وای! وای! ای عاشقان هوای نفسانی!
از معشوق روحانی چون برق گذشته و بخیال شیطانی دل محکم بسته اید! ساجد خیالید و اسم آنرا حقّ گذاشته اید! و ناظر خارید و نام آنرا گُل گذارده اید! نه نَفَس فارغی از شما برامد و نه نسیم انقطاعی از ریاض قلوبتان وزید. نصایح مشفقانهء محبوب را بباد داده اید و چون بهائم (چهارپایان) در سبزه زار شهوت و اَمَل تعیّش مینمائید!
درآغاز این نوشتار، این پیش گفتارِ کوتاه ضروری است: در این نوشته من هرچه آورده ام از قرآن و آیات نازله در "شریعت نوین یزدانی" است. کمتر از خود گفته ام و یا از کتابی دیگر الهام گرفته ام. پس به یقین بدانید که همه دستور خـدا و سخن پاک یزدان است. با ارادت بخوانید و براستی باور کنید که بدرستی شما را به راه راست هدایت خواهد نمود.!
یازدهمین نوشتار را با حالت زاری و دعا بدرگاه طلعت رحمان آغاز میکنم. باشد که عنایت فرماید و دستخوش احساس نشوم و ناامیدی در نوشتار اثر نگذارد.
انشاءاللّه ما همه و در رتبهء نخست من، از راه حقّ منحرف نشویم، بخردانه بیاندیشیم (قرآن 23:80و نیز آیاتی درهمه کتب یزدانی) در هر آن متذکّر باشیم (قرآن 23:85ونیز دیگر کتب یزدانی) و با بینائی همه چیز را بنگریم. (قرآن 23:27ونیز دیگر کتب یزدانی) مبادا از قلمِ کردگاری در ردیف کران و گنگان و کوران و مردگان درائیم. (قرآن 2:18- 2:171- 6:39-6:122- ( میدانیم که زندگی راستین زندگی ایمانی است. از خـدای یکتا، محبوب بی همتا یاری میجوئیم که ما را در راه راست همراه و یار و یاور باشد تا به زندگی راستین فائز شویم.
این "نالهء سوزناک" را چند بار بخوانیم و به آن بیاندیشیم. محبوب عالم براستی برای نجات آدمیان باین جهان آمده، 50 سال درد و رنج و غم و اندوه را با شکیب و بردباری تحمّل فرمودند و هردم به "نصایح مشفقانه" کوشیدند تا فرزندان انسان بهوش آیند، باشد که در آتش هوی’ و هوس نسوزند و به زندگی جاودان رسند و در جوار رحمت یزدان بیارامند.
بخش بزرگ این نوشتار در بیان این درد و سوز درون است.
صاحب جهان خطاب به انسانهای این زمان میفرمایند: "ای مردگان فراش غفلت! قرنها گذشت و عمر گرانمایه را بانتهاء رسانده اید و نَفَسِ پاکی از شما بساحت قدس ما نیامد. در ابحرِ (دریاهای) شرک مستغرقید و کلمهء توحید بر زبان میرانید. مبغوض مرا محبوب خود دانسته اید و دشمن مرا دوست خود گرفته اید! و در ارض من بکمال خرّمی و سرور مشی مینمائید. (قدم میزنید و راه میروید) و غافل از انکه زمین من از تو بیزار است و اشیای ارض از تو در گریز. اگر فی الجمله بصر بگشائی، صدهزار حزن را از این سرور خوشتر دانی و فنا را از این حیات نیکوتر شمری."(20)
و با توجّه به یآس و ناامیدی که بیشتر مردمان را غرقه نموده، میفرمایند: "ای خاکِ متحرّک! من بتو مأنوسم و تو از من مأیوس. سیف عصیان شجرهء امید تو را بریده.(بسببِ گناهانت، امیدت بریده) و در جمیع حال به تو نزدیکم، و تو در جمیع احوال از من دور. و من عزّت بی زوال برای تو اختیار نمودم، و تو ذلّت بی منتها برای خود پسندیدی. آخر تا وقت باقی مانده، رجوع کن و فرصت را مگذار."(21)
عزیزان من! با دوستی خسته از کار روزانه و غمگین از اینهمه بیعدالتی که در همه سوی زندگی فردی و اجتماعیِ انسان در جریان است، گفتاری شتابزده داشتم. این دوست مهربان از بسیاری رویدادهای دور و نزدیک در جهان غمی دائمی دارد. او نیازهای ضروری خانواده ای کوچک (همسر و یک دختر بیمانند شش ساله) را که بجان دوست دارد، با تلاش و کار خستگی ناپذیر تأمین مینماید. و تا حدِّ امکان اسباب راحت آنان را فراهم میکند و براستی از جان در این راه مضایقه ندارد. تنها برای دختر محبوب خود، هرساله، بیش از درامد یک خانوادهء متوسّط در آمریکای شمالی، هزینه میکند و ازین بابت شاد و مسرور است. پیش از هر چیز من از او پرسیدم: "اگر ببینی هزاران حیوان و حشرهء موذی زندگی فرزندت را بخطر میاندازد، چه میکنی؟" ولی جواب نخواستم!
براستی اگر انسانی بخواهد صمیمانه غم بیعدالتی ها، مرگ و میرهای زاده از اعتیاد و تصادفات، خودکشی ها، درد و رنج اسیران تعصّب و غرور، ستمهای آزمندان بر رنجبران، کشتارهای دولتمداران از دگر اندیشان، بیدادگریهای سرمایه داران بر کارگران و کشتارهای دینمداران از زنان و فرزندان دیگر مذاهب (مثلاً میدانیم که در هر زمان، حدِّ اقلّ در بیش از چهل نقطه از جهان، مسلمانان در حالِ زجر و کشتار دگر اندیشان مسلمانند.) بیندیشد، حالی و وقتی برای تأمین کمترین و ضروری ترین نیازهای خانوادهء خود نخواهد داشت.
درد او از رویدادهای جهان دردی عمومی است. من هم چون بسیاری مردمان باین بلای جمعی بسیار میاندیشم و با دعا و بررسی در تاریخ و با توجّه به دو نیروی سازمان دهنده در عالم انسان یعنی حکومت و شریعت و دو دستگاه پژوهشی یعنی دانش و ظهور کمالات یزدانی)دین)، و با نظر در برخی حرکات امیدبخش در جهان، این نوشتار را تهیه کرده، به انسانهای همدرد و مظاهر رحمت و مهر خداوندی تقدیم میکنم. برای حفظ بیطرفی در این بررسی، چند نکته را بعنوان پیش گفتار بپذیرید.
1-یکی از برترین قدرتها و امتیازات و شرف ها در آفرینش، توانائی و آزادیِ انتخاب و اختیار است. و این توانائی در سطوح بالاتر حیات بیشتر و کاملتر است. عالم مادّه اختیاری بسیار محدود دارد. درحالیکه از ذرّات تا کرات زیر قانون کلّی بوده وسرموئی تجاوز نتوانند، عناصر مادّی قابلیت و اختیار دارند که با کدام عنصر و در چه شرایط ترکیب شوند و مادّه ای تازه بوجود آرند. در عالم گیاهان هر گیاه ابزاری دارد که با محیط اطراف بگیر و بِستان کند. و از آن، آنچه را بخواهد جذب نموده از نوع خود سازد. تا آنچه را تواند بوجود آرد. حیوان را آزادی و اختیار بیشتر و در محدوده ای بزرگتر است.
خداوند بیمانند در تمامی آفرینش، تا آنجا که انسانِ امروز آگاه است، بیشترین آزادی و حقِّ انتخاب را به انسان عطا فرموده است و او را "اشرف مخلوقات"، "مثال خود" و "خلیفهء خود در روی زمین" نام داده است. آزادی و حقِّ انتخاب انسان تا جائیست که میتواند با خـدا باشد یا بی خـدا. انسان میتواند به سرشت خاکی خود بسنده کند و حیوانی درمانده باشد! و گاهی از هر آفریدهء دیگر پست تر رود! انسان میتواند "جامع جمیع کمالات" باشد. محبّت صرف باشد. آفتاب رحمت و مهربانی باشد. سرور کائنات و محترمترین موجودات باشد. مظهر فداکاری و دوستدار همگان باشد. و حتّا مایهء افتخار جهان دیده و نادیده شود.
تردیدی نیست که این اختیار و شرف، مسئولیت بزرگی را ایجاب میکند. و از اینجاست که بسیاری آدم های امروز در گمراهی و نادانی کامل، خود را از همه کمالات محروم می بینند و سبب هر بلا و درد و رنج را به خلقت و یا خالق و یا مردمان دیگر نسبت میدهند. اینان با نومیدی، خود را اسیر و ذلیل، ناتوان و بیهوده دیده، زندگانی را عبث میپندارند. برخی از این آدم نمایان در همه دقایق تنها به خود و نیازها و هوی’ و هوس خویش مشغولند و حتّا چند لحظه در شبانروزعالم و انسانها را در دعا و خواهشهای دائمی خود از جائی ناشناس! یاد نمیکنند! آیا این کمترین خدمت بعالم انسانی نیست؟ اینان براستی خود را چون گاو و گوسفند می بینند و انتظار دارند شبانی آنان را به چرا برد، ایشان را در پناه بگیرد، از آنان دفاع کرده از گرگان حفظ کند و چه بسا که نادانسته دنباله رو گرگانند! غافل از آنکه در بسیاری موارد درد و بیماری ما آدمیان در عمل ماست. اگر دروغ میگوئیم، یا ترسوئیم و یا در پی گول زدن دیگرانیم و این هر دو بیماری است. اگر دزدی میکنیم، بحقوق دیگران احترام نمیگذاریم. اگر تعصّب داریم، به آزادی دیگران تجاوز کرده ایم... در این باره هر کس میتواند به صد ها مثال بیاندیشد!
2- تا آنجا که ما انسانها خبر داریم در گوشه ای از این جهان پهناور، در کنارهء یکی از کهکشانها، در یک منظومهء شمسی متوسّط یک ذرّه ای از خاک، پنج میلیارد سال پیش زاده شد. این سیّاره بنام زمین مورد عنایت خاصِّ آفریدگار قرار گرفت. ملیونها سال پیش خداوند جهان فرزند محبوب خود انسان را در روی این زمین ظاهر فرمود. و از همان ابتداء او را زیر آموزش و پرورش ویژه قرار داد تا بتدریج بثمر آید و نور چشم خـدا شود. در دوره های بسیار، ارواح پاک را یکی پس از دیگری برای هدایت او فرستاد و با صبر و شکیبی بی نهایت فرزند را به این زمان رسانید. این جریان چندین میلیارد ساله را در آیات <کلمات مکنونهء فارسی> از زبان محبوب عالم دنبال میکنیم:
"ای پسر جود! در بادیه های عدم بودی و تو را به مدد تراب امر(بیک فرمان) در عالم ملک ظاهر نمودم، و جمیع ذرّات ممکنات و حقایق کائنات را بر تربیت تو گماشتم! چنانچه قبل از خروج از بطن امّ (شکم مادر) دو چشمهء شیر منیر برای تو مقرّر داشتم و چشمها برای حفظ تو گماشتم و حبِّ تو را در قلوب القاء نمودم و بصِرف جود تو را در ظلِّ رحمتم پروردم و از جوهر فضل و رحمت تو را حفظ فرمودم- و مقصود از جمیع این مراتب آن بود که بجبروت باقی ما درائی و قابل بخششهای غیبی ما شوی... (هدف من رشد و بلوغ شماست و داراشدن قابلیتهای بیشتر!)
