"بشارت سیزدهم امور ملّت معلّق است به رجال بیت عدل الهی. ایشانند اُمَناءُاللّه بینَ عِبادهِ و مَطالِعُ الامر فی بِلاده!"
و آنگاه قلم اعلی’ میفرماید: "یا حزب اللّه! مربّی عالم عدل است. چه که دارای دو رکن است؛ مجازات و مکافات. و این دو رکن دو چشمه اند از برای حیات اهل عالم. چونکه هر روز را امری و هر حین را حکمی مقتضی؛ لذا امور به وزرای بیت العدل راجع تا آنچه را مصلحت وقت دانند معمول دارند. نفوسی که لوجه اللّه بر خدمت امر قیام نمایند، ایشان ملهمند به الهامات غیبی الهی. بر کلّ اطاعت لازم.
امور سیاسیه کلّ راجع است به بیت العدل. و عبادات بما اَنزَلَهُ اللّه فی الکتاب.
درآغاز این نوشتار، این پیش گفتارِ کوتاه ضروری است: در این نوشته من هرچه آورده ام از قرآن و کتب الهی پیش از آن و نیز از آیات نازله در "امر نوین یزدانی" است. کمتر از خود گفته ام و یا از کتابی دیگر الهام گرفته ام. پس به یقین بدانید که همه دستور خـدا و سخن پاک یزدان است. با ارادت بخوانید و براستی باور کنید که بدرستی شما را به راه راست هدایت خواهد نمود.! سی و دوّمین نوشتار را با حالت زاری و دعا بدرگاه طلعت رحمان آغاز میکنم. باشد که عنایت فرماید و مرا از بررسی بیطرفانهء وقایع روز باز ندارد؛ دستخوش احساس نشوم و با ژرف اندیشی و مطالعهء نبوّات و امّا بکوتاهی، آنچه را در جهان میگذرد عنوان کنم. و گوشه ای از نقشهء عظیم یزدانی را برای این روز و این دور در آیات ربّانی نشان دهم. از کردگار بزرگ میخواهم که ناامیدی در نوشتار اثر نگذارد. چه که این روز "روز آخر" است و "روز سخت" و "روز شگفتیها".
انشاءاللّه ما همه و در رتبهء نخست من، از راه حقّ منحرف نشویم، بخردانه بیاندیشیم (قرآن 23:80و نیز آیاتی درهمه کتب یزدانی) در هر آن متذکّر باشیم (قرآن 23:85ونیز دیگر کتب یزدانی) و با بینائی همه چیز را بنگریم. (قرآن 23:27ونیز دیگر کتب یزدانی) مبادا از قلمِ کردگاری در ردیف کران و گنگان و کوران و مردگان درائیم. (قرآن 2:18- 2:171- 6:39-6:122- ( میدانیم که زندگی راستین زندگی ایمانی است. از خـدای یکتا، محبوب بی همتا یاری میجوئیم که ما را در راه راست همراه و یار و یاور باشد تا به زندگی راستین فائز شویم.
"مسئلهء غیر منصوصه راجع به بیت عدل عمومی. به بیت عدل آنچه بالاتّفاق یا باکثریت آراء تحقّق یابد، همان مراداللّه است. مَن تَجاوَزَ عَنهُ فَهُوَ مِمَّن اَحَبَّ الشّقاقَ وَ اَظهَرَ النّفاقَ وَ اَعرَضَ عَن رَبِّ المیثاقِ." (ص 19) میفرمایند آنچه در بیت العدل جهانی تصویب شود، مراد خداوند بیمانند است. و متجاوزین از قرار بیت العدل، اهل تفرقه اندازی و دو روئی هستند و معرضینِ از کردگار جهانیانند!
و باز میفرمایند: "نفسی را حقِّ رأئی و اعتقاد مخصوصی نه. باید کلّ اقتباس از مرکز امر و بیت عدل نمایند. و ماعَداهُما کلُّ مخالفٍ فی ضلالٍ مبینٍ" (ص 25) میفرمایندهر کس مخالفت با بیت العدل و مرکز امر نماید، در گمراهی صرف است.
