1- خاطرات جناب ضیاءالله مهاجر جاسبی به قلم وبسایت سیارون
2- خاطرات شخصی و شفاهی جناب ضیاءالله مهاجر جاسبی در سال 1977 در سن نزدیک به 90 سالگی در شهر طوس
3- مختصری از زندگینامه آقای ضیاءالله مهاجر جاسبی به قلم ماهرخ رزاقی درخشندگان و امرالله رزاقی
4- شجره نامه ضیاءالله مهاجر
5- وضعیت گلستان جاوید گرگان محل دفن ضیاء الله مهاجر
خاطرات جناب ضیاءالله مهاجر جاسبی به قلم وبسایت سیارون
ضیاءالله با اینکه عیالوار بود و چندان وضع مالی خوبی نداشت در فضل و بخشش و دست و دلبازی معروف بود. زمانی که رضا شاه به جنگ لرها رفته و آنها را شکست داده و اسیر کرده بود، چند نفری از لرها را به جاسب تبعید میکند. یک نفر به نام محمد لر با مادر و بچهها همه برای چند سال مهمان و در خانه ضیاءالله زندگی میکردند و بعداً بعد از سر و سامان گرفتن، دشتون (دشت بان) شده و در کشاورزی کمک میکند تا اینکه امور آرام میشود و ایشان به لرستان بر میگردد.
در خوشروئی و مردم داری و تجارت و تعامل با مردم نمونه بود. معمولاً چون راه رفتن برایش مشکل بود، سوار الاغ میشد و حتی الاغ او هم آداب انسانی را یاد گرفته بود. وقتی کسی از دور پیدا میشد الاغ خود به خود میایستاد تا آن شخص برسد و بعد از اینکه تعارف و احوالپرسی ضیاءالله تمام میشد، میفهمید که چه وقت باید حرکت کند.
ضیاءالله بارها و بارها در کروگان و واران و هرازجان و وسقونقان مورد حمله و توهین و تحقیر هم ولایتی خود قرار گرفته بود. من نمیدانم که چطور توصیف نمایم. آنها که به او حمله میکردند و او را کتک میزدند، پیش خود فکر نمیکردند که او ظاهراً از یک پا علیل است و بدون عصا قادر به راه رفتن نیست. آیا هیچ انسانی اگر ذرّهای بوئی از انسانیت برده باشد با سنگ و چوب به چنین شخصی حمله میکند؟
هیچ کس در جاسب به اندازه او کتک نخورد. نوکرهای شیخ حسینعلی آنقدر او و پدرش را زدند و او را با پا از درخت آویزان کردند و کتک زدند که بیشتر از یک ماه در رختخواب قادر به حرکت نبود و صدای ناله او تا خانه همسایه میرفت. ضیاءالله را نیز همچون پدرش بعد از چوب کاری با یک پا از درخت آویزان کردند اینکار منجر به آن شد که از یک پا علیل شود و تا آخر عمر نتواند بدون عصا راه برود.
حضرت عبدالبهاء در لوحی خطاب به او میفرمایند که نمی دانی که چقدر در نزد عبدالبهاء مقرب و چقدر در ملکوت ابهی عزیز هستی.
جاسب
جناب آقا علی اکبر، جناب آقا قاسم، جناب آقا ضیاءالله، جناب آقا محمّد علی علیهم بهاء الله الابهی
هوالله
(چهار). ای یاران عزیز عبدالبهاء شکر کنید خدا را که تأسّی به حضرت اعلی روحی له الفداء و اقتدا به جمال مبارک نفسی لأحبّائه الفداء نمودید، جام بلا نوشیدید و زهر اذیّت و جفا چشیدید به کمال روح و ریحان چوب و دگنک و ضرب و کتک نوش جان فرمودید هنیئاً مرئیاً این جام نهایت آرزوی خاصّان بود و این صهبا غایت خواهش اولیا ولی فیض اعظم و الطاف مبارک این تاج گرانبها را بر سر شما نهاد تا بدانید که چقدر مقرّبید و معزّز و یقین کنید که در ملکوت الهی عزیزید و در نزد عبدالبهاء یگانه دوست باوفا و علیکم البهاء الابهی. ع ع
متأسفانه خیلی از آن نوشتهها بر اثر گردش روزگار و جابه جائی و در به دری از دسترس خارج شده و از بین رفته است و آنچه باقی مانده نیمه خاطرات است ولی داستان احبای جاسب، داستان احبای خراسان و یزد و زنجان و تبریز و شهرها و دهات دیگر ایران در مقیاس کوچکتر است. داستان تقابل حق و ناحق و جنگ نور و ظلمت است.
