اما روز حرکتش برای نشر نفحات الله عبارت بود از یوم سه شنبه چهارم شوّال 1335 قمری که از طهران بعزم قزوین و کرمانشاه براه افتاد و چون آن اوقات امر مسافرت با اسب و الاغ و گاری انجام میگرفته است مدّتی طول کشید تا بقزوین رسید. در یکی از قوای بین راه که جمعی از احباب در آنجا مقیم بودند با آنها ملاقات نمود و یک نفر مبتدی هم آوردند که بسیار متعصب و زمخت بود و چهار ساعت تمام با یکدیگر مذاکره کردند. در پایان مکالمه آن شخص گفت مطالب درست است ولی قلبم مطمئن نمیشود. در خاتمه مجلس جناب مطلق یکی از مناجاتهای صادر از قلم اعلی را تلاوت کرد و جماعت برخاستند و رفتند. در بین راه عنایت الله نامی از آن مبتدی پرسید که نتیجه این مذاکرات چه شد؟ جواب داد که من به این امر مبارک ایمان آوردم. پرسید چطور شد که مؤمن شدی؟ گفت این کلمات مبارکی که خوانده شد بی اندازه دلنشین و سبب اطمینان و یقین گردید.
در ورود باشتهارد به منزل جعفرقلی بیک فرود آمد و با جناب آقا سید اسدالله قمی مبلغ مشهور بهائی که در آنجا بود و با سایر دوستان ملاقات نمود. آقا سید اسدالله جزئی نقاهتی داشت و فردای آن روز بجانب قزوین حرکت کرد و روز بعد جناب مطلق از رنج چند روزه راه مریض و نوزده روز تمام بستری گردید تا آنکه باهتمام احبا و پرستاریهای آنها شفا یافت و این بیماری اگرچه ایشان را جسماً ناراحت کرد ولی جناب مطلق آن را عین موهبت دانست زیرا احبّا را در حال تب نصیحت مینمود و آیات الهی را تشریح میفرمود و با این حال بیاناتش مؤثرتر بود. بالنتیجه احباب دخان را ترک کردند و در صدد اصلاح احوال و تهذیب اخلاق برآمدند و محفل تبلیغ تأسیس نمودند و برای تربیت و تعلیم اطفال خود معلمی تعیین کردند و همچنین متعهد شدند که هر نوزده روز یکبار مجلس ضیافت ترتیب دهند تا علاوه بر احباب صلحای اغیار و یاران دور افتاده را نیز دعوت نمایند و تعالیم الهیه را زیارت و القا کنند و نیزقرار بر این شد که محلّی را برای مسافرخانه خریداری کنند و در مدّت اقامت ایشان علاوه بر کلّ این امور قریب دویست تومان از بین احباب به عنوان حقوق الله جمع آوری و قرار شد برای جناب حاجی امین به طهران بفرستند. باری بعد از انجام این امور جناب مطلق از اشتهارد بکله دره و از آنجا بقزوین روانه گشته در ضیافتخانه حضرت حکیم الهی وارد و به ملاقات دوستان وقت گذراند و بعد با احبا وداع نموده به همدان رفت و شانزده روز از دیدار خود یاران را برخوردار کرده سپس راه کرمانشاه را در پیش گرفت. در منزل اول یکی از قراسورانها تصور کرده بود که جناب مطلق کلیمی است لهذا در صدد برآمد که ایشان را بقتل برساند و بخیال خود به ثوابی برسد ولی خدا او را نجات داده و از چنگ آن مرد رها گردید. چون بصحنه رسید ملاحظه کرد که تمام اهلی از طایفه علی اللهی هستند. با یکی از آنها به صحبت امری پرداخت و قدری از اشعار جناب قوشچی اوغلی برایش خواند. آن مرد نمیدانست که این کلمات از کیست و یحتمل که نام قوشچی اوغلی را هم نشنیده بود و معترف شد که رؤسای علی اللهی هم مانند آخوندهای شیعه عوام را کور و کر نگاه داشته اند و فقط بفکر آقائی و ریاست خود هستند. باری عاقبت از کنگاور و بیستون عبور کرده بکرمانشاه رسید و در منزل آقا میرزا یعقوب متحده فرود آمد. احبای الهی دسته دسته بدیدن آمدند و یک نفر هم مبتدی آوردند که در مجلس اول تصدیق کرد و صبح آن روز از آقا میرزا یعقوب متحده پرسیده بود که حالا تکلیف من چیست و کلمه شهادت را چگونه باید ادا کنم؟ آن اوقات مصادف با ایام محرم بود، عصر روز دوم آن ماه یعنی یوم ولادت جمال اقدس ابهی در منزل آقا سید حبیب طاقه فروش محفلی منعقد شد که احباءالله در آن مجتمع شدند. اطاق آقا سید حبیب در طبقه بالا و مجمع دوستان بود و اطاق پائین عمارت متعلق بهمسایه اش که در همان حین مجلس روضه خوانی دایر کرده بود. در پائین مجلس تعزیت برپا و فریاد آخوند و صوت گریه و ناله بلند بود و در بالا محفل تهنیت منعقد و بانگ یا بهاءالابهی مرتفع و در عین حال مبتدی هم حضور داشت. مختصر جناب مطلق در این شهر یازده ماه و ده روز توقف نمود و باصلاح تشکیلات و توسعه آنها کوشید. قبل از ورود او در آنجا فقط محفل روحانی و محفل ملاقاتی دایر بود ولی در ایّام اقامتش محفل تأیید و محفل ضیافت عمومی هم بر آنها اضافه شد و بجدیّت او اسباب و اثاث کامل برای مشرق الاذکار تهیه کردند و در این مدّت با 197 نفر مبتدی هم مذاکره نمود که عدّه ای از آنها بشرف ایمان مشرف شدند. بعد از مدت مذکور از محفل مقدّس روحانی طهران بایشان تلگراف شد که از عراق یکنفر مبلغ خواسته اند شما بزودی بعراق بروید. احباب در صدد ممانعت بودند ولی جناب مطلق با یکنفر مکاری بنام کاکاخان حرکت نمود و پس از طیّ چند منزل بسنقر وارد و در منزل یکی از احبای ثابت و راسخ بنام مشهدی نصرالله بزاز نزول کرد و مدت هشت روز در آن نقطه مقیم بود و در این مدّت چندین مجلس ملاقاتی دایر گشت و با عدّه ای از طالبان مذاکرات امری نمود که از جمله معتضد الایاله نایب الحکومه دانشمند محلّ بود و این شخص اظهار حبّ و ایمان کرد. یک مجلس هم در منزل یکی از مسلمین مخصوص فحص و بحث انعقاد یافت که از احباب کسی جز جناب مطلق در آن مجلس حضور نداشت. معهذا با قوّت قلب چنان اقامه برهان نمود که فردای آن روز ضوضاء برخاست و فغان واشریعتا بعنان آسمان رسید. نایب الحکومه که چنین دید از احبّای آن نقطه کتباً درخواست کرد که برای اطفای انقلاب جناب مطلق حرکت بنقطه دیگر نمایند او هم امر حکومت را محترم شمرده باتّفاق یک نفر از احبا و جوانی از مسلمین که عازم همدان بود از آبادی خارج شده باهم در محلّ کوچکی که نزدیک سنقر بود، منتظر نشستند تا مکاری از پی برسد. در این دو روزه مفسدین سنقر پی بمکان جناب مطلق برده بغتة چند نفر آمده اظهار داشتند که ما از طرف حکومت مأموریم که ترا بسنقر عودت دهیم. همراهان چون خطر را معاینه دیدند مبلغی بآنها تسلیم کرده مراجعتشان دادند. جناب مطلق آن موقع در بحر اندیشه غوطه ور بود. آن جوان مسلمان از ایشان پرسید که این همه امامزاده در تپّه ها و بیابانها چه کار داشتند و کدام سرنوشت آنها را آواره کوه و صحرا کرده اکنون معلوم شد که آنها از امثال من بوده اند که بفتوای پیشوایان بدست اشرار شهید شده اند.
