
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بی کمر و خسروان بی کلهند
مع الاسف عکس او بدست نیامد امّا بطوریکه فرزندانش اظهار میدارند قامتش متوسّط و قیافهاش خوشآیند و چشمانش درشت و جذاّب و رویش رخشنده و تابان و محاسنش سیاه و برّاق بوده است و ترجمه احوالش که از پسر ارشدش تحقیق شده و از جانب نفوس مطّلع دیگری تأیید گشته از این قرار است:
در زمان سلطنت محمّد شاه قاجار جوانی یزدی به نام کربلائی زین العابدین که مختصر سرمایهئی داشته از یزد به ترشیز(کاشمر) رفت و در دِه شفیع آباد که از توابع آن شهر است، مقیم و متأهل گردید نام زوجهاش نباتیه خانم بود و این زن و شوهر پدر و مادر جناب ملّا علی میباشند.
کربلائی زین العابدین بعد از تأهل به قصد توسعه امر معاش از کاشمر به سبزوار رفت و کسب خود را صرّافی قرار داد و بعد از آنکه کارش رونق گرفت خانهئی در کوچه میدان خرید و عیال و دو طفل خود را از شفیع آباد به سبزوار انتقال داد و به مرور زمان دارنده چند فرزند شد که اسامی آنها این است:
1)علی اکبر
2)شکر خانم
3)حسن
4)حسین
5)علی که همین طفل پنجم جناب ملّا علی صاحب ترجمه میباشد.
کربلائی زین العابدین مردی متّقی و پرهیزگار و در امور شرعیّه بسیار متعصّب و در عین حال عصبانی و تند مزاج بود و به اندک ناملایمی متغیّر میگشت چنانکه دفعهئی یکی از زُوّاریکه قصد زیارت مشهد داشت یک عدد اشرفی نزدش آورده آن را به پول نقره بدل کرد. فردای آن روز آن شخص از معامله دیروزی پشیمان شد و پول را آورد که اشرفی را پس بگیرد. کربلائی زین العابدین از این حرکت مشتری غضبناک شد و با حال تشدّد و افروختگی گفت مظنّه امروز با مظنّه دیروز فرقی کرده و اشرفی را از تو پس نمیگیرم و در این زمینه مابین او و آن شخص گفتگو بطول انجامید تا بالاخره پول آن شخص را داد و اشرفی را گرفت و در همان شب کربلائی زین العابدین خوابی دید و بعد که بیدار شد گریهاش گرفت. عیال و فرزندانش ازگریه او بیدار گشته سبب پرسیدند. گفت در عالم رویا شخص بزرگی را دیدم که به من فرمود هرگاه تو این حالت خشونت را ترک کنی و با طبقات مردم به ملایمت رفتار نمائی یکی از اولیاءالله از تو به ظهور خواهد رسید و من چون قادر به ترک عادت خود نیستم و طبیعت خویش را نمیتوانم تغییر بدهم، گریهام گرفته و از خدا مسئلت میکنم که او حال مرا اصلاح فرماید.
باری یک یا دو سال که از این حادثه گذشت و سنه 1264 هجری قمری فرا رسید. آخرین فرزندش علی به عرصه وجود آمد و در آغوش مادر بنای بالیدن را گذاشت تا آنکه فتنه حسنِ خان سالار در خراسان بالا گرفت و برای سرکوبی گماشتگان او قشون دولت به سبزوار هجوم آورد. اهالی شهر برای نجات خود از تجاوزات سربازان دولتی هر که توانست خود را به منزل حاجی ملّا هادی حکیم سبزواری انداخت زیرا خانه او امن بود و دولتیان به احترام او به پناهندگان آن محلّ آسیبی نمیرسانیدند. بهرحال ازجمله کسانی که به آن منزل پناهنده شدند شکر خانم صبیه کربلائی زین العابدین بود که برادر شیرخوار خود علی را در بغل گرفته به منزل حاجی ملا هادی رفت. حکیم سبزواری که چشمش به آن طفل افتاد از او خوشش آمد و از خواهرش شکرخانم پرسید که اسم این کوچولو چیست. جواب داد که اسمش علی است. حاجی انگشت به لب بچّه زد و دست به سر و صورتش مالید و نوازشش کرد و چند مرتبه به لحن ملاطفت گفت نورعلی شاه، شکرخانم که به حاجی ملّا هادی ارادت و حسن عقیدتی داشت رفتار مرحمتآمیزاو را نسبت به طفل به فال نیک گرفت.
جناب ملّا علی هنوز طفلی رضیع بود که پدرش وفات کرد و مادرش هم به فاصله کمی یحتمل قبل از پدرش درگذشته بود و او در تحت کفالت برادر بزرگش درآمد و در آغوش خواهرش شکرخانم پرورش یافت. در طفولیّت به مکتب رفت و پس از فرا گرفتن سواد فارسی جزو طلّاب مدارس گردید و همواره به دو کتاب اُنس داشت، یکی قرآن مجید و دیگری مثنوی ملّای روم که پیوسته هر دو را مطالعه مینمود و به مدد قوّت حافظه تقریباً تمام قرآن و بسیاری از اشعارمثنوی را از بر داشت و مطالب عرفانی فراوانی از افاضل سبزوار در صندوقچه سینه ضبط کرده بود و به واسطه حُسن تقریر و شور و انجذابی که بالفطره به آن موصوف بود عارف باحالی به شمار میآمد. در بیست و دو سالگی برحسب پیشنهاد برادران با صبیّه آقا محمّدعلی بجنوردی که نامش کوکب بود، ازدواج کرد و در این میانه سفری هم برای زیارت تربت مطهّرحضرت رضا علیه السّلام به مشهد رفته مراجعت نمود و به اخلاق پاکیزه با مردم آمیزش و سلوک مینمود تا آنکه در سنه 1296 هجری قمری واقعه شهادت سلطان الشّهدا و محبوب الشّهداء در اصفهان رخ نمود و به دین سبب عدّهئی از احبّای نامی و مشهوراصفهان از شرّ هموطنان به سبزوار کوچیدند که معروفترین آنها جناب حاج محمّد کاظم اصفهانی و جناب آقا عبدالرّحیم اصفهانی بودند. حاجی محمّد کاظم در سبزوار به تجارت مشغول شد و دایره آن را وسعت داد و یک رشته از امورش، اجاره کاری معدن مس بود یعنی قسمتی از معدن را از دولت اجاره کرد و برای استخراج مس و سرپرستی کارگران و نظارت در کارهای معدن پسر بزرگش آقا محمّد رضا را به همراهی آقا عبدالرّحیم به آنجا فرستاد و در آنجا عمله معدن آقا محمّد رضا را که پسر موجرمعدن بود من باب احترام به نام (ارباب) میخواندند. بدین جهت این لفظ برای آقا محمّد رضا عَلَم شد و امّا آقا عبدالرحیم از نفوس بزرگوار اصفهان بود که بسیاری را به شریعتاللّه هدایت نموده بود و چون صاحب ذوق عرفانی بود آقا ملّا علی با او آشنا و مأنوس گشت و هر وقت که به شهر میآمد به دیدنش میرفت و آهسته آهسته مذاکرات امریّه فیمابین آن دو مرد عارف مسلک صورت گرفت و شش هفت سال به همین منوال با یکدیگر مؤانس و مصاحب بودند تا آنکه جناب ملّا علی به امرالله ایمان آورد و در نهایت اشتعال و انجذاب بین یاران مبعوث و محشورگردید و به زودی در میان اغیار شهرت کرد که ملّا علی بابی شده است.
جناب ملّا علی به مجرد تصدیق به امر مبارک بنای تبلیغ را گذاشت و هر موقع که به نفس مستعدّی روبرو میشد به القای کلمةالله میپرداخت و بر اثر دخول به شریعتالله جنبه عرفانیش قوّت گرفت و آن به آن بر اشتعال و انجذابش افزوده گشت بطوریکه حرارت نارعشقش در اطرافیان تأثیر میکرد و دوستان هنگام ملاقات با او و شنیدن بیاناتش در خود حال دیگری میدیدند و چون آن ایّام امر زندگانی شهید بسیار سخت بود، جناب حاج محمّد کاظم مبلغی به او سرمایه داد تا با آن دکّان عطّاری باز کرد ولی فکر و حواسش حصر در امور روحانی بود و توجّهی به دکانداری و کاسبی نداشت. آن بزرگوار یکی از تدابیری که برای بهانه تبلیغ اندیشیده بود و آن را به مرحله عمل میرسانید، این بود که غالباً به حمّام میرفت و همیشه چند عدد سنگ پا و دو سه کیسه رنگ و حنا (در صورتیکه خود احتیاج به آن نداشت) و چند قالب صابون با خود میبرد و رنگ و حنا را خمیر میکرد و پهلوی خود میگذاشت. بعد نگاهی به اطراف میانداخت و هر کس را که موی سر و ریشش سفید بود نزد خود میطلبید و به رنگ و حنا مهمان میکرد و چون آنها حنا میبستند و در کنارش مینشستند باب صحبت را باز میکرد و حضرات تا چند ساعت که ناچار میبایست بنشینند تا آنکه حنا اثر خود را ببخشد، به بیانات او گوش میدادند. همچنین با احسان صابون و تعارف سنگ پا عدّهئی را گرد میآورد و برایشان صحبت میکرد و مردم که این احوال را از او مشاهده میکردند متحیّرمیگشتند و هر کسی به اقتضای نیّت و سریرت خویش درباره او قضاوتی میکرد.