"...و تو غافل! چون بثمر آمدی از تمامی نعیمم غفلت نمودی و بگمان باطل خود پرداختی، بقسمی که بالمرّه فراموش نمودی و از باب دوست بایوان دشمن مقررّ یافتی و مسکن گزیدی!" (29) و
"ای بیگانهء با یگانه! شمع دلت بر افروختهء دست قدرت من است، آنرا به بادهای مخالف نفس و هوی’ خاموش مکن. و طبیب جمیع علّتهای تو ذکر من است، فراموشش منما. حبِّ مرا سرمایهء خود کن و چون بصر و جان عزیزش دار." (32) وبالاخره:
"ای اهل رضوان من! نهال محبّت و دوستی شما را در روضهء (باغ) قدس رضوان، به یدِ ملاطفت (به دست محبّت) غرس نمودم (کاشتم) و به نیسان مرحمت آبش دادم. حال نزدیک بثمر رسیده. جهدی نمائید تا محفوظ مانَد و به نارِ اَمَل و شهوت (به آتشِ هوی’ و هوس) نسوزد!" (34)
آیا اگر بلائی یا آفتی این فرزند محبوب را تهدید بنابودی کند، کردگار عالمیان به داد او نخواهد رسید و از فرزند خود بتمام نیرو دفاع نخواهد کرد؟ می بینیم که در چند سدهء اخیر که "سستی ارکان دین" در غرب، تدریجاً شرق جهان را به تقلید از غربیان، از دین و معیارها و ارزشهای روحانی بیزار و بری نمود، آزادی جنسی هر روز بیشتر سبب اشاعهء همه نوع فساد جنسی شد. بنوعیکه آنچه در شرق جهان در معابد هندو و بودائی و مساجد و مکتبهای اسلامی، در نهان رایج بود، در کشورهای غربی مایهء افتخار زنان و مردان است. حیا بالمره در سرشت آدمیان حکم کیمیا یافته و فساد روابط جنسی بجائی رسیده است که بیم آنست که "نهال محبّت و دوستی" در "روضهء قدس رضوان" از ریشه بسوزد!
3- میدانیم که در قرون 16 و 17میلادی در اروپا نهضت عظیم و عجیبی در بررسیِ تاریخیِ اجتماع بشری، و نیز جهشی بزرگ و شگفت در رشته های گوناگون دانش از علوم انسانی (سازماندهی، اقتصاد، دیرین شناسی، حتّا روانشناسی ابتدائی) بپاخاست. در این حرکت همه گونه فرضیه ها، نظریه ها و پیشنهادات عرضه شد و اثرات خوب و بد آن در قرون معاصر جهان انسان را بیدار کرده بر او اثر گذاشت.
تردید نیست که این پژوهشگران را بر جهان انسان حقّی بزرگ است. وگرچه نتیجه گیریها لزوماً نباید همه خوب باشد. - در میان بازرسان تاریخ، بسیاری دانش پژوهان سازمانهای حکومتی گذشته را مورد مطالعه قرار دادند و هریک با پشتکار در تاریخ یا در نظرات دینی و فلسفی و حتّا در نبوّات پیامبران، در جسمجوی یک "مدینهء فاضله" کوشیدند. انواع حکومات تاریخی بررسی شده عیوب فطری آنها توضیح داده شد. روشهای جدید هم مانند سوسیالیزم و کمونیزم، سرمایه داری و سکولاریزم و بسیاری دیگر عنوان شد و مطالعات دامنه دار در تاریخ ثبت گردید.
پژوهندگان در سازماندهی جامعهء انسانی، به اشتباه، در تاریخ گذشته بدنبال راه حل میگشتند! غافل از اینکه انسان در تمام دورانهای پیشین، دوره های نوزادی، نوباوگی و کودکی خود را گذرانده و آن دوره ها چیزی برای جهان معاصر ندارد! در حقیقت پیدایش نظرات نوین خود دلیل این مطلب بوده و هست.
از سوی دیگر دانش پژوهان چون خفتگانی که از کابوسی دراز ناگهان بدر میایند، با دیدن نخستین روشنائی روز، خود را در دریای روشنائی غرقه پنداشتند وخویشتن را دارای همهء دانش شمردند. و در هر زمینه باورهای جزم خود را به خورد افراد نابالغ بشری دادند. و از این راه باورهای مردم را چه راستین و چه بر اساس وهم و خرافه متزلزل ساختند!
این گناه آگاهانه و یا نابخردانهء اهل دانش که باید همواره در هر زمینه، چه اثبات و چه نفی، نهایت دقّت و بررسی نماید و در میان راه، نظری ابراز ندارد مگر بر اساس منطقی درست و آزمایشات بسیار، خود بسیاری از انسانهای زودباور و خیالباف را به بیدینی و انکار روح آدمی و آفریدگار و حقایق روحانی سوق داد. این همه، بهمراه نوآوریهای صنعت و دانش انسانها را فریفتهء تکنولوژی کرد.و روز بروز پایه های اخلاق، و بویژه امانت و دیانت را سست نمود!
از سوی دیگر دینمداران "باغبانهای ظالم" و "مظاهر اوهام و ظنون" و "جرثومه های شیطانی" و "آفریدگان همه نوع خرافات" یعنی علمای ادیان برای حفظ ریاست و دکان، خود را وارثان و دارندگان حقایق مطلقه و دانش راستین ازلی دانسته، مردم را هر روز بیشتر از پیش در قعر ظواهر دین (خرافه پرستی و فاندامنتالیسم) فرو برده و میبرند. اینان که از درک کلمات خـدا ناتوانند، آن را بمیل خود تعبیر نموده جنگ با هر دانش راستین را وجههء همّت قرار دادند و هردم بیشتر به قشر بیدینان افزده و میافزایند.
3- امّا در اوائل قرن هجدهم بسیاری شعراء، عرفاء، مردان خـدا و روشن بینان بر اساس وعده های محبوب ازلی، یزدان بی همتا، در بررسی اوضاع نابسامان جهان انسان، با امید و خوش بینی بدامان جهان آفرین آویختند و کتابها از اشعار و سروده های امید بخش نوشتند. برخی از آنان باور نداشتند که خـدای یگانه فرزند دلبند خود را فراموش کرده و یا از نجات او مأیوس گشته است. در آن میان دریائی از آثار امیدبخش در فلسفه و علم الاجتماع که بارقه های امیدی به قیام و رستاخیز "مردی خدایگونه" یا "ابرمرد" را مژده میداد، پدید آمد. از پیدایش آن "مرد خدایگونه" در آثار فلاسفهء دوراندیش و شعرای بزرگ، در آسیا بنام پیامبر و منجی جدید، در آمریکا بنام ظهور دوباره مسیح و حتّا در اروپای دانش زده! با عنوانی تازه و بدیع در افکار منتقدان و مؤمنان و اندیشمندان نور امیدی تابیدن گرفت. فردریک تنیسون ( Frederick Tennyson, 1807-98 ) سرودی باین مضمون سرود:
"شب گـذشت و صبحــدم ..نـزدیـک است،
بیدار شوید و بنگرید؛ من بانگها میشنوم،
دوره ها تجدید میشوند، چون امواج دریاها!
دیدگان را بشارت ده! که جلال هزاران سال
از گوش تا گوش در تجلّی است دائماً، یاران!"
ولکن شلی) (Shelley شاعر انگلیسی زبانِ معروف برترین و بهترین آثار را ساخت و جاودانی شد. شاهکار او درامای معروفی است به عنوان "بازگشت پرومتئوس"( Prometheus Unbound, ) بسیاری از منتقدان آنرا "والاترین شعر در زبان انگلیسی" نامیدند. قهرمان این دراما "مردی خدایگونه" است که عمری را به درد انسانها میگرید. از غفلت و ذلّت آنان مینالد و با فدا کردن خود و تحمّل هر بلا و سختی در راه نجات آدمیان، سرانجام مظاهر شیطانی را در هم میشکند و ستمگر زمان را در سیاه چال نکبت بزنجیر کشیده به نیستی و نابودی میکشاند. براستی ستمگران را از قصور به گور راجع میفرماید. عالم انسانی را برای همیشه آزاد میسازد و جهان هستی را در جشن دگرگونیِ همه آفریده ها، غرق شادی و سرور پاینده مینماید.
عززان ! آیا این دراما داستان زندگی محبوب عالم، حضرت بهـاءاللّه نیست؟ آن محبوب 50 سال بحال انسانها گریست. و منظورشان "از حمل شدائد و بلایا و انزال آیات و اظهار بیّنات" "اخماد نار ضغینه و بغضاء" بوده "که شاید آفاق قلوب اهل عالم بنور اتّفاق روشن گردد و جهان انسانی به "آزادی و آسایش حقیقی"رسد.
4- اکنون بیائید باهم نظری سطحی و بسیار کوتاه در جهان انسان کنیم. نزدیک به نیمی مردم و شاید بیشتر، از برترین فیض و موهبت یزدانی یعنی روح و اصالت انسانی یا بیخبرند و یا آنرا باور ندارند. اینان همه چیز را در جهان مادّی میجویند و اغلب از تفکّر و اندیشه به غیر خور و خواب و ارضاء خواهشهای بدن فراری هستند. بسیاری از اینان چنان غرقه در دریای نوآوریهای مادّی هستند که وقت تفکّر ندارند.
نیم دیگر آدمها نوعی دین و باور ساختگی را جانشین حقیقت گمشدهء دین کرده اند. و بنابرین انحصار حقیقت و خود را برتر دیدن و لعن و نفرین دیگران تنها سرمایهء بظاهر روحانی آنان است. ده ها ملیون مردم موش پرستند و موش سپید را خدا میگیرند. صدها ملیون گاو میپرستند و از پهن گاو طهارت میجویند. ویکی دو بلیون کودکانه در انتظار نفس موهومی پنهان در آسمان و یا نهان درچاه هستند تا بناگاه بیاید و به آنی بهشت موعود بسازد یا آنان را به بهشت موعود برساند.
دولتمداران همه با خود خواهی و خود پسندی و خود نمائی و خود آرائی، خود را میفروشند و با حرص و آز بجمع مال حرام و حلال میپردازند. دینمداران با تکرار جملاتی از کتاب، بانتخاب خود، بیخبران و ساده لوحان را در پی خود میکشند و حقِّ پرسش و تفکّر را از آنان میگیرند. به این دو فقره از <کلمات مکنونه> بیاندیشیم:
در اشاره به دولتمردان: "ای ابناءِ غرور! بسلطنت فانیهء ایّامی(به شاهی زودگذر) از جبروت باقی من گذشته و خود را باسباب زرد و سرخ میارائید! و بدین سبب افتخار مینمائید! - قسم بجمالم! که جمیع را در خیمهء یکرنگ تراب (به خاک) درآورم. و همهء این رنگهای مختلفه را از میان بردارم. مگر کسانی که برنگ من درایند، و آن تقدیس از همهء رنگهاست!" (74) و
در اشاره به دینمداران: "ای جهلای معروف بعلم! چرا در ظاهر دعوی شبانی کنید و در باطن ذِئبِ اغنام من(گرگ گوسفندان خـدا) شده اید. مثل شما مثل ستارهء قبل از صبح است که در ظاهر دُرّی و روشن است و در باطن سبب اضلال(گمراه کردن) کاروانهای مدینه و دیار من است." (24) و
"ای بظاهر آراسته و بباطن کاسته! مثل شما مثل آب تلخ صافی است که کمال لطافت و صفا از آن در ظاهر مشاهده شود، چون به دست صرّاف ذائقهء احدیه افتد (اگر آزمایش کنندهء یزدانی که در شناسائی مزه خُبره است آنرا بچشد.) قطره ای از آن را قبول نفرماید..." (25)
اینهمه بیخبری، بی اعتنائی و لاابالی گری چنان فسادی در تار و پود جامعهء انسانی انداخته که امید نجات را خیالی خام میسازد.