انسان وقتی استقامت و شهامت آنها را میبیند یاد این بیان مبارک میافتد که گویا خلق شدهاند که بلا بکشند، میفرمایند:
"فوعزّتک یا الهی انّی متحیّر فیهم و ما ظهر منهم فی سبیل محبّتک فطوبی لهم ثمّ روحا لهم…کأنّک صنعتهم لحبّک و اصطفیتهم لجذبک و القیت فیهم روح امرک و اظهرت لهم جمال احدیّتک".
کوههای سر بفلک کشیده جاسب نماد استقامت آنها است، مثل آن کوهها قرص و محکم بر ایمانشان پابرجا بودند. بیدی نبودند که با هر بادی بلرزند. در میان جامعهای که اکثریت دورو و دروغگو و مکار دنبال منافع شخصی و راحتی دو روزه و به قول معروف قحط الرجال بود. باید دید که جمال مبارک(حضرت بهاءالله) چه اشخاصی را مبعوث کرده است که هر بلائی را به جان خریدند و حتی از جان گذشتند ولی حاضر نشدند که بد بگویند یا تن به تقیه و تظاهر و انکار بدهند و از ایمان خودشان دست بکشند.
وقتی ضیاءالله را چوب کاری میکردند، جناب محمدعلی یزدان شناس را آوردند. از او پرسیدند که توبه میکنی یا کتک میخوری؟ گفت با روح و ریحان کتک میخورم و با اینکه اسمش یزدان شناس بود از آن به بعد همه به او جناب روح و ریحان میگفتند. از زمان آدم تا خاتم افرادی با چنین روحیهای همچون ضیاءالله بسیار کم دیده شده و داستان فداکاری آنها نیز معمولا جائی ثبت نشده است.
ضیاءالله در سالهای آخر عمر در در شهر گرگان پیش عروس و پسرش عینالله بود. روز آخر پس از صرف غذا، به اشرف خانم عروسش میگوید مثل اینکه حالم خوب نیست باید کمی دراز بکشم و در حالی که نسبتاً شاد و خوشحال بود بعد از دراز کشیدن جان به جان آفرین تسلیم کرد و داستان معروف مولوی را به تصویر کشید:
پس در آن دم شد دراز و جان بداد هم چو گل در باخت سر خندان شاد
ماند آن خنده با او تا ابد هم چو جان پاک احمد با احد
در طفولیت نادانان و گرگان جاسب به او حمله کردند و آثار آن حمله تا آخر عمر باقی بود. بیشتر از 80 سال در میان گرگان انسان نما زندگی کرده و همیشه در چهار فصل مورد حمله آنها قرار میگرفت و تشنه بخونش بودند و در نهایت در گرگان رخت از این دنیا بربست و به جهان پنهان شتافت و در اعلی طبقات جنان مأوی و منزل گرفت. ولی باز گرگان دست بردار نبودند و حتی به مزار و مقبره او حمله کردند و آنچه امروز باقی مانده است داستان استقامت و فداکاری و از خودگذشتگی و خوشروئی و تعامل بینظیر او با مردم بود که برای نسلهای بعدی و دوستان و بازماندگان سرمشق زندگی خواهد بود.
