خاطرهای که در زیر میآورم از یکی از جلسات سخنرانی مرحوم علوی است که حضّار عموماً بهائی بودند. آقای علوی قد بالنّسبه کوتاهی داشت و همواره با عصا راه میرفت. به عادت، هنگام صحبت روی همان صندلی که نشسته بود قرار میگرفت. سر عصایش را با دو دست میگرفت، و گاه وقتی از نشستن مُتمادی خسته میشد یک پایش را زیر بدن قرار میداد، دستهایش را حایل چانه میکرد و سرش را به عصا تکیه میداد.
آن روز جلسه به پایان رسید و طبق معمول جمعی دور او حلقه زدند که یا سؤالی کنند و یا از پاسخهای او به پرسشهای دیگران استفاده نمایند. ترک آن محضر و دهان گرم آسان نبود.
آن شب خانمی که حدود چهل پنجاه سال از عمرش میگذشت جمعی را که دور آقای علوی حلقه زده بودند شکافت و با ایشان حال و احوال کرد. معلوم شد که خانم تازه از زیارت ارض اقدس برگشته است. بعد، ضمن شرح کوتاه سفر، کیفش را باز کرد، از داخل آن یک بسته کاغذی کوچک که اندازه کف دست بود درآورد، تای کاغذ را باز کرد و بسته را جلوی آقای علوی برد و گفت: این هم سنگهای تبرّک که از باغهای مقام اعلی آوردهام.
آقای علوی بدون اندک تأمّل، با صورت برافروختهای که هرگز ندیده بودم و با صدایی بلند که شاید در همه خانه شنیده شد فریاد زد: خانم اینها را بیانداز دور، این خرافات را توی امر نیاورید، این امر را آلوده نکنید، سنگ تبرّک یعنی چه؟
سکوت اطاق را فرا گرفت. کسی از جای خود تکان نمیخورد و همه منتظر بودیم ببینیم کار به کجا میکشد. مدّتی هیچ نگفت، سپس پیشانی خود را روی دو دستش بر سر عصا قرار داد چند دقیقهای به همان حال باقی ماند. بعد سر را از روی عصا بلند کرد و به صاحبخانه که هراسان از شنیدن صدا خود را به اطاق رسانده بود پرسید یک دور چای به ما میدهید؟ و با اشاره دست به آنها که در اطاق بودند گفت که بنشینند.
اکنون ده پانزده نفر روی صندلیها نشستیم. بار دیگر چای آورده شد و آنگاه آقای علوی سخن را به دست گرفت و بیاناتی جانانه و پر سخن را به دست گرفت و بیاناتی جانانه و پر معنا آغاز کرد. این بار با لحنی پر مهر و پدرانه آن خانم و دیگر حضار را مخاطب قرار داد، سخن را از گوسالهپرستی قوم بنی اسرائیل، از بتکدههای عصر جاهلیت در مکّه و بت شکنیهای حضرت محمد و دیگر شواهد تاریخی آغاز کرد، و گفت بُت بُت است چه بت سومنات باشد، چه بتهای چند تُنی معابد هند و یا بت های دو پا که مثل من و شما انسانند، راه میروند و بشر آنها را میپرستد و مقدّس یا نیمه مقدّس میشمارد. بعد به تاریخ امر پرداخت و گفت حضرت باب جان خود را فدا کرد که ملّت اسلام دست از پرستیدن بُتهای دو پا بردارند. حضرت بهاءالله در بسیاری از آثار، خود را غلام نامید و بلایای بیشمار برای تربیت ما تحمّل فرمود. حضرت عبدالبهاء در همه مناجاتها سخن از بندگی و خاکساری و عبودیت خود میفرماید و حضرت شوقی ربّانی فرمود آرزویم آنست که احبّاء مرا برادر روحانی خود بدانند و برای من لقب و عنوان قائل نشوند. چرا؟ برای آنکه ما توجّهمان نه به شخص بلکه به امر باشد، به آثار باشد، به پیام و مفهوم بهائی باشد، به آنچه برای ما خواستهاند باشد نه آنکه بخواهیم بساط سابق را به اسم دیگری تکرار کنیم.
بعد این بحث را به روشنی ادامه داد و گفت: این هیاکل مقدّسه میخواستند ما را اینطور تربیت کنند، حال دیگر ببینید تکلیف ما با سنگ و تبرّک و غیره چه چیز است. مبادا مبادا سنگ قرمز از خیابانهای مقام اعلی(1) بیاورید بگویید تبرّک است و فردا سر نماز به آن سجده کنید. در پایان این شعر را خواند:
ای آنکه به عشق رخ تو واجب و حقّست آئینه دل را ز خرافات زدودن
آواز صفیر تو شنیدیم و فریضهست این هدهد جان را گره از پای گشودن
آن شب شعر را یادداشت کردم. افسوس که نه وسیلهای برای ضبط دیگر بیاناتش بود و نه این آگاهی را داشتم که بخواهم روزی سخنانش را به تفصیل روی کاغذ بیاورم. آنچه به اختصار به یاد آمد نوشتم.
روحش شاد و یادش گرامی
یادداشتها
(1)این سال مقارن بود با آنچه به نام "وقایع فلسفی" خوانده شده و موجب تضییقات شدید برای جامعه بهائی گردید.
---
مأخذ: مجله پیام بهایی شماره ۳۰۰ صفحه 40 نوشته ف بهگرا