عزیزان من! امروز در جامعهء جهانی انسان طلا خدای بیشتر مردمان است و تمام همّت در آرایش صورت و زیبا ساختن آن محصور است. دانش را میاموزیم تا بیشتر پول بسازیم و پول میسازیم تا بازیچه های بیشتر داشته باشیم. محبّت کیمیاست و امانت مطرود. دوستی دام است و رابطه برای انتفاع و سودجوئی.
در نتیجه نود درصد ثروت جهان در اختیار ده در صد مردمان آزمند است و نود در صد انسانها همیشه در تلاش معاشند و صدها ملیون محروم از ضروری ترین مایُحتاج. هزاران بلیون دلار صرف اسباب جهنّمیه و ابزارهای کشتار میشود. و بلیونها برای آرایش سر و صورت و خودآرائی اختصاص دارد. در حالیکه دو بلیون انسان از دسترسی به آب پاک محرومند و هر سال یکملیون و نیم کودک باین سبب راهی گور میشوند. صاحب شرکتی 138 بلیون سرمایه دارد و هزاران کارگر را یک یک محدود به 29 ساعت و نیم کار در هفته میکند تا از پرداخت بیمهء بیماری برایشان فرار کند. و هزاران کارفرما با ملیونها کارگر چنین میکنند.
محبوب عالم با روشن بینی خطر نهائی را دیده، مشفقانه اندرز میدهند:
"ای ساذجِ هوی’! حرص را باید گذاشت و بقناعت قانع شد. زیرا که لازال(همیشه) حریص محروم بوده و قانع محبوب و مقبول."(50)
و از خطرها آگاه میسازند:
"ای پسران تراب! اغنیاء را از نالهء سحرگاهی فقراء اِخبار کنید که مبادا از غفلت بهلاکت افتند. و از سدرهء دولت (درخت مال و عزّت راستین) بی نصیب مانند..."(49)
این واقعه که در زیر میاید، بارها در مقیاس مختلف اتّفاق اقتاده است؛ دیوانه ای 800 ملیون دلار دارد. در یک شکستِ سهام این رقم 400 ملیون میشود. بدبخت مأیوس شده خود را میکشد! لابد از ترس اینکه با این مبلغِ کم از گرسنگی خواهد مرد!
کمتر کسی باور ندارد که انصاف و عدالت اجتاعی شاید اکسیر حیات است و در فقدان این دو، جامعهء بشری محکوم به نابودی است. محبوب ابهی’ میفرمایند: "اَحَبُّ الاشیاء عِندی الاِنصاف! لاتَرغَب عَنه، اِن تَکُن اِلَیَّ راغباً و لا تَغفَل مِنه لِتَکونَ لی اَمیناً..." انصاف محبوب ترین اشیاء نزد خـداست و انسان تنها با این صفت، امینِ محبوبِ ازلی است! محبوب عالم در هر لوح خطاب بسلاطین عالم و رهبران جهان به تکرار، عدالت و رعایت آن را در همه جنبه های زندگانی توصیه فرموده آموزش میدهند و به شدّت از غفلت آنان در این باره انذار مینمایند.
حضرتشان چون از رهبران و سران اجتماعی و دینی مآیوس شدند. "نظم بدیع جهان آرائی" را به ارادهء محبوب ازلی، پدر مهربان عالم انسانی طرح فرمودند و اجرای آن را بدست پرتوان "مستضعفین عباد" سپردند. و عنایات دائمهء خود را شامل این حرکت نوین در جامعهء انسانی فرموده و میفرمایند. و البتّه نجات جهان و آدمیان در گرو این جنبش بزرگ و همّت سترگ است.
5- اکنون با توجّه به بیان محبوب عالم "هنگام فنای عالم و اهل آن رسیده است" و "بلای ناگهانی شما را در پی است. جهد نمائید تا بگذرد و بشما آسیب نرساند"، آیا دنیای انسان در خطری همه گیر است و یا ظهور "مظهر رحمانیت یزدانی" فرصتی دیگر به فرزند گمراه خود خواهد داد؟
من در کلمات یزدانی خود را به این داستان دلخوش داشته ام:
"خداوند به ابراهیم فرمود: "فریاد علیه ظلم مردم سدوم و عموره بلند است و گناهان ایشان زیاد گشته است... خداوند نزد ابراهیم ماند. ابراهیم به او نزدیک شده گفت: "خداوندا آیا درستکاران را با بدکاران باهم هلاک میکنی؟ شاید پنجاه آدم درستکار در آن شهر باشند. آیا بخاطر آنها از نابود کردن آنجا صرف نظر نخواهی کرد؟ یقین دارم که تودرستکاران را با بدکاران هلاک نخواهی نمود... آیا داور تمام جهان از روی عدل و انصاف داوری نخواهد کرد؟"
"خداوند در پاسخ ابراهیم فرمود اگر پنجاه آدم درستکار در شهر سدوم پیدا کنم، بخاطر آنها از نابود کردن آنجا صرفنظر خواهم کرد."
ابراهیم شروع بشفاعت کرد و 5 نفر 5 نفر تعداد کمتری احتمال وجود مردم درستکار را با خـدا در میان نهاد تا آخر گفت: "خداوندا ! غضبت افروخته نشود! این آخرین سؤال من است. شاید ده نفر آدم درستکار در آن شهر یافت شوند!"
خداوند فرمود: "اگر چنانچه ده نفر آدم درستکار نیز باشند، شهر را نابود نخواهم کرد." (توراة سفر پیدایش فصل 18)
در این زمان که عالم منقلب است و امیدها قطع شده، آیا راه نجاتی هست؟ آیا باغبانی که باغ گلی آراسته و به ثمرهء آن دل بسته است، چون ببیند که تنگاتنگ بوته های گل علف ها روئیده و خطر خفگی بوته ها را تهدید میکند، در علاج نمیکوشد و علفهای هرزه را از ریشه نمیکند؟ طلعت مسیح میفرماید "مگر خداوند آن روزها را کوتاه کند. وگر نه جنبنده ای روی زمین باقی نمیمانَد."
برای درک عمق فساد و خرابی در جهان امروز، به این بیانات حضرت عبدالبهاء در آغاز سفر به امریکا در 1912 بیاندیشیم:
"ای سپاه حیات! خاور و باختر در پرستش ستاره های در حال افول (رهبران مذهبی و اجتماعیِ رو بخاموشی) همگام و همسخن شده اند. و دست دعا به افقهای تاریک برافراشته اند. آینان هر دو از اساس متین و رزین قانون یزدانی غافل مانده و از حقایق نجات بخش و حیات آفرین دین اللّه دور و بری گشته اند! نوعی رسوم و عادات بی محتوا را بعنوان دین و شریعت ربّانی گرفته اند و با نهایت دلبستگی و باور نا شکستنی به آن چسبیده اند. و هر دو گروه، چه شرقیان و چه غربیان خود را در اوج و قلّه ء سرافرازی و ترقّی و تمدّن مشاهده میکنند! و حال آنکه براستی در ژرفنای ذلّت و بیخبری فرو هستند و از تمامی نعماء و مواهب یزدانی بی بهره و نصیب مانده اند."
6- نکته ای دیگر که باید در اینجا عنوان شود تفاوتی فاحش بین ارباب دین و صاحبان دانش در برخورد با نوآوریهاست. هر زمان که دانشمند یا پژوهشگری با ایده یا فرضیه ای جدید بمیدان میاید، معمولاً با خوش آمد بسیاری مواجه میشود. و اگر نظریهء نوین بهتر از نظرات گذشته و گذشتگان، پاسخگوی مسائل و مشکلات باشد، این نوآوری قدمی در پیشرفت دانش محسوب میشود و جانشین باورهای کهنه و عتیق میگردد. مثلاً ظهور داروین و اینشتین گامی بزرگ در راه اعتلاءِ دانش بشری بحساب آمد.
امّا نوآوران دینیِ راستین، پیامبران نازنین همواره مورد انکار و هدف دشمنی و استکبار ارباب دین از ملّا و کشیش و حاخام و مانک و اسقف و پاپ قرار گرفتند و بسیاری با انواع ظلم و ستم روبرو گشته و حتّا به اعدام محکوم شدند. حال آنکه هر شریعت نوین بازگوئی حقایق روحانی ادیان پیشین بشکلی متعالیتر و به زبان روز و مطابق با استعداد و قابلیت بیشتر مردمان در زمان بعدی است. و بایستی سبب جشن و سرور ارباب دین شود زیرا قدمی در راه اعتلاءِ روحانی بشر است!
عزیزان پارسی زبان کم و بیش از رفتارصاحبان دین اسلام و بویژه علماءِ شیعه در ایران نسبت به ظهور دو پیامبر راستین یزدان در کشور مقدّس ایران در 176 سال گذشته باخبرند. در اینجا عکس العمل مسیحیان جهان را از دید یکی از پاکترین فرزندان مسیح بررسی میکنیم. این فرزند پاک سرشت جرج تاونزند (George Townshend) است که پس از چهل سال خدمت به کلیسای ایرلند، از برترین سمت در رهبری کلیسای ایرلند و سَن پاتریک استعفاء کرد تا "کمال وفاداری خود را نسبت به مسیح، آنچنان که او میشناخت، نشان دهد" او با اطاعت از وعدهء حتمی آن حضرت "رجعت مسیح را در جلال پدر آسمانی" اذعان نموده بخدمت "شریعت نوین یزدانی" پرداخت. (Note: He was Canon of St. Patrick’s Cathedral and Archdeacon of Clonfert )
ایشان در واکنش کلیسا به ظهور "پدر آسمانی، ربّ الجنود" با افسوس فراوان مینویسد:
"... پیام بهائی بار دیگر در جهان انسان همان آتشی را برافروخته که عیسی مسیح قرنها پیش از این در دلهای انسانها بشکل باور و ایمانی همراه با عشقی جانگداز به "خداوند یگانه و فرزندان او" شعله ور ساخت. عشقی که زندگیها را تبدیل میکند و خود را در کردارِ پاک ظاهر میسازد. کرداری که بر اساس وفا و صفا و فداکاری، حتّا جانفشانی و شهادت، به برترین قلّهء فنای فی اللّه میرسد!
