
« اسم این جانب حسن، فامیلی رحمانی، شهرت نوش آبادی، در قریه نوش آباد از محال کاشان، در سنه هزار و دویست و هفتاد شمسی هجری متولد شدم. اسم والدم لطفعلی و والده ام حلیمه خاتون، هر دو خود به امر مبارک مؤمن شده و فوق العاده متمسک و با خلوص بودند. مرحوم والدم زراعت پیشه بود و سواد نداشت ولی نظر بتعلیمات امری خیلی مایل و شائق بود که من با سواد و با تربیت شوم و همواره کوشش مینمود و تشویقم میفرمود ولی وسائل فراهم نبود زیرا در محل مدرسه نبود فقط مکتب خانه های مختصری بود آن هم برای طفلی مانند بنده که بهائی زاده معروف و مشهور بودم، ورود و تحصیل در نزد آخوندهای قشری صعب و مشکل بود. عده احبای محل قلیل و اعدا و اشرار کثیر و تضییقات شدید باسوادهای محل هم منحصر بود به همان عده آخوند و روضه خوان و پیشنماز، در بین این جماعت چند نفر زن بودند که مختصر سواد روضه خوانی داشتند. مرا ابتدا نزد اینها فرستادند عمّه جزء و قرآن را خواندم و سپس به هزار زحمت و انعام و اکرامهای زیاد نزد ملّاهای معروف بعضی کتب ادبی معمول آن زمان را مانند کتاب گلستان سعدی و ترسّل و کتاب حافظ را تحصیل نمودم و کتاب نصاب و مقدّمات قواعد عربی را نزد معلم مخصوص سر خانه ملّا احمد نام خواندم و ضمناً مبلغین و بهائیان باسوادی هم که وارد میشدند بیکار و بی زحمتشان نمیگذاشتم و تمام این معلمین و معلّمات علاقه مخصوص بحقیر داشتند و با وجود عداوت دینی همواره تعریف میکردند و بر سائر تلامیذ خود ترجیح میدادند و مراتب سعی و جدّیت و اخلاق فدوی را برای دیگران ضرب المثل و سرمشق قرار میدادند تا اینکه در سال وبائی، والدینم هر دو به فاصله چند روز مرحوم شدند. حقیر در سن دوازده سیزده سالگی یتیم و بیکس شدم و خواهر و برادری هم نداشتم. شوق و ذوق مفرطی بدرس و مشق خطّ داشتم و آنی آرام نداشتم. از محضر دوستان و مجالس یاران و مبلغینی که وارد میشدند کاملاً استفاده مینمودم تا اینکه یکّه تاز میدان انقطاع و آیت خلوص و تقوی جناب آقا میرزا مهدی اخوان الصفا اعلی الله مقامه که بر حسب امر مبارک حضرت عبدالبهاء روح ماسواه فداه مأمور تبلیغ در صفحات یزد بودند، از طهران وارد کاشان شدند و بنوش آباد نیز تشریف آوردند و قبول فرمودند که در این سفر بنده هم در خدمتشان باشم زیرا معظّم له برای تحریرات و تلاوت آیات و مناجات معاونی خوش لحن و خطاط لازم داشتند و بعلاوه عشق مفرطی داشتند که جوانان بهائی را ترقی دهند و بسیار مرد خوش نیتی بودند. فی الحقیقه خود را فدای ترقی دیگران مینمودند و به تمام معنی بهائی بودند، روحی لرمسه الفداء.
