مقارن با نزول و ارسال کتاب مستطاب اقدس به ایران، ناصرالدّین شاه در سال 1290 ق. از سفر فرنگ بازگشت. سفر فرنگ را میرزا حسینخان سپهسالار[1] ، صدراعظم ایران، فراهم کرده بود تا شاه پیشرفت غرب را ببیند و در صدد تغییر اوضاع اجتماعی و فرهنگی و سیاسی ایران برآید. وقتی شاه مزبور به واسطۀ تلاشهای میرزا حسینخان سپهسالار نغمههای اصلاح و مدنیّت را سر داد، به همان نسبت که سنّتگرایان به مخالفت قیام نمودند، موافقان تحوّل نیز بر اقدامات خود افزودند. در این زمان است که مشاهده مینماییم حجم نوشتههای جناب ابوالفضایل در تمجید از این اتّفاق، فزونی گرفته است. چند مطلب از جناب ابوالفضایل و از جمله، نامههایی به خود ناصرالدّین شاه، در دست است که او در آن نوشتهها از عدالتپروری و تمدّنخواهیِ ارکان حکومتی سپاسگزاری کرده است.
برای ابوالفضایل و دیگر بهائیان، هیچ چیز امیدوار کنندهتر از آن نبود که از دستِ حاکمی چون ناصرالدّین شاه آزادی بگیرند و در تلو آن آزادی، آرام آرام فعّالیّتهای دینی خود را سامان دهند و جامعۀ بهائی را به عنوان یک جامعۀ مستقلّ، رسمیّت بخشند. در حقیقت تمجیدهای ابوالفضایل از ناصرالدّین شاه، به دلیل تصمیم آن پادشاه به برقراری تساوی و برابری بین تمام رعیّت ایرانی، از جمله بهائیان بود و نه چیز دیگر:
«شهد اللّه، بدون شائبۀ کذب و تملّق، وجود مسعود حضرت قویشوکت فلکخدیوِ نیوِ بیهمال[2] را به این محاسنِ پسندیده و ملکاتِ حمیده، آراسته یافت که به اقتضای شهامت ذاتی و عدالت فطری، مایل و راغب به انتظام این مملکت و آسایش عموم رعیّتاند و کافّۀ برایا[3] را بدون ملاحظۀ بُعد یا قرابت و موافقت یا مخالفتِ مشرب و مذهب، در سایۀ عدل و مرحمت آسوده و مرفّه فرمودهاند. زیرا شخص دانا را در صدق این نکته همین قدر کافی است که طایفهای را که عموم ملّت و دولت و رعیّت ردّ کردهاند و به حدّی مورد زجر و اذیّت داشتهاند که گویی اینها را العیاذ باللّه رعیّت این دولت، بلکه مخلوق حضرت احدیّت و بندگان جناب آمریّت نمیدانند، بندگانحضرتِ فلکرتبت، مشمول عاطفت و احسان و مورد حمایت و اکرام فرمودهاند و شخص عاقل دانا میداند که امروز در تمام ممالک، اینگونه عدل و رعیّتداری، خاصّۀ ذات اقدس همایونی است و بس».[4]
جناب ابوالفضایل در نوشتههای خود، بیمجامله به وجود ظلم و خفقان در زمان قاجار اشاره میکند و در این باب، در آثارش مثالها و جملات بسیاری را میتوان یافت که شاید مهمّترین آنها تحلیلی باشد که در بارۀ واقعۀ تیراندازی بابیان به ناصرالدّین شاه نوشته است[5]، امّا باید توجّه نماییم که روش نگارش او همچون دیگر نویسندگان قاجاری هتّاکی و پردهدری نیست.