به آنانکه صدا و ندای مسیح را بار دیگر در این عصر شناخته اند، همان "ملکوت" که مسیح تصویرش را در دل داشت، برای آمدنش دعا فرمود و در "مکاشفه" آنرا با کلامی بی نظیر و بی همتا بگفتار آورد، همان "ملکوت" امّا با تازگی، زیبائی و جلالی بیشتر به روشنی، با مقیاسی بس بزرگ تر و با جزئیات کامل هدیه میشود. این نفوس پاک جذبه ای دارند انکار ناپذیر، و قدرتی غیر قابل کنترل. کلماتشان در دلها می نشیند. شجاعتی دارند شگفت آور و تصمیمی خلل ناپذیر که تنها عشقی ملکوتی آنرا هستی میدهد و آنان را در برابر همه نوع ظلم و ستم و قهر و شکنجه های بیرحمانه در باور و اعتقادشان ثابت و مستقیم میدارد! ترس را در ساحت آنان راهی نیست و اگرچه تعدادشان اندک است و چون بخود مینگرند، ناتوانند؛ امّا در راه خدمت به "امر یزدان پاک" قهرمانانی شکست ناپذیرند! اینان در مدّتی کمتر از یکصد سال "شریعت نوین یزدانی" را در همه زوایای کرهء خاک مستقرّ ساخته اند، در بیش از 250 کشور عالم سکونت دارند و کلمات مقدّس ظهور جدید را به اکثر زبانهای زندهء جهان در دسترس انسانها قرار داده اند.... دیانت بهائی امروز کلیسای مسیحی را با بزرگترین چالش در تاریخ دراز مدّت آن مواجه کرده است؛ چالشی و در عین حال فرصتی! وظیفهء هر مسیحیِ باورمندی است که در این "قرن انوار" با جرأت و شجاعتی خردمندانه و برای شخص خویش، آموزه های این "شریعت نوین" را بررسی و تحقیق نماید و براستی دریابد که آیا همه نیروهای سازندهء جهانی تازه و نوین در پیام پیامبر جدید یزدان، بهاءاللّه جمع است یا خیر! پیامی که میتواند بمحض جهانگیر شدن، عالمی بهتر، مهربان تر و شادتر بوجود آرد. پیامی که پادشاهان و سران عالم بالمرّه رد کردند: "ای شاهان جهان! شاه شاهان آمد. سلطنت از آن خـداست، خـدائی که قدیر، حافظ کلّ و مهیمن بر کلّ است. جز خـدایرا عبادت نکنید و با دلهای پاک و رخشنده، رویها را بسوی ربّ ملکوت، مالک اسماء بگردانید. این ظهوری است که آنچه دارید با آن قابل مقایسه نیست. اگر از دانایانید!َ
ای باورمندان مسیحی! بخاطر خودتان و بخاطر کلیسا و بخاطر انسانیت و بخاطر ملکوت، باورهای خود ساخته و تعبیرات نابخردانهء خویش را که بین شما چنان شکافی انداخته که به نابودی کاملتان منتهی خواهد شد، بدور اندازید. عصر حقیقت و راستی را دریابید. قدرت و جلال پدر را ببینید. و با دل و جان به خدمت امر مقدّسش درائید."
7- در پایان این بخش از نوشتار، باختصار "نصایح مشفقانهء محبوب" را که در هزاران سال در تربیت انسان از آسمان وحی رحمانی فرود آمده و محبوب عالم آن را بر پر شهباز عشق در <کلمات مکنونه> بما اهداء فرموده اند، بیاد آریم و به بینیم که "شریعت نوین یزدانی" چه نوع نفوسی را برای نجات عالم انسان آفریده و تأسیس چه نوع نظامی را آغاز نموده است.
در بیان شرف و امتیاز این "روز مبارک و خجسته" و مواهب و بخششهای این "روز" میفرمایند: " ای پسرِ هوی’! اهل دانش و بینش سالها کوشیدند و بوصال ذی الجلال فائز نگشتند! و عمرها دویدند و بلقای ذی الجمال نرسیدند! و تو نادویده به منزل رسیده ای و نا طلبیده به مطلب واصل شدی. و بعد از جمیع این مقام و رتبه، بحجاب نفس خود چناان محتجب ماندی که چشمت بجمال دوست نیفتاد و دستت بدامن یار نرسید! فَتَعَجَّبوا مِن ذلکَ یا اولِی الاَ بصار. (جای بسی شگفتی است!) (22)
و هريك از ما را با محبّت و عنایت خاص خطاب نموده میفرمایند: "ای اهل دیار عشق! شمع باقی را، اریاح فانی(بادهای مخالف گذرنده) احاطه نموده. و جمالِ غلام روحانی، در غبار تیرهء ظلمانی مستور مانده. سلطانِ سلاطین عشق،(شاهنشاه عشقِ خداوندی) در دست رعایای ظلم، مظلوم. و حمامهء قدسی، در دست جغدان گرفتار. جمیع اهلِ سرادقِ ابهی’ و ملآِ اعلی’ نوحه و ندبه مینمایند (گریان و نالانند)- و شما در کمال راحت در ارضِ غفلت اقامت نموده اید! (از اینهمه بیخبر مانده اید!) و خود را هم از دوستان خالص محسوب داشته اید! فَباطَلَ ما اَنتُم تَظُنّون! (این گمانی باطل است!) (23)
و با مهر فراوان توبیخ میکنند: "ای دوست لسانی من! قدری تأمّل اختیار کن.(بیاندیش) هرکز شنیده ای که یار و اغیار در قلبی بگنجد؟ پس اغیار را بران، تا جانان به منزل خود در آید.(26)
و بیادمان میاورند که : "ای پسر خاک! جمیع آنچه در آسمانها و زمین است برای تو مقرّر داشتم مگر قلوب را - که محلِّ نزولِ تجلّیِ جمال و اجلالِ خود معیّن فرمودم. و تو منزل و محلِّ مرا به غیر من گذاشتی! چنانچه در هر زمان که ظهورِ قدسِ من آهنگ مکان خود نمود، غیر خود را یافت! اغیار دید و لامکان(بی جای) به حَرَمِ جانان شتافت. و مَعذالِک (با وجود این) ستر نمودم و سرّ نگشودم و خجلت تو را نپسندیدم!(27)
و دوستانه تذکّر میدهند: "ای جوهر هوی’! بسا سحرگاهان که از مشرقِ لامکان به مکان تو آمدم، و تو را در بستر راحت بغیر خود مشغول یافتم! و چون برق روحانی بغمام عزِّ سلطانی (ابر بزرگی و شوکت) رجوع نمودم (برگشتم) و در مکامن قربِ خود، نزد جنود قدس (ارواح پاک) اظهار نداشتم.(28) و
"ای پسران غفلت و هوی’! دشمن مرا در خانهء من راه داده اید و دوست مرا از خود رانده اید! چنانچه حبِّ غیر مرا در دل منزل داده اید. بشنوید بیان دوست را و به رضوانش اقبال نمائید(خشنودی او را بجوئید). دوستان ظاهر نظر بمصلحت خویش یکدیگر را دوست داشته و دارند ولکن دوست معنوی شما را لِاَجلِ شما (بخاطر خود شما) دوست داشته و دارد. بلکه مخصوصِ هدایت شما، بلایای لاتُحصی’(بیشمار) قبول فرموده. بچنین دوست جفا مکنید و بکویش بشتابید...(52)
و گاه به جهان روح دعوت میفرمایند:
"ای پسر رماد! براحت یومی (راحت روزانه) قانع مشو و از راحت بی زوال باقیه مگذر. و گلشن باقی عیش جاودان را بگلخن فانی ترابی تبدیل منما. از زندان بصحراهای خوشِ جان عروج کن و از قفص امکان برضوان دلکش لامکان بخرام." (39)
و گاه حقایق را عریان بیان میدارند شاید بهوش آئیم و از غفلت و بیخبری ببریم و از ظلم و ستم کناره جوئیم. بدامن عدل و داد پناه آریم و به عواقب عصیان و آلودگی بیاندیشیم: میفرمایند:
"ای دوستان! براستی میگویم که جمیع آنچه در قلوب مستور نموده اید، نزد ما چون روز واضح وظاهر و هویداست. ولکن ستر آن را، سبب، جود و فضل ماست نه استحقاق شما." (از راه بخشایش عیب را میپوشانیم و نه بخاطر آنکه شما سزاوارید!) (60) و
"بگو ای اهل ارض! براستی بدانید که بلای ناگهانی شما را در پی است و عِقابِ عظیمی (مجازاتی دردناک) از عقب. گمان مبرید که آنچه را مرتکب شدید از نظر محو شده. قسم بجمالم که در الواح زبرجدی از قلم جلیّ، جمیع اعمال شما ثبت گشته." (63) و
"ای ظالمان ارض! از ظلم دست خود را کوتاه نمائید که قسم یاد نموده ام از ظلم احدی نگذرم. و این عهدی است که در لوح محفوظ محتوم داشتم و بخاتم عزّ مختوم." (پیمان حتمی و گواهی شده!)(64) و بالاخره
"ای عاصیان! بردباری من شما را جری نمود، و صبر من شما را بغفلت آورد. که در سبیلهای مُهلک خطرناک بر مراکبِ نارِ نفس (بر اسبهای آتشین هوی’ و هوس نفسانی) بی باک میرانید! گویا مرا غافل شمرده اید و یا بیخبر انگاشته اید." (65)
حضرتشان در غایت بخشایش از گذشته میگذرند و امّا از آینده بیم میدهند. "ای پسران آدم! کلمهء طیّبه و اعمال طاهرهء مقدّسه بسماءِ عزِّ احدیه صعود نماید.(گفتار نیک و کردار پاک مقبول خـداست) جهد کنید تا اعمال از غبار ریا و کدورت نفس و هوی’ پاک شود و بساحت عزِّ قبول دراید. چه که عنقریب صرّافان وجود در پیشگاهِ حضورِ معبود، جز تقوای خالص نپذیرند و غیر عمل پاک قبول ننمایند. اینست آفتاب حکمت و معانی که از افقِ فمِ ربّانی (از دهانِ مظهر یزدانی) اشراق فرمود. طوبی’ للمقبلین." (خوشا بحال انان که توجّه نمایند.) (69)
آن حضرت با بیان این حقایق روحانی و تکرار این "نصایح مشفقانه" در کمتر از یک قرن و نیم جامعه ای آفریده اند که چون یک روح در تنهای بیشمار در نهایت اتّحاد و یگانگی در همهء اقطار جهان سکونت دارند، از همه نژادها و قبائل انسانی متشکلند. از همه ملیتها و مذاهب باهمند و چون یک واحد ناگسستنی در کمال جانفشانی بخدمت عالم انسانی مشغولند. اینان هیچیک و هیچ گاه از پا نمی نشینند تا جهان انسان را در سراپردهء محبّت و یگانگی ساکن کنند. هر یک از این فدائیان عالم انسان مصداق این بیانات هستند و هر روز بیشتر از دیروز به این هدف و ایده آل نزدیک تر میشوند:
هواللّه
ای پروردگار! این جمع یاران تواند و بجمال تو منجذبند. و به نارِ محبّتت مشتعلند. این نفوس را ملائکهء آسمانی نما و به نفخهء روح القدس زنده فرما. لسانی ناطق بخش و قلبی ثابت عطا فرما. قوّهء آسمانی ده و سنوحات رحمانی بخش. و مروّج وحدت فرما و سبب محبّت و الفت عالم انسانی فرما تا ظلمات مُهلکهء تعصّب جاهلی به انوار شمس حقیقت محو و زائل گردد و این جهان ظلمانی نورانی شود و این عالم جسمانی پرتو جهان نورانی گیرد.و این الوان مختلفه مبدّل به یک رنگ گردد. و آهنگ تسبیح بملکوت تقدیس تو رسد. توئی مقتدر و توانا. ع ع
و چنین است که امروز در هر یک از شهرها و بلاد عالم گروهی مؤمنان به "شریعت نوین یزدانی" با دوستان همگام با بهائیان در جامعه ای دوستدار انسانها و در پناه مؤسّساتی انتخابی، در کمال آزادی و آزادگی، در راه استقرار "صلح جهانی" و تأسیس "مدنیتی روحانی و جسمانی" با تمام جان و دل میکوشند و هرگز از تأئیدات یزدان در کوششهای خود ناامید نمیشوند. شاید خداوند بزرگ هر شهر و قریه را بخاطر این تعداد نفوس خالص مخلص از نابودی محافظت فرماید!