باری بعد از طی طریق بهمدان رسید و قصدش این بود که جناب آقا میرزا محمد خان تبریزی (پرتوی) را برحسب وعده ئی که به احبای کرمانشاه داده بود، بجای خود روانه آنجا کند و خود پس از مختصر ملاقاتی با دوستان همدان رهسپار شود ولی پس از عزیمت جناب میرزا محمد خان احبای همدان از حرکت مطلق مانع شدند و مدّت پنج ماه و بیست روز در آن نقطه اقامت و با شصت و شش نفر مبتدی که اکثرشان از نفوس مهمه و صاحبان حیثیت بودند، ملاقات و مذاکرات تبلیغی نمود و همچنین با چهار تن از کشیشان پروتستانی روبرو گشته مباحثات طولانی فیمابین ردّ و بدل شد که جناب مطلق شرح آن مناظرات را در دفتری جداگانه یادداشت کرده است. باری پس از انقضای مدّت مذکور از همدان با گاری بسمت عراق حرکت کرد. در گاری سه نفر از احبا و چند نفر از اغیار با ایشان همسفر بودند. از مسلمین مسافر شخصی به نام حاجی شیخ حسن نجفی بود و پسر ملامحمد شریبانی که جدیداً از عتبات عالیات به ایران آمده با نوکر و پسر خود عازم خراسان بود. جناب مطلق خیلی با او گرم گرفت و محبت کرد و در ورود بعراق آنها را به منزل برد و چهار روز مهمان کرد و صحبتهای امری داشت تا اینکه هر سه نفر بامرالله اقبال کردند و زیارت مشهد حضرت رضا را به ملاقات احبای خدا مبدل ساخته بطهران شتافتند و لدی الورود تلگرافی بدین مضمون مخابره کردند: «عراق – جناب آقا میرزا تقی خان قاجار خدمت احبای الهی سلام برسانید – شربیانی» انتهی
باری در عراق جناب آقا میرزا تقی خان قاجار که از مبلغین نامی و سخنوران گرامی این امر مبارک است جناب مطلق را با اصرار و ابرام تمام به منزل خود برد. اهالی سلطان آباد عراق (اراک) مردمانی متعصّب و سفاکند چنانکه کیفیت شهادت شهدای سبعه یعنی جناب میرزا علی اکبر برار با زن و فرزندانش دلالت بر سنگدلی و بی رحمی آنها میکند ولی آن ایام بسبب اینکه حکمران بختیاری آنجا با احباء مساعد بود احباب با آزادی و فراغ بال مشغول تبلیغ بودند. جناب میرزا تقی خان قاجار هم در نشر نفحات بسیار دلیر و بی باک بود بدرجه ئی که کارهایش از جنبه شجاعت تجاوز کرده به تهوّر انجامیده بود. از جمله اقداماتش اینکه به یکایک علمای شهر با پست شهری نامه نوشته بود که یا تشریف بیاورید بمنزل ما تا در خصوص امر جدید باهم صحبت بداریم یا اجازه دهید تا ما خدمت شما برسیم و مطالبمان را بعرض برسانیم. علما موافقت نکردند و نزد حکمران شکایت بردند که آخر ما با حضرات بهائی کاری نداریم آنها چرا ما را رها نمیکنند. اما آقا میرزا تقی خان باین جواب علما اعتنائی نکرد و رساله ئی مشتمل بر دلایل و براهین حقانیت امرالله نوشته و چند نسخه از آن را با پست سفارشی دو قبضه برای علما فرستاد که این برهان بهائیان، حالا شما چه میفرمائید. این مکاتب بی جواب ماند معهذا آقا میرزا تقی خان به منزل آنان میرفت و باب مناظره را مفتوح میداشت. یکی از علما گفته بود که برهان ما بر حقیت حضرت محمد همان عقیده و ایمان محکمی است که درباره او داریم و ابداً در حقانیت او شک نداریم چون به آنها میگفت که پس حضرات یهود و نصاری و سایر ملل و ادیان هم در عقیده خود و حقانیت پیغمبر خویش شک ندارند پس چرا شما آنها را کافر و هالک و در نار جحیم خالد میشمارید و در جواب فرو میماندند. بعضی دیگر میگفتند که نه ما براهین شما را درباره محمد و سایر انبیاء میپذیریم و نه خود را مسلمان میدانیم و نه این امر را قبول میکنیم. روزی جناب آقا میرزا تقی خان و جناب مطلق با یکی از مجتهدین مسلم در منزل خود او روبرو گشتند و پس از قدری مذاکره، مجتهد ملتمسانه اظهار داشت که آقایان از برای رضای خدا بیائید و ما را به امام رضای غریب ببخشید. در جواب گفتند حضرت آقا گذشت بهائیها بسیار است لهذا شما را به امام رضا بخشیدیم. باری بر اثر اقدامات جناب قاجار و تبلیغات جناب مطلق جمعی از اهالی شهر نزد آقایان رفته گفتند شما چرا بجای خود آرام نشسته اید مردم همه میروند بهائی میشوند. یکی از آقایان گفته بود مؤمن چرا مضطربی الحمدالله من و تو که بهائی نمیشویم و در دین خود پایداریم. مردمان خبیث میروند بهائی میشوند بگذار بشوند. جماعت چون از او مأیوس شدند نزد دیگری از مجتهدین بنام آقا میرزا ابوالحسن رفته گفتند آقا دین از دست رفته همه میروند بهائی میشوند. آقا بیکی از آنها گفته بود مؤمن من چکنم که مردم چنین میشوند؟ گفته بودند بیائید جواب اینها را بدهید آقا گفته بود اگر من بروم و با اینها گفتگو کنم و عاقبت محکوم بشوم، آیا بشریعت اسلام توهین میشود یا نه؟ گفته بودند آری اگر شما محکوم بشوید، وهن شریعت است. گفته بود خوب حالا شما راضی به اهانت اسلام میشوید؟ گفته بودند نه هرگز راضی نمیشویم. گفته بود بسیار خوب پس من نباید بروم. جماعت دیگر نزد شیخ عبدالکریم نامی رفته اظهار داشتند که آقا فکری بحال مردم بیچاره بردارید که همه را بهائیها گمراه میکنند. شیخ گفته بود حالا دیگر مثل سابق نیست که ما بتوانیم فتوی بنویسیم چه اهمیت دارد در دنیا هفتاد و دو ملّت بود بگذار حالا هفتاد و سه ملت باشد.
جناب مطلق بعد از سه چهار ماه که از اقامتش در سلطان آباد گذشته بود بنقاط امری اطراف عراق رفت و در خلج آباد و مشهد زلف آباد و نظام آباد و شاه آباد احباب را ملاقات کرد و سپس به آشتیان وارد شد. در این نقطه احدی از احباب وجود نداشت لهذا در مرکز شهر منزلی از شخصی کوزه گری بنام استاد ابوالحسن گرفته با مردم بنای مراوده گذاشت، بدین ترتیب که هرجا مجلس فاتحه یا روضه خوانی بود حاضر میشد و یا بحجره های تجار آمد و شد میکرد و با اعیان به منزل حکومت میرفت و پس از فتح الباب آشنائی امر الهی را فراخور احوال هرکس به او گوشزد مینمود. کم کم در آن شهر مشهور و به بهائیت انگشت نما گردید. بالاخره در صدد برآمد که با آقا شیخ جعفر که اعلم علمای آنجا بود ملاقات و کلمة الله را ابلاغ نماید. لهذا چهار بار با مشهدی ابوالقاسم شاه آبادی به منزل او رفت و دق الباب کرد و و هر دفعه گفتند آقا در منزل نیستند. دفعه پنجم به همراهی یک نفر از اهل محل به خانه اش رفت و او را ملاقات کرده فوراً مابینشان مباحثه در گرفت. شیخ شروع به سئوالات نمود و جناب مطلق به کمال وقار و سکون جواب میداد. کم کم تجار و بزرگان خبر شدند و برای تماشا به آنجا آمدند تا اینکه عدّه حضار از صد نفر تجاوز کرد و بسیاری از واردین هم در صحبت مداخله و از جناب مطلق چیزها میپرسیدند و او به هر یک جواب میداد و عجب در این بود که این مجلس با آنکه در خانه آخوند تشکیل شده بود و آنهمه جماعت هم حضور داشتند از احدی کلمه نالایقی شنیده نشد جز اینکه خود آقا در آخر مجلس بر سبیل استهزاء گفت بفرمائید این دو وجود مقدّس ظاهر شده و کتاب تازه آورده اند، آیا کتابشان سوره کهف هم دارد؟ جناب مطلق در جواب گفت جناب شیخ یکنفر کلیمی در میان جمعی از یهود با شخصی از مسیحیان در امر دین گفتگو میکردند. کلیمی به مسیحی اظهار داشت که آیا عیسای شما که شریعت تازه آورده کتابش سوره نحمیای نبی و حبقون نبی هم دارد؟ مسیحی گفت نه چنین سوره هائی در انجیل نیست. یهودی رو به همکیشان نموده گفت برادران خوب فکر کنید آیا کتابی که در آن سوره صفنیاء و عوبدیاء و زکریا نباشد میتواند از جانب خدا باشد؟ ایضا روزی یک نفر نصرانی در میان جماعتی از نصاری با تنی از مسلمین در موضوع حقانیت دین اسلام مناظره میکرد، عاقبت نصرانی از مسلمان پرسید که آیا در کتابی که محمد آورده سوره پطرس و پولس و اندریاس هم هست؟ مرد مسلمان گفت نه در قرآن چنین سوره هائی نیست. آن شخص نصرانی برفقای همکیش خود گفت ببینید چگونه بطلان محمد ثابت شد آیا میشود کتابی از آسمان نازل شود که سوره متی و مرقس و لوقا در آن نباشد؟ همچنین وقتی یکی از بهائیان با یک نفر مسلمان به صحبت دینی مشغول بود، مرد مسلم گفت ببینم دین شما امامزاده گل زرد و امامزاده عبدالله و امامزاده جعفر و معصومه قم هم دارد؟ شخص بهائی جواب داد که نه این دین چنین امام زاده هائی ندارد. مرد مسلمان به مسلمین خطاب کرد که شما را به خدا آیا دینی که امامزاده کوه و امامزاده زید و امامزاده معصوم نداشته باشد، میتوان آن را دین گفت. آری جناب آقا حالا پرسش سرکار هم عیناً بهمانها شبیه است که میپرسید آیا کتاب دینی بهائیان سوره کهف هم دارد لهذا عرض میکنم نه قربان. در کتاب آسمانی بهائیان سوره کهف نیست که سهل است سوره عبس و تولی و سوره الهکام التکاثر و سوره نمل و سوره فیل و سوره بقره و سوره عنکبوت هم نیست ولی سوره کونوافی الطرف عفیفا و فی الیدامینا و فی اللسان صادقا و فی القلب متذکرا هست. همچنین سوره عاشروا مع الادیان کلّها بروح و الریحان هست. مختصر جناب مطلق بهمین بهانه مقدار زیادی از آیات الهیه را در آنجا تلاوت کرد و مجلس در اول شب بعد از شش ساعت مذاکره خاتمه یافت. جناب مطلق از آنجا بنا بوعده قبلی بخانه حکمران رفت و در آنجا هم دو ساعت بمذاکرات امری پرداخت و بکمال عزت و احترام پذیرائی شد و بعد به منزل مراجعت کرد و پس از سیر در محال فراهان با دو نفر از احباء بآوه مسافرت نمود و بعد از زیارت احباب بطرف قم سپس بجاسب و بعد بنراق و بالاخره بکاشان وارد شد و منزلی مستقل پیدا کرده ساکن و بزیارت احباب و تبلیغ امرالله بکمال همت مشغول شد. جمعی از اهالی که بفکر و شعور خود اطمینان داشتند، مؤمن شدند و جماعت دیگر ایمان خود را موکول باین نمودند که علمای دینی را برای مذاکره بیاورند تا چیزی دستگیرشان شود. جناب مطلق قبول کرد ولی حضرات آخوندها حاضر نشدند و تنها یکی از ایشان در نتیجه اصرار یکی از مسلمین گفته بود مقابله من با مبلّغ بهائی ضرورت ندارد، ممکن است اگر او مطلبی دارد بنویسد تا من جوابش را بنگارم. شخص این مطلب را بجناب مطلق ابلاغ داشت او هم کتاب فرائد را به آن شخص داده گفت این کتاب مدتی است طبع و در دو روی کره زمین منتشر شده و مطالب بهائیان در این کتاب مندرج است. آقا این کتاب را بخوانند و هر جوابی دارند بنویسند و مثل این کتاب چاپ کنند و منتشر سازند تا فایده اش به عموم خلق عاید گردد. چون کتاب فرائد و پیغام مذکور به آخوند رسید به حامل گفته بود که این کتاب بردار ببر بده بصاحبش و بگو من فرصت انجام این کارها را ندارم. لهذا آن مرد کتاب را برگرداند و خود گوش به بیانات جناب مطلق فرا داشته مؤمن گردید. روزی یکی از مسلمین که بارها خدمت جناب مطلق رسیده بود اظهار داشت که من از جانب هیئت اسلامی رسولم. جناب مطلق گفت رسالت خود را ابلاغ کنید. گفت هیئت اسلامی پیغام داده است که شما در مدرسه سلطانی حاضر شوید و هر مطلبی دارید در حضور ما و دیگران بیان کنید تا همگی بشنویم و به آنچه سزاوار است عامل باشیم. جناب مطلق گفت از طرف من به اعضای هیئت اسلام برسانید و بگوئید ملت بهائی 78 سال است که امتحان خود را از هر جهت داده است و ثابت کرده اند که اهل صلاحند نه فساد و بعد از این حاضر نیستند که خود را آلت دست مفسدین سازند. اگر شما واقعاً قصدتان تحقیق و تحری حقیقت است مانعی نه که در هر محلی که میل دارید مجلس منعقد شود بشرط اینکه باطلاع حکمران و با حضور نماینده نظمیه و امنیه باشد در آن صورت مخارج آن مجلس را من قبول میکنم و برای مذاکره هم یک نفر انتخاب نمائید تا از جانب شما وکالة صحبت بدارد و دو نفر منشی تندنویس مذاکرات طرفین را بنویسند و به امضای دو مناظر برسانند و بعد چاپ کنند تا همه مردم بخوانند و منتفع شوند و این بهترین طریق است که شما متهم بفساد نشوید. باری آن شخص مطلب را بهیئت مذکور ابلاغ کرد و آنها این پیشنهاد را نپذیرفتند. کم کم این قضیه به سمع اهالی رسید و کل دانستند که آخوندها از مذاکره با مبلغ بهائی بنحوی که عاقل پسند باشد سر باز زده اند. لهذا بر حضرات علما این شایعات گران آمد و برای ضوضاء مشغول توطئه گردیدند. دو سه روز بعد یکی از احبای یزدی موسوم بحاجی محمدرضا خبر آورد که آخوندها در مدرسه سلطانی اجتماع کرده اند و پس از مشورت و تبادل آراء فکرشان به اینجا منتهی شده که میرزا عبدالله طهرانی را حاضر کنیم و از او نوشته بگیریم که اگر در مباحثه محکومش کردیم بدارش بیاویزیم و اگر او ما را محکوم ساخت از کاشان اخراجش کنیم. اتفاقاً در همین اثنا ارباب فضل الله نامی از احبای جوشقان پیغام فرستاد که احبا منتظرند که چند روزی باین صفحات تشریف بیاورید. جناب مطلق در جواب اظهار داشت که منهم مشتاق دیدار دوستان آن نقطه هستم ولی حالا اگر از شهر حرکت کنم حمل بر خوف و هراس خواهد شد و ضری به امرالله وارد خواهد گشت. چند روز که از این قضیه گذشت حادثه ئی در شهر رخ داد که شرحش بعین عبارت جناب مطلق این است:
« روزی در منزلی که محفل تبلیغ بطور سیار بود جمعی کثیر از جوان و پیر و مریدهای خویش قبل از اینکه فدوی ورود نماید و داخل گردد ریخته و شروع به هیاهو نمودند. سپس فدوی وارد خانه شده ملاحظه شد که صحن عمارت و درون اطاقها و سطح بام ها مملو است از جمعیت و فضای آن از داد و فریاد ایشان. از کلّ پذیرائی نموده و احوالپرسی کردم یکی از آقایان علماء سادات النجبا (آقا سید احمدی) بطور قهر و فریاد گفت بردار بنویس، بنویس. عرض شد قربان چه بنویسم؟ گفت بنویس من ملتزم که آنچه را نوشته و امضاء نموده ام هرچه که ثالث ما تصدیق نمود اطاعت نمایم. عرض شد قربان اگر نوشته میخواهد این کتاب طبع شده و موجود و تقدیم شماست آنچه را میخواهید در جواب بنویسید و طبع و توزیع نمائید. گفت خیر خیر خیر الآن باید بنویسی تا ما یک ثالثی که نه از بهائیهای شما و نه از مسلمانان ما یک نفر نصاری را ثالث قرار میدهیم. آنچه که او تصدیق کرد ما هم تصدیق نمائیم و الّا حرفهای شما را قبول نخواهیم کرد و آنچه هم که تکلیفمان است عمل خواهیم کرد، امروز کار را یکطرفه نمائیم. عرض شد قربان مگر هیچ اجرتی هم تا کنون بفدوی داده اید که این نحو تکلم میفرمائید و علاوه باین اندازه اسلام شماها از میان رفته که یک نفر عاقل و حساس و ممیز حق و باطل بینتان یافت نمیشود که تمیز حق و باطل را از نصاری باید بپذیرید از اینها گذشته بسیار خوب آیا شما تصدیق نصرانی را در تعیین و تمیز حق و باطل در هر شأن قبول میفرمائید؟ فرمودند بلی بلی بلی. عرض کردم قربان اگر رد نمائید تصدیق نصرانی را آنوقت شما محققید و یا اینکه قصدتان ضایع نمودن اوقات دیگران است. گفت بلی اگر تصدیق نصرانی را قبول نکردم آنچه شما میگوئید صحیح است. عرض شد همین است؟ گفت بلی بلی بلی چرا اینقدر بصحبت طول میدهی؟ عرض شد آقا جان نصاری ببانگ بلند میگوید حضرت محمد (ص) بر حق نبوده و کتاب او نیز اساطیر الاولین است. شما این مطلب را که تصدیق نصرانی است در خصوص تمیز حق و باطل قبول میفرمائید؟ اگر این را قبول میکنید میتوانید بفرمائید حضرت قائم آل محمد را به تصدیق نصرانی ردّ خواهم نمود و اگر بفرمائید که محمد حق است و نصاری غلط میگوید نیز مجبورید حضرت قائم آل محمد را که ظاهر شده است، قبول فرمائید و اگر ردّ کنید و قبول نفرمائید معلوم میشود که قصد شما تضییع اوقات عموم است. چنانچه قبول دارید بفرمائید ببینیم اگر تصدیق نصاری صحیح است شما ابداً نمیتوانید قبول اسلام نمائید و خود را ناجی و رستگار شمارید. دیگر آقا فرمایشی نفرمودند محکوم شده سکوت نمودند. بعد از پنج دقیقه عرض شد قربان شما و سایر آقایان حجج اسلام و این نفوس قدسیه که بالغ بر سیصد نفر هستید و شرق حضوری دارند فدوی را میشناسید؟ گفت بلی شنیده ایم که چندی است آمده اید اینجا و مردم را از دین پدر و مادرشان خارج نمودهاید، این است که آمده ایم تکلیف را معین نمائیم. عرض شد که لازم است خود را کاملاً حضور مبارک عموم آقایان و حجج اسلام و سایر برادران معرفی نمایم که پس از معرفی کامل کافیا بوظیفه خویش موفق و عامل گردید. پس شروع شد باظهار عقیده ما اهل بهاء که چنینیم و چنان بنده که بهائی هستم چنان پس از ذکر اظهار عقیده و گوشزد کردن بعموم که معتقدات اهل بها چه و چه و چه است. شروع به اثبات امر از روی معتقدات خود و سائرین که قرآن کریم است نمود. در این بین چند نفر مغلطه کرده شلوغ نمودند. ایشان را ساکت کرده برخاستم و در حال قیام خطابا علی الانام بنحوی که عموم این جمعیت کما هو اصغا نمایند باتمام خطاب و ذکر بیانه و برهان در اثبات این دو ظهور مبارک پرداخته بعد در این بین آقایان دیدند خیر فدوی بدون شائبه خوف و خشیت مشغول نطق و صحبتم فریاد زدند که مگر ما آمده ایم اینجا که موعظه گوش کنیم. عرض شد پس تشریف آورده اید چه بکنید؟ کار شما چه بوده که اینجا آمده اید بفرمائید تشریف ببرید از برای چه آمده اید؟ گفت اعلان کرده ئی که هرکس میخواهد بیاید لهذا ما آمده ایم. عرض شد مگر صاحبخانه به شما کراراً نگفت که زیاد تر از پنج نفر حق ندارم بپذیرم چرا نشنیدید؟ مگر نشنیده اید که حضرت رسول میفرمایند ناخوانده بخانه کس وارد مشو و بخداوند خانه در کارهای خانه او مشارکه نکن و یا ندیده ئی که حکومت عادله بعموم اهل بلد اعلان فرموده که شهر نظامی است و اجتماع در محلی بغیر اذن حکومت زیاده از پنج نفر ممنوع و قدغن است چرا اطاعت نکردید ؟ اگر میخواهید شماها موعظه نمائید این همه مسجد این همه محراب این همه منزل، پس چرا به منزل من آمده اید؟ حالا هم آمده اید بسیار خوش آمدید مشرف فرمودید، قدم همگی برچشم بنده ولکن باید گوش بدهید و التفات فرمائید اگر مطلبی بر خلاف آیات الله و عقل شنیدید جواب بفرمائید و الّا فلا. یک صلوات بر محمد و آل محمد ختم نمائید. دفعه همگی صلوات فرستادند، سپس شروع شد بذکر مظاهر مقدسه بقدرت و غلبه الهی خصوصاً در این قرن اعظم که لازال بر ما سوی غالب و مدعیانش مخذول و منکوب و مأیوس گردیده از زمان هر یک الی یومنا هذا عظمت مظاهر مقدسه و ذلت و نکبت مدعیان ایشان و کل را با آیات تطبیق نموده اثبات میکردم. دفعة رئیس محترم نظمیه و یکی دیگر از رؤسای محترم اداره ژاندارمری با جمعی ژاندارم وارد و مجالس در این موقع فدوی نیز جالس گردیده به پذیرائی پرداختم. دفعة آقا فریاد زد که برادر بنویس تا ببینیم. عرض شد چه بنویسم و از برای که بنویسم؟ شما چه کاره هستید؟ از طرف آقایان حجج اسلام که شرف حضور دارند آیا وکالت هم دارید؟ گفت بلی من از طرف آقایان و این مردمی که اینجا هستند وکیلم. عرض کردم وکالت نامه ات کو؟ رو کرد به آقایان و گفت این آقایان مرا وکیل کرده اند. آقایان فرمودند بلی بلی ما جناب آقا را وکیل نموده ایم. عرض شد بنویسید بدهید که اگر ایشان در حضور ملت و دو نماینده محترم دولت محکوم شدند کل محکومند و اگر بعکس، بعکس. گفتند نوشتن لازم نیست شفاهاً قول میدهیم. عرض شد بسیار خوب چون دو نماینده محترم دولت شرف حضور دارند بیش از این اصرار نمیکنم و قول شریف کل را محضر این دو نماینده محترم دولت تسلیم مینمایم. سپس شروع کردم به اثبات این امر مبارک از روی آیات قرآن و اخبار امام بطور شرح و بیان یکدفعه جناب آقا فریاد کرد که ما مگر آمده ایم اینجا که به جهت ما قرآن بخوانی. عرض شد قربان مگر خلاف شرع است قرآن خواندن آنهم در چنین محضر عمومی ما چون بهائی هستیم و قرآن را کتاب الله میدانیم و بموجب آن منتظر دو ظهور از جانب پروردگاریم، اینست که دلایل حقیت ایشان را نیز از روی قرآن بیان و تبیان نمائیم تا بر کل واضح و محقق گردد که این دو امر از جانب ربّ العالمین است و بشارت ظهورشان نیز در قرآن مبین. آقا گفت ما قرآن را نمی فهمیم نمیخواهیم بجهتمان قرآن بخوانی، قبول نداریم به زبان کاشی گری با ما صحبت بدار. عموم را مخاطب ساخته عرض کردم آقایان شنیدید جناب آقا چه فرمودند. فرمودند ما قرآن را قبول نداریم ولی خدا میداند ما بهائیان قرآن را کتاب الله میدانیم و قبول هم داریم. بعد خدمت آقا عرض شد قربانت گردم مگر نه اینست که ما مسلمانها قرآن کتاب دیانتمان است و او را باید حجت بالغه کافیه باقیه بدانیم و معتقد باشیم از چه راه میفرمائید قرآن را قبول نداریم. گفت بلی قرآن را قبول نداریم و ما نمی فهمیم مسلمان نیستیم، بی دینیم. بعد به آقا عرض کردم بنده که بهائی هستم هم قرآن را قبول دارم و هم اوامر و احکام حضرت رسول اکرم را من عندالله میدانم و بنابراینکه شخصی بی دین قصدش تحری حقیقت نیست بلکه قصدش مجادله و مغلطه است چنانچه شریعت حقه اسلامیه هزار و سیصد ساله را با کتابش بدون شرم و خجالت انکار نمائی از انکار این دو ظهور مبارک که بصد سال نرسیده دست خواهی کشید و البته نخواهی پذیرفت و مثل شریعت اسلام و قرآن انکار خواهی نمود لذا با چنین آدم بی دینی من صحبت نخواهم کرد. اگر در بین شما دینداری هست حاضر شود و صحبت نماید. ساکت شد و پانزده دقیقه مجلس بسکوت گذشت. بعد یکی دیگر از علما برخاسته حمله کرد و گفت میخواهید باین حرفها دین اسلام را از میان ببرید؟ عرض شد قربان این آقا که از طرف کل وکالتاً همه را از میان برد، دیگر چیزی بجهت من باقی نگذاشت که از میان ببرم. اسلام است و قرآنش اینها را هم که جناب آقا وکالتاً رد و انکار فرمود ولی فدوی را که ملاحظه فرمودید از ابتداء تاکنون مثبت قرآن و اسلام و مصدق کل بوده ام نه دیگران. دفعة حمله دیگر نمود که توهینی وارد آورد رئیس محترم نظمیه او را نشاند و فرمود آقایان حالا من میخواهم صحبت بدارم. گفتند بفرمائید. فرمودند شماها همگی الحمدلله حجة السلام و سادات محترم هستید. در حضور همه این جمعیت با این عمامه و رداء بدون خجالت تکذیب اسلام و قرآن و انکار آن مینمائید. دیگر سایر مردم که کاسب و غیر عالمند تکلیفشان چیست و چه باید بگویند. معلوم شد که قصد شما تحری حقیقت نیست بل خیال فساد دارید و شیطنت امر فرمود بژاندارم تا کل را دفعة از منزل و بام و صحن خانه خارج نمودند و فدوی با چند نفر دیگر از احباب ماندیم تا غروب بعد به منزل شخصی رهسپار شدیم و دوره این محفل رسمیتش سه ساعت بود. یوم دیگر به حکومت شکوه و شکایت نمودند، حکومت نیز جوابشان کرد عامه خواستند دکاکین و بازارها را ببندند. نظمیه و ژاندارم مأمور را جلوگیری کرد، دکانها را گذاردند و به مدرسه سلطانی شتافتند و شروع نمودند به سبّ و لعن بر بنده که ای بر عبدالله طهرانی لعنت، آن وقت خاطرم آمد که جناب حاجی امین میفرمودند فحش و صلوات که از طرف مردم است یک قیمت دارد ابداً شاکی نباشید و حقّ جلّ جلاله میفرماید: "انّ یسبکم احداً او یمسّکم ضرّ فی سبیل الله اصبروا و توکلوا علی السامع البصیر ..." الی آخر بیانه الاحلی تا اینکه حکومت را مجبور نمودند که فدوی را تبعید نماید. حکومت فدوی را خواست ایشان را ملاقات کنم. مطالب مجلس را بتمامه میدانست چه که راپورت داده بودند. پس از دو ساعت مذاکره که حکایت از قدرت امرالله مینمود و حکومت کل را تصدیق کرد عاقبت بر این قرار دادند که چند روزی فدوی با اغیار معاشرت نداشته باشد. بعد که به منزل آمدم و چندی که گذشت اکیداً پیغام کرد که هر نحوی هست اگر بروید بهتر است چه که باید ملاحظه عقبه کار را کرد. بنابراین دو یوم بعد فدوی از کاشان بطرف قم و از قم بعراق رهسپار و در هوای سرد زمستان بدون لباس سفر عازم گردید و در راه هم گرگی برخورد کرد ولی بحمدالله از خطرش محفوظ ماندم و آن پنجشنبه 29 ج 1/1338 هجری بود.» انتهی
باری جناب مطلق بعد از ورود بعراق به امر محفل روحانی آنجا بفراهان رفت و پس از انجام خدمات و ملاقات احباب بعراق مراجعت و ملاحظه نمود که لوح مبارکی از خامه حضرت عبدالبهاء بعزازش نازل و واصل گردیده است و صورت لوح مبارک این است:
هوالله
ای جناب مطلق، مطلق یعنی آزاد الحمدالله آزادی و آبادی و روز بروز در محبت الله در ازدیادی و بجهت تبلیغ در اطراف سرگردانی و بی سر و سامانی. این عین عنایت است و تاج مرصع سلطنت ابدی است و جلوس بر سریر سرمدی. از الطاف حق امیدوارم که تمکن تام یابی و تأییدی شدید مشاهده نمائی و علیک البهاء الابهی عبدالبهاء عباس
جناب مطلق در سرگذشت خود نوشته است این لوح چون بدون اینکه عریضه ئی به محضر مبارک تقدیم دارم عزّ وصول یافت گمان کردم جناب آقا میرزا حسین بحضور چیزی نوشته که بواسطه او این لوح نازل شده لهذا نامه ئی مستمل بر اظهار تشکر بمشارالیه نوشتم ولی او در جواب نوشت که من چیزی بمحضر مبارک عرض نکرده ام و این لوح بصرف فضل نازل گردیده است.