جناب ملا علی در سبزوار با چند نفر از احبّائی که افقشان بهم نزدیک بود حشر دایمی داشت و آنها عبارت بودند از آقا محمّد پسر آقا محمّد علی یزدی و آقا میرزا هدایت و آقا حسن حاجی مصطفی قلی و آقا محمّد رحیم اصفهانی و همچنین عدّه دیگری از فقرای احباب بودند که اکثر اوقات به منزل او میرفتند و این عدّه هر وقت که وارد منزلش میشدند البتّه میبایست در همانجا غذا تناول نمایند و عیال آقا ملّا علی هم موظّف بود که لباس آنها را بشوید. به همین جهت آن زن در زحمت بود و همواره شوهر را ملامت میکرد و گاهی کتاب مثنوی را از دستش میگرفت و بیرون میانداخت و میگفت برخیز برو دنبال کاسبی. تا آنکه لوحی به اعزاز یکی از احبّای آنجا از جمال اقدس ابهی رسید که در ضمن آن خطابی به ارض خضراء (سبزوار) بود. تقریباً به این موضوع که اگرمردم بدانند در تو چه گوهری ودیعه گذاشته شده هرآینه اهل تو در هر صباح و مساء بر گردت طواف خواهند کرد. جناب آقا ملّا علی گاهی در منزل میگفت آیا این بزرگوار کیست که کسی او را نمیشناسد. عیالش که از کارهای او به تنگ آمده بود از روی استهزاء میگفت نمیدانی کیست؟ لابد یا توئی یا میرزا هدایت. جناب آقا ملّا علی میفرمود چرا مرا و آن بنده خدا را مسخره میکنی. از فضل و موهبت خدا چه عجب که موری را حشمت سلیمانی عطا کند و پشّهئی را به اوجگاه عنقا ارتقاء دهد.
جناب ملّا علی از مداومت تلاوت آیات و ممارست در کلمات الهی احوالی پیدا کرد که مایه حیرت و عبرت گشت زیرا هر موقع که منفردآ در اطاق نشسته بود اعضای عائلهاش صوت صحبت او را میشنیدند و گمان میکردند که یکی از دوستانشان نزدش آمده و بعد معلوم میشد که تنهاست و با خدای خویش به راز ونیاز مشغول میباشد و نیز هر روز که در خانه نان میپختند، عبا بر سر میکشید و مقداری از نانها را در زیر عبا میگرفت و به منازل احبّای فقیر میرسانید و برمیگشت. در صورتیکه به سبب همین قبیل انفاقها و احسانها سرمایه کارش روز به روز به تحلیل میرفت ولی او که به گنج ایمان و کنز مخفی پی برده بود از این امور باکی نداشت و از سرور نشئه محبّتالله سرمست و همیشه رخسارش از وجد و نشاط ایمانی گلگون بود.
گویند نوبتی حضرت فاضل قائنی به سبزوار آمد و در منزل حاج محمّد کاظم اصفهانی وارد شد. شبی چند تن مبتدی نزدش آوردند که بعضی حِکمی و بعضی صوفی و بعضی متشرّع بودند و جناب فاضل موضوعی اختیار و در اطراف آن شروع به صحبت فرمودند که برای همه آنها مفید باشد و عادت حضرت فاضل این بوده که در میان صحبت خود به احدی اجازه دخالت نمیداده بلکه ابتدا ذوق و معلومات اهل مجلس را در نظر میگرفته و بعد صحبت را شروع و با اخذ نتیجه کلام را خاتمه میداده لذا در اثنای بیانات او کسی حقّ صحبت حتّی اذن سئوال نداشته است. باری در همان شب جناب ملّا علی وارد محفل و در ذیل مجلس جالس شد و در حینیکه بیانات فاضل چون نهر منهمر و سیل منحدر جاری بود جناب ملّا علی رو به فاضل کرده پرسید که این شعرمثنوی را که میگوید :
عقل اوّل راند برعقل دوم ماهی ازسرگنده گردد نی زدم
چطور باید خواند آیا باید (گنده) را به فتح گاف خواند یا به ضمّ گاف و شرح آن چیست؟ حضرت فاضل بنا به عادت خود به جواب این سئوال مبادرت نکرد و کماکان به صحبت خود مشغول بود. جناب ملّا علی که از روش فاضل مطلّع نبود به گمانش که به او بیاعتنائی شده لهذا گفت اِذا فَسَدَ العالِمُ فَسَدَ العالَمُ و برپای خاسته از مجلس بیرون رفت. حضرت فاضل که گرم صحبت بود به خود آمد و در صدد بود که معلوم دارد مقصود از این حرف و حرکت چیست.
در این بیان حاجی علی فرزند کوچک حاجی محمّد کاظم که چای به مجلس میآورد انگشت سبابه خود را بر بینی زد و با این اشاره به فاضل رسانید که این مرد رقیق القلب و زود رنج است نه باید از او رنجید و نه باید او را رنجانید. باری سالها از این واقعه گذشت و گردش روزگار موجبات انتقال عائله جناب حاجی محمّد کاظم را به عشق آباد فراهم ساخت و در سنه 1309 قمری جناب فاضل نیز وارد عشق آباد شدند و در همان ایاّم خبر شهادت شهدای سبعه یزد به سمع ایشان رسید و یک یک اسامی آنها را جویا شده و جمیع را شناختند جز جناب ملّا علی که فرمودند نمیدانم چه شده است که من با آنکه مدتّها در یزد بودهام چنین وجود مبارکی را ندیدهام. حاجی علی گفت هنگامی که شما در یزد تشریف داشتید جناب ملّا علی در سبزوار بوده و اخیراً به یزد رفته بودند. بعد نشانی شهید را داده حکایت آن شب و سئوال از شعر مثنوی را تا آخر سرگذشت به یاد فاضل انداخت تا آنکه ایشان به درستی او را شناختند.
باری جناب ملّا علی همچنان به شغل عطّاری مشغول و اغلب اوقات با رفقای روحانی خود که نامشان قبلاً مذکورگردید محشور بود و آنها متّفقاً به رهبری و هدایت نفوس اقدام مینمودند از جمله کسانیکه بوسیله ایشان منقلب گردید ملّا عبدالکریم نامی بود که قصّه عجیبی دارد و تفصیلش این است که این شخص در سلک عرفا منسلک بود و همواره در آیات قرآنیّه سیر و غور میکرد و قصدش این بود که به باطن قرآن پی برد و معانی مَودَعه در بطون آیات را کشف نماید و سالها بود که در حلّ چند مطلب درمانده بود و به هیچ وجه آن مطالب بر او منکشف نمیگردید. لهذا مصمّم شد که به مدد ریاضت مشکلات خود را بگشاید. پس با ملّا علی اکبر نامی که او هم عرفان مشرب بود، قرار گذاشت که ملّا علی اکبر در تهیّه امر معاش هر دو نفرشان باشد و او خود یعنی ملّا عبدالکریم مشغول ریاضت شود و هرچه مکشوف گردید به رفیق خود اظهار دارد و او را در عوض زحماتی که برای تحصیل معاش میکشد از ثمرات خلسات خویش بهرهمند گرداند. علی هذا در بیرون شهر بالای تپه کوچکی که نزدیک آبشخور قنات عمیدآباد بود یک چارطاقی بنا کردند و ملّا عبدالکریم آنجا را اقامتگاه خویش قرارداده به ریاضت اشتغال ورزید و از جمله آدابی که معمول میداشت این بود که هر روز جمعه طرف صبح به حمام میرفت و بدن خود را غسل میداد. سپس بقچه خود را برمیداشت و به قبرستان بیرون دروازه نیشابور میرفت و یک ثوب کفن که آماده داشت میپوشید و در قبریکه برای خود پرداخته و اطاق مخصوصی در خارج شهر و دور از غوغای عام مشغول ریاضتم. معهذا دنیای غدّار با من سرجنگ دارد و مرا از وصول به مقصود باز میدارد تمنّا این مطالب را حّل فرماید. بعد از چند ماه جواب عریضهاش از ساحت قدس جمالقدم رسید تقریباً به این مضمون که یا عبدالله، عبدالله انصاری میگوید که خدایا اگر یکبار گوئی بنده من از عرش بگذرد خنده من و تو ندای الهی را به گوش ظاهر استماع نمودی. دیگر چه خواهی. دنیای بیچاره بد نام شده کی تو طریق الیالله را اختیار نمودی که دنیا به تو توشه نداد؟ ریاضت در بین خلق باید نه در صحرای سبز و خرّم آن راهی که تو پیش گرفتهئی طریق آسایش و راحت است نه توجّه و ریاضت............ اصل این لوح مبارک که بعضی فقراتش نه بعین عبارت نقل شد در سبزوار بوده و سوادی هم از روی آن شیخ نظامالدّین قاضی برداشته که علیالعجاله هیچیک از آن دو نسخه در اینجا نیست.
مختصر آن لوح که به دست ملّا عبدالکریم رسید چنان او را منقلب کرد که در اوّلین جمعه بعد از وصول لوح مبارک که میعاد غسل و استحمامش بود از دروازه نیشابور وارد نازل شده بدست بیاید از جوابی که عنایت گشته سئوال نیز معلوم خواهد گردید.
وارد سبزوار شد و آن گوهر گرانمایه را آنگونه آماده میدان فدا یافت به محضر مبارک عریضه نوشت که این مرد آرزو دارد که از جام شهادت کبری بیاشامد.
