1) آیا امنیت فردی و اجتماعی داشتید و تمام راه ها و شهر ها در امن و امان بودند و کسی به حق کسی تجاوز نمیکرد؟
2) آیا عدالت اجتماعی و سیستم قضایی درستی در کشور وجود داشت؟
3) آیا بهداشت و رفاه عمومی برقرار بود؟
4) آیا تساوی حقوق انسانها رعایت میشد؟
5) آیا سیستم حکومتی و انتخاباتی بر پایه آزادی بود؟
7) آیا استعمار و برده داری و سیستم ارباب و رعیتی وجود نداشت؟
8) آیا امور مالی و خزینه دولتی و مالیات ها آنچنان درست برقرار بود که باعث شود دولت محتاج بیگانگان نباشد؟
9) و بسیاری از آیا های دیگر
جواب همه این پرسشها را میتوانید در مقاله زیر که برگرفته از خاطرات حاج سیاح در توصیف وضعیت اسف بار زمان قاجار میباشد، بیابید. خود ایشان مینویسد که با دیدن این اوضاع مجبور به ترک وطن شدم چون نمیتوانستم در ایران بمانم و این اوضاع را ببینم و تحمل کنم.از این رو بعد از مطالعه خاطرات حاج سیاح خود قضاوت کنید که آیا واقعا ما همه چیز داشتیم و احتیاجی به ظهور منجی در آن زمان و شرایط مذکور ایران وجود نداشته است؟
اجمالی از وضع سلطنت ناصرالدین شاه
ناصرالدینشاه در سن هفده سالگی در سنه 1264 هجری قمری برابر با 1226 شمسی به تخت سلطنت جلوس کرده و قتل او به دست میرزا رضای کرمانی در ذیقعده سنه 1313 قمری برابر با اردیبهشت 1275 شمسی واقع شده پنجاه سال به کامرانی مشغول بود. پیش از جلوس او به واسطه اینکه پدرش محمدشاه مبتلا به مرض نقرس بود و غالباً مریض و از کارها بیخبر و امور تفویض شده بود به حاجی میرزا آقاسی ترک بیخبر از امور دولتی که جز طلبگی در مدرسه و داخل شدن بزی دراویش و اهل خیال و حال چیزی نمیدانست، امور مملکت مختل شده بود و در اوایل سلطنت او در داخله بعضی شورشها و مخالفتها روی داد که بزرگتر آنها یاغیگری سالار معروف در خراسان بود و طلوع طایفه بابیه و اغتشاش ایشان در اطراف مملکت از قبیل تبریز و اصفهان و خراسان و مازندران و قزوین و زنجان و سایر جاها که فتنه ایشان بالا گرفته بود. اما در خصوص خارجه از زمان فتحعلی شاه که نه تنها ایران بلکه تمام شرقیان از شروع ترقی و تمدن و جهانگیری و حرص عالمگیر اروپائیان بالکلیه غافل و از ترتیبات عالمگیری که اختراع شده و از نفوذ تجارتی و رفت و آمد سفراء و قونسولها و فریب و اظهار دوستی و حیله و نفوذهای معنوی بالکلیه بیخبر بودند و به حسب عادت به ترتیب قدیم به واسطه سادهلوحی و مردانگی خود عهد دروغی و فریب حرف و اظهار دوستی بلاحقیقت و بیوفائی و حقوق شکنی را نمیدانستند. کم کم بعد از رفتن قفقاز به تصرف روس با اظهارات دوستانه و معاهدات آدم فریبانه و تهدید بیاصل و تطمیع بیمحل، نفوذ روس از طرفی و نفوذ انگلیس از طرف دیگر در ایران بیصاحب شروع شده با حیل و فریب هر روز از قوه علمی و لشگری و صنعتی و تجارتی و ثروتی ایران میکاستند و این سلاطین و درباریان ایشان تا اواسط عهد ناصرالدینشاه هم ابداً ملتفت نبودند که کم کم بنیاد ایران را تزلزل عارض شده و این مملکت رو به انهدام میرود بلکه مشغول بودند به اجرای شهوات نفسانیه و حفظ جلال و صورت سلطنت و اقتدار. بالجمله این باب پولتیک خارجه که ایران پولتیک نمیدانست و نداشت و الان هم ندارد شرح دیگری میخواهد. این پادشاه را خداوند به مدد اقبالی که قدر آن را ندانست باد بار کشانید، یک نفر مرد بزرگ عاقل کافی خیرخواه، میرزا تقیخان امیرکبیر را به او پیشکار و وزیر داده بود که اگر او را مجال میدادند شروع خود را به اتمام برساند. یکی از بزرگترین رجال عالم از امثال بیسمارک شمرده میشد. این مرد بزرگ را هوشی داشت. او هم با عزت الدوله در همان باغ بودند و حمامی متصل باغ بود که دری به باغ داشت و دری به بیرون. میرزا آقاخان که صدراعظم شده بود از بد فطرتی که داشت راحت نبود که به اندک وقت کارهای غلط و بیکفایتی او سبب شود معزولش کرده امیر را بیاورند. پس کمال جهد را کرد تا به کمک مادر شاه از شاه حکم قتل امیرکبیر را گرفت و حکم را داد به همان رفیق خودش حاجی علیخان که این هر دو غرق احسان امیر شده بودند. حاجی علیخان چاپاری به کاشان رفته یک کاغذ حبله که از طرف شاه برای احضار امیر به تهران نوشته شده بود میفرستد نزد امیر و میگوید: «به حمام تشریف بیاورید تا خلعت شاه را پوشیده به طرف طهران حرکت کنید.» و چون میدانسته عزت الدوله خواهر شاه حتی در حمام هم امیر را تنها نمیگذارد و در سر حمام مینشیند لذا با دستخط به حمام آمده و همانجا مینشیند و عزت الدوله ناچار با امیر به حمام نمیرود. امیر به عزت الدوله میگوید: «من باور ندارم لکن به حمام میروم.» ساعتها را مطابق کرده میگوید:«اگر برگشتن از حمام بیشتر از پانزده دقیقه طول کشید به سراغ من بیا و بدان خطری هست.» امیر به حمام میرود و به حکم حاجی علیخان از طرف حمام پشت دری که به باغ بود سنگ گذاشته محکم میبندند. امیر لخت شده و لنگ بسته منتظر بوده که حاجی علیخان وارد شده دستخط دیگر شاه را نشان میدهد که او مأمور قتل امیرکبیر است. به هر نحو قتلی که خود امیر اختیار کند. امیر یک سیلی به آن خبیث زده میگوید: «تلافی محبت من این خدمت بود؟» حاجی علیخان از لنگ امیر گرفته میکشد، امیر از شرح کشف عورت مینشیند و میگوید:«بیا آنچه مأموری بکن.» میگوید: «به هر نحو که میفرمایی.» امیر هر دو دست دراز کرده میفرماید:« رگ از هر دو دست بزنید.» به هر دو دست نیشتر میزنند. خون سیلان کرده تا بالکلیه ضعف عارض شده افتاده بود. حاجی علیخان دستمال به گلویش طپانیده تمامکش میکند و خود فوراً به چاپاری عازم طهران شده میسپارد که به عزت الدوله بگویند: «امیر خلعت پوشیده روانه تهران شد.»
