استاد اسمعیل عبودیّت
روزی چند نگذشت که در بیت مبارک عکا محفلی بود و هیکل اطهر هرچند با بیانات خود کل را تقویت و تشجیع میفرمودند ولی معلوم بود دریائی از غم در وجود مکرم در موج و هیجان است. آخر جلسه فرمودند من میخواهم بروم زیارت روضه مبارکه ولی کرّوسه بیش از سه نفر دیگر جای نمیگیرد. جناب حاج میرزا حیدرعلی شما قرعه بکشید به نام هرکس افتاد با من بیاید. قرعه را کشیدند و قرعه فال به نام سه نفر از احبای نیریز افتاد و هر سه در کروسه در حضور مبارک جالس شده به سوی روضه مبارک روان گردیدند. عکا دارای دو دروازه است باب البحر و باب البر. هرگاه که این دو دروازه را ببندند آمد و شد ممنوع میگردد. باب اول به دریا باز میشود و باب ثانی به صحرا. کروسه مبارک از باب البر خارج شد. هیکل اطهر نگاهی به دریا کرده فرمودند طوفان است طوفان است .... زائرین به دریا نگریستند و آن را آرام دیدند پیش خود تصور کردند که بعد طوفان میشود. چیزی نرفته بودند که مجدد با هیمنه و سطوت عجیبی هیکل میثاق فرمودند – بلا خوب است بلا خوب است بلا خوب است. هر دفعه که این جمله را میگفتند تمامی قدرت و سیطره الهیه از آن نمودار میگردید برای عوض کردن این حالت جناب وحید عرض کردند قربان در موقع حرکت یکی از احبا اجازه تشرف خواست فوراً فرمودند فائز شدند فائز شدند. این بیان مبارک ابر ابهام را تیره تیر نمود و بر گرفتگی احوال افزود لذا دم فرو بسته چیزی نگفتند و چون از زیارت برگشتند امر کردند زائرین نیریز حاضر حرکت شوند هنگام بدرود بیاندازه به آنان لطف و عنایت فرمودند و لوحی سربسته دادند که چون به نیریز میرسند بگشایند و در جمع یاران بخوانند.
را به نهایت سختی شهید کردهاند و آن لوح مبارک درباره این شهداست که قربانی استقرار عرش مطهر حضرت رب اعلی در کوه کرمل گردیده و به شرف قبول فائز شدهاند.
حادثه دوم شبی در بیت مبارک ضیافتی برپای بود. حضرت عبدالبهاء دم در اطاق ایستاده آب روی دست میهمانان میریختند و از روی دست مبارک به هریک حولهای عنایت میفرمودند که دستها را خشک کرده جای خود جالس شوند نوبت به من که رسید محو جمال حضرت دوست شدم. حوله را گرفته بوسیدم و در بغل گذاشتم و با گوشه قبایم دستهایم را خشک کرده سر میز نشستم. هیکل مبارک را عادت بر این بود که دور میز راه میرفتند بیانات شیرین میفرمودند و برای هر یک غذا میکشیدند و گاهی هم دست بر پشت میهمانان زده میفرمودند بخورید اینها ربطی به روحانیت ندارد و این میهمانها مملو از اکل و شرب روحانی و جسمانی میشد.
آقا محمدحسن خادم که هم شهری خودم بود او نیز کمک میکرد از جمله دور میرفت و حوله هائیکه هیکل اطهر به دست مبارک داده بودند جمع میکرد. خیلی آهسته به هریک میگفت حوله را بدهید. دیگران همه حولهها را دادند. وقتی به من گفت حوله را بده گفتم مگر تو دادهای گفت نه گفتم خوب برو هر کس داده بیاید بگیرد. دید با بد آدمی طرف است دیگر هیچ نگفت و رفت.
استاد در حینی که این را گفت حوله را از جیب بغل درآورده بر دو دیده گذارده بوسید و دوباره به سر جایش گذاشت.
بعد از شام مائده روحانی به دور میآمد و بیاناتی شیرینتر از قند مکرر از لسان اطهر میشنیدیم. خوشا به حال کسانیکه گوش داشتند و شنیدند و در خزائن دل و جان آیات عشق و ایمان را چون در گرانبها الیالابد محفوظ فرمودند. شبی بعد از استماع بیانات رشیقه عالیه استاد اسمعیل را فرصتی بدست آمد تا خواهش دل را بیان دارد. عرض کرد قربان سه آرزو دارم. فرمودند بگو.
اول آنکه وقتی به شرف ایمان فائز شدم مادرم مرا خیلی اذیت کرد بطوریکه روزی در خیابان مرا ناسزای فراوان گفت و به سینه خود کوفت و فریاد زد – شیرم را به تو حرام کردم. آرزو دارم آمرزیده شود. فرمودند این نعمتی است که جمال مبارک عطا فرمودهاند. دوم آنکه خیلی دلم میخواهد شهید شوم. فرمودند اگر شهدا قدر و مقام تبلیغ را در این ایام میدانستند شهید نمیشدند که در این دوره باشند و در این میدان جولان دهند.
