
این جناب که اندامی درشت و بنیه ئی قوی و دهانی خندان و دلی خرم و بانشاط مانند جوانان داشت در اولین برخورد فهمیده شد که زنده دل و شوخ و عیار است. مثلاً نخستین دفعه ئی که از سفر به منزل بنده وارد شد، گفت من چند روز مهمان شما خواهم بود ولی در خورد و خوراک به مرغ کور و خروس شل و ماهی مرده و تیهوی تیر خورده قانع هستم و لازم نیست برایم گاو یا شتر سر ببرید. بعد هم که در احتفالات عمومی بصحبت پرداخت مجلسها گرم و با رونق و پر جمعیت شد و احباب برای حضور در مجالس و شنیدن بیانات او شتاب داشتند زیرا در نطقهایش امثال و حکایات بسیار میگنجانید و هر حکایت و مثلی را بموقع و با خوشمزگی ادا میکرد. لهذا با وصف قلت سواد و کمی اطلاعات اساسی سخنانش دلچسب و تقریراتش دلنشین بود.
سپس گفت حالا هم طایفه ئی پیدا شده اند که میگویند بعد از خلقت محمد هم دست خدا بسته نشده تا دستگاه رسالت برچیده شود ولی من در جواب آن طایفه میگویم ای فلان فلان شده ها بعد از خلقت محمد دست خدا بسته شد و ممکن نیست که دیگر بعد از او پیغمبر بفرستد زیرا خلقت محمد کامل بود و خدا بعد از کامل، کاملتری نمیتواند خلق کند. ثابت از شیدانشیدی پرسید که آخوند کدام طایفه را میگوید؟ جواب داد بابیها را میگوید. ثابت از همانوقت در این باره بفکر فرو رفت. ملاحسین هم وعظ را طولانی کرد و درباره محبت علی و عداوت عمر سخنها گفت و اخبار و روایات بسیار در این زمینه خوانده گفت نمیدانید دوستی علی و دشمنی عمر چقدر ثواب دارد ولی شما بخود منازید که الحمدالله ما دوست علی و دشمن عمر هستیم چه که این مقام را از برکت وجود ما علما پیدا کردید زیرا ما همواره خوبیهای علی را گفتیم تا حب او در دلهای شما نشست. همچنین پیوسته بدیهای عمر را شمردیم تا بغض او در سینه های شما جا گرفت و الّا خودتان قابلیت فهم این چیزها را نداشتید. آخوند این کلام را که ادا کرد ثابت بشیدانشیدی گفت ملاحسین راست میگوید تا بحال دوستی و دشمنی ما بتقلید علما بوده ولی محبت و عداوت تقلیدی بکار نمیاید. لهذا من دیگر نه صلوات برای علی میفرستم و نه بد بعمر میگویم و از همان شب در صدد افتاد تا تحقیق کند که بابیها چه میگویند. بمرور بعضی از احباب را پیدا کرده مذاکراتی مینمود تا اینکه روزی با میرزا یحیی نامی از بهائیان روبرو شده مطالبی پرسید او گفت اگر فی الواقع مایل بحل این مسائل هستی شب به منزل حاجی محمد طاهر مالمیری بیا. ثابت گفت بجان و دل حاضرم و از هم جدا شدند. بعد بدو رفیقش یعنی علی اکبر و شیدانشیدی گفت من وعده داده ام که امشب به منزل حاجی محمد طاهر بروم آن دو گفتند چنین کاری مکن زیرا تو حریف او نیستی و از راه بیرونت میبرد. ثابت گفت ممکن نیست که نروم، حضرات گفتند پس ماهم میائیم و نمیگذاریم تو را تنها گیر آرند و به تله بیندازند.
باری آن شب هر سه رفتند و تا صبح مناقشه کردند و طرف صحبت بیشتر از همه ثابت بود که ولو تسلیم نشد ولی آتش طلب در نهادش بشدت شعله ور گشت. دو رفیقش میخواستند که دیگر از رفتن او نزد مالمیری مانع شوند و میکوشیدند که من بعد از این مقوله اصلاً صحبتی بمیان نیاید ولی سعیشان باطل و پندشان بی حاصل بود. چه مراوده با مالمیری و احباب ترک نشد، سهل است که مذاکرات مابین خودشان نیز بر گرد همین محور میچرخید و روزگارانی دراز بر همین منوال سپری شد و گفتگوها کم کم اثر خود را بخشید تا اینکه شبی در خانه سید علی نامی دلال روضه خوانی بود و این دو رفیق را هم برای مرثیه خوانی دعوت کرده بودند. از واعظان شخصی به اسم ملاجعفر بود که شنیده بود این دو جوان با مالمیری رفت و آمد دارند لهذا تا توانست به امر و قرة العین ناسزا گفت و آخر کار این آیه را خواند که: "اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِنَ السَّمَاءِ أَوِ ائْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ" یعنی خدایا اگر این همان حق است از جانب تو پس بباران بر ما سنگ از آسمان یا بیار برای ما عذابی دردناک و این آیه ئی بود که از زبان دشمنان پیغمبر درباره آن حضرت در قرآن نازل شده است. ملّا جعفر آن را درباره این امر خوانده گفت اگر دین بابیها حق است خدا مرا نابود سازد. صاحب خانه هم گفت آری اگر این دین حق باشد خدا مرا بسوزاند. علی اکبر هم گفت اگر این امر حق باشد خدا مرا بخود واگذارد. این سه نفر بعد از کمتر از شش ماه به ثمره نفرین خود رسیدند.
باری بر سر مطلب رویم. وقتیکه ملاجعفر از منبر پائین آمد تا از مجلس بیرون رود، ثابت که از گفتار لغوش سخت بد حال شده بود به او گفت شما خواستید امشب سلمانی خود را با بد گفتن به بهائیها اثبات کنید غافل از اینکه فحاشی دلیل نمیشود. اگر راست میگوئید مثل آدم با بهائیها صحبت کنید. ملاجعفر گفت من خیلی میل دارم اما از آنها کسی را پیدا نمیکنم. ثابت گفت من یکی از آنها هستم بنشین صحبت کنیم. ملا گفت خدا نکند که شما از آنها باشید. ثابت گفت خدا کرده بفرما تا باهم گفتگو کنیم. ملا ناچار نشست ثابت روبحضار کرده گفت حضرات آیا شما هم مایلید صحبتهای ما را بشنوید یا نه؟ گفتند آری. گفت پس باید چای و غلیان و چپق را کنار بگذارید، گفتند میگذاریم. آنگاه ثابت رو به ملا کرده گفت اگر شخصی بیاید و ادعای پیغمبری کند و آنچه با پیغمبر اسلام بود با او هم باشد آیا بر حق است یا نه؟ جواب داد بر حق است. ثابت گفت خوب حالا بگوئید با محمد چه چیز بود که با بهاءالله نبود؟ جواب داد معجزه. پرسید کدام معجزه؟ جواب داد مگر معجزه های محمد را نشنیدی و ندیدی؟ گفت معجزه محمد را شنیدهام اما ندیده ام شما بیان کنید تا بدانم ولی هرچه را که تحویل میدهید باید مثل آن را هم قبول کنید. ملا گفت یکی از معجزات این بود که سنگریزه ها با محمد حرف زدند. ثابت گفت بالاترش اینجا هست و آن این است که تمام کوهها به حضرت بهاءالله تکبیر الله ابهی گفتند. پرسید کدام کس این تکبیرات را شنید؟ جواب داد همان کسانی که گفتگوی سنگریزه را شنیدند. ملا گفت حضرت رسول بخواهش ابوجهل درخت خرما بر پشت شتر سبز کرد. ثابت گفت حضرت بهاءالله هم درخت چنار بر پشت کرگدن سبز کرد. پرسید کدام آدم آن درخت را دید؟ جواب داد همان آدمی که درخت خرما را دید. ملا گفت قرآن را قبول داری یا نه؟ ثابت گفت قبول دارم. گفت پس شق القمر بالاتر است یا شمق الشمس؟ ملا گفت شق الشمس. ثابت گفت در کتاب حضرت بهاءالله هم ذکر شق الشمس هست، شما هم باید آن را قبول کنید. گفت آخر که دید؟ جواب داد همان که شق القمر را دید. گفت آن را همه دیدند. او هم گفت این را هم همه دیدند. ملّا گفت اگر همه دیده بودند ایمان می آوردند. ثابت گفت آن را هم اگر همه دیده بودند ایمان می آوردند و دیگر یهود و نصاری باقی نمی ماند. خلاصه مذاکراتشان تا نزدیک صبح دنباله پیدا کرد آنگاه متفرق شدند.
