ایادی امرالله امیلیا کالینز، رحمت را به مانند فرزند خود دوست می داشتند. هر وقت رحمت به ارض اقدس می رفت او را به منزل خود دعوت می کردند و امیلیای سالخورده و تکیده استخوان در حالی که اغلب دچار درد شدید بودند روی صندلی دسته دار خود می نشستند و با تبسّم شیرینی می گفتند: « رحمت الله در خصوص ماجراهای خودت برای من صحبت کن.»
وقتی برای اوّلین بار گیسو را با خود به ارض اقدس بردم، امیلیا کالینز از من خواستند که گیسو را نزد ایشان ببرم. دست خود را به سر گیسو گذاشتند، او را بوسیده و گفتند: « او کودک خوشبختی است، پدرش خادم همیشگی امر حضرت بهاءالله است.» بعد به پاکتی که روی میز کنار تختخواب قرار داشت اشاره کرده و گفتند: « می بینی که نمی توانم بیرون بروم و برای این طفل عزیز هدیه ای خریداری کنم. لطفاً خودت از طرف من چیزی برای او ابتیاع کن. من همواره برای هر دو نفر شما دعا می کنم.»
حضرات ایادی امرالله، خانم آگنس الکساندر و جناب طرازالله خان سمندری در آن زمان در سنین هشتاد سالگی و دارای بیش از دو برابر سنّ رحمت بودند. رحمت علاقه و احترام خاصّی نسبت به آنان داشت و در هر حال از مساعدت دریغ نمی نمود. او برنامه های مسافرت جهت آنان به ساحت بیت العدل اعظم پیشنهاد می نمود که همواره مورد موافقت خودشان نبود. یک بار جناب سمندری در حالی که می خندیدند اظهار داشتند: « رحمت تصوّر می کند همه کس می تواند مثل خودش از کوه و کمر بالا برود. برنامه ی سفری تنظیم کرده که مناسب یک جوان بیست ساله است.» ولی به هرحال رحمت از نظر خود منصرف نمی شد. وی سر جناب سمندری را میان بازوان خود می گرفت و می گفت: « سمندری جان شما جوانی بیست ساله هستید، حضرت بهاءالله پشتیبان شما است.» آن وقت آن قدر با یکدیگر چانه می زدند تا به توافقی متقابل می رسیدند.
رحمت جناب سمندری را صمیمانه دوست می داشت. هنگامی که ایادی سالخورده ی امرالله در مانیلا در منزل ما اقامت داشتند، رحمت مانند فرزند مطیعی از ایشان پذیرایی می کرد. وقتی که استحمام می کردند چندین بار به ایشان سر می زد و در شست و شوی ایشان کمک می نمود، بدنشان راخشک می کرد و نوشیدنی خنک به اطاق استراحت ایشان می برد. هنگام شب پاها و پشت ایشان را گاهی به مدّت یک ساعت ماساژ می داد و در ضمن درباره ی امور امری با ایشان مذاکره می کرد و در خصوص نقشه های خدماتشان مشورت می نمودند. با اینکه برنامه ی مسافرت به سایر نقاط جهان داشت ولی چون جناب سمندری از او خواسته بودند که هنگام اقامتشان در مانیلا همراه ایشان باشد، همه ی برنامه های مسافرتش را متوقّف کرد. او اغلب با جناب سمندری مزاح می کرد که باعث ناراحتی من می شد، ولی جناب سمندری از شوخی های او لذّت می بردند.
یک بار ایشان را نزد خیّاطی برد که کت برای ایشان بدوزد. بدبختانه خیّاط کت را به کلّی خراب کرده و پارچه را از بین برده بود. رحمت کت را از خیّاط گرفت و به جناب سمندری اظهار داشت شما نگران نباشید من آن را درست می کنم. جناب سمندری نیز پیشنهاد او را پذیرفتند. منظره ی کوشش های رحمت برای تعمیر کت، گرچه به نتیجه ی مثبتی نینجامید ولی موجب خنده و تفریح ما شد. لباس به کلّی از بین رفت ولی قلب جناب سمندری مالامال فرح و سرور شد.