واین بیان مبارک در "الواح وصایاء" فصل الخِطاب است: "بیت عدل مصدر تشریع است و حکومت قوّهء تنفیذ. تشریع باید مؤیّد تنفیذ گردد. و تنفیذ باید ظهیر و مُعین تشریع شود. تا از ارتباط و التیام این دو قوّت بنیان عدل و انصاف متین و رزین گردد. اقالیم جنّةُ النّعیم و بهشت برین شود." (ص 15)
در جدائی دین از سیاست، مولای حنون عبدالبهاء ضمن بیان برخی از تعالیم بهاءاللّه میفرمایند: "(تاسعاً) آنکه دین از سیاست جدا است. دین را در امور سیاسی مدخلی نه. بلکه تعلّق بقلوب دارد نه عالم اجسام. رؤسای دین باید بتربیت و تعلیم نفوس پردازند و ترویج حسن اخلاق نمایند. و در امور سیاسیه مداخله ننمایند. <مجموعهء خطابات حضرت عبدالبهاء> ص33
و نیز میفرمایند: "دین ابداً در امور سیاسی علاقه و مدخلی ندارد. زیرا دین تعلّق بارواح و وجدان دارد. و سیاست تعلّق بجسم. لهذا رؤسای ادیان نباید در امور سیاسی مداخله نمایند. بلکه باید بتعدیل اخلاق ملّت پردازند... اخلاق عمومی را خدمت کنند. احساسات روحانی بنفوس دهند. تعلیم علوم نمایند. امّا در امور سیاسی ابداً مدخلی ندارند. حضرت بهاءاللّه چنین میفرماید." <مجموعهء خطابات حضرت عبدالبهاء> ص 176
بدیهی است که نوع حکومت به انتخاب ملّت است. در لوح بشارات، از قلم اعلی’ نازل:
"بشارت پانزدهم اگرچه جمهوریت نفعش بعموم اهل عالم راجع، ولکن شوکت سلطنت آیتی است از آیات الهی! دوست نداریم مُدُنِ عالم از آن محروم ماند. اگر مدبّرین این دو را جمع نمایند، اجرشان عنداللّه عظیم است."
بهر صورت آنچه اساس هر نوع حکومت را محکم و قابل اطمینان میسازد، رأی فرد فرد انسان هاست. و بنابرین انسان باید به مقام بلند انسانیت عارف شود و خود را "مثال یزدان پاک" و "خلیفة اللّه" در زمین ببیند تا در شرافت و کرامت بجائی رسد که باور خردمندانهء خود را و رأی خویش را در هر نوع انتخاباتی (که لزوماً عاری از کاندیدا ساختن خود یا دیگری و مقدّس از هر نوع کانواسینگ و خیمه شب بازی. و دور از هر گونه چاپلوسی، وسوسه و تبلیغ و منزّه از اثرات ثروت و شهرت و زبان بازی خواهد بود.) محرمانه دارد و به بهای جان پای آن بایستد. این چنین رأی و این چنین کرامت انسانی، حکومات آیندهء بشری را بنیان خواهد نهاد.
تردیدی نیست که پیش از بررسی مطلب، لازم است که انسان را بشناسیم تا آرمان ها و نقطه نظرهای بهائی را درک کنیم. و برای این منظور سخنان حضرت عبدالبهاء نزدیک تر به فهم عموم و راه گشا است. زیرا حضرتشان آیات یزدانی را به زبانی روشن و آسان بیان میدارند.
در این معنی میفرمایند: "در عالم انسانی سه مقام است؛ مقام جسم است، و آن مقام حیوانیِ انسان است که با جمیع حیوانات، در جمیع قوا و جمیع شئون مشترک است. زیرا جسم حیوان مرکّب از عناصر و جسم انسان نیز مرکّب از عناصر است. حیوان قوای محسوسه دارد مثل بصر، سمع، ذوق، شمّ، لمس. انسان هم این قوا را دارد.
ولی حیوان نفس ناطقه ندارد. این نفس ناطقه کاشف اسرار کائنات است، ولی اگر از روح مدد گیرد و از روح استفاضه کند. و الّا اگر مدد از روح به نفس نرسد، آن هم مثل سایر حیوانات است. چه! مغلوب شهوات است. اینست که ملاحظه میشود بعضی بشر بصفت بقر(گاو) هستند. حیوان محضند. ابداً از حیوان امتیازی ندارند.
امّا اگر این نفس از عالم روح استفاضه کند، آنوقت انسانیت او آشکار میشود. پس معلوم شد نفس دو جنبه دارد؛ یک جنبه جسمانی و یک جنبه روحانی.
اگر جنبهء حیوانی غالب بر نفس شود، از حیوان پست تر است. اینست که در عالم بشر نفوسی می بینی که از حیوان درنده ترند. از حیوان ظالم ترند. از حیوان بدخو ترند. از حیوان رذیل ترند... سبب نکبت عالم انسانیتند! مرکز ظلماتند!