خانه او در جاسب به وسیله صادق علی حدادی و بعد پسرش عبدالعلی حدادی غصب شد و آن را تصاحب کردهاند و با خیال راحت در آن زندگی میکنند این بیچارهها تقصیر ندارند، حجت اسلام ها و مراجع عظام در حوزه علمیه قم و مشهد و نجف فتوا دادهاند که مال و جان و هستی بهائیان بر طبق اسلام عزیز حلال است. هرچه دارند بگیرید و ببرید و بخورید، حلالتان باشد و نوش جانتان. برای نمونه میتوانید به بعضی از فتواهای آیتالله عظماء بهجت را که در بین خیلی از مراجع به عنوان عارف کامل از او یاد میشود، مطالعه نمایید تا بدانید که وقتی جمال مبارک میفرمایند که " علما جز ذهب مذهبی ندارند" [1]، چقدر بجا بوده است. خانه احبا را غصب کردهاند، هیچ وقت از خود نمیپرسند کیست آن کسی که این خانه را با خون دل ساخته است؟ چه کسی این جوی آب به این زیبائی را وارد این خانه کرده است؟ چه کسی این همه وسائل مختلف فراهم آورده است؟ چگونه تمام اینها مفت به دست ما رسیده است؟ اصلاً مهم نیست، مهم این است که خیالمان راحت است صاحب اصلی را که زدیم و فراری دادیم و آنجا فرستادیم که برگشتی ندارد. بچه و نوههایش را هم به چهارگوشه دنیا پراکنده کردیم و جرأت اعتراض هم ندارند و اگر هم اعتراض کنند گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله آنها، آنچه البته به جائی نرسد فریاد است.
آری بعضی خانهها را تصاحب کردند و بعضیها را خراب و بعضیها را سوزاندند. هر کاری توانستند کردند. چه به جا گفته مولوی:
خوش بسوز این خانه را ای پیل مست خانه عاشق چنین اولیتر است
"...در این وقت که دموع از خَدَّم جاری و دَمِ حمرا از قلبم ساریست ندا میکنم ترا که قلب حزینم را از غیر خود غافل گردانی و بخود مشغول نمائی تا از همه مقطوع شود و بتو در بندد زیرا که بسته تو هرگز نگسلد و مقبول تو هرگز مردود نشود سلطان است اگرچه محکوم عباد شود و منصور است اگرچه نفسی او را یاری ننماید و محبوب است اگرچه مردود باشد ..."
و همچنین میفرمایند:
"...و به درستی که تو ای محبوب من مشاهده میفرمائی که رزایا و بلایا از مشرق قضا ظاهر گشته و امطار قهر از جمیع جهات باریدن گرفت و اریاح حزن به وزیدن آمد. بسی جانهای بیشمار که در راه دوست نثار شد و چه سرهای نامدار که بر دار مرتفع گشت و در آنی راحتی دست نداد و در شبی عیشی میسر نشد. کمند عشق تو سرهای عارفان را بسته و تیر حبّ تو جگرهای عاشقان را خسته. چهارده سنه میگذرد که آسایش مقطوع گشته و ابواب راحت مسدود شده نه نعیمی از نعمت ملک برداشتند و نه نسیمی از رحمت روح ادراک نمودند. گاهی در ذلّت حبس مبتلا و گاهی در بادیه هجر مختفی. از هر وطنی مردود شدند و از هر دیاری مطرود گشتند و از هر راحتی محروم ماندند. چه خَیطهای محکم که گسسته شد و چه عروههای مستحکم که مقطوع گشت. از هر نصیبی بینصیب شدند و از هر قسمتی بیبهره ماندند. نعمتهای ممالک به نقمتهای مهالک تبدیل شد و شمس مشارق الوهیه به مغارب خفا مختفی گردید و سراج ربوبیه در زجاج صدور مکتوم گشت و نار ازلیه در شجره سرّ مستور ماند و لؤلؤ صمدیه در صدف غیب مخزون و مطلع الوهیه در حجاب قدس مکنون. دیگر قلم کجا تواند رقم زند و یا بیان قدم بردارد و تو ای سید من و آقای من مطلعی که به این عبد چه وارد شده و چه نازل گشته در آنی به مقر امنی نیاسوده و زمانی بر مقعد عزی مستقر نگشته جز خون دل آبی نیاشامیده و جز قطعه کبد به طعامی مرزوق نشد. گاهی اسیر کفار و به شهرها سائر و گاهی به غل و زنجیر معاشر خاصه این ایام که هدف سهام فرقتین شده و محل انتقام حزبین گشته... " [2]