در نامه های متعدّدی که جناب سمندری برای رحمت ارسال داشته اند او را «ایادی امرالله عزیز و ارجمند من» خطاب کرده اند. ایشان ساعاتی قبل از صعود مرتّباً سراغ رحمت را می گرفتند و او نیز بلافاصله پس از ورود به ارض اقدس از پالرمو یک سر به بیمارستان رفت و کنار تخت ایشان نشست و مدّتی با ایشان مذاکره کرد. جناب سمندری از او خواستند مناجاتی تلاوت نماید. او تا لحظه ی اخیر حیات ایشان در کنار تخت حضرت سمندری عزیز باقی ماند و یکی از نفوسی بود که صندوق ایشان را حمل نمود.
ایادی امرالله خانم الکساندر رحمت را فرزند خود می خواندند و با اینکه بسیار قوی الفکر و خودمختار بودند به رحمت اجازه می دادند که برای ایشان برنامه ی مسافرت تنظیم نماید و دست ایشان را هنگام راه رفتن بگیرد. ایشان همواره پیشنهادات رحمت را درباره ی ژاپن و کره که جزو نواحی مخصوص خدمت خودشان محسوب می گردید می پذیرفتند. پس از اینکه استخوان لگن خانم الکساندر در اثر زمین خوردن شکست، رحمت از خانم روت وال بریج، مهاجر آمریکایی، که به شغل پرستاری در مانیلا به سر می برد، خواست محلّ مهاجرتی خود را به توکیو تغییر دهد که بتواند از خانم الکساندر پرستاری کند. ورت پیشنهاد رحمت را پذیرفت و به ژاپن نقل مکان کرد و تا چند هفته قبل از صعود خانم الکساندر علاوه بر پرستاری همدم و مونس ایشان گردید. در آخرین هفته ی حیات خانم الکساندر قبل از عزیمت به هونولولو از رحمت خواستند که نزد ایشان برود و مدّتی با ایشان باشد که البتّه رحمت نیز این دعوت را قبول نمود.
روابط رحمت با پدرم ایادی امرالله جناب فروتن بسیار نزدیک و محترمانه و مافوق روابط داماد و پدرزن بود. در موقعیّت های متعدّد مصرّاً از پدرم درخواست می نمود که به نقاط مختلف جهان سفر نمایند و خود نیز به اتّفاق ایشان به هندوستان و نواحی شمالی آسیا سفر کرد. با پدرم به عنوان ایادی ممتاز امرالله رفتار می کرد و احترام مخصوصی نسبت به ایشان مرعی می داشت.
محبّت و صمیمیّت متقابل آنان نسبت به یکدیگر قابل ملاحظه بود و به رأی العین مشاهده می شد. رحمت از دانش آموزان مدرسه ی تربیت طهران بود و پدرم وی را از اوان کودکی هنگامی که خود به عنوان مدیر مدرسه ی تربیت خدمت می نمود می شناختند. سال های بعد نیز در همسایگی یکدیگر زندگی می کردیم و رحمت متحرّیان حقیقت را به بیت تبلیغ پدرم هدایت می کرد. ایشان را معلّم خود می دانست و با احترام با ایشان رفتار می نمود.
پدرم می نویسند: « هنگامی که رحمت به سمت ایادی امرالله منصوب شد و همکار و همقطار من گردید باز هم همان روش ایّام جوانی را ادامه داد. چنین به نظر می رسید که این رفتار محترمانه به صورت جزئی از طبیعت وی درآمده بود. با اینکه سعی می کردم او را وادار کنم با من رفتاری غیررسمی و معمول داشته باشد هرگز رویّه ی خود را تغییر نداد.
