از ضربالمثل معروف «جهان دیده بسیار گوید دروغ» که بگذریم، نمیتوانیم از اهمیّت فراوان سفرنامهها، مخصوصاً سفرهایی که در قرنهای پیش تا ابتدای قرن بیستم انجام گرفته است چشم بپوشیم. زیرا آن زمانها به خاطر نبودن اطلاعات و وسایل ارتباطی از قبیل روزنامه و رادیو و دوربینهای تلویزیون اینگونه روایات و حکایتها میتوانست از اهمیّت تاریخی و جغرافیایی فراوانی برخوردار باشد. از جمله میدانیم سفرنامه مارکوپولوی ونیزی از ایتالیا به چین و هند، در ابتدای قرن سیزدهم میلادی (هفتصد سال پیش)، تا اواسط قرن نوزدهم از منابع مهم اطلاعاتی غربیان درباره مشرق به شمار میرفته است.
حاج محمد علی سیّاح محلّاتی تولّدش در سال 1215 هجری شمسی بود و در محلّات در خانوادهای دوستدار علم و ادب به دنیا آمد. در جوانی برای تحصیل علوم متداوله آن زمان به طهران و بعد با کمک مالی عموی خود به عتبات عالیات سفر نمود و مدّتی آنجا اقامت کرد.
وی آغاز سفر خود را پنجم صفر 1276 نگاشته، زمانی بوده که به امر پدرش نزد عمویش به دهی به نام مهاجران در نزدیکی سلطانآباد (اراک) رفته و آنجا در مییابد که باید با دختر عمویش ازدواج کند. خود مینویسد:
«... متحیّرانه به فکر رفتم که هرگاه این امر واقع شود باید تمام عمرم در اینجا بگذرد. از هیچ جا و هیچ چیز با خبر نباشم. رفته رفته خیال قوّت گرفت که بهتر آنست بدون اطّلاع احدی سفری بروم و فیالجمله سیاحتی نمایم ... فیالجمله همه شب متفکّرانه به سر برده طلیعه سحر برادرم ملّا محمد باقر را بیدار کرده گفتم: برخیز که من باید به این نزدیکی جایی بروم و اینک رفتم ...»
همین رفتن او بیش از بیست سال طول کشید. ابتدا خود را با هر سختی بود پای پیاده به همدان رساند از آنجا به مراغه و تبریز رفت و سپس تذکره (گذرنامه) گرفت و خود را به ایروان رساند. شهرهای قفقاز را مثل تفلیس و آچمازین دید. همه جا با گرسنگی و بیپولی روبرو بود ولی دست تصادف افرادی را برای کمک بر سر راه او میگماشت. سپس به باتوم و ترابوزان و استانبول و بلگراد و وین و گراتس و تریست و ورونا و میلان رفت، از ایتالیا عازم فرانسه گشت. موناکو و مارسی و آوینیون و لیون و پاریس و دیگر جاها را دید. بعد راهی بلژیک گردید، از آنجا خود را به سویس رساند باز به ایتالیا بازگشت و سر از رم و واتیکان و ناپل و فوجیا در آورد. سپس به یونان رفت آتن را گردید و از آنجا به استانبول سفر نمود و دوباره از راه قفقاز راهی روسیه و شهرهای بزرگ آن مثل مسکو و پطرزبورگ گردید. از روسیه عازم آلمان و برلن گشت و ویسبادن و فرانکفورت و دیگر شهرهای آلمان را سیاحت نمود، از هامبورگ شمال آلمان خود را به کپنهاگ رساند سپس به لندن و منچستر و گلاسکو و دیگر شهرهای انگلیس سفر کرد و باز به پاریس برگشت ...
در این سفرنامه با مردی روبرو هستیم صاحب اراده و حقیقتجو. از نادانی خود شرم دارد و بارها خویشتن را سرزنش میکند که چرا جاهل است، چرا زبان نمیداند، چرا لال است. پس با همّتی فراوان به یادگیری زبان میپردازد و پنج زبان روسی، ترکی استانبولی، آلمانی، فرانسوی و انگلیسی را فرا میگیرد. به هر شهر که وارد میشود سراغ کلیساها و کارخانهها و دارالعلمها، موزهها، مدرسهها، کتابخانهها، میرود و در سفرنامه خود به شرح آنها میپردازد. البته زبان دانی او به تصدیق خودش در حضور ناصرالدینشاه «به قدر رفع حاجت که در مذاکرات و معاشرات معطل نمانم» بوده امّا در آن زمان در ایران خیلی اهمیّت پیدا میکند.