باری در سنه 1307 قمری یکی از احبّای تاجر مقیم تربت که با جناب حاجی محمّد کاظم طرف معامله بود ورشکست شد. حاجی محمّد کاظم از جناب ملّا علی خواهش نمود که برای وصول سیصد تومان طلبش از آن شخص به تربت مسافرت نماید. جناب ملّا علی از پیشآمد استفاده کرد یعنی فرصت را برای ملاقات و تشویق احباب و تبلیغ امرالله در آبادیها مغتنم دانست و از مَحوِلات و حصار و نامق و بشرویه و فروغ و بعضی قُری و قصبات دیگر عبور کرد و در هر جا به قدر اقتضا توقّف نمود و یاران را تشویق و به قدر امکان با مبتدیان ملاقات و اتمام حجّت و اتیان برهان نمود و چون به تربت رسید آن شخص مدیون را دید که به کلّی مفلس و مستأصل شده پس به حاجی محمّد کاظم نوشت که مطالبه پول از این مرد گناه دارد زیرا او فعلاً مستحق اعانت است و بر شماست که با او مساعدت کنید و اگر میسّرتان باشد به نقد یا جنس او را کمک نمائید و در اثنای همین سفر، گویا لوحی از جمال قدم تعالت عظمته به او رسید که فرموده بودند توجّه به طرف یزد نما چه که در آنجا قمیص تو به خونت رنگین خواهد شد. زیارت این لوح برای او سبب مزید شعف و مسرّت گشت زیرا مدتّها بود که این آرزو را در دل میپرورانید و بر زبان هم میآورد و چون این مژده را یافت از شادی در پوست نمیگنجید. چنانکه گاهی از شوق میگریست و گاهی از ذوق میخندید. با این حال امتثالاً لِاَمر المحبوب دیگر به سبزوار نیامد و یکسر به یزد رفت و به منزل جناب حاجی میرزا محمّد افنان فرود آمد. جناب ملّا علی گمان مینمود که به محض ورود به یزد به شهادت خواهد رسید چون دید که چنین نشد لوح اخیر خود را میخواند و میگریست که چرا شهادت واقع نشد. افنان به او میگفتند آخر در لوح شما صریح است که شهید خواهید شد دیگر چرا اینقدر زاری و بیقراری میکنید. آن وجود نازنین میگفت میترسم که بدا شود. مختصر همینگونه در یزد بسر میبرد و در محافل یاران چون شمع میسوخت و احبّای الهی را میافروخت تا آنکه مقدّمات شهادت شهدای سبعه فراهم شد و شرح آن بطوریکه جناب حاجی محمّد طاهر مالمیری در تاریخ شهدای یزد مرقوم فرمودهاند به عین عبارت این است:
(در سنه 48 در شب بیست و سیّم ماه رمضان که اهل اسلام به قاعده و رسوم دینی خود در مساجد جمع میشوند و احیا میدارند خلق کثیری در مسجد میرچخماق جمع شده بودند چون دو نفس مقدّس از احبّا که حقیقةً جوهر حبّ و ساذج الفت بودند، وارد مسجد شدند. یکی حضرت آقا علی اصغر از اهل محلّه فهّادان و یکی حضرت آقا علی از اهل محلّه گازرگاء. تا چشم بعضی به آن وجودات مقدّسه میافتد، میروند نزد شیخ محمّد تقی و شیخ محمّد حسن سبزواری که از علماء معروف و در آن مسجد حاضر بودند و خبر به او میدهند که دو نفر بابی آمدهاند در مسجد. شیخ مذکور میگوید بروید آنها را بزنید و از مسجد بیرون کنید. مهدی استاد باقر عطّار و ملّا تقی چیت ساز برخاسته با چند نفر دیگر از اشرار اطراف آن دو بزرگوار را گرفتند و زبان به بدگوئی و هرزگی گشودند و بنای اذیّت گذاشتند و با زنجیر خیلی آن دو وجود مقدس را زدند. ایشان میفرمایند آخر چرا اینقدر ما را اذیّت میکنید؟ جواب میگویند شما بهائی هستید. میفرمایند ما بهائی نیستیم. مهدی ولد استاد باقر میگوید اگر نیستید، تبرّی کنید. سکوت فرمودند و جواب ندادند. این دفعه بیش از پیش اذیّت به آن دو وجود مبارک وارد آوردند و بعد از اذیّت بسیار ایشان را برداشته نزد حاجی اسدالله، ولد افراسیاب بیک شیرازی معروف به حاجی نایب و فرّاشباشی شاهزاده جلال الدوّله حکمران یزد بود، بردند و در آن شب او هم در مسجد حاضر.
حاجی نایب از شیخ سئوال کرد این دو نفر بهائی هستند و از دین اسلام خارج شدهاند؟ جناب شیخ گفت بلی و اذیّت کردن ایشان هم جایز است. حاجی نایب به ایشان میگوید بابی هستید میگویند خیر. امر به سبّ مینماید. سکوت میفرمایند و جواب نمیدهند لذا متغیّر شده فحش و هرزگی به آن دو وجود مبارک مینماید و تو سری به آنها میزند و آنها را به قلعه حکومتی میبرد و حبس مینماید. صبح خودش میرود خدمت حاکم، حضرت والا، و تفصیل را عرض مینماید که دیشب در مسجد دو نفر بهائی را گرفته من آنها را به قلعه آوردم و در حبسند.
حسبالامر آن دو وجود مبارک را حاضر مینمایند. حضرت والا خطاب به آنها میکند که شماها بهائی هستید؟ انکار میفرمایند. میگویند اگر نیستید تبّری کنید. از این امر سکوت میفرمایند. باز حضرت والا تکرار میفرمایند که اگرنیستید تبّری کنید تا شماها را مرخّص کنم. جوابی نمیدهند باز تکرار میفرمایند ایضاً جوابی نمیشنود. امر به چوب میفرمایند. چوب و فلک را حاضر مینمایند و چوب بسیاری به آن دو وجود مقدّس میزنند و زیر چوب امر به سبّ مینمایند. باز جوابی نمیدهند. امر میفرمایند آب نمک حاضر نمائید و بر پای مجروح آنها بریزید. باز چوب زیادی میزنند. ایضاً امر به لعن و سبّ مینمایند ابداً جواب نمیدهند. آخرالامر مأیوس میشوند امر به حبس مینمایند تا شش یوم محبوس بودند بعد احبّای الهی در استخلاص آن دو وجود مقدّس مشورت نموده اتّفاق آراء بر این گشت که یک مبلغی به عنوان تعارف و پیشکش به حضرت والا بدهند و ایشان را مرخّص نمایند. لهذا در بین احباب وجهی را تدارک نمودند و بواسطه جناب آقا محمّد حسین علاقه بند به حضور حضرت والا فرستادند و ایشان را مرخّص فرمودند. ظاهراً تلگراف به اصفهان نموده بودند و تفصیل را راپورت داده بودند در این شش روز جوابی نرسیده بود لهذا مرخص نمودند تا روز دوّم شهرشوّال از اصفهان ظلّ السّلطان تلگراف به جلالالدّوله کردند که آن دو نفر بهائی در حبس باشند تا دستورالعمل داده شود. لهذا فوراً حضرت والا حاجی نایب را طلبیده فرموده بودند که آن دو نفر بهائی را که مرخّص کردیم. از اصفهان تلگراف رسیده که باشند تا دستورالعمل داده شود لهذا آن دو نفر را حُکما از تو میخواهم. حاجی نایب مهدی ولد استاد باقر عطّار را میطلبد و تفصیل را به او میگوید و از قضایای الهیّه همان روز چند نفر از احبّای الهی در خانه استاد عبدالرحیم مشکی باف مجتمع و مشغول به تلاوت آیات و ذکر و ثنای الهی بودند و مهدی استاد باقر نیز از آن مجلس بوئی برده، به حاجی نایب گفته بود که چند نفر حضرات بهائی را یکجائی سراغ دارم که امروز مجلس دارند و آن دو نفر هم به قاعده باید آنجا باشند. شما چند نفر فرّاش و غلام بردارید و به همراء من بیائید. ایشان را گرفته به شما تسلیم مینمایم. حاجی نایب بیست نفر فرّاش و غلام برداشته به همراه مهدی ولد استاد باقر به درب خانه استاد عبدالرّحیم میآیند و بیخبر داخل خانه میشوند. حضرت آقا علی اصغر و حضرت آقا علی را گرفته دستهای ایشان را محکم به عقب بسته در این بین جمعی از احباب که در مجلس نشسته بودند برخاسته متفّرق میشوند مگر پنج نفس مبارک تمام از خانه بیرون میروند و احدی متعرّض آنان نمیشود. حاجی نایب به جناب استاد عبدالرّحیم میزبان میگوید چرا این جمع متفرّق شدند ما کاری به کسی نداریم. این دو نفرمقصّرند و حضرت والا ایشان را خواسته است ولی استاد مهدی عطّار به حاجی نایب میگوید این دو نفر اعتنائی بشأنشان نیست. اینها را بگیرید که از کاملین این طایفه هستند لذا حاجی نایب تامّلی میکند و یک نگاهی به چهره یک یک مینماید و میگوید استاد مهدی بد نمیگوید این پنج نفر را هم بگیرید دستهای آن پنج نفر را هم به عقب محکم بسته ایشان را به قلعه بردند. آن پنج نفس مبارک یکی حضرت شهید مجید آقا ملّا علی سبزواری بودند که عظمت شأن آن بزرگوار عندالله و عندالحق معلوم است. گویا چنین شخصی فاضلِ کاملِ عاشقِ مشتعلِ منجذبی در عالم نبود و مدّتی بود در یزد تشریف داشتند و به کرّات و مرّات خبر شهادت خود را در جمیع مجالس و محافل میفرمودند. حتّی میفرمودند در یزد باید کشته شوم و در جمیع محافل و مجامع تمنّای این مقام بلند اعلی را میفرمودند و بسیار وجود مقدّس روحانی بودند و یکی حضرت آقا محمّد باقر از اهل محلّه چهار منار که ایشان نیز در ثبوت و رسوخ مثل و مانند نداشتند و دو برادر مهرپرور یکی حضرت آقا علی اصغر و یکی حضرت آقا حسن که دو نور پاک بودند و در جمیع شئون ممتاز و در حقیقت و الفت و محبّت و ادب کسی مثل ایشان نبود و در صباحت و ملاحت فیالحقیقه عدیل و نظیر نداشتند و ابناء مرحوم آقا حسین معروف بکاشی و جناب استاد مهدی بنّا از اهل محلّه تلّ این هفت نفر را گرفته و دستهای کلّ را پشت سر محکم بسته و در میان بازار با صد هزار اذیّت و آزار وارد قلعه نمودند و به حضور شاهزاده جلال الدوّله بردند فرمودند شماها بهائی هستید کلّا جواب فرمودند خیر ما بهائی نیستیم فرمودند اگر نیستید تبرّی کنید از هیچیک جواب نشنیدند مکرّر جویا شدند جواب دادند خیر ما بهائی نیستیم. باز گفتند هر کدام نیستید لعن کنید و الّا شما را میکشم .