------
[1] کتاب ايقان٬ صفحه 141
[2] کلمات عالیات
خاطرات شخصی و شفاهی جناب ضیاءالله مهاجر در سال 1977 در سن نزدیک به 90 سالگی در شهر طوس
من آنجا بودم که عبدالوهاب آمد نمد روی دوشش بود و قداره از زیر نمد پیدا بود. آنها آمدند و آغلامرضا را روی خر گذاشتند تا به قم ببرند. آقا میر وسقونقانی را هم گرفته بودند تا به واران ببرند. وقتی رسیدند دیدند مردنی است پس او را برگرداندند. در بین راه هم ملّا ابوالقاسم نامی بود که به او سنگ پرت میکرد. عبدالوهاب و مشهدی محمدرضا خیلی ضدیت بر امر داشتند و شبانه قصد کشتن آغلامرضا را داشتند. سال 1300 قمری یک دفعه شبانه از طرف دولت آغلامرضا را به زندان قم بردند که دو سال زیر زنجیر 17 منی بود.
خانواده عمهام خواهر خودشان که خانم آغلامرضا بود را بیطلاق میخواستند به عموی آقا جمال بدهند. برای همین عمه شبانه همراه یک نفر از راه گُدار به قم رفت و آنجا ماندگار شد. چرخ ریسی میکرد یک نان سنگک میخرید و در زندان به آغلامرضا غذا میداد.
آغلامرضا خودش تعریف میکرد، من وقتی 2 سال در زندان ماندم و خسته شدم. گفتم من لوح ناقوس میخوانم و همه زندانیان هم پامنبریش را بکنید.
سُبحانک یاهو یا مَن هُوَ هُو یا مَن لَیسَ اَحدٌ اِلّا هُو را خواندم و زندانیان همه گفتند. هیاهو در زندان بلند شد. زندانیها این صدا را بلند کردند. حاکم قم اعتضادالدّوله بود. بعد از 3 روز فوت کرد. آغلامرضا را آزاد کردند و به طهران رفت و از طرف محفل مغازهای برایش آماده نموده و مشغول کار شد.
پدرم میگفت چند نفر را دیدم که به وسیله آغلامرضا تصدیق کردند. به طهران رفتم و محفل روحانی را دیدیم و گفتیم این درختی که کاشتید آب میخواهد، آبیاری میخواهد. اگر آغلامرضا نباشد، آنهایی که تصدیق کردند از بین میروند. این بود که آغلامرضا به جاسب (کروگان) برگشت.
یک وقتی عموهایم عبدالوهاب و مشهدی محمدرضا به تحریک شیخ، پدرم را به هرازجان بردند و فلک کردند و کتک زیادی زدند و خیلی اذیت کردند.
من 90 ساله هستم و اینجا هستم و حدود 150 نبیره و نوشره پدرم در تمام دنیا پراکندهاند امّا از عموهایم یک نفر به نام عطا است. که او را نمیشناسم؟
واقعه دیگر که شیخ، احبا را اذیت میکرد این بود. آن روزها خواهر سید عبدالله بهبهانی را داشت وقتی در سال 1289 شمسی که سید عبدالله بهبهانی را کشتند، به همراه همسرش به طهران رفت و پول زیادی برداشت و به جاسب برگشت و میخواست ریاست نماید. به دنبال پدرم فرستاد و گفت محمد تقی من تو را میخواهم و تو هم مرا بخواه و بیا باهم همدست شویم و هرکاری میخواهیم انجام دهیم. چون پدرم بهائی بود گفت من به این کارها دخالت نمیکنم و مردم را اذیت نمیکنم. بعد او با ما بد شد و چند نفر از بهائیان را ترساند و اذیت کرد و میرزا آقا را که ملا بود از ده هرازجان به کروگان آورد.