باری قریب چهار سال در خدمت آن مرد منقطع فعال به مسافرتهای تبلیغی در صفحات اردستان و زواره و اردکان و یزد و حسین آباد و مهدی آباد و منشاد و مروست و بوانات و دهج و کرمان و انار و رفسنجان و اصفهان و نجف آباد و کاشان و قم و قمرود و طهران و اطراف آن و بابل و ساری و مازندران و قرای تابعه و شهمیرزاد و سنگسر و سمنان و همدان و کرمانشاه و غیرها از سال 67 تاریخ بدیع الی 71 مشغول و در بعضی از نقاط امریه احبا که بنده را ملاقات مینمودند، اصرار داشتند که برای مبلغی یا معلمی محل نگاهم دارند ولی مرحوم اخوان الصّفا نظر به انس و علاقه و مرحمتی که به بنده داشتند، راضی نمیشدند. معهذا بحکم اجبار آن سرور ابرار در چندین محل مانند قریه بهنمیر مازندران و شهر بابل و شهمیرزاد و مهدان و خود شهر کاشان امر فرمودند که در مدارسی که بهائیان داشتند و یا تازه تأسیس مینمودیم، بنده بمانم و مشغول تدریس و تعلیم و یا اداره این مدارس و مکاتب شوم و بعد با تدابیر و اصراری چند حرکتم میدادند و بنده هم صرفاً تسلیم ایشان بودم و در این مدت که افتخار ملازمت ایشان را داشتم روی هم رفته قریب یک سال و نیم اوقاتم بر نهج مذکور در مدارس گذشت و بقیه با ایشان بودم و در دو نوبت در این مدت یکی در ساری مازندران و دیگری در کرمانشاه خطر جانی برای ما پیش آمد ولی حفظ الهی شامل شد و از خطر جستیم. در کتاب مفصلی که در شرح حیات خود نوشته ام این وقایع درج است.
باری در اوائل زمستان سال هفتاد و یکم تاریخ بدیع، بنده با اجازه آن مرحوم برای ملاقات اقوام و دوستان منفرداً از همدان عازم کاشان شدم بقصد اینکه مجدداً برگردم. چند ماهی در شهر و قرای اطراف کاشان مشغول مسافرت و ملاقات و تشویق احباء و تبلیغ امرالله بودم و آن مرحوم پیوسته مینوشتند که مراجعت نمایم، اطاعت نموده و همینکه بسلطان آباد عراق رسیدم احبای الهی مخصوصاً جناب آقا میرزا آقا خان قائم مقامی جدّاً مانع حرکت بنده به همدان شدند و هر قدر مرحوم اخوان الصفا نوشتند و تلگرافی نمودند محفل روحانی محل جواب دادند که وجود فلانی در اینجا لازم است و مانع از حرکت فدوی شدند. لهذا آن مرحوم مأیوسانه از همدان به جانب آذربایجان و ترکستان حرکت فرمودند و بنده قریب دو سال در اراک ماندم و مسافرتهائی بسیار مفید و مؤثر بقصبات آشتیان و تفرش و گرگان نموده بذرافشانی خوبی شد و صیت امرالله بلند گشت و در زمستان بواسطه ورود قشون روس، شهر اراک منقلب و بزرگان شهر متواری و جناب آقا میرزا علی اکبر با شش نفر عائله خود شهید گردیدند. در این موقع بنده سه ماه در خلج آباد فراهان مشغول تشویق دوستان و تدریس کتاب مبارک اقدس به جوانان بودم و مسافرتهائی به شاه آباد و حسین آباد و مشهد ذلف آباد و آمره و نظام آباد جهت ملاقات احباب کردم و در همه جا تأیید و توفیق شامل بود و در اواخر سنه 73 حرکت به طهران نموده و پس از آن تا چند سال مکرر به سمنان و سنگسر و شهمیرزاد و بلاد و قرای مازندران مسافرت و گردش کرده به انجام وظائف امریه در نهایت شوق و ذوق با روح جوانی مشغول بودم و در سال 76 یک ماهی در سمنان سرگرم تبلیغ و سپس در ییلاقات سنگسر گردش کنان وارد دامغان و شاهرود شدم. به اسرار دوستان قریب شش ماه ماندم و در امر تبلیغ کاملاً مقضی المرام شدم و سپس روانه خراسان گشته در سبزوار و نیشابور چند هفته مانده و احباء