پس از صعود حضرت ولی امرالله، مقصد اصلی حضرات ایادی امرالله انجام و اتمام موفقیّت آمیز اهداف نقشه ی جهاد کبیر اکبر ده ساله بود. نظریّات و پیشنهادات رحمت در مورد طرق تبلیغ دسته جمعی که در آن زمان امری معمول و شایع نبود، آن قدر ساده و عملی به نظر می رسید که مورد قبول و تصویب هیئت حضرات ایادی مقیم ارض اقدس واقع شد. به خاطر ندارم که حتّی یک بار پیشنهادات وی برای تبلیغ و هدایت اهالی بومی به اتّفاق آرا مورد تصویب قرار نگرفته باشد. محبّت فوق العادّه ای که حضرات ایادی امرالله نسبت به وی داشتند حقیقتی غیرقابل انکار است. سیمای متبسّم و قیافه ی مسرور و شادمان وی سبب خشنودی خاطر همگان می گردید.»
در یکی از مسافرت های پدرم به هندوستان، رحمت بالاخره موفّق شد رضایت ایشان را برای دیدار از گوالیور که مجهودات تبلیغ جمهور در آن منطقه جریان داشت جلب نماید. او معمولاً با بلیط های ارزان قیمت مسافرت می کرد، ولی این بار محض احترام ایشان بلیط درجه ی یک ترن را ابتیاع کرد، ولی پس از اینکه به ایستگاه راه آهن رفتند معلوم شد بلیط را برای قطار دیگری به جز آنکه مورد نظرشان بود خریداری نموده اند. رحمت که به زحمت رضایت پدر را برای این مسافرت جلب نموده بود حاضر به فسخ عزیمت نشد و به ایشان قول داد که وسائل راحتشان را در قطار درجه ی سوم تا رسیدن به گوالیور تأمین خواهد کرد. ولی به هرحال گرمای شدید هوا و دوده و کثافت ترن که مزید بر علّت شده بود حال و حوصله ای برای پدرم باقی نگذاشت.
پس از رسیدن به مقصد در بهترین هتل شهر که متعلّق به مهاراجه ی گوالیور بود و فقط اشخاص مهم و مهمانان رسمی دولتی را می پذیرفت اقامت کردند. پدرم بقیّه ی داستان را چنین شرح می دهند:
« ساختمان هتل واقعاً عظیم و باشکوه بود و باغ وسیع زیبایی داشت. ما دو اتاق کرایه کردیم و آماده ی استراحت شدیم. صبح خیلی زود با صدای گوش خراش طاووس هایی که در باغ فریاد می کشیدند از خواب بیدار شدم. در نهایت ناراحتی از بستر برخاسته و به اتاق رحمت رفتم. او را بیدار کرده و گفتم از صدای این طاووس ها نمی توانم بخوابم. قیافه ی رحمت از شنیدن سخنان من غیر قابل توصیف است. وی متعجّبانه نگاهی کرد و گفت: ” جناب فروتن، من در بهترین هتل شهر برای شما اتاق گرفتم، محلّ بهتر و راحت تری در این نواحی پیدا نمی شود. اگر برای خودم بود در خانه ی جناب بومن منزل می کردم و این کار را فقط به خاطر شما کردم. در مورد سر و صدای طاووس ها هم نمی دانم چه باید کرد، چون این موضوع از دست من خارج است و فقط خدا می تواند آنها را ساکت کند.” پس از این گفتگو هر دو به خنده افتادیم.»
ایادی امرالله جناب ابوالقاسم فیضی یکی از دوستان نزدیک و ویژه ی رحمت بودند. آخرین باری که به اتّفاق جناب فیضی و همسرشان گلوریا به زیارت روضه ی مبارکه ی حضرت بهاءالله رفتیم، سرپرست روضه ی مبارکه به خاطر حضرات ایادی امرالله در ورودی را قبل از وقت معمول زیارت گشود. رحمت جناب فیضی را کمک کرد تا از پلّه های مقام بالا بروند و همان طور که در آستانه ی مقام در کنار هم ایستاده بودند، رحمت بازوی جناب فیضی را در دست گرفته بود. هیچ کس جز ما چهار نفر در آن روضه ی مبارکه نبود. جناب فیضی گفتند: « رحمت جان زیارتنامه را برای ما تلاوت کن.»
