چنانچه از خلال عبارات فوق دریافتید حقیر آرزومند بودم که سرگذشت این مرد در مصابیح هدایت درج گردد و معتذر به اینکه با وجود جستجو بدست نیامده است ولی اخیراً روح انگیز خانم طاهری، صبیه ایشان جزوه ئی متضمن شرح احوال پدر خویش ارسال داشتند که اکثر مندرجاتش را قبلاً از لسان خود آن مرد مکرّم شنیده بودم که بمرور از حافظه رفته بود و با ملاحظه این جزوه دوباره بخاطر آمد و آنچه از محتویات جزوه که به سمع نرسیده بود ناچار باستفسار از سایرین شدم. بالنتیجه برخی از آن مطالب روشن و تصحیح گشت و برخی در حجاب ابهام باقی ماند که از درجش در اینجا خودداری گردید.
و اما آنچه از کتاب لحظات تلخ و شیرین باینجا نقل شد تماماً درست بود جز نسب مادری میرزا تقی خان که در آن کتاب بر سبیل احتمال به آل قاجار منسوب داشته شده و حال آنکه بنا به اظهار صبیه اش این انتساب از جانب پدر بوده است. اما این قول محل تردید است چه اگر از جانب پدر نسبش بدودمان قاجار میرسید میبایست علی الرسم کلمه (میرزا) در آخر اسمش باشد نه کلمه (خان) ولی این قبیل مسائل چندان اهمیتی ندارد.
باری ولایت میرزا تقی خان در حدود سال 1244 هجری شمسی در زین آباد از توابع شهر قزوین بود. نام پدرش حسینعلی خان قاجار است که شخصی نظامی و با داشتن چنین شغلی که پرورنده خوی درشت و خشونت است، دارنده قلبی مهربان و در عین تمسک بدین اسلام از مظالم و بیدادگری مردمان آن زمان در حق بهائیان بسیار ناراضی بوده و گاهی بر مظلومیت شهیدان بهائی و دربدری عیال و اولادشان میگریسته است. این مرد سه پسر و چهار دختر داشت. دختران در سنین جوانی در سال وبائی از دنیا رفتند و از سه پسر اکبر و ارشدشان صاحب ترجمه است و از دو پسر دیگر یکی موسوم به موسی خان ایمان آورد. اولادش نیز در ظل امر بروح دیانت بار آمدند و یکی دیگر ولو در مسلمانی باقی ماند ولی به بهائیت خوشبین و با احباب دوست و همنشین بود و عاقبت در مشهد خراسان وفات کرد. اما میرزا تقی خان که تا قبل از تأسیس اداره آمار به (قاجار) شهرت داشت بعداً نام خانوادگی را (بهین آئین) قرار داد که درین تاریخچه من بعد به همین نام یاد خواهد شد.
باری از محل تحصیل و نام اساتیدش خبری نداریم جز اینکه فضل و کمالش از خلال بیاناتش نمودار بود و در ضبط لغت عرب و استیعاب قواعدش زحمت کشیده بود و شاید پدرش که مردی ملّاک و ثروتمند بود برای اولادش معلّمین خصوصی به خانه می آورده است. نام مادر بهین آئین، زیور خانم از نواده های اتورخان رشتی بود که در زمان خود از معاریف محترمین بشمار می آمده است. بهین آئین شانزده سال بیش نداشت که پدرش بسرای دیگر شتافت و پس از شش ماه مادرش نیز بدرود حیات گفت. در هیجده سالگی با دختر عموی خویش بنام مریم ازدواج کرد و آن خانم دختری به نام جیران برایش آورد ولی در سال وبائی مادر و دختر بخاک رفتند. هر چهار خواهر بهین آئین باضافه چند تن از بنی اعامش نیز بمرض وبا درگذشتند، این داغهای پیاپی او را سخت پریشان و اندوهگین کرد. این مرد چون ثروت بسیاری از پدر بارث داشت به همین مناسبت رفقای نامناسب احاطه اش کرده بودند. این هنگام که او را غمزده و بی تاب دیدند وقت را غنیمت دانسته او را به جانب عیش و عشرت رهنمون شدند و در ظرف اندک زمانی بقمار و تریاک و شراب آلوده اش ساختند بطوریکه اوقات شبانه روزیش به ارتکاب مناهی و انغمار در ملاهی سپری میشد و با اینکه مردی عالم و مطلع و به احکام قرآنی واقف بود ولیک میدانست که در شرع شریف اسلام خمر و میسر و اعمال منافی عفت حرّام است، معهذا چنان منهمک در آن اعمال بود که زمام اختیار را در دست نداشت. در عین حال هر چند ماه یکبار زنی میگرفت و پس از مدتی کوتاه رهایش میکرد.
