جناب محمودی اسم پدرش میرزا محمود و نام مادرش بیگم ناز و تاریخ تولدش آبانماه سنه 1275 شمسی مطابق با شهرالعلم سنه 53 بدیع و مولدش قریه وادقان بوده و در بدو تاریخچه خویش راجع به وطن خود وادقان شرحی سودمند نوشته که بعین عبارت این است:
(وادقان قریهئی است کوهستانی واقع در شمال غربی شهر کاشان که فاصله آن تا شهر کاشان هفت فرسخ و تا شهر قم ده فرسخ میباشد و نسبة ییلاق خوش آب و هوائی است.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی بما کنند
در این اثنا حضرت اعلی ارواحناه فداه با سواران نصیری که همراه بودند و از راه رسیده و نظری به محمد بیک فرموده و محمد بیک فوراً مجذوب و مفتون شده و تا روز بعد که حضرت اعلی در کاروانسرای سن سن تشریف فرما بودهاند ناظر جمال طلعت اعلی بوده پس از حرکت طلعت اعلی از سن سن محمد بیک از شدت عشق و شور بیقرار گردیده و با آه و فغان نزد آسیابان سن سن که از رفقای صمیمی او بوده و صیاد و تفنگچی ماهری بوده و نامش حسن و از اهل قریه وادقان بوده است و گذارش لیلة القدر خود را داده حسن نیز از گفتگوی محمد بیک و حال جذبه او مجذوب و مفتون شده و ترک آسیاب سن سن را کرده برای رسانیدن این مژده جانبخش به وادقان که تقریباً چهار فرسخ تا سن سن فاصله دارد رفته و بشارت ظهور موعود را به اهالی قریه وادقان داده اولین کسیکه در وادقان به پیام حسن آسیابان بشرف ایمان و عرفان مشرف شده ملا عبدالهادی بن آقا عبدالرسول بوده این عالم و عارف ربانی سبب تبلیغ چندین نفر دیگر از اهل قریه وادقان شده است از بدو ایمان مؤمنین قریه وادقان مورد هجوم اعداء از اهل قریه وادقان و قراء اطراف شده و خلاصه پس از نزاع و جدالی که بین اعداء و احباء واقع شده اعداء مغلوب و احباء غالب شده اند و نام قریه وادقان در حدود قم و کاشان به بابیگری مشهور شده است و امرالله از همان ایام الی حال در وادقان آزاد وطنی است. ملا عبدالهادی فائز به ایام جمال اقدس ابهی نشد و در دیا نت بابی از جهان رحلت نمود پسر ملا عبدالهادی میرزا محمود به امر جمال قدم جل جلاله مومن و موقن شده و به هدایت بابیان قریه وادقان همت گماشت و همه به امر اقدس ابهی مومن شدند. میرزا محمود پیوسته در دوران زندگانیش به تبلیغ امرالله و نشر نفحات الله و تعلیم و تربیت احبای وادقان و اطراف مشغول بوده است. الواحی چند از قلم جمال قدم جل جلاله به افتخارش نازل گشته و در آن الواح بالصراحه امر به تبلیغ فرمودهاند از جمله در ضمن لوح عربی این بیان مبارک است قوله الاحلی:
" یا محمود به لسان پارسی بشنو جهد نما شاید افسردگان و پژمردگان را تازه نمائی و تشنگان بادیههای گمراهی را به سلسبیل هدایت رسانی. امروز آفتاب فضل و مشرق و آسمان کرم مرتفع. طوبی لنفس عرفت و فازت ویل للغافلین. در جمیع احوال به اسم غنی متعال به تبلیغ امر به حکمت و بیان مشغول باش. انه مع عباده مبلغین الحمد الله رب العالمین." میرزا محمود بعد از صعود نیر آفاق به عهد و میثاق ثابت و راسخ و قائم بر خدمت و تبلیغ امرالله و نشر نفحات الله و تعلیم و تربیت احباءالله بود و الواحی نیز از یراعه مرکز میثاق ارواحناه الفداه به افتخارش نازل شده و در سال 1337 قمری به ملکوت اعلی صعود نموده علیه غفران الله و بهائه الحال قریه وادقان دارای محفل روحانی است و احبایش همه ثابت و راسخ در امرالله هستند.) انتهی
باری جناب محمودی ایام و اعوام رضاع و فطام را در آغوش گرم مادر میبالید و در پنج سالگی در تحت تأدیب و تربیت ابوین که هر دو بهائی بودند، قرار گرفت و از آن زمان تمام جزئیات تدابیری را که والدینش در تعلیم و تهذیبش بکار میبردند در ذهنش محفوظ مانده و خاطرات شیرین آن شهور و سنین در حافظهاش ذخیره شده و هر موقع که آن اوقات فرخنده را یاد میکند به نشاط میآید و از بند غم زمانه زودگذر رهائی مییابد. باری نخست چند مناجات سپس نماز و اذکار عبادتی به او آموختند و شبها و روزها در ساعات و دقایق بیکاری سوانح امری و حوادث دینی علی الخصوص تاریخ شهدا را در قالب قصه برایش بیان میکردند و این سبب میشد که هم وقوعات امریه خاطرنشانش میگردید و هم بذر دیانت و محبت الهی در کشتزار قلبش سرسبز و بارور میشد بعد در مکتب پدرش خواندن و نوشتن فارسی و قرائت قرآن و مقدمات عربی را تحصیل کرد. ضمناً کتاب اقدس و ایقان و مقاله سیاح و پارهئی دیگر از الواح را درس گرفت و بنحویکه عادت احباب آن زمان بود هر روزه هنگام سحر سر از بستر برمیداشت و با پدر و مادر آیات و مناجات تلاوت می نمود و به فرمان والدش از کودکی به تمام محافل امری حاضر شده دل به مطالب دینی و مسائل استدلالی میداد و در تغنی الواح و آثار شرکت مینمود و در مجالسی که مبتدیان حضور داشتند خدمت یعنی پذیرائی میکرد و نیز سراپا گوش میشد و از پی بردن به حقایق عرفانی روحش به پرواز و جسدش به اهتزاز می آمد. پدرش در خاتمه هر مجلسی از وی سئوال میکرد که از مذاکرات امشب چه فهمیدی. محمود آنچه یاد گرفته بود، تقریر میکرد و پدر تمجید و تحسین و در ضمن نواقص گفتارش را تصحیح می نمود. مبلغین هم که از دیار و امصار دیگر گذارشان به وادقان میافتاد به خانه پدرش وارد میشدند کسانی که ورودشان را که بیاد دارد عبارت از حضرت ابن ابهر به اتفاق جناب حاجی میرزا آقا رحمانیان و میرزا مهدی اخوان الصّفا به معیت جناب میرزا حبیب الله وحضرت میرزا طرازالله سمندری به همراهی جناب میرزا علی اکبر رفسنجانی ایضاً جناب عباس قابل آبادهئی و جناب میرزا بابا خان آوهئی و غیره هم بودند که از هر کدامشان فیض جدید برده و معرفتی تازه اخذ کرده علاوه بر اینها پدرش سالی چند بار به قصد زیارت احباب کاشان و اطرافش مسافرت میکرد و در هر نقطه سه چهار روز توقف مینمود و در اغلب این سفرها که با اسب و خر و استر و گاهی پیاده انجام میشد پسر را با خود میبرد اینهم وسیله بسیار خوبی برای پرورش روح ایمان و تقویت جنبه روحانی او بود سفری طولانی که در خدمت پدر کرده به سلطان آباد اراک و اطرافش بوده است که در شهر به دولتسرای حضرت شهید پاکباز جناب آقا میرزاعلی اکبر برار وارد شده بودند و در نقاط تابعه از دیدار برخی دیگر از اجله ابرار و اعزّه اخیار برخوردار گشتهاند و کل این امور دست به هم داده محمودی را جوانی مؤمن و مخلص و مطلع به مواضیع امری و متضلع در موازین اخلاقی بار آورد و هنگامی که به چهارده سالگی رسید، پدرش همه امور داخل و خارج خانه را به وی راجع ساخت. او هم به کمال نشاط دامن همت را برای تمشیت امور عائله بر کمر بسته تا بیست و سه (23) سالگی بحل و عقد کارهای دنیوی از زراعت و برداشت حاصل و فروش محصول و خرید حوائح خانواده و پذیرائی واردین از یار و اغیار مشغول بود. گاهی نیز در مکتب