گلوریا و من به کمال وضوح به خاطر داریم که چگونه دو ایادی امرالله، یکی در اثر بیماری طولانی، ضعیف و نحیف و دیگری در عنفوان جوانی دست در دست یکدیگر در حالی که قطرات اشک از دیده شان بر سیمای آنها فرومی ریخت به تلاوت دعا مشغول بودند.
رحمت از روابط بی نظیری که با ایادی امرالله جناب اینوک اولینگا داشت بسیار مسرور بود. جناب اولینگا فقط یک سال از رحمت جوان تر بود و هر بار که به اتّفاق به نقطه ای عزیمت می کردند یا در محلّی حضور می یافتند به مزاح سعی می کردند مشخّص گردد که کدام یک مسن تر است و بنابراین باید حرف آخر را او بزند. آن دو از برادر به هم نزدیک تر بودند. از لحظه ای که پس از صعود حضرت ولی امرالله یکدیگر را ملاقات کردند پیوندی بین آنان به وجود آمد که تا آخرین لحظه ی حیات ادامه داشت. رحمت جناب اولینگا را «اینوکی» می نامید و مدام به فکر وی بود. به هر کشوری مسافرت می کرد به محفل ملّی توصیه می نمود که ایشان را به کشور خودشان دعوت کنند. در مجمع ایادی این دو نفس نفیس اغلب در کنار یکدیگر می نشستند. او از جناب اولینگا می خواست که از نقاط مختلف دیدن کند. هنگامی که در دهلی نو مهمان ما بودند، سعی می کرد ایشان را متقاعد کند که به اتّفاق به سفر بروند. آنان مدّتی در این زمینه با یکدیگر گفتگو کردند. صدای خنده ی جناب اولینگا از دور شنیده می شد که می گفتند: « رحمت می خواهد مرا هم مثل خودش به یک کولی تبدیل نماید.» البتّه رحمت از اصرار دست نکشید و چون هنگامی که از کیتو اکوادر دیدن می کرد متوجّه شده بود که عدّه ای از اعقاب آفریقاییان در اسمرالداس مقیم هستند، فوراً برنامه ی سفر جناب اولینگا را به آن ناحیه تنظیم کرد. دیدار جناب اولینگا از اسمرالداس موجب تصدیق چند صد نفر گردید. سفرهای متعدّد ایشان اغلب به کوشش و اصرار او به آسیا و هندوستان به انجام رسید. رحمت معمولاً برنامه ی سفرها را تنظیم و طرح های آن را تهیّه می کرد و آن را به مرکز جهانی بهائی پیشنهاد می نمود، آن گاه دوستانش را به انجام این اسفار تشویق و ترغیب می کرد.
در اوقاتی که در آفریقا به سر می برد اغلب به اتّفاق جناب اولینگا در کنفرانس ها و مجامع امری شرکت می کرد. زمانی که به علّت اوضاع سیاسی یوگاندا جناب اولینگا ناچار در کامپالا خانه نشین شده بودند، رحمت از دوری ایشان به سختی رنج می برد. در سال ۱۹۷۹ با وجود خطرات بسیار تصمیم گرفت به دیدار یار قدیمی خود برود، ولی جناب اولینگا وی را از این کار منع کردند. از دست دادن این موقعیّت که آخرین امکان ملاقات با دوست دیرینش بود برای رحمت بسیار محزن بود.
خبر هولناک قتل وحشیانه ی جناب اولینگا در سپتامبر ۱۹۷۹ در شهر بوستون آمریکا به ما رسید. رحمت از این واقعه بسیار دلشکسته شد و اظهار داشت که با مرگ اولینگا چیزی در وجود وی نابود گشته است و فقط با دعا و مناجات بسیار قادر شد که قدری آرامش و سکون بیابد و توکّل به حق کند.