******************
و امّا در پیگرد زندگی محبوب عالم در غربت! و ادامهء تاریخ "شریعت نوین یزدانی"
از همان نخستین روزها که حضرت بهاءالله با عائلهء مبارکه و دو برادر و دیگر همراهان بغداد را بقدوم خویش مبارک فرمودند تا بهار 1863که بدعوت امپراطور عثمانی، آن شهر "مدینةاللّه" را ترک فرمودند، بغداد درهر آن و هر لحظه از زمان، محلِّ نزول "مائدهء آسمانی" و مصداق وعده های قرآن (6:127 و 10:25) گشت. در این وعد ربّانی، آیهء نخستین خداوند را ولیّ، دوست، سرپرست، نگهبان و حافظ نیکوکاران مینامد و دارالسّلام یا بهشت آرامش یا بغداد را به آنان وعده میدهد. و آیهء دوّم روشن میسازد که خداوند در بغداد مردم را دعوت نموده و هرانکس را بخواهد براه راست هدایت میفرملید. در این شهر، خانهء مسکونی حضرت بهاءالله بیش از ده سال ملجأ و پناه و قبله گاه سالکان راستین راه خـدا و طالبان رضای محبوب بی همتا بود. حضرتشان در دهمین سال در <کتاب مستطاب ایقان> در باره خود و امر نازنین یزدانی به حکم محبوب بی همتا میفرمایند: "قل یا اهلَ الارض! هذا فتیٌ ناریٌّ یَرکُضُ فی برّیّة الرّوح و یُبَشَرُکُم بِسِراجِ اللّه و یُذَکِّرُکُم بالاَمرِالّذی کانَ عَن افقِ القُدس فی شَطرِ العراقِ تَحتَ حُجُباتِ النّور بالسّترَ مَشهوداٌ" روح اعظم میفرماید : "بگو ای اهل زمین! این است جوانی آتشین (مشتعل به نارِ موقدهء الهیّه –شعله ور بهعشق محبوب بی همتا و فرزندان او) که در فضای ملکوت روح دوان است و شما را به چراغ یزدانی بشارت میدهد و از امری آگاهی میاورد که از افق پاک یزدانی، از سرزمین عراق زیر پرده های نور در عین پنهانی آشکار است.)
و چنین است که حضرت بهاءالله که از همان ماههای نخست از اعلان امر "طلعت باب"، بمحض آگاهی از ظهور بدیع یزدانی، با عزمی آهنین و شجاعتی ملکوتی بخدمت "امر باب" و تبلیغ و ابلاغ پیام یزدان پاک به نفوس مستعدّه از هر مرام و مسلک، درجه و رتبه، فقیر و غنی و درویش و امیر و وزیر و وکیل پرداختند و آنی فرصت را از دست نمیدادند، اینک پس از دریافت پیام روح اعظم در سیاهچال طهران، با همّتی صدچندان به هدایت رهروان راه راستین بپا خاستند.
جالب آنکه حضرت بهاءالله که در سال نهم از ظهور طلعت باب در روز 8 اپریل1853 به بغداد وارد شدند، سه روز پس از ورود به کاظمین رفتند. کنسول ایران در عراق به دیدار ایشان شتافت و پس از ادای احترام، آن حضرت را به اقامت در بغداد سفارش نمود. او گفت کاظمین مردمی متعصّب دارد و مناسب اقامت آن حضرت نیست!
بغداد را هزارسال پیش خلیفهء عبّاسی ساخت و "مدینة السّلام" نام نهاد. هنگام ورود حضرت بهاءالله شهر با شست هزار جمعیت، پیشینه ای بسیار معروف داشت و قصرها و بازارهای آن مشهور جهان بود.
چندی بعد برادر کوچک و ناتنی حضرت بهاءالله که با نام "مرآت ازل" سالها در خدمت ایشان بود و چون واسطهء بین ایشان و طلعت باب عمل میکرد و گمنام به عراق فرار کرده بود، بخدمت ایشان رسید. آری او چندی پیش از ایران فرار کرده و در بازار ذغال فروشان در پنهانی میزیست. حضرت بهاءالله به او توصیه فرمودند به ایران باز گشته به تبلیغ امر بپردازد. او با ترس و لرز از این خدمت ابا کرد و بعدها زیر وسوسه های سیّد محمّد اصفهانی به مخالفت با حضرت بهاءالله برخاست.
حضرت بهاءالله که هنوز سرِّ اعظم یزدانی را در سینه نهان داشت و تنها جمعی مؤمنان پاکِ طلعت باب چون حاج هاشم عطّار، سیّد جواد کربلائی، مقدّس خراسانی، کمال الدّین نراقی و ... عطر مقام بلند روحانی ایشان را بوئیده بودند، در بیان اوضاع و احوال زمان میفرمایند: "ایّام امتحان و افتنان در رسیده است. دریاهای نفاق و اختلاف و مشکلات در موج است و پرچمهای شکّ و تردید از هر سو در اهتزاز. بیم آن است که این همه بلا بسیاری را به نیستی و فنا کشاند..."
در این میان جوانی از اهل کاشان بنام میرزا آقا جان، بنابر هدایت طلعت باب در رؤیا، به خدمت حضرت بهاءالله درامد. او چنان شیفتهء حضرت بهاءالله شد که تا پایان عمر با عنوان "عبد حاضر" به کتابت آیات یزدانی نازل بر محبوب عالم اشتغال داشت. او سالها بعد، در بیان غم و نگرانیِ حضرت بهاءالله از وضع آوارگان بابی در بغداد در سال 1853 در گفتگوئی با "نبیل زرندی" حکایت کرد که روزی هنگام سحر محبوب عالم با حسرت فرمودند: "این مردم همان آفریدگانند که سه هزار سال به پرستش بت مشغول بوده اند و در برابر گوسالهء طلائی زانو زده اند! اکنون هم بکاری بهتر نمی آیند. چه نسبت و رابطه ای میتواند بین این مردمان و کسی باشد که جمالش بهـاء و جلال یزدان پاک را متجلّی میسازد..." در پایان فرمودند: "آنان را بگو تا پانصد بار - نه، هزار بار ذکرِ (هَل مِن مُفَرِّجٍ غیرُ اللّه؟ قُل سبحانَ اللّه، هُوَ اللّه. کلٌّ عِبادٌ لهُ و کلٌّ بِاَمرِهِ قائمون – (آیا مشکل گشائی غیر از خداوند هست؟ بگو سبحانَ اللّه، اوست خـدا! همه بندگان اویند و همه به امر او محشورند!) را تلاوت کنند، باشد که انوار هدایت یزدانی بر آنان بتابد..."
در آن ایّام چندین بار محبوب بهـاء به اشاره فرمودند: "ما مدّتی را در بین این مردمان ماندیم و پاسخی شایسته و نشانی مثبت از آنان ندیدیم و نشنیدیم!"
صبح دهم اپریل 1854 در نخستین ساعات روز، حضرت بهاءالله بهمراه ابوالقاسم همدانی، خانه و خانواده را به خـدا سپردند و بقصد انزوا، راهی کوههای کردستان عراق شدند. کسی از احوال ایشان خبر نداشت و سرپرستی خانوار بعهدهء عبّاس فرزند ده سالهء ایشان نهاده شد. مدّتی بیش از دو سال آشنا و بیگانه از حضرت بهاءالله و حالات آن محبوب کمترین آگاهی نداشت. سالها بعد در بخش پایانیِ <کتاب ایقان> از قلم مبارک اسرار این مهاجرت بر ملا شد. حضرتشان در این باره میفرمایند:
"باری امیدواریم که اهل بیان (بابیان) تربیت شوند و در هوای روح طیران نمایند. در فضای روح ساکن شوند. حق را از غیر تمیز دهند و تلبیسِ باطل را به دیدهء بصیرت بشناسند. اگرچه در این ایّام ( یک سال و اندی پیش از اظهار امر علنیِ محبوب عالم، بهـاءاللّه) رائحهء حسدی وزیده... که از اوّلِ بنای وجود عالم... تا حال چنین غلّ و حسد و بغضائی ظاهر نشده و نخواهد شد. چنانچه جمعی که رائحهء انصاف را نشنیده اند، رایات نفاق برافراخته اند و بر مخالفت این عبد اتّفاق نموده اند. و از هر جهت رَمحی (نیزه ای) آشکار و از هر سمت تیری طیّار. با اینکه با احدی در امری افتخار ننمودم و به نفسی برتری نجستم. معِ (با) هر نفسی مصاحبی بودم در نهایت مهربان. و رفیقی بغایت بردبار و رایگان. با فقراء مثل فقراء بودم و با علماء و عظماء در کمال تسلیم و رضا!...با آنهمه ابتلاء و بأساء و ضرّاء که از اعداء و اولی الکتاب وارد شد، نزد آنچه از احبّاء وارد شد معدوم صرف است و مفقود بحت."
و در اشاره به علّت مهاجرتشان میفرمایند: "این عبد در اوّل ورود این ارض، چون فی الجمله بر امورات مُحدَثهء بعد اطّلاع یافتم از قبل مهاجرت اختیار نمودم و سر در بیابانهای فراق نهادم و دو سال وحده (به تنهائی) در صحراهای هجر بسر بردم و از عیونم عیون جاری بود. (از چشمانم چشمه ها روان بود.) و از قلبم بحور دم ظاهر (از دلم دریای خون آشکار.) چه لیالی (شبها) که قوت دست نداد و چه ایّام که جسد راحت نیافت... به خود مشغول بودم و از ماسوی’ غافل. - و غافل از اینکه کمند قضای الهی اوسع (درازتر) از خیال است و تیر تقدیر او مقدّس از تدبیر. سر را از کمندش نجات نه و اراده اش را جز رضا چاره ای نه. قسم بخـدا که این مهاجرتم را خیال مراجعت نبود و مسافرتم را امید مواصلت نه. و مقصود جز این نبود که محلِّ اختلاف احباب نشوم و مصدر انقلاب اصحاب نگردم و سبب ضرِّ احدی نشوم و علّتِ حزن قلبی نگردم... باری تا آنکه از مصدر امر حکم رجوع صادر شد و لابدّاً (ناچار) تسلیم نمودم و راجع شدم. دیگر قلم عاجز است از ذکر آنچه بعد از رجوع ملاحظه شد. حال دو سنه میگذرد که اعداء در اِهلاک ان عبدِ فانی بنهایت سعی و اهتمام دارند. چنانچه جمیع مطّلع شده اند. ... و این عبد در کمال رضا جان بر کف حاضرم که شاید از عنایت الهی و فضل سبحانی این حرفِ مذکورِ مشهور در سبیل نقطه و کلمهء علیا (طلعت باب) فدا شود و جان دربازد. و اگر این خیال نبود فَوَ الّذی نَطَقَ الرّوح بِاَمره! آنی در این بلد توقّف نمینمودم!"
