هوالابهی’
ای یاران مهربان عبدالبهـاء! صبح است و از مقام اعلی’ روحی لِتُربَتِهِ الفِداء به حیفا آمدم. شب گذشته در جوار مقام اعلی’ بسر بردم. و ببرکت آن مقام مقدّس شب را نهایت روح و ریحان داشتم. از نفحات قدس آن مرقد منوّر، مشام معطّر شد و دل و جان مهتزّ. لهذا بیاد آن احبّای روحانی افتادم و بنگارش این نامه پرداختم. با کثرت مشاغل و غوائل، جمیع را ترک نموده بیاد روی و خوی احبّای جان و دل افتادم. ملاحظه نمائید که چقدر مهربانم!
آن مدینه مدّتی مدیده بقدوم مبارک مشرّف بود، و الواح پیاپی نازل. و نفوسی که بساحت اقدس مشرّف شدند، تلقّی بیان مبارک مینمودند. از جمله شخصی شهیر از ایرانیان بود و مراوده مینمود. و این در باطن همدم و همراز سفیر بود. و در امور، محلِّ مشورت با او. جمال مبارک با او مدارا میفرمودند و بروی او نمیاوردند. ولی شخص معهود گمان این مینمود که جمال مبارک واقف بحال پنهان او نیستند. اظهار خلوص مینمود.
درآغاز این نوشتار، این پیش گفتارِ کوتاه ضروری است: در این نوشته من هرچه آورده ام از قرآن و آیات نازله در "شریعت نوین یزدانی" است. کمتر از خود گفته ام و یا از کتابی دیگر الهام گرفته ام. پس به یقین بدانید که همه دستور خـدا و سخن پاک یزدان است. با ارادت بخوانید و براستی باور کنید که بدرستی شما را به راه راست هدایت خواهد نمود.!
سیزدهمین نوشتار را با حالت زاری و دعا بدرگاه طلعت رحمان آغاز میکنم. باشد که عنایت فرماید و دستخوش احساس نشوم و ناامیدی در نوشتار اثر نگذارد.
انشاءاللّه ما همه و در رتبهء نخست من، از راه حقّ منحرف نشویم، بخردانه بیاندیشیم (قرآن 23:80و نیز آیاتی درهمه کتب یزدانی) در هر آن متذکّر باشیم (قرآن 23:85ونیز دیگر کتب یزدانی) و با بینائی همه چیز را بنگریم. (قرآن 23:27ونیز دیگر کتب یزدانی) مبادا از قلمِ کردگاری در ردیف کران و گنگان و کوران و مردگان درائیم. (قرآن 2:18- 2:171- 6:39-6:122- ( میدانیم که زندگی راستین زندگی ایمانی است. از خـدای یکتا، محبوب بی همتا یاری میجوئیم که ما را در راه راست همراه و یار و یاور باشد تا به زندگی راستین فائز شویم.
تا روزی فرمودند من پیامی دارم بحضرت سفیر کبیر ابلاغ نما. و آن اینست؛ بگو: شما آنچه توانستید در خون ما کوشیدید. و بگمانتان میتوانید شجرهء مبارکه را از ریشه براندازید. هیهات! هیهات! این شجرهء مبارکه، ثابت است و ریشه اش محکم. ریشه ای که بهیچ تیشه قلع و قمع نشود. ولو جمیع ملوک عالم بتمام قوّت قیام نمایند. ملاحظه نکنید که من فرید و وحیدم. ولی منفرداً جمیع ملل و دول عالم را مقاومت مینمایم.
عنقریب این ابرهای تاریک متلاشی شود و شمس حقیقت بکمال عظمت درخشنده و تابان شود. شما میتوانید مرا شهید کنید. و این اعظم موهبت الهی است. این شجرهء مبارکه بخون نشو و نما مینماید. حضرت اعلی’ روح العالمین له الفداء را، گمان میکردید که اگر شهید شوند، این بنیان برافتد! هزار گلوله بر صدر مطهّرش زدید. و بعد ملاحظه کردید که امراللّه ظهورش بیشتر و نورش تابنده تر گشت. تا آنکه حال به اسلامبول رسیده.
حال گمان میکنید که اگر به خنجر حنجر بهـاء را ببرید و خون این جمع را بریزید، این نار موقدهء الهی خاموش گردد؟ استغفر اللّه! بلکه کلمةاللّه بلندتر شود. و شمس حقیقت بیشتر جلوه نماید. و جمیع عنقریب خائب و خاسر خواهید شد. آنچه از دستتان براید، کوتاهی ننمائید. ای آقا میرزا! این ظلم و عناد و ستم و اعتساف در نزد ما مثل آواز پشه ای مینماید، لهذا اهمیّت به عناد و اضطهاد شما نمیدهیم. سَیَعلَمُ الّذینَ ظَلَموا اَیَّ مُنقلَبٍ یَنقَلِبون.
ما باسلامبول وارد شدیم. ابداً اعتنائی نه بشما و نه به دولت عثمانی نمودیم. از همین باید که شما بیدار شوید که اعتماد ما بر قوّت و قدرت الهیه است، نه مادون آن. جمیع ملوک مملوکند. و شما غرق در دریای زیان و خسران. عنقریب خواهید دانست.
ایران ویران گردد و دولت و ملّت بنهایت مشقّت افتد. لکن ما ایران را روشن کردیم. و ایرانیان را عزّت ابدیه خواستیم. هرچند ایران در بین دول، الان گمنام است. ولی این امرِ عظیم عاقبت اهل ایران را سرور عالم امکان کند.
خلاصه، از این قبیل فرمایشات بنهایت شدّت فرمودند. آن شخص رفت و دیگر نیامد. حال الحمد لِلّه نفحه ای در اسلامبول وزیده. این نفحه آن دیار را مشکبار نماید. احبّا در نهایت ثبوت و استقامت و حکمت باید حرکت کنند. منتهای اطمینان داشته باشند. امیدوارم که هریک از احبّا چون سراج روشن گردد. و تعالیم الهی که روشنائی عالم انسانی است و سبب راحت و آسایش آفرینش، بنهایت حکمت انتشار یابد.