اما شرح تصدیق آن بزرگوار که آن را برای ناشر نفحات الله جناب عبدالوهاب ذبیحی نقل مینموده، چنین بوده که میگفته است من یکی از افراد لاابالی و بی بند و بار خاندان قاجار بودم و اعتیادم به تریاک چنان بود که هر روز صبح پشت منقل وافور مینشستم و با تفنن تمام تا ظهر بکشیدن تریاک مشغول بودم. تریاکی که از مزرعه خودم به دست می آوردند و در منزل خودم مالش میدادند و برای تمام سال در انبار ذخیره میکردند و از آن به بعد به می و مطرب میپرداختم. به این ترتیب که نوکرها، اسباب مشروب را از عرق و شراب و آجیل و خوراک در سفره میچیدند و یک نفر مطرب ساز مینواخت و یک زن هم میرقصید و آواز میخواند من هم لب بر لب جام و گوش به آواز و دیده به اندام رقاصه داشتم تا اینکه شب به نیمه میرسید. آنگاه آنان را مرخص و خود استراحت مینمودم و صبح زود به حمام میرفتم و از عمل خود توبه میکردم. اما به خانه که می آمدم توبه را میشکستم و باز کار هر روزه را از سر میگرفتم و به همین نحو هیجده سال گذراندم تا اینکه یک روز در حینی که مطرب مینواخت و رقاصه میرقصید، ناگهان سیمای نجیبانه مادر مرحوم در برابر چشمم آمد و گفتار مشفقانه هر روزه اش در گوشم طنین انداخت که میگفت تقی جان من روزیکه احساس کردم که تو را در شکم دارم از دست احدی غذا نخوردم که شاید حلال نباشد و از خانه بیرون نرفتم که مبادا نظر نامحرمی به من بیفتد و همیشه دعا میکردم که تو آدم صالحی بشوی تا خیرت به مردم برسد و طوری تربیت نشوی که براه بد بیفتی و بالجمله همینکه آن قیافه در ذهنم نمودار و آن کلمات در حافظه ام بیدار شد، از جای جستم و به هر کدام یک کشیده زده گفتم بروید گم شوید. آنها این حرکت مرا حمل بر مستی کردند و در جای ماندند ولی من به نوکرها گفتم اینها را بیرون بیندازید. فردا صبح که بحمام رفتم توبه واقعی کردم و دیگر پیرامون مسکرات نگشتم و رقاص و مطرب به خانه نیاوردم ولی همچنان به کشیدن تریاک مشغول بودم زیرا که از نظر اسلام مانع شرعی نداشت اما از سایر اعمال گذشته خویش خجل و پشیمان و در صدد بودم اقدامی به عمل آرم تا کفاره گناهان گذشته بشود تا اینکه روزی در مسجدی از آخوندی شنیدم که طایفه ئی بنام بابی پیدا شده اند که از خدا و پیغمبر روگردان هستند و میانشان مال و عیال حساب و کتابی ندارد. هرکس بتواند یکنفر آنها را بکشد خداوند تمام گناهان او را میبخشد. علاوه بر آن یک غرفه از غرفات بهشت را نیز که حور و غلمان در آن منتظر فرمان هستند به او اختصاص خواهد داد. از استماع این سخن خیلی شاد شدم و مصمم گردیدم که چند نفر از بهائیان را بکشم تا غرفاتی از جنت را مالک شوم. در سر گذر ما عطاری بود بنام حسن که در معاشرت رفتاری نیک و در معاملات عدل و انصاف داشت و همیشه بدون توقع اجر و مزدی خرید مایحتاج منزل ما را از قبیل میوه و