برای آنکه با سبک نگارش و کیفیت سفرهای او آشنا شویم همراه او قدری در جهان آن روز سیاحت میکنیم. آغاز سفر:
«... روانه شدم به جانبی که نمیدانستم به کجاست، تا روز روشن شد. به قریهای رسیده پرسیدم: راه همدان کدام طرف است؟ نمودند. رفتم. تا به راه افتادم چند نفر سواره دیدم که به همدان میرفتند. نزدیک شده دیدم حسن نام سلطانآبادی است. چون مرا دید شناخته، پرسید: این چه حالت است کجا میروی و به این نحو چرایی؟
گفتم برادر متوقّعم اینگونه صحبتها به میان نیاوری. چه کار داری. تو بگو بدانم کجا میروی؟ گفت: همدان. گفتم تا همدان همراهیم ولی من باید پیاده بیایم.
هرچه اصرار کرد سوار نماید قبول ننمودم. بالجمله رفتیم تا به کاروانسرایی رسیدیم. قدری که آسوده شدم پاهایم گرفت به نحوی که نمیتوانستم حرکت کنم. چند تاول هم از زیر انگشتها بروز کرد. دیدم سایر پیادهها گردو را گرفته بر پا میمالند و از پشکل شتر دود میدهند. خواستم گردو بگیرم پول سیاه نداشتم. صاحب گردو هم پول سیاه نداشت. ناچار به همان پشکل شتر دود داده شب را به روز آوردم.
بنای رفتن رسید. دیدم قوّه حرکت ندارم. باز تصوّر کردم در راه مردن بهتر است از عاجز بودن. بالجمله به هر مشقّتی که بود رفتم. قدری که رفتم پاهایم باز شد چنانچه جلو قافله میرفتم.»
وی با زحمت و با حال پریشان به راهنمایی کردی خود را به صاین قلعه میرساند. کسی نزدش میآید و میگوید: برویم پیش خان. ناچار بر میخیزد نزد خان میرود که رضا قلی خان پسر سلیمان خان بوده:
«تا چشمش به من افتاد گفت بفرمائید. نشستم. اظهار مرحمت و غریبنوازی بسیار نمودند. پرسیدم: سرور من، شما را درست بجا نمیآورم غریب کور است. گفت من شما را درست به جا میآورم و میشناسم. شما را در عتبات عالیات دیدهام و من داماد مرحوم حاجی سید کاظم رشتی هستم و حاکم این بلوکم و آقا زاده هم اینجا تشریف دارند.»
حاکم پس از دو روز پذیرایی پولی به او میدهد و روانهاش میکند.
حاج سیاح تا در ایران است مورد بیمهری هم وطنان است. از کمتر کسی رعایت و انسانیّت و محبّت میبیند. یک جا کفشش را میدزدند، در مرز برای گرفتن تذکره پول زیادتر از حدّ لازم از او میگیرند بدون آنکه خود بداند، ولی مأمور مرزی روس آن سوی رود او را متوجّه این مطلب میکند و با دادن چند منات برای خرج راه، او را روانه مینماید. گفتگوی او در استانبول با رئیس مدرسه فرانسویها مسیو بُری نیز که به توصیه دوستی با او آشنا شده شنیدنی است: « ... پُرسان پُرسان به مدرسه رفتم، دقالباب کردم در را گشود. داخل شده نامه را رساندم، دیدم شخصی مرا به حجره خود خواند و به زبان فارسی بسیار شیرین سخن گفت:
آقا میخواهید در این مدرسه بمانید؟ زیرا که به من نوشتهاند که شما را در مدرسه نگاه دارم. گفتم من میخواهم تمام عمرم در طلب علم صرف شود ولی میترسم که مرا با این سن قابل تحصیل ندانند یا تمسخر کنند ولی چه کنم ما در ملکی بودهایم که تربیت ما همان تربیت چهار فصلی بوده، مربّی نداشتهایم. حال به صرافت طبع خود میخواهم تحصیل کنم ...