و اگر جنبهء روحانی غلبه بر نفس کند، نفس قدسیه شود. ملکوتیه شود. سماویه شود. ربّانیه شود. جمیع فضائل ملأ اعلی’ در او طلوع کند. رحمت خـدا شود. سبب آسایش عالم انسانی شود... اگر نفسی مؤیّد بروح شود، آن نفس نفس مبارک است.
امید از الطاف بی پایان الهی چنان است که روح شما غلبه بر نفس نماید تا نفوستان نفوس قدسیه شود... پرتو شمس حقیقت در شما طلوع کند. در انجمن عالم به رفتار و گفتاری مبعوث شوید که شمع این عالم گردید...
من از برای شما عالم دیگر میخواهم. من میخواهم شماها روح مجسّم شوید تا سبب حیات عالم انسانی شوید." <مجموعهء خطابات حضرت عبدالبهاء> ص 167
در پاریس خطاب به جمعی میفرمایند: "من از شرق آمدم به غرب. در شرق میشنیدم که اهالی غرب احساسات روحانی ندارند. حال ملاحظه میکنم که الحمد لِلّه احساسات روحانی دارند. بلکه احساسات روحانیشان از شرق بیشتر است. ولی تا بحال مربّی روحانی نداشتند!... اگر تعالیمی که در شرق اشتهار یافت در غرب اشتهار یافته بود، حال معلوم بود چه روحانیتی ظاهر شده بود. من چنین میدانم که استعداد اهل غرب بسیار است. ولو اینکه بعضی از نفوس هستند که بکلّی از روحانیات محرومند... آرزویشان اینست که انسان را مشابه حیوان دانند. چنانچه حیوان از روحانیات محروم است، انسان هم محروم باشد... این نفوس جهدشان اینستکه انسان ترقّی معکوس نماید. این انسان سلالهء مقدّس الهی است! میخواهند نسبت سلالهء انسان را به میمون دهند... حال آنکه میانهء انسان و حیوان مشابهتی نیست. هرچند در امور جسمانی مشترکند لکن انسان دارای عقل است، روز بروز افکارش، علومش، معارفش رو به ترقّی است... انسان همیشه رو به ترقّی بوده و سبب ترقیِ آن قوّهء عاقله است و قوّهء فیوضات الهیه... امتیازی اعظم از این برای انسان نمیشود... انسان اشرف ممکنات است! انسان آینهء نمایندهء حقّ است!
باری از این جهت که دیدم احساسات روحانیه در اینجا هست بسیار مسرور شدم. و امیدوارم که غرب شرق شود. و احساسات روحانیه احاطه نماید. و بواسطهء تعالیم بهاءاللّه چنان قوّت بنفوس رسد که غرب مانند شرق روشن شود." <مجموعهء خطابات حضرت عبدالبهاء> ص 113
و امّا اکسیری که طبع انسان را بکلّی دگرگونه میسازد و از او مثالی از طلعت رحمان میافریند، محبّت اللّه است. مولای حنون میفرماید:
"محبّت الله حقیقت فضائل عالم انسانی است. به آن طینت بشر پاک میشود. بمحبّت اللّه از نقائص عالم انسانی نجات میابد. بمحبّت اللّه ترقّی در عالم فضائل میکند. محبّت اللّه سبب نورانیت عالم میشود. محبّت اللّه از برای جمیع بشر سبب وحدت میشود. محبّت اللّه درمان هر دردی است. و محبّت اللّه مرهم هر زخمی. محبّت اللّه سبب سعادت عالم بشر میشود. بمحبّت اللّه انسان حیات ابدی میابد. بمحبّت اللّه سعادت سرمدیه میابد.
پس باید ما جمیع کوشش و جهدمان این باشد که مظاهر محبّت اللّه باشیم. بمحبّت اللّه حضرت باب جانفشانی نمود و بشارت بظهور بهاءاللّه داد و سینهء خود را هدف هزار گلوله کرد. بمحبّت اللّه حضرت بهاءاللّه بر شرق و غرب اشراق فرمود. پس جمیع فکرتان، ذکرتان، وقت خودتان را صرف آن کنید که مظاهر محبّت اللّه باشید." <مجموعهء خطابات حضرت عبدالبهاء> ص 125
نویسنده گاهی، چون دیگران در وعدهء جمال مبارک میاندیشم که فرمودند "نژاد جدیدی" از انسان خواهند آفرید. نژادی که به "سلطنت" سر فرود نیارد، مگر جامعه از او به التماس بخواهد که این "ثقل عظیم" را برای خدمت به عالم انسانی بپذیرد. بتاریخ "امر اعظم یزدانی" باز میگردم. و پاسخ خود را میابم.
