بین سال های ۱۸۸۲ تا ۱۸۸۳ میلادی برای مدتی از ارتش کناره گیری می کند و برای زیارت اماکن مقدسه تاریخی و مطالعه کتب مقدسه و تذکر و تفکر عازم اراضی مقدسه و فلسطین می شود و حدود یکسال به مطالعه و تعمق و گشت و گذار در اراضی مقدسه می پردازد و حامی سرسخت مکانی که تازه کشف شده بود که در آن مکان مسیح را به صلیب زده بودند شد تا آنجا که این مکان تا مدتی به نام او و بنام گوردون کالوری معروف بود
حاضرین که شاهد ملاقات او با حضرت بهاالله بوده اند ذکر کرده اند که به محض اینکه جنرال گوردن وارد اطاق شد و نگاهش به هیکل مبارک حضرت بهاءالله افتاد بر خلاف عادات ارتشی های مغرور
بی اختیار چهار زانو روی زمین به حالت تسلیم و احترام نشست و در این حالت تعظیم و تکریم مدتی ساکت نشست و هیچ گونه حرفی بین آنها رد و بدل نشد و با حالت احترام از اطاق خارج شد
مجسمه این ژنرال معروف در سراسر جهان از سودان گرفته تا چین و اروپا و استرالیا و شهر های دیگر دنیا به نشانه احترام به او در میادین شهرهای بزرگ به نمایش گذاشته شده است
در سال ۱۸۶۰، گوردون داوطلب شد که به چین اعزام شود.در سپتامبر ۱۸۵۹ وارد تیانجین شد. وی در جریان جنگ دوم تریاک، در اشغال پکن و اشغال کاخ تابستانی دخالت داشت. بریتانیا تا اوایل آوریل ۱۸۶۲ شمال چین را در تصرف داشت، اما برای حفظ بندر شانگهای از خطر ارتش تایپینگها مجبور به عقبنشینی از شمال چین شد.
با آغاز شورشها در نقاط مختلف چین و بهخصوص قدرتگیری تایپینگها، دودمان چینگ و بریتانیاییها برای شکست دشمنان مشترک متحد شدند و ارتشی ۳۵۰۰ نفره بهنام ارتش همیشه پیروز (به انگلیسی: Ever Victorious Army) را تأسیس کردند. فرماندهی این ارتش به افسر خوشنامی به نام چارلز جرج گوردون سپرده شد.
درپی موفقیتهای ارتش همیشه پیروز در سرکوب و شکست شورش تایپینگها، ارتش بریتانیا در تاریخ ۱۶ فوریه ۱۸۶۴ چارلز جرج گوردون را به رتبهٔ سرهنگ دومی ارتقاء درجه داد.امپراتور چین نیز به پاس خدماتش، لباس زرد امپراتوری و مقامِ کلاهِ طاووس رتبهٔ ۱ ماندارین را به وی اهدا کرد.
ژنرال گوردون در سال ۱۸۶۵ از چین به انگلستان بازگشت.
و نهایتا جنرال گوردون در سودان بدست طرفداران محمد احمد المهدی کشته می شود در صورتیکه المهدی سفارش کرده بود که مبادا آزاری به جنرال گوردون برسانید چه که او نظر کرده هست و دارای قوای روحانی عجیبی هست
المهدی تاکید کرده بود که سر نوشت من و او به هم تابیده شده است اگر او کشته شود من هم مدت زیادی زنده نخواهم بود بعد از کشته شدن جنرال گوردن چند ماه بعد المهدی هم به ناگهانی از دنیا رفت
در سال ۱۸۷۳، اسماعیل پاشا، حاکم مصر به پیشنهاد دولت بریتانیا، ژنرال گوردون را به فرمانداری استان استوایی سودان جنوبی منصوب کرد. در آنزمان سودان تحت لوای حکومت مشترک بریتانیایی-مصری اداره میشد.
ژنرال گوردون بر روی پلههای کاخ محل سکونت حاکم بریتانیا به قتل رسید.
کالبد ژنرال گوردون هیچگاه یافت نشد، اما برای وی در کلیسای جامع سنت پل، سنگ قبری نمادین بنا شد.
در سال ۱۸۹۸ میلادی، فیلد مارشال هربرت کیچنر با گُردان تحت فرمانش، پس از شکست نیروهای المهدی، برای انتقام قتل ژنرال گوردون، مقبره المهدی را ویران کرد و استخوانهای باقیمانده از کالبد المهدی را به رود نیل ریخت.
در سال ۱۸۹۹ سودان بهطور کامل مستعمره بریتانیا گردید. از زمانی که جنرال گوردون در سودان کشته شده تا کنون نه سودان رنگ صلح دیده و نه مردم سودان روز خوشی داشته اند و دولت انگلیس هم همیشه خود را مسئول شکست او می دانسته که در سخت ترین روزهای زندگی او را تنها گذاشته و به خواسته او برای کمک فوری اقدامی نکرده.