را ملاقات نموده و سپس در اواخر بهار سال 77 وارد شهر مشهد شدم. در این مدینه بساط تبلیغ گسترده و شب و روز مشغول بودم و ضمناً مدت یک سال بل متجاوز در قری و قصبات اطراف مانند تربت حیدری و حصار و نامق و ترشیز (کاشمر) و بجستان و فاران و بشرویه و خیرالقوی و باغستان و سرایان و نقاط امریه گناباد و بیرجند و خوسف و دستجرد و مود و خونیک و زیرک و رضوان و نوغاب و نقاط متعدده امریه درخش و سر چاه با کمال سرور و نشاط به خدمات امریه قائم و بعد به مشهد مراجعت نموده برحسب اجازه و امر حضرت ولی امرالله ارواحنا فداه در اواسط زمستان سال 80 به عزم تشرف به ساحت اقدس از مشهد خارج و در اغلب بلاد و قصبات بین راه در هر جائی چند روزی مانده و احباء را زیارت کرده تا اینکه در بهار سنه 81 وارد ارض اقدس شدم. حضرت ولی امرالله به مقرّ تابستانی تشریف برده بودند. چند ماهی به امر حضرت ورقه مبارکه علیا ماندم و سپس مأمور مصرم نمودند. وقتیکه هیکل مبارک مراجعت به حیفا فرمودند و بنده را از مصر احضار نمودند، یک ماه دیگر مشرف بودند و سپس با اظهار عنایات لانهایه و یک سلسله پیامهای محتوی بشارات و انذارات و نصائح مشفقانه مرخّصم فرمودند و ضمناً مأموریتهائی و دستوراتی دادند که در پاره ئی از نقاط امریه مانند بیروت و اسکندرونه و حلب و بغداد انجام دهم و بعد وارد خاک ایران شوم. در همه جا حسب الامر عمل کردم و پیامهای مبارک را ابلاغ نمودم تا به طهران رسیدم. در اواخر سال محفل روحانی مرکزی مأمورم فرمود که به کاشان بروم. سه چهار ماهی در شهر و قرای اطراف مانند آران و نوش آباد و جوشقان و فتح آباد و وادقان و جاسب و نراق و مشکان سرگرم کار بوده و بعد تلگراف رسید که بکرمان حرکت نمایم. در بین راه در قمصر و مازگان و ابیانه و زواره و اردستان و حسین آباد و یزد و انار و رفسنجان هر نقطه ئی چند روز تا چند هفته توقف نموده و پیامهای مبارک را به سمع احبا رسانیده و کارهائی صورت داده تا اواخر پائیز همین سنه 82 وارد کرمان شدم و شروع به انجام وظیفه نمودم. پس از چند ماه توقف، مأمور شیراز و محمّره (خرمشهر) شدم. در سیرجان و نی ریز و داریان ملاقاتهائی از احباء نموده و در شیراز مشغول خدمت شده و سفر پر فتح و ظفری به بندر بوشهر نموده هنوز بمحمره نرسیده که به طهران احضار و مأمور سنگسرم فرمودند و پس از انجام مأموریت در همین سال 83 مأمور مازندران شدم. پس از خاتمه در اوائل سنه 84 مراجعت به سنگسر نموده و اعضای محفل انتخاب و تشکیلات امری مرتب و حمام بهائی تأسیس و سپس به طهران احضار و مأمور آباده شدم و بعد از دو سه ماه توقف در این بلده و گردش در قرای اطراف مانند همت آباد و در غوک و کوشکیک و چنار و وزیرآباد و ادریس آباد و تشویق احبا و تنظیم تشکیلات امری مراجعت به اصفهان کردم. بساط تبلیغ گسترده شد و در حدود یک ماه به تمام نقاط امریه محال فریدن مسافرت کردم و قریه بقریه و کلاته به کلاته گشتم و احصائیه احباء را برداشتم و در هر نقطه که عده احباء به حدّ کافی بود محفل روحانی تأسیس و نظامنامه جهتشان تدوین کردم و راه کار را نشان دادم و سپس مراجعت به اصفهان نموده به قرای چهار محال مسافرت کردم و چنین عملی انجام دادم. بالنتیجه احصائیه احبای هشتاد نقطه امری توابع اصفهان را تنظیم نموده و محافل عدیده تأسیس یافته و اولین مجمع نمایندگان شور