حضرت بهاءالله اندکی بیش از دوسال در کوههای کردستان عراق بنام "درویش محمّد" منزوی بودند. ایشان چند ماه نخست را در غار "سرگلو" اقامت داشتند و اوقات را با تفکّر ومکالمه و انس با "روح اعظم" یا "بهـاءاللّه" بسر میبردند. الواحی چند، مناجاتهائی در غایت لطافت و قصائدی زیبا و مثنوی مبارک از آثار "قلم اعلی’" از هدیه های این انزواست. در مثنوی خطاب به روح اعثم نازل:
ای بهـاءاللَّه چو نورت برفروخت خرمن هستی عشّـاقان بسوخت
یک شرر از عشق بر دلهـا زدی صدهزاران سدره بر سینا زدی
سدره هــا از هـر دلی آمــد پدیـد موسیا! اینجـا به سـر باید دویـد
در این میان اثری کوتاه از قلم مبارک به تکیهء مولانا خالد رسید و قطب خالدیه را به اعجاب و شگفتی فرو برد. تحقیقی بعمل آمد و روشن شد که آن اثر و خط از درویش محمّد ایرانی بود. مولانا و دیگر اقطاب از زیدیه و نقش بندیه مشتاق دیدار و حضور ایشان در جمع خویش شدند. حضرت بهاءالله ازان پس بیشتر ایّام را در تعلیم و آموزش آنان بسر بردند. روزی آنان از حضرتشان خواستند قصیده ای تائیه بر وزن تائیهء بزرگ ابن فارض انشاد فرمایند. حضرت بهاءالله دوهزار بیت دیکته فرمودند و از آن 127 بیت را انتخاب نموده اجازهء انتشار دادند. این اثر بنام "قصیدهء عزِّ ورقائیه" مطبوع و مشهور است. و در بین اشعار دیگر،غزل "رشح عما از جذبهء ما میریزد" حالات روحانی محبوب عالم را بیان میدارد. و تدریجاً آوازهء احاطهء روحانی محبوب بهـاء در محافل صوفیان و زاهدان پیچید و حتّا به "باب عالی"، دربار امپراطور عثمانی رسید. امپراطور خود مرید قطب خالدیه بود.
در غیاب حضرت بهاءالله جمع بابیان بویژه در بغداد هر دم پریشان تر و ناامیدتر میشد و بسیاری از مؤمنان فضائل روحانی و نصایح یزدانی را فراموش کرده به ارتکاب کارهای ناپسند مشغول شدند. ازل خود را پیوسته پنهان میداشت و دسته ای اوباش گرد خود پرورده و هر کس را از خود برتر میدید محکوم به اعدام مینمود و در سالهای بعد اطرافیان خود را به قتل برخی معروفین بابی چون اسد اللّه دیّان و نیز یکی از خویشان "طلعت باب" مأمور کرد. از سوی دیگر گروهی عاشقان "شریعت نوین یزدانی" از ایران و دیگر نقاط به بغداد روی میاوردند و پس از ناامیدی از ازل یا بوطن بازمیگشتند و یا خود را برتر از یحیی ازل یافته، داعیهء "مَن یُظهِرُهُ اللّهی" میزدند. (خود را موعود "باب" و بیان گمان میکردند.) از اینان یکی ملّا زین العابدین نجف آبادی بود که در بغداد ماند تا به حضور حضرت بهاءالله فائز شد و بعد ها با عنوان "زین المقرّبین" در خدمت محبوب عالم در آمد. دیگری محمّد زرندی (راوی و مؤلّف بزرگترین تاریخ در بارهء "شریعت نوین یزدانی") پس از دیدار ازل و یأس کامل، در این مورد نوشت:
"ازلم گر قبول ور نه قبول خالق صدهزار چون ازلم"
براستی جامعهء بابی و امراللّه را خطر نابودی تهدید میکرد!
پس از دو سال از غیبت محبوب عالم، در بغداد خبر قتل یک ایرانی بنام ابوالقاسم در کوههای کردستان منتشر شد. "سرکارِ آقا"، عبّاس و عموی ایشان جناب کلیم شیخ سلطان را با یک بابی دیگر از اعراب بجستجوی محبوب در کردستان فرستادند. و به امر یزدان و اصرار اینان، محبوب بهـاء عازم بغداد شدند. شیخ سلطان دانست که حضرتشان درماندگی جامعهء بابی را بتمامه میدانند و بخاطر خونهای گرانبهائی که در راه امر یزدانی ریخته شده، با ارادهای آهنین بعزم احیاء شریعت ربّانی و تربیت بابیان به باز گشت رضا دادند. و اینچنین شهر بغداد و ساکنان آن در روز 19 مارچ 1856 برای هفت سال دیگر شرف حضور محبوب بهـاء یافتند.
بزودی مردم از مؤمن و منکر، عامی و دانشمند و دارا و نادار دانستند که ندای خداوند از "مدینة السّلام"، بغداد بلند است و انسانها را به حقیقت دعوت مینماید. بابیان برخی به جستجوی ازل میامدند و پس از ناامیدی به حضرت بهاءالله پناه میبردند. سالکان راه راست از هر قوم و مذهب بیشتر به محضر حضرت بهاءالله آمده، بر حسب استعداد بهره میبردند. شاهزادگان ایرانی چون ظلّ السّلطان و فخر الدّوله برای ادای احترام به دیدار ایشان میشتافتند و فرزندان خود را به حضور در محضر مبارک سفارش میکردند. سران عراق مانند عبدالعزیز و عبد السّلام و نیز شیوخ و اقطاب سلیمانیه با افتخار به دیدار میامدند و تقاضای روشنگری روحانی در مسائل گوناگون مینمودند در اجابت درخواست آنان آثاری در عرفان و فلسفه نازل شده که مطبوع و منتشر است. در هر حال گاهی مشکلاتی پیش میامد که قدرت روحانی محبوب موانع را بر طرف میساخت. و مثلاً در حادثه ای جمع دوهزار کُرد عراقی در برابر حضرتشان که با معدودی بابی بسر میبردند جانب احتیاط را میگرفتند. و چون عمر پاشا فرماندار شهر شد، یکی دو نفر بابی از دوروئی و دسیسه های سیّد محمّد اصفهانی بجان آمده او را گوشمالی دادند. حاکم خواست دخالت کند. سیّد داودی او را بر حذر داشت که در باره ارادتمندان حضرت بهاءالله اقدامی نکند. حاکم خواه ناخواه به حرمت ایشان و همراهانشان سکوت کرده، حلّ و فصل مطلب را به اختیار آن حضرت گذاشت.
در این نوشتار، به کوتاهی، داستان بعضی از نفوسی که به بغداد آمدند و از زائران حرم قدس محسوبند، به عزیزان تقدیم میکنم.
1- اسداللّه دیّان دانشمند کم نظیر بابی که مورد عنایت خاصِّ طلعت باب بود و حضرتشان او را "سوّمین مؤمن به موعود بیان، مَن یظهره اللّه" خطاب فرموده اند، با زیارت حضرت بهاءالله، مقام بلند روحانی ایشان را شناخت. و شخص او اندکی بعد به دستور ازل در بغداد کشته شد. شهر تمام روز را در تاریکی فرو رفت و درد بزرگی دل مهربان محبوب بهـاء را رنجه ساخت.
2- محمّد زرندی که مدّتی پیش از مراجعت محبوب از سلیمانیه به عراق آمده و خیلی زود از دیدار ازل مأیوس شده بود. در سیّد محمّد اصفهانی کمترین فضیلتی نیافت، بنابرین خود را از آنان برتر دید و داعیه ها در سر میپرورانید. اینک به ساحت محبوب بهـاء شتافت و پس از زیارت ایشان، چنان دل و جان به جانان باخت که در سروده ای طولانی ندامت جانسوز خود را بیان داشته مورد عنایت واقع شد. او سپس به رُفت و روب آستان مبارک پرداخت. محبوب عالم کسی را با این پیام فرستادند که "محمّد، نبیل ما را شرمنده کرد." نبیل این شعر سعدی را تقدیم حضور محبوب نمود:
"کــرم بین و لطف خداوندگار گنه بنده کردست و او شرمسار"
3- آقا محمّد کریم که طلعت باب را زیارت کرده و عاشقی خداپرست بود، پریشان به بغداد آمد و پس از درک حضور محبوب بهــاء، خوب دانست که امر یزدانی کاملاً در پناه حفظ الهی است.
4- حاج محمّدتقی نیریزی که در رکاب جناب وحید، در برابر دشمنان مردانه از بابیان مظلوم دفاع کرده و پس از "واقعهء نیریز" مدّتها گرفتار مظالم حاکم بود. سرانجام نیمه جان خود را به بغداد رسانید و مورد عنایت محبوب عالم قرار گرفت. حضرتشان او را "ایّوب" لقب دادند و بعدها در "سورة الصّبر" از او یاد فرمودند.
5- حاج میرزا موسی قمی که مدّعی مقاماتی بود و در عین حال در غم جامعهء بابی میسوخت، به دیدار محبوب عالم شتافت. سر در قدم مبارک نهاد و به منع ایشان از تصمیم خود در گرفتن "روزهء مرگ" باز گشت و به امر آن حضرت به نصرت امراللّه قیام نمود. او براستی مجسّمهء فروتنی بود و مورد عنایات محبوب. در بغداد ماند تا محبوب بهـاء بسوی اسلامبول حرکت فرمودند.
6- آخرین مدّعی "من یظهره اللّهی" حاج ملّا هاشم از بزرگان شیعه به آستان محبوب روی آورد و سر در قدم مبارک نهاد.
و چنین بیش از 98 در صد از سران حزب بابی پیش از اعلان امر علنی محبوب عالم براستی حقیقت امر را ادراک نموده، حیات جدیدی یافتند و از پیش در جمع سرسپردگان "حضرت بهاءالله" در آمدند.
و امّا نبیل زرندی (تاریخ نگار جاودانهء "شریعت نوین یزدانی") براستی جان و دل در خدمت محبوب عالم گذاشت و به امر ایشان با مختصر توشهء راه، راهی ایران شد. در کرمانشاه و قزوین و دیگر نقاط بهدایت بابیان و طالبان حقیقت پرداخت. او میگفت در هر قدم دری برویش باز میشد. و همواره احساس میکرد که گوئی با بالهای روح سوار است. روزها استراحت مینمود و شبها راه میپیمود. چندی بعد به بغداد بازگشت. حضرت بهاءالله او را بیاری سیّد اسمعیل زواره ای در تنظیم نسخه ای از کتاب "قیّوم الاسماء" یا تفسیر سورهء یوسف، نخستین اثر نازل از قلم طلعت باب مأمور فرمودند. سیّد اسمعیل برای او حکایت کرد که روزی محبوب از اندرونی به بیرونی میامدند. ناگهان در دلم گذشت که "آیا انسانی چون من میتواند جمال خداوندی را در چهرهء مظهر انسانی او مشاهده کند؟" در همان حین محبوب فرمودند: "اسمعیل به بین!" چون نظر کردم دریائی بی انتها دیدم که گوئی صد هزار خورشید بر آن تابیده! دیگر خواب و آرام از دست دادم و روزی از حضرتشان خواستم که از غذای روحانی نصیبم دهند. و چون این عنایت شد از خود بیخود شدم. ای نبیل! هرگز این را طلب مکن. من دیگربه ماندن در این جهان حاضر نیستم."