گفت اهالی مدارس ما مثل مدرسههای شما نیستند. ماها خود را مقروض میدانیم که جان خود را در راه بنی نوع صرف کنیم. من خود اصفهان رفتهام، آنجا مدرسه باز کردم. اهالی ملّت ممانعت نمودند و حال آنکه خدا میداند غرضی جز خدمت به عموم مردم نداشتم. گذشته از مسلمانان، ارامنه هم میگفتند میخواهد اطفال ما را کاتولیک نماید و مسلمانان میگفتند میخواهد اطفال ما را عیسوی نماید و آشوب کردند. اگر چه دولت حمایت کرد ولی من خود دیدم محبّت به زور نمیشود. چارهای جز بستن مدرسه نیافتم و آن مدّت همان مردم میآمدند با من مباحثه مذهبی مینمودند. من میگفتم: من چه کار به دین و آئین شما دارم، من میگویم بیایید تحصیل کنید، مخارج و ملبوس و منزل مجاناً به شما میدهم. آخر نتوانستم بفهمانم قدرت اظهار نداشتند و اگر کسی هم میخواست تحصیل کند علمای ملّت او را طلبیده و لعن و طعن مینمودند، چنانچه در میان مردم ننگین میشد، در هر صورت شما خیال خود را بکنید، اگر بخواهید من شما را در این مدرسه نگاه میدارم.» امّا حاجی قرار نمییابد و پس از چندی راه سفر در پیش میگیرد. در تمام مدّت عشق به سیاحت حتّی یک لحظه نیز او را ترک نمیکند. در فرانسه شخصی از او میپرسید آیا از این همه سفر خسته نشدهای؟ «گفتم: بعد از مرگ مگر آسوده شوم، و الآن هم از توقف در این شهر کسل شدهام، گفت چرا این قدر کم حوصلهای؟ گفتم به عمر اعتماد ندارم و وقت را غنیمت میشمرم.»
زندگانی سیاحتی حاج سیاح فراز و نشیب فراوان داشته است. در سفر از استانبول کاپیتان کشتی و همسرش به او توجّه پیدا میکنند و چون علاقهاش را به دانستن و خواندن میبینند از درجه سه به درجه دو نقل مکانش میدهند و در هر شهر که کشتی لنگر میاندازد میهمان خود با کالسکه گردشش میدهند و با دوستان خود آشنا میسازند و به تآتر و جاهای دیدنی میبرند.
گاه نیز پای پیاده و در کمال نداری با کولهباری ادامه سفر میداده و شب هر جا که میرسیده همانجا منزل میکرده است. امّا آنچه در همه سفرها برایش اهمیّت داشته یاد گرفتن و آموختن و پند پذیرفتن از سرّ پیشرفتهای دیگران و حسرت بر عقب ماندگیهای کشور خود بوده است. وی با شخصیّتهای بسیاری از جمله الکساندر دوم تزار روسیه، لئو پولد اول پادشاه بلژیک، پاپ، گاریبالدی، آقاخان محلّاتی رهبر اسمعیلیه (که پدر حاج سیّاح را میشناخته) ملاقات نموده و همه جا صراحت لهجه خود را حفظ کرده است. از جمله در شرح عتبات درباره ملاقات با بهمن میرزا از اعقاب عباس میرزا شاهزاده قاجار که از حاجی از کیفیت نماز و روزهاش در بلاد کفر میپرسد، مینویسد: «گفتم شخص متدیّن به هرجا برود میتواند دین خود را حفظ کند، بعد از پارهای از شهرها پرسیدند. جواب گفتم. باز پرسیدند واقعاً از جهت نماز چه کردی؟ گفتم حقیر آنجاها نرفته بودم که نماز خودم را درست کنم. مقصود سیاحت کردن بود. دیدم از این سخن خیلی درهم شدند. آن وقت سبب تشریف بردن ایشان را از ایران فهمیدم که بعد از قریب چهل سال توقف در خارجه هنوز گرفتار اینگونه گفتگو میباشند و ندانستهاند خداپرستی و طاعت مکان مخصوص نمیخواهد.»
حاج سیّاح سرانجام خود را به هندوستان میرساند و از آنجا که خود و خانوادهاش اهل محلّات بودهاند به حضور آقاخان محلّاتی رهبر فرقه اسمعیلیه که با خانوادهاش دوستی داشتهاند میرسد. آقا خان او را با محبّت میپذیرد و از حال جدّ و خانوادهاش بیاناتی میکند و در ضمن میگوید: «جدّ تو که در طهران معروف بود و مسجدی هم ساخته اوّل رفتن او به طهران با اسبی که من برای او داده بودم به طهران رفت.» حاج سیّاح مینویسد، گفتم: «از شما بعضی عطایا گفته میشود لکن شما اهل کرم و جود نیستید. گفت: من چنین ادعا ندارم لکن چگونه؟ گفتم برای اینکه شخص کریم سه صفت دارد که در شما نیست. اول اینکه چیزی که با دست راست میدهد دست چپ او مطّلع نمیشود، دویم اینکه عطای خود را فراموش میکند، سیّم اینکه داده خود را بزرگ نشمرده و افتخار نمینماید. شما اگر اسبی به جدّ من تملیک کرده بودید میبایست فراموش فرمائید و این اظهارات را علنی نفرموده به من منّت نگذارید.» بعد هم به طور قهر از خانه آقا خان در میآید.