عزت الدوله میبیند موعد گذشت و خبر از امیر نرسید، مضطرب شده میآید به در حمام میبیند از تو بسته است. از باغ بیرون شده از نگهبانان میپرسد میگویند: «امیر به چاپاری عازم طهران شد.» عزت الدوله هم به گمان اینکه او را به طهران بردهاند مبادا صدمه بزنند فوراً حرکت میکند. از هر جا و هر منزل که میپرسید به تعلیم حاجی علیخان میگویند:« امیر به طهران رفت.» به همین ترتیب تا میرسد به حضرت عبدالعظیم، در آنجا میبیند مردم به حاجی علیخان لعنت میکنند که مثل امیر شخصی را کشت و در حقیقت ایران را کشت. بعد از آن مرحوم تا الآن ایران روی بهبودی ندیده و مردی روی کار نیامده و اگر از کسی امید نجات ایران میرفت فوراً او را از کار انداختهاند. طریقه ناصرالدینشاه بر این بود که اصلاً کسی را در ایران زنده نگذارد که مردم امیدواری به وجود او داشته باشند و در کارها اراذل و بی سر و پایان را دخالت دهد که مطیع محض و آلت اجرای مقاصد او باشند.
من هنوز به سفر خارجه نرفته بودم که به آن حمام رفتم و هنوز خراب نشده بود. دیواری را نشان دادند که امیر اتابک مرحوم دست خونین به آن زده و خون مثل پنجه جا گرفته بود. پس از عود از سیاحت خارجه از کاشان عبور کرده به چشمه فین رفتم آن حمام خراب گردیده بود. وقتی به امر مرحوم اعتمادالسلطنه صحبت میداشتیم در اینکه شاهزاده فیروز میرزا فرمانفرما در همدان هشتاد هزار تومان سکه قلب زده و پول ایران را مغشوش کرده بود. من گفتم:« در بلاد خارجه و در حکم اسلام، قلب زنی از تقصیرات بزرگ است و مجازات سخت دارد در خصوص او چه حکم خواهد شد؟» گفت: [«الآن مجازات تقصیرات در ایران جز دادن پول و رشوه نیست چه به حکام شرع چه به عرف. اما امیر اتابیک مرحوم ابداً کسی را به گرفتن پول جری نمیکرد و در سفر اصفهان چنان منظم بود که در کنار راهها زراعت مردم سالم مانده یک هندوانه از جالیز کسی یک نفر سپاهی نتوانست ببرد. یک اسب در بستان کسی پیدا شد، اسب را گرفتند. صاحب اسب از خوف مؤاخذه امیر پیدا نشد و کسی نگفت اسب مال من است؛ امیر آن را به صاحب بستان داد. چنان متوجه نکات بود که در اصفهان روزی در چهلستون او را زیاد بر افروخته دیدم گمان کردم خبر بدی از سر حدی رسیده به ناگاه گفت: «صادق رنگآمیز و محمد کلهپز را آوردند؟» عرض کردند: «بلی! حاضرند.» وقتی ایشان را آوردند پرسید: «مگر اعلان نشده بود که دولت ما یه آبله کوبی به اصفهان فرستاده و امر کرده مردم به اولاد خود آبله کوبی کنند؟ شما چرا نکردهاید تا از هر یک طفلی به آبله تلف شده؟» گفتند:« سواد نداشتیم اعلان را بخوانیم.» گفت: «جار هم زدند، در معابر هم گفتند. البته تقصیر کردهاید.» پس حکم کرد ایشان را چوب بزنند. من توسط کردم چون اصرار کردم فرمود: «چون شاهزاده شفاعت کرد از هر یک پنج تومان گرفته مرخص کنید و پول را در صندوق خاص خرج مریضان بگذارید.» و چون آنها این پول را نداشتند امیر دستور داد که از کیسه خودش این پول را به صندوق بدهند تا قانون اجرا شده باشد. بعد من گفتم: «این مطلبی نبود که اینقدر شما را مشتعل کرده بود.» فرمود: «شاهزاده! تعجب دارم که شما شنیدید دو نفر از ابناء وطن شما بیجهت تلف شدهاند و به شما تأثیر نکرد!، من بسیار شرمنده شدم.» ]
واقعاً بدبختی بزرگ ایران قتل او بود. پس از قتل آن مرحوم امور مملکت بازیچه هواپرستان گردیده بالکلیه نظر اطرافیان سلطنت بر اغفال ناصرالدینشاه بود و دستهها با یکدیگر رقابت در تقرب و جاه و داشتن نفوذ و منحصر کردن غارتگری و جمع مال و منال به خود داشتند. کم کم نفوذ دولتین روس و انگلیس و کشمکش ایشان در اغفال این مملکت بیچاره و سلب قوای باطنی آن شدت پیدا میکند. بالاخره دخالت غیرمستقیم و مستقیم در رساندن کسان به صدارت و مقامات و حکومتها نموده بزرگان ایران را طرفدار منابع خود در ایران ساخته و این نادانان را به اقدام بر ضرر ایران وا میداشتند و اینان هم مقصودی جز عیاشی و زیاد کردن مال و لخت کردن رعایا و تسلط و تفوق خودشان ندارند. امنیت ظاهری ایران بالکلیه شاه و درباریان و حکام و عالم نمایان را از خیال خطر مملکت و تدبیر آینده و تکمیل قشون و اسلحه و علوم و صنایع و لوازم زندگانی منصرف کرده تمام همت ایشان بر اجرای ظلم و استبداد و جمع املاک و اموال و اسباب عیاشی و جلال صرف شده اولاً حرص و رقابت غریبی در علماء و روحانیون و امراء و اعیان و رؤسا ایلات و بالاخره در تجار و صاحب ثروتان برای بیرون آوردن زمین و املاک و مزارع و مستغلات از کف کارکنان و زارعین پیدا گردیده، حکام در هر ولایت به وسائلی مال مردم را غارت کرده خزانه نقود فراهم میکردند. هر ملک خوب که در دست کسی در آن ولایت میدیدند به هر وسیله و اجبار و حبس و زنجیر و کتک آن را به خریدن ارزان یا خریدن جزئی و غصب باقی یا قباله گرفتن به وسایلی تملک نموده در یک سال و دو سال حاکم ولایتی صاحب چندین قریه در