در نخستین انتخابات برای "عضویت محفل روحانی" در طهران، دانشمندان و ایادی امر خواستند صاحب دو رأی باشند. مولای حنون فرمودند پس لابد شاهانی که در ظلِّ امر در آیند، تعداد نامعلوم رأی خواهند داشت. و روشن فرمودند که هر انسان دارای یک رأی است. جامعهء جهانی بهائی در ظلِّ مرکز میثاق حضرت عبدالبهاء و ولیِّ امربهائی شوقی ربّانی و محافل روحانی با آموزش و پرورش مستمرّ در دامان آیات و بیّنات شمس ظهور، مظهر کلّی طلعت رحمان، طی یکصد و چهل سال به مقامی از بلوغ رسید که؛
در سال 1963 یعنی یک قرن پس از ظهور خورشید بهاء در باغ رضوان در بغداد، 27 نفر ایادی امر، مشهورترین و محبوب ترین نفوس در جهان بهائی، به اتّفاق آراء، کتباً از جامعهء جهانی بهائی خواهش کردند که آنان را از عضویت "بیت العدل اعظم جهانی" عالیترین هیأت رئیسهء جامعه و محترم ترین مؤسّسه در عالم بشر، معاف دارند تا در سایهء آن هیأت به خدمت خویش در تبلیغ و تحکیم "امر مقدّس الهی" مشغول باشند!
انصاف دهیم! آیا این برترین معجز و حجّت بهاءاللّه محبوب عالم نیست؟
عزیزان را در این مناجات از لسان مولای حنون عبدالبهاء، در اکتبر 1912 در سانفرانسیسکو، همراهی میکنم؛
"پروردگارا! رحیما! کریما! مشاهده میفرمائی که در بالکان چه آتش اعتسافی شعله میزند. چه شعلهء نائرهء فسادی زبانه میکشد. این اقوام بجان یکدیگر افتاده اند، ولی تو صلح میخواهی. آنان جنگ میطلبند، ولی تو محبّت میجوئی. آنان بغض و عداوت میخواهند، ولی تو نورانیت آسمانی میطلبی.
ای پروردگار! دلها در ظلمت حیوانی مستغرق است. پس به انوار شمس حقیقت روشن فرما. خداوندا! رحمت کن. این درندگان را به صفات حسنه مزیّن نما. و این حیوانات را از خونریزی باز دار. این جنگ را تغییر به صلح کن. و این کلفت را مبدّل به الفت نما. و این بغض و عداوت را به محبّت منقلب فرما.
خداوندا! این ظلمت را زائل کن. و نورانیت رحمتت را منتشر فرما. در بین قلوب ارتباط آسمانی بخش. و بر جمیع بنور صلح و صلاح جلوه کن.
خداوندا! این گرگان را اغنام نما. و این درندگان را انسان کن. این نفوس را هدایت کن، تا رضای تو طلبند و از برای خاک با یکدیگر جنگ و مخالفت ننمایند.
خداوندا! این خاک را پست ترین موجودات خلق فرمودی و قبر عموم بشر است. قبرستان دائمی انسان است. با وجود این، این غافلان و این مدهوشان بجهت این قبر ابدی جنگ نمایند. خون یکدیگر ریزند. خانمان یکدیگر نهب و غارت نمایند. و ممالک را خراب کنند.
خـدایا! بارقهء هدایت بفرست و اینها را از این اخلاق و اطوار نجات بخش. و بملکوت خویش دلالت فرما. تا استفاضه از ملکوت صلح و سلام نمایند. خـدایا رحم کن. خـدایا هدایت نما. خـدایا تأیید بخش. خـدایا توفیق ده. توئی کریم و توئی رحیم و توئی توانا."
و اکنون در خطابهء مبارک در "کلوب طبیعیون سان فرانسیسکو" بتاریخ 10 اکتبر 1912 تعمّق و تفکّر کنیم؛
هواللّه
"امشب مریض بودم. احوالم خوب نبود لکن محض محبّتی که بشما دارم با وجود علیلی مزاج آمدم... شنیده ام شما مجمعی دارید و تحرّی حقیقت میکنید. و از تقالید آزادید و میخواهید به حقیقت مسائل پی برید. همّتتان بلند است. به تقالید قدیمه تشبّث ندارید! لهذا مناسب دانستم که بیان فلسفهء شرق و غرب بنمایم. و تفاوت میان این دو فلسفه را عرضه دارم.