هیچیک جواب ندادند امر به چوب فرمودند و در زیر چوب از هر یک جدا مستفسر شدند که بهائی هستی فرمود خیر. امر به لعن و سبّ نمودند. ابداً هیچکدام جواب ندادند. بعد از چوب بسیار، حکم به حبس نمودند و مجدّد تلگراف به اصفهان نمودند که هفت نفر بهائی را گرفتهام در حبسند تکلیف چیست جواب نرسید. روز سوّم شیخ محمّد تقی مجتهد ولد شیخ محمّد حسن سبزواری حضور والا مشرّف شد فرمودند جناب شیخ هفت نفر بابی گرفتهایم الآن محبوسند تکلیف چه چیز است. شیخ مذکور جواب داد که ما نمیدانستیم حضرت والا اینقدر دشمن این طائفه بهائی هستید و الّا تا حال سرکار والا پنجاه هزار تومان مداخل از این طایفه برده بودید. پس از صحبتهای مهیّجانه قرار ومدار کار را داده از مجلس برخاست و رفت به خانه خودش و فرستاد نزد آخوند ملّا محمّد صادق و ملّا محمّد باقر مجتهد که من عصرمیآیم منزل شما. چون میرود منزل آنها پس از صرف چای و غلیان به حضرات میگوید غرض از زحمت دادن این است که حضرات بهائی زیاد شدهاند و عنقریب بر ماها مسلّط خواهند شد و بر هر یک از ما اهانت این طایفه واجب است و حضرت والا فیالحقیقه کمال همراهی با ما علماء دارند بلکه همّت ایشان بیشتر از ماست ولی اینکار ماهاست و ترویج دین وظیفه ما و حالا حضرت والا که حاکم عرف است هم تقویت دین اسلام مینماید و هفت نفر بهائی را گرفته حبس کرده و تکلیف خواسته است حال شما چه میفرمائید. آن دو برادر میگویند جناب شیخ دست از ما بردارید ما دو برادر به احدی کار نداریم و خود را دخیل این امور نمیکنیم. هرکس خودش میداند و در اذیت این طایفه حکمی نمیکنیم و همراهی نداریم. شیخ آنچه اصرار مینماید میبیند ثمری ندارد. از منزل آنها حرکت مینماید و در خانه خود مجلسی ترتیب داده شیخ محمّد حسن پدرش و شیخ محمّد جعفر و شیخ محمّد باقر دو برادرش را در خانه خود طلبیده با آنها مشورت نموده میفرستد عقب ملّا حسین و ملّا حسن مجتهد، پسران مرحوم حاجی ملّا باقر مجتهد اردکانی که از مومنین اوّل ظهوربودهاند و با اینکه از علماء بودند چون به این اسم مبارک بهائی معروف شدند ایشان را گرفتند و تحت الحفظ با غلّ و زنجیر به کرمان بردند زیرا حکومت یزد و کرمان آنوقت یکی بوده و خود سردار حاکم آنوقت در کرمان بوده و تمام علماء حکم قتل حاجی ملّا باقر را داده بودند و چون به کرمان بردند. سردار ظاهراً آدم خوش نفسی بوده حاجی را مرخّص نموده به کمال عزّت روانه یزد کرد. لذا حاجی ملّا باقر بعد از این قضیّه قدری به حکمت حرکت مینمودند کم کم به کلّی معاشرت را با اهل بها ترک نمودند امّا پس از فوت مرحوم حاجی پسرهایش در زمره مجتهدین در نهایت عداوت بودند. باری ملّا حسین و ملّا حسن به خانه شیخ محمّد تقی میآیند. پس از صرف چای و غلیان مطلب را به آنها اظهار میدارند. هر دو میگویند ما هر قسم میل شما هست در خصوص این هفت نفر و سایر طائفه بهائی با شما همراهی داریم. خلاصه این چند نفر از علماء با یکدیگرمتفّق میشوند و بعد از ساعتی که مجلس به هم میخورد، شیخ محمّد تقی میرود شبانه به منزل حضرت والا و تفصیل حالات را مشروحاً بیان میکند. حضرت والا به شیخ میفرمایند احسنت احسنت احدی را مثل شما ندیدم که در این اموراقدام داشته باشد و بعد میفرمایند بسیار خوب علماء مذکوره را که در آن مجلس بودند حاضر میکنیم و فردا صبح چند نفر پیشخدمت میفرستند خدمت علمای معهوده کلّاً حاضرمیشوند. آقا میرزا سید علی مدرّس را هم مظاهراً شیخ محمّد تقی در خارج دیده و باهم قرار و مدار این کار را داده بودند. به هر جهت آقا میرزا سید علی هم حاضر میشود چون خبر میدهند به حضرت والا که حضرات علماء حاضرند بیرون میآیند و میفرمایند حضرات بهائی را بیاورند تمام را با زنجیر به حضور میآورند. حضرت والا فرمودند حالا چه میگوئید بابی هستید یا خیر؟ جمعاً میگویند خیر ماها بابی نیستیم. میگویند اگر بابی نیستید تبرّی کنید شما را مرخّص میکنم. همه سکوت مینمایند و جواب نمیدهند. جناب استاد مهدی بنّا میگوید حضرت والا من بابی نیستم. جناب ملّاحسین من را میشناسند که بابی نیستم. ملّاحسین میگوید استاد مهدی بنّا مدّتی است در خانه من بنّائی مینماید و این عمارت نوساز خانه ما را او ساخته است و من یقین دارم که استاد مهدی بابی نیست او را مرخّص فرمائید. بعد آقا میرزا سیّد علی مدرّس میگوید من همنام استاد مهدی را نشان میدهم که ثابت و محقّق است که بهائی میباشد و حکم قتلش را هم از پیش من نوشته دادهام. حضرت والا فرمودند آن کیست و در کجاست؟ گفت آخوند ملّا مهدی خویدکی که الآن در خویدک سه فرسخی شهر است و این شخص صاحب تقریر و بیان است و از اخبار و احادیث و آیات هم اطّلاع کامل دارد و مردم را گمراه مینماید و به کلّی انکار هم نمیکند صریحاً میگوید من بهائی هستم. حضرت والا فوراً صمد خان معروف به صاحب جمع را طلبیده مأمور گرفتن حضرت آخوند ملّا مهدی میکند. صمد خان هم فوراً چند سوار برداشته روانه خویدک میشود و به خانه حضرت شهید آخوند ملّا مهدی وارد میگردد و از قضا آن وجود مقدّس در خانه تشریف داشتند. فوراً جلو آنها برخاسته کمال پذیرائی و مهمان نوازی را نموده میفرمایند، بسم الله بفرمائید. آنها پیش میآیند و دستهای ایشان را محکم به عقب سر بسته و زنجیر بر گردن مبارکشان نموده آن پیرمرد شصت ساله را برداشته و سر زنجیر را سواره در دست گرفته ایشان را پیاده به شهر میآورند. هنگام ورود جمعیّت بسیار از بیرون شهر تا دم درب قلعه محض تماشا و استهزاء جمع شده بودند و با این هئیت، آن حضرت را وارد قلعه حکومتی مینمایند و ایشان از خویدک تا شهر و در قلعه همه جا متّصل تبسّم میفرمودند و اظهار سرور مینمودند. مانند کسیکه گنج بیپایانی بدست آورده و بیاختیار مسروراست. چنان بشاشتی و سروری در ایشان بوده است که تمام خلق حیران بودند گاهی نظر به خلق میفرمودند و تبسّمی میفرمودند و گاهی با صمد خان و حضرات مأمورین مزاح مینمودند مانند عاشقی که به سوی معشوق میرود و تمام خلق از حالت ایشان متحیر و مبهوت که این شخص در این هنگامه چرا چنین میکند و این قدرخوشحال است. مگر نمیداند که او را میبرند بکشند. باری آنحضرت را به حضور والا بردند. طرف عصری بود، حضرت والا به صحرا و گردش تشریف برده بودند ولی چند نفر اجزاء در آن محکمه حکومتی حاضر بودند مثل حاجی وزیر و منشی باشی و میرزا محمّد مستوفی یزدی و حاجی نایب و خان ناظر چند نفر دیگر از اعیان بلد. چون حاجی وزیر این شخص پیرمرد را با ریش سفید و صورت نورانی و هیکل زیبا و در نهایت بشاشت و لطافت و طراوت و تازگی مشاهده مینماید، بسیار آن وجود مقدّس را دوست میدارد و به کمال ادب و محبّت به حضرت آقا ملّا مهدی میگوید جناب آخوند شما بابی شدهاید؟ ایشان به طور تبسّم و آهسته میفرمایند بلی. اوّل به گمان اینکه ایشان مزاح میفرمایند، میگوید جناب آخوند مزاح میکنید؟ میفرمایند خیر من چهل سال است که حقّ را شناختهام. میرزا محمّد مستوفی فوراً به هرزگی و بدگوئی زبان میگشاید و بنای رذالت را میگذارد. ایشان نظری به طرف او فرموده تبسّمی میفرمایند. او بیشترمتغیّر و متحیّر که این شخص چه جهت دارد که به این بیاعتنائی است و این حالت از این پیرمرد باعث خیلی تعجّب و حیرت است. در این بین حضرت والا از صحرا مراجعت فرموده پس از چند دقیقه تشریف آورده فرمودند آخوند بابی هستی؟ جواب میفرمایند بلی. حضرت والا فرمودند آخوند بیجهت خود را به کشتن مده، یک کلمه تبرّی کن و برو. اگر تبرّی نکنی ترا میکشم. جواب میفرمایند من چهل سال است انتظار امروز را کشیده که این ریش سفید خود را به خون خود فی سبیلالله رنگین نمایم. شاهزاده ایشان را حبس میفرماید تا روز هفتم شهر شواّل جواب تلگراف از اصفهان رسید که حضرات بهائی که حبسند هرگاه شرعاً اثبات شده است آنها را به قتل رسانید. حضرت والا فوراً میفرستند عقب شیخ محمّد تقی سبزواری که شما حکم قتل اینها را بنویسید و بفرستید، میخواهم اینها را بکشم. شیخ مذکور آمد و عرض کرد که به هر قسم است باید اقرار از ایشان گرفت و آنوقت حکم قتل نوشت. شاهزاده فرمود چطور باید اقرار از ایشان گرفت؟ شیخ تقی عرض کرد شما بفرستید این علمائی که در این خصوص حکم میدهند حاضر شوند و در وسط این اطاق پرده حائل کنید حضرات علماء پشت پرده بنشینند و حضرات بهائی را حاضر فرمائید و به کمال ملاطفت و مهربانی اقرار از ایشان بگیرید به قسمی که حضرات علماء از پس پرده استماع کنند آنوقت حکم میدهند. لهذا حضرت والا به همین ترتیب که شیخ دستورالعمل داد حضرات مسجونین را احضار کرده و اذن جلوس داد و چای و شیرینی به آنها مرحمت نمودند و در نهایت ملایمت و ملاطفت و مهربانی فرمود حضرات، من حقیقةً پشیمان شدم که شماها را نزد این علماء بیدین حاضر نمودم و اذیّت و صدمه به شماها وارد آوردم. حال حقیقت این امر جدید را بر من حالی و ثابت نمائید، شاید این امور اسباب هدایت من بوده باشد. حال مجلس ما خالی از اغیار است قدری صحبت بدارید. حضرت آقا ملّا علی سبزواری میفرمایند آنچه من فهمیده و دانستهام شناختن حقّ و فهمیدن این امر از شما بعید است و نمیتوانید بفهمید. حضرت والا میفرماید شما چطور فهمیدید؟ فرمودند ما منتظر ظهور قائم آل محمّد بودیم و این وجود مقدّس که دعوی قائمیت فرمود ما ابداً گمان حقیقت نمیکردیم که شاید این امرحقّ باشد ولکن خواستیم بفهمیم که حقیقت گفتگوی این طایفه بهائی چه چیز است. شخصی را پیدا کردیم و از حقیقت این امر از او مستفسرشدیم. آن شخص به احادیث و آیات قرآن و دلائل عقلی حقیقت این امر مبارک را بر ما ثابت کرد و آیات و کلمات جدید را زیارت کردیم و چنان اثر و نفوذ و قدرتی از آن مشاهده نمودیم که اگر هزار دفعه مرا قطعه قطعه نمائید از محبّت او انشاءالله نخواهم گذشت. حضرت والا فرمودند از آیات بدیع قدری تلاوت کنید بشنوم. آن حضرت در کمال جرّیت بی ستر و حجاب در نهایت انجذاب و اشتعال چند لوح مقدّسی که در حفظ داشتند تلاوت فرمودند و بعد از تحسین فرمودند روزه را میدانم نوزده روز است نماز را نمیدانی چه قسم است. حضرت آقا علی اصغر از اهل محلّه فهادان از جا برخاستند و فرمودند من الان نماز میخوانم شما بشنوید. وضو گرفتند و رو به شطر مقصود ایستادند و نمازخواندند. باری از هر یک اقرار گرفتند و آن وقت هر کدام را یک اشرفی انعام داده مرخّص فرمودند.