روحانی ولایتی اصفهان تشکیل گردید و در اوائل سال 85 از مرکز تلغرافیا مأمور یزد شدم و پس از حصول کامیابی و انجام مأموریت بر وفق مراد به طهران احضار و مأمور خراسان شدم. در این سفر مدّت چهار سال ماندم و شب و روز مشغول بودم یا تبلیغ یا تدریس یا تشویق یا تهیه نشریه بدیع یا تنظیم تشکیلات امری و یا کنفرانسهای عمومی تبلیغی در حظیرة القدس و یا تألیف جزوات و کتاب مانند جزوه مبادی امریه و فرائض الدینیه و کتاب بیان حقیقت که به طبع رسیده و منتشر شده و ضمناً سفری به بیرجند و زاهدان و سبزوار رفته و برگشته و در سال 87 هم به سمت نمایندگی از قسمت خراسان در مجمع نمایندگان شور روحانی به مرکز رفته و مراجعت نموده و در سنه 89 شش ماه در همدان و کرمانشاه و شش ماه دوم سال در قسمت امری کاشان در شهر و اطراف مشغول بودم. در آن اوقات بود که آتش بغض و حسد در قلب رئیس معارف محل مشتعل و در صدد بستن مدرستین وحدت بشر و اذیت احبا برآمد. بنده را با چند نفر دیگر به اتهام تبلیغات برعلیه اسلام به اداره شهربانی جلب نمودند و احباء استقامت فرمودند و اولین محفل روحانی سیّار در کاشان و اطراف تأسیس و بعداً طهران و یزد و اراک تأسی به کاشان نمودند و سپس مراجعت به طهران نموده سنه 90 به سلطان آباد عراق رفتم. یک سال و نیم توقفم در اراک و قرای اطراف طول کشید. ضمناً مسافرت قرین موفقیتی در حدود یک ماه تا بروجرد و خرم آباد کردم و برگشتم. ایام تضییقات بر احبا فرا رسید و اثاثیه حظیرةالقدس را توقیف کردند و تمام اوراق و کتب امری را به شهربانی بردند. در این سفر بود که کتاب براهین را که حاوی یک دور تمام از هر قبیل مطالب امری و دارای هشتصد و هشتاد و چهار صفحه خشتی بزرگ کتابت می باشد و هنوز به طبع نرسیده تألیف کردم. سنه 92 در مشهد و 93 در شیراز و نی ریز مشغول بودم. خودم چقدر مسرور و شاد بودم و برای سال 94 مأمور یزد شدم و به تبلیغ امرالله و تشویق احبا و تدریس و تعلیم جوانها پرداختم و کتاب رشحات العرفان را که در ذکر علل و اسباب احتجاب ملل و جواب آن است، نوشتم. در اوائل ورودم بود که چهار نفر مسلمان از خدا بی خبر مرد یزدی را کشتند و تهمت این عمل شنیع را به بهائیان مظلوم بستند. مدعی و شاهد و قاضی تحقیق یکی شده مقدّمات تاخت و تاز بر بی گناهان را فراهم آوردند که شرحش مفصّل است.
باری در اوائل سال 95 مأمور کرمان شدم. از ورودم سه چهار هفته بیشتر نگذشته که به اداره شهربانی محل احضار و کتب و اوراق امریم ضبط و از شهر اخراجم نمودند. به طهران رفتم و مأمور شیراز شدم. موفقیتهای شایانی حاصل گشت و سفری هم تلغرافیا مأمور آباده ام فرمودند تا اینکه در اواخر سال بدستور بازپرس طهران که آن موقع در یزد جمعی از احباء را به تهمت قتل مقتول سال قبل محبوس کرده بود، بنده هم در شیراز زندانی شدم ولی پس از سی و چهار ساعت بقید ضامن خود روانه یزد گشتم و لدی الورود محبوس و با عده ئی دیگر از احباء تا هشت ماه زندانی و سپس با عده ئی امنیّه تحت الحفظ به طهران حرکت دادند. چهارده ماه هم در زندان قصر قجر گرفتار و در تحت اذیّت و آزار و دچار تضییقات و فشار اشرار تا 13 شهرالمسائل 97 (مطابق 3 دی ماه 319) محکمه بیگناهی عدهئی را اعلان نموده از حبس درآمدم. سرگذشت این بیست و دو ماه و کسری حبس در یزد و طهران شرحش محتاج به تألیف کتابی جداگانه است.