میزان ادراک در نزد فلاسفهء غرب حسّ است. رأیشان اینست که هر شیئ محسوس حقیقت است.. یعنی در محسوس شکّ و شبهه ای نیست. مثلاً این قندیل را قندیل می بینیم. این مکان را مکان می بینیم. این آفتاب را آفتاب می بینیم. این صحرا را صحرا می بینیم. این است ادراک حقیقت. هر چیزی را که به قوای حسّاسه ادراک می کنیم، در آن شبهه ای نیست. بلکه حقیقت ثابتهء راسخه است.
امّا در نزد فلاسفهء شرق علی الخصوص فلاسفهء یونان و ایران، میزان ادراک عقل بوده است. و برهانشان اینست که حسّ خطا میکند و چون خطا میکند، نمی توان گفت میزان تامّ است!. اعظم قوای حسّاسه قوّهء باصره است. این قوّهء باصره سراب را آب می بیند و ابداً در آن شبهه ندارد. و حال آنکه وجود ندارد! قوّهء باصره صُوَر مرئیه در آینه را موجود می بیند، ولکن عقل میگوید وجود ندارد. قوّه ء باصره آفتاب را متحرّک می بیند، و جمیع این نجوم نامتناهی را طائف حول ارض می بیند! و حال آنکه آفتاب مرکز است و کرهء ارض حول خویش میگردد. قوّهء باصره ارض را مسطّح می بیند، ولی قوّهء عقلیه کشف میکند که کره است!
قوّه ء باصره این اجسام عظیمه در فضای نامتناهی را جسم صغیر می بیند، ولکن عقل حکم میکند که اینها اجسام کبیره اند! قوّهء باصره نقطهء جوّاله را دایره می بیند، و حال آنکه دایره وجود ندارد! قوّهء باصره ساحل را متحرّک می بیند، و حال آنکه کشتی در حرکت است!
خلاصه دلایل کثیره آورده اند که نمیتوان گفت شیئ محسوس محقّق است. پس خطای قوّهء باصره ثابت شد. با وجود این خطا، چگونه میتوانیم بگوئیم که حسّ صحیح است؟. پس معلوم شد که میزان حسّ ناقص و میزان عقل کامل است. باید حقیقت هر شیئ را به میزان عقل موازنه کنیم! زیرا میزان عقل تامّ است. و هر شیئ معقول حقیقت دارد.
لهذا آنان جمیع مسائل را بمیزان عقل موازنه میکنند. و میگویند که حسّ معاونت عقل را میکند. ولی میزان عقل است. حسّ آلتی است از برای عقل که بواسطهء آن تحرّی حقایق اشیاء را میکند. ولی میزان عقل است!
فلاسفهء غرب میگویند انسان حیوان است. ولکن فلاسفهء شرق نظیر ارسطو و افلاطون و فلاسفهء ایران میگویند: کلّیهء عالم وجود به دو عالم منحلّ میشود. یعنی دو عالم عظیم. - عوالم دیگر مثل جماد و نبات اهمیت ندارد.- و این دو عالم یکی عالم حیوانی که عالم طبیعت است، و دیگری عالم انسانی است که عالم عقل است.
انسان ممتاز از حیوان است به عقل. و همچنین ادراکات انسان به دو قسم است، محسوس و معقول. امّا احساسات حیوان یکی است و محسوس. زیرا محقّق است که حیوان جز امر محسوس ادراک نمیکند. امّا انسان دو ادراک دارد، یکی محسوس. مثل این که قندیل را قندیل می بیند. یکی ادراک معقول مثل مسائل ریاضیه، مثل کرویت ارض. این امر معقول است. مثل مرکزیت شمس. این امر معقول است. مثل خود عقل، حقیقت معقوله است نه محسوسه. جمیع صفات معنویه حقایق معقوله است. محسوس نیست.
مثلاً این انسان عالِم است. نفس علم حقیقت معقوله است. و چون علم حقیقت معقوله است، هرقدر در جسد و دِماغ آن شخص عالِم را بگردد، علم را نمیابید. پس ادراکات انسان دو نوع است؛ حقایق معقوله و حقایق محسوسه. امّا حیوان جز محسوس چیز دیگر ادراک نمیکند. مثلاً عالم حیوان ممکن نیست که کرویت ارض را ادراک کند. ممکن نیست در اروپا کشف آمریکا نماید. ممکن نیست حقایق خفیه از عالم غیب به عالم شهود آورد. مثل این قوّهء الکتریک. این واضح است که عالم حیوان نمی تواند این علوم و فنون را بعرصهء شهود آورد. عالم حیوان نمیتواند به اسرار کائنات پی برد. عالم حیوان نمی تواند مادّهء اثیریه را پیدا کند. عالم حیوان نمی تواند قوّهء مغناطیسیه را کشف کند. زیرا قوای عقلیه در حیوان نیست. حیوان به تمامه اسیر محسوسات است و ماعدای محسوسات را منکر است!