باری جناب مطلق بعد از این وقایع به همدان رهسپار شد. همینکه در عراق بگاری نشست ملاحظه کرد که آقا سید احمد کاشانی یعنی همان شخصی که در کاشان بوکالت مسلمین با ایشان طرف مناظره واقع شده بود نیز عازم همدان است و در طول سفر سید و چند نفر دیگر از رفقایش بقدری او را بزخم زبان آزردند که فوق آن ممکن نبود و آن سه روزیکه با آن چند نفر در سفر گذراندند مثل این بود که با زبانیه عذاب در سفر بسر برده باشد تا اینکه بهمدان رسید و بزیارت دوستان رنج راه و صدمات لسانی آنان جبران گشت بخصوص که اوضاع امری را منظم و مجالس و محافل را مکمل و مرتب و یاران را منجذب و مشتعل یافت. از جمله وقایعی که در همدان اتفاق افتاد این بود که روز پانزدهم شعبان یعنی همان روزی که شیعیان در تمام نقاط ایران جشن تولد موعود خود را میگیرند، در همدان نیز در سرای گلشن جشن باشکوهی گرفتند و در این کاروانسرا جماعتی از مسلمین و جمعی هم از یهود حجره داشتند لهذا یکی از علمای کلیمی موسوم بملا منهم در آن روز نطقی ایراد کرده و در ضمن اظهار داشته بود که ما قوم بنی اسرائیل با شما مسلمانان برادریم. شما و مسیحیان منتظر ظهوری هستید و ما هم انتظار موعودی را میکشیم ولی ظهور موعود علائم و آثاری دارد که قبل از بروز آن علایم و آثار هر که بگوید موعود ظاهر شده است دروغ میگوید. سپس اظهار داشته بود که مثلاً از جمله علامتهای ظهور موعود یهود چریدن گرگ با برّه و پلنگ با گوساله در یک مرتع است و همچنین علامت ظهور موعود مسیحیان ظلمت شمس و قمر و سقوط ستارگان از آسمان است. بهمچنین علامت ظهور شما مسلمانان خروج دجال و طلوع آفتاب از مغرب است. بعد پرسیده بود که آیا تا کنون گرگ و میش در یک جا چرا کرده اند؟ تمام جماعت جواب داده بودند که نه. باز پرسیده بود که آیا آفتاب و ماه تاریک شده اند؟ گفته بودند نه. بعد پرسیده بود که آیا دجال خروج کرده است؟ گفته بودند نه. ملا منهم گفته بود بسیار خوب پس معلوم شد هر که مدعی باشد که یکی از این موعودها ظاهر شده، کاذب است. در اینجا نطق خود را خاتمه داد و جماعت مسلمین هم با سکوت قول او را که عبارت از تکذیب حقانیت حضرت عیسی و رسول الله نیز بود، تصدیق نمودند. جناب مطلق ایندفعه هفتاد و دو روز در همدان مقیم و بنشر نفحات الله مشغول بود. جناب آقا سید حسن هاشمی زاده (متوجه) نیز آنجا تشریف داشتند. همچنین جناب آقا میرزا یوسفخان ثابت وجدانی در این میان بهمدان وارد و بعد از یکی دو روز توقف برای نشر نفحات الهی بکرمانشاه رفتند. مختصر جناب مطلق پس از انقضای مدت مذبوره باتفاق آقا میرزا موسی خان ربیع زاده کاشانی معروف بمتحده از طریق قزوین بطهران رفت. ورودش به آن شهر مصادف با روز چهارشنبه هفتم شوال 1338 هجری بود که بحساب قمری سه سال و سه روز از خروجش از آن مدینه میگذشت. در طهران با والده و دو همشیره و سایر خویشان ملاقات و تجدید دیدار کرده بعد از هیجده روز عازم قزوین گردید و مدت یک ماه تمام در آن نقطه اقامت و با بیست نفر از بزرگان شهر از عالم و تاجر و اعضای ادارات با هر یک دو سه دفعه ملاقات و کلمة الله را ابلاغ کرد که برخی از آنها بامرالله گرویدند.
باری جناب مطلق از قزوین به زنجان رفت. ورودش به آنجا مصادف با ایام انقلاب سیاسی و اضطراب اهالی بوده و علاوه بر آن اهل زنجان مردمانی ملاپرست و آخوندها هم بسیار متعصب و مبغض بودند و با این وصف جناب مطلق اگر خود را علناً بنام مبلغ بهائی معرفی میکرد، مخالف با حکمت بود زیرا اغلب سکنه شهر از کمال بی خبری تفاوتی ما بین بهائی و بعض فرق سیاسی نمیگذاشتند. بنابراین در سرای گلشن حجره ئی گرفته علی الظاهر خود را تاجر نامید و بنای مراوده را با اهالی گذاشت و مطالب الهیه را بدون اسم به مردم القا مینمود و آنها هم بسیار مشعوف و مسرور میشدند و هرچه میگفت مقبول میداشتند و مستحسن میشمردند. حتی روزی در همان سرای گلشن با یکی از ارباب عمائم در حجره یکی از سادات محترم روبرو شد و شرح مبسوطی از وقایع اوایل ایام ظهور مظاهر الیه و شدایدی که بر آنها و اصحایشان وارد گشته بیان کرد و علت اعتراض خلق را شرح داد و سرگذشتهای مفصلی از کیفیت برخورد کفار قریش با حضرت خاتم انبیاء بمیان آورد و همچنین اغتشاش ممالک و اضطراب نفوس و خونخوارکی رؤسای عالم را در حال حاضر تشریح نمود و بلا اسم تعالیم مبارکه را شمرده لزوم تبعیت آن را توضیح داد. آن شخص معمم از استماع آن مطالب در عجب شد و اظهار ممنوعیت کرده گفت الحق مسائلی چنین عالی تاکنون بگوش من نخورده و شایسته چنین بود که این مطالب بسمع همه کس برسد ولی افسوس که در این شهر نفوس فهمیده کمند و اکثر آنها تاب استماع ندارند و چون درک این قبیل مطالب از ظرفیت آنها افزون نمیتوان به آنها اظهار داشت. بهرحال جناب مطلق احبای زنجان را گرم کرد و چند محفل جدید تأسیس نمود و اسناد و قبالجات منزل حضرت حجت زنجانی را هم بدست آورد و بعد از قریب دو ماه توقف تلگرافی از طهران بایشان رسید که به کرمان توجه کنند. لهذا احبا را وداع کرده از طریق قزوین بطهران رفت و پس از تسلیم قباله منزل حضرت حجت زنجانی به محفل مقدس روحانی و ملاقات خویشان و دوستان به قم رهسپار شد و احباب را ملاقات و پاره ئی از امور امری را منظم کرده بکاشان وارد شد و چند روز بزیارت دوستان گذرانده به اصفهان روانه شد و یک ماه در آن شهر توقف کرده علاوه بر ملاقات احباب و تنظیم امور داخلی با عده ئی از طلاب حق و هدی روبرو گشته سه نفر را به شریعه الهیه وارد ساخت و در اثنای این مسافرتها بزیارت لوح مبارکی در جواب عریضه خود نایل شد که صورتش این است:
بواسطه جناب امین طهران
جناب میرزا عبدالله مطلق من اهل طاء علیه بهاءالله الابهی
هوالله
ای بنده صادق جمال مبارک نامه ئی که از زنجان مرقوم نموده بودی وصول یافت. الحمدالله در نهایت روحانیت بعراق و همدان و طهران و قزوین مرور نمودی و جمیع یاران الهی را در نهایت ثبوت یافتی. مشاهده جمال و کمال دوستان سبب سرور دل و جان گردد و این از اعظم نعمای الهی، الحمدلله از آن بهره و نصیب یافتی. مدتی بود که بظاهر از زنجان خبری نبود حال که شما بدیدن یاران رفتید الحمدلله که خبر خوشی رسید. آن خطه پاک کشور تابناک است، سرور ابرار و قدوه اخیار، مهبط اسرار و مظهر انوار. حضرت حجت در آن کشور باعلای امر جلیل اکبر قیام فرمود و جمع کثیری را بنفحات ایمان مشام معطر فرمود. هزاران نفوس جان در سبیل الهی فدا نمودند. لهذا عبدالبهاء همواره منتظر آن که این خونهای معطر مطهر مثمر ثمر شود و آن کشور منور گردد. حال الحمدلله جناب میرزا عبدالوهاب به روحی جدید قیام نمودند و همچنین نفوس مبارکی مقرب درگاه الهی هستند. امید چنان است که نسیم بیان روح بخش مخلصین اموات غیر احیا را حیاتی جدید بخشد تا بازماندگان شهدا حجبات مظلمه اهل اوهام را بدرند و جمال نورانی را که شرق و غرب روشن نموده مشاهده کنند. حیف است که آن خطه جلیل از فیضان نیسان هدایت ممنوع ماند. قلب عبدالبهاء نهایت تعلق به بازماندگان شهدا دارد و بدرگاه الهی عجز و نیاز مینماید که ای پروردگار مهربان این بازماندگان نهالهای گلشن شهادتند، بامطار فضل و موهبت تر و تازه فرما تا بنهایت لطافت و طراوت مبعوث گردند و شمع شهدای بزرگوار را روشن کنند و کشتزار آمال فدائیان را سبز و خرّم فرمایند. عبدالله انصاری میگوید الهی اگر کاسنی تلخ است از بوستان است. امیدم چنان است که گل و ریحان گردند و سوسن و ضیمران شوند. خدایا مطلق را آزاد کن و مؤید بالطاف بی پایان نما تا در آن صفحات شمعی برافروزد و حیات تازه بدمد و علیه البهاء الابهی.