این دریا پرموج است. لکن موجش رو به اوج. و من شب و روز گریه و زاری نمایم و احبّای الهی را عون و عنایت نامتناهی خواهم. و علیکم البهـاء الابهی’. عبدالبهـاء عبّاس
عزیزان من! اگر تا کنون جمالِ ابهی’، حضرت بهـاءاللّه را در آیات ایشان، در مختصر داستان زندگی ایشان، در احاطه و در گسترش امر مقدّسشان در جهان انسان، تا حدّی شناخته و محبّت ذات مقدّسشان در دل پاکتان جای گرفته است، لوح بالا را از مرکز عهد بهـاء به دقّت بخوانید تا باندازهء آمادگی و شایستگی خود، به صفات ملکوتی آن "مظهر جانانه" که در شجاعت یکتا، در ادب بی همتا، در امراللّه "مخزن تسلیم و رضا"، در قدرت دست راست خـدا، در مهربانی و محبّت مطلعِ رحمانیّتِ محبوبِ ازلی و در صراحت براستی مظهر کلّی یزدان پاک است، پی برید. من در اینجا یکی دو داستان کوتاه از نخستین روزهای آغاز "دور اعظم بهـائی" یاد میکنم و آنگاه به ادامهء تاریخ زندگانی آن "محبوب دل پاکان" میپردازم.
محبوب عالم در ریعان جوانی به نام میرزا حسینعلی نوری، محترم ترین فرد در دربار محمّد شاه و معروفِ همگان بودند که آیاتی از "طلعت باب" را دیدند و از پیام جدید پاک یزدان آگاه شدند. حضرتشان بی درنگ به انتشار امراللّه برخاستند و نخست به خاستگاه خود، "نور" در مازندران سفر فرمودند تا خویشان را به بشارتِ ظهورِ فیضِ الهی مژده دهند. بشهادت تاریخ "نور اوّلین سرزمینی است که قبل از سایر بلاد ایران از نورِ کلمةاللّه روشن شد... در وقتیکه بلاد ایران در خواب غفلت بودند، اقلیم نور از ظهور الهی خبر یافت..." ولیِّ امر بهائی میفرمایند: "این موهبت بواسطهء طهارت ذات و بیانِ جذّابِ فصیح و متانت و وقارِ(ایشان) و براهین محکمهء منطقی و محبّت شدیدی بود که از حضرت بهـاءاللّه دیده و شنیده بودند."
در همان زمان، روزی ایشان با چند نفر از همراهان به سیر و گردش مشغول بودند. "در بین راه " درویشی را دیدند "که در کنار جوی آب آتش افروخته، به طبخ غذا مشغول بود." فرمودند: "درویش چه میکنی؟" گفت: "مشغول خوردن خـدا و پختن خـدا و سوزاندن خـدا هستم." حضرتشان از سادگی او مسرور شدند و با او به گفتگو پرداختند. باندک زمانی درویش "آنچه همراه داشت ریخت" و بدنبال اسب ایشان براه افتاد. او "قلبش به نار محبّت مشتعل شد" اشعاری در مدح محبوب عالم میسرود و در پی ایشان میخواند. ترجیع بند یکی از قصیده هایش این بود: اَنتَ شمسُ الهُدی وَ نور الحق اَظهرِ الحقَّ یا ظهور الحق (تو آفتاب هدایت و نور یزدانی حقّ را پدیدار کن! تو ظهور حقّ هستی)
معروف بود که مصطفی بیک سنندجی به عرفانی رسیده که در مدح محبوب چنین میسراید! (آیا درویش مصطفی نخستین کسی بود که به دیدهء باطن، جمال رحمانی را در سلطان نور مشاهده کرد؟)
چندی گذشت. طاهره (تنها حرف حَیّ از زنان و تنها حرف حیّ که "طلعت باب را هرگز در عالم تن ندید.) به محضر جناب بهـاء مشرّف شد. او دل و جان در راه امر یزدان داشت و شاید از پیش به عرفان محبوب عالم رسیده بود. اوست که در اشعارش از اسرار نهان سخن میگوید. "شمس ابهی’ جلوه گر کردید و جان عاشقان در طواف طلعتش، چون ذرّه رقصان آمده"
و در اشاره به "ازل" میفرماید: "شمس ابهی’ گر بر اندازد نقاب صد هزاران چون ازل آید پدید"
بی شک این نفوس در عوالم روح، طائر و سائر بوده اند. ماهم میتوانیم این جهانها را ادراک کنیم. باید با تمام وجود از خداوند مهربان بخواهیم تا لطف خاصّ او شامل حال گردد.
و امّا داستان دیگر؛ مختصری از احوال محمّد زرندی، نبیل اعظم را در نوشتار پیشین تقدیم عزیزان کردم. اوست که به بغداد آمد و "ازل" رهبر بابیان را در ایّامِ قبل از طلوع شمس ظهور "مَن یُظهِرُهُ اللّه" دید. در "ازل" آنچه میجست، نیافت. و بی محابا فریاد زد و نوشت: "ازلم گر قبول، ورنه قبول خالق صدهزار چون ازلم"
غلبات شوق او را گرفت و در مستیِ عشقِ "طلعت باب و یزدان پاک"، خود را صاحب مقاماتی دید. امّا با دیدار "جناب بهـاء" و درک ظهور اللّه، چنین سرود: "سزد گر به شاهان کنم افتخار بهـایم سگ خویش خوانده سه بار" و از آن پس، در کمال فروتنی سر و جان در راه دلبر یکتا نهاد.
عزیزان من! این افراد نمونه هائی از صدها هستند که آفتاب جمال یزدانی را در زمانی که از پسِ "هفتاد هزار پردهء نور" میتابید، دیدند و شناختند. امروز عرفان مظهر ظهور رحمانی آن اندازه مشکل نیست! بکوشیم تا محروم نمانیم.
و امّا بدانیم که پس از سال نهم از طلوع شمس باب، سالی که چهار ماه ازآن را جناب بهـاء در زندان "سیاه چال طهران" محبوس بودند و نخستین تجلّیِ روح اعظم بر قلب پاک ایشان تابیدن گرفت، برخی هم بندان، شاید، لمعه ای از نور را احساس نمودند-
بنابر شواهد تاریخی، اوّلین مؤمن به "مَن یُظهِرُهُ اللّه"، سرُّاللّه الاعظم عبّاس فرزند جناب بهـاء هستند. ایشان هنوز کودکی بودند که به پدر بزرگوار خود مؤمن شدند. "طلعت باب" از پیش در < رسالهء پنج شأن > ایشان را نخستین مؤمن به "مَن یُظهِرُهُ اللّه" فرموده بودند. میفرمایند: "هَل تَعرِفونَ سِرَّ اللّه؟ اَو لاتَعرِفون؟ ذلکَ اوّلُ مَن آمَنَ بِمَن یُظهِرُهُ اللّه! فَما لَکُم ؟ کیفَ لاتَعرِفون؟ " میفرمایند: (آیا سرّاللّه را میشناسید یا نمیشناسید؟ او نخستین کسی است که به مَن یُظهِرُهُ اللّه ایمان آوَرَد! شما را چه میشود؟ چطور نمیدانید و نمیشناسید؟)
طلعت باب سوّمین مؤمن به "مَن یُظهِرُهُ اللّه را هم نام برده اند. او اسداللّه دیّان است که او را "حرفُ الثّالث المؤمنُ بِمَن یُظهِرُهُ اللّه" خطاب فرمودند. و دیدیم که او پس از عرفان مقام مظهریّت کلّیهء جناب بهـاء، بشهادت رسید. او شهیدِ مجیدی است که به دستور "ازل" به دست بابیان، هنگام ظهر، در بغداد کشته شد و روز در تاریکی فرو رفت.