آن ولایات گردیده قبالههای آنها را با خزاین فرشها و سایر هدایا و پولها به طهران حمل میکردند. الآن در اکثر ولایات ایران هر کس حکومتی کرده مالک املاک بسیار شده و صاحبمنصبان ولایات هم اقتداء به حکام نموده با غصب و اجبار بر خرید و وسائلی که همه میدانند و ذکر آن طول دارد قسمتی را مالک میشدند. علماء عظام که از مقر تحصیل مثل نجف و کربلا با یک عبا و عصا عود کرده و مایه تقوی و مسجد و منبر را برای جلب اموال به خرج میگذاشتند. همینکه نقودی که به عنوان فقر گرفته بودند سنگینی در خزینه میکرد، به خرید املاک با تهدید و اجبار و حیله و اعمال نفوذ و اقتدار پرداخته، قسمت بزرگ دیگری هم به تملک ایشان در آمد. تجار هم این نعمت بیزحمت را در ملاکی دیدند (کدام نعمت بیزحمت؟ هزاران نفوس تمام عمر را شب و روز از هزاران اسیر و بنده زرخرید بهتر کار کرده هر چه به دست آورده بر طبق العبد و مافی یده لمولاه ملک طلق ملاکین دانسته به قدر قوت لایموت اگر برای بندگان میگذاشتند تفضل بود) آنها که میبایست پول ایشان در تجارت مملکت و ترویج متاع وطن و ترویج مصنوعات ایران صرف شود. آنان هم با فریب دادن مالکان دهات اطراف به دادن مالالتجاره به چند مقابل و رفتن فرعها بسند بیع شرطها بیچاره دهاقین را مستأصل مینمودند و مالک املاک میشدند. آبادی مملکت با زراعت و صناعت و تجارت است و اینها با عدالت، عدالت از میان رفت و زارع دید تمام فایده کار و زحمت و آبادی او برای خودش هیچ فایده ندارد، اکتفا کرد به کاری که بقدر قوت لایموت برای او اگر مالک بگذارد و الا مضطر شده مزرعه را بایر گذاشته، پناه به ملک دیگری که امید رفاهیت داشت میبرد یا به خارجه میگریخت. کم کم زراعت و فلاحت بر حال فلاکت افتاد و سکنه دهات قطعاً روی هم رفته از نصف کمتر شد. اما صناعت در چنین عصری که بهواسطه کارخانجات اروپا و سهولت حمل و نقل بهواسطه راهآهن و غیره محصولات به طریق آسان و ارزان وارد میشود، اهل ایران رو کردند بخرید متاع خارجه و بهتدریج، هر صنعت که در خود ایران بود برافتاد و احدی از شاه و بزرگان و علماء و تجار که خون مردم را میخوردند در این صدد بر نیامدند که یا مثل خارجه کارخانه دایر کنند یا کاری کنند که صنعت قدیم ایران برنیفتد و کرورها مردمی که از صنایع معاش میکردند عمله خارجه نشوند. اگر کسانی هم به خیال دایر کردن کارخانه یا ساختن راه میافتادند سیاست شمال و جنوب به دست دولت ایران مانع میشدند. اما تجارت، هر پولدار خود را داخل ملاکین کرد و برای خود رعایا و اسراء خریده، خود را آسوده از زحمت سفر و خرید و فروش و حساب و دکان کرده و هر کس هم اسم تجارت را بر خود جز از این ندانست که متاع خارجه را در داخله مملکت غلطانداز رواج داده، یکی بر صد گران فروخته، ثروت و نفوذ مملکت را حمل به خارجه نماید. تجارت هم شد دلالی خارجه نه ترویج متاع وطن.
در مملکت، عدلیه و محل معین برای رجوع مظلومین و متظلمین نبود و کسی هم در این صدد نبود که رفع ظلمی نماید بلکه تنها اسم قانون شریعت بود که ابداً اجراء نمیشد بطوریکه در تمام مملکت یک نفر جانی و مقصر به طبق قانون شرع مجازات نمیشد و از طرفی به اسم مجازات هزاران نحو شکنجه به میل ظالم بر مظلوم جاری میشد و احقاق حق ابداً نبود، فقط عدهای از ملاها میبایست رسیدگی به تظلمات کرده احکام صادر فرمایند و حکام و فراشان و داروغگان و امراء و ملاکان و پاکار و کدخدا اجراء دارند. مجریان شریک دخل حاکمان شدند، حاکمان آلت اجرای مقاصد مجریان گردیدند. اداره قضاوت و حکم، مرکز دخل بعضی علماء و اتباع و بستگان ایشان و دستجات شهود و وکلا گردیده، احکام را پول صادر کرد و اجراء که با بستگان دولت بود با ایشان شریک گردیده به موافقت یکدیگر حق را نابود و باطل را مجری نمودند. ناسخ و منسوخ رواج گرفت و یک قضیه سالها مایه دخل حکام به کمک بعضی علماء گردید. در زمان ناصرالدینشاه اگر چه تأسیس نشده لکن رواج در زمان او شد که هر یک از سادات و ملاهای قویدست، جمعی را به دور خود گرد آورده بالاخره با دستجات قلچماق به اسم طلبه و سادات، در مملکت به اجراء مقاصد پرداختند و به حقیقت ملوک طوایف از حد شماره افزون گشت. هر رئیس ایل نسبت به اتباع خود هر امیر و صاحبمنصب نسبت به زیردستان، هر عالم معروف نسبت به عوام، هر مالک ملک یا املاک نسبت به رعایا و زیردستان، هر کدخدا نسبت به سایرین، پادشاه مستقل و مستبد، فرمانفرما به جان و آبرو و مال مردم گردیده ملوک درجات پیدا کرده بلکه به حقیقت مقام ربوبیت اخذ کردند. نهایت اینکه یک نفر ملک الملوک واقع گردیده باقی خراجی به او داده مطلق به جان زیردستان افتادند. عجبا! اسم شریعت و اعمال بالکلیه به طرف نقیض شریعت جریان یافت. واقعاً سبب حرکت من از ایران دیدن این ناملایمات و ظلمهای بیحساب فوق طاقت انسان بلکه هر حیوان بود که امثال من بدبخت رعایای فقیر بیچاره نادان ایران دچار آنها بودند که انسان هیچ یک از آنها را به هیچ لامذهب و فاسق و بدکار روا نمیدارد. شاید کسی تصور کند که این خیلی کار است که یک نفر وطن و اقوام خود را ترک کند تا این تعدیات را که به دیگران میشود نبیند؟ خیر! خیر! اگر در خارج ایران در ملک قفقاز و هندوستان و ملک عثمانی و عربستان و اکثر نقاط دنیا، این ایرانیان بیچاره و آواره را کسی ببیند که دچار چه ذلتها هستند و تحمل کرده از فراق وطن و خویشان سوخته باز رو به وطن نمیکنند و از ایشان بپرسد که چرا به این درجه از وطن سیر شدهاید؟ یکی میگوید از دست فلان آخوند و یکی میگوید از دست فلان سید یا توپچی یا سرباز یا فراشباشی یا داروغه یا حاکم یا امیر یا مالک ده یا کدخدا یا پاکار، فراری شدهام که به هیچ چیز من ابقا نکرده و اگر بروم ایمن نیستم. با همه اینها این مشت گوسفند بیشبان در ممالک خارجه هم چه بلایا از قونسولها و مأمورین و نواب ایران میکشند انسان نه طاقت گفتن و نه یارای شنیدن دارد. در هیچ مملکتی به این درجه ذلت و نکبت دامنگیر اهالی نیست، در هیچ مملکتی یک قسمت مردم به این درجه آزاد مطلق و فعال ما یشاء و یک قسمت به این درجه محبوس مطلق و بنده اسیر نیستند. ابداً هیچ پادشاه بزرگ روس و آلمان و انگلیس و دول بزرگ عالم و یا کشیش و روحانی هیچ مملکت به قدر شاه و وزیر و امیر و فراشباشی و داروغه و کدخدا و سید و ملّا و درویش و روضهخوان و چاووش و .... در ایران آزاد از هر تکلیف و مختار در هر کار و ایمن از هر مؤاخذه و مجازات نیست و هیچ بنده و اسیر مثل رعیت ایران در قید فقر و نکبت و ذلت و اسارت نیست. این علماء یک شمشیر تکفیر و یک تیر تفسیق و تلعین دارند که از هر کسی که مرادشان بر نیاید یا دلشان بخواهد مال و جان و آبروی او را تلف میکنند. حلال و حرام و بهشت و جهنم و پاکی و ناپاکی و مرحومی و ملعونی بسته به لب و قلم ایشان است! خود را مالک دنیا و آخرت و شاه، وزیر و امیر و حاکم را مأمور اجراء دلخواه خود میدانند و در دلخواه به حدی قناعت ندارند. دیوانیان از اعیان دولت و حکام و بستگان و نوکران ایشان الی آخر خود را مالک جان و آبرو و مال مردم میدانند. از بدبختی ضعفاء و بیکسان بهانهای به دست ملاها و شاه و دیوانیان افتاد که میرزا علی محمد باب و اتباع او که فتنه در مملکت راه انداختند بهانه قتل و غارت و هتک آبرو و خانه خرابیهای مردم برای شاه و درباریان و حکام شدند. در نیاوران از اتباع باب تیری به شاه زدند. رانش زخمی شد. بعد از آن هر کس را که گفتند بابی است دچار هزاران خسارت و حتی قتل گردید. بسیار ملّاها از کسانیکه توقع داشتند بر نیامد بدون هراس بیچاره را به تهمت بابی بودن نابود کردند، بسیاری یکدیگر را به واسطه حسد، به این تهمت از انظار انداختند. از کدخدا و کلانتر و فراش و هرکس بیچاره را خواست لخت کند گفت فلان قدر بده یا تو بابی هستی! و گرفت. شاه اگر خواست کسی یا دودمانی را نابود کند این اسم را به سر آنها گذاشت، حکام در ولایت به این وسیله دخلها کردند و آدمها کشتند و خانوادهها برچیدند. تهمت بس بود، تحقیق و استنطاق و شاهد و دلیل در کار نبود. اجمالاً مدار به نام میرزا علی محمد بود اگر کسی سب میکرد، خلاص میشد. بسیاری شاید بابی بودند، از خوف جان سب مینمودند و بسیاری شاید بابی نبودند کشته میشدند. یکی گفت: «بلا جهت سیدی را چرا سب کنم و نمیدانم او چیست و کیست؟» یحیی خان پسر سلیمان خان را که از مقربان شاه بود حکایت میکنند که تنش را سوراخ سوراخ نموده شمع افروخته به آن سوراخها نصب کرده و در بازار و محلّات طهران به آن حال گردانیده به قتلگاهش رسانیده آن وقت تکلیف سبش کردند. او در جواب این شعر را خواند:
« یکدست جام باده و یکدست زلف یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
ایکاش پرده برفتد از روی ماه من تا جمله خلق محو شوند از جمال دوست»
پس او را کشتند.
مرا پدرم به آخوند ملا محمد علی که از علماء بزرگ عصر بود سپرده بود. روزی دیدم یک نفر که ریش سفید تراشیده داشت به نزد او آمد گفت: «آقا هر گناه توبه دارد یا خیر؟» آخوند گفت: «تا گناه چه باشد و توبه چگونه باشد؟» گفت: [« من فراشم و روزی آخوندی را دیدم طمع مرا واداشت به او گفتم: «پول ناهار مرا بده» (این یک حرفی و تهمتی است که فراشها به بهانه آن از مردم پول میگیرند و شنونده میداند اگر ندهد بسرش بلا میآورند) آخوند گفت: «ندارم» من اصرار کردم و او ایستادگی نمود. در این میان یک نفر دیگر رسید من به او گفتم: «این آخوند بابی است» هر دو او را بردیم نزد اردشیر میرزا حاکم طهران. گفت:«چه میگوئید؟» گفتیم: « بابی آوردهایم.» گفت: «گفتگو ندارد ببرید آسودهاش کنید!» فوراً بردند میرغضب سرش را برید. آیا من شریک خون او شدهام و توبهام قبول میشود یا خیر؟»] آخوند اوقاتش تلخ شده گفت: «من نمیدانم برو نزد آخوند ملا عنایت الله!»