او در عین حالی که در اکثر نوشتههایش به ظلم طایفۀ قاجار اشاره دارد، امّا جسارت و بیادبی را نسبت به مقام حکمرانان آن زمان روا نمیشمارد. الفاظ «نوّاب والا» در بارۀ ظلّالسّلطان و «اعلیحضرت اقدس همایونی» در بارۀ ناصرالدّین شاه، از عباراتی است که در نوشتههای او بسیار به چشم میآید و امروزه شاید کسانی که به خون طایفۀ قاجار تشنهاند، از این عبارات، حسّ تملّقگویی بر وجودشان مستولی گردد، امّا باید بگویم که هرگز چنین نیست. میتوان گفت جناب ابوالفضایل به نصایح قلم اعلی گردن نهاده است که بهائیان در بارۀ حکّام مملکت خود، شیوۀ طغیان و یا بیادبی پیش نگیرند. مسلّم است که بهائیان اگر تملّقگوی قاجار بودند، هر از گاهی مورد قتل و غارت واقع نمیشدند.
از یک طرف، ادب، شیوۀ مرضیّهای از اصول اخلاقی جامعۀ بهائی است و از طرف دیگر، احترام به حکمرانان، حرز پیروان این آیین در ایران. اگر بهائیان نیز همچون دیگر مدّعیان روشنفکری شایعهسازی، دهندریدگی و هفتتیرکِشی را شیوۀ روشناندیشی میدانستند، ضمن آنکه بقای خود را به خطر میانداختند، در عمل و در نتیجه نیز تفاوتی با آن به اصطلاح روشنفکران نداشتند. به اعتقاد من جناب ابوالفضایل با به کار بردن همین روش، باعث شد تا ارکان حکومت ناصری در اواخر دهۀ 1290 قمری، نسبت به مکاتباتی که مانکجیصاحب با دربار ناصری داشت، عکسالعمل مثبت نشان داده، تحت تأثیر استدلالات او قرار گرفته و حکم جزیه را از گردۀ زرتشتیان بردارند.[6]
در سالهای پایانی دهۀ 1290 قمری، زمانی که کسی نه در میان اهل مذهب و نه در میان اهل سیاست، فهم و جرأتِ ابراز لزوم آزادی عقیده و تساوی حقوق اجتماعی را نداشت، جناب ابوالفضایل نامههایی به ناصرالدّین شاه نوشت تا او را ترغیب به ایجاد آزادی و تساویِ حقوق، برای تمام رعیّت ایرانی و از جمله بهائیان نماید و این امر یکی از بزرگترین و مهمّترین رخدادها در موضوع «عدالت اجتماعی» است و متأسّفانه در تاریخ معاصر ایران مکتوم و پنهان مانده است.
تمام کسانی که در دورۀ قاجار، در ایران و به عنوان روشنفکر، سنگ برقراری قانون و عدالت را بر سینه میزدند، وقتی به موضوع دین میرسیدند، احکام شریعت اسلامی را بهترین قانون اجرای عدالت میدانستند. در آیین اسلام چیزی به عنوان «عدالت اجتماعی» وجود ندارد و اگر در بارۀ عدالت در آن دین بحث شده، مصداقش عدالت اسلامی و محدود به خود جامعۀ اسلامی بوده است. «إنّما المؤمنون اخوه»، شعاری است که برادری و تبعاً برابری با دیگران را در حقوق اجتماعی زیر سؤال میبرد. تاریخ اسلام نشان داده است که فهم فقها و امرای اسلامی از این عبارت، در محدود کردن دگراندیشان مصداق پیدا کرده است.
در ایّام حکومت قاجار کسانی مانند میرزا ملکمخان، آقاخان کرمانی، سیّد جمالالدّین اسدآبادی، یوسفخان مستشارالدّوله، فتحعلی آخوندزاده، زینالعابدین مراغهای، ملّا عبدالرّحیم طالِـبوف و .... که به عنوان روشنفکر معروف شدهاند، نوشتههای خود را معمولاً در خارج از ایران و یا در زیرزمینها مینوشتند و مخفیانه در میان قشر فرهنگی انتشار میدادند و البتّه بسیاری از آن نوشتهها، نه در زمان ناصرالدّین شاه که سالها بعد و در دورۀ آرامش به دست چاپ سپرده شد و دیگران از آنها آگاهی یافتند.