به پدرش در تدریس کمک میکرد و در این نه سال که زمامدار امر زند گی بود پدرش قوای خویش را در تعلیم و تربیت اطفال و ملاقات دوستان و تبلیغ مستعدان قریه حصر میکرد. گاهی هم به دیدن مرحوم قائم مقام وزیرمخصوص یعنی میرزا مهدی خان، پسر فرخ خان امین الدوله کاشانی که در دهات سردسیر و گرمسیر کاشان ییلاق و قشلاق مینمود، میرفت و این قائم مقام از رجال دوره قاجاریه و مؤمنین با حرارت و دلباختگان حضرت مولی الوری بود که در وادقان خانهئی خریده به نام مدرسه تقدیم دا شته که الان حظیرةالقدس آنجا میباشد. مختصر پدر محمودی در سنه 1297 هجری شمسی وفات و قلب پسر را چنان داغدار کرد که توقف در وطن برایش مشکل گردید. لهذا سال بعد به طهران رفته در قرای مرحوم سید نصرالله باقراف رشتی از قبیل حسن آباد و جعفرآباد و علی آباد به تعلیم و تربیت اطفال دوستان مشغول شد. باقراف در جنوب طهران شش هفت قریه داشت که اکثر رعایایش بهائی کاشانی بودند و غالباً با رعایای دهات مجاور از قبیل سیدآباد و خلازیر و پلائین که جمیعاً مسلمان و اکثرشان متعصب بودند، صحبت امری میکردند و افرادی که در ذوق عرفانی و شوق تبلیغی بر سایرین تفوق داشتند، عبارت بودند از آقا میرزا حسین جوشقانی مسیحائی و پسرش امان الله مدیر مسیحائی و میرزا حاتم خان منشی آسیاب حسن آباد از بهائیان علی اللهی و استاد حبیب الله وادقانی استاد آسیاب و حاجی اولیا پیرمرد شوخ و منجذب. این نفوس محترم که هر یک به موهبتی ممنوح و به مۤزیّتی ممتاز بودند و در این دار ناپایدار هدفی جز انتشار اوامر الهی نداشتند، پیوسته در اعلای کلمة الله میکوشیدند و بیشتر اوقات محمودی را نیز برای صحبت با مبتدیان دعوت میکردند لهذا محمودی هم در داخله احباب وجودش گوهری نفیس به شمار میآمد و هم در امر تبلیغ موفقیتهای شایان بدست میآورد تا اینکه بعد از دو سال مقتضیات روزگار گذارش را به قریه قوئینگ که در حدود ورامین بود، انداخت و از جانب معاون الدوله مالک قوئینگ عنوان مباشری آنجا را یافت. چند خانوار از رعایای بهائی حسن آباد باقراف نیز به آن ده کوچیده مشغول زراعت شدند که از جمله آنان حاجی اولیا یعنی همان پیرمرد روحانی مشتعلی بود که ذکرش گذشت. رعایای بهائی در دشت و صحرا حین اشتغا ل به کارهای زراعی با دهاقین مسلمان صحبت امری و دینی میداشتند و با زبان ساده خود زنگ موهومات و خرافات را از صفحات صدورشان زدوده، قلوبشان را برای قابل شدن به جهت نزول تجلی محبوب طاهر میکردند. در قوئینگ آخوندی زندگی میکرد به نام ملا فرج الله که مردی بود همه فن حریف و عوام فریب چه علاوه بر انجام امر نکاح و طلاق و سایر امور شرعی دعانویسی هم میکرد. خویش را به جن گیری نیز معرفی نموده طوری خود را در این هنر ماهر بقلم داده بود که از دهات مجاور دستههای اهالی از زن و مرد به او مراجعه نموده دعا به جهت شفای بیماران و حرز و تعویذ برای نجات از کیداجنه و دستور برای ارتباط با نر و ماده پریان و حصول سایر حاجات گفتنی و ناگفتنی خویش میگرفتند. حاجی اولیا شبی همین آخوند را با جمعی از رعایا برای صحبتهای تبلیغی به خانه دعوت نمود. به محمودی نیز خبر داد تا در آن مجلس حاضر شود و با آخوند مذاکره نماید. محمودی وقتیکه وارد شد، ملاحظه کرد اطاق مملو از جمعیت است و میزبان با ملا فرج الله سرگرم صحبت ولی چشمش که به محمودی افتاد پس از ابراز خوش آمد گفت چندی است که ما با این برادرهای اسلامی درباره بهائیت بحث میکنیم. امشب به خواهش آنها جناب آقا ملا فرج الله را هم دعوت کردهایم چون من سواد ندارم، شما با ایشان صحبت کنید تا ما هم چیز بفهمیم. محمودی پرسید چه مبحثی در بین بود. ملا فرج الله گفت پارهئی مطالب به میان آمد که باید شما درباره آنها توضیح بدهید. محمودی گفت هر سئوالی بکنید، جواب عرض خواهم کرد. آخوند گفت بفرمائید شما به شیطان و جن و دیو و غول اعتقاد دارید یا ندارید؟ محمودی گفت نام شیطان و جن چون در قرآن مجید نازل شده قابل انکار نیست اما اسم دیو و غول در قرآن وجود ندارد الۤا....
(ادامه مطلب در صفحه 318 در دسترس نیست)
دعا و عملیات دیگر از چنگشان خلاص میگردند چه میگوئید جواب داد تمام اینها تصورات باطل و خیالات محالی است که از تلقینات جهال در مغز مردم ضعیف و بیچاره ریشه دوانده که گاهی اشخاص کم خون و بیمار صورتهائی در برابرشان مجسم میشود بطوریکه خودشان گمان میکنند به دام اجنه افتادهاند. بعضی از شیادان هم از ساده لوحی آنها استفاده نموده خود را دعانویس و جن گیر وانمود کرده برای دخل خود آنها را گمراه مینمایند. ملا گفت ابداً اینطور نیست چرا که در همین باغ بسیاری از اوقات جن دیده شده گاهی هم حضرات اجنه بعضی از سکنه را برده و مدتی نگاه داشته بعد رها کردهاند. حتی خودم یک شب در دهانه قنات دیدم، چراغ میسوزد و جنیان مشغول ساز و نوازند به نظرم مهمانی یاعروسی داشتند. در این میان یکی از رعایای قوئینگ در تائید حرف او گفت خود آخوند ملا فرج الله هم با جماعت جن رابطه دارد و شخص بسیار با تجربهئی است که از تمام دهات ورامین برای دفع جن و گرفتن دعا پیش ایشان میآیند. محمودی گفت به به چه خوب شد که آقا ملا فرج الله از این علم سر رشته دارند و به خوبی ملتفت عرایض بنده میشوند و الا میبایست برای تفهیم مطلب خیلی زحمت بکشیم. ملا فرج الله فهمید که اگر بیش از این پاپی جن و دیو بشود بضررش تمام خواهد شد لهذا گفت راستی بفرمائید شما به چه دلیل میگوئید قائم آل محمد ظاهر شده. محمودی گفت بنده که هنوز در این خصوص چیزی عرض نکردم کدام کس میگوید که قائم ظاهر شده است گفت حاجی اولیا مدعی ظهور قائم است. محمودی گفت به نظر شما ظهور قائم احتیاج به دلیل هم دارد؟ جواب داد البته که احتیاج دارد. محمودی گفت آیا داشتن دلیل منحصر به قائم است و یا هر فرستاده خدائی باید دلیل داشته باشد. ملا جواب داد بدیهی است هر داعی الی اللهی باید حجتی داشته باشد. محمودی گفت خیلی خوب حالا بفرمائید آیا شما در پیغمبری حضرت محمد شکی دارید؟ جواب داد استغفرالله هیچ شکی نداریم. محمودی گفت پس بفرمائید دلیل پیغمبری ایشان چیست. جواب داد پیغمبری حضرت احتیاج به دلیل ندارد. خود به خود مثل آفتاب روشن است. محمودی گفت حالا مثل آفتاب روشن است یا از اول هم روشن بوده؟ گفت از همان روز اول روشن بوده. محمودی گفت پس چرا مردم انکارش کردند و آنقدر بر جنابش جفا روا داشتند که فرمود: "ما اوذی نبّی بمثل ما اوذیت" و عاقبت از شدت جور و ستم مشرکین طاقت اقامت در مکه نیاورده به مدینه هجرت فرمود. ملا گفت مردم آن دوره دشمن خدا و پیغمبر بودند و چشم حقبین نداشتند وگرنه نور محمدی از خورشید هم روشنتر بود. محمودی پرسید آیا تمام مردم دشمن خدا بودند یا بعضی دون بعضی چنین بودند؟ آخوند جواب داد البته همه خلق با خدا دشمنی نداشتند فقط آنهائی که دیده بصیرتشان کور بود خصم خدا بودند و به حضرت ایمان نیاوردند. اما مؤمنین چشم باطنشان روشن بود، نور محمدی را دیدند و قبول کردند. محمودی گفت بسیار خوب امروز هم مانند آن روز است بعضی چشم باطنشان کور است به این جهت ظهور قائم را منکر میشوند و بعض دیگر دیده بصیرتشان باز است. لهذا به حضرتش اقبال میکنند و حقانیت او نزدشان از آفتاب روشنتر است. اکنون بفرمائید خود شما چه روشنی از حضرت محمد دیدید که به دینش گرویدید؟ جواب داد من به روش آباء و اجدادم مسلمانی را قبول کردهام. محمودی گفت بنابراین اگر اجداد شما یهودی یا زرتشتی بودند شما هم همان دینها را قبول میکردید. پس شما مقلد هستید و تحقیقی در کار نبوده است. ملا فرج الله گفت اینها چه فرمایش است من از جناب آخوند ملاحسن ریحان آبادی که علم و فضلش مسلم شده تقلید میکنم. محمودی گفت چون شناسائی پیغمبر از اصول دین میباشد و ا ین مسئله چه در اسلام و چه در سایر ادیان تحقیقی است نه تقلیدی لهذا شما میبایست ابتدا تحقیق و بعد قبول میکردید. ملا گفت من خود را محتاج بتحقیق ندانستم چه یقین داشتم که دینم بر حق است اما کسیکه یقین ندارد باید تحقیق کند. محمودی گفت یقین مراتبی دارد که اولین مرتبهاش علم الیقین است یعنی حاصل کردن علم به چیزی تا اینکه یقین به آن چیز حاصل شود. حالا یقین شما به اسلام از طریق حصول کدام علم به آن است. ملا گفت حضرت رسول هزار معجزه کرد، مردم دیدند و بر رسالتش اذعان نمودند. محمودی گفت یکی از آن هزار معجزه را بیان بفرمائید. جواب داد در کتابها نوشته شده بروید بخوانید. محمودی گفت اولاً آنچه در کتب نوشتهاند، مؤمنین و دوستان اسلام نوشتهاند و قول آنها در این باره سند نمیشود زیرا خود مدعی حقانیت اسلام میباشند و دلیل باید غیر از ادعا باشد نه عین آن. ثانیاً به فرض اینکه معجزاتی شده باشد هیچ یک فعلاً موجود نیست تا کسی بتواند ببیند. ثالثاً حضرت محمد خودش معجزهئی نسبت به خویش نداده بلکه انکار نموده. ملا گفت حضرت رسول شق القمر کرده، در قرآن هم ذکرش را فرموده است چطور میگوئید معجزهای به خود نسبت نداده. محمودی گفت در قرآن فرموده است: "اقتربت الساعة و انشق القمر" یعنی نزدیک شد قیامت و شکافته شد ماه ولی شکافنده معلوم نیست و نمیتوان نسبتش را به حضرت محمد داد و البته این مطلب از متشابهات است و تأویل دارد و مقصود معنای ظاهری عبارت نیست زیرا اگر چنین واقعهای اتفاق افتاده بود در تاریخهای ملل دیگر هم نوشته میشد چرا که ماه به قدر یک پنجاهم کره زمین حجم دارد هرگاه دو پاره شده بود سکنه غیرعربستان هم میدیدند و جزو عجایب اتفاقات در تواریخ درج میکردند. گذشته از این خود حضرت به آن تحدی ننموده و در هیچ جا نفرموده است دلیل نبوّت من شق القمر است. ملا گفت پس چه چیز معجزه است بیان کنید تا ما هم بدانیم. محمودی گفت اطاعت میکنم خیلی هم ساده میگویم تا آقایان حضار همگی بفهمند و بعد کسی نگوید که چون من بیسواد بودم نفهمیدم. در قرآن فقط آیات معجزه و برهان حقانیت رسول الله قرار داده شده نه چیز دیگر و خداوند تعالی صریحاً فرموده است اگر شک دارید از آنچه که ما نازل کردیم بر بنده خود محمد شما هم جمع شوید و با کمک یکدیگر اگر میتوانید یک سوره مانندش بیارید و حال آنکه نخواهید توانست این بود دلیل قرآنی. اما عقل نیز حکم میکند که هیچ چیز در عالم نمیتواند مثل آیات دلهای مردم را صید کند. آری از چند طریق دیگر هم ممکن است نفوس را علی الظاهر به اطاعت درآورد، یکی با سلطنت یعنی یکنفر پادشاه قاهر مستبد با سرنیزه میتواند مردم را مطیع خویش کند دیگر با ریاست روحانی یعنی عالم دینی به اتکای دین و مذهبی که تابع آن است نفوس را مرید و طرفدار خود میکند. دیگر آدم ثروتمند که با بذل و بخشش اشخاص را به دور خود جمع میکند که تا پول دارد و به دلخواه آنها خرج میکند. هرچه بگوید تصدیق و فرمانش را اطاعت مینمایند دیگر شخصی که مطابق هوی و هوس مردم حرف بزند مثل مزدک که میگفت در مال و عیال باید همه باهم شریک باشند. این سخن بر مذاق مردمان محروم و فقیر و تنبل و عزب شیرین میآمد و دنبالش میافتادند که شاید به مراد برسند. خلاصه طبقات مذکوره چند روزی آن هم به ظاهر گروهی را منقاد خود میگرداندند اما اگر کسی فاقد این شئون و مزایا باشد احدی را نمیتواند طرفدار خود کند پس اگر شخصی پیدا شد و بدون سپاه و لشکر و بی گنج و ثروت و بدون داشتن ریاست علمی و روحانی و بی جانبداری از خواهشهای نفسانی بشری مردم را مطیع کرد، شکی باقی نمیماند که این کار را به قوه غیبی خدائی کرده. حالا وقتیکه به تاریخ انبیاء نگاه میکنیم، میبینیم تمامشان به همان قوه الهی امرشان را پیش برده سلطنتشان را پابرجا کردهاند نه با قوای ظاهری زیرا هیچکدام نه دارنده خدم و حشم و قشون بودند تا به قهر و غلبه امرشان را بخلق بقبولانند و نه تحصیل علم و فلسفه کرده بودند تا مردم را شیفته کمالات ظاهری خود سازند و نه خود را مروّج و طرفدار مذهبی معرفی کردند تا از نفوذ آن استفاده و خود را بدان وسیله عزیز و محترم گردانند و نه خزینه و دفینه با خود آوردند تا با بذ ل آن مردم را پیرامون خویش گرد آرند بلکه درست برعکس بوده یعنی با فقدان تمام اسباب مادی فقط به نفوذ آیات الهی یعنی کلماتی که نسبتش را به حق دادند با وصفی که بر خلاف میل و انتظار خلایق تکلم میفرمودند، دشمنان خود را که دارنده کل وسایل ظاهری بودند، مغلوب کردند. آیا این غلبه و قدرت را به چیزی و کسی غیر از خدا میتوان نسبت داد؟ حضار همه گفتند حقا که مطلب همین است و جز این نیست. ملا فرج الله نیزمسئله را تصدیق و اظهار مسرت نمود و مجلس به خوشی خاتمه یافت. فردای آن روز بر سر زبانها افتاد که در منزل حاجی اولیا مابین بهائیها و مسلمانها مناظره به میان آمده. ملا فرج الله هم در آن مجلس بوده و مجاب شده است لهذا رعایا دسته دسته نزد محمودی رفته سئوال دینی میکردند و جواب میشنیدند و بالنتیجه چند تن از جوانان قریه ایمان آوردند.
در قوئینگ عطاری میزیست به نام حاجی نور محمد که در سلک درویشهای گنابادی منسلک بود و به امر الهی عناد میورزید. این شخص پدری داشت موسوم به شیخ محمد علی که او هم مغرض و متعصب و در تصوف متصلب بود و نزد معاون الدوله مالک قریه منزلت و مکانتی داشت. چه پدر معاون الدوله به این شیخ ارادت میورزیده و هنگام نزع دست پسر خود را در کف شیخ نهاده و او را به وی سپرده بوده این پسر یعنی معاون الدوله که جوانی تحصیل کرده بود، به صوفیان اعتقاد نداشت ولی به احترام وصیت پدر حرمت شیخ را حفظ میکرد و او را در دستگاه خویش به عزت نگاه میداشت.