در عراق فیروز میرزا عموی شاه حاکم بود. حاجی سید باقر و برادرش سید اسدالله چندین نفر را به دست خودشان بیمحاکمه و ثبوت به تهمت بابیگری کشتند و میگفتند: «چرا سب میرزا علی محمد نمیکنند؟» (من در هیچ آیه و حدیث و فتوای علماء سب کسی را علامت کفر و اسلام ندیدهام) حاکم ابداً حرفی نگفته بلکه تقویت میکرد و ایشان هم به این اسم خیلی نزد مردم معروف شدند که حامی دین هستند. فیروز میرزا، ملاباشی خود را هم فرستاد که:« این هم بابی است، آن دو برادر او را کشتند. یک روز پینه دوزی را میبرند به نزد حاجی سید محمد باقر مذکور به تهمت اینکه بابی است. آن بیچاره از ترس زبان تکلم نداشته میگویند: «سب کن» قدرت جواب نداشته. سید، قمه خود را میدهد به دست برادرش سید اسدالله و میگوید: «این ثواب هم قسمت تو!» او هم برخاسته قمه را به شکم آن مرد فرو برده او از پا در میآید. چند ضربت هم بسر و بدنش میزند، حاضران آفرین میگویند!»
بالجمله تعدیاتی که ما در زمان ناصرالدین شاه میدیدیم و شاید بعضی از سابق بود کاملتر گردیده، بسیاری هم از اختراعات آن عصر بود. هر زجر و شکنجه و حبس و عذاب از یک آقا به نوکر خود یا از مالک ده به رعیت یا از رئیس ایل به افراد آن ایل یا از صاحب منصب به اتباع یا از حکام به مردم عموماً جای بحث و اعتراض و تحقیق و پرسیدن نداشت. اگر آقا نوکری را هزار چوب زده سالها حبس میکرد همه میگفتند: «آقا است، مختار است!» و هکذا دیگران. چون و چرا در کار این خدایان نبود! دین اسلام که مردم را مساوی گردانیده حتی حضرات پیغمبر (ص) و ائمه خود را با عموم مسلمانان برابر خواندهاند. در ایران باید هر کس را که گفتند کوچک است به حضور بزرگ بیرخصت نیاید، وقت ورود، رکوع و سجود کند، در حضور بزرگتر سرپا ایستاده دست به سینه نهاده، بی اذن سخن نگوید، دست حرکت ندهد، دست از بال عبا در بیاورد، بلند حرف نزند، به طرف دیگر نگاه نکند، بی اذن آقا زن برای خود و اولاد نگیرد، عروسی نکند، سفر ننماید، آقا وقتیکه وارد دهی و آبادی میشود مردم راهها را از سنگ و زباله پاک کنند، عموماً کارها را ترک کرده مجبوراً استقبال کنند، قربانیها بکنند، هر چیز خوب دارند تقدیم کنند، رعیت نباید لباس خوب یا عمارت خوب یا اسب یا قاطر خوب داشته باشد و در اغلب جاها رعیت باید گوشت نخورد مگر در چند ماه یک دفعه، بره و مرغ تربیت کنند به آقا هدیه کنند، روغن به عمل آرند، فروخته به جریمه و تقدیمات و تحمیلات آقا بدهند. باید رعایا هر کار و بنائی که دل آقا در دهات و شهر میخواهد مجانی عملگی کنند، اگر اسب و قاطر و الاغ دارند به کار کشند، در عیدها و ورود آقا از سفر باید هدیهها و قربانیها کنند. اگر کسی تخلف از اینها یا از دلخواه آقا کند، مجازات هر خطا ترتیب و قانون مقرری ندارد. هرچه به نظر آقا آمد و دلش خواست آن هم بدون تحقیق انجام میدهد. نسبت به عاجز بیشتر از همه پول گرفتن به هر وسیله و هر بهانه و هر افترا معمول است. مجازات زنا و قتل و قمار و شرب و فحش و کتک و شکستن اعضاء و غصب اموال و هر شرارت و راهزنی و دزدی پول است و بس. برای مردم مرجع و ملجائی نبود مگر آستان علماء و بستها که این هم ابداً دخل به مقررات شرع نداشت. علماء هم محض اینکه کسان و خصوصاً صاحب قبایل و ثروتان را مرید کرده دخل به اسم وجوهات شرعیه و صدقه و هدیه و غیرها ببرند توسط و شفاعت و عفو و اغماض را نسبت به هر خطا و خلاف اجراء کردند، قاتل و دزد و زانی و هر شریر به شفاعت ایشان عفو یا جریمه بزرگ مبدل به کوچک شد لکن به تدریج مصارف شفاعت به جائی رسید که به جائی رسید که بسیاری از مردم جریمه و حبس حکام را بر بست و شفاعت علماء ارجح دانستند، حقوق مردم به دعوی افلاس و پناهیدن به محاضر آقایان از میان رفت، شاه و درباریان و بزرگان از مناصب و اعمال اکتفا به اسم و لقب کردند، زندگی مملکت که بسته به وجود مالیات و صرف آن در امنیت و ترتیب قشون است و از رعایا قطعاً ده مقابل مالیات به اسمهائی که به شماره نمیآید و انسان شرم میکند بگوید گرفته شده، ده یک به خزینه دولت نرفت و آنچه به خزینه دولت رفت عطیه عشایر شاه و بستگان ایشان و نسوان شاه و اقوام ایشان گردیده هر یک نفر که نفوذی داشت برای کسان و نوکران و اولاد و نسوان حقوق دیوانی مقرر کردند، بیتالمال مسلمین به مصرف بازیگران و مسخرگان و شاعران مداح دروغگو و پسران خوشگل و زنان و باغها و قصرها و شکاریان و شکارگاهها و عیشها صرف گردید، مناسب بزرگ با پول به اسم نااهلان رقم شد، بچههای یک ساله و ده ساله حاکم و امیر و سرتیپ و سردار و سپهسالار و مرجع کار گردیدند، مواجب قشونی را صاحب منصب که عده آنها بیشتر از افراد قشون و سرباز بود و ابداً خبر از ترتیب سپاهیگری نداشتند گرفته از اشرار و دزدان هر ولایت به اسم توپچی و سرباز نگاه داشته، مواجب ایشان را خود خوردند و ایشان را به مردم مسلط کردند. توپچی و سرباز و قشون مملکت در همه جا عبارت شد از دزدان و غارتگران و اشرار مردم آزار که نام ایشان مایه بیزاری مردم گردید. هر یک از علماء که صاحب دیانت و عالم بشریت بود در گوشههای انزوا مانده تکلیف خود را جز این ندانسته، امور قضاوت و حکم شریعت را بیدیانتان و نفهمان بدست گرفته بازیچه خود گردانیدند. برای پیش بردن کارها لباس و لقب و بیشرمی و زور کافی شده مردم بیچاره لابد ماندند که هر کس خود را به مقتدری از اعیان و علماء چسبانیده برای حفظ از شر اشرار جزیه بدهند. بدبختی اینکه این جزیهها هم حد معینی نداشته بسته به رضایت جزیهگیر گردیده بود و بسیاری از این تحمیلات، از پا افتاده خانه خراب میشدند.