در عریضه ای که به ساحت بیت العدل اعظم تقدیم داشت، چنین نوشته است: « خبر صعود حضرت اولینگا به قدری سخت و شکننده بود که قابل قبول و تحمّل نبود و این عبد به قدری محزون گشت که حتّی در جسم و اعصاب تأثیر نمود و چند روز به کمر درد شدید مبتلا بود، ولی بعد به نظر آورد که اولینگا اوّل مبلّغ عالم بود و به فتوحات بی نظیری فائز گشت و حال روح او در ملکوت ابهی شاد و مسرور است و همدم و انیس اولیا و اصفیا و انبیا و کیفیّت زندگانی او بر کمیّتش ترجیح داشت و به حسن خاتمه موفّق گشت و سرور روحانی او سبب تسلّی قلب است و صعود او در روحیّه ی احبّا تأثیر فراوان داشت که همه را متأثّر نمود و در این مسافرت در جنوب کارولینا که تبلیغ در آن از همه جا سبقت گرفته، نقشه ی تبلیغی خود را به اسم جناب اولینگا موسوم نموده اند و هدف این نقشه تبلیغ هزاران نفر از نژاد اسود می باشد و همچنین در سایر نقاط آمریکا به یاد مبارک او نقشه هایی طرح گشته و یقین است که نام او سرلوحه ی هزاران اقدامات و خدمات تبلیغی در عالم خواهد گشت. طوبی لَه وَ حسن مآب…» (به ساحت معهداعلی، ۱۹۷۹)
زمانی به من گفت که جناب اولینگا خواب عجیبی دیده است. « او در عالم رؤیا مشاهده نموده که به اتّفاق رحمت ایستاده و به زمین زیر پایشان خیره شده اند. شعله های آتش از هر گوشه ای بلند است و آنها فریاد و فغان مردمان را می شنوند. جناب اولینگا به رحمت می گوید که چه خوب است که ما در این کشتار شرکت نداشته و محفوظ مانده ایم.» رحمت این رؤیا را چنین تعبیر می کرد که خود او نیز قریباً به دوست دیرین از دست رفته اش در ملکوت ابهی ملحق خواهد شد و معضلات و مشکلات این جهان را پشت سر خواهد گذاشت. البتّه من باور نمی کردم که این تعبیر به چنین سرعتی به حقیقت بپیوندد.
منبع: دکتر مهاجر، نوشته ی ایران فروتن، صفحات ۶۰۲- ۶۰۹.
در یکی از سال ها هنگامی که پیام بیت العدل اعظم الهی در کانونشن ملّی هند قرائت می شد، آن قسمت که مربوط به حضرات ایادی امرالله و خدمات بی نظیر آنان به امرالله بود، به حدّی پرهیمنه بود که همه ی حضّار را شدیداً تحت تأثیر قرار داده بود. من ناراحتی رحمت را که روی صحنه قرار داشت و متن پیام را از روی نسخه ی انگلیسی آن تعقیب می کرد به وضوح مشاهده می کردم. او نگاهی به اوراق پیام که در دست داشت انداخت، عینکش را که از لبه ی آن به حضّار نگاه می کرد از چشم برداشت، برخاست و آن قسمت از پیام را به احبّا نشان داد و سپس با انگشت به خودش اشاره کرد. سکوتی که بر جلسه حکمفرما بود در هم شکست و همگی حاضرین برای وی کف زدند و صدا به خنده بلند کردند. بدین ترتیب خود را از آن حالت ناراحت کننده خارج ساخت.