میرزا آقا، آخوند بود، او را نزد بهائیها آورد تا آنها توبه نمایند. جمعی را از نراق و جاسب و 7 نفر تفنگچی و صیاد را در خانهاش جمع نموده بود و شام و نهار میداد تا مردم حمله نکنند و او را نکشند. اول از همه پدرم را با من دستگیر نمود و به منزل سید عباس فخر، برادرزن دیگرش برد.
تا وارد خانه شدیم مرا خواباندند. حسن ملا ابوالقاسم روی سرم نشست و یک نفر دیگر روی پایم نشست و شروع به چوب زدن کردند. بعد از آن چوبکاری پاهایم را در کُند گذاشتند. بعد از همان چوبکاری پایم معیوب شد و لنگ میزدم. بعد استاد علی اکبر پدر عبدالرّزاق را آوردند.
پدرم را هم خواباندند. 50 تا 100 نفر دور ما ایستاده بودند. بهائیان را وادار میکردند بهائیها را چوب بزنند تا بعداً بین ما دوستی و اتحاد تمام شود و همینطور هم شد.
نصیر پدر خوشفکران و برادر فضل الله وجدانی بهائی بود. سید عبدالله پدر آقا رضا امجدی بهائی بود و آنها را مجبور نمودند تا ما را چوب بزنند. پدرم را با یک دست به درخت گردو آویزان کردند و با یک دست او را به بالای درخت کشیدند. با ترکه آنقدر زدند که از پاهایش خون میریخت. وقتیکه به من چوب میزدند نزدیک استاد علی اکبر میرفتم، میگفت عقب برو که چوبهایت به من میخورد.
پدرم را با یک دست آویزان به درخت کردند بعد خواباندند و پاهایش را در کُند گذاشتند. غروب شد. دیدیم آغلامرضا را آوردند. چشمهایش خوب نمیدید و با عصا راه میرفت. چون احترام داشت او را اذیت نکردند ولی در عوض التزام(تعهد) از او گرفتند که نباید قلم به کاغذ بگذاری و مطلبی برای اطراف بنویسی.
چون او قلم و خط خوبی داشت بسیار از نامههایش میترسیدند و زمانیکه محفل تشکیل شد، گفتند که مطلبی بنویسد و گفته بود که من التزام دادم حالا من بیایم دوباره مطلبی بنویسم!
حاجی درویش پدر محمد علی را آوردند و چوبکاری کردند. و به او کتک زیادی زند او مشرف به موت شد ومدام میگفتند محمد علی را میخواهیم، محمد علی را میخواهیم. گفتند محمد علی را بیاورید. که عنوان کردند محمد علی پسر حاجی درویش و ذبیح الله و سیف الله به طهران رفته اند. حاجی درویش روز بعد صعود کرد. بعد به ما گفتند 100 تومان بدهید تا آزاد شوید. 4 روز در کند آزار و اذیت دیده بودیم تا اینکه خانم آغلامرضا(فاطمه خانم) عمهام برای احوالپرسی ما آمد. پدرم گفت بگوئید کسی بیاید ضمانت ما را بکند. کسی از ده کروگان نیامد. سید محمد نامی از ده واران بود و با پدرم دوست بود. آمد 100 تومان را داد و ما را بیرون کردند. به خانه پدرم رفتیم و از همان موقع که پدرم از یک دست به درخت آویزان بود و کتک خورده بود، باد فتق گرفت و مدّتی بستری بود و وصیتنامه نوشت. دفعه دیگر محمدرضا و پسرش علی اکبر را آوردند و چوبکاری کردند. یک دسته بهائیها کتک خورده بودیم و یک دسته در حال کتک خوردن بودیم.