ذغال و هیزم با صدق و امانت انجام میداد و شنیده بودم که این آدم بهائی است ولی از بس مرا رهین خدمت و محبت خود کرده بود قلبم بقتل او گواهی نداد و با خود اندیشیدیم که بوسیله او بهائیان را خواهم شناخت و آنها را خواهم کشت. روزی او را طلبیدم و گفتم من در نظر دارم از اعتقاد بهائیان آگاه شوم تو مرا به محل اجتماعشان راهنمائی کن. من میدانم تو بهائی هستی و از موقع و مکان اجتماعشان خبر داری. حسن بوحشت افتاد و علائم اضطراب از وجناتش نمایان گشت. من به او اطمینان دادم که قصد بدی درباره بهائیان ندارم خصوصاً در حق تو که برای ما زحمت کشیده ئی و فقط میخواهم بدانم حرف این طایفه چیست. او گفت میروم میپرسم و خبرش را بشما میدهم و شبی و در همان ایام مرا بمنزلی هدایت کرد. وقتی که داخل شدم دیدم سه چهار نفر مرد موقّر که نور نجابت و حالت مظلومیت از جبینشان تابان و نمایان است، نشسته اند. مرا که دیدند باحترام قیام کردند و بکمال ادب روی تشکی که برایم مهیّا نموده و یک پشتی هم در کنارش بر دیوار نهاده بودند، نشانیدند و تا حد امکان در گفت و شنود ابراز دوستی و محبت نمودند. سپس موضوعات دیانتی را به میان کشیده مدتی دراز در این زمینه صحبت داشتند و منتظر بودند تا ببینند از من چه میتراود. من هم به آنها گفتم شنیده ام که شما میگوئید مال، مال الله است و عیال، عیال الله. آیا درست است؟ یکی از حاضران از جای خود حرکت کرده آمد پهلویم نشست و گفت بلی آقا مال، مال الله است اما هرکس بدون مستندی شرعی دست بمال خدا دراز کند خدا پدرش را میسوزاند. همچنین عیال، عیال الله است اما هرکس بچشم خیانت بعیال خدا نگاه کند خدا به او چنین و چنان خواهد کرد. این گفته را که بلحن و عبارت اراذل و اوباش ادا کرد سبب شد که من از یک سو شرمسار گردم و از سوی دیگر حواسم را که فقط در مسئله مال و عیال متمرکز بود بیرون آرم و به بیانات ناطق مجلس دل بدهم. آنها هم بکمال ملاطفت از نو شروع بصحبت نمودند و از ادیان الهی مطالبی سودمند فروخواندند تا رسیدند بشریعت حضرت بهاءالله و اظهار بیّنه بر حقانیتش و ادای مطالب چنان شیوا و بلیغ و براهین بقدری محکم و متین بود که من منقلب و مؤمن شدم و چون مذاکرات طولانی شده بود شب را در همانجا ماندم و صبح زود برخاستم بقصد رجوع بمنزل و کشیدن تریاک. آنها دانستند که من برای چه کاری عازم خانه میباشم و گفتند همینجا بمانید ما وسایل راحتی شما را فراهم میکنیم. گفتم نه اگر من نروم دوستان به زحمت خواهند افتاد و به منزل بازگشتم و علت نماندن در آن منزل و تعجیلم در رفتن به خانه این بود که دیشب قبل از اینکه بمعیت حسن عطار به محفل احباب بیایم قضیه را به اقوام گفته و به آنها سپرده بودم که اگر من صبح به منزل برنگشتم بدانید که مرا بدام انداخته اند و بر شماست که بتلافی و انتقام برخیزید