آری عزیزان من! سلطان بهـاء اینک بغداد را ترک میگویند و به عزم اسلامبول حرکت میکنند. ایشان، حتّا در ظاهر، در غایت جلال و شکوه، سوار بر اسب سعودی، تاج مخصوصشان برسر در پیشاپیش کاروانی فزون تر ازهفتاد تن عاشقان و شیفتگان جمال یزدان و مظهر طلعت رحمان، از میان جمعیت انبوهی از دوستداران خود که نالان و گریان به بدرقهء "پدر مهربان" و "رفیق شفیق تنگدستان" و " راهنمای ره جویان" آمده اند، عبور مینمایند. و سفری 117 روزه را آغاز میفرمایند. سفر به دسائس پی در پی از سوی دشمنان شیعه مذهب، نامه ها و درخواستهای مکرّر دولت ایران به دربار دولت سنّی عثمانی، امّا به دعوت محترمانهء امپراطور در راهی سخت و طولانی انجام میشد.
این سفر و این خروج را جناب حسن بالیوزی، بحقّ<March of the King of Glory> نامیده و آنرا در 24 منزل توصیف کرده است. من بکوتاهی آنرا مرور میکنم. هدف، براستی ذکر اقامت چهار ماههء محبوب عالم در اسلامبول، شهر کنستانتین بزرگ است. و از این رو این نوشتار را به لوحی از حضرت عبدالبهـاء زینت دادم تا یکی از عللِ سفرهای بعدی و تبعید و حبس محبوب عالم در کشور عثمانی، به فلسطین و اقامت ایشان در آن مرز و بوم روشن شود.
باری؛ کاروان از ساحل دجله بسوی غرب براه افتاد و ندای اللّه اکبر ازهمه مردمان غم زده بلند شد. کاروان هنگام غروب در کمتر از یک فرسخی بغداد در باغی خرّم اقامت کرد، تا جناب کلیم و برخی دیگر که آخرین تهیّه ها ی سفر را میدیدند به آنان ملحق شوند.
و نیز قرار شد که در این باغ اسبها را پیش از حرکت نهائی آزمایش کنند. محبوب عالم سه اسب داشتند: سعودی، سعید و فرنگی. اینها و دیگر اسبان را دواندند. و یاران که دیده بودند جناب بهـاء در بغداد خر سوار میشدند، از مهارت محبوب عالم در سوارکاری در اعجاب شده خود را غرقه در دریای سرور و فرح یافتند. در این باغ نیز اهل بغداد که مشتاق دیدار محبوب عالم، جناب بهـاء بودند به حضور ایشان مشرّف میشدند.
محبوب در فاصلهء شهرها در کجاوه مینشستند و یک یا دو نفر از همراهان در پیش و یا در دو طرف کجاوه راه میرفتند. در هنگام ورود به شهر یا شهرکی که حاکم و سران به پیشباز میامدند، محبوب عالم به احترام آنان سوار بر اسب و تاج برسر وارد میشدند. غصن اعظم، سرّاللّه عبّاس در عنفوان جوانی در این سفر بودند. ایشان تصویر زنده و زیبائی از این "خروج" بیادگار گذارده اند. من در اینجا آنرا کوتاه و با کلام خود نقل میکنم. میفرمایند جناب مُنیر که بعدها مُنیب نامیده شد، مردی که در ایران روزگاری خوش، راحت و آسان داشت، دوست داشت بهمراه کجاوهء محبوب پیاده راه پیماید. گاهی اوقات او در یکطرف و من در طرف دیگر کجاوه راه میرفتیم. او صدائی خوش داشت و اشعار حافظ را با دلدادگی تمام میخواند: "بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم" و
ما که شیران سرخ و افعی سیَهیم پیش محبوب خویش خاک رًهیم
در جُدَیده، شاطر رضا با محمّد حسن، پسر جوانی که پدرش آقاعبدالرّسول قمی (که در زندان دشمنان بود و چندی بعد شهید شد.)به کاروان پیوستند و این پسر تا پایان عمر در خدمت "امر یزدان" ماند. حاج محمّدتقی نایب الایالة نیز از بغداد آمدو محبوب بهـاء ایشان را امر به بازگشت فرمودند. باز هم از حضرت غصن اعظم، سرّالله میشنویم:
"بسیاری وقتها شب و روز مسافت 25 تا 30مایل میرفتیم و بمحض آنکه به کاروانسرا یا محلّی مناسب میرسیدیم همگان از خستگی دراز کشیده فوراً بخواب میرفتند. دیگر کسی توانائی حرکت نداشت." غصن اعظم عبّاس تنها فردی بود که به کارها میرسید."
در "صلاحیّه" قائممقام و سران شهر جشنی برپا کردند. در "کرکوک" درویشی که 50 هزار پیرو داشت به احترام به پیشباز آمد. در "اربیل" عید قربان جشن گرفته شد. در شهر"نبی اللّه یونس" مسیحیان و مسلمانان باهم میزیستند و همه معتقد بودند که یونس نبی در آنجا مدفون است.
در "موصل" یحیی ازل که ناشناس و همراه یک نفر از بغداد فرار کرده بود، به صورت ناشناس به کاوان ملحق شد. (او بعدها گفت که ترس آن داشته که عثمانیان همه را به ایران تحویل دهند.) محبوب عالم به او فرموده بودند که اگر بخواهد همراه شود، ایشان با نامق پاشا صحبت خواهند کرد. امّا او نخواست همراه کاروان باشد.