یک ملاقات کوتاه او با حضرت بهاءالله او را به معروفترین و قدرتمند ترین و محترم ترین ژنرال امپراطوری بریتانیا تبدیل کرد تا آنجا که همه او را جنرال نظر کرده می نامیدند حتی محمد احمد المهدی سودانی که ادعای مهدویت داشت و تا کنون پیروان بیشماری دارد و دشمن او بود احترام عجیبی برای او قائل بود و به پیروانش سفارش می کرد که مبادا قصد جان او را بکنید که سرنوشت من و او از هم جدا نیست مرگ او باعث مرگ فوری من هم خواهد شد
بله
“آنان که خاکرا بنظر کیمیا کنند
آیا شود کهگوشه چشمی به ما کنند”
حتی پادشاهان یا علمائی که مورد خطاب حضرت بهاالله قرار گرفته اند از معروف ترین پادشاهان و علماء تاریخ آن کشور ها هستند و از بقیه خیلی بیشتر سلطنت کرده اند یا مؤثر بودهاند
مثل ناصرالدین شاه در ایران
یا ملکه ویکتوریا در انگلیس
یا سلطان عبدالعزیز در ترکیه
یا تزار روس و امپراطور المان و اطریش و یا پاپ پایس نهم
یا شیخ مرتضی انصاری یا شیخ محمدحسن نجفی یا کریم خان کرمانی یا آقا نجفی و غیرو
فیلمی از قبله بهائیان در ارض اقدس در شهر عکا
| حضرت بهاالله برای مدت ۲۴ سال در این خانهدار تبعید و محبوس و تحت نظر بودند و نهایتا در این خانه در سن ۷۵ سالگی فوت نمودند و با اجازه سلطان عثمانی در این خانه بخاک سپرده شدند در این خانه بود که مستشرق معروف و دوست ایرانیان ادوارد براون به حضور حضرت بهاالله مشرف شد و خاطرات خودش را در کتاب خاطرات یکسال در میان ایرانیان اینطور می نویسد |
ادوارد براون
«توجّه من برای اوّلین بار به این مطلب از طریق... نوشته های کنت گوبینو (Comte de Gobineau) تحت عنوان «فلسفه و ادیان در آسیای مرکزی» جلب گردید که در آن شرح هولناک دقیق جزئیات و واضح کشمکش بابیان بود که لذّت غیرقابل توصیفی از خواندش بردم. علاقۀ زیادی پیدا کردم که در مورد این مطلب مطالعۀ بیش تری نمایم، تا جائی که دنبال منابع دیگری گشتم که بتوانم در مورد پیشرفت این فرقه اطلاعاتی به دست آورم ولی متأسّفانه نتوانستم چیزی پیدا کنم... نکته ای را که دریافتم این بود که این فرقه در خفا به حیات خویش ادامه می دهد و تعداد اعضاء آن هم مرتباً در حال افزایش است. این امر باعث شد که اگر روزی بتوانم به ایران سفر نمایم یکی از هدف های اصلی من تحقیقی بیش تر در مورد این امر باشد.»
عاقبت در سال ۱۸۸۷ ادوارد براون، زمانی که به عنوان عضو عالی مقام دانشکدۀ پمبروک (Pembroke) دانشگاه کمبریج ارتقاء یافت همکاران وی را مورد تشویق قرار دادند که به ایران سفر نماید تا به بهبودی زبان فارسی خویش که علاقۀ خاصّی بدان داشت بیفزاید.
در کتاب خویش «یک سال در میان ایرانیان» ادوارد بروان در مورد خاطرات و مشکلات سفر خویش در ایران نوشته تا آن که در نهایت توانست یکی از بابیان را ملاقات نماید و این در حالی بود که در آن زمان اکثریّت بابیان از پیروان حضرت بهاءُالله محسوب و به نام بهائی نامیده می شدند.
در عاقبت ادوارد براون توانست به عنوان تنها نفسِ غربی به حضور حضرت بهاءُالله در عکّا که خاطرات خویش را نوشته مشرّف گردد که در زیر آمده:
«جمالی را که مشاهده نمودم هرگز فراموش ننمایم هر چند از توصیف بر نیایم. آن چشمان نافذ گوئی تا اعماق روح و ضمیر را می خواند و قدرت و عظمت بر جَبینِ مُبینش نمودار... مپرس در حضور چه کسی ایستاده ام، چه سر تعظیم به آستان کسی فرود آورده ام که محلّ پرستش و مَحَبتّی است که پادشاهان حسرت می برند و سلاطین غبطه می خورند.»