یعنی قادر بر این نیست که تصوّرِ معقولات را بکند، لهذا اسیر محسوسات است. امّا کمال برای انسان است که هم ادراک محسوسات را دارد و هم ادراک معقولات. مثلاً ملاحظه کنید که این اکتشافات سماویه را بقوّهء حسّاسه نکرده، این را بقوّهء معقوله کرده! این صنایع را بقوّهء حسّاسه اختراع نکرده، بل بواسطهء عقلیه! این علوم موجوده را، انسان بقوّهء حسّاسه کشف ننموده، جمیع این علوم را بواسطهء قوّهء عقلیه ظاهر و باهر نموده!
خلاصه آثار عقل از انسان ظاهر و باهر. و انسان انسان؛ بواسطهء این قوّهء عقلیه! پس عالم حیوان غیر از عالم انسانی است.
ولکن فلاسفهء غرب استدلال کرده اند که انسان از عالم حیوان آمده است. و اوّل حیوانات سابحه بوده است. در دریا بوده اند. بعد از عالم آب به عالم خارج آمده است. حیوان شده است. بعد دست و پا پیدا کرده است. اوّل چهارپا شده است، بعد آمده حیوان دوپا شده است. و آن حیوان دوپا انسان است. و تا به این شکل و سیمای انسانی آمده است، از صورتی به صورتی انتقال یافته است. و میگویند این مسألهء خلقت مانند حلقات زنجیری است که بیکدیگر مربوط است. امّا بین انسان و بوزینه یک حلقه مفقود شد! و آنچه پرفسورهای عظیم و فلاسفهء کبیر تحرّی کرده اند،- و بعضی ها جمیع عمر خود را صرف تحقیق این مسأله نموده اند- الی الآن، آن حلقهء مفقود شده را نتوانسته اند پیدا کنند!
و حال آنکه برهان عظیمشان اینست که اعضای اشاری موجود است، اعضای اشاری در بعضی حیوانات است که بواسطهء قرون و دهور نشو، حالا آن اعضاء مفقود شده است. مثلاً مار یک عضو اشاری دارد که معلوم است، و دلیل بر آنست که دست و پا داشته. امّا چون در سوراخ مأوا گرفته، و در زیر زمین محتاج به دست و پا نیست، نهایت کم کم آن عضو تحلیل رفته، ولی عشو اشاری موجود است و این دلالت بر آن میکند که یک وقتی دست و پا داشته. و همچنین در انسان عضو اشاری است که اوّل شکل دیگر داشته، حالا شکل آن تغییر کرده. حتّا در جسم انسان در زاویهء تحتانی یک عضوی هست که اشاره بر آنست که یک وقتی دُم داشته، و بعد برپا ایستاده و کم کم آن دم محو شده.
به این وضع، فلسفهء غرب به دُم بوزینه منتهی شد! و حیران و سرگردان عقب حلقهء مفقود میگردد!
ولی در شرق میگویند که این هیکل انسان در اصل به این ترکیب نبوده، بلکه انتقال از صورتی به صورتی کرده تا این صورت را پیدا کرده. فرض میکنیم یک وقتی سابح بوده و وقتی دبّاب (دُم دار) بوده، باز انسان بوده و نوعیتش محفوظ. برهان اینکه نطفهء انسان اوّل بشکل کرم است، بعد دست و پا پیدا میکند. بعد نصف تحتانیش از هم جدا میشود. و از هیأتی به هیأتی انتقال مینماید. و از صورتی به صورتی انتقال میکند تا به این شکل و سیما تولّد میشود. ولی در همان وقتی که در رحم در صورت کرمی است، نوع انسان است. مثل نطفهء سایر حیوانات نیست. صورت کرم بود، ولی از آن صورت به این صورت پرجمال آمده، انتقال کرده از صورتی به صورتی. پس ثابت شد که نوعیت محفوظ است. در صورتی که تصدیق بکنیم یکوقتی از حیوانات سابحه بوده، یکوقتی چهار دست و پا بوده، بر فرض این تصدیق، نمیتوانیم بگوئیم که حیوان بوده است! برهان اینکه انسان در حالت نطفه کرم است، بعد از صورتی بصورتی انتقال میکند تا به این صورت در میاید. ولی در حالتی که کرم بود، باز انسان بوده. نوعیت محفوظ مانده است! همین حلقه که میگویند مفقود است، برهان بر آنست که انسان هیچوقت حیوان نبوده! چطور میشود که همهء این حلقات موجود و یک حلقه مفقود باشد؟ و این عمر گرانمایه را صرف پیدا کردن این حلقه مینماید. مسلّم است که هیچوقت پیدا نخواهند کرد!