عبدالبهاء عباس
24 صفر 1339
باری از اصفهان باتفاق میرزا هرمز تیرانداز و میرزا رستم بهمن بسمت یزد حرکت کرد و از طریق نائین و عقدا و اردکان و حسین آباد در تاریخ یوم جمعه ششم ربیع الثانی 1339 بشهر یزد وارد شد و از اشتعال و تقدیس احبای آن نقطه کمال مسرّت را حاصل کرد چنانکه خود آن بزرگوار چنین نوشته است که:
« در این مسافرت یزد کاملاً با حضرات احباء دمساز دخانیات نماید نه سیگار نه چپق نه غلیان و نه افیون و غیره و در این مقام هم از کلّ ممتاز بودند و بطراز اعمال حسنه مطرز و معیت.» انتهی
جناب مطلق یک ماه بیانی در یزد اقامت و پس از آن بار سفر بسته به عزم کرمان حرکت کرد. شب را در مزرعه سبریز که در هفت فرسخی شهر یزد است، بیتوته کرد. میزبان او شخص مسلمان مهربانی بود بنام حاجی رجب که بسیار سالخورده بنظر می آمد، جناب مطلق به او گفت جناب حاجی شما چند سال دارید؟ جواب داد مادرم وقتی که مرا زائید در همان روزها یک دیگ بزرگ مسی خریده بود که تابحال آن دیگ در منزل ما هست و من با آن دیگ همسال هستم. جناب مطلق پرسید که خوب آن دیگ چند سال دارد؟ پیرمرد جواب داد که درست نمیدانم اما گویا عمرش از نود سال بیشتر باشد.
باری جناب مطلق بعد از آن بقصبه انار وارد شد و با دوستان ملاقات نموده و در یک مجلس با سه تن از مبتدیان که یکی رئیس تلگرافخانه و دیگری شیخ محلّ و دیگری آقا طاهر نامی بود، مذاکره کرد که از آن سه نفر شیخ محمد علی ایمان آورد و آن دو تن دیگر بر بغض و عنادشان افزوده گشت. سپس طیّ مراحل نموده برفسنجان رسید و در کاروانسرائی فرود آمد. پس از ساعتی دو نفر از گماشتگان آقا میرزا صالح خان امین مالیه که از دوستان مخلص و خدوم بود، آمده جناب مطلق را بمنزل ایشان بردند و احباب نیز خبر شده دسته دسته بملاقات آمدند و از آن روز به بعد احباء مبتدیانی چند بحضور جناب مطلق هدایت نمودند که از جمله ایشان شخصی بود بنام آقا میرزا علی ملقب به معاون التجار که از دو ساعت بظهر تا یک ساعت به غروب مانده سئوال میکرد و جواب میشنید تا اینکه بغتة پی باصل مطلب برد و چنان در وضوح مطلب و احتجاب ناس حیرت زده شده بود که نتوانست غذا میل کند. بالاخره با حالت بسیار خوشی بمنزل رفت. همچنین روزی با محمد جواد خان رفعت السلطان رئیس معارف و اوقاف و برادرش میرزا عباسعلی خان ملاقات کرد. رفعت السلطان که در اسلامیت متعصب بود بنای اعتراض را گذاشته گفت عجب است که شما مدعی هستید که موعود اسلام ظهور کرده در صورتیکه اگر او ظاهر شده باشد میبایس عالم را از عدل و داد پر کند و حال آنکه دنیا پر است از اضطراب و انقلاب. جناب مطلق گفت بلا و گرفتاری بر دو قسم است یک قسم مصائبی است که فی سبیل الله بر اهل ایمان حلول مینماید و این از قبیل بلایائی است که در هر عهد و عصری بر مؤمنین نازل میشود و اینگونه بلیات عین موهبت است و علت ترفیع مقامات و سبب تقرّب به آستان حق متعال و قسم دیگر متاعب و مصاعبی است که بر معرضین وارد میشود و این در نتیجه اعراض ایشان است. از مطالع امر و چنین بلایائی البته بعد از ظهور باید بشود نه قبل آن، چنانچه در قرآن میفرماید: "انّ الذین یکفرون بآیات الله و یقتلون النبیین بغیر حق و یقتلون الّذین یأمرون بالقسط من النّاس فبشّر هم بعذاب الیم اولئک الّذین حبطت اعمالهم فی الدنیا و الآخرة و مالهم من ناصرین. "
رفعت السلطان گفت علاماتی درباره ظهور موعود در کتب ما ذکر شده که بعضی از آنها در حال ظاهر شدن است و باقیمانده آن علامات هنوز تحقق نیافته تا مطمئن شویم که براستی حق ظهور کرده در این خصوص چه میگوئید؟ جناب مطلق جواب داد که علامات بر سه قسم است، یک قسم راجع به قبل از ظهور است و قسمی راجع بزمان ظهور و قسمی دیگر راجع به بعد از ظهور، این است که سرکار بعضی را مشاهده فرموده اید و بقیه هم بتدریج ظاهر میشود. رفعت السلطان گفت از جمله علاماتی که قبل از ظهور باید ظاهر شود این است که شصت نفر نبی کاذب و همچنین دوازده نفر از اولاد ابوطالب که اینها هم کاذبند باید در مقام ادّعا برآیند و بعد قائم آل محمد ظاهر شود. حال از کجا معلوم میشود که این دو نفر از مدعیان کاذب نیستند؟ جناب مطلق فرمودند آن شصت نفر بعلاوه دوازده نفر دیگر عبارت از نفوسی هستند که هر یک مدّعی مقامی در اسلام شدند و هر کدام اختلافی در امّت انداختند تا اینکه شریعت غرّا به هفتاد و دو ملّت منشعب شد و اختلافات شدید فیمابین پدیدار گشت. لهذا حضرت قائم آل محمد و حضرت بهاءالله مبعوث گشتند و دین حق را بر عالمیان نمودار فرمودند. رفعت السلطان گفت مقصود را نفهمیدم، جناب مطلق فرمود آیا این علامتی که ذکر کردید در قرآن است یا در کتب اخباریه؟ گفت در اخبار است. جناب مطلق گفت آیا خبر معتبرتر است یا قرآن؟ گفت قرآن. جناب مطلق گفت اگر خبر منطبق با قرآن نباشد آیا چه اعتباری دارد؟ گفت هیچ. پرسید که آیا در قرآن آیه ئی که صحت این خبر را تایید کند، هست؟ جواب داد که نه. گفت پسر بهتر این است که بفرمایش امام علیه السلام چنین خبری را مانند تخم مرغ فاسد بدیوار بزنید. اما بر فرض که این خبر صحیح هم باشد مقصود از انبیای کاذب علمای سوئند. آیا انجیل را شما کتاب خدا میدانید یا تحریف شده میشمارید؟ جواب داد که انجیل را کتاب الله میدانم. گفت در انجیل راجع به علامات موعود میفرماید که قبل از ظهور چه بسا از انبیای کذب می آیند و معجزات عظیمه ظاهر مینمایند بدرجه ئی که برگزیدگان را میفریبند. لهذا اگر کسی بشما بگوید که اینک موعود در خانه است قبول نکنید و اگر بگوید در صحراست میپذیرید و بهمین جهت مسیحیان همین مطلب را دستاویز کرده در ظهور احمدی او را تکذیب کرده گفتند او نعوذ بالله از انبیای کذبه است، حالا بفرمائید که حضرت مسیحی کار خوبی کردند یا کار بدی؟ جواب داد که بد کردند. گفت بسیار خوب در صورتیکه آنها کلام خدا را مستند قرار دادند معهذا بد کردند. شما چرا خبری را که معلوم نیست گوینده اش که بوده دستاویز انکار حق قرار میدهد. آری یک مطلب باقی ماند و آن اینکه آیا مقصود از نبی کاذب که در انجیل ذکر شده چیست و معنی این کلمه را ما باید از خود انجیل بطلبیم و چون مراجعه به آنجا کنیم می بینیم که مراد از انبیای کاذب کشیشها یعنی علمای روحانی هستند. چنانکه اگر بانجیل متی فصل هفتم آیه پانزدهم الی بیست و چهارم مراجعه فرمائید این معنی را بخوبی مستفاد خواهید داشت. همچنین در نامه ثانی پطرس رسول نیز صریحاً این مطلب بیان شده حتی در سفر تثنیه از تورات هم چنین است پس وقتیکه مراد خدا در تورات و انجیل از انبیای کذبه علمای سوء باشند در اسلام هم همان خواهد بود علی الخصوص که مصداقش هم ظاهر شده و آنها همانها بودند که به هواهای نفس تکلم نموده امت واحد را به هفتاد و دو فرقه منقسم نمودند. چون مطلب باینجا رسید رفعت السلطان سکوت اختیار کرد و مجلس بخوبی و خوشی خاتمه یافت.
باری تا اینجا آنچه از شرح حیات جناب مطلق نوشته شد مورّخ و منظم بود ولی اگر باقیمانده سرگذشت بیست و سه ساله ایشان را قدم بقدم بخواهیم بنگاریم ولو بنحو اشاره باشد، خیلی مفصل خواهد شد.
باری جناب مطلق بکیفیتی که نوشته شد پیوسته در بلاد و اعصار گردش مینمود و بنشر نفحات الله مشغول بود تا وقتی که شمس پیمان از افق عالم امکان غروب کرد و زمام امرالله بدست حضرت غصن ممتاز ارواحنا فداه سپرده شد. جناب مطلق در این دوره هم مورد عنایت لاتحصی و مأمور هدایت خلق و اصلاح امور داخلی گشته پی در پی بدریافت تواقیع مبارکه سرافراز میگشت تا اینکه در زمستان سال 1309 شمسی اذن حضور حاصل کرده از طریق همدان و کرمانشاه و قصر شیرین و خانقین و بغداد و شام در تاریخ بیست و هشتم بهمن ماه 1309 به مدینه منوره حیفا رسید و به راهنمائی آقا عبدالرحمن یزدی به مسافرخانه مقام اعلی وارد گشت و مدت سی و سه روز از شهد لقا مرزوق و مشمول عنایات و الطاف بی پایان گردید که کیفیتش را خود او مفصّلا نوشته است.