چون از حضورشاهزاده بیرون آمدند حاجی نایب گفت: اشرفیها را بدهید. اشرفیها را دادند و بعد تمام را به حبس برده پرده نشینان بیرون آمدند و حکم قتل آن مظلومان را نوشتند و تمام مُهر کردند و حضور حضرت والا گذارده مرخّص شدند و حضرت والا فرمودند فردا صبح همه تشریف بیاورید. علماء فردا صبح چون حاضر شدند، فرستادند حضرت شهید آقا ملّا مهدی خویدکی را که ابداً انکار نمینمودند در آن مجلس حاضرکردند. حضرت والا فرمودند آخوند ملّا مهدی یا امروز حقیقت این امر را در حضور این علماء بر من ثابت میکنی و مرخّص میشوی یا تو را میکشم. حضرت آخوند ملّا مهدی در حضورعلماء و جمعی از اجزاء و اعیان فرمودند من از کشته شدن نمیترسم بلکه چهل سال است انتظار چنین روزی را کشیدم که جان خود را در راه فدا بدهم و این ریش سفید خود را به خون خویش رنگین نمایم ولکن در اثبات امر مبارک حاضرم. آیا مقصود سُخریّه و استهزاست، یا مقصود فهمیدن و قبول کردن است؟ شاهزاده فرمود: خیر مقصود استهزا نیست، مقصود فهمیدن و تصدیق است. فرمودند طرف گفت و شنید شما هستید یا علماء؟ حضرت والا فرمودند طرف صحبت علماء هستند ولی من ملتفت میشوم که غلبه با کیست. حضرت شهید خطاب به علماء فرمودند که آیا شما بعد از رسول خدا منتظرظهوری هستید یا خیر؟ علماء متّفقاً گفتند منتظر ظهور قائم آل محمّد (ص) هستیم. فرمودند اگر فیالحقیقه منتظر و معتقد به ظهورحجّةالله بودید چرا آن طلعت موعود و جمال معبود که به موجب حدیث نبوی در سنه ستّین با تمام آثار و صفات و علامات ظهور فرمود و قدرت و غلبه آن سلطان احدیّه در جمیع آفاق و انفس ظاهر و آشکار گردید و قلوب صافیه منیره از انوار هدایتش مهتدی گشتند و به موجب آیه مبارکه (فتمنّوا الموت ان کنتم صادقین) جان و مال و هستی خود را فی سبیله تعالی انفاق نمودند او را شهید کردید. میرزا سید علی میگوید ادّعای او به خلاف قول ائمّه دین ما هست. ایشان فوراً تمام حدیث حضرت صادق آل محمّد را که در آخر آن میفرماید (یَقُولوُن هذا خِلافُ ما عِندنا من اَئمّة الدّین) خواندند. باری احادیث بسیار و آیات بیشمار در آن مجلس مانند باران از لسان آن عاشق صادق جاری شد و علماء ملزم و مُجاب گشتند. تمام گفتگوی طرفین عیناً از روی ترتیب درست معلوم نیست زیرا در آن روز به ترتیب ثبت برداشته نشد. لهذا همین اندازه معلوم شده است که حضرت آقا ملّا مهدی خیلی این گونه صحبت داشتهاند و آنها هم خیلی طرفیّت کرده و مدّت گفتگو خیلی طول کشیده بود زیرا که ایشان از علماء بودند و به جمیع آیات و اخبار مطّلع و بیان را به طور ملایمت و پختگی و به دلائل عقلی و نقلی به قسمی میفرمودند که احدی قوّه مقاومت به آن وجود مّقدس نداشت. باری حضرات علماء مات و حیران و از جواب عاجز و قاصر در نهایت مغلوبیّت. آخرالامر مستعجلاً حکم قتل حضرت آقا ملّا مهدی را نوشته و به سرعت مهر کردند و آنجا گذاشته از مجلس برخاستند. باز حضرت آقا ملّا مهدی را به حبس بردند و این مقدّمات طول کشید تا یوم نهم شوّال سنه 48، صبح زود به حکم والا شیپورچی، شیپور حاضر باش کشید. تمام غلام و فرّاش و سرباز و اجزاء کلّاً حاضر شدند. حضرت والا فرمودند حضرات بهائیان را بیاورید. چون آن مظلومان را به حضورآوردند اوّل خطاب به حضرت آقا علی اصغر یوزدارانی فرمودند علی اصغر تو جوانی یک کلمه تبّری کن الان تو را مرخّص نمایم و الاّ الان تو را میکشم. حضرت شهید مجید آقا علی اصغر فرمودند: من جان خود را نثار محبوب خود نمودهام لذا هر کس میخواهد این جان را بگیرد. حضرت والا امر به طناب میفرمایند. افراسیاب میرغضب و فراّشها طناب را حاضر کردند. خود حضرت والا به دست خود طناب بر گردن حضرت آقا علی اصغرانداختند. فوراً افراسیاب سر طناب را از دست حضرت والا گرفت و یکسر دیگر طناب را فراّشها و آن حضرت را انداخته شهید نمودند و سنّ مبارکشان در یوم شهادت نوزده سال بود. بعد حکم والا شد که چند نفر یهودی، ریسمان به پای آن حضرت بسته به تمام بازار بکشند و به میدان برسانند. فوراً چند نفر یهودی را حاضر کردند و آن جسد مطّهر را کشیدند از جلو و آن شش نفس مقدّس را با طبل و شیپور از قلعه بیرون آورده رو به جانب بازار نهادند و حضرت والا محض تماشا تشریف بردند بالای قصرحکومتی. چون این هئیت پای قصر رسیدند حضرت آقا ملّا مهدی سر زنجیر بودند. همانجا امر به قتل ایشان شد. لهذا این هئیت توقّف کرده زنجیر از گردن حضرت آخوند ملّا مهدی برداشتند در حضور حضرت والا پای قصر میرغضب در حالت ایستادن سر آنحضرت را برید در حالتیکه شیپور و بالابان و طبل و میزغان میزنند و آن پنج نفس مقدّس را بالای سر حضرت شهید آقا ملّا مهدی نگاه داشتند و این هئیت تمام توقف کردند تا آن حضرت جان را به جانان رساندند و به درجه شهادت کبری فائز گشتند و سنّ مبارکشان شصت سال بود و هنوز حرکت در اعضاء مبارک بود که ریسمان به پای مبارکشان بسته از جلو کشیدند و آن پنج نفس مقدّس از عقب با طبل و شیپور و جمعیّت از حدّ و حصرخارج، تمام غلام و فرّاش و سرباز و صاحبان مناصب کلّاً و اهالی شهر وضیعاً و شریفاً حاضر و تا رسیدند روی حسینیّه شاهزاده درب حظیره، حضرت آقا علی سر زنجیر بودند مقابل درب حظیره آن حضرت را در حالت ایستادن سر بریدند و آن وجود مقدّس را همانجا انداختند. خلق آن جسد مطّهر را سنگسار کردند به قدری سنگ بر آن جسد مبارک زده بودند که زیر سنگها مستور شد و حضرت والا از دور بالای قصر تماشا میکرد و سنّ مبارکشان سی سال بود و آن نفوس مبارکه دیگر را برداشته روانه شدند. چون رسیدند درب مسجد میرزا عبدالکریم، سر سه راه، نزدیک خانه شیخ محمّد حسن سبزواری، زنجیر از گردن حضرت آقا ملّا علی سبزواری برداشتند که شهید نمایند. مبارک خان به آنحضرت گفت من دلم در حقّ شما میسوزد زیرا شما غریب هستید. یک کلمه تبرّی کنید من شما را نمیگذارم بکشند و خون شما را سیصد تومان از حضرت والا میخرم. در آن حال میرغضب کارد در درست گرفته و آماده ایستاده منتظر است که شاید یک کلمه تبرّی کنند و تمام خلق ساکت و صامت محو و مات ایستاده کلّاً متوجّه به آن حضرت و طبل و شیپور آرام و نَفَس از احدی بلند نمیشود. آن حضرت به صوت بلند که تمام خلق استماع نمودند فرمودند در صحرای کربلا حضرت سیدالشّهداء فرمودند (هَل مِن ناصرٍ یَنصُرُنی) و من عرض مینمایم (هَل مِن ناظِرِ یَنظُرُنی). به قسمی فرمودند که تمام خلق استماع کردند و بعد افراسیاب میرغضب کارد کشید که سر آن حضرت را ببرد، خود آن حضرت سر مبارک را بلند کردند، ایستاده گلوی مبارک را بریده انداختند و آن سه نفس مقدّس دیگر را با طبل و شیپور و بالابان برداشته روانه شدند تا بعد شخص دهقانی با بیل دست رسید آن جسد مقدّس را با نوک بیل بند بند جدا نمود و آن بدن پاره پاره را به آتش سوزانیدند و سنّ مبارکشان تقریباً چهل و پنج سال بود. چون رسیدند زیر بازار صدری، درب خانه صدر، مبارک خان ایستاد و زنجیر از گردن حضرت آقا محمّد باقر برداشته دیگر پرس و سئوالی از ایشان نکردند. فوراً میرغضب سر آن