نظر به اهمیّت این نکته، توجّه به لوحی صادر از قلم حضرت سرّاللّه عبّاس، عبدالبهـاء خطاب به بهائیان شیراز ضروری است. در مطالعهء این لوح، انسان با زندگی "ازل"، ترس بیش از حدّ او، عدم صلاحیت و قابلیت او، همسر پرستی بیش از متعارفش، فرار دائمی او از مواقع خطر چه واقعی چه خیالی، و شکست کامل او در تبلیغ و ترویج امر یزدانی آگاه میشود. میفرمایند: "چون به موصل رسیدیم کاروان در کنار رود خیمه ها را برپا نمود. سران و نامداران شهر گروه گروه به دیدار محبوب ابهی’ میامدند. در این میان، ناگهان، عربی ظهیر نام آمد و خبر داد که حضرت ازل در خارج شهر در مسافرخانه ای مقیم است و میخواهد کسی را ببیند. عمویم میرزا موسی’ نیم شب به دیدارش رفت. او از اهل و عیالش پرسید و گفته شد که همه همراه کاروانند و حالشان خوب است." ازل" نخواست آنان را ببیند و ناشناس به کاروان پیوست. او قطعه طنابی گردِ سر پیچیده، کشکولی در دست گرفته و تنها با اعراب و تُرکها میامیخت تا ناشناس بماند! در "دیاربکر" برای نخستین بار شبانه به خانوادهء خود ملحق شد.
امّا در شهر "موصل"، کاروان سه روز ماند. محبوب عالم و یاران همه به حمّام رفتند. در "زاخو" پای کوهستان، کُردهای یزیدی دو دسته شده، دسته ای فریاد میزد: "لِمَن المُلک؟" و دستهء دیگر پاسخ میداد: "لِلّهِ القادر القدیر" اینان چندان مهربان نبودند. و صبح بسیار زود کاروان با کمک قائم مقامِ حاکم شهر، راه سخت کوهستان را در پیش گرفت. سرانجام، از "جزیره" شهری که بمناسبت فتح آن توسّط صلاح الدّین ایّوبی معروف است، گذشتند و به "نصیبَین"، شهری که بیشتر ساکنانش کُرد هستند، رسیدند.
در اینجا کاروان از نظر خوراک و علوفه در تنگی افتاد. طلعت ابهی’ شخصاً برای ارزیابی وضع پیش آمدند و با حضور محبوب مشکلات برطرف شد. از غصن اعظم عبّاس "عبدالبهـاء" میشنویم: "در آن ایّام، قحطی ساکنان نواحی اطراف مسیر ما را به کمبود دچار کرده بود. در یکی از منازل سفر، میرزا جعفر و من از دهی به دهی و از خیمهء عربی به خیمهء کردی در پی آذوقه برای یاران و علوفه و جو برای حیوانات میرفتیم. گاهی تا نیمهء شب از این سو به سوی دیگر سر میزدیم... در جائی ترکی بکار درو مشغول بود." از او با احترام، میخواهند که در برابر بهای مناسب غذا و علوفه در اختیارشان گذارد. "مرد لحظه ای اندیشید و به میرزا جعفر گفت کیسهء خود را بازکن. و چند مشت کاه در آن ریخت. من این را به مزاح گرفتم و گفتم رفیق! ما سی و شش حیوان داریم و همه گرسنه اند، با این مقدار کاه چه میتوانیم کرد؟ به هر صورت، وضع بهمین منوال بود تا به "خارپوت" رسیدیم و حیوانات همه لاغر شده بودند."
در "ماردین" در پای کوهستان دو قاطر یکی از اعراب گم شد. و او از جناب بهـاء خواهش کرد کاروان را از حرکت باز دارند تا قاطرها پیدا شوند. در محلّی بنام "پارادایس" خیمه ها برپا شد و محبوب عالم از حاکم و سران خواستند تا حیوانات را پیدا کرده به صاحب آن مسترد دارند. حاکم و سران ضمن خوش آمد و پیش باز بسیار رسمی، سفته ای به مبلغ 60 پوند تقدیم کردند. ولی محبوب فرمودند که باید حیوانات این مرد مسترد شود. سرانجام حاکم و سران تمام همّت را بر یافتن قاطرها و استرداد آنها گماشتند. و با یافتن حیوانات همه کس به رضایت کامل رسید. محبوب یک شال کشمیر، یک جلد قرآن نفیس و یک شمشیر گرانبها به حاکم اهدا فرمودند. در این شهر از کاروان محبوب عالم با تشریفاتی کم نظیر پذیرائی شد.
در "دیاربکر" مردم در غایت سختی و مضیقه میزیستند. والی رفتار خوبی نداشت و کاروان در بیرون باغ ابریشمی خیمه بر افراشت. و "ازل" در این شهر خود را آفتابی کرد. در "معدن مس" نبیل زرندی، حسین نراقی و یک نفر دیگر به کاروان پیوستند. در اینجا یک زندانی ایرانی بناگاه خود را به محبوب رسانیده اظهار مظلومیت و تقاضای کمک کرد. محبوب عالم در اسلامبول تقاضای او را بگوش مسئولان رسانیدند و امکان رهائی او را توسّط سفیر کبیرِ ایران فراهم ساختند. در ضمن در این شهر مسلمانانِ متعصّب خانهء یک مسیحی را غارت کرده او را از شهر اخراج نموده بودند!
آقا رضا روایت میکند که از این نقطه به بعد جادّه در حاشیهء کوه بالا میرفت. راه خطرناکی بود. یکباره پای قاطری که حامل هودج محبوب عالم بود لغزید و قاطر به پائین سرید. چنان ناله ای از دل یاران برخاست که دست خداوندی خطر را دور فرمود. ولی دیدگان عاشقان طلعت یزدان از اشک لبریز شد.
در استقبالِ حکمران و اهالی"خارپوت" (معمورات العزیزه یعنی Glorious City) از کاروانِ محبوب عالم، بیانات حضرت عبدالبهـاء را میشنویم: "در خارپوت نمایندهء حکمرانِ کلّ به دیدار آمد و با خود معادل بارِ ده خودرو برنج، ده کیسه جو، ده عدد گوسفند، چندین سبد برنجِ "مخصوص" چند کیسه شکر، مقادیر زیادی کره و غیره، برسم "هدیه از سوی عزّت پاشا برای محبوب عالم" آورد. با توجّه به تجربه های پیشین و مشکلات تهیّهء عذا، من اینهمه را موهبت یزدانی یافته، با شادی پذیرفتم. و آقا حسین آشچی، کمک آشپز برای مدّتی دراز مشغول کار شد. ما یک هفته در خارپوت ماندیم و من خود دو شبانروز را جز خواب و استراحت کاری نکردم. حکمرانِ کلّ، عزّت پاشا نیز شخصاً به دیدار آمد و نهایت خدمت و محبّت نمود."