باری پس از چند ماه توقف در مرکز در سنه 98 مأمور تبلیغ در صفحات کردستان ایران شدم. در همدان و قروه بین راه چند روزی مانده تا وارد سنندج گشتم. تا چند ماهی امر تبلیغ پیشرفت بسیار خوبی داشت و به همت احباء با عده کثیری صحبت تبلیغی شد و عده ئی تصدیق نمودند که قضایا شهریور ماه پیش آمد و رضا شاه پهلوی طیب الله مثواه از سلطنت مستعفی شد و اوضاع و افکار منقلب و حواسها پریشان و نفوس متفرق گشتند. لهذا تشکیلات تبلیغیه ماهم برهم خورد و چون ماندنم بلا نتیجه بود از مرکز کسب تکلیف کردم و سی روز معطل و منتظر ماندم چون جواب نیامد حرکت به همدان نمودم. بالاخره جواب رسید که مراجعت نمایم ولی چند ماه دیگر هم که در سفر ثانی در سنندج ماندم به هیچ وجه نتیجه نداشت. ناچار مجدداً بهمدان مراجعت کردم تا اواخر سال با حصول کمال موفقیت ماندم. در این اثنا تلغرافیا به مرکز احضار و مأمور شدم که بطور سیار در نقاط امریه قسمت شمال مسافرت نمایم و احباء را تشویق بر خدمات آستان الهی و استقامت در موارد لازمه از طرف محفل مقدس روحانی ملی کنم. در قزوین و زنجان هر جائی یکی دو هفته مانده روز اول سال 99 وارد تبریز شدم. متجاوز از یک ماه در آن شهر و خوی و سیسان مشغول بوده سپس به رشت و بندر پهلوی و لاهیجان و شهسوار و خرم آباد تنکابن رفته و در هر نقطه یکی دو هفته مانده و در چالوس بذرافشانی مفصلی شده بعد رفتم به بابل و احبای این ولایت را زیارت کرده و از بابلسر و بهنمیر و عربخیل و شاهی و کفشگر کلا و چاله زمین و ساری و ماه فروجک و بهشهر و بندر شاه و گرگان عبور نموده و در هر نقطه چند روزی مانده و احباء را به وظائف روحانیه خود تذکر داده روز نهم شهرالرحمه مراجعت به طهران کردم و در طی این مسافرت راپرتی جامع حاوی هرگونه اطلاعات امریه این نقاط تقدیم محفل مقدس روحانی ملی نمودم و مجدداً مأمور شدم که چنین مسافرتی به صفحات جنوب نیز بنمایم و لزوماً دو ماهی در اراک مانده و سپس مأموریت خود را دنبال کنم. بر طبق دستور معمول داشته و به احبای قرای اطراف مانند شاد آباد و خلج آباد و مشهد ذلف آباد و آمره نیز سرکشی نموده بعد به کاشان رفتم. یک ماهی در شهر و آران و یزدل و نوش آباد بوده سپس وارد اصفهان شدم و سفری قریب یک هفته به نجف آباد رفتم و وظائف خود را انجام دادم تا اینکه وارد آباده شدم. در این موقع امریه ئی از محفل مقدس روحانی ملی زیارت گردید که طوری باید حرکت نمائی که در اوائل تشکیلات امری سال جدید وارد شیراز شوی و مدتی را در این شهر بمانی. چندی در آباده ماندم و ضمناً مسافرتهائی به نقاط امریه اطراف کردم و در ده بید یک هفته ماندم و روز یازدهم شهر الجمال 100 وارد شیراز شدم و در کمال نشاط و حرارت به تدریس و تشویق جوانان و دوستان و تبلیغ امرالله و تنظیم تشکیلات آن مشغول شدم و فوق انتظار پیشرفت و ترقی حاصل گردید. در این اثنا دستور رسید که تا آخر سال تشکیلاتی امری باید در شیراز باشم ولی دو سه ماه به موعد مقرر مانده بود که امریه ئی زیارت شد که حرکت به اصفهان نمایم. لجنه جوانان و لجنه تبلیغ محل شرح مبسوطی کتباً و تلغرافیا به مرکز فرستاده و درخواست ادامه توقف فوری را نمودند. جواب تلگرافی رسید که فلانی حرکت نماید. لهذا روز ششم شهرالبهاء 101 روانه اصفهان شدم و با کمال جدیت چرخ تبلیغ و تشکیلات جوانان را براه انداختم و محافل جشن قرن مفصّلاً منعقد ولی اوضاع امری شیراز ایجاب نمود که محفل مقدس روحانی ملی مجدداً امر و تأکید فرمود که مراجعت نمایم و هفتم شهرالکلمات وارد شیراز شدم و با نهایت حرارت شروع به کار کردم. مدتی زحمت کشیدم تا امور را به پایه اول رسانیدم. در این اثنا جناب آقا محمد ثابت شرقی با خانم و صبیه خود ثابته خانم بر حسب تقاضای بنده از اصفهان وارد شدند و با صبیه مرضیه ایشان وصلت نمودم و تا این تاریخ متأهل نشده بودم.