یکی از یاران ساکن آفریقا خاطرات خود را چنین بیان می دارد: « رفتار ساده و بی پیرایه ی دکتر مهاجر موجبات راحتی دوستان را در برخورد با وی فراهم می ساخت و در بسیاری از مواقع در پخت و پز غذا به احبّا کمک می کرد. یک بار که مشغول شستن لباس های خود بود، به اصرار از وی خواستم که انجام این کار را به من واگذار کند، ولی او قبول نکرد و پس از شستن البسه آنها را آویزان کرده و اظهار داشت بدین طریق احتیاجی به اتو نخواهد داشت. چمدان کوچکی محتوی اشیای مورد لزوم با خود حمل می کرد. یک جفت کفش به رنگ بلوطی داشت. یکی از احبّا که مشتاق تمیز کردن آنها بود و ضمناً واکسی بلوطی رنگ در دسترس نداشت، آنها را با واکس سیاه واکس زد. دکتر مهاجر با ملاحظه ی کفش سیاه شده به خنده افتاد و مدّتی درباره ی تغییر رنگ کفش هایش به شوخی و مزاح پرداخت.
صبح ها جریان آب قطع می شد. دکتر مهاجر برای پر کردن سطل و قابلمه و ذخیره کردن آب برای استفاده ی روز بعد ما ناچار نیمه شب برمی خواست. احبّا برای ملاقات با وی ازدحام می کردند و او با نقل قصّه و لطیفه برای آنان شادی می آفرید و از آنان میهمان نوازی می کرد. به راستی میهماندار خوش مشرب و معاشرتی بود. هر وقت از بهترین غذای سفره به وی تعارف می کردم می گفت: بهتر است از همسر آمریکایی خودت پذیرایی کنی، چون مدّت زیادی برای او انتظار کشیدی و مسلّماً حاضر نیستی به زودی تو را ترک کند.»
خضوع و خشوع و طبع لطیف او بعضی اوقات نتایج غیر قابل تصوّری به بار می آورد. در لندن یک روز در ایّام صیام در هوای نامساعد به قصد زیارت مرقد مطهّر حضرت ولی امرالله از خانه بیرون رفت، تمام روز گذشت و بالاخره پاسی از غروب گذشته مراجعت نمود و گفت که چند نفر از احبّا برای زیارت اعتاب مقدّسه عازم اسرائیل بودند و او برای تهیّه ی ویزای سفر به آنها کمک نموده است.
مدّتی بعد نامه ای از ایادی امرالله جناب فیضی دریافت کردیم که قضایای آن روز را برای ما روشن کرد. ایشان نوشته بودند یک زوج بهائی را که در مسافرخانه ی مقام اعلی برای ملاقات با حضرات ایادی امرالله و سایر زائرین آمده بودند، ملاقات کرده بودند که داستان جالبی برای ایشان نقل کرده اند:
« در لندن اتّفاق عجیب و غیر معمولی برای ما پیش آمد. مردی که بارانی کهنه ای به تن داشت در مقام حضرت ولی امرالله چتر خود را به ما تعارف کرد و خواست که مناجاتی برای ما تلاوت نماید. نام او را سؤال کردیم، جواب داد: “دکتر رحمت”. او پس از تلاوت ادعیه ما را برای ناهار به کافه ی کوچکی دعوت کرد. در رستوران خود وی حتّی یک فنجان چای یا قهوه ننوشید و از این جهت تا حدّی به وی مشکوک شدیم. از ما مقصدمان را پرسید، با اکراه گفتیم که عازم ارض اقدس هستیم. خواست که گذرنامه ی ما را ببیند، ما به هم نگاه کردیم و بهتر آن دیدیم که درخواست وی را رد نکنیم. به محض دیدن گذرنامه به ما تذکّر داد که مدّت اعتبار ویزای ما منقضی شده و ما را با یک تاکسی به سفارت اسرائیل برد. من به همسرم گفتم این شخص نمی تواند یک پزشک باشد، زیرا طبیبی که در لندن کار می کند و مقیم است چنین بارانی کهنه ای در