باری حاجی نور محمد مذکور نیز چند جلسه با محمودی روبرو شد و مذاکرات دینی به عمل آورده بر بغض و خصومتش افزود و نقشهها برای تولید فساد و تحریک رعایا و اذیت احبا کشید و به پدرش نوشت سمت نظارت خرج قریه قوئینگ را از معاون الدوله بگیرد و به اینجا کوچ کرده مقیم شود. به این قصد که پدر و پسر بیاری و یاوری یکدیگر امر و احباب را شکست بدهند شیخ نیز مشغول اقدام گردید و نتیجهاش این شد که به زودی شیخ و معاون الدوله باهم به قوئینگ وارد شدند. معاون الدوله روزی محرمانه به محمودی گفت حاجی شیخ میخواهد در اینجا بماند و ناظر خرج هم باشد. چون پیرمرد تنگ حوصلهئی است خواهشمندم به تمام رعایا بسپارید که دم از مخالفت نزنند و او را نرنجانند. به رعایای بهائی سفارش کنید که با او و پسرش صحبت دینی به میان نیاورند. محمودی گفت اطاعت میشود اما خوب است به ایشان هم سپرده شود پاپی کسی نشوند و به اهل ده نیز ابلاغ گردد که به بهانه دین و مذهب مزاحم یکدیگر نگردند. معاون الدوله گفت بسیار خوب و همان ساعت محمد علیخان پیشخدمت خود را طلبیده گفت برو توی قلعه جار بزن که هرکس در اینجا زندگی میکند در عقیده و دین خود آزاد است. احدی حق ندارد با دیگری سر مذهب عداوت نماید. هرکس بر خلاف این دستور عمل نمود باید از ده خارج شود. پیشخدمت فیالفور بیرون رفته پیغام معاون الدوله را به کل اهالی ابلاغ نمود. لهذا سکنه قریه و حاجی نور محمد و پدرش حاجی شیخ علی محمد جمیعاً حساب کار خود را کردند و ناچار از تفتین دست کشیدند و از طعنه و کنایه دم فرو بستند و این سبب شد که حتی از دهات دیگر اشخاص حق طلب بدون واهمه و ملاحظه با احباب آمد و شد و در امر دین تحقیق مینمودند. محمودی میدانست که شیخ اگر فرصتی پیدا کند حتماً به تخدیش اذهان خواهد پرداخت و در اراضی قلوب تخم فساد و عناد خواهد انداخت. لهذا با وی گرم گرفت و همه جا با اوهمراه میشد تا خلوت و مجالی برای سم پاشی بدست نیارد. گاهی هم خواهش میکرد از معتقدات صوفیه چیزی بیان کند شیخ نیز از افکار و عوالم دراویش فرقه خویش و چگونگی سیر و سلوکشان صحبتها میدا شت و چون میدید طرفش مخالفتی نمیکند بلکه به منتهای دقت گوش میدهد، مسرور میشد. کم کم محمودی را محرم راز شناخت و گاه بگاه پارهئی از اسرار را فا ش مینمود تا یک روز حینی که هر دو سواره برای رسیدگی به کارها در صحرا میگشتند. شیخ از سرگذشت خود هنگام تشرف به محضر جناب حاجی ملا سلطا نعلی مرحوم بیاناتی میکرد و چون دید رفیقش با اشتیاق تمام گوش میدهد و پیوسته زدنی بیانا میگوید سخن را لفت میداد و با ایما و اشاره میرسانید که من در حضور حضرت آقا به مقامی نایل شدم که اولیا غبطه میبرند. سپس شرحی از مسافرت خود به کاشان برای ملاقات صوفی منشان اطراف آن بلد بیان نموده گفت فی الحقیقه فقرای قمصر و جوشقان علی الخصوص وارستگان بیدگل و آران بسیار خوب هستند معنای فقر و درویشی را باید از آنها آموخت. بعد گفت روزی در بیدگل به منزل یکی از فقرا رفته بودم، در خانه فقط فقیرهئی بود که طفل کوچکی داشت او را توی اطاق پیش من خوابانیده خود بیرون رفته به کارهای روزانه مشغول شد. چون شوهرش در منزل نبود تا باهم صحبت بداریم من با بچه بازی میکردم که ناگهان از حال صحو خارج و محو جلال و جمال الهی گشتم. در بحر مشاهده مستغرق بودم که فقیره یک سینی میوه آورده پیشم گذاشت و بیرون رفت. با وجودی که هوا خیلی گرم بود حیفم آمد از حالت جذبه و لذت بیشائبهئی که نصیبم شده بود، منصرف شده به میوه توجه کنم. لهذا دست به آن نزدم. چیزی نگذشت که دو حوریه وارد اتاق شده با من اظهار انس و الفت کردند و میل بملاعبه و مغازله داشتند ولی من به آنها رو ندادم تا رفتند. بعد دوتن حوریه دیگر آمدند و ظرفی از فواکه و اغذیه بهشتی نزدم نهاده گفتند بسم الله تناول فرمائید. اما من به آن دست نیازیدم آنها هم رفتند. دقیقهئی سپری نشد که یک جفت حوریه دیگر قدم به اطاق گذارده طبقی را که با خود آورده بودند پیشم نهاده گفتند این خلعت ولایت است بردار و بپوش اما من به این هم اعتناء نکردم لهذا طبق را برداشته بردند. در این اثنا هاتفی از غیب گفت خوشا به حال تو که واصل شدی. آری آقای محمودی عالم درویشی چنین است.
هرچه در این راه نشانت دهند چون نستانی به از آنت دهند
محمودی گفت خوب چه وقت از شب بود که از این رویای خوش بیدار شدید. جواب داد شب نبود روز بود، خواب هم نبودم بیدار بودم. محمودی گفت من به گمانم خواب دیدهاید حالا که مدعی هستید اینها را در بیداری مشاهده فرمودهاید باید در این حکایت قضاوت کنیم و ارزش این قبیل مطالب را بسنجیم. شیخ فهمید که رفیقش چنانکه تصور میرفته چندان زود باور نبوده لهذا اطمینانش سلب و رفتارش عوض شد. بعد چند جلسه باهم صحبت تبلیغی داشتند که شیخ هر موقع در مقابل برهان طرف عاجز میشد. میگفت آتش میافروزیم و باهم داخل آن میشویم یا دوتائی میرویم از بالای بام خود را به زیر میافکنیم. هر کدام که به سلامت رست حق با او باشد و معلوم است که در این سخن هم کاذب بود ولی چون میدانست این حرف از دایره لفظ تجاوز نخواهد کرد آن را ورد زبان خویش قرار داده بود تا روزی در حالی که تمام رعایای ده جمع شده بودند تا برای ساختن حمام مذاکره نمایند، شیخ محمد علی در اثنای صحبت فرصتی بدست آورده گفت نمیدانم اشخاصی که از حبلالمتین دین مبین دست برداشته با ریسمانهای پوسیده به چاه میروند چه فکری کردهاند. محمودی که فهمید شیخ قصد دارد با این اظهارات به رعایا وانمود کند که بهائیان منکر اسلام و قرآنند، گفت جناب شیخ اگر مقصود شما یهود و نصاری و زرتشتیان است که آنها اصلاً به اسلام مؤمن نبودهاند تا از آن دست بردارند. این هم تقصیر علماست که نخواسته یا نتوانستهاند حقانیت اسلام را به آنان بفهمانند و اگر غرضتان بهائیان است که آنان اسلام را دیانت آسمانی و قرآن را کتاب الهی و محمد را رسول خدا میدانند. فقط اختلاف مابین مسلم و بهائی درباره ظهور قائم و رجعت حسینی است که آن میگوید واقع نشده و این میگوید واقع شده. بنابراین شاید فرمایشات شما راجع به فرقه صوفیه باشد چه این طایفه به سبب تمسک به یک رشته آراء سخیفه و افکار باطله دین حنیف اسلام را از پیشرفت مانع شدند و هیکل مقدس امر الهی را فالج و زمینگیر کردند. شیخ از استماع این کلمات قیافه و حالتش تغییر کرده مضطرب شد. رعایا به محودی گفتند بفرمائید صوفیه یعنی چه. محمودی شروع کرد به گفتن چگونگی پیدایش تصوف و ابراز پارهئی از معتقداتشان که شیخ طاقت نیاورده ملتمسانه گفت این حرفها را اینجا نگوئید. بالاخره با تضرع و قسم دادن محمودی را از ادامه گفتار مانع شد. معهذا همان چند جمله کار خود را کرد و رعایا به اهل تصوف و شیخ که از انقلاب حالش فهمیدند او هم صوفی است، بدبین ساخت. لهذا از او بیزاری جستند و در همه جا استهزایش میکردند شیخ که دید کار به زبان خودش تمام شد، محمودی را مهمانی کرد و معذرت خواست و خواهش نمود رعایا را ساکت نماید و قول داد که دیگر با بهائیان مخالفت نکند. محمودی گفت تصدیق بفرمائید که این فتنه از شخص شما خارج شد و به خودتان عود کرد و اگر جلوگیری نمیشد، خدا میداند دامنهاش به کجا میکشید. حالا هم به هر تدبیری باشد کار را اصلاح است:
(چون در روز پنجشنبه 15 آذر1313 که یوم شهادت حضرت اعلی ارواحناه فداه بود، مدرسه وحدت بشر را تعطیل نمودیم و روز شنبه 17 آذر اداره معارف کاشان علّت تعطیل را کتباً سئوال نمود و جواب داده شد که چون مدرسه از تأسیسات بهائیان است و در امر بهائی در سال نه روز اشتغال به امور حرام است، روز پنجشنبه روز شهادت حضرت باب لهذا مدرسه تعطیل شده است. روز پنجشنبه 22 آذر قبل از ظهر روسای شهربانی و تأمینات و فرهنگ با چند نفر پاسبان وارد مدرسه شده و شروع به داد و فریاد نمودند که اطفال را از مدرسه خارج و مدرسه را ببندند. همه اطفال دور رؤسا را گرفتهاند و هرکس سئوالی مینماید و رئیس شهربانی هم با تغیّر فریاد میکند که بروید بروید. فانی گفتم آقای رئیس بستن مدرسه پاسبان و دسته کشی و هیاهو لازم نداشته و ندارد. رئیس فرهنگ تنها میآمد و یا نامه مینوشت که مدرسه را ببندید، فوراً اطاعت میشد. حال هم شما تأمّل کنید مطلب را به اطفال حالی کنیم و آنها کتاب و اسبابهای خود را بردارند و بروند و شما هر نوع حکم دارید، مدرسه را ببندید. پس از آن خطاب به اطفال گفتم فرزندان عزیز چون مدرسه وحدت بشر را بهائیان باز کرده بودند و از تأسیسات بهائیها میباشد و در روز پنجشنبه هفته گذشته که یکی از تعطیلات رسمی بهائی بود، مدرسه را تعطیل نمودیم. حال بر حسب امر دولت باید مدرسه بسته شود لهذا شما لوازم درس و اثاثیه خودتان را بردارید و به سلامتی به منازل خود بروید و به اولیاء خود بگوئید که مدرسه بسته شد. اطفال گفتند آقای مدیر کی مدرسه باز خواهد شد که ما بیائیم؟ رئیس شهربانی با تغیّر فرمود دیگر باز نخواهد شد، بروید بروید چقدر جسور هستید. فانی عرض نمود جناب رئیس اینها اطفالند و مقامات حضرتعالی را نمیدانند باید ببخشید. اطفال عزیز زودتر اثاثیه خود را برداشته و خداحافظی نموده و با حال گریه از مدرسه خارج شدند. رئیس نظمیه گفت چند نفر شاگرد بودند؟ گفتم دویست و چهل نفر بودند. گفت چند نفرشان کلیمی بودند؟ گفتم سی نفرشان تقریباً کلیمی بودند و بقیه مسلمان و بهائی بودند. رئیس نظمیه با عصبانیت تمام گفت رئیس تأمینات با این شخص بروید شهربانی باشید تا ما بیائیم. لهذا فانی با رئیس تأمینات و دو نفر پاسبان به شهربانی رفتیم. در حالی که تابلو بزرگ مدرسه وحدت بشر هم به دوش پاسبانی بود و در جلو ما حرکت مینمود و در طول راه در کوچهها و بازارها مردم ناظر ما بودند و بعضی متأثر و محزون و بعضی مسرور و شادمان بودند. در شهربانی با اعضاء دفتر و رئیس تأمینات صحبت نمودیم تا نزدیک ظهر رئیس شهربانی از بستن مدرستین وحدت بشر فارغ شده و با نهایت تغیّر و عصبانیت وارد شهربانی شدند و پشت میز ریاست جلوس نموده و فانی را احضار کردند و گفتند چرا مدرسه را تعطیل نموده و در جواب مراسله رسمی اداره معارف عقیده خود را اظهار داشته و نوشتهاید تعطیل بهائی بوده. فانی جواب دادم چون روز تعطیل دینی بود، برحسب عقیده دینی مدرسه را که از تأسیسات بهائیان بود، تعطیل نمودیم و چون اداره معارف سئوال نمود علّت تعطیل چه بود در جواب حقیقت واقع را نوشتیم زیرا بهائی در جواب سئوالات دولت موظف است با صداقت و با صراحت باشد و دروغ نگوید و ننویسد. رئیس شهربانی گفت ما دستور داریم که هرکس اقرار به بهائی بودن نماید او را حبس و توقیف کنیم. فانی عرض نمود بهائی هم موظف است که عقیده خود را کتمان نماید و در جواب سئوالات دولت متبوعه خود راست بگوید. رئیس شهربانی فرمود شما نمیتوانید اظهار عقیده کنید، دولت شما را به رسمیت نمیشناسد. فانی عرض نمودم اظهار عقیده نمودم و هر نوع امر دولت باشد مطیعم. رئیس شهربانی خطاب به رئیس تأمینات گفت بروید و این شخص را استنطاق نموده و دوسیه تشکیل بدهید. لهذا به اطاق رئیس تأمینات رفته و استنطاق شروع شد و صورت استنطاق به قرار ذیل است:
سئوال- اسم شما چیست؟ جواب- عباس
سئوال- اسم پدر؟ جواب- میرزا محمود
سئوال- اهل کجا هستید؟ جواب- وادقان و ساکن کاشان
سئوال- کدام محله جواب- محله سرپله
سئوال- تبعه چه دولتی جواب- تبعه دولت علیه ایران
سئوال- شغل شما چیست؟ جواب- مدیر مدرسه وحدت بشر بودم
سئوال- سن شما چقدراست؟ جواب- متولد سال 1275 شمسی هستم
سئوال- مذهب شما چیست؟ جواب- بنده بهائی هستم
سئوال- مذهب بهائی رسمی نیست و دولت آن را به رسمیت نمیشناسد و قبول ندارد. مذاهب رسمی که دولت به رسمیت شناخته مسلمان ومسیحی و کلیمی و زرتشتی میباشد.
جواب- دین و مذهب امری وجدانی است و چیزی نیست که دولت به رسمیت بشناسد یا نشناسد. دین ومذهب را دولت ظاهر نکرده و نمیکند شارع ادیان انبیاء الهی و مظاهر مقدسه بوده و هستند و دولت هم معتقد به یکی از ادیان الهی است یعنی در ظلّ دین و مذهب است. دین و مذهب در ظلّ دولت نیست و اشخاص در اختیار دین و مذهب آزادند.
سئوال- این مراسله را شما به اداره معارف نوشتهاید؟
جواب- این سواد مراسلهئی است که من از طرف مدرسه نوشتهام .
سئوال- امضای خود شماست؟ جواب-بلی امضای بنده میباشد.
سئوال- شما حق نداشتید در جواب اداره رسمی دولتی خود را بهائی معرفی نموده و اسم بهائی را ذکر کنید و قید نمائید که در سال 9 روز تعطیل بهائی است.
جواب- چون بهائی دروغ نمیگوید و مطیع دولت متبوعه خود میباشد و اداره متبوعه از مدرسه سئوال نموده لذا عین حقیقت نوشته شده.
سئوال- شما حق نداشتید بنویسید.
جواب- نوشتیم هرچه قانون است درباره ما معمول دارید.