باری در هیجدهم شهرالقدرة برحسب امر محفل مقدس روحانی محل مسافرتی دو هفته به بعضی نقاط اطراف مانند جهرم و فسا و سروستان نمودم و در مراجعت به شیراز برحسب امر محبوب راز و نیاز حضرت ولی امر، رب بی انباز، ارواحنا فداه جناب آقا میرزا طراز الله سمندری برای امر مخصوصی وارد شدند و فدوی احضار به مرکز و مأمور خراسان شدم و قبل از عید وارد نقطه مأموریت گشتم و شروع به انجام وظائف نمودم و در سنه 102 پیشرفتهای شایانی در امر تبلیغ و سائر امور حاصل گردید به طوریکه رضایت عموم را فراهم آورد و در لوحی که به افتخارم نازل از جمله این عبارت مسطور:
" فرمودند بنویس خدمات را ادامه دهند و در امر تبلیغ و تشویق جوانان و یاران و تفهیم اصول نظم بدیع و تنظیم و استحکام دوائر امریه و مسافرت به اطراف در قسمت خراسان سعی بلیغ مبذول دارند." فرمودند این عبد از ایشان راضی و ممنون مطمئن باشند و استقامت نمایند تأیید اشد از قبل آن خادم مخلص غیور را احاطه نماید، الی آخر بیانه الاحلی و در این سال 103 تاریخ بدیع بر حسب امر تلگرافی محفل مقدس روحانی ملی برای شرکت در شورای مبلغین به طهران رفته و مراجعت نمودم و کتاب مرآة الحقیقه که شرح مکالمات با یک نفر از طالبان حقیقت و عده ئی دیگر از مستمعین است، تألیف کردم و از مطالبی که نباید ناگفته بماند، این است که از سنه 73 الی آخر سنه 96 تاریخ بدیع در مدت بیست و سه سال تمام، تمام مصارفاتم چه در مسافرتها و چه در شهرها و قریه ها از البسه و اغذیه و کرایه مال و ماشین و سائر وسائل و ملزومات زندگانی را جناب آقا میرزا آقا خان قائم مقامی روحی لعلّو همته الفدا با کمال شوق و میل بدون ادنی ریب و ریا و ابراز باحدی می پرداختند و پیوسته به بنده مرقوم میفرمودند که: "خرج و بذل نما و حواله کن، پرداخته میشود." بنده هم همان کار را میکردم و بدون اینکه دیناری تحمیل به شخصی یا محفلی نمایم در سفر و حضر خرج میکردم و هرچه مسرف میشد حواله میدادم. حتی در این اواخر هم که شنیدند میخواهم متأهل شوم بصرف اراده هزار و صد تومان برای مخارج فرستادند و واقعاً پدری و سروری را تمام فرمودند. این است که در لوح مبارکی که از یراعه فضل و عنایت حضرت عبدالبهاء روح ماسواه فداه در سنه 76 بافتخار این فانی نازل، میفرمایند: "از قرار معلوم بهمت حضرت قائم مقامی به اعلی المقام فائز شدی و آن تبلیغ بلیغ است. حال همان بهتر که آنچه حضرت قائم مقام مصلحت میدانند آن را معمول دارید." و در لوحی که در سنه 78 نازل میفرمایند: "حضرت قائم مقام فی الحقیقه اول خادم امر رحمانی است." این بود که بعلاوه پرداخت مصارفات سفر تا پس از مراجعت از ارض اقدس تعیین نقاط مسافرتم هم با مشورت ایشان بود و بعد با دستور و امر محفل مقدس روحانی مرکزی و ملی سیر و سفر مینمودم.»
