبه فنجان را میآورد و نشان همه میداد و این کار را بارها و بارها تکرار کرد و به این صورت بود که آن را توی رف گذاشته بود. هر کس میآمد میرفت روی رختخواب و بعد روی طاقچه و از ته رف با زحمت جعبه را بر میداشت و از روی طاقچه بر میگشت روی لحاف پای طاقچه و مینشست و جعبه را باز میکرد. کاغذها را یکی یکی باز و آن را نشان مهمان میداد و بعد از ملاحظه دوباره جعبه را بسته و به همان منوال ته رف میگذاشت.
از صبح تا غروب اکثر اقوام و بستگان آمدند و این کار پدرم بود. بارها شاید دهها بار رفت روی لحاف، روی طاقچه، ته رف و برگشت و تکرار کرد. آخر روز که مادرم عاصی و خسته شده بود با پرخاش و عصبانیت به پدرم گفت بس دیگه مرد با این هنری که کرده ای و به تندی گفت: این که اینقدر تعریف نداره. پدرم که با شنیدن این حرف به کلی حالش گرفته شده بود و مشغول چای خوردن بود، چای را زمین گذاشت دستش را روی پیشانی گذاشت و چند لحظه صبر کرد و مثل اینکه با خود میگفت:
یک جفا از خویش و از یار و تبار در گرانی هست چون سی صد هزار (مولوی)
یک دفعه بلند شد و رفت روی لحاف بعد روی طاقچه و قد کشید و جعبه فنجان را از ته رف برداشت و آمد پائین و رفت طرف پنجره و پنجره را باز کرد و از طبقه دوم اطاق آن را به طرف بیرون که جاده عمومی بود پرت کرد و همه آنها پول پول(تکه تکه شدن از شکستن) شد و این بود نتیجه پنج ماه کار در شهر.
در سال بعد یعنی سال 1318 شمسی که به طهران رفت، دیگر برای عید برنگشت. در کارخانه حداد که مشغول کار بود بر حسب تصادف و سقوط آهن از بین رفت و شب عید که همه با هزار اشتیاق 8 تا بچه قد و نیم قد منتظر او بودیم، خبر آوردن که محمد کاظم از بین رفته. عید ما به عزا تبدیل شد. تمام احبا و دوستان و حتی اغیار به خانه ما سرازیر شدند و به سر و صورت میزدند و گریه و زاری و ناله و شیون بود که به هوا میرفت و در آن میان ناله مادرم از همه بلندتر که در حالی که به سر و صورت میزد بلند نوحه میخواند.
خودت گفتی که فصل گل میآئی گل عالم تمام شد کی میآئی
و من هم در حال گریه دو دستم را روی صورتم گذاشته و از لابهلای انگشتانم با یک چشم شاهد این نوحهسرائی و با چشم دیگر شاهد حرفهای سال گذشته مادرم بودم و با خود میگفتم چه خوب بود، قبل از اینکه دیگر دیر شود قدر همدیگر را بیشتر میدانستیم و به همدیگر بیشتر محبت میکردیم و از ایراد و توهین و تحقیر و نیش زبان همدیگر خودداری میکردیم.
چه که حدیث خوب و بد ما نوشته خواهد شد زمانه را قلم و دفتری و دیوانی است
برای جلسه تذکر بعضی از متعصبین مسلمان به منزل ما نیامدند. این بود که در مسجد پاچنار جلسه تذکری برای آنها و احبا گرفتیم و جناب حبیبالله مهاجر با صدای بلند و رسا مناجاتی در کمال روحانیت و حزن خواند و تمام آنها در موقع تلاوت سرآ پا گوش به مناجات بودند که باعث تحسین و تذکر و تعجب بسیاری از اغیار شد.
محمد کاظم هشت فرزند موقع فوت به یادگار گذاشت سه پسر و پنج دختر که کوچکترین آنها عبدالله اعلائی شش ماهه بود . دختر های او تا سالهای سال حتی تا هفتاد سال بعد وقتی که صحبت از داستان پدرشان میشد و به یاد او میافتادند حزن و اندوه شدیدی آنها را فرا میگرفت و ناخوداگاه به گریه میافتادند. نگارش جزئیات این وقایع که خود"یکی داستانی است پر آبِ چشم" نه از قلم کسی ساخته است و نه در حیطه و حوصله این مقاله است.
که داند که بلبل چه گوید همی به زیر گل اندر چه جوید همی
همی نالد از مرگ اسفندیار ندارد به جز ناله زو یادگار (فردوسی)