دو سیه به اینطریق نوشته و امضاء شده و بسته شده و بعد رئیس تأمینات شروع کرد به صحبت نمودن که دیانت مقدس اسلام مثل آفتاب روشن است مردم آن را ترک نموده خود را گرفتار و دچار زحمت مینمایند. گفتم آقای رئیس اینکه فرمودید دین اسلام مثل آفتاب است شکی در آن نیست و بهائی منکر اسلام نمیباشد بلکه مروّج اسلام است و چون به مرور زمان قوانین اسلام از میان رفته و مردم دچار محظور شده لذا خداوند تعالی که پدید آورنده ادیان است، دیانت را تجدید فرمود و دین بهائی را ظاهر ساخت و خلق از گرفتاری و محظورات نجات یافتتند. رئیس تأمینات گفت حالا شما فی الحقیقه بهائی هستید من نمیتوانم قبول کنم شما برای سیاست و ریاست کار خود که جمعی را گول بزنید خود را بهائی مینامید. فانی عرض نمود به جان شما قسم بنده بهائی هستم و ابداً سیاست و ریاست نمیدانم چیست. در دیانت مقدس بهائی آقائی و ریاست نیست همه باهم برادر و برابر هستند و هرکس در سیاست داخل شود باید از بهائیت خارج شود. رئیس تأمینات گفت چند سال است که شما بهائی شدهاید؟ فانی گفتم نود و یک سال است که بهائیت ظاهر شده و از آن تاریخ اجداد من قبول نمودهاند و من بهائیزاده بودهام ولی خودم هم کاملاً تحقیق نموده و قبول کردهام و حاضرم که هرکس بخواهد برایش حقانیت امر بهائی را ثابت نمایم. رئیس تأمینات گفت اینها همه خیالات است دو سه نفر به بازیچه حرفی میزنند. شرط میکنم هر کدام را بیاورم عقیده خود را انکار نمایند. فانی عرض نمودم چون حضرت عالی بیاطلاعید، تصور میفرمائید بازیچه است. بیست هزار نفر بهائی شهید شده و یک نفر عقیده خود را انکار نکرده اگر از پست ترین بهائیها را بیاورید و تمام قوای دولت را در برابر او وادارید که از عقیده خود انکار نماید، انکار نخواهد کرد زیرا امروز مأمور است که عقیده خود را اظهار نماید و اگر انکار کند بهائی نیست و بهائیها او را از بهائیت خارج مینمایند. رئیس تأمینات گفت حالا من یقین کردم که شما بهائی حقیقی هستید زیرا از حرفهایت معلوم است که ساختگی نیست و حالا شما توقیف هستید، بروید در کادر رئیس. کادرتعارف نموده و تسلی داد که اهمیت ندارد نگران نباشید. گفتم بنده در نهایت سرور و فرح هستم زیرا توقیف بنده در راه حق و حقیقت دین است مبنی بر خطا و جرم و جنایتی نیست. تمام بزرگان عالم در راه عقیده دینی زندان و حبس شده و بالاخره شهید شدهاند، این عین افتخار و سربلندی است. خلاصه یک ساعت قبل از ظهر روز پنجشنبه 22 آذر 1313 مطابق 2 شهرالمسائل 91 بدیع در شهربانی توقیف و تا غروب روز شنبه 24 آذر که 54 ساعت تمام بود با کمال سرور و فرح روحی بسر بردم. در این مدّت با اغلب صاحب منصبان شهربانی و پاسبانها صحبتهای امری شد. شام و ناهار هم از منزل میفرستادند. روز آخر جناب دکتر سلیمان برجیس و آقای موسی یوسفیان را هم به شهربانی آورده و چند ساعتی نگاهداشته و مرخص نمودهاند)انتهی
باری محمودی بعد از بسته شدن مدرسه بر حسب دستور محفل ملی و محلی تا آخر اسفند 1313 همچنان در کاشان اقامت و به تعلیم و تربیت کودکان بهائی اشتغال داشت. آنگاه برای تأمین معاش با آقا میرزاعلی محمد نبیلی و آقا میرزا عبدالحسین ضرغام که در لرستان به راه سازی مشغول بودند، قراری بست و تا چهارماه در آن نقطه به سر برد. سه سال هم با میرزا علی محمد مذکور در لرستان و عراق و خمین و طهران به امور ملکی و بعد به تنهائی در طهران به امور متفرقه اشتغال ورزید و در تمام این مدت نیز خدمات امریه را از قبیل تبلیغ و تدریس انجام میداد تا در آذرماه 1319 شمسی بر حسب امر محفل مقدس روحانی ملی و لجنه تبلیغ مرکزی دست از امور دنیائی کشیده، رسماً به هدایت نفوس مشغول شد و اکنون که سنه 1334 میباشد، پانزده سال است که شبانه روز عمر خود را به این خدمت میگذارند و در این مدّت غالباً در کرمانشاه و گاهی هم در بلاد دیگر از قبیل کردستان و همدان و ملایر و بروجرد و خرم آباد و اهواز و یزد و کرمان و رفسنجان و بم و سیرجان و زاهدان و خواش و سراوان و ایرانشهر و زابل و بنادرجنوب به خدمات امری در کمال روحانیت مشغول بوده. اینک سه فقره از سرگذشتهای او را به عین عباراتی که خود مرقوم داشته در اینجا نقل کرده و به تاریخچهاش خاتمه میدهیم.
حکایت اول
در اواخر اردیبهشت سال 1320 برای ملاقات احبا سفری از همدان به ملایر و بروجرد و خرمآباد نمودم. از همدان با اتومبیل پستی بلیط یکسره به خرم آباد گرفتم که پس از ملاقات احبای خرمآباد در مراجعت بروجرد و ملایر هم ملاقاتی نموده و به همدان برگردم. اتفاقاً اتومبیل پست ساعت نه بعدازظهر وارد بروجرد شد و گفتند شب در بروجرد مانده و صبح زود حرکت به خرم آباد مینمائیم. فانی ملاحظه نمودم که اگر آقای علی سلطانی منشی محفل بروجرد که از رفقای سابقم بود و چند سال قبل در خرم آباد ایشان را ملاقات نموده بودم، امشب ملاقات نماییم و مطلع شوند که در مراجعت از خرم آباد احبا حاضر باشند و ملاقات نمائیم بهتر است لهذا در گاراژ آدرس آقای سلطانی را پرسیدم. گاراژدار گفت او را میشناسیم و خانهاش نزدیک است. یکنفر حمال حاضر نموده و جامهدان فانی را برداشته و جلو افتاد و به درب خانهئی آمده دق الباب نمود. از توی خانه جواب دادند کیست. حمال گفت آقای سلطانی آقای محمودی مسافر هستند. آقای سلطانی بلند جواب داد بفرمائید بفرمائید. حمال از جلو و فانی از عقب وارد حیاط شده ملاحظه نمودیم در کنار حیاط چند اجاق بسته و دیگهای غذا بار گذاشته و مشغول طبخ هستند و تعارف نمودند و راهنمائی به تالار نمودند. لذا رفتیم بالا و حمال جامه دان را گذاشته انعامی گرفت و رفت و حقیر تصور نمودم که آقای سلطانی امشب احبا را مهمانی نمودهاند چونکه توی تالار هم پر از جمعیت بود و همه روی زمین نشسته بودند و سفره گسترده بودند. فانی داخل تالار شده و الله ابهی گفتم. حضار همه متوجه فانی شدند و فانی دیدم جلسه قمار است و مشروب گسترده است. یکنفر آمد جلو و دست بنده را گرفته تعارف و خوش آمد نمود و گفت بنده سلطانی هستم. فانی فوراً فهمیدم که اشتباه شده و این سلطانی غیر از علی سلطانی است ولی به روی خود نیاوردم و گفتم بنده عباس محمودی و به قصد مطالعات تجارتی عازم خرم آباد بودم و اتومبیل امشب نرفت و فردا صبح میرود و چون در همدان ذکر خیر شما را از رفقا شنیده بودم، غنیمت دانستم که امشب را از حضورتان بهره مند شوم. حال خواهش دارم آقایان هم خودشان را معرفی بفرمایند که بیشتر ارادت حاصل نمایم. آقایان حضار هم خودشان را معرفی نمودند. معلوم شد که تمام رؤسای دوائر دولتی بروجرد بودند(رؤسای دادگستری و شهربانی و دارائی و ژاندارمری و بهداری اعضای ادارات و چند نفر از ملاکین و دوافروشها) ولی همه لباسهایشان لباس سویل بود و لباس فرمی نپوشیده بودند. باری آقای سلطانی گفت آقایان خواهش دارم امشب بازی را تعطیل نمائید و شام حاضر کنیم میل بفرمائید و بروید زیرا این مهمان محترم من نمیخواهم ناراحت باشند. فردا شب تشریف بیاورید و بازی را تمام کنید. گفتند پس این دستی که نیمه کاره است تمام کنیم و بازی تعطیل شود. گفتم جناب