استاد اسمعیل عُبودیّت[1]
این سرگذشت پیلی است مست، عاشقی است خداپرست و وارسته ایست از هرچه هست. بسیاری از دوستان حضرت رحمن یاد دارند ایامی را که در حظیرةالقدس طهران محافل و مجالس عظیمه برپا میگردید. پیرمردی با موهای سفید قدی افراشته، جبینی گشاده و لبانی دائماً چون غنچه خندان وارد میشد و چون آن مجمع نورانی را میدید گاهی از خود بیخود میگشت و عصای دست را بر بالا برده مشغول رقص و آواز میشد.
هرگز تصور نمیکرد که امر جمال قدم از گوشه زندانهای مظلم بیرون آمده و آنقدر جمعیت در محفلی حاضر گردند. آن همه سرور روحانی و نشاط قلبی را باور نمیکرد لذا خود را تکان میداد که اگر خواب میبیند بیدار شود.
زندانیان بیایمان چوب بر پشت آن پیل زورمند زدن آغاز کرد هر ضربهای که فرود میآورد توقع داشت استاد اسمعیل ناله و استرحام کند ولی یا عبدالبهاء یا عبدالبهاء گویان ضربات را یکی پس از دیگری تحمل فرمود و همانطور که خودش میگفت ابداً باکی نداشت و دردی نمیانگاشت در آن ایام حضرت آقا سید نصرالله باقراق از عائله مقدسه خمسی با جرئت و حمیّت فوقالعاده در حفظ و حراست یاران در اکناف ایران به دل و جان میکوشید و با حمیّت این وجود عزیز و مکرم و مراجعه وی به رجال و ادارات حکومتی حکم آزادی استاد اسمعیل رسید و از زندان خارج گردید چون نوری بود که از ظلمت زندان بیرون میآید و به در و دیوار پرتو میافکند.
حال دیگر کی میتوانست جلوی او را بگیرد نه حکمت میدانست چیست و نه خوف و هراس را در دل وی راهی بود او را از جوهری ساخته بودند که از آن جوهر وجود شهدا و قهرمانان را میپرداختند لذا بیباکانه به تبلیغ پرداخت و بار دیگر او را نزد حاکمی ستمگر بردند امر شد پاهای او را به فلک ببندند ترکههای انار آوردند فراش مشغول کندن تیغها شد استاد اسمعیل به قول خودش "پاچه شلوار را بالا زدم دستهای از آن ترکههای انار را برداشتم بهپای خود کوفتم و گفتم حضرت حاکم امر بفرمایند با تیغ بزنند که خون بیاید چوب تنها که ثوابی ندارد" آمر و مأمور این رأی را صواب گرفته آنقدر که توانستند وی را زدند.
دیدند از عهدهاش بر نمیآیند لذا او را اخراج بلد نمودند. دست در دست برادر والاگهر خود استاد ابراهیم گذارده هر دو از آن شهر برون آمدند و به محض خروج عزم دیار حضرت دوست نمودند. برادر در راه مریض سخت شده پوزش میطلبد و میگوید محض خاطر من خودت را از نعمت شرفیابی محروم منما.
استاد با حزن فراوان از برادر مهربان جدا شده واله و حیران به راه میافتد. اول ره بغداد گرفت و برفت ولی چه رفتنی تمام پیاده و چه پیادهای که برای خرج سفر خود منزل به منزل بایستی کار کند بنائی تجاری عملگی همه کاری کرد تا نزدیک شاهآباد رسید در دهی به خرمنکوبی مشغول شد و گرد و خاک زیاد به چشمانش فرو نشست و چشم درد عجیبی گرفت که بسیار دردناک بود اما این درد بیدرمان مانع از حرکت این دلداده بیامان نشد. قسم میخورد با زور انگشت چشمانم را باز میکردم و در صحرا چند قدم میرفتم و به همین ترتیب رفتم تا به بغداد رسیدم در این راه خستگی نیاورد ملال ندید آتش عشق چنان سراپای او را سوخته بود که جز حرکت به سوی مأمن دوست و نوشیدن جام وصال امر دیگری وی را سکون و قرار نمیبخشید.
در بغداد چندی بماند و در آن مدت شبی خواب دید که حضرت مولی الوری در بالای مهتابی منزلی ایستاده و دو بار با دست مبارک اشاره به وی فرمودند که بیاید استاد درست یادش نبود که چه احتفال و مناسبتی در بغداد داشتند که در روز حرکت ایشان مردم دسته دسته با طبل و نوار و علمهای افراشته از شهر بیرون میرفتند و شادی و شادمانی میکردند همینقدر میدانست که از بغداد با ساز و دهل و چتر و علم بیرون آمد و با این شور و انجذاب مرحله دوم سفر خویش را به سوی کوی حضرت محبوب ادامه داد.