علی اکبر آبیار جداً به ثابت اظهار داشت که تو دیگر نباید درباره این قبیل مطالب گفتگو کنی زیرا من آبرو دارم و البته مانع خواهم شد. ثابت گفت این مسئله امری است وجدانی و احدی نمیتواند متعرض وجدان کسی بشود و من تا مطلب را نفهمم آرام نخواهم نشست. علی اکبر گفت اگر من بنا باشد کل دارائی خود را خرج کنم، میکنم و نمیگذرام بابی شوی. ثابت گفت اگر شما همه دارائی خود را به من واگذاری بشرط اینکه از این مطلب صرف نظر کنم نخواهم کرد. علی اکبر گفت من بخرج خود مجلسی ترتیب میدهم و چند نفر از علما را حاضر میکنم تو هم بگو حاجی محمد طاهر حاضر شود و باهم گفتگو کنند تا مطلب مفهوم شود. ثابت گفت حاضرم علی اکبر برای شب چهار تن از علما را دعوت کرد و آنها عبارت بودند از ملاجعفری که ذکرش گذشت و حاجی میرزا محمد علی مدرس و ملا محمد و شیخ محمد (کهره) یعنی بزغاله و این کلمه لقب شیخ محمد بود. ثابت هم حاجی محمد طاهر مالمیری و میرزا ابوالحسن نیریزی را با خود آورد. در آن مجلس نفوس مذکوره و شیدانشیدی در اطاق نشسته بودند و در بیرون اطاق هم تقریباً پنجاه تن از مرد و زن گرد آمده نظر بجمع و گوش بمطالب داشتند. فتح الباب مناظره از جانب حاجی میرزا محمد علی مدرس بود که خود را طبیعی معرفی نمود و مالمیری خدا را برایش اثبات میکرد. شب که از نیمه گذشت ثابت بمدرس گفت حاجی آقا ما خدا را قبول داریم، این سئوال شما از اول بی مورد بود و مناقشاتی هم که اکنون میفرمائید بیفائده میباشد. نزاع بر سر قائم آل محمد است که ایشان میگویند ظاهر شده و شما منکر هستید پس خوب است درباره قائم صحبت کنید. مدرّس گفت من هم این را میدانم اما شما ساکت باشید. ولی ساکت نشد و مجبورش کرد تا درباره قائم بحث کند. در این مباحثه طولی نکشید که مدرس و آخوندهای دیگر در برابر اطلاعات وسیع مالمیری بزانو درآمدند. لهذا پاره ئی از احادیث را منکر شدند و قرارگذاشتند دفعه دیگر کتاب بیاورند که اگر احادیث را یافتند قبول و الّا ردّ کنند. اما رفتند و دیگر نیامدند و در همه جا بتکفیر ثابت و رفیقش پرداختند. بالنتیجه نام هر دو بر سر زبانها افتاد و بقدری اراذل بد میگفتند و هرزگی میکردند که آن دو نمیتوانستند از کوچه و بازار عبور نمایند. عاقبت روزی ثابت برفیقش شیدانشیدی گفت من میروم بمنزل حاجی محمد طاهر شما دانسته باشید. آنگاه پیش مالمیری رفته گفت من دیگر از رذالت این مردم و شنیدن بد امری طاقتم طاق شده است. تکلیف مرا معین کنید و همین امشب خبرش را بشما میدهم. ثابت در همانجا ماند و اواخر شب مالمیری از محفل برگشت. شیدانشیدی هم در آن میان ترسان و لرزان وارد شده خبر آورد که جمعی از اغیار باهم قرار گذارده اند صبح به مسجدت ببرند که اگر بد بگوئی ولت کنند و الّا بکشندت. مالمیری اظهار داشت از طرف محفل هم امر شده است که همین امشب از یزد بروی وگرنه ممکن است صبح ضوضا بشود. ثابت گفت اطاعت میکنم. شیدانشیدی نیز بر اثر تشویقات مالمیری گفت بسیار خوب من هم باتفاق او میروم تا تنها نباشد. مختصر پنج ساعت از شب گذشته آن دو جوان عازم سفر گشتند. مالمیری گفت در آبادی فهرج که در پنج فرسخی شهر واقع است یکی از احباب بنام علی میرزا رضا سکونت دارد شما بر او وارد شوید.
باری پس از وداع قدم براه گذاردند و پنج فرسخ تا صبح پیاده پیموده و در فهرج بمنزل بهائی مذکور که در آن نقطه فقط او ایمان داشت، ورود کردند. علی ایشان را در پستوی اطاق جای داد و بزن خویش که مسلمان بود، گفت اینها تاجرهای ورشکسته و فراری هستند. آنها ناهار و شام را در آنجا میل کردند و نصف شب بطرف گرد کوه که تا این محل هفت فرسخ فاصله داشت، روانه شدند و پس از کمی طی طریق راه را گم کردند ولی تصادفاً بجاده باریکی افتادند که پس از ساعتی مثل اینکه طی الارض شده باشد بمنزل رسیدند. از آنجا انار که بیست فرسخ با اینجا فاصله داشت کمی پیاده و مقداری سواره گاهی با شتر و گاهی با الاغ قطع مسافت نمودند. آن زمان در انار صدر که از محترمین محل بشمار میامد و آقا محمد جعفر که خانه خود را وقف امر کرده بود و یک سرهنگ همچنین رئیس پست و تلگراف بهائی بودند، عده احباب دیگر نیز زیاد بود و این دو مسافر را پانزده روز نگاه داشتند و از هر جهت محبت و مهربانی کردند لهذا بر آن دو جوان خیلی خوش گذشت و بر اطلاعات امری ایشان نیز افزوده گشت. بعد هم برای این دو مهمان دو رأس الاغ کرایه کرده روانه رفسنجانشان نمودند. در رفسنجان نیز اوضاع امری خوب بود و دو هفته بنهایت خرمی و سرور گذراندند. بعد احباب بر ایشان درشکه ئی تا کرمان کرایه کردند. لدی الورود با احبای الهی و جناب حاجی واعظ قزوینی که بقصد تبلیغ بآنجا وارد شده بود، ملاقات کردند و از فیض بیاناتش بمنتهی درجه ایمان و ایقان رسیدند. قبلاً هم این مرد یعنی حاجی واعظ را در یزد زیارت کرده و در حضورت برای اولین دفعه بحقانیت امر مبارک اقرار نموده بودند و شرح مفصل این قضایا را که در تاریخچه شیدانشیدی به رقم آمده است.
باری بعد از دو سه روز بروضه خوانی مشغول شدند اما همان روزها مسلمین یزد به کرمان نوشتند که این دو نفر بابی شدند و از یزد گریختند، اگر آنجا آمدند دانسته باشید. این فقره سبب شد که دیگر نگذاشتند منبر بروند. ناچار با یک دسته ده نفری از شبیه خوانان رفیق شدند و مدت پنج ماه در اطراف کرمان باین کار مشغول بودند. اگرچه این دسته هم فهمیدند که این دو نفر بهائی هستند لکن چون از لحاظ حسن صوت سبب رونق کار و جلب انظار میشدند ایراد و اعتراضی نمیکردند. اما در ظرف این چند ماه مفاسد داخلی این شغل و پستی کارگردانان این عمل و افعال فاسقانه آنها بر آن دو جوان روشن گشت و بمرور چنان از این پیشه بیزار شدند که وصف نداشت خصوصاً ثابت که از کمال دلتنگی قصد خودشکی داشت. عاقبت بشیدانشیدی گفت بیا به یزد برویم. او راضی نشد که بعد از شش ماه با دست خالی بوطن برگردد لهذا ثابت با یک ریال پول که همراه داشت دوازده فرسخ راه را طی کرده برفسنجان رفت و نفرت خود را از شبیه خوانی و قصد خویش را در رجوع بوطن اظهار داشت. احباب گفتند مراجعت به یزد عیبی ندارد چرا که حاجی محمد طاهر هم نوشته که حاکم از ایل بختیاری است و جلو اغتشاش و بلوا را گرفته است اما شما باید با رفیقان بروید. نه تنها ثابت دو ریال از محفل گرفته بمحل اولی برگشت و بهر نحوی بود شیدانشیدی را برداشته دو نفری پیاده راه یزد را پیش گرفتند. شب را به دهی وارد شده روضه خواندند. اهل محل آنها را شام دادند اینها کمی صحبت امری داشتند و این سبب شد که جماعت پراکنده گشتند. صبح زود که برخاستند تا بروند معلوم شد گیوه شیدانشیدی را دزدیده اند چون تا منزل دیگر شش فرسخ راه بود، شیدانشیدی گفت من نمیتوانم پای برهنه سفر کنم. ثابت گفت گیوه مرا یک فرسخ تو بپوش من پا برهنه میآیم. بعد یک فرسخ بخودم بده و تو پا برهنه بیا تا بمنزل برسیم و بهمین ترتیب گیوه را بنوبت پوشیدند و طی طریق کردند. چون آن روز نه صبحانه خورده بودند و نه ناهار لذا عصر گرسنه و خسته به علی آباد رسیدند. از قضا همان روز کدخدای ده مرده بود و در قریه آدم باسواد پیدا نمیشود. اینها که وارد شدند چون عمامه بسر داشتند دهاتیها خصوصاً بستگان میّت خوشحال شده پرسیدند که قرآن میتوانید بخوانید؟ جواب دادند که ما تا هفت پشت قرآن خوان بوده ایم. گفتند بسیار خوب خدا شما را باینجا رسانیده است. مختصر سه روز نگاهشان داشتند و غذاهای مقوی بخوراکشان دادند. بعد هم پانزده قرا بعنوان اجرت بایشان پرداختند. از این مبلغ پنج قرانش را یک جفت گیوه خریدند و یک تومان بقیه اش را برداشته رو به راه نهادند. در منزل بعدی نیز یک نفر رحلت کرده بود، در آنجا هم سه روز مهمان و مشغول قرائت قرآن شدند. بعد صاحبان عزا سه تومان پول داده مرخصشان کردند. اینها پس از طی مراحل و منازل به گرد کوه رسیدند و چون خرجیشان تمام شده بود، پنج شب ماندند و پنج مجلس روضه خواندند و آخر کار پنج تومان مزد دریافت داشته خواستند بروند یک نفر از اهل ده دو رأس الاغ آورده گفت نذر کرده ام شما را سواره تا فهرج برسانم. در فهرج به منزل آقای علی وارد شدند و بی اختیار نعره الله ابهی از سینه برآوردند. صاحب الاغ که چنین دید آهی کشیده گفت نمیدانم این چه بدبختی است که آدم هرجا میرود گیر بابی می افتد. ما هم دامادمان بابی شده بود از ده بیرونش کردند حالا رفته عشق آباد. این را گفت و الاغها را برداشته بی اینکه غذا بخورد بحالت قهر خارج شد. ثابت و رفیقش فردا صبح زود حرکت کرده دو ساعت از شب گذشته پس از هفت ماه دوری از وطن و مهجوری از خویشان در وسط تابستان به یزد وارد و از یکدیگر جدا شده هر یک به منزل خویش رفتند.