حضرت را بریده انداخت و سنّ مبارکشان چهل و دو سال بود و آن دو نفس مقدّس و دو روح مجسّم دیگر حضرت آقا علی اصغر و حضرت آقا حسن روحی لهما الفدا را در میان بازار میبردند و دو طرف سرباز و غلام و فرّاش و صدای طبل و شیپور در بازارها پیچیده و سر زنجیر آن دو مظلوم به دست افراسیاب میرغضب بود و میکشید و جمعیّت خلق اناثاً و ذکوراً از حدّ خارج تا اینکه وارد میدان کردند و بالای میدان، سر حوض، زنجیر از گردن مطّهر حضرت آقا علی اصغر برداشتند و آن حضرت را ایستاده سر بریده انداختند و سنّ مبارکشان در یوم شهادت بیست و چهارسال بود و حضرت آقا حسن را بردند پائین میدان لب حوض میدان مقابل دکّان عطّاری، روبروی جسد مطّهر برادر زنجیر از گردن لطیف نورانی آن روح پاک برداشتند. چون حضرت والا به مبارک خان سفارش فرموده بودند تا ممکن باشد به هر قسم است کاری بکنید که آقا حسن تبّری کند و او را نکشید که خیلی این جوان را دوست داشتهام و فیالحقیقه در قد و قامت و لطافت صورت و ظرافت و ملاحت و صباحت مثل و مانند نداشتند. این دو برادر به اندازهئی در صباحت و ملاحت و لطافت کامل بودند که تا حال چنین هیاکل زیبائی دیده نشده علی الخصوص حضرت آقا حسن که گمان نداشتم که احدی بتواند ده دقیقه به صورت آن حضرت نظر کند و چشم حیا نکند. چنانچه خود فانی در مجالس عمومی و خصوصی احباءالله مکرّر خدمت ایشان میرسیدم به مجرّدیکه نظر به صورتشان میکردم فوراً خجالت میکشیدم و نظر را منحرف میساختم. باری مبارک خان به حضرت آقا حسن گفت دیدی همه را کشتند. بیا یک کلمه لعن کن من شما را بر اسب خودم سوار میکنم و خودم جلو شما تا قلعه میدوم و به حضور حضرت والا میبرم و از آنجا به کمال عزّت شما را به خانه خودتان میبرم. حضرت والا خیلی میل دارند که شما کشته نشوید. ایشان جواب فرمودند زود باشید که رفقا همه رفتند. چون خلق این کلمه از ایشان استماع نمودند تماماً مأیوس شدند. شخص سربازی سر نیزه بر بدن مبارک ایشان زد و فرّاشها و غلامها و سربازها با کارد و خنجر و شمشیر و سر نیزه تفنگ بر آن هیکل والا آختند و همراهان هر یک ضربتی به آن وجود مقدّس وارد آوردند و آن بزرگوار در نهایت سکون ایستاده که سربازی کارد گذاشت از سر سینه تا شکم مبارک را پاره کرد هنوز ایستاده بودند که دست فرو برد در شکم آن حضرت و امعای مبارکش را به دست پیچیده بیرون آورد که آن هیکل رحمانی بر زمین افتاد. افراسیاب میرغضب کارد کشید و سر مطهّر را از بدن جدا نمود ولی آن حضرت جان را به جان آفرین سپرده بود. گوشت بدن آن حضرت را هر کسی پارهئی بریده و برداشت و افراسیاب جگر مبارک را بیرون آورد به دست گرفت و سر مطّهر را به دست دیگرش گرفته و روانه شدند و آمد بر سر جسد مطّهر حضرت آقا علی اصغر. پهلوی مبارک را شکافت و کبد مبارک ایشان را نیز بیرون آورده و این دو کبد مبارک را به دو دست گرفت و سر آن حضرت بر سر نیزه تفنگ کردند و تماماً به قلعه برگشتند.افراسیاب محض انجام این خدمت از حضرت والا خلعتی گرفت و شیخ محمّد تقی سبزواری نیز به افراسیاب خلعتی داد و مبارک خان به واسطه این خدمت نمایان از حضرت والا خلعت فاخر پوشید و منصب و لقب نَسَق چی باشی یافت و آن سر مبارک با دو کبد را بردند در قلعه جلو حضرت والا و از آنجا بیرون آوردند و به دست خلق افتاد سر حضرت آقا حسن را در کوچه آب تفت بردند و به درخت توت مقابل کوچه سنگ تراشی که قرب بیت شریفشان بود آویختند و تا عصر آن روز آن رأس مطّهر به آن درخت توت آویخته بود و خلق میآمدند و سنگ به آن سر مطّهرمیزدند و حضرت آقا علی اکبر اخوی بزرگی آن دو برادر باوفا، اسم این درخت توت که آن رأس مطّهر را به آن آویختند، درخت واویلاه نهادند و الیالان معروف به درخت واویلاست و آن روز جمیع دکّاکین و بازارها بسته بودند و مردم به مبارکباد و عیش و عشرت پرداختند و حکم والا شد که شب بازارها را زینت ببندند و چراغان کنند. طرف عصری تمام خلق مشغول بستن زینت و آئینه و ترتیب چراغان بودند. همان روز عصری، حکم حضرت والا شد که چند نفر یهودی بیایند و آن اجساد مبارکه را ریسمان به پاهایشان بسته ببرند در چاهی بیندازند. لهذا یهودیها آمدند و این اجساد مطّهره را هر کدام هر جا افتاده بود، برداشتند. جسد مبارک حضرت آقا حسن را برده بودند درب خانه خودشان در کوچه سنگ تراشی قرب امام زاده جعفرانداخته بودند. چون حکم شده بود که آن اجساد را جمع نمایند و از شهر بیرون ببرند لهذا قطعات آن اجساد مطّهره را هر چه جا بود جمع کردند و به آن اجساد ملحق نمودند. ولی آنچه باقی مانده بود در شب احباب تمام را جمع کردند و امّا جسد مطّهرحضرت آقا حسن سر نداشت و احشا و امعا و کبد نیز نداشت و بعضی گوشتهای بدن را بریده بودند. به کلّی عریان بود و سر مطّهر را با ریسمان بسته به قسمی وقیح به بدن ملحق نموده بودند که لسان قادر بر ذکر آن نیست و از آنجا کشیدند و ازدحام خلق از حدّ افزون بود و آن اجساد مبارکه را بردند بیرون شهر در صحرای سلسبیل معروف به تل کوشک، جنب چاه قنوة محمود آباد در چاه بی آبی انداختند و در آن شب بعضی از احباب در مقتل هر یک از شهداء گردش میکردند و هر چه از قطعات آن اجساد مطّهره شهداء در آن مواضع مانده بود، جمع میکردند و به آن چاه میرساندند و به آن اجساد ملحق میساختند. باری سنّ مبارک حضرت آقا حسن در یوم شهادت بیست و یک سال بود و در یوم نهم شهر شوّال سنه 48 بود که این هفت نفس مقدّس به دین تفصیل به درجه شهادت کبری رسیدند. این تفصیل مختصری بود از مفصّل اگر این فانی دانی بخواهد به تفصیل آنچه واقع شد معرض نماید مثنوی هفتاد من کاغذ شود.
باری در آن شب، جمیع بازارها و کاروانسراهای تاجرنشین آئینه بستند و آنچه زینت در شهر موجود بود آن شب در بازارها قرار دادند و حضرت والا با تمام اجزاء به بازار تشریف آوردند و در بعضی از کاروانسراها به حجره بعضی تجّار تشریف بردند و اظهار مرحمت به بعضی میفرمودند و بعضی از احباب که اهل بازار بودند، مجبوراً دکانها را زینت بسته و بعضی از اهالی مخصوصاً میآمدند و دست میدادند به احباب و مبارکباد میگفتند و آنها خون از جگرهاشان میچکید و لبهاشان خندان و اگر اندک آثار حزنی در آن نفوس مشاهده مینمودند بنای رذالت و فحّاشی میگذاشتند و لعن و طعن مینمودند. حضرات افنان کلّاً لابدّ و لاعلاج اطاقهای تجارتیشان را در کاروانسرای خواجه چراغان کردند. حضرت والا تشریف آوردند در حجره تجارتی حضرت افنان حاجی میرزا محمّد تقی وکیل الدّوله و چای میل فرمودند و اظهار سرور مینمودند و آن آقایان افنان هم مجبوراً خود را به حالت سرور میداشتند. تا کنون چنین چراغانی در یزد واقع نشده بود زیرا تمام خلق به کمال میل و رغبت آن شب را چراغان کردند و عَلی رَغم اهل بها به انواع زینت و اسباب لهو و لَعِب و عربدهای جاهلانه و سخنان جگرسوز در حضور اولیای الهی مینمودند و نمکها بر جراحات میریختند. سبحانالله که چه هنگامه و اسباب عیش و سروری مهّیا شده بود از برای اعداء و چه اندوه و ماتمی بود برای احبّاء.