اینان را اگر در تغییرات و تحوّلات فرهنگی و سیاسی دخیل بدانیم، امروزه میتوانیم حکم کنیم و به شواهد تاریخی نشان دهیم که تجلّی آزادیخواهیِ آن روشناندیشان، در انقلاب ناکارآمد مشروطیّت رخ نمود و در حقیقت، مجالس اوّل و دوّم مشروطه، به سبب تئوریهای ناموزون آن منتقدان و اصلاحگران و آزادیخواهان و همچنین به خاطر فعالیّتهای تروریستی انحصارطلبان، به هرج و مرج کشیده شد.
البتّه وقوع این حوادث که نتیجۀ مستقیم تئوریهای ناموزون این افراد بود، بسیار طبیعی مینمود که اگر جز این اتّفاق میافتاد، امروز باید انگشت تعجّب بر دهان مینهادیم. آیا جز این است که با نهادن سنگ کج در زیر یک بنا، نمیتوان ساختمانی مستقیم، رفیع و محکم بنیاد کرد و آیا غیر از این است که راه و بار کج به منزل نمیرسد؟ چگونه میشود از آزادی سخن گفت، امّا در همان حال، آزادی را از یک گروه اجتماعی سلب کرد؟ موضوع آزادی اجتماعی بهائیان، نقطۀ انحراف گفتار و رفتار اکثر صاحبنظران ایرانی تا به امروز بوده است و آنان هیچ راه گریزی از این تناقضی که دامنشان را گرفته ندارند، جز آنکه بر اشتباهات خود اعتراف کنند و سعی نمایند تا خطاهای گذشته را جبران نمایند.
آن جمعِ پریشاناحوالِ دورۀ قاجار، هیچ کدام جسارت آن را نداشتند که سخن از آزادی بهائیان به میان آورند که اگر این گونه میکردند، باید یا جان میدادند و یا در گوشۀ خمول و خمود میخزیدند. هیچ نمونهای در دست نیست که کسی از آن گروه پر نام و نشان، در خفا و یا حتّی به نام مستعار، به ناصرالدّین شاه در باب آزادی اجتماعی و تساوی حقوق بهائیان با دیگر مردمان، حرفی زده و یا کاغذی به رشتۀ تحریر درآورده باشد. نه تنها چنین نیست، بلکه شواهد عکس قضیّه نیز در دست است که بسیاری از به اصطلاح روشناندیشان ایرانی و طالبان جامعۀ مدنی، تا سالهای اخیر در برابر آیین بهائی و بهائیان وجههای طلبکارانه و منفی گرفته و در صدد بایکوت آنان برآمدهاند!
این افتخار برای جامعۀ بهائی دوران ناصری بس که کسانی که بدین صراحت به ناصرالدّین شاه سخن از آزادی اعتقاد و تساوی حقوق اجتماعی گفتند، تنها بهائیانی بودند که در ظلّ آیین بهائی و تعالیم حضرت بهاءاللّه، صلح، مدارا با دیگران، ترک تعصّبات، معاشرت با ملل و ادیان سایره، احترام به حقوق و مالکیّت آحاد مردمان و .... را آموخته بودند.
شاید برخی شبهه کنند که بهائیان با نوشتن نامههایی چنین، برای آزادی خود دست و پا میزدند. این سخن گر چه تنها از یک وجه درست است، امّا باید توجّه کنیم که در صورت توفیق بهائیان، یقیناً دیگران نیز از تلاش ایشان نصیب و بهره میبردند و به قولِ معروفِ «چون که صد آمد، نود هم پیش ماست»، آزادی جامعۀ بهائی، متضمّن آزادی تمام جوامع مذهبی و غیر مذهبی بوده و هنوز هست. متأسّفانه سیاسیون و روشناندیشان مشهور ایرانی، با تبلیغات و آثارشان، آن نوع از آزادی را دامن زدهاند که تنها خودشان بهره ببرند و هیچ گاه کلیّت جامعۀ ایرانی، یا فراتر بگویم جامعۀ انسانی را در نظر نداشتهاند. نتیجۀ عملکرد روشناندیشان ایرانی، همان آزادی است که بارها در تاریخ معاصر ایران به هرج و مرج گراییده و یا به سرکوب و ترور مخالفان انجامیده است.