در بیابان بیانتها شب و روز پیاده رفت. روز مأنوسش ریگهای سوزان و عطش فراوان و شب نیز همصحبتش ستارههای آسمان شبها که ماه را میدید با خود میگفت ای ماه بلند که آسمان خانه تُست کی به دیدارت نائل گردم. هر شب اخترها را شمرد که کی صبح وصال بدمد ولی میفرمود تو گوئی که هرچه میرفتم بیابان هم خود را میکشید راه را دورتر و دیدار را دیرتر مینمود طی طریق بسی ناگوار بود عطش میآورد گرما بود. سختی و مشقت بیحدوحصر مینمود ولی اینها به کسی آزار میرساندند که آتش عشقی در گوشه دل روشن نداشته باشد نه این پیل مست و این شوریده دلداده را که ریگ و هامون و درشتیهایش در زیر پایش پرنیان مینمود او در پی سرو خرامان خود میگشت و به سوی بوستانی که جایگاه آن سرو خوش خرام بود میشتافت او ماه آسمان ایمان خود را میجست و به سوی آسمان محبتش همه بارها را به نهایت سرور و هیجان میکشید با این عشق و عطش بود که به بیروت رسید.
مستقیم به سوی حضرت آقا محمد مصطفی بغدادی رفت و نیت خود را باز گفت. بر حسب امر و اشاره مرکز میثاق جناب بغدادی فرمودند اجازه تشرف داری.
در این موقع استاد میگفت نگاهی به دریا کرده پرسیدم حضرت عبدالبهاء کدام سمت این دریا تشریف دارند. جناب بغدادی که از عشق و حرارت وی بیخبر بودند. با انگشت آفاق بعیده را نشان داده میفرمایند در آنسوی استاد اسمعیل که فقط در فکر محبوب و از همه چیز حتی اجازه بیخبر بود مشغول شد که قبا از تن درآورده خود را به دریا افکند و شنا کنان بدان ساحل بعید خود را برساند.
در این موقع حضرت آقا محمد مصطفی ملتفت میشوند که با چه شوریده حالی طرفند زیرا میدانست که آن محبوب الهی از این دلدادگان در تمام اطراف جهان زیاد دارد لذا از در اندرز درآمده ایشان را امر به اصطبار میفرمایند و نیز با نهایت ملاطفت و آرامی میفهمانند که تا اجازه نداشته باشد حرکت بدان سوی جسارت و مخالف رضای مرکز عهد و پیمان امر حضرت رحمن است.
اتفاقاً در همان موقع جناب آقا محمد مصطفی مشغول نگاشتن عریضهای حضور مبارک بودند و میگوید تو هم عریضهات را بنویس زود جواب خواهد آمد. استاد اسمعیل میگوید آخر کاغذت از قول من بنویس عریضه عاشق بینوا این بود – ترا به جان آقا محمد مصطفی قسمت میدهم مرا محروم مفرما. چیزی نگذشت جواب رسید مسافر بیاید مأذون است و همیشه با لبخندی الهی این دو کلمه را تکرار کرده میگفت – میفهمی این دو کلمه اشاره است به همان دو حرکت دستی که بغداد در خواب دیدم.
سومین مرحله را با پای استقامت و اطمینان شروع فرمود و در راه با خود زمزمه میکرد و میرقصید و میخواند.
" کو بکو میگردیم از پی عباس آخرش من فهمیدم محبوبم عکاس "
عالمی تغزل و قصائد مدح و ثنا در این بیت که به صورت ظاهر از حلیه سخن خالی است مندمج است هر کلمهاش آسمان اراضی مقدسه را در نظر میآورد و هر مصراعی روزنه ایست که به خانه حضرت دوست باز میگردد و روائح طیبه و عطرهای مهر و محبت الهی و شور و انجذاب رحمانی به قلب و روان انسان میبخشد با چشم دل و جان بایستی در این گونه تغنیات نگریست تا در عمق آن روحی دیگر زیارت کرد و چون مشتاقان بدین ترانه باید گوش داد تا دریاهای خلوص را با آهنگهای بدیعه در آن موّاج یافت.