اسمعیل هر روز معبر محبوب را جاروب میکرد و خاک را به دجله میریخت تا پای کسی بر آن خاک قرار نگیرد. چندی بعد خبر آمد که اسمعیل در کنار دجله گلوی خود را بریده و جان داده است. طلعت محبوب ظمن نهی از خودکشی، اسمعیل زواره ای را مورد لطف خاصّ قرار داده، او را محبوب الشّهداء و فخر الشّهداء لقب دادند. این بنده میکوشم تا حالات او را در این قطعه بازگو کنم.
کجا کس دیده در آتش گل سوری بخندد خوش؟ کجا اندر دل دریا برقصد شعلهء سرکش؟
من این را دیده ام، یاران! دلم در حسرتش سوزد، درون آب رخشان، آتش سوزان، بصدها شعله چون پروانه میرقصد، تو گوئی صدهزاران هیکل نوری، به گرد دلبر جانانه میرقصد!
من این را در رخ دلدار دیدم. ز حسرت زار میگریم. دلم در حسرتش سوزد، دلم در حسرتش سوزد!
عزیزان توجّه دارند که اسماعیل زواره ای از فضل یزدانی گوشه ای از جهان روح را دید و چنین بود که نتوانست در این عالم خاک صبر و شکیب آرد. قطعهء 41 از <کلمات مکنونهء فارسی> را بیاد آریم:
ای فرزند کنیز من!
اگر سلطنت باقی بینی، البتّه بکمال جِـدّ از مُلک فانی در گذری. ولکن ستر آن را حکمتهاست و جلوهء این را رمزها. جز افئدهء (دالهای) پاک ادراک ننماید.
و امّا دنبالهء تاریخ در سالهای اقامت محبوب در بغداد؛
چندی بعد ملّا باقر نامی طلبه، فرزند جوان یک آخوند شیعه در عتبات بابی شد و با گفتگو با بزرکترین فیلسوف و دانشمند زمان محمّد قائنی (که یکی از سه فردی بود که به تصویب شیخ مرتضی انصاری به اجتهاد رسیده و بعدها جمال ابهی’ او را نبیل اعظم لقب دادند.) سر و دل به طلعت باب داد. او خلقی تند داشت و با یک آخوند شیخی درگیری پیداکرد و میرزا بزرگ کنسول ایران در بغداد و همدست او شیخ عبدالحسین که دشمن سرسخت بابیان و محبوب بهـاء بودند خواستند در کار او دخالت نموده به تنبیه او اقدام کنند. برخی بزرگان شهر آندو را منع کردند و معلوم داشتند که امر بابیان تنها به محبوب عالم مربوط است. و محبوب عالم او را از تند خوئی منع و به خلق و خوی رحمانی سفارش فرمودند.
این مسأله و دیگر اتّفاقات همانند، دو دشمن "شریعت نوین یزدانی" را ىر بغایت آزرده خاطرساخت و آنانرا به جسارتهای دیگر و به ارسال گزارشهای دروغ و اغراق آمیز در مورد قدرت روحانی محبوب بهـاء در عراق واداشت. بویژه آنکه حاکم بغداد چه مصطفی نوری پاشا (که بعدها در اسلامبول هم چندبار به زیارت محبوب عالم شتافت!) و چه نامق پاشا و نیزعبداللّه پاشا حاکم سلیمانیه (که ارادتی خاصّ داشت و پس از خواندن <هفت وادی>، یکی از آثار عرفانی حضرت بهاءالله دل و جان در راه ایشان گذاشت) پیوسته جانب حضرت بهاءالله را گرفته غایت حرمت را رعایت مینمودند. امّا این دو دشمن سرسخت بیش از دو بار نقشهء قتل محبوب عالم را طرح نمودند و قاتلان حرفه ای به این کار گماشتند. یکبار فرد خطاکار با مشاهدهء جمال محبوب فرار اختیار کرد و بار دیگر طپانچه از دستش افتاد و حضرت بهاءالله به آقای کلیم فرمودند: "طپانچه اش را بدستش ده و راه خانه اش را باو بنما"
در آگست 1861 سلطان عبدالمجید درگذشت و عبدالعزیز امپراطور عثمانی شد. امّا این تغییر در رفتار مردم و حکمرانان عراق و بغداد تأثیری نداشت. اهالی بغداد از فقیر و دارا و عامی و خواصّ خود را مدیون محبّت و عنایت عامِّ حضرت بهاءالله مدیددند و از "نصایح مشفقانهء" و هدایات آن محبوب برخوردار بودند. چنانچه دو ثروتمند ایرانی مقیم عراق، حاج هادی جواهری و حاج هاشم عطّار در وصیّت نامهء خود حضرت را قیّم خود نام بردند. و حاج هاشم میهمانی شاهانه ای به افتخار حضرت بهاءالله ترتیب داد و خود به خدمت ایشان پرداخت. و این آتش حسد را در سینهء میرزا بزرگ و شیخ عبدالحسین بیش از پیش شعله در ساخت. حضرت بهاءالله به تمام دقّت به حفظ حقوق زن و فرزندان این دو همّت گماشتند و میفرمودند که اموال حاج هاشم و حاج هادی به زن و فرزندان آنان تعلّق دارد و تنها دل و جان آنان به ما.
شیخ عبدالحسین پیوسته در تلاش و دسیسه کاری بود. در این زمان دو خواب دیده و آن دو را به نوعی تعبیر میکرد و حضرت بهاءالله با بیان تعبیر درست، اوهام او را بی اثر فرمودند. واو همچنان با همکاری میرزابزرگ به تخدیش ذهن مردم و تحریک آنان مشغول بود. یکبار خبر رسید که ده تا بیست هزار نفر را آماده کرده قصد حمله به بابیان دارند. بابیان در حدود 46 نفر بودند. حضرت بهاءالله روی به دو نفر از دو رویان که در جمع بودند، فرمودند: "به آنان بگوئید که من دو نفر را میفرستم تا همه را تار و مار کنند!"
بار دیگر شیخ خواهش کرد که در مسجدی به محضر محبوب عالم برسد. ولی در وعده حاضر نشد. حضرت بهاءالله بارها خواستند که در مجلسی با علماء دیدار کنند تا حقّ از باطل ممتاز شود. سرانجام علماء ملّا حسن عمو را به نمایندگی حضور مبارک فرستادند. او گفت که علماء همه به مراتب علم و دانش حضرت بهاءالله مقرّ و معترفند، ولکن تقاضای معجزه دارند تا ساکت و ساکن شوند. حضرت بهاءالله فرمودند علماء جمعاً معجزی را تعیین کنند و در نامه ای بنویسند و مهر کنند که در صورت انجام معجزه برای آنان حرفی و بهانه ای نخواهد ماند. آن وقت معجزه خواهد شد! امر یزدانی دستگاه تئاتر نیست که هر روز کسی نمایشی طلب کند. ملّا حسن در کمال ممنونیب مرخص شد . علماء جازده مرعوب شدند و به بهانه ها ی بی ارزش و بها متشبّث شدند. (گفتند: شاید حضرت بهاءالله سحر و جادو کند و ما خلع سلاح شویم! درست مانند آنچه همواره علماء، در هر عصر و زمان کرده اند.) ولی ملّا حسن در عراق و ایران بهر جا که رفت این داستان را بیان کرد.
شیخ عبدالحسین در آخرعلماء را با خود همداستان کرد تا علیه محبوب عالم و بابیان حکم جهاد دادند و دست بدامان شیخ مرتضی’ انصاری رهبر بسیارامین و با انصاف شیعیان در آن زمان شدند تا با آنان همکاری کند و چون او از این کار سرپیچید و دستور تحقیق و بررسی داد، این قیام ستمگران با شکست مواجه شد. شیخ مرتضی’ حتّا بجهت سلامتی و امنیت حضرت بهاءالله دعا کرد! واسطهء بین حضرت بهاءالله و شیخ پاک نهاد فخرالدّوله و میرزا حسن گُل گلاب بودند.
دو سال بعد هنگام حرکت محبوب بهـاء از عراق یکی از عمّامه برسران به ایشان گفت: نمیدانم دربارهء شما چه حکم کنم؟ ایشان فرمودند پند شیخ مرتضی’ را بکار بر. تحقیق کن نه تقلید!
شیخ عبدالحسین با سفیر ایران در اسلامبول پیوسته در تماس بود و در گزارشی به او و ناصرالدِین شاه نوشت که حضرت بهاءالله اگر بخواهد میتواند یکصد هزار مرد جنگی فراهم آورده به ایران حمله کند و اینچنین شاه و دستگاه حکومت را وادار کرد که بیش از پیش از دولت عثمانی بخواهند تا در دور کردن حضرت بهاءالله از مرز ایران اقدام نماید.
سالها بعد جمال ابهی’ از ایام اقامت خویش در بغداد، یاد میفرمایند: "دوازده سال در بغداد مقیم بودیم. و همواره میخواستیم که مجمعی از علماء و اهل انصاف تشکیل شود شاید حقّ از باطل ممتاز کردد. هیچ قدمی در این راه برداشته نشد! ما براستی میخواستیم که با علماء ایران گرد هم آئیم. بمحض آنکه آنان از این خواستهء ما آگاه شدند، راه فرار اختیار نمودند و گفتند: "او براستی یک ساحر است." این کلام همان است که در اعصار دیرین از دهان چنین مردمان خارج شده است. اینان دیگران را به این سبب مذمّت میکنند و حال آنکه خود همان کار را میکنند و شاعر نیستند! سوگند به جانم! اینها در منظر پروردگار خاکستری بیمقدارند." (مضمون بیانات مبارکه)
حضرت بهاءالله بدون کمترین توجّه به خطرات احتمالی، در همه اوقات آزادانه در شهر رفت و آمد می نمودند و هر روز مدّتی را در قهوه خانه های دو کرانهء دجله با اهالی وقت میگرانیدند. گاهی تنها غصن اعظم، عبّاس و آقای کلیم از محلِّ رفت و آمد ایشان آگاه بودند. نبیل مینویسد که سیّد حسین روضه خوان که ارادت بسیار به محبوب عالم داشت، شبی مشرّف شد و خبر داد که فردا صدهزار کُرد با نیّت پلید در حالت عزاداری بسوی بیت مبارک خواهند آمد. یاران در وحشت افتادند و عرب و ایرانی خود را برای دفاع آماده نمودند. حضرت بهاءالله آنانرا آرام فرموده درب خانه را به عزاداران باز نموده آنان را به چای و شربت گلاب میهمان کردند. حضرات به دشمنی آمدند و چون دوستان رفتند.
روزی دیگر میرزا حسین متولّی قمی آمده از حضرت بهاءالله خواهش کرد که آنروز از خانه خارج نشوند. در پاسخ او <لوح شکر شکن> از قلم مبارک نازل شد. لوحی که حالات مبارک را بیان میدارد و در اشاره به آیات یزدانی، با این بیت از حافظ شیرازی آغاز میگردد:
شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله میرود
در این لوح حضرتشان ندا میزنند که هرگز میدان را خالی نخواهند کرد. آیاتی از این لوح تاریخی را زیارت کنیم: "... محبّان کوی محبوب و مُحرمان حریم مقصود از بلا پروا ندارند و از قضا احتراز نجویند... چشم از عالم بربسته اند و به جمال دوست گشوده اند... دست قاتل را باید بوسید و رقص کنان آهنگ کوی دوست نمود... گردن برافراختیم و تیغ بیدریغ یار را بتمام اشتیاق مشتاقیم. سینه را سپر نمودیم و تیر قضا را به جان محتاجیم... بدعا بلا را طالبیم... فرار اختیار نکنیم... چون شمع روشنیم و چون شاهد عشق در انجمن... ستر و حجاب را سوختیم و چون نار عشق برافروختیم... چه نیکوست این ساعت و چه ملیح است این وقت که روح معنوی سرِ جان افشانی دارد و هیکل وفا عزم معارج فنا نموده... " و سپس اطمینان میدهند: "تا زمان آن نرسد، هیچ نفسی را بر ما قدرتی نیست..."