ثابت وقتیکه از یزد خارج شده بود زنش بار داشت اکنون دید یک دختر آورده و در غیابش اسباب خانه بفروش رفته و از کارفرما چیزی جز یک حصیر پاره و یک لحاف کهنه نمانده است. باری وضو گرفته مشغول خواندن صلوة وسطی شد. زوجه اش از مشاهده این عمل چنان بلرزه افتاد که دندانهایش بهم میخورد. پس از تمام شدن پرسید این چه نمازی بود که خواندی؟ جواب داد این نمازی است که مرا دربدر کرد و تو را به این روز نشانید. این نمازی است که اگر سلطنت دنیا را به یک طرف بگذارند و این نماز را به یک طرف دیگر و مرا در انتخاب یکی از آن دو مخیّر کنند، این نماز را برمیدارم. حالا هم به تو میگویم که من بهائی هستم و اگر تمام عالم دست بدست هم بدهند و با وعده و وعید بخواهند مرا برگردانند نخواهند توانست. تو هم اختیار داری که بمانی یا بروی و من اکنون نتیجه رفتن و ماندنت را صریحاً میگویم تا بدانی و از روی چشم و گوش بسته کاری نکنی. اما اگر در خانه من بمانی اول کسی که دشمنت خواهد شد مادر خود من است که دست به هرچه بزنی میگوید نجس شد و بعد کسان خودت ترا سرزنش خواهند کرد و بعد همسایه های دور و نزدیک از تو میگریزند. ممکن است بحمام راهت ندهند یا روزی یکبار خانه را سنگباران کنند. این مصیبت ها و از این بالاترها در صورتیکه بمانی برایت خواهد بود اما اگر از من جدا شوی پیش همه کس عزیز خواهی شد و شوهر جوانتر و بهتر از من نصیبت مینمود و همه گونه اسباب آسایش برایت فراهم میگردد. اگر خواستی بروی دوباره بچه هم هر طوریکه تو بخواهی من عمل میکنم یعنی میتوانی او را با خود ببری یا بگذاری پیش من و بروی اما با همه این احوال اگر تصمیم گرفتی در خانه بمانی نه حق داری که برایم دلسوزی کنی و نه اینکه در هر نفس بهانه برای قرقر پیدا کنی، حالا اختیار با خودت است. عیالش در جواب هیچ نگفت و ثابت بعدها دانست که وقتی بسفر رفته بوده است علی اکبر آبیار بتوسط همان چهار آخوندی که قبلاً ذکرشان گذشت طلاق فاطمه خانم دختر خواهرش را که عبارت از همین زن باشد گرفته و او را به خانه طلبیده و گفته بوده است تو دیگر همینجا بمان چرا که بابی شدن شوهرت ثابت شده و حتماً او را خواهند کشت ولی فاطمه خانم بچه را برداشته و فراراً بخانه آمده است.
بهر حال ثابت مدتی در نهایت فقر و پریشانی زندگانی کرد. چه روزی بیش از یک قران که فقط بهای نانشان میشد درآمد نداشت. شیدانشیدی نیز که در محله دیگر میزیست به همین درد مبتلا بود به قسمی که طاقت نیاورده از یزد خارج شد ولی در منزل نو گنبد بدست یکدسته سارق افتاد که لباسش را بردند و خودش را چند روز به کوله کشی انداختند. بعد با حال زار به یزد مراجعت کرد اما بعد از چند ماه کار ثابت قدری رونق گرفت و در همان سال که عبارت از سنه 1333 قمری باشد، جناب آقا محمد بلور فروش هم بامرالله گروید و مانند چشمه خورشید مشتعل و فروزان شد. ثابت با او مأنوس و محشور گردید چنانکه اغلب اوقات باهم بودند. مدت دو سال به همین منوال گذشت تا اینکه در روز نهم عید رضوان 1335 قمری ثابت و آقا محمد بلور فروش و مالمیری باتفاق خانواده های خود بباغ رفته بودند تا بفراغ بال عید را برگذار کنند و بر همگی بسیار خوش گذشت. شب دوازدهم رضوان بشهر برگشتند و همان شب بمنزل آقا محمد بلور فروش رفتند. آن بزرگوار که قدری لکنت زبان داشت گفت آقایان بدانید من بزودی کشته میشم اما به هیچ یک از شما آسیبی نمیرسد زیرا دیشب در خواب دیدم من و شما در گلخنی بودیم که همگی میخواستیم بیرون شویم، ممکن نمیشد. من یک قلمتراش کوچک یافتم و دیوار را با آن خراب میکردم ناگهان سوراخی باندازه چشمه سوزن پیدا شد من باریک شدم و از آن روزن بیرون رفتم. بعد از خروج همان ملکوتی که ذکرش را شنیده ایم. دیدم داخل آن شدم و از وصف کردن آن هم عاجزم ولی تلاش شما بی فایده بود و در گلخن ماندید. باری آن شب را ساعتی به کمال روح و ریحان گذراندند بعد از یکدیگر جدا شدند. آقا محمد بلور فروش بنا بدستور محفل روحانی قرار بود که اول صبح مغازهاش را باز کند لهذا به رفقا گفت شما دو ساعت دیرتر بیائید تا من هم مغازه را ببندم و باهم به مهدی آباد که تمام احبای یزد در آنجا جمع میشوند، برویم. فردا در موعد مقرر وقتیکه به مغازه رفتند درش را نیمه باز و جمعی را آنجا در تردّد و جمعی را هم ایستاده دیدند. از همچراغ ایشان پرسیدند که آقا محمد کجاست؟ گفت رفته است بمدرسه تا شهادت بدهد. در این اثنا پدر شاگرد آقا محمد که سیّدی هرزه بود آنها را با کتک و فحش از میان مردم بیرون کرد. ثابت خواست پای بفشارد و در همانجا بماند تا انجام کار را بداند ولی شیدانشیدی گفت ایستادن ما نتیجه ندارد برویم به احباب خبر بدهیم شاید علاجی بکنند. لهذا به منزل جناب ملاعبدالغنی اردکانی رفتند و مطلب را گفتند، ایشان زنی را برای کسب خبر روانه کردند. در مراجعت خبر شهادت آقا محمد را آورد چون شهر هم مغشوش شده بود ثابت و شیدانشیدی و مالمیری چندی در خانه افنان پنهان شدند و جناب حاجی میرزا محمود افنان گاهی از آنها خبر میگرفت و دلداری میداد تا اینکه ثابت حصبه گرفت. او را در تحت مراقبت گماشته حکومت به منزلش فرستادند. بعد از چندی حالش بهتر شد و شهر هم آرام گرفت. با اینهمه مردم اراذل جیره ثابت را میدادند یعنی روزانه بیش از صد سنگ به خانه اش می انداختند و هر سنگی را با چند فحش بدرقه مینمودند. در کوچه هم پیوسته بخودش و به امر بدگوئی می کردند، خصوصاً پسر سید حسین مجتهد که از هتاکی و فحاشی خسته نمیشد. این شخص یک روز بقدری ناسزا گفت که ثابت سرگیجه گرفت. در راه به پدرش برخورده گفت آقا بپسرتان بفرمائید اینقدر فحش ندهد. گفت مادام که تو بد نگوئی او چنین خواهد کرد. ثابت گفت من هرگز بد نخواهم گفت مجتهد گفت من هم میدهم تو را سقط کنند. اثر آن تهدید این شد که بعد از دو ساعت که ثابت به منزل رفت دید دو نفر فراش منتظرش هستند و فی الفور او را با خود بدارالحکومه بردند. به مجرد ورود حاکم بنای پرخاش را گذاشته گفت تو میخواهی شهر را برهم زنی؟ ثابت گفت آقا من جز اینکه دائماً در زیر شکنجه مردم هستم معهذا بشما خبر نمیدهم دیگر چه کرده ام. حاکم متأثر شده به آرامی گفت جانم عزیزم مگر نمیدانی که خون آقا محمد هنوز خشک نشده و جلو این جماعت را نمیتوان گرفت. تو باید الساعه از شهر حرکت کنی و بهر طرف که میخواهی بروی. آنگاه فراشباشی را طلبیده گفت این آقا محمد است هر چه میخواهد به او بده و از شهر بیرونش کن. فراشباشی پیش آمده به ثابت گفت چه لازم داری؟ جواب داد که باید از محفل به من دستور برسد تا حرکت کنم. پرسید محفل کجاست؟ گفت منزل آقا میرزا بزرگ شیرازی. فراشباشی مطلب را به حکومت اظهار نمود و او با تلفن با میرزا بزرگ مذاکره کرد. میرزا بزرگ گفت او را همانجا نگاه دارید تا شب بفرستم دنبالش. شبانگاه از دارالحکومه او را به محفل برده امر کردند که همین حالا به منشاد برو. آقا میرزا مهدی اخوان الصفا هم می آیند و باهم باشید. ثابت این پیش آمد را مغتنم شمرده مدت چهار ماه با ایشان در منشاد و پشت کوه همسفر بود و از انفاس طیبه آن وجود مسعود کسب فیوضات کرد. آنگاه به یزد برگشت و هنوز دو ساعت از ورودش نگذشته بود که سه نفر مأمور از طرف حکومت آمده او را برده تا شب نگاه داشتند و بعد به منزل آقا میرزا بزرگ رئیس محفل برده تحویلش دادند تا بطرفی روانه اش کنند. در محفل مقرر داشتند که بجانب طهران حرکت نماید. ثابت حسب الامر براه افتاده در حسین آباد با جناب آقا میرزا مهدی اخوان الصفا مصادف شد و بار دیگر در محفل بمبئی سفر نمود. پس کاغذی نوشتند و بیست و پنج تومان هم خرجی داده براهش انداختند و این قضیه در سنه 1336 قمری بود که بلای قحطی و مرض وبا شیوع داشت و آن اوقات بسبب ناامنی طرق و شوارع مردم با قافله های سنگین که شماره افرادش از هزار کمتر نباشد و لااقل دویست نفر تفنگچی همراه داشته باشد، مسافرت میکردند. ثابت با یکی از این قوافل حرکت کرد و از شهر تا محمد آباد سه فرسخی یزد پیاده رفت و از آنجا خری از شخص لری تا بندرعباس کرایه کرده، روانه شد. در میان قافله آخوند جوانی بود که در اصفهان تحصیلاتش را تمام کرده برفسنجان میرفت و در بین کل این جماعت فقط ثابت و همین آخوند معمم بودند، لهذا باهم رفیق شدند. آخوند بزودی فهمید که ثابت بهائی است و بنا را بر مشاجره گذاشت. طرفین با قیل و قال گذراندند تا بمنزل رسیده بار انداختند. ثابت برای کاری از کاروانسرا بیرون رفت. در مراجعت از قیافه های کاروانیان و لسانشان دریافت که آخوند دلها را چنان از کینه آکنده ساخته که تصمیم بر قتلش گرفته اند. اوضاع ولایت هم طوری آشفته بود که اگر در راهها صد نفر کشته میشد، خون همه بهدر میرفت. ثابت فی الفور وضو گرفت و در ملاء عام نماز اسلام را با قرائت تمام بجا آورد و در تعقیب صلوة مقداری از ادعیه و اوراد بصوت بلند تلاوت کرد. وقتیکه این کارها باتمام رسید مردم آهسته آهسته به آخوند فحش میدادند که چرا به چنین آدم مقدس نماز خوان آداب دانی تهمت زده است. ثابت بعد از نماز شروع به روضه خوانی کرد و تاریخ حضرت سید الشهداء را از یوم ولادت تا ساعت شهادت بیان کرده گاهی به ایما و اشاره میرسانید. زمانی هم صریحاً اظهار میداشت که شب قتل شهدای کربلا همین آخوندها بوده اند. اهل قافله بعد از این قضیه کاملاً مجذوب ثابت شدند و بعد هم که مثلهای خنده دارش را شنیدند ارادت ورزیدند. از تفنگچیان هم بیست نفر مرید پیدا کرد که اغلب اوقات پشت سرش می آمدند و همینکه با آخوند تنها میشد صحبت امری پیش میکشید و داد و فریاد او را به آسمان میرسانید. عاقبت یک منزل برفسنجان مانده آخوند ایمان آورد. در رفسنجان هم یک روز ثابت را مهمان کرد و در آنجا از هم جدا شدند و ثابت با کاروان به خوشی و خرمی به بندرعباس رسید و در تجارتخانه حاجی میرزا محمد رضا کمپانی با آقا غلامرضا رفسنجانی و آقا محمد طاهر پسر آقا عبدالرحیم شهید و سایر احباب ملاقات کرد. ضمناً ملتفت شد که اوضای امری حسنی ندارد. ثابت اوضاع را سامان داد و پس از چند روز به تبلیغ دو نفر توفیق یافت و هنگامی که خواست به هند سفر کند احباب مانع شده گفتند اینجا لازمتر از بمبئی است زیرا فعلاً میرزا محرم و میرزا محمود زرقانی آنجا هستند و بالاخره ثابت را راضی کردند که تا یک سال در بندرعباس توقف کند. پس با مبلغی سرمایه یک باب دکان خرازی گشوده او را با یکی از احبا بنام میرزا احمد قویدل شریک ساختند. ثابت مشغول کار شد ولی امر تبلیغ را بر داد و ستد مقدم میداشت و اغلب اوقات برای مشتریان صحبت امری میکرد و گاهی چنان گرم صحبت میشد که از دکانش جنس میدزدیدند و ملتفت نمیشد. پس از شش ماه طریق ارض مقصود باز شد و جمعی از زائرین به آنجا وارد شده قصد حیفا داشتند. ثابت هم به هوس افتاده از شریکش خواهش کرد باهم فصل نمایند تا او هم بساحت اقدس برود لکن او رضایت نداده گفت شراکت ما یکساله است و تا رأس موعد باید باهم باشیم.
باری سال تمام شد وعده ئی هم تصدیق کردند که من جمله شخصی بنام میرزا محمود سلمانی بود که ایمانش بر مردم گران آمد و به ضدیتش قیام و به شجاع نظام از اهل بولورد که حکومت بندر را داشت و مردی خیانت پیشه و بسیار مقتدر و متمول و تنومند بود، شکایت نمودند. او هم میرزا محمود را احضار نموده گفت الآن باید به امر بهائی بد بگوئی. میرزا محمود امتناع کرد لهذا بچوبش بست و بعد فرمان داد که سه روزه از بندرعباس خارج شود. ثابت به باقراف مقیم طهران قضایا را تلگراف و از رفتن میرزا محمود ممانعت کرد و چون عیال میرزا محمود هم شوهر را بخانه راه نمیداد ثابت او را شب ها بمغازه میبرد و شجاع نظام همه این چیزها را می دانست و دنبال بهانه میگشت. در این اثنا روزی یک نفر حمال بدر مغازه غلام عباس که جوانی از بهائیان سیرجانی بود آمده فحش دینی داد. غلام عباس طاقت نیاورده فحش را بخود او برگردانید. آن حمال رفته دو تن از نوکران حکومت را با خود آورد تا غلام عباس را بزنند. ثابت پیش آمده نگذاشت و آنها رفتند و ساعتی بعد شخصی نزد ثابت آمده گفت حاکم شما را طلبیده است ثابت با او روانه شد تا بدارالحکومه رسید. جایگاه حاکم عبارت از عمارتی بلند بشکل کلاه فرنگی بود که سی پله میخورد. ثابت وقتیکه ده پانزده پله را پیمود، دید از خوف پاهایش میلرزد. همانجا ایستاد و در دل توجه بحضرت مولی الوری نموده عرض کرد یا عبدالبهاء من یکسال است در مجالس اینجا به احباب میگویم ابداً مترسید و از اعدای خدا بیم نداشته باشید و کشته شدن در سبیل امر الهی کیف دارد. حالا تو مرا میترسانی و در چنین جائی امتحانم میکنی؟ همینکه این راز و نیاز را بپایان برد خوف از قلبش بکلی زایل شد و زانویش نیرو یافت و دلش قوت گرفته بکمال شجاعت بالا رفت و هنگام حضور بمحضر حاکم دستگاه حکومت بنظرش مسخره تر از بازیچه کودکان آمد و فراشان که با کمرهای خنجردار دست بسینه ایستاده بودند در پیش چشمش مثل آدمکهای خیمه شب بازی جلوه کرد. رئیس بانک انگلیس و نایب الحکومه نیز حضور داشتند. حاکم با تشدد گفت تو چه کاره ئی؟ جواب داد خودتان میدانید که مردی کاسب هستم. گفت کاسب نیستی مبلغی ثابت گفت بر فرض اینکه مبلغ هم باشم، کسی درد دین ندارد تا حرفم را بشنود و من امروز میخواستم بیایم عارض شوم که چرا باید آدم حمال بیاید در دکان یک نفر کاسب فحش مذهب بدهد. آخر شما مثل چوپان باید همه رعایا را حفظ کنید. در بازار بندرعباس هم میدانید اهل مذاهب مختلفه از هند و مسلمان و بهائی پیدا میشوند. حاکم با صوتی خشن و روئی ترش گفت میخواستی بیائی عارض شوی که چرا بعباس افندی فحش داده اند. جواب داد ایشان بنظر کوچک می آیند ولی ماها آرزو داریم که قطرات خون خود را در راهشان نثار کنیم. حاکم از شنیدن این حرف مثل سپندی که در آتش انداخته باشند از جای جسته دو کشیده بسیار محکم بصورتش زد. ثابت گفت شما حق ندارید مرا بزنید زیرا من کار خلافی که مخل نظم و آرامش باشد نکرده ام. اگر در امر دین عقیده مرا بر خطا میدانید تمام تجار و علما را حاضر کنید تا در محضر شما با آنها گفتگو و حق از باطل ممتاز شود. حاکم با آوازی فریاد مانند بفراشها گفت بروید همه تاجرها و دو نفر عالمی را که در بندر هستند، حاضر کنید. فراشان که بیرون رفتند حاکم گفت این پدرسوخته ها عباس افندی را خدا میدانند. نایب الحکومه گفت نه قربان او را قائم میدانند. ثابت گفت خیر قائم را هشتاد سال قبل در میدان تبریز تیرباران کردند و بعد ظهور حضرت بهاءالله شد و عباس افندی جانشین ایشان است که میفرماید من عبدالبهاء هستم. حاکم گفت اگر عبد است چرا به او بد نمیگوئی؟ گفت حضرت رسول هم خود را عبد میداند و میفرماید انا بشر مثلکم یوحی الی، حاکم دوباره برخاست و مثل پلنگ خشم آلوده گفت فلان فلان شده تو رسول الله را به عباس افندی تشبیه میکنی. آنگاه با شلاقی که در دست داشت شروع بزدن کرد. این عمل تا مراجعت فراشها و آمدن تجار و علما طول کشید. شلاق هم با همه استحکامی که داشت دو پاره شد. حاکم نیز در حالیکه از خستگی عرق بر اندامش نشسته بود عربده کنان گفت من بابی جسور و بی باک خیلی دیده ام ولی به این گردن کلفتی ندیده ام، بگو پدرسوخته آنچه میگفتی. ثابت گفت غیر از آنچه گفتم چیزهای گفتنی دیگر هم خیلی دارم اما شما فرصت نمیدهید. حاکم که خونش سخت بجوش آمده و حالت سبعیتش شدت یافته بود، گفت چوب. نوکرها قریب یک خروار ترکه نارنج آماده کردند. ثابت بچالاکی پاچه شلوار را بالا زده هر دو پا را در فلک نهاد. فراشها آنچه زور در بازو داشتند بخرج دادند و بقدری ترکه بر پایش شکستند که حاکم بخیال اینکه جان سپرده گفت بس است. ثابت که قوت و جرئتی عجیب در خود میدید و هنوز آماده بود هزار چوب دیگر بخورد و دم بر نیارد بمجردی که فراشها بس کردند، بی آنکه خم بابرو آرد یا آخ بگوید چابکانه بلند شده ایستاد. حاکم گفت بروید دکان این لش پوست کلفت را غارت کنید. ثابت فوراً دسته کلید را از جیب در آورده جلو حاجی میرزا محمد رضا که مردی عاقل و سالم و محب امرالله بود، انداخته گفت این کلید بروند بی زحمت شکستن غارت کنند. حاجی میرزا محمد رضا گفت قربان قرضش زیاد است، مال مردم تلف میشود. یکنفر دیگر هم بنام احمد گله داری این قول را تأئید کرد. حاکم از ثابت پرسید چقدر مقروضی؟ جواب داد فقط چهل تومان قرض دارم در عوض هشتاد تومان پول نقد در دکان موجود است. اینها مرا مقروض بقسم میدهند که شما غارت نکنید. من قرض ندارم، متاع دکان هم مال من نیست. پرسید مال کیست ؟ گفت مال عباس افندی. حاکم که از این گستاخی آتش گرفته بود، گفت فلان فلان شده برو در شهر خودت این حرفها را بزن. ثابت بی اختیار بخنده افتاد، حاکم گفت مردکه گردن کلفت چرا میخندی؟ گفت برای اینکه از شهر خودم هم بیرونم کرده اند. حاکم گفت بپاس خاطر این دو مرد محترم دکانت غارت نمیشود اما باید الساعه از اینجا بروی. ثابت گفت حالا مال سواری از کجا پیدا کنم؟ گفت شترهای خودم حاضر است. ثابت گفت شاید بخواهم بطرف دریا بروم گفت برو پدر سوخته هر جهنمی میروی زود برو که خیلی چشم دریده و خیره سر هستی. آنگاه او را همچنانکه با اطفال معمول میدارند از اطاق بیرون کرد. وقتیکه پائین آمد دید بقدری مردم جمع شده اند که راه مسدود است. بهر صورت رفقا او را به منزل رساندند و آقا محمد طاهر و آقا غلامرضا اجناس دکان را به محل دیگر انتقال دادند. ثابت میگفت در تمام ایام زندگانی روزی بهتر و حالی خوشتر از آن روز نداشتم.
خلاصه بعد از یک هفته بار سفر بسته با قافله برفسنجان حرکت کرد و پس از چندی به یزد رفت. شیدانشیدی رفیق ثابت از دیدن او مستبشر گشته نزد آقا سید حسین که بدستور او ثابت را نفی بلد کرده بودند، رفت و پنج تومان جلوش گذاشته گفت فلانی مراجعت کرده و این مبلغ را بعنوان شیرینی خدمت شما فرستاده است. آقا سید حسین پول را برداشت و گفت آری خودم هم در خواب دیدم که به من گفتند او آدم خوبی است. بعد از آن درباره ثابت نه اذیت روا داشت و نه حمایت کرد. لهذا مسلمین به فحاشی روزانه و سنگ اندازی بخانه ثابت قناعت میکردند و او در یزد بسر میبرد تا وقتیکه صعود حضرت مولی الوری بوقوع پیوست. از آن موقع گاهی بدستور محفل روحانی یزد مسافرت باطراف برای تشویق مینمود. در خود شهر نیز بعضی مجالس تبلیغی را اداره و در ضمن مشغله زندگی باین امور نیز رسیدگی میکرد تا در سنه 1307 شمسی شبی بخواب دید که در شهر ولوله افتاده و در افواه شایع شده که قرار است اول حضرت عبدالبهاء و بعد مبلغین برای مردم صحبت کنند و برای او هم نوبتی و محلی در نظر گرفته اند. چند روز بعد نیز دخترش ثابته که طفلی دوازده ساله بود صبح که سر از بستر برداشت بثابت گفت آقا جان خواب دیدم کلید آسمان بخانه ما افتاد. پدرش گفت تعبیرش این است که من بامر تبلیغ مبعوث خواهم شد. طولی نکشید که از محفل روحانی اصفهان او را برای مسافرت تبلیغی طلبیدند. فی الفور کارهای ملکی را در هم پیچیده حرکت کرد و پس از گردش در نواحی اصفهان باردستان وارد شد. در آنجا یک محله دارد که اهلش تماماً بهائی هستند و آن وقت در میان رجال و نساء و اطفال فقط دو نفر قرائت و کتابت میدانستند. ثابت برای ترویج خط و سواد نقشه ئی کشید و آن این بود که به یزد رفته خانواده خویش را باردستان انتقال داد و دخترش ثابته را که طفلی سیزده ساله و دوره دبستان را تمام کرده بود به تعلیم دختران واداشت و خود باطراف رفت. در آبان ماه 1308 گذارش بفریدن افتاد و بسبب نزول برفهای پی در پی چهار ماه در آنجا توقف کرد و ایام نوروز باصفهان آمد.
بمجرد ورود توقیع حضرت ولی امرالله را که حاوی اذن تشرف بود، بدستش دادند لذا مسرورانه از طریق کرمانشاه عازم شد و با اینکه اخذ تذکره و تحصیل جواز خروج مشکل مینمود، ید غیبی اعانت کرد و تمام کارها درست شد و از طرق بغداد و شام و بیروت در شب عید رضوان وارد حیفا گشت و در مسافرخانه تغییر لباس داده بطرف بیت مبارک آمد و در محضر جمعی از افنان و احباب جالس بود که حضرت ولی امرالله تشریف آورده اند. او تعظیم کرد و حالی بسیار خوش از دیدار آن طلعت نورانی برایش رخ داد. بعد همگی به مقام اعلی و روضه حضرت عبدالبهاء رفتند و حضرت ولی امرالله زیارتنامه تلاوت فرمودند. سپس بیرون آمده بروحی افندی فرمودند فردا صبح مسافرین را بروضه مبارکه ببرید، من هم بعدازظهر میایم. علی الصباح پنجاه نفر از مجاورین و مسافرین حاضر شدند. روحی افندی پرسید با اتومبیل میروید یا خط آهن؟ ثابت از احباب تحقیق کرد که تفاوت این دو موکب باهم چیست؟ گفتند اتوموبیل 28 غروش از هر آدمی میگیرد و تا روضه مبارکه میرساند ولی خط آهن از هر آدمی چهار غروش میگیرد و تا عکا میبرد که از آنجا هم نیم فرسخ تا روضه مبارکه را باید پیاده رفت. پاره ئی از آقایان میل داشتند با اتوموبیل بروند ولی ثابت گفت نه بهتر این است که باترن برویم و برای حضرت ولی امرالله کمتر خرج تراشی کنیم. باری حرکت کردند و در ترن اشعار میخواندند و کف میزدند و پای میکوبیدند و چون اول عید رضوان و هوا هم در نهایت لطافت بود بر همه بسیار خوش گذشت. در عکا از ترن فرود آمدند و پیاده بطرف قصر رفتند. در این موقع ناگهان ثابت منظره ئی را که ده سنه قبل در خواب دیده بود، بیاد آورد. شرحش این است که ده سال پیش حضرت رسول را در رؤیا دید که قصد معراج دارند. عرض کرد یا رسول الله اجازه بدهید من هم در خدمت شما باشم، فرمودند بیا برویم و باهم روانه شدند. هنوز ده قدم برنداشته از آسمانها گذشتند و بعرض رسیدند. حضرت رسول غایب گشتند و ثابت مشغول طواف گردید و این شعر خواجه را با لحن خوش در عالم واقعه میخواند که:
شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا بر منتهای مطلب خود کامران شدم
امروز مصداق آن رؤیت را مشاهده کرد زیرا با وجدی روحانی و طربی آسمانی و اهتزازی ملکوتی طریق روضه مبارکه را می پیمود و در حین طواف همان شعر را بصوت بلند و دلکش خواند. الحاصل بعدازظهر حضرت ولی امرالله نیز تشریف آوردند و شش من باقلوای یزدی را که آقا نصرالله اردکانی پخته بود، بدست خود تقسیم فرمودند و بعد بیاناتی و عنایاتی فرمودند و پس از مغرب همگی بحیفا بازگشتند. ثابت روزی در حالیکه از نشئه لقا سر از پا نمیشناخت عرض کرد قربان در اینجا خیلی خوش میگذرد خوب است هر وقت میخواهید مرخصمان کنید چهار ماه جلوتر خبر بدهید تا آماده سفر بشویم. حضرت ولی امرالله فرمودند شما خودتان از چهار ماه پیش خبر داشتید که اینجا بیش از نوزده روز نمیشود ماند. ثابت در ایام توقف علاوه بر زیارت اعتاب مقدسه و اماکن متبرکه یک روز بدیر راهب رفت و طرز عبادت اهلش را تماشا کرد. روزی هم در خدمت حضرت ورقه علیا بدیدن امة الله لیدی بلامفیلد رفت.