در "معدن نقره" شیخ صادق یزدی که در بغداد دوری از محبوب او را بجان آورده بود ناچار پیاده در پی مولای خود براه افتاده در این محلّ به کاروان ملحق شد. اتّفاق دیگر آنکه در این نقطه، برخی یاران به باغهای میوه حمله ور شدند. و این محبوب عالم را چنان ناخشنود و خشمگین ساخت که به خیمهء خود پناه بردند. یاران همه، حتّا "ازل" در بیرون خیمه در انتظار ایستادند. و چون جمال ابهی’ آنان را مورد بخشش قرار داده از خیمه خارج شدند، همگان در حضور مبارک تعظیم نمودند. جمال ابهی’ در حال تبسّم فرمودند: "امروز خشم ربّانی تقریباً همه را فراگرفت!" ضمناً محبوب عالم در این محلّ حجامت فرمودند و خون مبارک به رود ریخته شد!
از "معدن نقره" تا "سیواس" چهار منزل بود. سیواس گردنه ای بسیار خطرناک و 4000 فوت بالاتر از سطح دریاست. (عزیزان! من خود در قرن بیستم هفت بار با بهترین اتومبیلها و با دوستان خوب، از این مسیر گذشته ام. و هر بار در این گردنه به پشیمانی افتاده آرزو میکردم که هرگز دیگر به این راه نروم! خوب میدانم که کاروان محبوب و محبوب عالم در شرایط آن زمان و با چنان وسائل سفر، چه رنج و مصیبتی را تحمّل نموده اند!) در سیواس محبوب حمّام گرفتند و والی محلّ به پیشباز آمد.
در "توقات" تقریباً همهء سال هوا بسیار سرد است بحدّی که خانه ها در زیر زمین است. کاروان در این محلّ خیمه زد و "ازل" هم در کار کمک میکرد! در "آماسیا" که به "اکسفورد آناتولی" معروف است و دارای 18 مدرسهء الهیات میباشد، والی و بزرگان به پیشباز آمدند. کاروان و کاروانیان در کمبود مالی بود و از اینرو چند اسب را فروختند. در "الهیه" اوقات خوشی سپری شد و قائم مقام و سران به دیدار محبوب و اداءِ احترام آمدند.
اکنون آخرین پارهء راه بر روی خشکی در پیش بود و از میان جنگلی انبوه میگذشت. در این نقطه قاطری گم شد که حضرت غصن اعظم با سه نفر دیگر به جستن آن رفتند. کاروان جنگل را پیمود و سرانجام "دریای سیاه" از دور نمایان شد. میرزا آقاجان قلم و کاغذ آورد و قلم اعلی’ بمناسبتِ آن لحظه و آن روز، "لوح هودج" را بر صفحهء روزگار نقش فرمودند و یاران ضمن نزول لوح ترنّمات محبوب را بگوش سر و سِرّ شنینده بغایت شوق و شعف آمدند.
و فردای آن روز، سرکارِ آقا، غصن اعظم با همراهان در کنار "دریای سیاه" در مسافرخانه ای بیاران پیوستند. قاطر گمشده هم به کاروان ملحق شد. این سفر بر خشکی 110 روز بطول انجامید. آخرین بخش سفربر روی "دریای سیاه" محبوب عالم را که از بغداد، "شهر عبّاسیان" 117 روز پیش حرکت فرمودند، در 16 آگست 1863 میلادی مطابق یکم ربیع الاوّل 1280 هجری قمری، به اسلامبول، "شهر کنستانتین بزرگ" وارد نمود.
عزیزان! این سفرنامهء کوتاه را از آنرو با شما در میان گذاشتم که نکات بسیاری را روشن میسازد. نخست آنکه ما را تا حدّی با زندگی روزمرّهء محبوب عالم آشنا میکند. دوّم آنکه همگان را آگاه میسازد که حرکت محبوب عالم بسوی غرب، نتیجهء دسائس افرادی از ملّت و دولت ایران و همکاری سلطان عبدالعزیز و شاید با هدف قلع و قمع امر یزدانی و مظهر کلّی الهی اتّفاق افتاد. سوّم آنکه این سفرنامه "ازل" را با همه ویژگیهای خَلقی و خُلقی او معرّفی میکند. چهارم آنکه احترام حکمرانان و سران ترک را نسبت به محبوب عالم عیان میسازد. پنجم آنکه صبر و شکیب جمال ابهی’ را در بلایا و رنجهای سخت و طولانی و مراتب فنا و فدای حضرتشان را در امراللّه، و در عین حال محبّت و عنایت نامحدود ایشان را به همه انسانها نشان میدهد. ششم آنکه صفات عالیهء مظهر رحمانیت یزدان پاک را در شرایط گوناگون نمایان میدارد. و هفتم آنکه عشق و فدا و نیستی و فنای مؤمنانِ "شریعت نوین یزدانی" را در برابر محبوب عالم و ارادهء محبوب ازلی بیان میکند.
و اکنون به چهار ماه اقامت "مظهر کلّی الهی"، "مؤسّسِ ملکوت آسمانی در روی زمین" و "آفرینندهء مدنیت جهانی انسانی باهدیهء آزادی، برابری و رهائیِ فردی و جمعی"، در پایتخت امپراطوری عثمانی و مرکز خلافت اسلامی میپردازیم.
شمسی بیگ بعنوان مهماندار محبوب عالم تعیین شده و خانهء او محلّ سکونت ایشان و خانواده و جمعی از یاران بود. این خانه دوطبقه و نزدیک مسجد "خرقهء شریف" قرار داشت. باور بر این بود که خرقه ای از رسول اکرم در این مسجد نگهداری میشود. خانه البتّه گنجایش کافی برای این جمع ساکنان نداشت. ولی به حمّام ترکی و مسجد نزدیک بود. و طلعت محبوب فقط برای رفتن به ایندو محلّ و نیز مسكن میرزا موسی’ برادرشان از خانه خارج میشدند.
از همان ابتداء سران کشوری دو دولتِ عثمان و ایران برای اداءِ احترام و بنابر تشریفات، مرتّباً به دیدار میامدند. رسم معمول با سران و شاهزادگان ایران و دیگر کشورها بر این بود که در برابر این دیدها، بازدیدها بشود و از این راه با صدر اعظم دیداری بجای آید و توسّط او به حضور امپراطور بار یافته خواهش ها و انتظارها مطرح شود. و احیاناً دسیسه ها آغاز گردد! محبوب عالم با هیچیک از افراد رابطه ای خاص نداشتند و از هیچ کس در دو حکومت ایران و عثمان تقاضائی نمیفرمودند. سر و سَروَری جز خـدای یگانه نداشتند و اتّکالی جز محبوب لایزالی نمیجستند. از اینرو هیچیک از دیدارها را بازدید نرفتند. و این البتّه دستاویزی برای رجال ایران شد و سفیر کبیر حاج میرزا حسینخان مشیرالدّوله را به ارسال گزارشهای درست و نادرست به دربار ایران و جلب کمکهای دولت عثمانی در سرگونیهای بعدی محبوب عالم و حبس و زندانی کردن محبوب و عائله و یاران، در "ادرنه" و "عکّا" وادار و موفّق نمود.