سفر به پایان رسید. به عکا ورود نمود و به بیت مبارک داخل گردید او را به اطاقی بردند که منتظر بنشیند. عاشق به بارگاه معشوق بار یافت و حبیب به محبوب رسید. تشنهای به سر چشمه گوارای وصال نزدیک شد ولی تصور میفرمایید که فی الحین خود را در چشمه حیات انداخت.
به وی گفتند اینجا بنشین حضرت عبدالبهاء در اطاق مجاور تشریف دارند و از این در الآن میآیند. در این چند ثانیهای که منتظر حضرت محبوب عالمیان بود جمیع حوادث حیات به خاطرش آمد دید که با یکی از لوطیها در عالم جوانی و جاهلی نزاع کرده و با تیشه نجاری خود بر شانه او کوفته است ... دید خواهر خود را در حین خشم و اوقات تلخی با دو دست گرفته از اطاق به وسط باغچه انداخته – دید از دیوار بلندی بالا شده که حریف خود را خاک نماید – وقتی اینها به نظرش آمد با خود گفت تو بیرون چه کردهای که اکنون آرزوی ورود بدین بارگاه داری. همانجا و همان حین تصمیم گرفت بدون آنکه چشمش به جمال دوست بیفتد همان راه آمده را باز گرفته به سوی مسکن و مأوای خود برگردد. ناگهان دری باز شد و خود را در آغوش گرم پر محبتی یافت دیگر چیزی نفهمید و چه بر سرش آمد. نمیدانست همینقدر یادش بود که مدتی سر بر روی قلب اطهر گذارده بود و بعد به امر مبارک فوراً مقداری از وی خون گرفتند.
دیگر نمیدانید که این مرد عزیز با چه هیجانی از جزئیات ایام تشرف بحث میکرد و چه شور و ولهی در جمع به وجود میآورد چند حادثه عظیم در روزهای تشرفش رخ داد که ارتباطی وثیق با تاریخ امر مبارک دارد و برخی زوایای تاریک را روشن میسازد.
میفرمود: " دو بار افتخار حمل صندوق حضرت رب اعلی را داشتم اول وقتی که حامل جسد وارد قم شد صندوق را بر دوش من گذارد که به خانه ببرم و چند روز بعد مجدد همان صندوق را به من داد که از خانه بیرون آورم و بعدها مرقوم داشت که آن صندوق عرش مبارک حضرت باب بود" گویا همین عطیه ربانی باعث این قدر شور و اشتعال روحانی در این مرد و این جذبه و حال در قلب و روانش گردید که آنی راحت نداشت و تا آخرین نفس به همان گرمی و حرارت اولیه مشغول خدمت و جانفشانی بود.
در ایام تشرف او ساختمان مقام مقدس اعلی به پایان رسیده بود و مرکز عهد و پیمان الهی اراده فرمودند که صندوق مبارک را که بیش از نیم قرن از منزل به منزل، مسجد به مسجد و مدینه به مدینه نقل میکردند در مقام اصلی خود است قرار ابدی بخشند. هشت نفر از یاران حامل عرش رب اعلی از عکا به حیفا شدند و استاد اسمعیل را این فخر و منقبت ابدی است که یکی از آن هشت نفر به شمار میرود میگفت: " وقتی کار تمام شد حضرت عبدالبهاء به عکا مراجعت فرموده امر کردند ما هشت نفر در نزدیکی مقام مقدس مقیم باشیم در باغچهها گل کاشتیم شبها از ذوق خواب نداشتیم. آقا رحمةالله خادم نجف آبادی کشیک میداد که ناقضین دستبردی به مقام اعلی نزنند و چنان هیبت و صلابتی داشت که احدی جرئت تقرب و جسارت نداشت از شدت سرور و بهجت میگفتیم میخواندیم و میگریستیم. گریستنی که هر قطره اشک زنگ غمهای پنجاهساله را میسترد این نکته خیلی مهم است که بدانید البته ملاحظه فرمودهاید که اکثر الواح نام گیرنده لوح در بالا مرقوم است یعنی کسیکه لوح به افتخارش نازل شده نامش در گوشه بالا معمولاً نوشته میشد حال لوحی را زیارت میکنید که نه اسم در بالا رقم رفته و نُهمی نام مبارک حضرت عبدالبهاء است چرا چنین شده علتش این است که در همان شبی که گفتم ما را چنان نشئه و سروری بود که جوش می برداشت از جا سقف این میخانه را آنقدر صفرائی عشق گشتیم که آنچه از خمخانه آوردند شکستی حاصل نیامد هر کس هرچه بلد بود از اشعار و الواح و مناجات تلاوت نمود شب از نیمه گذشت که تمام عواطف احساسات و امیال خود را بر روی ورقی از کاغذ نوشته حضور حضرت عبدالبهاء عریضه کردیم و وقتی امضا نمودیم دیدیم هشت امضاست. یکی از دوستان گفت بنویسید و نهمی خودت که در همه جا با مائی دو یا سه نفر در همان موقع پیاده راه عکا را گرفته آمدیم دم صبح به عکا رسیدیم هیکل میثاق از وثاق بدر آمده در مهتابی بیت مبارک با تجلی و جلال عجیبی مشی میفرمودند و چون از دور ما را دیدند با دست اشاره و احضار فرمودند همینکه وارد شدیم مرحبا گفتند و از باغچهها سئوال کردند – گل کاشتید – باغچهها مرتب است منظم است ... بعد از کمی مکث و اظهار عنایت بیشمار فرمودند کاش ما را هم جزء خودتان حساب میکردید به مجرد استماع این بیان شیرینتر از جان و روان نامه را از جیب در آورده دو دستی تقدیم کردیم و فی الحین دو لوح امنع اقدس ذیل نازل گردید.