بدبختی دیگر و رسواتر اینکه یک قاموس بزرگی از القاب در ایران پیدا شد! مضافالیه دولت و سلطنت و سلطان و لشگر و دفتر و نظام و خاقان و کشور و خلوت و حضور و دین و اسلام و علماء و علم و شریعت و ... هر یک با هزاران مضاف، آن هم مکرر در ولایات القاب گردیده و هر صاحب لقبی خود را برتر بر سایر مردم گردانیده تعظیم و تکریم و سجده و تقدیم از بی لقبان مطالبه نمودند. عجبا! یک خزینه شاهی به قول خود ناصرالدین شاه از پول مناسب بیحقیقت و القاب بلا جهت که گرفته میشد، تشکیل شده و این خزانه هم به مصرف عیاشیهای نگفتنی صرف میشد. مرحوم ناصرالدین شاه در اندرون بیشتر از سیصد زن داشت. بسیاری که زن او بوده در عمر شاید بیشتر یکی دو دفعه او را ملاقات نکرده بودند. این گله نسوان هر یک دستگاهها داشتند و اقارب و بستگان و دایگان و خدمه ایشان از دولت و خزینه دخل میبردند و بسیاری ذخیره آینده هم میکردند. شاهزادگان و اعیان علی مراتبهم «الناس علی دین ملوکهم» را خوب خوانده بودند. ناصرالدین شاه شخصاً باهوش بود و یک سوءظن غریب و حسد عجیبی داشت. دشمن آزادی و ترقی عموم بود و ابداً مرد نامآور و بزرگی در مملکت نمیخواست. زیاد پر خوراک بوده بلکه غالباً یا دائماً در غیر خواب و مواقع رسمی مشغول خوردن تنقلات بود. سفر و شکار را دوست میداشت. در ایران چندین سفر نموده به عتبات هم سفری کرد. در آخر یک بدبختی دیگر به ایران رو کرد که عشق سفر فرنگستان و عیاشی و تماشای آن مکان بود و تحمیلات فوقالعاده بر ایران وارد کرد. در عوض اینکه اقتداء به قوانین و عدل و علم و ترقیات و اسلحه و قشون و صنایع و اختراعات جدید اروپائیان نمایند، پول ایران را برده به عیاشیهای ناگفته صرف کرده راه متاعهای غیر لازم و تجملات آدم فریب را به ایران بازتر کردند.
ترتیب حکومت در ولایات ایران را قطعاً اگر در یک مملکتی از ممالک دنیا انسان شرح دهد کسی باور نمیکند. اولاً یک نفر و ده نفر و صد نفر مثلاً از معروفین و درباریان، حکومت یک ولایت را طلب میکنند. شاه و صدراعظم به عنوان حراج مثلا صد هزار تومان میخواهند یکی بیشتر و دیگری بیشتر از او و هکذا تا هر کس از همه بیشتر داد بدون ملاحظه لیاقت و مناسبت و عقل و علم به او میدهند. مثلاً اگر دویست هزار تومان به شاه میدهند قطعاً دویست هزار تومان هم به صدر اعظم و عمله خلوت شاه و یک ملای با نفوذ طهران و حرم با نفوذ شاه و از اولاد و اقارب شاه به حسب مراتب میدهند. و گاهی قوت واسطه و قرب مقام هم سبب ترجیح بعضی به بعضی میشود و این معامله، فروختن جان و ناموس و مال آن ولایت است به این حاکم. حاکم هم به حسب مراتب ممکن است پانصد نفر، هزار نفر، بیشتر یا کمتر از نایبالحکومه و فراشباشی و آبدارباشی و میرآخور و ناظر و طباخ و ... که به شمار نتوان آورد، از گرسنگان و گرگان و بیرحمان با تجملات شاهانه برداشته به آن ولایت میرود. حالا باید از آن ولایت علاوه بر مالیات و هزاران تحمیلات این قدر با وسایل مختلفه دخل کند که مثل چهارصد هزار تومان که داده در آورده و مصارف بیاندازه شاهانه خود او و اتباعش راه افتاده خودش لااقل چهارصد هزار تومان و بیش یا کم برای ذخیره بیاورد و هر یک از اتباع به حسب مراتب نصف قدر حاکم و ربع و خمس و عشر و ... ذخیره برای خود برگردانند. این حاکم هوا پرست جوان نادان، هم حاکم آن ولایت هم عدلیه هم رئیس مالیه و هم رئیس معارف و هم رئیس تجارت و هم عیاش و هم مختار مطلق نفوس خلایق است. در مرکز هم حاجی آخوندی و پیشکاری دارد که هر غلط کند و هر شکایت از او شود با دادن پول به مقامات لازمه آن را بشوید. از جمله مثلاً شنیدم سلطان مراد میرزا به حکومت فارس مأمور شده بود سوای اسب و سوار و شتر و قاطر ملکی خود و اتباعش هزار قاطر کرایهای زیر بار و بنه او بوده، ده قاطر چوب و فلک و زنجیر و اسباب شکنجه حمل کرده! میر غضبها سربار سوار شده بودند و تمام اسباب مطبخ و حتی مبال را حمل میکردند. حالا در منازل بر مردم بیچاره چه میگذشت کسی طاقت گفتن ندارد.