اینجاست که فلاسفهء شرق عالم انسانی را ممتاز از حیوان دانسته اند، به برهان آینکه حیوانات اسیرطبیعت اند. جمیع کائنات اسیر طبیعت است. این نجوم نامتناهی اسیر طبیعت است. عالم نبات اسیر طبیعت است. عالم جماد و عالم حیوان اسیر طبیعت است. جمیع اینها از قانون طبیعت بقدر سر سوزن تجاوز نمی کنند! در پنجهء طبیعت اسیرند! این آفتاب به این بزرگی نمیتواند ذرّه ای از قانون طبیعت تجاوز کند!
امّا انسان قوانین طبیعت میشکند! مثلاً انسان ذیروح خاکی است، ولکن قوانین طبیعت را میشکند. در هوا پرواز میکند. قانون طبیعت را می شکند، در هوا پرواز می کند. قانون ظبیعت را می شکند، در روی دریا می تازد. قوّهء الکتریک که قوّهء عاصیه است، و کوه دو قسمت میکند، انسان آن را در تحت قوّت خود درآورده در شیشه حبس میکند! این خرق قانون طبیعت است. به حَسَبِ قانون طبیعت، انسان نهایتش میتواند هزار قدم مخابره نماید، ولی این قانون طبیعت را خرق نموده و در یک دقیقه با شرق و غرب مخابره میکند! این صوت به قانون طبیعت آزاد است، ولی در یک آلت حبس مینماید. به قانون طبیعت، صوت انسان صد قدم میرود، امّا انسان آلتی ایجاد میکند تا صد فرسنگ مخابره مینماید!
خلاصه جمیع این صنایع موجوده، جمیع این اکتشافات موجوده، جمیع این اختراعات موجوده، اینها جمیع اسرار طبیعت است و به قانون طبیعت باید مکتوم و مستور باشد! و این قوّهء عاقلهء انسان قانون طبیعت را میشکند! اکتشافات همهء این صنایع را میکند. این اسرار طبیعت را از حیّزِ پنهانی به عرصهء شهود میاورد. و این مخالف قانون طبیعت است!
انسان از دست طبیعت شمشیر را گرفته و بر فرق طبیعت میزند! این قوّه در انسان مافوق طبیعت است. و اگر این قوّهء مافوق طبیعت نبود، نمی توانست قوانین طبیعت را بشکند.
ملاحظه میکنیم که طبیعت شعور ندارد، انسان شعور دارد! طبیعت قوهء مُدرکه ندارد، انسان قوهء مُدرکه دارد! طبیعت اراده ندارد، انسان اراده دارد! پس معلوم شد کمالاتی در انسان هست که در طبیعت نیست!
و اگر بگوئیم که حقیقت عقلیهء انسان از عالم طبیعت است، مثل آنست که بگوئیم "جزء کمالاتی را دارا است که کلّ محروم از آن است!" آیا ممکن است که قطره کمالاتی داشته باشد، که دریا نداشته باشد؟!..
پس واضح و مشهود شد که عقل انسانی قوّه ای دیگر است. شعله ای دیگر است. عالم دیگر است! نظیر قوای حیوانی نیست.
ولکن استغراب (شگفتی) در این است که با وجود این که در انسان همچنین قوّهء عظیمه ای هست که کاشف حقایق اشیاء است، حقایق معقوله را کشف میکند، مثل اینکه علم را کشف میکند با وجود اینکه حقیقت محسوسه نیست! - این واضح است که حقیقت معقوله است. نفس عقل حقیقت معقوله است.- با وجود این بعضی از پرفسورها و فلاسفه میگویند که ما به نهایت درجهء دانائی و فضل رسیده ایم؛ ما به منتها درجهء کمالات عالم انسانی رسیده ایم؛ ما به حقیقت آن حقایق پی برده ایم؛ ما ماهیت جمیع اشیاءِ کونیه را فهمیده ایم؛ چیز دیگر غیر محسوس هیچ چیز نیست! همین محسوس حقیقت است! و آنچه غیر محسوس است مَجاز است و وهم. و لایق فکر و ذکر نه!