آری، بیائید ای عزیزان! بیان دوست را سرمشق اخلاقی خود کنیم. "محبّان کوی محبوب ... هرگز فرار اختیار نکنند و به دفع اغیار نپردازند!..." - یاران از خواندن آیاتی چنین، غرق شادی و سرور شدند. و دشمنان در بهت و حیرت فرو ماندند.
نبیل میگوید: چون علماء در کربلا و نجف این لوح را خواندند، همه از تعجّب و شگفتی انگشت به دندان گزیدند.
زمانی که شایعات بسیار از در جریان بود و یاران هریک نوعی در اضطراب بودند. آقای کلیم از ان بیم داشت که همه را به ایران باز گردانند. محبوب بهـاء فرمودند بهتر است بابیان تبعهء دولت عثمانی شوند. و این اقدام نقشه های شیخ و میرزا بزرگ را نقش بر آب کرد! اکنون بسیار بجاست که مختصری در بارهء زندگی محبوب و یاران در بغداد بدانیم.
در این شهر دو شاطر ایرانی نانوائی حضرت بهاءالله را اداره میکردند و همهء یاران نان مورد نیاز را برایگان میگرفتند. پدر این دو شاطر اردکانی درهمان خیابان که "بیت اعظم" یا خانهء محبوب قرار داشت ساکن بود و داستانهای بسیار برای محبوب بهـاء حکایت میکرد و سبب سرور ایشان میشد و از این نظر سر از پا نمیشناخت. میگفت رسول خـدا فرموده هرکس مؤمنی را خوشحال کند، خـدا از او راضی است. یک بار آخوند خوش صحبتی به محضر مبارک آمد. او میگفت که لقبش خاتم المجتهدین است. حضرت بهاءالله فرمودند "انشاءاللّه! پیرزنی در همسایگی میزیست که مورد عنایت آن حضرت بود. او همواره دست مبارک را میبوسید و گاه میخواست صورت ایشان را ببوسد، محبوب مهربان خم میشدند تا او به آرزوی خود برسد. سیّد حبیب قهوه چی با ریش و موی سپید هم یکی دیگر از افراد مورد محبّت محبوب بود.
در روزهای پایانی سال 1861میرزا ملکم خان (مؤسّس فراموشخانه در ایران) به بغداد آمد. حضرت بهاءالله او را به اقامت در اسلامبول سفارش فرمودند. در این زمان میرزا محیط کرمانی (کسی که خود را جانشین راستین سیّد کاظم میدانست و طلعت باب در سفر مکّه او را به "امراللّه" دعوت فرمودند. ولی او طفره رفت) پیامی به محبوب عالم فرستاد و تقاضای دیداری محرمانه کرد. محبوب عالم در پاسخ او این دو بیت را (از غزلی نازل از قلم مبارک در سلیمانیه) برای او فرستادند:
گر خیال جان و سر هستت به دل، اینجا میا ور نثــار جـــان و سر داری، بــیا و هـم بیـار
رسم ره اینست، گر وصل بهـاء داری طلب گر نباشی مرد این ره، دور شو، زحمت میار
محیط به کربلا رفت و سه روز بعد درگذشت!
از بزرگان و شاهزادگان ایران هرکس که به بغداد میامد به محضر مبارک میشتافت و از آن دریای حکمت، بقدر استعداد بهره مند میشد. عبّاس میرزا فرزند محمّد شاه، وزیر نظام برادر صدر اعظم و ملکم خان از آن جمله بودند. سِرآرنولد کمبِل نمایندهء انگلیس بحضور رسید و تقاضا کرد در حمایت دولت او به هند بروند. و البتّه به تصویب حضرتشان نرسید!
با وجود تمام تلاش ها و دسیسه ها و گزارشات میرزا بزرگ و شیخ عبدالحسین و درخواستهای شاه و سفیر ایران، دربار عثمانی در زمان سلطان عبدالمجید اقدامی در دور کردن محبوب عالم از مجاورت ایران نکرد. چون عبدالعزیز بر مسند نشست، عالی پاشا صدر اعظم وقت و فؤاد پاشا وزیر امور خارجه با مشیرالدّوله همکاری کردند. و بواسطهء نامق پاشا حاکم جدید عراق، دعوت نامه ای برای محبوب بهـاء فرستاده ایشان را به اسلامبول خواندند. نامق پاشا حضرت را یکی از "انوار قرن" میدانست و پنج فرمان پی در پی را از دربار نادیده گرفت و سخنی بمیان نیاورد.
نوروز 1863 در مزرعهء وشّاش خیمهء مبارک مرتفع شد و بعد ها نزول لوح ملّاح القدس یاران را بشدّت مضطرب کرد. روز پنجم نوروز حکم دربار "باب عالی" با دعوت نامه ای محترمانه به "سرایه" یا حکومت نشین عراق رسید. نامق پاشا با ادب فراوان محبوب را به سرایه خواندند. ایشان فرمودند در مسجدی مقابل سرایه قرار ملاقات گذاشته شود.
همه نوع شایعات در جریان بود: "قرار است بابیان را در دجله غرق کنند – شاید هم آنان را به ایران تحویل دهند – حضرت بهاءالله به مسجد نخواهد رفت و بسیار گمان زنیهای بی اساس دیگر..."
سرانجام حاکم معاون خود را با دعوت نامه به محضر ایشان فرستاد. محبوب با یک بابی کُردِ ترک زبان دعوت نامه را گرفتند و فرمودند ما به تنهائی به این سفر خواهیم رفت. یاران در غم بی پایان فرو رفتند. ولی این دیری نپائید. محبوب آنان را دلداری داده، فرمودند که دعوت نامه برای ایشان و خانواده و هریک از یاران که مایل به سفر باشد صادر شده است. محبوب بهـاء آقای کلیم و غصن اعظم را به سرایه فرستادند که بسیار محترمانه با تشریفات پذیرائی شدند.
مخارج سفر را دولت تقدیم کرد و محبوب آنرا به ناداران بخشیدند. دشمنان اکنون از کرده پشیمان شدند. حکمران عراق خود میگفت: "مردمانی که اصرار به رفتن شما داشتند، اینک در ماندنتان اصرار میورزند!"
استاد احمد و استاد باقر کاشانی به امر محبوب بساختن کجاوه ها برای سواری خانمها و کودکان پرداختند و دیگر یاران هریک بنوعی به تهیه و فراهم آوردن اسباب سفر مشغول شدند. مسافران محبوب عالم و دو برادر ایشان با خانواده ها و بیست نفر از یاران بودند. دو فرد ناباب نیز که همواره سبب زحمت بودند و بایستی زیر نظر و مراقبت محبوب عالم باشند (سیّد محمّد اصفهانی ریاکار و احمد کاشانی بد دهن که حتّا با مادر عین المُلک توهین آمیز سخن گفت.) با مسافران همراه خواهند بود.
این کوتاه سخن هرگز گویای آنچه یزدان مهربان و مظهر کلّیِ آن محبوب ازلی در بغداد برای فرزندان انسان کردند، نیست. شاید قطعه ای از <God Passes By> اثر بی نظیر و تاریخ تحلیلی قرن اوّل "شریعت نوین یزدانی" از قلم یکتا ولیِّ امر بهائی، حقِّ مطلب را ادا کند.
"هفت سال بی وقفه از کوشش شکیبانه و موفقیّت آمیز در استحکام اساس امراللّه به انتهاء میرسد. یک جامعهء بی سرپرست که سالها زیر فشار عظیمی از شرایط بیرونی و درونی قرار گرفته و بیم نابودی کامل آن میرفت، اکنون بر قلّهء عزّت و بزرگواری قرار داشت - عزّتی که در تاریخ بیست سالهء آن بیسابقه بود. اکنون اساسش مستحکم، روحیه اش بالا، نظرگاهش دگرگونه، هادی و رهبرش در غایت امنیت و صلابت، اصولش باز گوئی شده، احترامش در بیشترین مرتبه و دشمنانش مأیوس و مخذول، در طریق مقدّر و معیّن، تحت مشیّت غالبهء رحمانی برای ورود به مرحلهء نوینی از سرنوشت محتومش آماده میشد. مرحله ای که در آن پیروزی ها و ایست ها میبایست آنرا در مسیر تکاملش به دورهء نوینی وارد کند.
تنها امید و نجات بخش و براستی رهبر شناخته شده این جامعه که بارها طرّاهانِ نقشه های ترورو قتل خود را در اعجاب فرو برد، و پیوسته سفارشات دوست و دشمن را در پنهان ساختن خود و فرار از خطرها به تمسخر گرفته ردّ فرمود- کسیکه نصایح دوستان و پشتیبانان خود را که در غایت محبّت و سخا، ایشان را به رعایت امنیت نفس خود سفارش مینمودند، همواره نادیده گرفت – کسی که در هر مورد چیرگیِ آشکار خویش را بر همه بدخواهان و اعداء نشان داد – در این بُرههء بسیار مهم، بناچار بایستی پرده از مأموریت عظیم ربّانی خود بر میداشت! و محلِّ سکون و اقامت خود را به مرکزی بزرگتر یعنی پایتخت امپراطوری عثمانی، پایگاه خلافت اسلامی، مرکز اداری اسلامِ سنّی و مقرِّ تواناترین حزب در جهان اسلام منتقل میفرمود."
عزیزان! در 13 سال پیشین یعنی در فاصلهء شهادت جانگداز امّا پیروزمندانهء طلعت باب در 1850تا 1963 میلادی، باران فیض یزدانی از قلم معجز شیم حضرت بهاءالله گنجینهء عظیمی از الواح، کتب و رسائل به عالم انسانی هدیه کرد. گنجینه ای که کسی بر احصاء آن قادر نیست! من در ایجا به نام برخی از از این آثار بی نظیر اشاره میکنم و عزیزان را به وبسایت های متعدد بهائی و مجموعه های الواح نازله در بغداد میسپارم.
1- اشعار و سروده هائی بسیار در حالات روحانی حضرت بهاءالله ومغازلات ایشان با روح اعظم. مانند رشح عماء- مثنوی مبارک و قصیدهء عزِّ ورقائیه (شاهکاری در زبان عرب)
2- آثار عرفانی مانند جواهر الاثار- هفت وادی (شاهکاری در زبان پارسی)- چهار وادی (معجزی در عرفان) و الواحی دیگر
3- کلمات مکنونهء عربی (اوج عرفان) – کلمات مکنونهء فارسی (برترین اثر در زبان فارسی)
4- کتاب ایقان (برترین اثر در تاریخ ادیان – کلید و راهنمای درک آیات یزدان مهربان نازل در هر دور و زمان)
5- مجموعه هائی از الواح (در کتبی چند)
----
نوشته شده توسط دکتر پرویز روحانی