حدود 25 سال پس از ارسال نامههای جناب ابوالفضایل به دربار ناصری، زمانی که انقلاب مشروطه به پیروزی رسید و «مجلس شورا» ظاهراً به بار نشست، طبعاً آزادی اجتماعی باید نهادینه میگشت. امّا دعوای مشروطه و مشروعه به این خاطر به وجود آمد که «عدالت اجتماعی» بر این مرز و بوم حاکم نشود. جالبتر آنکه حتّی در زمانی که آزادیخواهان تسلّط کامل یافتند، همین بحث، مشروطه را به خاک و خون کشید! و اسفانگیزتر آنکه نه فقط سنّتگرایان که همۀ آزادیخواهان در زمان برداشت محصول قانونخواهی، در محدود نگاه داشتن بهائیان همصدا بودند.
بنابراین چگونه میتوان انتظار داشت که از آن بذرِ خراب، درخت تنومندِ مشروطیّتِ حقیقی پا میگرفت؟ و چگونه میتوان اهمّیّت بینظیر نامههای جناب ابوالفضایل را نادیده انگاشت در حالی که مستقیماً به مرکز حکومت نوشته شده بودند و نویسندۀ نامهها در بارۀ آزادی اجتماعیِ تمام عقاید و حتّی بهائیان، داد سخن داده بود؟:
«در حقیقت، جسارتی هم که دو نفر عوام بابیّه در اوّل امر نمودند[7]، از این بود که نوعی کار را بر آنها سخت کرده بودند که دست از جان خود شستند و بدون اذنِ بزرگان ملّت خود، بر این جسارت بزرگ اقدام نمودند و به طوری که مسموع شد این طایفه، قتل نفس را مطلقاً حرام میدانند، حتّی اگر کسی قاتلِ اولاد خود را هم بخواهد بکشد، اذن نمیدهند و شخص قاتل را از مذهب خود خارج میدانند. در این صورت این چنین مردم را همه روزه کشتن و گرفتن و ناچار کردن، خلاف قاعدۀ مُلکداری است و مقصود کلّیِ عارض دعاگو این است که امروز بحمداللّه جمیع طوایف ساکنۀ ایران در اطاعت سلطان متّفق و یکدلند، ولی این تفرقۀ مذهبی شیخی و متشرّعی و بابی آتشی است که تازه، به نادانی ملّاها افروخته شده، چنانچه به آب تدبیر که عبارت از آزادی و عدالت و تساوی امتیاز است، آن [را] خاموش نفرمایند، عنقریب شعلۀ آن به نوعی بلند خواهد شد که به زحمت بسیار خاموش و افسرده نشود و دعاگو بدون غرض بر این مسأله اطّلاع یافته، محض دولتخواهی تعرّض نمود».[8]
تقریباً به همین مضمون و شاید پیش از نامۀ جناب ابوالفضایل، نامهای نیز احتمالاً به قلم میرزا اسداللّه اصفهانی، برای ناصرالدّین شاه تحریر گشته بود.[9] حدوداً 10 سال قبل از این نامهنگاریها، حضرت بهاءالله لوحی خطاب به ناصرالدّین شاه ارسال فرموده و بحث عدالت و حقوق اجتماعی بهائیان را مطرح نموده بودند. آیا کسان دیگری هم میتوان یافت که از این منظر به قضیّۀ عدالت نگاه کرده و آن را در اجتماع ترویج نموده باشند؟
نحوۀ نگاه بزرگان جامعۀ بهائی به موضوع آزادیهای اجتماعی بدین دلیل است که در ذات آیین بهائی موضوع عدالت اجتماعی مندرج گشته است. به همین خاطر، بهائیانِ فرهیخته در ادوار گوناگون میتوانستهاند به اکثر کسانی که داعیۀ آزادیخواهی داشتهاند، نزدیک شوند و در حدّ توانایی و پذیرش، با آنان ارتباط برقرار کنند. بنابراین اگر کسی در همان دوران، در قالب ادبیّات سیاسی قاجاری، برای لزوم قانونمداری چیزی مینگاشت، حتماً بهائیان در انتشار آن کوشا بودند و جناب ابوالفضایل در زمرۀ بهائیانی قرار داشت که مترصّد بودند تا اینگونه مطالب به دستشان برسد، آن را نشر دهند و یا در نوشتههای خود منعکس سازند. نمونههایی از آن تلاش در مجموعۀ اسناد جناب ابوالفضایل به چشم میخورد و در این جا به اقتضای سخن و به عنوان شاهد، تنها به بخشی از یک نوشتۀ او که مربوط به تدوین نظامنامۀ حکومتی جدید است، اشارهای میکنم:
«لهذا، [ناصرالدّین شاه] پس از مراجعت از سفر اوّل فرنگستان، کارآگاهان مُلک را فرمود تا کتابی نوشتند که خلاصۀ افکار دانشمندان بلاد و نتیجۀ اطوار سلاطین با عدل و داد بود و اصول مقرّره در آن، شامل آزادی و تساوی امتیازات و آسایش رعیّت و تکمیل ثروت و ترقّی ملک و ملت بود و نام آن کتاب را «تنظیمات حسنه» نهاد و نوعی موافق حکمت و دانش نگاشته شده بود که اگر فیالمثل بخت یاوری کرده و قوانین مندرجه در آن اجرا یافته بود، تا کنون که پنج سال بیش نگذشته، دولت اسلام را به اندازۀ صد سال دول فرنگستان ترقّی حاصل میشد و کافّه رعیّت بیچاره این ملک از فقر و ذلّت و ظلم و بیتربیتی آسوده میگشتند، ولی افسوس که به جای اظهار تشکّر و تهنیت، ملّاهای نادان، مردم بیچاره را مضطرب کردند و از هر طرف در هدم این اساس سعی نمودند».[10]
منظور جناب ابوالفضایل از تنظیمات حسنه، متن قانونی است که در سال 1292 ق. تحت عنوان «کتابچۀ تنظیمات حسنۀ دولت عَلیّه و ممالک محروسۀ ایران» در طهران با چاپ سنگی منتشر شد. فریدون آدمیّت در شرحی که برای اصلاحات دورۀ سپهسالار در کتاب «اندیشۀ ترقّی و حکومت قانون» آورده، از موضوعات مندرج در این کتابچه و سیر تدوین آن سخن گفته و معتقد است که این رساله به قلم میرزا حسینخان سپهسالار یا یوسفخان مستشارالدّوله و برای تأسیس «مجلس تنظیمات» در ولایات ایران تألیف شده است:
«آن قانون 3 جهت اصلی داشت: تعیین حدود حکّام در رابطه با حقوق مردم، ایجاد تنظیمات یعنی دستگاه اجرایی متشکّل واحد بر پایۀ قواعد مضبوط، یکنواخت کردن ادارۀ ولایات در پیوند نظام دولت متمرکز».[11]
در همین سالِ 1292 که طلایههای قانونمداری در حال درخشیدن بود، حضرت عبدالبهاء رسالۀ مدنیّه را تحریر فرمودند و نسخههای دستنویس آن دست به دست در ایران منتشر شد.[12] این رساله به حدّی متقن و منطقی است که آقای رضا داوری اردکانی، استاد فلسفۀ دانشگاههای ایران و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در حکومت جمهوری اسلامی، رسالۀ مدنیّه را یکی از معقولترین نوشتهها در باب اصلاحات ایران معرّفی کرده، امّا بر اساس همان روش پنهانکارانه، سخنی از نویسنده به میان نیاورده است:
«این رساله که نه عنوان و نه نویسندۀ آن مشخّص است، در عصر سپهسالار نوشته شده است و نویسنده به اصول و مبانی ترقّیخواهی عصر خود اشاره میکند [...] یکی از معقولترین نوشتههایی که در این زمینهها نوشته شده و من دیدهام، کتاب کوچکی است نزدیک به دویست صفحه در قطع رقعی، که نه نامی و تاریخی دارد و نه نویسندۀ آن معلوم است که کیست».[13]