هر یک نفر که لباس دیوانی در بر و تفنگی بر دوش دارد خود را خدای بیرحم اهل دهات میداند لذا آنها به هر جا که وارد شوند جبراً بهتر منزل نزول کرده مخارج خود و اسب و نوکر خود را تحمیل به اهل آبادی میکنند، چای و چلو و مرغ و بره و تریاک میخواهند. حتی بسیار شده دهاتیان را به شلاق بستهاند که اسب من ناخوش است، ترحلوا میخواهد! حکام و بزرگان و اتباع ایشان پس از اینکه جبراً مهمان شده و آنچه در عمر این میزبان به دهنش نرسیده خواسته و گرفتند، ناظر هم در وقت پهن کردن سفره انعام و خدمتانه میخواهد تا سفره پهن کند! این بزرگان هرجا مهمان شدند برای افتخار صاحب منزل باید از هزار اشرفی یا بیشتر یا کمتر تقدیم کند چونکه به او زحمت داده نانش را خوردهاند و این لطف را فرمودهاند! بدبخت کسی که حکومت به او خلعتی ببخشد! هزار مقابل قیمت آن کفن را باید به حکومت و اتباع تقدیم نماید. بدبختتر کسی که خدمات او پسندیده نشده باید بعد از چوب و فلک و زنجیر و شکنجه به کسانیکه چوب و شلاقش زده و شکنجهاش کردهاند خدمتانه بدهد یعنی حقالزحمه چوب زدن! بعلاوه جریمه حکومت، تفنگدار باشی، آبدارباشی، طباخ باشی، صندوقدار باشی و ... هر یک علی حده انعامها را از صاحب خانه مطالبه میکنند. کسی که اسب تقدیم حاکم کرده باید به میرآخور مبلغی سر افساری بدهد. بالجمله هدیهها و تمام مخارج این بزرگان به علاوه نقدها که میگیرند تحمیل به اهالی آبادی میگردد. حاکم تا به محلی که از سلطنت خریده میرسد مردم آنجا تا چندین منزل خصوصاً معروفین با مخارج گزاف باید استقبال کنند، مهمانیها و مخارج بدهند، اسبها و هدیهها و پیشکشها بدهند. در ورود حکومت، عموم خلق را به اجبار به استقبال برده، از کار باز میمانند و باید تمام به خاک افتاده سجده کنند، گاوها و گوسفندها قربانی نمایند. غالباً از مردم فرش زیاد گرفته دارالحکومه را فرش میکنند و ظروف میگیرند. حاکم فرش نمیآورد زیرا از ولایت بارها فرش اعلی به طهران خواهد فرستاد! بعضی لااقل دویست و سیصد پارچه و بیشتر قالی و قالیچه اعلی به طریق تقدیمی یا جریمه جمع میکنند. در این فرش گرفتن از مردم و چراغ و اسباب، فراشان دخلها میکنند، گریبان هر کس را بگیرند که برای حکومت فرش بده، بیچاره امید ندارد فرش و اسبابش سلامت برگردد مبلغی به فراش میدهد که خلاص شود. بالاخره از بعضی میگیرند بعضی را پس نمیدهند. بعضی را ضایع شده و به اسم گم شده از صاحبش پولها گرفته پس میدهند. حاکم که وارد شد هر کس به قدر قدرت و هنر، مجموعههای شیرینی و خروارها قند و کاسه نبات و فرشها و پولها و اسبها و قاطرها برای تبریک باید بفرستد. اول عظمت حاکم این است که خیلی ظالم و متکبر باشد! مردم، غیر چند نفر خیلی محترم، اذن جلوس ندارند. با بهانهها محترمین را توهین میکند و حبس و زنجیر مینماید تا مردم از او بترسند و رعش به دلها بیفتد بعد شروع میکند به کار. ولایت را قطعه قطعه به حراج میگذارد مثلاً چند هزار تومان گرفته یکی فراشباشی و یکی را نایبالحکومه و یکی را وزیر و یکی را نایب شهر و یکی را داروغه و یکی را نایب فلان بلوک و فلان ناحیه میکند و هکذا ایشان هم چندین مقابل آنچه دادهاند از دست مردم بیچاره در میآورند. آب شهر را که وقف و احسانی است میفروشند به چند نفر که میراب قرار داده و آنها هم تا بقدر زور خود از مردم پول نگیرند آب نمیدهند. شراب فروشی را انحصار داده پول میگیرند، زنان هرزه گرد مقاطعه ماهی مبلغی میدهند تا شبها به هرجا بروند و قمارخانهها هکذا. نانواها را به واسطه پول گرفتن مرخص میکنند نان را گران فروخته و بد کرده و کم بفروشند و هکذا گوشت. وای به حال مردم بیچاره ولایت در وقتیکه کمی غله و گرانی و قحطی پدید آید. حاکم جبراً و قهراً تمام محصول ولایت را گرفته و قیمت کم داده، غله فروشی را منحصر به خود مینماید و بسیار است که قیمت محصول را چندین مقابل بالا برده نان خراب سیاه مخلوط به خاکستر و کاه را با کم فروشی به مردم دارا خورانیده، دارائی آنان را گرفته، هزاران نادار از گرسنگی و گرانی نان جان میدهند تا کیسه این یک نفر و اتباعش پُر گردد.
این بلیات است که ایران را دچار حال زاری ساخته است. اتباع حکومت و فراش و داروغه بسیار است که شبها دزدی کرده دکان و خانه بریده، روز چندین بیخبر را گرفتار میکنند که شما دزدی کردهاید و به همین گرفتاری مبلغها گرفته آزاد میکنند. بسیار میشود به صاحب مال میگویند:« زن یا عروس و دختر یا پسر یا نوکر خودت برده، او را بده بدست ما به اقرار بیاوریم.» تحقیق ایشان در حق گرفتاران چیست؟ این که به فلک بسته یا داغ کرده مجبور بکنند او بگوید «بلی! من دزدیدم و شریکم هم فلان است.» بسیار است که پسر کسی را که چیزی دارد به تهمتی گرفتار میکنند که این را مست گرفتیم یا قماربازی میکرد یا زن بازی و بچه بازی میکرد. هم آبروی آن مرد را میبرند و هم پولها گرفته رها میکنند. و پولها میگیرند. بسیار است به زن فاحشهای پول میدهند که گریبان شخص محترمی را گرفته بگوید با من عمل قبیح کردی پول بده! به همین حرف و تهمت پولها از آن بیچاره میگیرند. هر کس به هر وسیله از کسی شکایت کند که مرا زد یا فحش داد یا به من مدیون است یا مالم را برده فقط دعوی مدعی کافی است، طرف را گرفته حبس و زنجیر و شکنجه میکنند یا او پول زیاد داده خلاص میشود یا مدعی پول زیاد داده او را در حبس و اذیت و بالاخره به خسارت مبتلا میکند. کافی است که از اهل ده یک نفر از دیگری شاکی شود، چندین مأمور غلاظ و شداد به آن ده رفته بیچاره مدعی علیه و اغلب کسان و برادر و اولاد او را گرفته حبس و زنجیر و فلک کرده فرضاً در آخر بگویند ادعا راست یا دروغ بود فرق ندارد، بقدر تمکن آن شخص پول از او میگیرند. اگر خطائی واقع شده کسی، کسی را بکشد یا این تهمت را به کسی بگویند، دارائی خود او و تمام اقارب او بلکه دارایی تمام یک قریه که در آنجا خون شده همه را گرفته با خاک یکسان میکنند و به کسان مقتول یک شاهی نمیدهند. اگر دزدی در دهی واقع شود یا کسی آنجا کشته پیدا شود تمام ده ضامن آن مال رفته و آن شخص مردهاند که چندین مقابل از آن بیخبران بیچاره گرفته شده به کیسه کسان حکومت میرود. ای کاش تمام رعایا را غلام و کنیز کرده خرید و فروش میکردند و کار آنان را معین نموده مکلف میداشتند که باید روزانه یا ماهانه یا سالیانه این کار را بکنید و روزانه مثلاً این نان جو معاش شما باشد که بیچارهها تکلیف معینی داشتند و یک نفر را آقا و مطاع یا ظالم خود میشناختند، بدبختانه با این همه صدمات نمیدانند تکلیفشان چیست و مولایشان کیست و باید چند نفر را خدمت کنند. چند نفر از دزدان که حکام و دولت از اذیت و راهزنی ایشان به تنگ میآیند، برای اینکه ایشان را مشغول کنند قراسوران میکنند که خود ایشان راهزنی میکنند و غارتگری مینمایند و با دزدان شریک هستند.