در همه حال، محبوب ابهی’ خُلق رحمانی و خوش مشربی ذاتی خود را نسبت به دوست و دشمن حفظ میفرمودند. چنانچه در این زمان آقا رضا خوابی دید که مدّتها حضرتشان را به مزاح میداشت. او در خواب دید کتابی از آثار محبوب در میدان عمومی شهر در دست مردمان است و آسیائی را هم مشاهده کرد که درست کار نمیکرد! روز بعد محبوب عالم هنگام عزیمت به مسجد روی به او نموده با تبسّم فرمودند: "آقا رضا باید آسیاب را بکار اندازی!" حتّا ماههای بعد در "ادرنه" گاه بگاه، به او روی کرده از حال و وضع "آسیاب" میپرسیدند: آسیاب چطور است؟ آیا بکار افتاده؟
محبوب عالم معمولاً رجالی را که با مأموریتی از سوی حکومت درخواست ملاقات میکردند در خانهء برادرشان میرزا موسی’ کلیم دیدار مینمودند. و پیوسته آقا عبدالغفّار که ترکی اسلامبولی میدانست بعنوان مترجم همراه ایشان بود.
ياد آور شوم كه یکروز میرزا موسی’، نبیل و سه نفر از یاران در بازارِ بزرگ عکسی گرفتند که در کتب تاریخ بیادگار مانده است.
پس از یک ماه خائهء ویسی پاشا که بسیار بزرگتر بوده ساختمانی سه طبقه داشت و از دو قسمت بیرونی و درونی تشکیل میشد، در اختیار محبوب و یاران گذاشته شد. این خانه در عین حال حمّام و باغ بزرگی هم داشت و نزدیک به مسجد سلطان محمّد فاتح قرار گرفته، بسیار مناسب تر از مسکن پیشین بود.
چندی نگذشت که شمسی بیگ خبر نفی محبوب و عائله و یاران را به "ادرنه" آورد. و البتّه این بیشتر ثمر دسائسِ و تلاشهای سفارت ایران بود. محبوب خود و یاران را سزاوار چنین تنبیهی نمیدانستند. ولکن با احدی از سران حکومتی که به دیدار میامدند، کلمه ای در میان نگذاشتند. و چنانچه ذکر شد، در زمانیکه عادت بر این بود که شاهزادگان و بزرگان ایرانی و دیگر کشورها همواره در دربار عثمانی مانند سایر دربارها، با وعد و وعید، در پی کمکهای مالی و دیگر مساعدتها بودند، این رفتارِ محبوب بسیار بدیع و نوین بود. بیش از دو بار در عراق بعضی شاهزادگان با محبوب عالم گفتگو داشته مساعدت بابیان را در برابر وعدهء آزادی آنان طلب کردند. محبوب پیوسته روشن میداشتند که امر ایشان امر یزدانی است و در کار خداوند، کمترین راهی برای این نوع معاملات نیست!
این روش و اینهمه بی نیازی محبوب عالم، حتّا میرزا حسینخان مشیرالدّوله را به تحسین وا میداشت. او بیش از یک بار در طهران در مقام صدر اعظم کشور، گفته بود که: "تنها فردی که در خارج از کشور مایهء سربلندی ایران و ایرانیان، و احترام این دولت و ملّت شد، بهـاءاللّه بوده و هست." محبوب عالم پیوسته روشی را که عیسی مسیح در 1800 سال پیش داشت، ادامه میدادند!
حاجی میرزا صفا از ایرانیانی بود که گاه گاه به دیدار محبوب عالم میامد. او که خود را قطب گروهی از صوفی ها میدانست، با سفیر و دولت ایران مراوداتی داشت و شاید در دور کردن جمال مبارک از اسلامبول هم دستی داشت. پس از ابلاغ خبر نفی محبوب عالم و عائله و یاران به "ادرنه"، حاجی باز مشرّف شد. او با اشاره به این خبر جدید، مطلبی را به زبان آورد. محبوب عالم، جمال مبارک که از همه اسرار خبر داشتند، با قدرت و هیمنه خطاب به او فرمودند: "ما با آنکه گروهی کوچک هستیم در موقع و مقام خود محکم ایستاده ایم. و همه تا پای شهادت مقاومت میکنیم." حاجی گفت: "ولی نمیتوان با دولت و حکومتی مقاومت کرد." حضرت فرمودند: "آیا تو سعی میکنی مرا از حکومت بترسانی؟ در حالیکه من همهء جهانیان را با شمشیرهای آخته در برابر خود می بینم! در تنهائی کامل و در محاصرهء همه، من خود را مستوی بر عرش قدرت و توانائی مشاهده میکنم. پیوسته رفتار مظاهر مقدّسه و پیامبران یزدانی در مقابل ستم و بیعدالتی چنین بوده است. ولکن هرگز بلا و جور و ستم، آنان را از اجراءِ فرمان الهی و حمل امانت ربّانی مانع نشده است. و هیچیک را از رسیدن به هدفِ ظهورشان باز نداشته است!" آقارضا گزارش داده است که حاجی با شنیدن این کلمات چون صاعقه زده ها، با وحشت از جای برخاست و اجازهء مرخصی خواست.
طلعت محبوب سپس به یاران روی کرده فرمودند: "چه میگوئید؟ آیا میخواهید من شما را به مشهد فدا بفرستم؟ میل دارید که جام شهادت بنوشید؟ زمانی بهتر از این وقت نیست که جان در راه مولای محبوب ایثار کنید؟ بیگناهی ما کاملا به جهانیان اعلان میشود و اینان مجبورند به ستمکار بودن خود اقرار کنند!" آقارضا میگوید کلماتی اینچنین از فَمِ محبوب صادر شد و ما همه در آن دم، براستی و در انقطاع تمام و وفا و صفا، مشتاقانه در آرزوی آن مقام بزرگ بودیم.