ندانستن این همه اطّلاعات، خود شاهدی قوی است مبنی بر اینکه دست بهائیان در کار بوده است! این اشارات را کردم تا بنویسم که از یکی از نامههای جناب ابوالفضایل به ناصرالدّین شاه، چنین برمیآید که ایشان رسالۀ مدنیّه را نیز برای شاه مزبور ارسال نموده است:
«دعاگوی حقیقی که بر حسب حکم مذهب شخصی خود، دعاگویی وجود مسعود همایونی را واجب و لازم میداند و لیلاً و نهاراً مزید استعلا و استقلال ملازمانِ سُدّۀ سنیّه[14] را از درگاه الهی میطلبد، بدون غرضی، محض ایفاء مراسم شکرگزاری و اجرای بعض حقوق ولینعمت حقیقی، به عرض این عریضه و ایفاد کتاب مستطاب مدنیّه مبادرت جست، زیرا که فدوی به هیچوجه تحصّل ریاستی یا جلب منفعتی منظور ندارد».[15]
پر واضح است که اگر بهائیان به میدان روشنفکری آمده بودند، تئوریبافان و نظریّهپراکنان، مجالی برای عرضۀ کالای ناقص خود نداشتند. بدین جهت بهترین راه، بایکوت بهائیان به روشهای تبلیغ منفی از جانب تحصیلکردگان و روشهای خونین از جانب حکومتمداران سیاسی و رهبران مذهبی بود. ایران و ایرانی تا به حال تاوان بس سنگینی برای این رفتار خود پرداخته و حقیقت این است که برای رسیدن به مجاری پیشرفت، یا باید بر سخن درست گردن نهاد و یا باید تاوان کجاندیشی و زشترفتاری خود را مرتّباً و به تکرار پرداخت نمود.
امّا در بارۀ اصلاحطلبی جناب ابوالفضایل نکتۀ بسیار مهمی را نیز باید اضافه نمایم. اگر میبینیم که او در آثارش از دلایل انحطاط ایران و عواقب آن مینوشت، از نامآوران عرصۀ اصلاح همچون ملکمخان، سپهسالار، امینالدّوله و مستشارالدّوله به نیکی یاد مینمود، با برخی از ایشان دوستی برقرار میساخت، با روزنامۀ اختر ارتباط ایجاد میکرد، دست به ترجمه و نگارش میزد[16] و .... این بدان معنا نخواهد بود که گفتار و رفتار آن قانونمداران و اصلاحطلبان از همه جهت مورد تأیید او واقع میگشت.
اسناد جناب ابوالفضایل آیینۀ تمامنمای استدلال و نوشتار یک مرد دینمدار است. او اندیشمندی بود که اصلاح را در قالب اعتقاد دینی عرضه میکرد و معتقد بود که در سیر پیشرفت تاریخ بشر، ظهور ادیان نقشی اساسی و سازنده داشتهاند. او همچنین در نگاه تاریخی خود به دنبال علل و عوامل عقبماندگی و انحطاط ایران نیز میگشت و از نظرگاه خود، علّت عقبماندگی ایرانیان را تمسّک به سنّتهای از دست رفته و ناکارآمد جامعه مییافت و چارۀ آن را در تشبّث به حبل آیین بهائی میدانست. میتوان گفت که او پیشرفت و مدنیّت را محصول ایمان آوردن مردمان به پیامبران برمیشمرد و برای زمان خود نیز، ایمان به جمالقدم را درمان دردهای عالم معرفی مینمود:
«از معنی مدنیّت و مربّی عالم انسانی استفسار رفته بود. شهر را به تازی (مدینه) گویند و چون یاء نسبت و تاء مصدریّت به آن ملحق شود، معنی آن «شهری بودن» گردد و مقصود حکما از این کلمۀ جامعه، قانونی است که مایۀ انتظام جهان و آسایش جهانیان باشد و قوانین مستقیمه، مدنیّتِ شرایع مقدّسه است و مایۀ آسایش جمهور، متابعتِ سنن الهیّه و اگر در تواریخ ادیان و حالات اسلاف نظر فرمایی، بینی که هیچ ملّتی عزیز نشد، جز به متابعت سفرای الهیّه و اجرای قواعد مستحسنۀ ربانیّه [...] امروز قدرت جاذبه و کلمۀ نافذه و احاطۀ علمیّه، احبّای الهی راست که به حبلالمتین یقین، علمای راسخین را در کمند انقیاد آرند و به سیف بیان حبال اوهام ملل و ادیان را مقطوع و منفصم نمایند».[17]