قشون و سپاه در ایران ابداً وجود ندارد غیر توپچی و سرباز اسمی که مواجب ایشان را صاحب منصبان دروغی گرفته بخورند و خود ایشان را به مردم مسلط کنند. نه مشق دارند نه تربیت نه علم جنگ. با اینکه عده صاحب منصب فوج از نفرات بیشتر است! اسلحه و مخزن یعنی تفنگ و فشنگ و توپهای از کار افتاده خارجه را میخرند و در شهرها و پایتخت به اسم ذخیره میفرستند که مایه معاش کسانی میشود که مبلغها رشوه داده، رئیس مخزن شده، همان تفنگ و فشنگ را به مردم میفروشند و دزدان را مسلح نموده به جان رعیت میاندازند.
وزارت عدلیه: تمام آخوندها و سادات محاکمه کرده حکم میدهند و تمام کسانی که خود را به دولت منتسب ساخته یا به یک مالک ملکی نسبت دادهاند از پاکار و کدخدا و نایب و فراش و غلام و پیشخدمت و امیر و وزیر و داروغه و مالک ملک و پسر و نوکر و زن ایشان همه محاکمه کرده حکم میدهند و نسخ حکم دیگری را مینمایند! یک عمل را صد دفعه عنوان کرده تجدید محکمه میکنند و هیچ مرکز حکم و محکمه نیست و همه جا مرکز حکم و محکمه است! قوه مجریه مشت و چماق و زور است.
وزارت معارف و علوم: یک نفر را در طهران وزیر علوم میگویند که مبلغی به شاه و صدراعظم میدهد تا این اسم را داشته باشد و هر گاه کسی کتابی طبع کرد، مبلغی از او برای خود میگیرد و غیر این وزارت علوم معنی دیگری ندارد. اما دستگاه مکتب و تعلیم (به غیر از آنها که میتوانستند در منزل تحصیل کنند) برای دیگران چند کلمه از قرآن و خط فارسی و سیاق است. هر کس که از هر کاری درمانده و رانده شده در سر کوچه عدهای بچه را به یک دکان جمع کرده با آن حال ناگوار زیر چوب و فلک و میان گرد و خاک و زباله و بخار و دود با کتک و فحش درس میدهد.
وزارت مالیه: یک نفر در طهران مبلغی داده این اسم را میگیرد، افتخاری است و کاری ندارد جز اینکه شاید اگر نوبت به او برسد حساب مالیات و بقایای دوره طهران را ببیند. گرفتن مالیات به احکام است که در هر جا از یک نفر مبلغی گرفته او را مستوفی نامیده این کار را به او واگذار میکنند، بسته به زور و بیانصافی او است که چند مقابل بیشتر از کتابچهای که چندین سال پیش از این به هوای نفس و ملاحظات و رشوه نوشته شده، وصول نماید. با ملکی بالکلبه خراب است از مالک مالیات میگیرند و بسا ملکها آباد شده که مالیات ندارد، آنچه هم گرفته میشود به مصرف وظیفه و مستمریات مفتخوران، بیجا صرف شده به قدر یک خردل برای آبادی مملکت و رفاه رعیت صرف نمیشود.
وزارت بحریه: ایرانیان هیچ ندانستهاند که امر آب و بحر هر کاری است که برای دولت و مملکت فایده دارد با اینکه از شمال، مهمترین دریاچه کره زمین، بحر خزر را دارند و از جنوب خلیج مهم عالم، خلیج فارس را دارند اما بحر خزر را یک وزیر مملکت گفت: «آب شور را میخواهیم چه بکنیم؟ دولت روس ببرد به سرش بزند!» خلیج فارس هم مقر کشتیهای تمام دول عالم است غیر ایران و دری باز است به روی فاتحان.
وزارت خارجه را عبارت میدانند از یک نفر که مبالغی داده این اسم را گرفته برای اینکه تذکره در سرحدها به رعایای ویلان ایران که به عملگی همه اینها باز در مالداری و بخششهای بیجا نکردن خوب بود و با مالیاتها و جریمهها و پولها که برای دادن منصب و لقب و حکومت میگرفت و امتیازها که به خارجه میداد و آنچه از مال کسیکه مرده و مال زیاد گذاشته به وسایل میبرد با اینها طوری این مخارج بیجا را راه انداخته بود که دولت و مملکت مقروض نگردیده بود و دقت میکرد که عطای بیمحل نکند و مواجب و مستمری بیمحل مقرر ندارد بلکه آنطور که معروف بود، پول زیادی در خزینه دولت موجود داشت و قطعاً جواهر زیاد و اشیاء پر قیمت و کتب نفیسه و اسباب قدیمه خیلی زیاد در خزینه موجود بود.
ناصرالدین شاه عقیده مذهبی صافی داشت لکن عمل به فروع نداشت، زن پرست بود مرد دوست نبود، گاهی شعر هم میگفت. احساسات غلطی داشت که مردم را حیران میکرد از قبیل اینکه گربهای را ببری خان نامیده برای آن گربه خرج و مواجب و خادم و اسب و تخت و رخت ساخته بود! ملیجک پسر میرزا محمد غیر معروفی را محبوب خود قرار داد، با خود به فرنگ هم برد و دختر به او داد. امثال علاءالدوله و امیرخان سردار و غیر ایشان را که جوان و بیرحم و مغرور بودند مقربتر میداشت و از مردمان عاقل کار آزموده و پیران مجرب، خوش نداشت. ملاها محض اینکه تعرض به او نکنند در همه جا مسلط بر مردم شده اقتدار زیاد پیدا کردند گرچه بسیار از اقتدار آنان دلتنگ بود لکن مدارا میکرد چون مقصودش کار اساسی نبود. همین قدر مایل بود که در زمان خودش خوش بگذراند و چیزی و کسی اسباب عیش و راحت او را منغص نگرداند.
----------
* خاطرات حاج سیاح صفحه 365