این بود ترجمه مختصری از احوال جناب نوش آبادی به قلم خود آن جناب تا سنه 103 بدیع و از آن به بعد نیز همچنان در صفحات مختلفه ایران به اعلای کلمة الله اشتغال داشت و در سنه 115 بدیع به امر محفل مقدس روحانی ملی بهائیان ایران شیدالله ارکانه در کنفرانس بین القارات جاکارتا که در آنجا از طرف دولت وقت جلوگیری و در عوض در سنگاپور منعقد گردید، شرکت و پس از خاتمه کنفرانس مسافرتی به هندوستان و به ایران مراجعت کرد و بالجمله در اواخر زندگی قریب پنج سال در شیراز مقیم بود و سالها میگذشت که بیماری فشار خون آزارش میداد، لذا پیوسته دستور اطبا را بکار می بست معهذا در زمستان سال یکصد و هیجده بدیع گاهی مرض شدت و او را بستری مینمود و به مجردی که حالش کمی بهتر میشد به انجام وظایف روحانیه خویش مشغول میگشت تا اینکه روز سه شنبه دهم بهمن ماه شب در جلسه محاوره ئی بر اثر سکته قلبی بیهوش و بی درنگ با اتومبیل سواری به مریضخانه نمازی انتقال داده شد و بعد از یک سلسله معالجات بهوش آمد. احباء و اهل بیتش مسرور و بعود صحتش امیدوار گشتند ولی پس از چند حمله شدید در فواصل معین بعد از سه روز در ساعت ده صبح جمعه سیزدهم بهمن ماه 1340 شمسی، موافق یوم المسائل من شهرالسلطان سنه 118 بدیع پس از متجاوز از پنجاه سال خدمت متوالی روح پاکش از خرابه زار فانی به گلزار جاودانی پرواز کرد. جوانان بهائی شهر به پاس احترامش تاج گل زیبائی برایش آوردند و دوستان شیراز در یکصد و بیست و دو ماشین تاکسی و شخصی جسد شریفش را به کمال تجلیل در گلستان جاوید مشایعت کردند و در همانجا مجلسی در حضور بیش از یکهزار تن مرد و زن ترتیب دادند که چند نفر از مسلمین هم حاضر بودند و بعد هم مجالس تعزیت متعدّد از طرف عائله همچنین از جانب مقامات رسمی امری انعقاد و بذکر خیر و خدماتش خاتمه یافت. در طهران نیز از طرف محفلین ملی و محلی همچنین از جانب لجنه ملی تبلیغ مجالس پرجمعیتی بیاد او تشکیل و به روحانیت برگزار شد و چون قضیّه به ارض مقصود مخابره شد در جواب تلگرافی از حضرات ایادی واصل گردید که باین صورت ترجمه گشت: " از صعود خادم و مروّج برجسته امرالله نوش آبادی نهایت تألم حاصل، خدمات مشعشع ایشان هرگز فراموش نشود. مراتب همدردی ما را به بستگان ابلاغ نموده و اطمینان دهید که در اعتاب مقدّسه برای آن متصاعد الی الله دعا مینمائیم. ایادی امرالله در ارض اقدس." (انتهی)
بستگان جناب نوش آبادی عبارتند از ثابته خانم همسرشان و یک دختر و یک پسر که تواماً بدنیا آمده اند. اما تألیفات ایشان در طی سرگذشت به قلم خودشان ذکر شده بعداً هم رساله ئی در جواب تنی از معترضین زردشتی باسم (یک نامه خواندنی) تالیف نموده اند که توسط مؤسسه ملی مطبوعاتی امری در سنه 117 بدیع منتشر شده است. اکنون تاریخچه جناب نوش آبادی را به اشعار ذیل که اثر طبع جناب آقای غلامرضا روحانی و متضمن ماده تاریخ وفات آن متعارج الی الله است، ختم مینمائیم.
چو نوش آبادی از ایمان بقا یافت عدم هرگز نخواهد شد وجودش
که دائم روح رحمانی است باقی
بقرب رحمت حیّ ودودش بنشر امر حق پیوسته بودی
مؤید در قیام و در قعودش
(غمش) تاریخ شمسی گشت و جاوید بدارد شادمان رب الجنودش
همش سال بدیع ای دوست بنیوش
ز روحانی و از طبع خمودش حسن بود و بحسن خاتمت یافت
(118 حسن) گردید تاریخ صعودش
[مأخذ: کتاب مصابیح هدایت – جلد 6 – صفحه 92]