باری روزی که قرار بود مرخص شود باتفاق اردشیر و بهرام تشرف حاصل کرد. آنها تمنیات خویش را بعرض رسانیده جواب میشنیدند ولی ثابت بصوت بلند بی اختیار میگریست. حضرت ولی امرالله فرمودند گریه مکن باز هم خواهی آمد. عرض کرد احبای ایران شوق زیارت دارند اما میسّرشان نیست. فرمودند تکبیر مرا به احباب برسان و بگو عنقریب اسبابی فراهم میشود که صبح از ایران حرکت کنند و عصر در مقام اعلی باشند. عاقبت با دو رفیقش در درشکه نشسته بایستگاه راه آهن آمدند. از قضا قطار رفته بود لذا بدرشکه چی گفتند به حیفا برگرد. در مراجعت مشرف شده عرض کرد قربان اینکه فرمودید باز هم خواهی آمد همین آمدن نباشد زیرا ترن حرکت کرده بود و از ناچاری برگشتم. با تبسمی روح افزا فرمودند باز هم خواهید آمد. آن روز مدت تشرف ثابت از هر روز طولانی تر و لذت بخش تر بود. آن اوقات از کتابهای امری که شیخ فرج الله طبع کرده بود مقدار زیادی موجود بود. ثابت و اردشیر و بهرام اجازه خواستند که مقداری از آنها بخرند و با خود بایران ببرند. فرمودند بخرید و ببرید اما اگر در سرحدات خواستند ضبط کنند بدهید و پنهان مکنید. آن دو نفر هر کدام یک صندوق و ثابت به تنهائی دو صندوق خرید و صبح روز بیست و یکم اردیبهشت 1309 سه تائی برای آخرین دفعه تشرف حاصل کرده بایستگاه و از آنجا با ترن بشام رفتند و چون آن ایام ملکه رومانیا در آنجا بود شهر را زینت داده در و بامش را چراغان کرده بودند. لهذا مسافرین یک هفته در دمشق مانده بعد راه بغداد را پیش گرفتند. ثابت رفقا را در بغداد گذاشته خود به کربلا رفت و بعد از انجام امر زیارت بدیدار آقا شیخ علی مقدس شتافت. در خصوص ملاقات و مذاکره با او عین عبارت ثابت این است:
« بعد از زیارت کربلا به منزل آقا شیخ علی مقدس رفتم. عده ئی از زوار آنجا بودند. او خیلی به بنده تعارف کرد پرسیدم آقایان اینجا چه میکنند؟ گفت آمده اند حمد و سوره درست کنند. گفتم شما همه از فروغ صحبت میکنید خوب است قدری هم از اصول بفرمائید. گفت البته بهتر است که از اصول صحبت شود اما چکنم عوام همیشه از فروغ صحبت میکنند. گفتم بنده میخواهم قدری از اصول صحبت کنم آیا اجازه میفرمائید گفت بفرمائید. گفتم اصول دین سه تاست توحید، نبوت و معاد. درست است؟ گفت بلی. گفتم توحید بواسطه مظاهر امر در هر وقتی قبول است و غیر آن نامقبول چنانچه حضرت رسول میفرماید باید بقول من لا اله الّا الله بگوئید. گفت درست است. گفتم معاد هم که بقول مظاهر امر درست است و غیر آن نامقبول گفت درست است. گفتم پس اصول دین یکی شد. آن هم مظهر امر خدا را بوقت خود شناختن است. گفت همینطور است. گفتم در ایران ما پنج امت موجود است و شما سه تا از آنها را میگوئید پیغمبرشان بر حق بوده و دوتای آنها را ردّ میکنید و میگوئید پیغمبرشان من عندی بوده، فرق میان پیغمبر من عندی و من عندالله را معین فرمائید تا ما راستگو و دروغگو را تمیز بدهیم. گفت آن کدام است؟ گفتم شما موسی و عیسی و محمد را از جانب خدا میدانید و حضرت زردشت و حضرت بهاءالله را من عندی میدانید، فرق آنها را معین کنید. ایشان بعد از مدتی مکث کردن گفتند چون اسم آنها در قرآن نیست باین واسطه ما قبول نداریم. عرض شد که اولاً قرآن را بچه واسطه باید شناخت و ثانی اسم آنها هم در قرآن هست. گفت من ندیده ام. عرض شد در خصوص حضرت زردشت میفرماید: " انّ الّذین آمَنوا و الّذین هادُوا و الصّابین و النصاری و المجوس و الّذین اشرکوا انّ الله یفصل بینهم یوم القیامه" این پنج طایفه را اهل توحید میداند و مشرکین را غیر اهل توحید و در خصوص حضرت بهاءالله هم در قرآن میفرماید: "والله یدعو الی دارالسلام و یهدی من یشاء" آیا غیر از بغداد دارالسلام کجاست و غیر از حضرت بهاءالله در بغداد چه کسی ادّعا کرده؟ باری تا سه ساعت بعدازظهر این مجلس طول کشید و عده هم خیلی جمع شدند و بعد بنده برخاستم و مجلس متفرق شد و بنده بعد از ناهار دفعه دیگر رفتم در حرم حضرت سید الشهداء و بعد که بیرون آمدم دیدم شهر بهم خورده و در بازار کربلا که مقابل صحن است سر و صدا بلند است. بنده خود را فوری پای قطار رسانیده و الفرار من سنن الانبیاء را عمل نموده و به بغداد آمدم و فردا هم از بغداد حرکت نمودیم و در خسروی گمرک ایران دو صندوق کتاب مرا گرفتند و دو صندوق کتاب آنها ردّ شد. ولی قریب دو ساعت به آواز بلند تبلیغ میکردیم و بهرام واردشیر هم آنها را قسم حضرت عباس میدادند که این کتابها را بخوانید. آنها هم قول دادند که بخوانند و بعد به کرمانشاه آمدیم و چند روزی با احباء ملاقات شد و همچنین همدان و قزوین و وارد طهران شدیم. امانتها که بما سپرده شده بود، صحیح و سالم تحویل دادیم.» انتهی
باری ثابت در قری و قصبات بهائی نشین تمام مملکت بگردش و تبشیر و تشویق مشغول بود و موفقیتهای فراوانی حاصل کرده و در مجالس بسیاری با عوام و خوّاص سر و کله زده که اکنون دو حکایت از سرگذشتهایش را برای نمونه و معلوم داشتن کیفیت مکالمه مینگاریم.