| ادواردبراون در زمانی که کشتار بابیان در زمان ناصرالدین شاه در ایران در جریان بود وارد ایران شد در زمانی که ناصرالدین شاه گفته بود اگر بدانم این چنار جلوی قصر من که مردم به آن دخیل می بندند بابی هست از ریشه آنرا هم ریشه کن خواهم کرد ادوارد براون در خاطراتش می نویسد که مدت شش ماه در طول سیر و سیاحت در ایران هر جائی دنبال یکی از پیروان سید باب گشتم کسی را پیدا نکردم تا اینکه روزی در اصفهان کنار خیابان مشغول خرید چند مهره عتیقه بودم و با فروشنده در حال چانه زدن که یکی آهسته از پشت سر نزدیک من آمد و یواشکی در گوشم گفت با این مرد زیاد چانه نزن او بابی هست و اینها گران فروش و دروغ گو و متقلب نیستند همین قیمتی که می گوید درست هست براون می نویسد این اولین باری بود که با تعجب با یکی از پیروان سید باب روبرو می شدم و فوری محو صورت او گشته چه که داستان های فداکاری و از خود گذشتگی و شهامت آنها را زیاد خوانده بودم وعلت اصلی آمدن من به ایران این داستان های شهامت و فداکاری و افسانه ای آنها بود بروان می نویسد که بعد از جلب اعتماد او خواستم که مرا با یکی از بزرگان بابیان آشنا کند واو. روز بعد همراه من در کوچه پس کوچه های اصفهان با احتیاط زیاد به دیدن یکی از بزرگان بابیان رفتم ابهت و شخصیت و نفوذ کلام او طوری بود که هرگز فراموش نخواهم کرد و علت آصلی من برای نوشتن کتاب یکسال در میان ایرانیان این ملاقات بود |
همین براون که شش ما قادر به پیدا کردن یکی از پیروان سید باب در ایران نبود در اواخر عمر در کوچه ای که در لندن زندگی می کرد خانواده بهائی انگلیسی نژاد در همسایگی او در همان کوچه زندگی می کرد
ادوارد براون خلاصه نظر خود را در باره ملاقات با حضرت بهاالله اینطور می نویسد
«جمالی را که مشاهده نمودم هرگز فراموش ننمایم هر چند از توصیف بر نیایم. آن چشمان نافذ گوئی تا اعماق روح و ضمیر را می خواند و قدرت و عظمت بر جَبینِ مُبینش نمودار... مپرس در حضور چه کسی ایستاده ام، چه سر تعظیم به آستان کسی فرود آورده ام که محلّ پرستش و مَحَبتّی است که پادشاهان حسرت می برند و سلاطین غبطه می خورند.»
“راهنمای من کمی مکث کرد و نگاهی به من انداخت. کفشهایم را از پا درآوردم، به سرعت پردهای را کنار زد و داخل اتاق بزرگی شدیم. در مقابل ما دو یا سه صندلی وجود داشت. درست نمیدانم به کجا و به ملاقات چه شخصی آمدهام، اما زمانی طول نکشید که دو چشم من به جمالی افتاد که هر چند از وصف آن هم عاجزم، اما هرگز فراموشش نخواهم کرد. هیکلی جلیل در کمال عظمت و وقار بر صندلی جالس شدند. حدّت بصرشان نشان از آگاهی به امر دل و جان داشت و قدرت و عظمت از سیمای روحانیشان نمودار بود. هر چند به ظاهر علائم سالخوردگی در چهرهشان نمایان بود ولی گیسوان سیاه که در اطراف صورتشان هویدا بود نفی این تصور را میکرد. از من مپرسید که در حضور چه شخصی ایستادهام و به چه منبع تقدیس و محبتی تعظیم نمودم که تاجداران قبطه ورزند و امپراطورهای امم حسرت برند. صوتی لطیف و مهیمن امر به جلوس نموده و فرمودند الحمدالله فائز شدی. به ملاقات مسجون منفی آمدی، جز اصلاح عالم و آسایش امم مقصدی نداریم معذالک ما را از اهل نزاع و فساد شمردند و مستحق سجن و نفی به بلاد آیا اگر جمیع ملل عالم در ظل یک آئین متحد و مجتمع گردند و ابنا بشر چون برادر مهرپرور شوند روابط محبت و یگانگی بین نوع انسان استحکام یابد و اختلافات مذهبی و تباین نژادی محو و زائل شود چه عیبی و ضرری دارد، بلی همین قسم خواهد شد، جنگهای بیثمر و نزاعهای مهلکه منقضی شود و صلح اعظم تحقق یابد.
آیا شما در ممالک اروب محتاج به همین نیستید و آیا همین نیست که حضرت مسیح خبر داده، با وجود این مشاهده میشود که ملوک و زمامداران ممالک شما کنوز (گنجها) ثروت و خزائن را در عوض آن که در سبیل آسایش و سعادت نوع انسان انفاق کنند، به کمال آزادی و خودسرانه در راه اضمهلال و هلاکت اهل عالم صرف نمایند. نزاع و جدال و خونریزیها باید منتهی شود و جمیع بشر یک خانواده گردند. نباید شخص فخر کند که وطن خود را دوست دارد بلکه باید فخر کند که نوع بشر را دوست دارد.
اینها بیاناتی بود که من از حضرت بهاءالله به خاطر دارم، حالا انصاف دهید آیا این تعالیم مستحق قتل و زندان است و اگر اینها در جهان گسترش پیدا کند سبب حیات عالم نمیشود
ادوارد براون چند دفعه به حضور مبارک مشرف شد و هر بار بعد از شنیدن بیانات مبارک
حضرت بهاالله به او فرصت سئوال و صحبتی را ندادند و بعد از اتمام بیانات خودشان ایشان را فورا مرخص کردند