سلطانی خواهش دارم شما پروگرام خودتان را بهم نزنید، بنده راحت هستم و چند دقیقه آقایان را زیارت مینمایم و در ضمن شام به فانی بدهید بخورم و چون خیلی خسته هستم استراحت نمایم، آقایان هم مشغول باشند. آقای سلطانی گفتند میترسم در ضمن بازی و سرگرمی سروصدا کنند و شما ناراحت شوید. گفتم چون خیلی خسته هستم هر قدر هم سروصدا بشود فانی بیدار نخواهم شد، شما خیالتان راحت باشد. آقایان رؤسا گفتند ما شرط میکنیم که ابداً کسی صدا بلند نکند و هرکس صدا بلند نمود، فردا شب فوق العاده در منزلش سور بدهد. با این شرط با اجازه مشغول بازی شدند و در ضمن هم مشروبهای متنوع در کار بود. بعد از چند دقیقه آقای سلطانی شام آورد، فانی خوردم و دراطاق گوشه تالار تخت زده استراحت نموده و به خواب رفتم. ساعت سه بعد از نصفه شب بیدارشدم، دیدم آقای سلطانی بالای سرم ایستاده و پتو آورده روی رختخواب انداخته. گفت دیدم هوا سرد شده پتو آوردم روی رختخواب انداختم. آب هم بالای سرتان گذاشتم، جامه دان و کیفتان را هم برداشتم توی گنجه گذاشتم محفوظ باشد. گفتم منزل شما برای بنده از هر بابت محل اطمینان است و مثل منزل خود بنده میباشد. ایشان رفتند پیش رؤسا و بنده باز خوابیدم. آقایان همه مشغول بازی بودند و آهسته آهسته باهم حرف میزدند. مجدداً بنده خواب رفتم و موقع سپیده دم بیدار شدم. ملاحظه شد که حضرات برخاسته و یکی یکی میروند. بعد از رفتن آنها قبل از طلوع آفتاب برخاسته و وضو گرفته و مشغول نماز و مناجات شدم و بعد از خاتمه مناجات خادمه سلطانی چای و صبحانه حاضرنمود و گفت آقای سلطانی یک ساعت قبل که حضرات رفتند، خوابیدند و فرمودند که شما بیدار شدید ما پذیرائی نماییم. در این بین آقای سلطانی هم بیدارشده و آمدند و بسیار اظهار خجلت نمودند که من چارهئی ندارم چون ملّاکم و دهاتی دارم و سر و کارم با این رؤساست، مرا آلوده نمودهاند ولی امشب با خودم عهد نمودم که دیگر با آنها مراوده اینطوری نکنم ولو هرقدر ضرر برایم حاصل شود. بعد گفتند یکنفر سلطانی دیگرهم در اینجا میباشد که از احباب هست گفتم ایشان را به خوبی میشناسم، آقای علی سلطانی هستند و در اداره دارائی و اقتصاد میباشند و از خیلی قبل باهم رفاقت داریم و انشاءالله در مراجعت از خرم آباد خدمتشان خواهم رسید. گفتند تقاضا دارم که امروز در خدمتتان باشیم و فردا تشریف ببرید. گفتم چون کار واجبی دارم معذرت میخواهم و اجازه بدهید مرخص شوم. جامه دان فانی را به نوکرش داده و تا گاراژ خودش هم همراه فانی آمده و سفارش به شوفر اتومبیل نمود و فانی سوار شده عازم خرم آباد شدم و ایشان مراجعت به منزل خود نمود. در مراجعت از خرم آباد با یکنفر از احبای خرم آباد بودیم و به منزل آقای علی سلطانی منشی محفل رفتیم و قضایا را هم برای آقای سلطانی و احبای بروجرد گفتم و دو سه روز در بروجرد توقف شد و در ضمن مجدداً به اتفاق آقای علی سلطانی آقای جلال سلطانی میزبان چند شب قبل خود را ملاقات نمودیم و ایشان خیلی تعارف نمودند و عذرخواهی کردند و گفتند من عهد کردم که دیگر با این اشخاص اینطور معاشرتها را نکنم. از بروجرد به ملایر آمده و چند روز ماندم. آقای سعید رضوی هم از همدان با چند نفر از جوانان همدان ملایر بودند. برای آنها هم حکایت رفتن به منزل آقای سلطانی را در بروجرد گفتم و متذکر شدند که اگر بروجرد رفتند اشتباهاً به آنجا نروند اما پس از دوسال که بنده در کرمانشاه بودم آقای رضوی برایم نوشتند که به اتفاق آقای آذری به بروجرد رفتیم و روز هم بود. ما را اشتباهاً به منزل جناب آقای جلال سلطانی بردند.
حکایت دوم
درسال 1322 شمسی مطابق سال 100 بدیع که در کرمانشاه بودم یک روز عصر در خیابان آقای خوش نگه را که یکی از احبای کرمانشاه هستند، ملاقات نمودم. فرمودند دو نفر شخص ملا و عالم دو روز است که از کربلا و نجف آمدهاند و در منزل من هستند و صحبت نمودهایم. من به آنها گفتهام که یکنفر شخص تاجری از رفقای من میباشد و نسبتاً با اطلاع است، او را بیاورم و باهم صحبت کنید. حاضر شدهاند که صحبت نمایند. حال بیائید برویم منزل و با آنها صحبت کنید. فوراً فانی به اتفاق آقای خوش نگه به منزل ایشان رفتم و معلوم شد که آقا شیخ یوسفعلی ممقانی از علمای ممقان و یکنفر پیرمرد از سادات موسوی و علمای تبریز هستند و در کربلا و نجف بوده و به قصد زیارت حضرت رضا به ایران آمدهاند و در کرمانشاه وارد شده به واسطه اینکه دختر و داماد آن سید تبریزی در کرمانشاه است و در ممنزل آقای خوش نگه اجاره نشین است، به منزل او وارد شدهاند. خلاصه پس از سلام و تعارف آقای خوش نگه معرفی نمود و مشغول مذاکره شدیم. فانی عرض نمودم که اگر در زمان حضرت رسول (ص) بودیم و روز اول بعثت اظهار امر آن حضرت بود به چه دلیل و برهان باید بفهمیم که حق است و ایمان بیاوریم؟ آقا شیخ یوسفعلی فرمودند چند چیز دلیل و حجّت است به واسطه آنها باید قبول کرد. اول کتاب ، دوم امت، سوم معجزات و تشریع شریعت. فانی عرض نمودم که در اول امر البته کتابی نبود و قرآن کریم در مدّت 23 سال نازل شده و پس از رحلت حضرت رسول در زمان خلفا جمع آوری و تدوین شده است. امتی هم که نبود اما معجزات از چه قبیل معجزه میفرمائید؟ آقا شیخ یوسفعلی قدری فکرفرموده و گفتند هزارها معجزه است و در کتابها نوشته شده است. گفتم معجزاتی که در کتابها بعد از چند صد سال نوشتهاند در اول امر اسمی از آن نبوده زیرا قرآن هم مخالف آن است. آقا شیخ فرمودند چنین چیزی نیست. فانی چند آیه از قرآن از سوره بنی اسرائیل که میفرماید: " و قالوا لن نومن لک حتی تفجرلنا من الارض ینوعاتا" آنجائیکه میفرماید: "قل سبحان ربّی هل کنت الا بشرا رسولا" را خواندم. آقا شیخ گفتند آنها کافر بودند و خدا مسئولشان را اجابت ننمود. گفتم پس معجزات برای مؤمنین ظاهر میشده. فرمودند بلی. عرض شد که مؤمنین به چه دلیل مؤمن شدهاند که بعد از ایمان برایشان معجزه ظاهر شود. قدری فکر فرموده گفتند مؤمنین در عالم ذرّه دیده و قبول کردهاند. خواستم جواب عرض کنم، فرمودند چون قبلاً وعده به شخصی دادهایم و منتظر میباشد فعلاً مجال سئوال و جواب نیست و از شما معذرت میخواهم. عرض کردم اگر اجازه بفرمائید شب که از محل موعود مراجعت میفرمائید بنده شرفیاب شوم و مذاکرات خود را تمام نمائیم. فرمودند چون معلوم نیست که چه وقت مراجعت میشود، نمیتوانیم قول بدهیم. عرض نمودم پس اجازه بدهید صبح قبل از آفتاب شرفیاب شوم و از حضورتان استفاضه نمایم. گفتند مشکل است چون فردا صبح باید به طهران حرکت نماییم، مجال نداریم. فانی عرض نمود پس بدانید که تمام گناه نفوسی که به عقیده شما از دین اسلام خارج میشوند به گردن شما و امثال شماهاست که برای رضای خدا حاضر نیستید یک شب قدری از خواب و استراحت خودتان صرفنظر نمایید و جواب مشکلات مردم را بدهید. پس از این عرض بنده آقا شیخ فرمود فردا صبح حاضرم بیائید صحبت نمائیم. لهذا فانی مراجعت به منزل نمودم و آقایان علما هم به محل موعود خود رفتند. فردای آن شب، صبح زود قبل از آفتاب به منزل آقای خوش نگه رفتم و ساعتی معطل شدم تا آقایان نماز خوانده و چای و صبحانه صرف نموده و با نهایت خشونت و خلق تنگی حاضر شدند و شروع به صحبت نموده، فرمود آیا شما در حقانیت اسلام شک و شبهه دارید یا حق میدانید؟ گفتم ما اهل بها به حقانیت جمیع مظاهر مقدسّه الهیه مقر و معترفیم و آنها را حق میدانیم. گفت پس شما هم چون مثل ما به حقانیت اسلام معتقدید، دیگر دلیل حقانیت لازم نیست و دین اسلام خاتم ادیان است و تا قیام قیامت باید باشد و کلمه خاتم النبیین شاهد به این مطلب است. فانی گفتم خاتم بر گذشته و فاتح آینده است و آیه مبارکه که تأکید در آمدن رسولان در آینده دارد گواه صدق این مطلب. آقا شیخ یوسفعلی فرمود چنین مزخرفی در قرآن نیست. گفتم چون نسبت مزخرف به قرآن دادید دیگر صحبت با شما جایز نیست. شیخ عصبانی شده و با خشونت قرآن حمایل خود را محکم روی میز زده گفت این قرآن نشان بده. گفتم سوره اعراف را باز کنید و آیه 33و34 را تلاوت فرمائید. قرآن را باز کرده و آیهها را به دین قسم تلاوت نمود: "و لکل امة اجل فاذا اجاء اجلهم لایستأخرون ساعة و لایستقدمون. یا بنی آدم امّا یاتینکم رسل منکم یقصون علیکم آیاتی فمن اتقی و اصلح فلاخوف علیهم و لاهم یحزنون." پس از تلاوت تقاضا نمودم که ترجمه بفرمائید، بدین قسم ترجمه نمودند: برای هر امّتی اجلی است پس چون آید اجل ایشان یکساعت تقدیم و تأخیر نمیشود. ای فرزندان آدم البته میآیند شما را رسولانی از جنس شما و قصه مینمایند بر شما آیات مرا پس کسیکه پرهیزکار باشد و اصلاح طلب، خوفی برایشان نیست و نه ایشان محزون میشوند. چون ترجمه تمام شد آقای خوش نگه که در بالای اطاق پشت میز خود نشسته و خود را مشغول به دفاتر خود نموده بود یک مرتبه دستهای خود را بلند نمود و گفت الها هزار مرتبه شکر به درگاهت که مشکل من حل شد. آقا شیخ یوسفعلی فرمود چه شکری بود کردی و چه مشکلی حل شد. آقای خوش نگه گفت مدّتی است که من با بهائیها گفتگو میکردم و این آیه را برایم میخواندند. من چون سواد ندارم گمان میکردم که شاید معنی که میکنند درست نباشد و مطابق میل خودشان معنی میکنند. حال که حضرت عالی معنی فرمودید، دیدم درست بوده و اشکالم حل شد زیرا شخص شما را عالم میدانم. آقا شیخ متذکر شده و گفت مگر چه جور ترجمه نمودم گفت درست ترجمه فرمودید. آقا شیخ مجدداً آیه را خوانده و ترجمه برعکس نموده گفت یا بنی آدم نمیآیند رسولانی. فوراً آقای خوش نگه با خنده و شوخی و به لحن آواز فرمودند چرا جناب آقا شیخ میآیند میآیند مطلب تمام است. در این موقع از گاراژ تلفن کردند که اتومبیل میخواهد حرکت کند آقایان فوری حاضر شوند. این تلفن گاراژ روحی تازه به جسم آقایان آورد و گفتند ما باید مرخص شویم. خواهش داریم در طهران و مشهد آدرس به ما بدهید برویم صحبت نمائیم. آقای خوش نگه به آنها آدرس داد که در طهران بروند در حجره طرف ایشان و به واسطه او بروند خدمت جناب علوی ولی آنها نرفته بودند و دیگر خبری از آنها نشد.
حکایت سوم
در سال 1324 که در یزد بودم جلسات تبلیغی متعدّد داشتم از جمله در منزل آقای بهرام پیمانیان شبهای سه شنبه جلسه تبلیغی بود و مبتدی زیاد به آنجا میآوردند منجمله یکنفر میرزا محمد حاذقی زرگر که خیلی متعصّب بود و نسبتاً از اسلام اطلاعات داشت، آوردند و چندین جلسه صحبت شد و تقریباً دیگر اشکالی نداشت. یک روز بدون اطلاع فانی در بازار از آقای پیمانیان خواهش نموده بود که من دیگر اشکالی ندارم ولی میخواهم اجازه بدهید یکنفر عالم همراه خودم بیاورم که صحبت کند و بنده بیشتر چیز بفهمم، آقای پیمانیان هم اجازه داده بودند. خلاصه شب جلسه بر حسب وظیفه فانی به منزل آقای پیمانیان رفتم و وارد اطاق شده دیدم قریب ده نفر مبتدیهای سابق و میرزا محمد حاذقی زرگر و یکنفر شیخ معمم و مقدس مآب و یکنفر سید معمم و چند نفر از احبای الهی نشستهاند و آقای مجذوب مشغول صحبت هستند. پس از ورود فانی آقا میرزا محمد حاذقی زرگر گفت ما با اجازه ارباب پیمان امشب جناب آقای علامه را آوردهایم که با شما صحبت نمایند و ما چیز بفهمیم. گفتم بسیار خوب خیلی خوش آمدید. جناب علّامه بفرمائید هر سئوالی دارید. شیخ علامه فرمودند شما بفرمائید که بهائیها چه ادعائی دارند. فانی عرض نمودم که بهائیها معتقدند که ظهور کلّی و موعود کلّی امم و ملل که باید در آخرالزّمان ظاهر شود و همه اهل عالم را در ظلّ یک دین و آئین درآورد، ظهور حضرت بهاءالله جلّ ثنائه است و دلائل عقلی و نقلی برای هر دین و آئین و فرقه و مذهب بسیار دارند. لهذا شما بفرمائید که چه دین و مذهبی دارید تا مطابق معتقدات دین و مذهب شما دلیل اقامه شود. آقای شیخ علامه فرمود من الآن از سر کوه پایین آمدهام و هیچ دین و مذهبی ندارم و از دین و مذهب چیزی بلد نیستم اما به فکر خود میدانم که خدائی هست. فانی گفتم جناب علامه شما ملبس به لباس اهل علم و تقوی مطابق علما و متقیان اسلام هستید و عمامه و ریش و عبا و نعلین و انگشتر و تسبیح شما دلالت دارد که اهل دین و پیشوای امت سید المرسلین هستید و مسلمان میباشید ولی از چه فرقه شیعه اسلام هستید معلوم نیست. بعلاوه شما را آقای حاذقی همراه خود آورده که هادی و دلیل و چشم و زبان او باشید و آقای حاذقی مسلمان و شیعه اثنی عشری هستند. شیخ علامه فرمود خیر ابداً من هیچ دین و مذهبی ندارم و اگر بیش از این اصرار نمائید منکر خدا هم خواهم شد. فانی گفتم جناب علامه تو را به خدا قسم منکر خدا نشوید و به همین مقامی که هستید باشید ولی پس چرا شما به این لباس درآمدهاید گفت لباس اهمیتی ندارد، هر کسبی و صنفی یک نوع لباس دارد. گفتم بسیار ممنون و متشکر هستم که با صراحت لهجه و صداقت کامل حقیقت مطلب را بیان فرمودید و حق راستی را ادا کردید. فانی یقین دارم که شما دین و مذهبی ندارید. بعد خطاب به آقای حاذقی گفتم خوب جناب حاذقی در یزد بین علما یکنفر دینداری نبود که شما آقای علامه را آوردید. آن سید معمم و سایر مبتدیها شروع نمودند به سرزنش و پرخاش نسبت به آقای علامه. فانی آنها را ممانعت نمودم که عقیده آزاد است و شما حق پرخاش با ایشان ندارید. شما اگر اهل دین و مذهب هستید از طرف خودتان صحبت نمائید. همه گفتند شما خودتان صحبت کنید ما استفاده نمائیم. خلاصه آن شب قریب دو ساعت درباره عظمت امرالله و بشاراتی را که راجع به ظهور از قبل فرمودهاند و همه واقع شده صحبت نمودم و آیاتی هم از الواح ملوک تلاوت شد و بسیار جلسه خوبی بود و تا آخر جلسه آقای علامه و حاذقی و سایرین همه خاموش بودند. در خاتمه جلسه آقای مجذوب هم چند دقیقه بیاناتی فرمودند و بشاراتی از کتابهای زرتشتی درباره ظهور مبارک و ظهور حضرت محمد بیان نمودند و جلسه به خوبی ختم شد. انتهی
باری جناب محمودی تا سال 1350 شمسی در اطراف و اکناف کشور ایران لاجل نشر نفحات مسافرت مینمود و در اغلب سفرها همسرش با او همراه بود و اکنون دوسال است به علت ضعف بنیه در طهران مقیم و حتی المقدور به ایفای وظایف روحانی مشغول است.
----
مأخذ: مصابیح هدایت «جلد نهم» تألیف: فاضل جلیل جناب عزیزالله سلیمانی
جناب عباس محمودی در مصابیح هدایت جلد۹ |