و حسن عطار و هرکس دیگر را که بدانید از این طایفه است بازخواست و مجازات کنید. آنان هم برای زدن و دشنام دادن مهیا شده بودند که دیدند بخانه آمدم و گفتم بهائیها به من آزاری نرساندند و جز محبت عملی انجام ندادند. این هنگام بکشیدن تریاک که نمیدانستم حرام است مشغول شدم و از ذوق رسیدن بحق و حقیقت پی در پی اشک میریختم. روزی از اهل خانه تریاک طلبیدم گفتند خادمه شما در حمام است و او زنی بود امین و درستکار که کلید انبار تریاک در دستش بود لهذا یکی را بدکان حسن فرستادم تا ده مثقال تریاک بگیرد. حسن به آن شخص گفته بود خوب است جناب خان تشریف بیارند به منزل بنده و تریاکشان را بکشند. این دفعه پنج قران بیکی از نوکران داده گفتم برو از حسن ده مثقال تریاک بگیر و زود بیار که در خمار هستم. حسن گفته بود بهتر است جناب خان در منزل بنده تریاکشان را بکشند. این بار من بعزم تغییر و تشدد بدر مغازه اش رفتم. حسن پیش آمده گفت حضرت خان اگر لطف فرموده یک دفعه بکلبه نوکرتان تشریف بیارید باعث افتخار و سرافرازیش خواهد شد و مرا با خضوع و مهربانی بخانه اش برده نزدیک وافور و مخلفاتش که قبلاً فراهم ساخته بود نشانید. من یک قطعه تریاک برداشتم تا بوافور بچسبانم حسن گفت جناب خان عرضی داشتم. پرسیدم چیست؟ گفت آن کس که برایش اشک میریزید که چرا زودتر نشناختیدش تریاک را حرام کرده و فرموده است (من شرب الافیون انه لیس منی) من از شنیدن این مطلب چنان شدم که گویا طهران را کندند و بر فرقم کوفتند. خواستم قطعه تریاک را بچهار قسمت کنم و بکشیدن یکی از آنها اکتفا نمایم و بعد بمرور آن را بالمره ترک کنم ولی وجدان و ایمان اجازه نداد و با خود گفتم اگر نکشم و بمیرم بهتر است که بکشم و بمانم و مصداق کلمه لیس منی گردم. در این بین یکی از خویشاوندانم بمنزل من آمده وقتیکه فهمیده بود به منزل حسن آمدهام، آمد بآنجا تا ملامتم کند که چرا یک نفر شاهزاده قاجار بخانه یکنفر عطار برود. عند الورود وقتی مشاهده نمود که بساط تریاک پهن است خوشحال شد چرا که او هم تریاکی بود. من وافور را بدستش دادم و گفتم کاری فوری دارم که باید زود بروم و بعجله خارج شدم و گریه کنان از دروازه بیرون رفتم و همینقدر بیاد دارم که تا لب خندق رسیدم دیگر چیزی نفهمیدم. یک وقت بهوش آمدم دیدم دود تریاک همه جای اطاق را پر کرده و اقوام در اطرافم نشسته اند. گفتم چه خبر است و من کجا هستم گفتند تو چهل روز است اینجا هستی و ما با دود تو را نگه داشته ایم و با قاشق غذا بدهنت میریختیم. من بخود جنبیده بطور جدی گفتم بساط تریاک را بردارید و پنجره ها را باز کنید و دیگر وافور پیش من نیاورید و کم کم از بستر برخاستم و سلامت خود را بازیافتم در حالیکه بکلی از آن عادت منحوس خلاص شده بودم. (این خلاصه شرح تصدیق بهین آئین از زبان جناب ذبیحی بود)