باری تصوّر آن شب را نتوانم نمود تا چه رسد به ذکر و تفصیل آن، آخر ملاحظه فرمائید که همیشه رسم چراغان این ولایت تا سه ساعتی شب بود و نسوان به کلی ممنوع. دیگر ساعت چهار احدی در کوچه و بازار نبود و این چراغان تا صباح اناثاً و ذکوراً اذن عام بود و ابداً نفوس آن شب را خواب نرفته و به عیش و سرور و لهو و لعب پرداختند و امّا در خصوص جناب استاد مهدی بنّا که ملاحسین مجتهد گفته بود من او را میشناسم بهائی نیست و حضرت والا فرمودند که اگرشما میدانید بهائی نیست ما او را مرخّص میکنیم. مرخّص فرمودند امّا مبلغ دویست و پنجاه تومان از ایشان گرفته مرخّص فرمودند.) انتهی
این بود شرح شهادت شهدای سبعه به قلم جناب مالمیری که به مناسبت تاریخ جناب آقا ملّا علی سبزواری عیناً در این جزوه نگاشته شد و چنانکه از متن نوشته ایشان دریافته شد، این واقعه جانگداز در سنه 48 تاریخ بدیع واقع شده که مطابق با سال 1308 قمری بوده و در همان تاریخ جناب ناشر نفحاتالله آقای آقا میرزا طرازالله سمندری که طفل بودهاند با والد محترم و بزرگوار خود حضرت شیخ کاظم سمندر مشرّف بودهاند و جناب آقا میرزا طرازالله سمندری برای خاندان جناب آقا ملّا علی شهید نقل میفرمودهاند که جمال اقدس ابهی رسمشان این بود که هر روزه از اندرون بیرون میآمدند و در اطاق پذیرائی که جنب اطاق اندرونی واقع بود به احباءالله اذن تشرّف میدادند. ولی بغتةً چند روز متوالی از اندرون بیرون تشریف فرما نشدند و احباء از این جهت مغموم و مکدّر بودند تا آنکه روزی قدم از اندرون بیرون نهادند و فرمودند واقعهئی در یزد رخ داده، چند نفر از احباءالله را شهید کردند از جمله عارف رباّنی ملّا علی سبزواری بود که در حین شهادت کلمهئی القا نمود که حجّت را بر اهل ارض و سماوات بالغ کرد و آن کلمه این بود که گفت حضرت سیّد الشّهداء در ارض طفّ فرمود (هَل مِن ناصِر یَنصرنی) و من میگویم هَل من ناظر یَنظُرُنی. و نیز حکایت میکنند که جمالقدم عزّ اسمه از آن تاریخ تا یکسال بعد که صعود واقع شد دیگر گوشت و هیچ مأکول دیگر از موّاد حیوانی میل نفرمودند. باری در همان ایّام از قلم اعلی زیارتنامهئی به نام شهدای سبعه نازل شد که جا داشت تمیمه این تاریخ گردد لکن چون نسخهئی که در دست این بنده میباشد نه نسخه اصل است و نه نسخه مقابله شده چاپی و احتمال میرود که نویسنده در بعضی مواضع اشتباه کرده باشد از درج آن خودداری شد. انشاءالله وقتیکه نسخه صحیح بدست آمد به این جزوه ملحق خواهد گردید ولکن لوحی دیگر که از قلم اعلی راجع به این موضوع عزّ نزول یافته و در جلد اوّل کتاب رحیق مختوم تألیف جناب آقای اشراق خاوری درج گردیده زینت این اوراق میگردد و آن لوح مبارک این است:
هوالمبیّن الصّادق الامین
کُنّا ماشیاً فِی البیتِ و سامِعا حدیثَ الاَرض اذا ارتَفَعَ النِّداء مِن الفردوسِ الاعلی یا ملاءَ الارض و السّماء البشارة البشارة بما اَقبَلَ علیّ قبلَ اکبرَ الی السّجن فی سبیلِ الله مالک القدر ثمّ ارتفعَ النّداءُ مرّةً اُخری من الجنّة العلیا یا اهلَ السّفینةِ الحمراء اِفرَحُوا بما وَرَدَ الامینُ فی حصنٍ متینٍ و سجنٍ مبینٍ فی سبیل اللهِ ربِّ العالمین. امروز روز نشاط و انبساط است. لعمری در ملاء اعلی بساط فرحی گسترده شده که برچیده نشود چه که امروز عشّاق مدینه وفاق به کمال اشتیاق جان را در سبیل نیّر آفاق انفاق نمودند و فدای مقصود یکتا کردند. سطوت ظالمهای خونخوار منعشان ننمود و آتش غضب سبعی ایشان را از توجّه باز نداشت. امروز در مدینه عشّاق نغمهها مرتفع و زمزمههای لطیف روحانی مسموع. طوبی از برای آذانی که به اصغاء فائز گشت و از ندای احلی و صریر قلم اعلی محروم نماند. از ارض طا و یا خبرهای تازه رسید. حضرت پادشاه ایّده الله جمعی را اخذ نمودند از جمله دو نفس از اهل بهاء و اصحاب سفینه حمراء را مع آنکه کلّ شاهد و گواهند که این حزب مقصودشان اصلاح عالم و تهذیب نفوس امم بوده و هست و سبب علّت این اخذ از قرار مذکور آنکه بعضی از مکتوبات و اوراق در خانهها و بازارها یافتهاند که مُشعِر بر خلاف آرای دولت و ملّت بوده و گمان نمودهاند بعضی از آن از این حزب بوده، قسم به آفتاب حقیقت که الیوم از افق سجن عکّا مشرق و لائح. این حزب لازال از اعمال نالایقه و افعال مردوده مقدّس و مبرّا بوده و هستند. این امور و امثال آن از اراذل قوم است. اهل بها مِن غَیر سَتر و حجاب آنچه را که سبب اتّفاق و اتّحاد عباد است و همچنین علّت عِمارِ بلاد امامِ وجوهِ اُمرا و علما ذکر نموده لذا به امید آنکه اُسّ فساد و نزاع را از ارض بردارند و سِلاح عالم را به اصلاح تبدیل نمایند. حق شاهد و نفس مبارک پادشاه ایّده الله گواه است بر آنچه ذکر شد. چهل سنه میشود که این حزب تحت سیاط ظالمین مبتلا به قسمیکه اطفال را هم کشتهاند. چه مقدار از ابناء را که امام وجوه آباء سر بریدند. خانه و اموال را نهب و غارت نمودند. معذلک احدی از این حزب لِمَ و بِمَ نگفته و بر دفاع قیام ننموده از جمله حکایت وارده واقعه عشق آباد و همچنین در ارض صاد وارد شد. آنچه که سبب حنین خاصّه و عامّه گشت امر منکری که سبب حزن اکبر شد آنکه شخص معروفی از جانب بزرگی در عکّا وارد و مطالبی اظهار نمود. نعوذ بالله از آن مطالب، ذکرش به هیچ وجه جایز نه، چه که ظلمتِ ظُلم نورِ عدل را مستور نموده بل محو کرده نفسی مشاهده نمیشود که نَفَسی لله بر آورد و عرایض مظلومهای عالم را بشنود. هَل مِن ذی اُذُنٍ لتسمع ما وَرَدَ علینا و هَل من ذی عینٍ لتری عبراتِنا نسئل الله ان یزیّنَ الامراءَ بطراز العدلِ و العلماء بنورِ الانصاف و یؤیّدَهم علی الرّجوع الیه انّه هو الغفورالتّواب و چون مطلب آن شخص مقبول نیفتاد، او و مُرسِل او بر عناد قیام نمودند. سیّد بزرگواری را از اولاد رسول و ذریّه بَتول در ارضِ صاد شهید نمودند و بعد جسد انور اطهر را سوختند و قطعه قطعه کردند. بذلک ناحتِ الاشیاء ولکنَّ القومَ فی غفلةٍ و ضلال و از آن یوم الی حینَ امر به کمال ظلم و عناد ظاهر، اموال این حزب مظلوم را هر یوم به اسمی اخذ نموده حال سندهای متعدّده در دست موجود ولکن مستور الی ان یَأتِیَ اللهُ بنورِعَدلِهِ. از جمله نفوس مأخوذه در ارض طا سیّاح افندی بوده، مولای او چون این خبر منکر را شنید خوف ارکانش را اخذ نمود. از بیم آنکه اسرار مکنونه ظاهر شود و بغضای مخزونه باهر گردد سبحان الله مع آنکه حضرت پادشاه در هر مقامی از مقامات ملاحظه عدل را داشته و به قدر وسع در عمار بلاد و راحت عباد ساعی و جاهد معذلک نفوسیکه از عنایات ملوکانه به مقامات عالیه رسیدند و صاحب خزینه شدند قصد ضرّش نمودند ولکن آن حضرت از عدوّ خانگی بیخبر. باری چون خبر اخذ سیّاح را شنید، در ارض یاء نار ظلمی برافروخت که شبه و مثل نداشته که شاید به این اعمال خود را طاهر نماید و بری سازد امّا حکایت ارض یا در شب بیست و سوّم رمضان المبارک نوّاب والا حاکم آن ارض به امر آمرِ صاد، قصد اولیای الهی نمودند و جنابان آقا علی و آقا اصغر علیهما بهاءالله و رحمته را در جامع شیخ حسن سبزواری اخذ نمودند و با گماشته والا حاجی نایب با خفّت تمام آن دو مظلوم را به حضور میبرند. بعد از اشتعال نار ظلم وغضب به حبس میفرستند و در حبس از قرار مذکور، زخارف فانیه اخذ نموده مرخّص مینمایند و بعد مجدّد به امر والا این دو نفر را مع چند نفر مظلوم دیگر میگیرند و اسامی آن نفوس مقدّسه در دفتر الهی از قلم عدل مذکور و مرقوم در آن محل که اخذ مینمایند آن مظلومها را با زنجیر میبندند و در عرض راه، خلق ظالم با چوب و سنگ و زنجیر میزنند تا آنکه به حضور والا میرساند. بسیار خوشوقت میشوند و بعد علماء را حاضر مینمایند و تحریک میکنند. لله الحمد آن نفوس مقدّسه، به استقامت کبری ظاهر. سطوت ایشان را از صراط مستقیم منع ننمود و غضب از نور یقین محروم نساخت. آنچه سئوال نمودند جوابهای شافی کافی شنیدند و بعد امر به حبس شد و در حبس مبلغی اخذ نمودند و صبح دوشنبه سرکار والا جلال الدوّله، آقا شیخ حسن و پسرهایش شیخ باقر و شیخ جعفر و همچنین آقا سید علی مدرّس با دو پسرش و جمعی دیگر ازعلماء را احضار مینمایند و آقا اصغر مظلوم را در حضورطناب میاندازند و شش نفر دیگر را به آن جسد اطهر با شیپور و طبل و ساز میبرند پشت تلغرافخانه، جناب حکیم الّهی حضرت ملّا مهدی را گردن میزنند و جان نداده شکمش را پاره میکنند و سنگسار مینمایند و بعد جسد مطّهرش را میبرند در محلّه دیگر آتش میزنند. جناب آقا علی را هم درب خانه یکی ازعلماء سر میبرند. سر را بالای نیزه میکنند، بدن مطّهرش را نشانه حَجَرهای بغضا مینمایند و از قرار مذکور عارف ربّانی ملّا علی سبزواری را درب خانه شیخ حسن میآورند ولکن آن مست باده الست به خلق میفرماید در ارض طفّ سیّد الشّهداء روح ما سواه فدا فرمودند هل من ناصر ینصرنی این عبد میگوید هل من ناظر ینظرنی. سبحان الله از این کلمه علیا نیّر انقطاع مشرق. نشهد انّه شرب رحیق البقاء من ایادی عطاءِ ربِّهِ المشفقِ الکریم و رحیق مختوم به قسمی اخذش نمود که از خود و عالمیان گذشت و جان را که اعزّ اشیاء عالم است در سبیل دوست فدا نمود، او را هم سر بریدند و بدن مبارکش را سنگ باران کردند. جذب و اشتیاق عشّاق در آن یوم، ملاء اعلی را متحیّرنمود آیا در دنیا نفسی یافت میشود که لله و فی الله اغنام را از ذئاب حفظ نماید؟ آیا ملوک ارض، جمیع امور را به حفظ انفس خود مخصوص نموده اند؟ آیا در پیشگاه کرسیِ عدل الهی جواب چه میگویند.