سوم زبان و معلومات تبلیغ ندارم عنایت فرمایند در جواب فرمودند – برو به اطراف و شرح حال خودت را بگو همین حکم تبلیغ را دارد. چنان عادت به صهبای وصال کرده بود که ترک آن دشوار مینمود. برخی روزها دید جناب آقا محمدحسن خادم مسافرخانه خدمت بعضی از زائرین رسیده موقع حرکت آنان را طبق فرمایش مبارک ابلاغ مینمایند. مثلاً به یکی میگویند بعد از یک هفته مرخصید. به دیگری اعلان میکنند بعد از ده روز وقتی استاد اسماعیل سه چهار مرتبه این ابلاغها را شنید اوقاتش تلخ شده او را صدا میکند و میگوید مگر عزرائیل جان احبائی متوچه که ما چه وقت میرویم. جناب آقا محمدحسن میفرمایند من از خودم نمیگویم هرچه امر مبارک است عرض مینمایم. استاد میگوید به جان خودش قسم اگر همچه خبری برای من آوردی چهار دست و پات را میگیرم و میاندازمت وسط دریا اگر راجع به من چیزی فرمودند عرض کن قربان خودتان به او بگوئید.
این گذشت تا شبی باز در محضر مبارک محفلی داشتیم و هیکل اطهر فرمودند یاران عشقآباد مشغول ساختمان مشرق الاذکارند هرکس هرچه میل دارد برای این ساختمان تبرع نماید هرکس هرچه داشت عاشقانه در طبق اخلاص ریخت. جناب آقا محمدحسن خادم عرض کرد قربان چیزی ندارم و مقداری از هیکل اطهر قرض خواست، فوراً عنایت کرده فرمودند در صورت بنویسید که این مبلغ را آقا محمدحسن از عبدالبهاء قرض کرد و تبرع نمود. وقتی این کار تمام شد با حزن و هیجان عجیبی فرمودند کاش آزاد بودم ... اگر آزاد بودم خودم میرفتم و در آنجا گل میریختم خاک میبیختم و اشک میریختم چند بار تکرار فرمود. در پایان گفتند کاش یکی از احبا از طرف من میرفت و این مهم را انجام میداد.
استاد با لحنی بسیار شیرین میگفت چون من از همه درازتر بودم فوراً برخاسته گفتم قربانت گردم حاضرم به جای حضرت سرکار آقا این خدمت را انجام دهم. در همان حال که ایستاده بودم با خودم گفتم حالا دیدی عزرائیل جان خودت شدی ... ثانیاً فکر کردم که حضرت عبدالبهاء حتماً مرا بعد از چند هفته اعزام میفرمایند ولی البته همیشه کارهای خدا با خیالات بندگان جور نمیآید. در همین فکر بودم که پس از اظهار عنایات بیشمار فرمودند بسیار خوب فردا صبح عازم حرکت باشید.
صبح روز دیگر کولهپشتی خود را بسته قبل از طلوع آفتاب به بیت مبارک رفتم. لوحی عنایت کردند که در آن میفرمایند استاد اسمعیل میآید که عوض گل بریزد و خاک ببیزد و اشک بریزد.
هر سفر که طهران میآمدم حضور استاد اسمعیل عبودیت مشرف میشدم. پای او را میبوسیدم که جای چوب خوردنهای او بود که امر مبارک مفت و مجانی با مثال حقیر عنایت گردید. از او درس غیرت و حمیت میگرفتم چقدر غیور بود. چقدر عاشق و دلیر و جسور بود و در عین حال در نهایت درجه وقور و صبور در یکی از اسفار وی را دیگر زمینگیر یافتم. فرمود به سختی میتوانم تا محفل بروم ولی گلهای ندارم فقط دلم میخواهد یک رقص دیگری در مجمع یاران بنمایم گله دوری از عزیزان هم ندارم هر وقت میخواهم آنها را در برابر چشم حاضر و ناظر میبینم با آنها صحبت میکنم، معاشقه میکنم. دلم حال میآید از پاهای خودم هم گله ندارم بعد رو به پاهای خود کرده میگفت – یادتان هست ترکههای انار را خوردید صداتان درنیامد - روزی ده بیست فرسخ راه رفتید آخ نگفتید. حالا آرام کنید، راحت باشید من از شما ممنونم. بعد با لبخندی الهی و سروری بیحدوحساب میگفت – منزل من در (استانسی) هست (مقصودش ایستگاه راه آهن طهران) یک قران به اتوبوس میدهم. راست مرا میبرد دم در حظیرةالقدس. میدانی با چه نمرهای با خط نمره 19 و آنجا هم میگویم حظیرةالقدس نگاه میدارند. خدا میداند وقتی این قد و هیکل را میبینند حساب میبرند و جیک نمیزنند. این مرد از بس عذاب و اذیت دیده بود این مسئله را بزرگترین فتح و ظفر امرالهی به حساب میآورد.