باری جناب مطلق پس از مراجعت از ساحت اقدس مجدداً با قیامی عاشقانه به خدمات امریه مشغول شد و با انجذابی ملکوتی شهر به شهر و ده به ده در تمام ولایات ایران گردش مینمود و یاران الهی را وظایف یومیه آشنا و اغیار را براه خدا دلالت مینمود و در این سبیل چه بسیار احباب را که متنبه ساخت و چه بسا از اغیار را که هدایت نمود و ضمناً چه نیشها که از بیگانگان بر قلبش رسید و چه نیشترها که از آشنایان بجگرش وارد شد. معهذا چون کوه البرز مستقیم و پابرجا بود و از هیچ ناملایمی خم بابرو نیاورد و بارها در محضر رؤسای نظمیه و حکمرانان بلاد حاضر گشت و به کمال صراحت و شهامت سئوالات آنها را جواب داد و حقیقت عقاید اهل بهاء را نزدشان بیان کرد و در مدّت بیست و سه ساله خدمتش علاوه بر الواح مبارکی که از خامه مرکز میثاق بنامش نازل، سی و یک توقیع نیز از حضرت ولی امرالله ارواحنا فداه باعزازش صادر شد که یکی از آنها زیب این اوراق میگردد و چون در آن توقیع مبارک نامی از دکتر حسنخان و امیرالشعراء و سالار برده شده قبلاً شرح مجلسی که جناب مطلق با آنها مقابل شده و مذاکره کرده مختصراً نگاشته سپس توقیع مبارک درج میگردد. اما کیفیت آن مجلس چنین است که جناب مطلق در یکی از مسافرتهای خوبش به مشهد شبی برای ابلاغ کلمة الله به منزل سالار مؤید که تنی از اعیان و متنفذین بود و باهم سابقه آشنائی داشتند، رفت. در آن شب دکتر شیخ حسنخان و امیرالشعرای نادری هم در آنجا بودند. جناب مطلق پس از مکالمات ابتدائی یعنی سلام و احوالپرسی بسالار مؤید گفت بنده برای استرداد کتاب فرائد که چند روز پیش بسرکار تقدیم نمودم شرفیاب شده ام. بدیهی است اگر درباره آن کتاب مطلبی هم داشته باشید، ممکن است عنوان فرمائید. سالار مؤید هم کتاب فرائد را خوانده بود و هم کتاب ردیه آواره را و چون از مفتریات آواره شبهاتی در قلبش پیدا شده بود، قریب سی فقره سئوال از آن قبیل اعتراضات تقریر کرد و جواب هر یک را شنید و قانع و مسرور گشت و بیش از هر چیز قضیه استحکام عهد و میثاق را تمجید نموده اظهار داشت که هیچ صاحب شریعتی مرکز عهدش را باین واضحی منصوص نکرده و در هیچ دوری هیچ یک از اوصیاهم جانشین خویش را باین درجه از وضوح معرفی ننموده است. دکتر شیخ حسنخان که قدری طبیعی مسلک بود او هم بیاناتی کرد و جناب مطلق بر وفق ذوق او نیز اظهاراتی نمود و در آخر مجلس سالار مؤید از دکتر شیخ حسنخان پرسید که شما درباره انبیاء چه اعتقاداتی دارید و چه مقامی برای آنان قائلید؟ دکتر در جواب گفت من اعتقادم این است که دین برای اهل عالم لازم است ولی نه برای امثال من بلکه برای مردمان عوام آن هم نه دین های کهنه و پوسیده بلکه دین تازه یعنی دیانت حضرت بهاءالله که مردم را باین خوبی تربیت کرده و من هم اگر بنا باشد زیر بار دین بروم فقط دین بهاءالله را قبول می کنم چرا که من اندازه بزرگواری و عظمت هر یک را میدانم و مغز جمیع آنها را وزن کرده و دانسته ام که مغز حضرت آدم دو من و نیم سنگینی داشته و مغز نوح سه من و مغز ابراهیم خلیل چهار من و مغز حضرت موسی پنج من و مغز حضرت عیسی شش من و مغز حضرت رسول هفت من ولکن مغز حضرت بهاءالله دوازده من وزن داشته است و بهمین لحاظ جمیع نفوس عالم باستثنای امثال من واجب و لازم است که حتماً در ظلّ شریعت حضرت بهاءالله درآیند و صفات آدمی پیدا کنند. مختصر قدری از اینگونه صحبتها کرد و باز مذاکرات متفرقه دیگر بمیان آورد تا بالاخره بمناسبتی بحضار گفت آیا خبر دارید که من بهائی زاده هستم و پدرانم تا چند پشت همه بهائی بوده اند؟ حاضرین پرسیدند که چگونه شما تا چند پشت بهائی بوده اید در صورتیکه از ابتدای این امر هنوز یک قرن نگذشته است؟ گفت من از اولاد شیخ بهاءالدین عاملی معروف بشیخ بهائی می باشم و در زمان حکومت وثوق الدوله که اداره سجل احوال تأسیس و دایر شد و مقرر گردید که هر کسی نام خانوادگی برای خود انتخاب کند، من برای خود (بهائی) را اختیار نمودم و بثبت رساندم. چند روز که گذشت دیدم در شهر همهمه افتاده است. در همین اثناء وثوق الدوله مرا طلبید و پرسید که شهرت جدید شما چیست؟ گفتم بهائی. گفت الحذر الحذر از این نام که سبب رسوائی شما در میان خاصّ و عام است و اگر این کلمه بگوش علماء برسد غوغا میکنند و شما را از نان خوردن میاندازند. من چون دیدم که انتخاب این کلمه اسباب زحمت و مشقت میشود فی الفور باداره سجل احوال رفته نام خانوادگی را تغییر دادم. جناب مطلق رو بجمع آورده گفت شما میدانید که حضرت بهاءالله وحیداً فریداً در مقابل اهل عالم ایستادگی کردند و علی رغم دو سلطان مستبد و معاند که آنی حضرتش را راحت نمیگذاشتند امر خود را بلند فرمودند ولی جناب دکتر باقرار خودشان از مشهور شدن باسم بهائی با آنکه میتوانستند بگویند که من نسبم به شیخ بهائی میرسد، ترسیدند. در این صورت آیا جایز است بگویند که من از تعالیم انبیاء و پیروی آنها بی نیازم و سزاوار است که بگویند من مغز آنها را میسنجم و وزن هر یک را معین میکنم؟ حضار اقرار کردند که براستی چنین ادعائی از اشخاص عادی شایسته نیست. سپس امیر الشعراء هم مطالبی پرسید و جواب شنید و جناب مطلق خداحافظی کرده به منزل مراجعت نمود. روز بعد سالار مؤید کتاب فرائد را برای جناب مطلق فرستاد و در پشت آن کتاب به خط خود این عبارات را نوشته و امضاء کرده بود: « الحق کشتیبان این سفینه و خازن این دفینه مؤلف تحریر و مصنف دلیر نام نامیش با مسمی سخنوری است کامل و دانا اسم شریفش ابوالفضل لقبش ابوالفضائل شیرین گفتار و نیکو خصائل، خجسته شیم و عطارد قلم است. نویسنده ئی چون پارسی زبان کم است زبان گشاده است و دل داده است. عشق از این کرده است و کند جان برای نثار جانان خواهد تن برای بردن بار فرمان برای رضای حبیب فانی و این گرامی دفتر یگانه نشانی.» انتهی
و چون جناب مطلق شرح این مجلس و مطالب دیگر را بعرض رساند توقیع مبارکی در جوابش واصل شد که صورتش این است:
مشهد
حضرت ناشر نفحات الله جناب آقا میرزا عبدالله مطلق طهرانی علیه بهاءالله الابهی ملاحظه نمایند
" روحی لخدماتک الفداء نامه مفصل و راپورت مکمل مجلل آن حضرت واصل با وجود مشغولیت بی پایان من البد و الی الختم بلحاظ اقدس مبارک معدن فضل و عطا حضرت ولی امرالله کینونتی لرشحات الطافه الفداء فائز اثر خامه و رمز فداکاری و آیت بردباری و جانفشانی در سبیل امر رحمانی بود. جامع و کامل بود و از هر حیث فائض و شامل انوار تأییدات الهیه از خلال معانیش لامع و ساطع و آثار توفیقات صمدانیه از کلمات دریاتش ظاهر و باهر، فلکم جزیل الثناء و علیکم اجمل التحیة و البهاء. چنانچه ملاقات با عدّه کثیری از نفوس از مبتدی و غیره و اقبال و ایمان جمعی بشطر قدس احدیه موجب سرور و شکرانه گشت، جلسات تبلیغی و تقدیم کتب امریه بطالبین جلوه قدرت و اقتدار نور مبین بود. ملاقات با علمای اعلام و حجج اسلام و مکالمه با صاحب منصبان در کمال شجاعت و شهامت پرتو نصرت و انتصار ملیک مختار بود. توجه و اقبال و اذعان آقای صارم الملک بخشایش محبوب ابهی است. تفصیل مجلس مناظره با آقای میرفتحعلی سرکشیک اول و آقای شیخ علی اکبر واعظ شهر مشهد معروف بنوغانی و محاوله و مغالطات ایشان دلیل بر انکسار و فرار از میدان است. واضح است اکثر خلق از جهتی نظر بعدم اطلاعاتشان از حقیقت امر و قوه نفوذ و اقتدار تعالیم الهی و از جهتی دیگر اعتماد بر معلومات سطحیه و علوم فاسده نزد خود و همداستانهای خویش اظهار شجاعت و میل ملاقات با بهائیان نمایند ولی چون با غضنفران بیشه ایقان و اطمینان روبرو مقابل شوند و تصادم افکار بمیان آید و دلیل و بیان و حجت و برهان را قاطع و