حکایت اول این است که در سنه 1310 شمسی از جانب محفل مرکزی مأموریت خوزستان یافته بدزفول وارد شد. آن موقع در آن نقطه دو نفر بهائی محلی بودند که یکی پارچه می بافت و دیگری تجارت میکرد. از احبای نقاط دیگر هم ده نفر در خط راه آهن که به امر رضا شاه پهلوی از شمال بجنوب کشیده میشد، مشغول کار بودند که مرکزشان دزفول بود. بهمین جهت محفل روحانی هم انعقاد می یافت. میرزا معصومعلی خان نامی از احباب هم که شخصی دلیر و در امر الهی مستقیم بود، ریاست پست آنجا را داشت. محفل روحانی ثابت را در منزلی اجاری سکونت داد و او بسبب حسن محاورت و لطف محاضرت بزودی با اعیان و بزرگان آشنا شد. بحدی که گاهی در منازل آنان جلسات تبلیغی منعقد و با مبتدیان صحبت میگردید. از جمله در یک روز جمعه شخصی بنام جواد خان بیست تن از خوانین باضافه ثابت و دو نفر از احباب را بضیافت طلبید. در اثنائی که ثابت گرم صحبت تبلیغی بود ناگهان سیدی بلند بالا و متکبر از علما با ریش خضاب کرده و عمامه سبز و تحت الحنک افتاده در حالیکه عصا در دست داشت و یکنفر محرّر پشت سرش می آمد وارد شد و بورودش همگی لاجل احترام قیام کردند. ثابت هم برخاست و تعارف کرد اما جای خود را که در صدر مجلس واقع شده بود به او نداد. بعد نشستند و ثابت دنباله صحبت را گرفته و با لحنی مهیمن تر از سابق سخن را ادامه داد و بعد از ربع ساعت مطلب را ختم و دوباره با سید تعارف کرد. این شخص که از جسارت و بی اعتنائی ثابت خشمگین شده بود خیره خیره به او نگریسته پرسید تو چرا بذفول آمدی؟ جواب داد شنیدم اهل دزفول مسلمانند و میدانستم که مسلمانها منتظر ظهور قائم آل محمد و رجعت حسینی هستند، آمدم بگویم قریب نود سال است قائم ظاهر شده بعد هم رجعت حسینی واقع گشته تا خبردار باشند و مثل یهود و نصاری که بسبب انکار حضرت رسول کافر شدند بعلت انکار این ظهور اعظم بضلالت نیفتند. سید معترضانه گفت پس چرا ده سال پیش نیامدی؟ جواب داد برای اینکه آن وقت ناخن علمای سوء بلند بود و آمدنم خطر داشت اما اکنون ناخنشان گرفته شده لهذا حالا آمدم و اگر بفرمائید چرا ده سال پیش ترسیدی و احتیاط کردی عرض میکنم این عمل را از محمد رسول الله آموختم چه که آن حضرت وقتیکه مشرکین مکه ناخن داشتند در غار پنهان شد و از شرّشان گریخت و بعد که ناخنشان گرفته شد، آمد مکه را فتح کرد. حالا من حاضرم با آقایان علما با هر دلیلی که مقبولشان باشد درباره این امر گفتگو کنم تا حق از باطل جدا شود. سیّد گفت ما اینطور ساده حرف نمیزنیم بلکه مذاکرات ما باید نوشته شود. ثابت گفت به به بسیار خوب دیگر چه بهتر. از این سپس رو به حضار آورده گفت آقا کدام کس میباشند که مایلند فرمایشاتشان روی کاغذ بیاید؟ جواب دادند که ایشان جناب حاجی سید محمد فاضل همدانی هستند و فی الفور چند دسته کاغذ حاضر کردند ولی سید گفت اینجا گفتگو کردن حاصلی ندارد چه در مجلسی که همچو منی طرف صحبت است باید چند صد نفر حاضر باشند. ثابت گفت آقایان مثلی بیادم آمد اگر اجازه میدهید عرض کنم. حاضران گفتند بفرمائید گفت شخصی وارد مجلس شده گفت در راه نره شیر بزرگی به من حمله کرد من هم شمشیر کشیده چنان بر دهانش زدم که از شکمش گذر کرده از سر دمش بیرون جست و شیر درست به دو نیم شد. اهل مجلس گفتند آفرین بر این هنرمندی و زورمندی برویم جسد شیر را نشانه بده تا ماهم تماشا کنیم. آن شخص گفت شیری که چنین ضربتی خورده باشد مگر همانجا ایستاده است که شما او را تماشا کنید. پرسیدند مگر چه شد؟ گفت مثل برق فرار کرد و در رفت. اکنون آقا هم مانند آن شیر قصد در درفتن دارد. نه آقاجان وقت شلوغ کردن نیست من حاضرم با حضور یک نفر نماینده دولت حتی در مسجد جامع با شما صحبت کنم ولی اگر قصدشان چیز فهمیدن باشد در دزفول مجلسی از همین مجلس بهتر پیدا نمیشود. بعد از حضار پرسید که چنین نیست؟ گفتند درست است. ثابت شروع به صحبت کرد و تا عصر آزادانه و بی پروا نطقش طول کشید و سید در تمام این مدت ده کلمه حرف نزد حضار گفتند آقا آخر شما هم چیزی بفرمائید. او روی کاغذ نوشت که بیائید مسجد تا جواب شما را بدهم. ثابت آن نوشته را برداشت و نوشته دیگری به او داد که با نماینده دولت به مسجد هم حاضر میشوم. این مجلس که منقضی شد در شهر ولوله افتاد و گفتگوی سکوت مغلوبیت آمیز سید ورد زبانها گشت. دو سه روز بعد آخوندها که همان سید هم جزو آنها بود در منزل عباس خان نامی از محترمین برای چاره جوئی و اعاده حیثیت بر بادرفته سید جلسه کردند. سید علی که از آخوندهای متنفذ بود به حاجی سید محمد پرخاش کرد که تو چرا بایستی چنین نوشته ئی بدهی و آبروی مسلمین را ببری. آخر بزرگان بهائی که در طهران نشسته اند میدانند که در شهرها مثل من و توئی هم پیدا میشود. آنها کسانی را بولایات میفرستند که بتوانند جواب ما را بدهند. اگر چنین اشخاصی را نداشته باشند اصلاً مبلغ به اطراف روانه نمیکنند. اینجا مردم نمیدانستند بهائی در دنیا هست یا نیست و اگر هست چیست. تو با این ملاقات و کاغذ نوشتنت سند بخصم دادی و اهالی را بر علما شوراندی. حالا مصلحت درین است بهر تدبیری باشد این مبلغ را بیرون کنیم. بالاخره پول زیادی جمع کرده همان شب نزد رئیس نظمیه برده التماس کرده بودند که اگر ممکن باشد این شخص را اخراج کنید و الّا نوشته حاجی سید محمد را بگیرد. بامداد فردا پلیس به خانه ثابت آمده گفت رئیس نظمیه شما را طلبیده پرسید پیش از خوردن چائی بیایم یا بعد، جواب داد اولین کار رئیس این است که شما را ملاقات کند. ثابت فوراً روانه شده در نظمیه باطاق رئیس راهنمائی گشت و او بعد از تعارفات رسمی پرسید آقا شما چند وقت است که به دزفول تشریف آورده اید؟ جواب داد سیزده روز است. گفت چرا وقتیکه آمدید به من خبر ندادید؟ گفت مگر رسم است که هرکس وارد شهر میشود به شما خبر بدهد؟ گفت همه کس نه اما اشخاصی مانند شما که از آدمهای معمولی نیستید آری، حالا بفرمائید برای چکار به دزفول آمدید؟ جواب داد برای تبلیغ امر حضرت بهاءالله. رئیس گفت باجازه کدام کس؟ جواب داد به اجازه نمایندگان ملت بهائی. گفت بهائیان رسمی نیستند تا نماینده داشته باشد. گفت میخواهیم کم کم رسمیت پیدا کنیم. رئیس گفت دولت چنین اجازه ئی بشما نخواهد داد. گفت دولت هم اجازه داده شما خبر ندارید. رئیس پرسید کی داده؟ جواب داد متحد المالی که در سال 1305 آمد که مذاهب آزادند همان عبارت از اجازه است. رئیس گفت آن متحدالمال راجع به مذاهب اربعه یعنی مسلمان و زردشتی و نصرانی و کلیمی است و ربطی بطایفه بهائی ندارد. ثابت گفت آنها که از قبل هم رسمیت داشتند. رئیس پرسید پس مال شماست. جواب داد که البته. رئیس گفت من باین چیزها کار ندارم شما الساعه از شهر خارج شوید و بهر طرفی که مایلید بروید و ماندن شما صلاح نیست. چند شب است که برای محافظت شما پاسبان میفرستم. ثابت گفت رفتن من مستلزم یکی از دو چیز است. رئیس گفت بفرمائید. گفت یا شما به من بنویسید که چون ماندن تو طوری باعث اغتشاش شهر میشود که من از جلوگیری عاجز خواهم شد لهذا باید بروی یا اگر نوشتن چنین چیزی برای شما صلاح نیست مرا با مامور بیرون کنید. رئیس گفت عجب پیشنهادی میکنید. آنگاه با تغیّر گفت میکشندت. ثابت گفت چه عیب دارد بکشندم. پرسید مگر نمیترسی؟ گفت خدا نکند که بترسم اگر میترسیدم که بهائی نمیشدم. گفت پس خطی بدهید که اگر خطری متوجه شما شد ما مسئول نباشیم. گفت من مینویسم و اینجا میگذارم که اگر مختصر اهانتی به من شد رئیس نظمیه و رئیس امنیه و رئیس عدلیه و حاکم شهر همه مسئولند. گفت چرا مگر شما نگفتید که نمی ترسم. گفت نترسیدن من که نباید سبب بی نظمی شهر بشود. شما شهر را منظم نگاهدارید من اگر خواستم میترسم و اگر نخواستم نمیترسم. رئیس پرسید شما قرار است که چقدر در دزفول بمانید؟ جواب داد شش ماه ماموریت خوزستان دارم. گفت پس هرکس به منزلتان آمد به ما خبر بدهید. ثابت گفت به منزل ما هم دوست میاید و هم دشمن. آمدن دوست که خبر دادن ندارد ولی دشمن آمد بچشم. رئیس گفت لابد از ترس خودتان. گفت آری لازم است که آمدن دشمن را بشما اطلاع بدهم. رئیس گفت با حاجی سید محمد چه نزاعی داشتید؟ ثابت هرچه واقع شده بود شرح داد. رئیس گفت نوشته اش را بدهید ببینم. ثابت آن را بیرون آورده داد و گفت نوشته او برای من ارزشی ندارد اما خوب است که شما هم علما را بشناسید. گفت ما میشناسیم و خوب میدانیم که هیچ در چنته ندارند. ثابت خداحافظی کرده بیرون رفت. بعد حاکم دنبالش فرستاد و از قضایا پرسید. آنجا هم وقایع را بیان کرد. وقتیکه حاکم از نوشته جویا شد گفت نزد رئیس نظمیه است. مختصر یک ماه دیگر با موفقیت در آنجا مانده بعد بسایر نقاط سفر کرد.