در بین ناشرین نفحات الله خیلی دوست و رفیق داشت. بیاندازه به همه اینها احترام میگذاشت از جمله به مظهر اخلاق حسنی جناب آقا حسن نوشآبادی خیلی خیلی محبت میورزید. در همان موقع مریضیاش نامهای از جناب نوشآبادی که آن وقتها در مشهد بودند رسید و در آن نامه فرموده بودند در این ایام حضرت حاج ابوالقاسم شیدانشیدی از یزد بدین شهر تشریف آوردهاند و سبب سرور و بهجت موفور یاران الهی در جمیع محافل و مجالس و باعث هدایت و راهنمائی مردم به شاهراه الهی میباشند. آرزو دارم که سر و کله استاد اسمعیل را نیز ببینم به محض زیارت این ورقه از جا برخاست و عازم خراسان شد. بعد از دو روز صبح خیلی زود سرش را از پرده اطاق حضرت نوشآبادی تو کرده گفت جناب نوشآبادی سر و کله استاد اسماعیل است اجازه میفرمایید دیگر معلوم است که با چه شور و شعفی همه در آن مأمن عشق و محبت حول این عزیزان الهی جمع شدند.
استاد اسمعیل منزلش را وقف خدمات امریه کرده بود و درس اخلاق هفتگی اطفال مرتب در آنجا تشکیل میشد و از استماع همهمه کودکان لذت بیحساب میبرد. در آن اوانیکه مدارس بهائی در تمام اطراف ایران بسته شد و زدیعهای سخت از هر سمت روی نمود و بگیروببند زیاد و سختگیریها شدید گردید و بوی شهادت میآمد،حضرت اسمعیل را به دفتر شهربانی کل دعوت میکنند. صبح با نهایت مسرت اول میرود منزل حضرت قائم مقامی از ایشان خداحافظی کرده به سوی اداره مربوطه روان میگردند. مینشیند تا وی را میخواهند. حضرت رئیس به او میفرمایند هیچگونه اجتماعی در منزل شما مجاز نیست. استاد میزند به گریه. از او میپرسند چرا میگرید، استاد با نهایت وقار و بیاعتنائی میگوید حضرت رئیس همین ... من از دیروز تا به حال خدا میداند چقدر خوشحال بودم و چه خیالها میکردم. تصور نمودم که میخواهید مرا در سبیل امر حضرت بهاءالله شهید کنید ملاحظه فرمائید ... دست در جیب کرده مقداری نقل در میآورد. این نقلها را میخواستم در راه به مردم بدهم و با این دستمالهای ابریشمی میخواستم تمام راه را برقصم ... حضرت رئیس سخت متأثر میگردد. احترام میگذارد و چای آورده نقدیم میکند ولی استاد راحت نمیشد و همچنان میگریست. بعد مجدد رو به رئیس کرده میگوید حضرت اجل با چه روئی من منزل خود بروم. منزل که مال من نیست مال احباست. من نمیتوانم به آنها بگویم منزل من نیائید شما امر بفرمائید که آنها به خانه من نیایند. آن افسر عالیرتبه سخت تحت تأثیر مقامات روحانی و صمیمیت و سادگی استاد اسمعیل قرار میگیرد بطوریکه تا دم در اطاق ایشان را مشایعت میفرماید.
این مرد بزرگوار و عاشق بیقرار شب و روز در شهرها و قریههای ایران در سیر و سفر بود و هرجا که میرفت سروری و بهجتی وافر به احبا میبخشید. شرح حال خود را میگفت و تبلیغ میکرد. در تبلیغ خیلی با جرئت و استقامت بود عده بسیاری را به شریعةالله هدایت فرمود از جمله جناب مشهدی مهدی خادم میثاق و عدهای از همان ردیف همه از دست پروردههای این مرد بزرگوار بودند.
در همان ایامی که فانی افتخار خدمتگذاری یاران عزیز نجف آباد را داشتم مدتی استاد اسمعیل آنجا تشریف داشتند و تمام این شرح را در همان روزها از لسان شیرینش شنیده یادداشت کردم. حمد خدا را که در برابر امتحانات عظیمه الهیه چون رکنی شدید مقاومت فرمود و تا آخرین نفس به خدمت امر مبارک مشغول بود و بازماندگان و فرزندانش نیز دلیرانه رد هجرت و خدمت چون او موفق و مؤید و مفتخرند.
پایان