عجب است که انسان بیست سال زحمت میکشد، در مدارس تحصیل میکند تا به این مقام میرسد که مُنکر غیر محسوسات میگردد! ولی حیوان بدون زحمت! گاو بدون تحصیل مُنکر جمیع معقولات است! بل گاو فیلسوف طبیعی است! زیرا هیچ چیز غیر محسوسات نمیداند! و اعظم فیلسوف است! لهذا خوب است چنین فلاسفهء طبیعی بروند نزد حضرت گاو و فلسفهء محسوسات از گاو یاد بگیرند و از مدرسهء او فارغ التّحصیل شوند!"
نوشتار را با "پیام مبارک به عالم انسانی توسّط یکی از جرائد شیکاگو" بتاریخ 3 نومبر 1912 بپایان میبرم و ضمن درخواست یادی از پدر بزرگوارم، عزیزان را به خداوند بزرگ میسپارم.
"هواللّه
الحمد لِلّه! قرون ظلمانی گذشت. قرن نورانی آمد. الحمد لِلّه! آثار اوهام و تقالید زائل شد. و عقول و افکار بشر توسیع یافت. اختراعات تجدّد جست. علوم و فنون تجدّد یافت. مشروعات تجدّد حاصل نمود. اکتشافات تجدّد جست. جمیع اشیاء تجدّد یافت. قوانین عالم تجدّد پیدا نمود.
لهذا اقتضاء چنان بود که آئین الهی نیز تجدّد یابد. حقیقت ادیان الهیه تجدید شود. زیرا تعالیم الهیه فراموش شده، جز تقالیدی در دست نمانده بود. اساس ادیان الهی یکی است! و آن حقیقت است و مورث محبّت و الفت و وحدت عالم انسانی.
امّا تقالید مختلف است و علّت اختلاف و هادم بنیان رحمانی.
پس بشارت باد! که شمس حقیقت تجلّی نمود.
بشارت باد! بشارت! که نورانیت آسمانی آفاق را احاطه کرد.
بشارت باد! بشارت! که ابواب ملکوت مفتوح گردید.
بشارت باد! بشارت! که آهنگ ملأِ اعلی’ بلند شد.
بشارت باد! بشارت! که نفثات روح القدس حیات بخش است. و عالم انسانی در تجدّد!
ای اهل عالم! بیدار شوید بیدار.
ای احزاب و امم! هشیار گردید هشیار.
بنیان نزاع و جدال را بر اندازید.
از تقلید و تعصّب که سبب درندگی است، بگذرید تا به حقیقت پی برید. و انوار وحدت عالم انسانی مانند آفتاب ظاهر و عیان گردد.
عَلَم صلح عمومی بلند شود.
الفت و اتّحاد کامل بین اجناس و ادیان و اوطان حاصل گردد.
عالم انسانی آسایش جوید.
و صورت و مثال الهی یابد. این است پیام من"
این است پیام من"
و امّا یادی از پدر
پدرم 44 سال پیش در 18 تیرماه در طهران جهان خاک را ترک گفت. و من در رثای ایشان این قطعه را سرودم. ابیات یکم و دوّم و نُهم بر سنگ مزار او نقش بود. و این قطعه در دیوان شعر من <مثنوی روحانی> صفحهء 17 به این صورت باقی است.
"در رثای پدر بزرگوار و محبوبم سرودم. ابیات یکم، دوّم و آخر بر سنگ مزاراو حک بود. سنگی که دست جور و فساد، ضمن تخریب "گلستان جاوید" در طهران، به یغما برد!
هواللّه
قلبـــش از عشق بهـــاء لبـریز بــود مقتـدایش "دلبــــر تبـــــریـز" بــود
در منـاجــات، آن غبــار راه دوست ناله اش جانبخش و شور انگیز بود
جوهـــر صدق و صفـا بــود و وفــا از غــرور و کبــر در پرهیز بــود
چهرهء پاکـش میــــــان دوستــــــان نــوبهــــاری در دل پائـــــیز بـــود
صابـر و شاکـــر چـــو ایّـــوب نبی مؤمــن و مخلص چو مرداویز بـود
در قیـــام و در قعـــود و در سجـود بانگ ابهـــــــائیش، سحر آمیز بـود
دولـت قــــارون به پیــش همّتـــــش جیفـــه ای بی ارزش و ناچیز بــود
در شجاعـت، قـــوّت اللّه عـــــزیـــز تالـــــی "دلــــــدادهء نیـریز" بـــود
خـــــاکپــــای آن خــــداونـد وفــــــا سُـــرمهء چشــــم دل پـرویـز بـــود
هجدهم تیرماه 1357 شمسی