هوالله
سواد این ورقه به هریک از آن اشخاص داده شود و اصلش در حظیرةالقدس محفوظ بماند. هوالله . رب و محبوبی لک الحمد علی ما اولیت و لک الشکر علی ما اعطیت تؤتی من تشاء و تؤید من تشاء و توفق من تشاء علی ما تشاء بیدک الامور کلها و فی قبضتک زمام الاشیاء تشرف من تشاء و تحرک من تشاء بیدک الخیر و شأنک الجود انک انت الوهاب المعطی الکریم الرحیم.
در حظیرةالقدس نفوس به خدمت قیام نمودند و زحمت کشیدند و در کمال روح و ریحان کوشیدند و نفوس نیز تعلق روحانی داشتند و به جان و دل آرزوی خاک و گل در آن مقام مقدس داشتند لهذا آب انبار و ابواب حظیرةالقدس را به نام مبارک ایشان تسمیه نمودم. آب انبار به اسم حضرت افنان سدره مبارکه جناب آقا میرزا باقر باب اول در طرف شرقی باب بالا باب ثانی در طرف شرقی باب کریم یعنی به اسم استاد عبدالکریم باب شمالی باب اشرف و باب اول غربی باب فضل و بابا ثانی غربی باب امین و مقصود از این اسماء آقا علی اشرف و آقا استاد عبدالکریم و آقا بالا و حضرت ابی الفضائل و جناب امین است. این اسماء باید تا ابدالآباد یاد گردد و ذلک ما الهمنی به تراب مطاف ملاء الاعلی ع ع
جناب استاد محمدعلی – جناب آقا مهدی – جناب آقا محمدابراهیم – جناب آقا ابوالقاسم – جناب آقا نجف علی – جناب آقا قنبر علی – جناب آقا رحمةالله – جناب استاد اسمعیل – عبدالبهاء
هوالله
ای خوشبختان حمد خدا را که به فیض اعظم موفق و به الطاف جمال قدم روحی لاحبائه الفدا مؤید شدید و با نهایت عجز و نیاز و در کمال تضرع و ابتهال به حظیرةالقدس شتافتید و در آن مقام مقدس به دست هدیه مطاف ملاءاعلی تربت نوراء بقعه مبارکه گلهای معطره کاشتید و عبدالبهاء نیز روحش و جان و دلش با شما بود. پس چون به فیض باغبانی در آن گلشن روحانی فائز گشتید باید شب و روز عنایت شکرانیت به درگاه حضرت احدیت تقدیم نمائید و اعظم از این آنکه حامل چنین هدیهای از جائی به چنان جائی شدید ع ع
پایان قسمت اول
نمونههائی از ادبیات بهائی بقیه از ص 231
راهنمائی جوانان است خاتمه داده شد.
حضرت بهاءالله در کلمات فردوسیه در حق این شخص بزرگوار چنین میفرمایند:
" از حضرت محمد شاه مع علو مقام دو امر منکر ظاهر اول نفی سلطان ممالک فضل و عطا حضرت نقطه اولی و ثانی قتل سید مدینه تدبیر و انشاء باری خطا و عطای ایشان است."
[1]- جناب استاد اسمعیل عبودیت علیه رضوانالله در سال 1245 شمسی در قم متولد شدند و در تاریخ جمعه نهم مهر ماه 1327 شمسی در 82 سالگی در طهران به ملکوت ابهی صعود نمودند.