حکایت دوم این است که در همین سنه زمانی که عبورش بمحمره که اکنون خرمشهر نامیده میشود، افتاد به امر محفل محل در منزلی اقامت گزیده مشغول تبلیغ گردید و شبی در حالیکه جمعی از احباب حضور داشتند سه ساعت از غروب گذشته ماشاءالله خان کرمانشاهی رئیس نظمیه بی خبر با دو نفر پلیس وارد شد چون چشمش بقطعه اسم اعظم خط مشکین قلم که بر دیوار آویخته شده بود، افتاد. پرسید این چیست؟ ثابت گفت کلمه یا بهاءالابهی است. شما که الحمدلله باسوادید این خط هم که خوانا و زیباست. پرسید الله ابهی چه چیز است که شماها بهم میگوئید و چه معنی دارد؟ جواب داد الله ابهی سلام ماست و معنایش اینکه خدا مثل آفتاب روشن است. رئیس گفت مگر خدا پیش از این تاریک بوده که حالا روشن شده باشد؟ ثابت گفت الله اکبر که در اسلام گفته میشود مگر دلیل است که قبلاً خدا کوچک بوده که بعد بزرگ شده باشد؟ رئیس گفت این حرفهای شما بیخود است چرا که بعد از محمد دیگر پیغمبر نمیآید و در قرآن نوشته شده هرکس بیاید و ادعای پیغمبری کند، باید کشته شود. ثابت گفت در قرآن که چنین چیزی نیست اما این مطلب هست که حضرت بهاءالله در بغداد ظاهر میشود و مردم را بخود دعوت میکند. رئیس این حرف را که شنید رو به یکی از دو نفر آزان کرده گفت علی برو دنبال فلان آخوند بگو با قرآنش الآن بیاید اینجا. ثابت گفت آن آدمی که میخواهید بیارید باید در شهر عالمتر از او کسی نباشد. قرآنی را هم که می آورد ترجمه دار باشد. رئیس گفت عالم درجه اول شهر را نمیتوان باینجا احضار کرد اگر چنین شخصی را میخواهید ما باید به منزلش برویم. ثابت گفت چه ضرر دارد ما میرویم. حالا من تنها بیایم یا اینها هم بیایند؟ جواب داد همه بیایند. پس جمیعاً برخاستند و به معیت رئیس نظمیه به خانه آخوندی به نام آقا سید عبود رفتند که در آن دیار دانشمندتر از او کسی نبود. از قضا در منزلش روضه خوانی داشت و قریب سیصد نفر حاضر و بسیاری از آنان معمم و معبا بودند. ثابت که چشمش به آن جماعت افتاد گفت به به چقدر عبا و عمامه در اینجاست و چون آن اوقات میبایست به حکم شاه ایران تمام ایرانیان لباس متحد الشکل و کلاه پهلوی بپوشند مردم به گمانشان که ثابت مأمور اجرای این حکم است و آمده که عمامه و عبا را از سر و دوش مردم بردارد لهذا شروع بالتماس کرده مهلت میطلبیدند. رئیس نظمیه چند فحش به آنها داده گفت زود بروید گم شوید. آنها خوشحال شده بیرون رفتند جز هفت نفر که رئیس آنها را نگهداشت و به پسر صاحبخانه گفت اگر میخواهی ترا به نظام وظیفه نبریم سیگار و میوه و چائی حاضر کن. از این سخن پسر و پدر و مادرشان گمان بردند ثابت رئیس نظام وظیفه میباشد که در این وقت شب برای غافلگیر کردن پسرشان آمده است لهذا پسر بگریه افتاد و مادر شیون آغازید و پدر در حالیکه رنگ خود را باخته بود بدو زانوی ادب نشسته گفت بفرمائید چه خبر است؟ آیا قصد دارید پسر مرا ببرید؟ رئیس گفت نه این آقا مبلغ بهائیان است آیه ئی از قرآن برای من خواند که میگوید دلالت بر ظاهر شدن بهاءالله از بغداد دارد. من هم ایشان را پیش شما آوردم تا جوابش را بدهید. آقا سید عبود قدری بحال آمده گفت خیلی خوب باز هرچه باشد مبلغ بهائی از مأمور نظام وظیفه بهتر است. آنگاه رو به ثابت آورده گفت مطلب خود را بفرمائید. ثابت گفت در قرآن میفرماید: "لَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ" مقصود از این آیه مبارکه چیست؟ جواب داد پارسال یک نفر کشیش مسیحی هم در هیئت علمای اسلامی مصر همین آیه را پرسید و گفت اگر در قرآن همه چیز ثبت است چراغ برق در کجایش ذکر شده؟ یکی از علما جواب داد در این آیه: "مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ". ثابت گفت حضرت آقا یک نفر صاحبخانه دقیقه که قوطی کبریت خود را در دفتر ثبت می کند آیا جعبه جواهرش را از قلم می اندازد؟ گفت استغفرالله. ثابت گفت چراغ برق در مقام اهمیت مانند قوطی کبریت است و مسئله صاحب الامر مانند جعبه جواهر حالا بفرمائید راجع به صاحب الامر چه آیه ئی در قرآن موجود است؟ آقا بعد از قدری تأمل گفت الله اعلم. ثابت گفت اجازه بدهید من عرض کنم. گفت بفرمائید. ثابت چند آیه در این زمینه خواند و شرح داد. آقا از بس که حواسش پرت بود میخواست بگوید این تفسیرهائی را که شما می کنید قبول ندارم. پی در پی میگفت من این قرآن ها را قبول ندارم. عقلی عقلی یعنی برهان عقلی باید اقامه شود. رئیس نظمیه گفت اگر عقلی باشد که من هم عقل دارم و مقصودش این بود که ما برای پرسیدن معنی آیه قرآن اینجا آمده ایم اما به سخن او کسی گوش نداد و حرفش در میان لا و نعم آخوندها گم شد. بالاخره ثابت گفت خیلی خوب دلیل عقلی بفرمائید. آقا گفت لابد خدائی هست. گفت آری. پرسید ناچار واسطه ئی هم لازم است. پرسید از این واسطه ها کدام را شما قبول دارید؟ ثابت گفت حضرت موسی را. پرسید بچه دلیل؟ جواب داد دلیل لازم نیست زیرا خانه ئی را که همسایه دست چپ و همسایه دست راست هر دو بگویند مال شماست. صاحبخانه هم که آن را متصرّف و مدعی مالکیت است دیگر محتاج به اثبات نیست. در این مورد هم شما که مسلمانید میگوئید موسی حق است. مسیحی هم که به حقانیت موسی معترف است موسوی هم که موسوی است دیگر برهان چه لزومی دارد. اما شما مدعی دارید چه که موسویان و عیسویان هر دو منکر شما میباشند پس بر شماست که دین خود را ثابت کنید. صاحبخانه بیش از دو ساعت زحمت کشید تا قبولانید که دین باید باقتضای زمان باشد و فی الواقع کاری را که می بایست ثابت بکند او کرد. بعد ثابت گفت خیلی خوب حالا کدام دین است که با مقتضیات زمان حاضر توافق دارد؟ رئیس گفت دین اسلام. ثابت گفت الان خواهیم دید. آنگاه از او پرسید شما چند سال است رئیس نظمیه اینجا هستید؟ جواب داد سه سال. پرسید در این مدت دزد گرفته اید یا نه؟ جواب داد گرفته ام. پرسید دست چند نفرشان را بریدید؟ جواب داد هیچ. گفت در اسلام هر کس دزدی کرد باید دستش بریده شود ولی در بهائیت حبس و نفی میشود. شما با دزد چه کردید؟ گفت حبس کردم. گفت حالا دیدید که شما احکام بهائی را اجرا میکنید. حاصل اینکه تا سه ساعت از نصف شب گذشته این محاورات مداومت یافت. بعد با روح و ریحان از یکدیگر جدا شدند.
باری جناب ثابت شرقی بطریقی که مذکور افتاد در میدان خدمت جولان میکرد تا وقتیکه بفرسود و در سه چهار ساله آخر عمر به علت فتور قوای بدنی و استیلای امراض گوناگون مجبور بر ترک مسافرت شد و در مدینه اصفهان که اهل بیتش آنجا سکونت داشتند، مقیم گشت و بالاخره در چهارم آبان ماه سال 1340 شمسی پس از آنکه مدّتی بستری بود از اوجاع جسمانی و آلام دنیوی خلاص گردید و جسدش به عزت و اعزاز در گلستان جاوید اصفهان به خاک سپرده شد. از جنابش اولادی چند از پسر و دختر باقی ماندند که همگی در ظلّ امر مبارک بسر میبرند و هر یک فراخور استعداد خویش به خدمت نیز موفق می باشند.
حال این تاریخچه را با درج لوحی از خامه حضرت مولی الوری به پایان میبریم و آن لوحی است که بعد از چوب خوردن در بندرعباس بصرف اراده مبارک بخط خودشان باعزاز ثابت شرف صدور یافته در صورتیکه در آن باره عریضه ئی عرض نکرده بوده است و هو هذا:
هوالله
جناب آقا محمد – علیک بهاءالله و ثنائه فی الملک و الملکوت اسئل الله ان یجعلک مصباح الهدی و سراج التقوی فی زجاع یوقد یضیئی بین الارض و السماء و یرفع ذکرک بین الملاء الاعلی و یقدّر لک ما یعطیک فی المقربین من اهل السماء بما تحملت .... ای رب هذا رقیقک الوفیق تجرع الرحیق فی کأس انیق و انجذب بحبّک انجذاب الحربا الی شمس الضحریتها فت کل الفراش حول سراج ربّ انبت فی جناحیه ابا هر القوّة و القدرة و قوادم العزّة و المنعة تطیر الی اعلی معارج الفلاح و اسعی مراقی النّجاح و کن ظهیراً و نصیراً له فی کلّ الاحوال انّک انت القویّ المتعال. عبدالبهاء عباس
[مأخذ: مصابیح هدایت – جلد 6 – ص294]