یا تیمس یا دارای گفتار و مطلع اخبار، یکساعت بر مظلومهای ایران بگذر و ببین مشارق عدل و مطالع انصاف زیر شمشیر اصحابِ اعتساف مبتلا، اطفال بی شیر ماندهاند و عیال در دست اشقیا اسیر. زمین از خون عشّاق نگار بسته، زفرات مقرّبین عالم وجود را مشتعل نموده یا معشرالملوک شما مظاهر قدرت و اقتدار و مشارق عزّت و عظمت و اختیار حقّید. نظری بر حال مظلومان نمائید یا مظاهرعدل، بادهای تند ضغینه و بغضا مصابیح برّ و تقوی را خاموش کرد و در سحرگاهان نسیم رحمت رحمانی بر اجساد سوخته مطروحه مرور نمود و از هزیزش این کلمات عالیات مسموع: وای وای بر شما ای اهل ایران، خون دوستان خود را ریختید و شاعر نیستید اگر بر کردار خود آگاه شوید، سر به صحرا گذارید و بر عمل و ظلم خود ناله و ندبه نمائید. ای حزب گمراه اطفال را چه گناه آیا در آن ایّام بر عیال و اطفال آن مظلومان که رحم نمود؟ از قرار مذکور از حزب حضرت روح علیه السلام الله و رحمته در خفیه، قوتی فرستادهاند و محضِ شفقت مظلومان را یاری نمودهاند. از حقّ میطلبیم کلّ را تأیید فرماید بر آنچه رضای او در اوست یا اوراق و اخبار در مدن و دیار، آیا چنین مظلومان را شنیدید و نوحه ایشان به سمع شما رسیده و یا مستور مانده، امید آنکه تجسّس فرمائید و بر اعلای آنچه واقع شده قیام کنید. شاید نصایح مشفقانه و مواعظ حکیمانه، عباد غافل را آگاه نماید و به طراز عدل مزیّن دارد. یا مهدی طُوبی لَکَ نَشهَدُ اَنَّ اللهَ کان مَعَکَ اِذ نَطَقتَ بالحقِّ نشهدُ اَنَّک شَرِبتَ رَحیقَ الشّهادة فی سبیلِهِ و فدیتَ به نفسک لا علاءِ کلمتِهِ یشهدُ لسانی و قلمی باَنَّک نصرتَ دینَ اللهَ حقَّ النّصر و صبرتَ فیما ورد علیک مِن عبادهِ الغافلین. و جناب آقا محمّد باقر را هم درب خانه صدرالعلما سر بریدند و سنگسار نمودند. دو برادر را هم میبرند میدان شاه. آقا اصغر را سر میبرند آقا حسن را میدوانند به ضرب چوب تا سر میدان .یکی از ملازمان شاهزاده به او که از همه کوچکتر بوده میگوید بیا و بد بگو. من تو را میخرم و پول میدهم. آن نونهال بستان محبّت الهی جواب میگوید چه بگویم تو به آنچه مأموری مشغول شو و عمل نما. در آن حین ظالمی شمشیری بر پهلوی مبارکش میزند و چند نفر دیگر با قمه آن جسد مقدّس را قطعه قطعه میکنند و ظالمی دیگر نیزه بر سینه که مخزن حبّ ربّانی بود میزند. بعد میرغضب میآید و سر را جدا میکند و بر سر نیزه مینماید و میبرند خانه آقا شیخ حسن مجتهد و بعد عمل نمودهاند آنچه را که هیچ نفسی از قبل و بعد عمل ننموده و چشم ابداع شبهش را ندیده. از قرار مذکور شیخ به میرغضب انعام داده و بعد سر را در محلها میگردانند و اجساد مطّهر را بر خاک میکشند و خلق سنگ و چوب میزنند و میبرند در گودالها میریزند و نوّاب والا امر میکند شهر را چراغان کنند و به عیش و عشرت مشغول گردند و مبارکباد گویند و آن شب مکرّر درب خانه شهدای مظلومین جمع میشوند و ساز میزنند و اهل و عیال مظلومان از خوف و ترس در را بر روی خود میبندند. دیگر حقّ آگاه است که چه گفتند و چه کردند و بر آن مظلومان چه وارد شده؟ پسران جناب ملّا مهدی دو نفر را مرخّص میکنند بروند سیصد تومان بیاورند و آنچه تا حال واقع شده هفت نفر را شهید نمودند و چند نفر را هم در حبس دارند. دیگر معلوم نیست به آن نفوس و سایر عباد چه عمل نمایند. انّ ربّنا هو العلیم الخبیر. یک نفس هم از آن نفوس به کلمهئی نطق فرمود که بسیارموثّر است. حینیکه نوّاب والا جلال الدّوله به یکی از نفوس مطمئنه موقنه فرمودند انکار کن و تبرّی نما تا خلاص شوی. آن پیر مدینه بیان فرمود چهل سال است من منتظر این یوم بودم که ریش سپیدم در سبیل الهی به خونم رنگین شود. از این کلمه مقامات محبّت و عشقش ظاهر و هویدا. طوبی للعارفین و از قراری که نوشتهاند این امور شنیعه واقعه از حضرت پادشاه ایران ایّده الله نبوده و از دولت حکمی صادر نه. فی الحقیقه چند سنه میشود که حضرت پادشاه ایّده الله به رأفت و شفقت با مظلومهای عالم سلوک فرمودهاند. این حکم و امثال آن از نوّاب ظلّ السّلطان صادر گشته و گفتهاند چون خبر اخذ سیّاح را شنیده با این اعمال خواسته دفع بعضی توهّمات را نماید. العلم عندالله لیس لنا ان نذکر ما نعلم نسئل الله تبارک و تعالی ان یعرف حضرةُ السلطان ما کان مستوراً عنه انّه هو السّامع المجیب. چندی قبل هم اوراقی در بیوت و محلّات یافتهاند و به حضور ارفع اشرف پادشاه ایّده الله بردهاند. بعضی از اعدا نسبتش را به بابی دادهاند. آن حضرت فرمودند تا حال از این حزب این حرکات دیده نشده این حرکت از شخصی است که به حضرت عبدالعزیم پناه برده و در آنجا ساکن و بعد حکم فرمودند او را اخذ نموده از سرحدّ ایران خارج نمایند و بعد از اخراج او مجدّد در بعضی بیوت و اسواق هر یوم اوراقی بدست افتاده و در آن آنچه سبب و علّت فتنه و فساد بوده مرقوم و مذکور. بعد از مشاهده ورقه حکم اخذ دو نفر از این حزب شده و این دو نفر قسم یاد نمودند و به کمال عجز عرض کردند که از فضل الهی، اذیال این حزب مقدّس و مبرّا است چه که این حزب دولت خواه و ملّت خواهند و از امثال این امور نالایقه کاذبه فارغ و آزاد. باری بعد به عدل الهی و همّت حضرت پادشاهی و جدّ و جهد ملازمان دولت خواه، صاحب ورقه اخذ شده، اسمش احمد از اهل کرمان او را اخذ نمودند اقرار کرد بر عمل خود. از سبب و علّت پرسیدند؟ عرض نمود عداوت با حزب بابی مرا واداشت بر تحریر این ورقه و مقصودش از این عمل مردوده. آنکه این حزب مظلوم را مجدّد مبتلا نمایند و کلّ میدانند که این ظالم با این حزب کمال عداوت را داشته و دارد و به نار بغضا مشتعل است چه که او از حزب مخالف است و عنادش به مثابه آفتاب ظاهر و واضح. یا سلطان اُقسِمُک بعدلِ الله و سلطانه و بمظاهر فضله و مشارق آیاته. اینکه تفحّص فرمائید تا صدقِ این مظلومان و عدم فساد و خیرخواهیشان در پیشگاه حضور حضرت شهریاری واضح و معلوم گردد. یا سلطان قسم به آفتاب حقیقت این حزب دولت خواهند. چه که عاقلند آثارشان آداب پسندیده و شعارشان اخلاق مرضیّه روحانّیه است. امید آنکه از پرتو انوار آفتاب عدل حضرت پادشاهی اهل عالم به طراز راحت و اطمینان مزیّن و منوّر گردند. الامر و الحکمة فی قبضة قدرة الله ربّ العرش
------
ماخذ: کتاب مصابیح هدایت جلد دوم صفحه 110