بر نمی کند و در وسط روز زیر این باران تند به این محل نمی آید و وقت خود را صرف کسانی که نمی شناسد نمی کند. ولی به هرحال وی پاسپورت های ما را در اختیار خود داشت و چاره ی دیگری جز اینکه به خواست او عمل کنیم نداشتیم. مأمور سفارت اسرائیل اظهار داشت که ساعت سه بعد از ظهر به وی مراجعه کنیم. این آقای به اصطلاح “دکتر رحمت” از ما خواست که چند ساعتی در اتاق هتل ما منتظر بماند. او پاسپورت های ما را در اختیار داشت و اجباراً موافقت کردیم. از اتاق هتل به بهانه ی خرید سیگار خارج شدم، ولی از سوراخ در او را نگاه کردم. دیدم در حالی که روی صندلی نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده به خواب عمیقی فرو رفته است. ساعتی بعد او را از خواب بیدار کردم و خواستم که برای خرید یک جفت کفش به همسرم کمک کند. او نگاهی کرد و گفت کفش های شما فعلاً عیبی ندارد. بالاخره ما را با خود به سفارت اسرائیل برد و گذرنامه های آماده را به ما پس داد و با اصرار از ما خواست که ما را تا فرودگاه بدرقه کند. به همسرم گفتم باید خیلی مواظب باشیم و ببینیم که این شخص از ما چه می خواهد. ولی او در فرودگاه ما را به خدا سپرد و رفت. شاید قصد او کسب بعضی اطّلاعات بود، ولی نتوانست چیزی از ما به دست آورد.»
جناب فیضی از این زائر اعتاب مقدّسه سؤال می کنند که این مدّعی پزشکی آیا مناجات ها را صحیح تلاوت می کرد، جواب می شنوند که لوح احمد را تماماً از حفظ خواند و لحن دلنشینی داشت. مجدّد سؤال می کنند شما نام دکتر مهاجر را شنیده اید؟
جناب فیضی می نویسند: « نام دکتر مهاجر به سان صاعقه ای مرد زائر را به شدّت تکان داد. کلاه خود را از سر برداشت و با مشت محکم به فرق خود کوفت و گریست…»
در جوف نامه ی جناب فیضی نامه ای از آن زائر عزیز بهائی دیده می شد که نوشته بود: « ایادی عزیز امرالله جناب دکتر مهاجر، قربان وجود مبارکتان گردم، تمنّا می کنم از اینکه شما را بجا نیاوردیم ما را عفو بفرمایید. بیش از هر چیز از اینکه از شما خواستم که برای خرید کفش جهت همسرم به ما کمک کنید احساس شرمساری می کنم…»
حسّ لطیفه گویی رحمت در موارد متعدّد موجب نجات و کمک به من در موقعیّتهای غیر معمول و زندگی مشترکمان بود.
به خاطر می آورم ایّام اوّلیه ی مهاجرتمان، هنگامی که حمله ی بیماری مالاریا نیروی مرا به کلّی زائل نموده بود و آرزوی زندگی آرام و راحتی را در سر می پروراندم، این لطیفه گویی رحمت بود که موجب حرکت من می شد و در راهی که قدم گذاشته بودیم مرا به جلو می راند. او داستان مسافرت خود را در ایّام جوانی با دوستانش تعریف می کرد که چگونه آنها را ساعت ها در ایستگاه اتوبوس منتظر گذاشته بود، زیرا کفش هایش را برای تعمیر به یک پینه دوز داده بود و کفش دیگری هم نداشت که به پا کند. تقلید یک یک دوستانش را که در انتظار تعمیر کفش کهنه ی او بودند در می آورد و سعی می کرد مرا مسرور کند و به این ترتیب اوقاتی چند کسالت و ضعف خویش را به دست فراموشی می سپردم.
منبع: دکتر مهاجر، نوشته ی ایران فروتن، صفحات ۶۱۱- ۶۱۴.
برگرفته از وبسایت آموزه های نظم نوین جهانی