امّا آقا خان توصیه او را به مریدانش میکند و حاج سیاح همه راه به ایران از بمبئی تا محلّات مورد محبّت آنان قرار میگیرد و در اصفهان باز به توصیه آقاخان، مسعود میرزای ظلّ السلطان پسر بزرگ ناصرالدینشاه او را مورد توجّه قرار میدهد.
زندگانی حاج سیاح در ایران در کشاکش سیاست بازی به طرفداری از ظلّ السلطان و مخالفت با کامران میرزا پسر کوچکتر ناصرالدینشاه میگذرد. به دربار راه مییابد، به خاطر دوستیش با میرزا رضا کرمانی مدّتی با او در زندان هم زنجیر میگردد. پس از آزادی هر دو، وقتی میرزا رضا را دوباره در طهران میبیند نامهای به امینالسلطان صدر اعظم مینویسد و او را هشدار میدهد که «میرزا رضا از اصحاب سید جمال (اسد آبادی) در شهر است و خوش خیال نیست.» اما نامهاش باز نشده سه روز بعد از قتل ناصرالدینشاه به دست میرزا رضا در کیفیت صدر اعظم یافت میشود. حاج سیّاح در سال 1328 قمری پس از خلع محمد علی شاه از پادشاهی و انتخاب احمد شاه، سمت للهگی شاه را یافت و بعد از دوره کوتاهی خانه نشین شد و در پائیز 1304 شمسی فوت کرد.
سوای این سفرنامه کتاب دیگری نیز از سیّاح باقی مانده که به نام «خاطرات حاج سیّاح یا دوره خوف و وحشت» چاپ شده است که امیدواریم در یکی از شمارههای آینده بخشی از آن را که داستان به زندان افتادن او در قزوین همراه با جنابان حاجی امین و ملاعلی اکبر شهمیرزادی است نقل کنیم.
**
در اینجا باید از ارتباط حاج سیّاح با امر مبارک نیز به اختصار سخنی بگوییم که از آن البته در سفرنامه حرفی نیامده است.
همانطور که در بالا گفتیم سیّاح خود را به ظلّ السلطان پسر ناصرالدینشاه که به رقابت با برادر دیگرش، کامران میرزا، خیال سلطنت پس از پدر داشت نزدیک کرد. ظلّ السلطان که برای رسیدن به این هدف به هر دستاویزی میآویخت سیّاح را برای جلب حمایت بهائیان از خویش، به عکّا نزد حضرت بهاءالله فرستاد، و البته سیاح مأیوس و دست خالی بازگشت. پیآمدهای این واقعه برای بهائیان ایران بسیار گران بود و منجر به خشم ظلّ السلطان که به فرموده قلم اعلی «در جمیع دنیا در شقاوت و نفاق مثل و شبیه نداشته و ندارد ...» گردید، و شهادتها و گرفتاریهای تازهای به بار آورد. پس از به زندان افتادن سیّاح و بیم ظلّ السطان به فاش شدن اسرارش مشکلات جامعه بهائی خصوصاً بهائیان اصفهان و یزد افزایش یافت.
جمال ابهی در لوحی خطاب به روزنامه تایمز میفرمایند: «امر منکری که سبب حزن اکبر شد آنکه شخص معروفی از جانب بزرگی در عکّا وارد و مطالبی اظهار نمود، نعوذ بالله از آن مطالب، ذکرش به هیچ وجه جائز نه.»
برای اطّلاع بیشتر از این وقایع و الواح مربوط به آن میتوان به کتاب مائده آسمانی جلد 4 از جمله به صفحات 126 و 156 و نیز به کتاب نورین نیّرین تألیف جناب اشراق خاوری و جلد اوّل مصابیح هدایت تألیف جناب سلیمانی مراجعه کرد.
خونریزیها و شقاوتهای ظلّ السلطان و آنچه بر سر امر آورد، و نیز سفر سیّاح به عکّا و وقایع مربوط به آن محتاج به تحقیق علمی بیشتری است. خوشبختانه یکی از یاران ایران در رسالهای که قرارست چاپ شود، صفحاتی به این مطلب اختصاص داده و راه را بر مطالعات بعدی پژوهندگان گشوده است.
-----------
* نشر شهاب به کوشش علی دهباشی چاپ دوّم 1378 بهمن نیک اندیش
khateratehajsayah_www.irebooks.com_.pdf |