کوتاه زمانی بعد، میرزا یحیی’ "ازل" که تجسّم ترس و نهانکاری بود، به عنوان سخنگوی خود و چند نفر دیگر، به بهانهء حفظ خانه و کاشانه و زن و فرزند، با محبوب عالم به گفتگو در آمده خواهش کرد که تسلیم فرمان شوند! استاد محمّد سلمانی گفت که او قبلاً "ازل" را با سیّد محمّد اصفهانی و میرزا احمد کاشانی در حال توطئه دیده بود. محبوب عالم برای جلوگیری ار وقوع شکاف بین یاران، بناچار با آنان همراه شدند. و اشاره فرمودند که موقعیتی طلائی از دست رفت. اگر ما مقاومت میکردیم، خدمتی بزرگ در راه اعلاء امراللّه انجام میشد، و بسیار هم محتمل بود که شهادتی رخ نمیداد!
این بار محبوب عالم به انزوا نرفتند و درب بروی خود نبستند. بلکه آمد و رفت سران و بزرگان دو دولت ادامه داشت. شاهزاده شجاع الدّوله مرتّباً بدیدار میامد. و "ازل" و دوسه نفر یارانش پیوسته انتظار داشتند محبوب تقاضائی از سران مطرح کنند. و هرگز چنین نشد! سالها بعد، در بسیاری محافل در هر دو کشور، استقلال، بی نیازی و امتناع محبوب مورد اعجاب و تحسین خردمندان بود.
در این زمان و در اسلامبول دختر محبوب عالم بنام "ساذجیّه" در 18 ماهگی درگذشت و جسد او در دروازهء "ادرنه" بخاک سپرده شد. و نیز افرادی بابی چون درویش محمّد و آقا حسین قصّاب به زیارت محبوب آمدند. حضرتشان خرج سفرایشان را پرداخته آنان را امر به بازگشت به ایران نمودند. میرزا مصطفی’ نراقی نیز آمد و در لحظات پیش از حرکتِ محبوب به سوی غرب، بزیارت فائز شد. او میخواست "ازل" را هم ببیند، امّا "ازل" خود را از او پنهان کرد! (کسی ندانست از چه رو چنین کرد!)
سرانجام در زمستانی بسیار سرد و سخت و با اسباب سفری مختصر و با گاو های بارکش، محبوب عالم و یاران بسوی "ادرنه" براه افتادند. پس از سه ساعت به "کوچک چکمه سی" رسیدند. نمایندهء رسمی دولت "علی بیگ" خانه ای برای حضرت آماده کرد. روز بعد، پگاه حرکت آغاز شد و هنگام ظهر در "بیوک چکمه سی" ماندند. در اینجا و در "سالواری"، منزلگاه بعد، محبوب و یاران در خانهء مسیحیان اقامت فرمودند. منزل بعد "بابا اسکی" بود و سپس روز 12 دیسمبر 1863 مطابق یکم رجب 1280 هجری قمری در سرمای شدید به "ادرنه"، "محلّی که کسی در آن وارد نمیشود مگر آنکس که به دولتِ وقت یاغی شده باشد." (وصف محبوب عالم از "ادرنه") وارد شدند. محبوب عالم، بهـاءاللّه از ایندم عملاً زندانی دولت عثمانی شدند.
در چهار ماه دورهء اسلامبول، جمال مبارک، بهاءاللّه افزون بر لوح "سُبحانَکَ یا هو، یا مَن هُوَ هو، یا مَن لَیسَ اَحَدٌ اِلّا هو" از الواح بزرگداشتِ عید رضوان یا عید گُل، لوحی خطاب به "سلطان عبدالعزیز و وکلاء" نازل فرمودند. این لوح در فردای آن روز که فرمان سلطان توسّط شمسی بیگ، دامادِ "عالی پاشا"، صدر اعظمِ عثمانی، به غصن اعظم و میرزا موسی’ ابلاغ شد و محبوب عالم از آن آگاه شدند، بوسیلهء شمسی بیگ، همراه این پیام از محبوب عالم "این است فرمانی که از جانب خداوند جهان نازل شده است." به عالی پاشا تسلیم شد.
در بارهء این خطاب و چگونگی اثر آن به بیانِ "ولیِّ امر بهائی" باز میگردیم. در <God Passes By, P160> میفرمایند:
"شمسی بیگ به میرزا موسی’ گفت: ’نمیدانم محتوای نامه چه بود که در همان دم که عالی پاشا آن را خواند، رنگ رخسارش چنان پرید که به مُرده میمانست. با وحشت گفت ’چنان مینماید که شاهنشاهی به یکی از حکمرانان حقیر و زیردست خویش فرمانی صادر نموده او را به اصلاح رسم و روش حکومت امر فرموده است.’ حالت صدر اعظم چنان اسف بار بود که من فوراً از حضورش خارج شدم.’"
نبیل زرندی مینویسد که لوح مبارک لوحی طولانی بود و با کلماتی خطاب به امپراطور آغاز شده، وزراء او توبیخ میشوند و رفتارشان شدیدا سرزنش میشود. گرچه اصل لوح هنوز در دسترس نیست ولکن میتوان خطابات محبوب عالم را به سلطان عبدالعزیز در<سورة الملوک> که در "ادرنه" (حبس بعید) خطاب به جمیع ملوک جهان نازل شده است، جستجو نمود. میفرمایند:
"اَن یا اَیُّهاَ السّلطان! اِسمَع قولَ مَن یَنطِقُ بِالحقِّ و لایُریدُ مِنکَ جَزاءً عَمّا اَعطاکَ اللّهُ و کانَ عَلی’ قِسطاسِ حقٍّ مُستقیم... میفرمایند: "ای سلطان! بشنو کلام کسی را که بحقّ سخن میگوید و پاداشی از تو، از آنچه خداوند به تو عطا فرموده است، نمیخواهد. اوست که بر راه راست قائم است و تو را بسوی خداوند، پروردگارت میخواند. اوست که تو را به روش و راه درست دعوت میکند، راهی که تو را به رستگاری و عاقبت خیر میرساند! بهوش باش تا مبادا وکلاء و وزرائی را در اطراف خویش گرد آوری که در پی امیال ناشایست و فساد آمیزند. و وظائفی را که به آن مأمورند به پشت سر انداخته، در امانتِ تو، خیانت مینمایند! با مردمان مهربان و بخشنده باش، چنانچه خداوند با تو میباشد. امور رعیّت را به هوای نفسِ اینچنین وزرائی رها مکن! از خـدا بترس و از راستان باش! افرادی را در اطراف خویش گرد آور که از آنان بوی خوش ایمان و عدالتخواهی میابی. با آنان در امور مشورت کن و آنچه میپسندی اجرا نما. بدان که آنکس که به کردگار محبوب باور ندارد، امانت دار و راستگو نمیباشد!...