لوحی از حضرت عبدالبهاء آمد که اگر اتّحاد و دوستی نکنید بلا نازل خواهد شد. این بود که باز گوش ندادند. گروه نایب حسین کاشی آمد همه را غارت کرد و رفت. بعد از آن همزمان با ساختن حمام ابن ابهر و دیگران آمدند دوستی و اتّحاد برقرار کردند.
این مورد را نگفتم، زمانیکه ذبیح الله و سیف الله و محمدعلی پسر حاجی درویش به طهران رفته بودند من 12 ساله بودم. مرا حکم کردند به در خانه اش ببرید و کتک بزنید تا مادرش بیرون بیاید و پول بدهد. خیالشان این بود که بیاحترامی به مادر من نمایند.
- اسم مادرتان چه بود؟
- دختر چه کسی بود؟
مرا به در خانهمان آنجا که سرپوشیده است، آوردند و خواباندند و شروع به کتک زدن کردند. مادرم را ندا دادند که بیاید پول بدهد و پسرش را آزاد کند. مادرم گفت اگر پسر من را بکشید من ترک این پسر را میکنم و بیرون نمیآیم. منوچهر خان نراقی آمد و دست روی پاهای من گذاشت و نگذاشت بزنند.
آن روزها در مملکت هرج و مرج بود. محفل روحانی طهران به افرادی که به طهران رفته بودند گفته بودند به یاخچی آباد بروید. کارگر میخواهند. در آنجا کار کنید تا اینکه امنیت برقرار گردد. آنها رفتند و آنجا کار کردند. بعداً از محفل روحانی حکمی آمد که ذبیح الله به قم آمد و حکم را داد. شیخ حسینعلی را از جاسب خواستند و شیخ زیر حکم زد و نیامد و گروهی از رعیتهایش را به قم فرستاد و گفت شما بروید و جواب دهید. بعد از طرف حکومت قم برای شیخ حکمی فرستادند که با ذبیح الله صلح کنید.
- ما شنیده بودیم مادر شما همدانی بوده است؟
- پس پدربزرگ شما اصالتاً جاسبی بوده است؟
- پدرتان به وسیله چه کسی تصدیق مینماید؟
پس از شهادت ملاجعفر، زیارتنامهای از حضرت عبدالبهاء به افتخارش آمد.
آن زمان خیلی از مردم تصدیق کردند و میگفتند جناب باب الباب به اینجا آمده است. بعداً در دوره ناصرالدین شاه که بنای بابی کشی را گذاشتند، بعضی عقب نشینی کردند. در کروگان کسانی بودند که ایمان داشتند اما کتمان عقیده نمودند.
زمانی برای زراعت به احمدآباد که در سه فرسخی جاسب است، رفته بودم. احمدخان نراقی را همراه خود برده بودم چون فصل درو بود. به کروگان جاسب آمده بودم تا زن و بچهام را با خود ببرم. شب در کروگان جار زدند که یک نفر را در راه قم کشتهاند، همه جمع شوید. صبح جمعیّت زیادی از مسلمان و بهائی جمع شدند. در بین جمعیت به تحریک سید عباس فخر گفتند این کار بهائی ها بوده است. چون ذبیحالله تازه از طهران آمده بود، گفتند ذبیحالله اطلاع دارد. در نتیجه ذبیحالله و نعمتالله و الیاس و مرا گرفتند و به منزل شیخ حسینعلی بردند و ما را کُند کردند. من گفتم من رعیت هستم و آمدهام زن و بچهام را ببرم چون فصل درو است، اما گوش ندادند. پس از چوبکاری و فلک ما را تحویل مأمورین داده و به قم بردند. وقتی وارد قم شدیم، جمعیتی جلو آمده شعر میخواندند، فحش میدادند و بد و بیراه میگفتند. تا اینکه وارد نظمیه شدیم. رئیس نظمیه داماد شیخ حسینعلی جاسبی بود. ما را در نظمیه نگه داشتند. دستبند زدند و به دادگاه قم بردند. در دادگاه قم تحقیقات انجام دادند و دیدند که ما اطلاعی از این واقعه نداریم. باز ما را به نظمیه بردند. 4 ماه در زیر زنجیر 17 منی که در حدود 2 تا 3 سال بگردن آغلامرضا در زندان قم بوده است. ما در زندان بودیم و وقتی شب شد ذبیحالله گفت انگار چیزهایی اینجا راه میرود. چراغ موشی را روش کرد و دیدیم عقرب است که کف زندان راه میروند اما یکی از آنها هم ما را نیش نزد. ذبیح الله را خواستند تا به دادگاه ببرند. گفت من اطمینان ندارم از دادگاه بیرون بیایم. به نظمیه آمدند و تحقیقات کردند.