فاصل و محکم و کامل بینند و بر عجز و ضعف خود آگاه شوند مصداق آیه مبارکه حمر مستنفرة فوّت من قسورة گردند و مانند صعوه حقیر خود را در چنگال شاهین قوی مشاهده کنند لذا بهزار حیله و تدبیر و بعذرهای واهیه مخفی و پنهان شوند ولی نفوسی که دارای جوهر فطری هستند و طالب حقیقتند و مرآت فؤادشان از زنگ و غبار خرافات تا اندازه ئی پاک و مجرد است. اینگونه اشخاص اگر مؤمن و مقبل هم نگردند انصاف بر عظمت و بزرگواری دهند و تعالیم رحمانیه را تمجید و تقدیس کنند. البته درجات نفوس متفاوت است و در این باب حکم قطعی نتوان نمود. در وقت و حینش گوهر از خزف معلوم گردد و خطب یابس از شجره بارور تمیز داده شود. چنانچه آقای دکتر شیخ حسن خان و آقای امیر الشعراء نظر بپاکی طینت و خلوص نیت اولی از شهادت منصفانه خودداری نفرمودند و ثانی از کنز عرفان و ایقان آگاهی یافته سلسبیل محبت الله را لاجرعه نوشیدند. همچنین شخص محترم بزرگوار حضرت سالار پس از مطالعه کتاب فرائد در ظهر کتاب با خط و امضای خویش چنین تمجید و ستایشی را فرمودند. عاطفت و حق گوئی اینگونه نفوس عالی مقام را از صمیم قلب تقدیر مینمائیم. شهدالله آن حضرت دمی قرار و آرام نگرفته و آنی استراحت نجسته دائماً بخدمت آستان احدیت و تبلیغ امرالله و نشر نفحات الله و ایقاظ نفوس راقده در مهد غفلت و جهالت مشغول بوده و هستند .... قوت قلب و شجاعت احبای عزیز دزداب را در موضوع سجل احوال تبریک و تهنیت گوئیم. ورود امةالله المحترمه میسیس شفلاخر به آن نقطه و پذیرائی و مهربانی یاران الهی سرور عظمی بخشید. مسافرت آقای محسن اف آذری و جناب حاجی ملایوسف بیک خوسفی در اطراف خراسان و خدمات شایان سزاوار تمجید بی پایان است. از فضل الهی امید چنان است که از هر جهت موفقیت کامل حاصل گردد. حسب الامر مبارک مرقوم گردید نورالدین زین ذیحجه 1346 – 1حزیران 1928 منادی حضرت کردگار را در آن اقلیم پر اسرار فتح و ظفری باهر از ربّ مقتدر خواهم تا بر توفیقات روحانیه آناً فآناً بیفزائید و جمّ غفیری را از خاص و عام بشریعه رب الانام هدایت فرمائید. رایت استقلال را علی رؤس الاشهاد برافرازید و نار محبت الله را در افئده حکام و زیردستان مشتعل سازید. احکام و منصوصات کتاب اقدس را بقدر مقدور ترویج و تنفیذ نمائید و غالبیت دین الله و نفوذ کلمةالله را بر مدعیان و غافلان واضح و مبرهن فرمائید. در این بساط آنی فراموش نگردید زیرا از اجله اصحاب محسوبید و در صف اول مبلغین محشور باخلاق و صفات و شیم الهیه موصوف و معروفید و بلحظات اعین رحمانیت در جمیع مراتب و شئون منظور و ملحوظ مقام ارجمندی را در عالم ملک حائزید و باجر و ثوابی جزیل در ملکوت ربّ جلیل مفتخر و فائز زادکم الله عزّا و نصرا و فخرا و توفیقا." بنده آستانش شوقی
باری جناب مطلق با کمال آزادگی دائماً بسیر و گشت در اطراف و اکناف مشغول بود تا آنکه علائم بیماری در وجودش پدیدار گشت و اولین ظهور آثار مرض در مدینه مشهد در سنه 1316 شمسی بود ولی در آن موقع چندان شدّتی نداشت ولی بعد از مسافرت از آن شهر در نقاط دیگر کم کم شدید شد و چون خبر این قضیّه بساحت اقدس رسید مکرراً احوالپرسی فرمودند و نیز توصیه فرمودند که ایشان در طهران تحت معالجه اطبای حاذق قرار گیرند. بهرحال جناب مطلق مدّت سیزده ماه تمام در طهران بستری بود و با آنکه مرض شدید و رنج و زحمت بسیار بود، آنی ننالید بلکه پیوسته اظهار میداشت که خدایا اگر این هم نوعی از امتحان است مرا در تحمل آن ثابت و استوار بدار. بالاخره در شب اول شهر السلطان سنه 95 مطابق بیست و نهم دی ماه 1317 شمسی، ساعت یازده بعد از ظهر روح پاکش از قالب تن برپرید و در شاخسار سدره منتهی مسکن گزید و صبح روز پنجشنبه جنازه اش با احترام و تجلیل در گلستان جاوید طهران در قبر شماره 220 مدفون گردید و چون ضمن مطالب دیگر خبر صعود ایشان بوسیله محفل مقدس روحانی ملی شیدالله ارکانه بساحت اقدس معروض گردید، در توقیعی که در جواب ایشان است راجع به جناب مطلق چنین میفرمایند:
« راجع به متعارج برفیق اعلی مبلغ شهیر جناب مطلق علیه رضوان الله و انواره فرمودند بنویس البته مؤکداً به موجب وصیت نامه آن متعارج الی الله عمل نمایند و منسوبین آن شخص بزرگوار را از قبل این عبد در اثر فقدان آن رجل رشید و رکن شدید جامعه امر مولای مجید اطمینان و تسلی دهند و فرمودند بنویس این فارس مضمار خدمت و آیت وفا و شهامت و استقامت و مبارز و مجاهد دلیر در سبیل امر حضرت احدیت بفردوس اعلی صعود نمود و در بحر انوار مستغرق گردید و باکلیل موهبت کبری مکلل گشت و به آنچه آمال مقربین است، نائل شد. در ایام حیات به کمال همت به خدمت امر قائم بود و در بیان حقایق امریه و دفاع از مقدسات و شعائر دینیه و اقامه دلائل و براهین محکمه متقنه و اثبات احکام و مبادی الهیه و اصول شریعت سماویه و تشویق یاران و استحکام اساس جامعه آیتی از آیات قدرت حضرت ربّ البریّه افاض الله علی تربته و ایل الرّحمة و المغفرة و انزل علیه و علی من یقنغی اثره کلّ خیر و برکة بدوام عزّة و سلطنته.» انتهی
اما وصیت نامه جناب مطلق مضمونش بر این بنده معلوم نشد زیرا در ضبط محفل مقدس روحانی ملی است اما منسوبین ایشان عبارت از دو همشیره و همشیره زادگان ایشان بودند که هنگام صعود جناب مطلق هنوز در قید حیات بودند ولی نرگس خانم همشیره بزرگ ایشان یک سال بعد از خودشان وفات یافت و بهیه خان همشیره کوچکشان نیز هفت سال بعد از برادر یعنی در سنه 102 بدیع درگذشت. راجع به مخارج مسافرت ایشان از سفرنامه اولی خودشان که در ایام حضرت مولی الوری نگاشته اند استنباط میگردد که آن اوقات بخرج خود حرکت مینموده اند اما بعد از آن چون معلوم نبود که چگونه بوده است از ثابته خانم صادقی همشیره زاده جناب مطلق کتباً استفسار گردید و ایشان در جواب چنین نوشته اند که: «راجع به خرج مسافرت و عاش ایشان استفسار شده بود بطوریکه بنده اطلاع دارم از قرار حقوق ثابت و معینی نداشتند آنچه خرج مسافرت و معاش ایشان در ماه میشده است عیناً صورت آن را در حضور محفل مقدس روحانی ملی ارسال داشته و وجه آن جهت مشارالیه حواله میشده است ولی اطلاع کامل ندارم که آیا تا آخر حیات بهمین منوال بوده است یا اینکه بالاخره حقوق ثابتی جهت ایشان تعیین گردید.» انتهی
در هر صورت جناب مطلق در هر جا کمال استغنا را بخرج میداده اند چنانکه بارها از طرف محافل ولایات و همچنین از طرف افراد احبا خواسته بودند که بایشان اعانتی بکنند، نپذیرفته و بنهایت ملاطفت بصاحبش برگردانده و یا بنام داهنده بعنوان حقوق الله برای جناب حاجی امین فرستاده بودند.
اکنون خاتمه شرح احوال جناب مطلق بیک فقره دیگر از بیانات حضرت ولی امرالله که در یکی از تواقیع منیعه به خط مبارک نگاشته شده مزین میگردد، قوله جلّ سلطانه:
" ای غضنفر بیشه الهیه حقا که شریعة الله را حامی جانفشانی و آسمان دین الله را کوکبی درخشان جمهور مؤمنین را مقتدای امینی و جامعه امرالله را رکنی شدید و متین منادی و ناصر آئین جمال ابهائی و عضو برازنده هیئت مجلله ایادی امر ربّ یکتا و لمثلک ینبغی هذا المقام الاسنی و الرّتبة العلیا این عبد آن محبوب القلوب احبا را فراموش ننمایم و در این جوار پر انوار تأییدات متتابعه از ملکوت اسرار از برای آن برگزیده جمال مختار از اعماق قلب تمنّا و استدعا نمایم، کن مستقیماً علی امره و ناطقا بذکره و مروّجا لشریعته و منادیا باستقلال دینه و مبینا لکلماته و ناشراً لآثاره انّه یلهمک ما یشاء و یؤیدک بشدید القوی و یمدّک بتأییداته المتتابعة من ملکوته الابهی و یحقق آمالک فی خدمة امره المتعالی الممتنع العظیم."
بنده آستانش شوقی