"زمام امور را در دست دیگران مگذار و به وزرائی که لیاقت امانتت را ندارند، اعتماد مکن. و هرگز از آنان که در غفلت بسر میبرند، مباش!... بهوش باش! مبادا گرگ را به سرپرستی و شبانی رمهء پروردگار بگماری!...اگر کلمات مرا بشنوی و اندرز مرا بکار گیری، خداوند تو را به مقامی آنچنان بلند خواهد رسانید که هیچکس را در جهان بتو دسترس نباشد و آسیب نتواند... اگر موجب شوی که زلالِ عدل و داد افراد رعیّت را به راحت و آسایش رساند، خداوند با سپاهیان نهان و عیان تو را مدد خواهد فرمود و در همه امور موفّق خواهد داشت. تکیه بر مال و منال خود مکن! بلکه با تمام وجود اعتماد به لطف و عنایت خداوند یکتا، پروردگار مهربانت داشته باش... هرکز افراد دون و بیمایه را بر نفوس ارزنده و شریف برتری نده و مسلّط مدار!...همواره میزان الهی را پیش چشم داشته، خود را در حضور معبود عالمیان مشاهده کن. و اعمال خود را هر روز در میزان یزدانی بسنج... تو سایهء کردگار در روی زمینی. چنان رفتار کن که شایستهء این مقام رفیع و متعالی است!..."
حضرت شوقی افندی ولیِّ امر بهائی اقامت چهارماههء محبوب عالم را در اسلامبول به عنوانِ "صحنهء نخستین از سخت ترین و پر مخاطره ترین دوره، در ظهور و رسالت آسمانی حضرت بهاءاللّه" نام برده و چنین توصیف مینمایند:
"با ورود حضرت بهاءاللّه در پایتخت دولت عثمانی، مقرّ خلافت اسلامی... میتوان گفت که مشقّت بار ترین و پر ابتلا ترین، و در عین حال پرجلال ترین فصل در تاریخ سدهء نخستین از گسترش آئین نازنین یزدانی آغاز شد. فصلی که در آن شدیدترین محرومیتها و وقایع دردناک بیسابقه با برترین فتوحات و پیروزیها همراه بود. خورشید ظهور بهاءاللّه کم کم به بالاترین نقطهء اوج میرسید. پر حادثه ترین سالهای "عصر رسولی" از "دور بهاءاللّه" تجربه میشد. و جریان مصیبت بار و غم انگیزی که در کتاب "قیّوم الاسماء" از قلم مبشّر اعظم در سال 60(1260 هجری قمری) پیشگوئی شده بود، شکل میگرفت!" < God Passes By, P157>
دانستیم که همکاری دو دولت ایران و عثمان سرانجام به صدور فرمان عبدالعزیز به زندان و نفی محبوب عالم به دورترین نقطه در خاک عثمانی منتهی شد و خواهیم دانست که همین فرمان به مصیبتها و محرومیتها ی شدیدتر برای محبوب عالم و یاران منجر خواهد شد. و نیز اثرات همین فرمان، نابودی امپراطوری آل عثمان، برچیده شدن بساط خلافت و ذلّت آل قاجار را در پی خواهد آورد.
عزیزان! در پایان این نوشتار و پس از بررسی مطالب تاریخی، بسیار بجاست که به این مطلب بازگردیم که هدف دین یزدانی تربیت روحانی آدمیان در خـداپرستی و محبّت است. امتیاز انسان در ارتباط با خـداست که سبب حیات جاودان است. و درمحبّت است که "علّت آفرینش" و "خمیرمایه" همهءهستی است. این دو فقره از <کلمات مکنونه> این هر دو هدف را اعلام میدارد:
"ای پسر عزّ
در سبیل قدس چالاک شو. و بر افلاک انس قدم گذار. قلب را به صیقل روح پاک کن و آهنگ ساحت لولاک نما."
محبوب عالم اینچنین انسان را در راه خــدای یگانه و انس با آن سرچشمهء عزّت جاودانی و ورود به جهان نورانیِ روح تعلیم میفرمایند. و
"ای دوست
در روضهء قلب جز گُل عشق مکار. و از ذیل بلبل حبّ و شوق دست مدار..."
در بیان این مطلب، نوشتار را با این لوح مبارک از قلم اعلی’ بپایان میبرم.
بنام مهربان خـدای بخشنده
ای مادر! نوشتهء تو را بزبان پارسی مینویسم، تا شیرین زبانیِ طیر الهی را از لسان عراقی بشنوی. آوازهای خوش حجازی را فراموش کنی. و اقرار کنی که بلبل معنوی بجمیع لسان در باغهای روحانی بر شاخسارهای قدسی در ذکر و بیان است. تا از این آوازهای ظاهر، آوازهای باطن بشنوی!
ای مادر! از دل بگذر و به دلدار رو آر. و از جان بگذر و به جانان فائز شو. نهر قلب را به بحر مُقلّب متّصل کن. و رشتهء حبّ را به ریشهء قربِ محبوب محکم دار. جان بی جانان به درهمی نیرزذ. و دل بی دلدار به فلسی مقابل نه. سر بی سرور، در خاک به و دل بی درد، سوخته به. و گردن بی رشته، بشمشیر بریده به.
بگو، ای دوستان! رو به دوست بخوابید. و در فراش، به خیال معشوق راحت گیرید. و از گلها، بوی محبوب بشنوید. و از نارهای روشن، نور رخ یار در نظر آرید. قسم به جان دوست! که اگر پیراهن یوسفی ببوئی، به مصر دوستی خـدائی درآئی. مادرِ همه مقرَّبین شوی. پس به جان، در حبّ بکوش. و به دل، در منزل یار درآ. غمِ روزگار را به اهلش واگذار. هیچ اعتنا به ایّامِ دو روز دنیا مکن! تا این پیراهن کهنهء دنیا از بدن فرو افتد. و بر سریر باقیِ جاوید مسکن گیری . و استبرقِ الهی درپوشی. و از جام محبوب، بادهء حبّ بنوشی. و به شمع حبّ برافروزی. و جامهء حبّ بردوزی. این است آن امری که هرگز تغییر نمیکند. پس بدان که همه احکام الهی، در هر عهد و عصر، به اقتضای وقت تغییر میکند و تبدیل میشود مگر شریعهء حبّ که همیشه در جریان است. و هرگز تغییر به او راه نیابد و تبدیل او را نجوید.
این است اسرار بدیع الهی که ذکر نموده برای عباد خود. و اوست بر همه بخشنده و مهربان. و سکینه را از انوار الهی قمیصِ تکبیر بپوشان. 152
نوشته شده توسط دکتر پرویز روحانی