به همین دلیل، نگاه جناب ابوالفضایل در مسیر روشنگری، وابسته به آیین بهائی است. آیینی که روشنگری و اصلاح اجتماعی را با رعایت موازین اخلاقی در یک قالب دینی ممزوج و همراه کرده است. بر همین اساس در جای جای نوشتههای ابوالفضایل، آنجا که دلش با راه گشودن است، هم دلیل عقبماندگی ایران بیان میشود، هم راه برون رفت از آن انحطاط نمایان میگردد و هم توصیه به دینداری و اتّصاف به اوصاف اخلاقی به مخاطبان جلوهگری می کند و این، تنها، شیوۀ مردان خداست:
«نورانیّت ضمیر و صفای باطن و ادراک رتبۀ اطمینان و یقین در امر عقاید، بسته به اطاعت احکام الهی است و ریاضت دادن نفس به سنن مکتوبه در کتاب اقدس ربّانی. زیرا که چون شخص، کمر به اطاعت فرمان خداوند بندد و خود را به صفات عالیه موصوف و آراسته گرداند و از کسالت و تنپروری بگذرد و همواره به ذکر حقّ اشتغال ورزد، اقفال قلبش که به ید قدرت ربّانی مختوم است، به عنایت الهی مفتوح شود و ابواب علوم لایتناهی بر وی گشاده گردد و به مرتبۀ بلند یقین وارد آید [...] ای برادر من، تقوای خالص پیشه کن که نردبانی است آسمانی برای صعود به رتبۀ عالیۀ دانش و یقین و خود را به صفات نیکو آراسته دار که راهی است راست تا بزمگاه مقرّبین».[18]
----
[1]. این نکته قابل دقّت است که صدارت سپهسالار و دورۀ اصلاحات او، مقارن با زمانی بود که او نسبت به بهائیان تغییر نظر داد. سپهسالار حتّی در برخی از مجالس علناً به تمجید از بهائیان و خصوصاً رفتار حضرت بهاءاللّه در استانبول پرداخت.
[2]. نیو بیهمال = شجاع بیمانند.
[3]. برایا = مخلوقات.
[4]. رجوع کنید به سند شمارۀ 24.
[5]. رجوع کنید به سند شمارۀ 17.
[6]. امینی، تورج؛ اسنادی از زرتشتیان معاصر ایران؛ انتشارات سازمان اسناد ملّی ایران؛ 1380؛ ص 54.
[7]. منظور تیراندازی بابیان به ناصرالدّین شاه در سال 1268 قمری است.
[8]. رجوع کنید به سند شمارۀ 23.
[9]. رجوع کنید به سند شمارۀ 59.
[10]. رجوع کنید به سند شمارۀ 21.
[11]. آدمیّت، فریدون؛ اندیشۀ ترقّی و حکومت قانون؛ انتشارات خوارزمی؛ چاپ دوّم؛ 2536 شاهنشاهی؛ ص 217 تا 225.
[12]. آقای موژان مؤمن چند سال قبل، برای من نوشتند که رسالۀ مدنیّه در سال 1299 قمری در بمبئی چاپ شده است.
[13]. فصلنامۀ «نامۀ فرهنگ» ، بهار 1383، شمارۀ 51 ، صفحۀ 74 و صفحۀ 124.
[14] سدّۀ سنیّه = پیشگاه بلندمرتبه.
.[15] رجوع کنید به سند شمارۀ 24.
.[16] رجوع کنید به اسناد شمارۀ 17، 26، 31، 44، 64.
.[17] مهرابخانی، روحاللّه؛ رسائل و رقایم میرزا ابوالفضل گلپایگانی ؛ مؤسّسۀ ملّی مطبوعات امری؛ 134 بدیع؛ ص 240.
[18]. رجوع کنید به سند شمارۀ 18.
---
برگرفته از وبسایت نگاه