در یکی از روزهای محرّم زمانی که تقریبا بیست ساله بود دیدم که زنها با چوب و مردها با قداره، سینه زنان از پائین شهر آمدند تا برای زیارت بروند. قصد داشتند به خانههایمان بریزند و ما را بکشند. در آن موقع صمصام السلطنه ما را از زندان به اندرونی خانهاش برد و ما را پنهان کرد و شب ما را در آنجا نگه داشت. تا بعد از 5 یا 6 روز از طهران حکم رسید که اگر لکه خون از دماغ اینها بیاید مسئولیتش با صمصام السلطنه است. ما 4 ماه در زندان بودیم تا اینکه میرزا احمدخان نراقی از طهران آمد و به قم رفت. دادستان گفت اگر اینها تقصیر دارند، ظرف مدت 24 ساعت باید تکلیفشان روشن شود و اگر مقصر نیستند چرا باید در این مدّت زیر زنجیر باشند. ما سه نفر را تبرئه نمود و مأمور آمد و ما را از قم بیرون کرد. ما به سر کارمان برگشتیم. حکومت دید که مسئولیت گردنش میماند پس ذبیح الله را در زندان قم نگه داشتند. مدّتی دیگر ماند تا پرونده را به طهران منتقل کردند و ذبیح الله هم یکسال در طهران زندانی بود تا آزاد شد و در طهران ماند و کار پیدا نمود.
مختصری از زندگینامه آقای ضیاءالله مهاجر جاسبی به قلم ماهرخ رزاقی درخشندگان و امرالله رزاقی
پس از سالها که بچهها بزرگ شدند، به جاسب برگشتند و به همان شغل کشاورزی و دامداری که در آنجا داشتند، مشغول شدند. به تدریج بچهها بزرگتر شدند و راهی طهران گردیدند و به دنبال تحصیل و کسب و کار مشغول شدند و هر یک الحمدلله با ازدواج موفقیت آمیز بهائی به زندگی مرفه رسیدند و به نوبه خود صاحب اولاد زیادی شدند:
1. پسر اول نصرالله بود که در فرودگاه شغل خوب مخابرات هواپیما را داشت و در زمان انقلاب 4 ماه در اصفهان که منزل و مأوی داشت، زندانی و پاک سازی شد. ثمره ازدواجش 3 فرزند بود.
2. هدایتالله که کارخانه آنتن سازی داشت و به سراسر ایران میفرستاد و همچنین سینما در قزوین ساخته بود و ثمره ازدواجش 3 فرزند بود.
3. عینالله که در گرگان کشاورزی بزرگی داشت و در محل مهاجرتی با خانواده زندگی میکرد و خانمش اشرف خانم ، دختر امرالله رزاقی میباشد و دارای 5 فرزند بسیار باهوش و مؤمن و موفق هستند. او در آخر عمر به کانادا مهاجرت نمود و در آنجا صعود نمود.
4. مسیحالله معمار که دارای 6 اولاد بود و خانمش دختر میرزا اسدالله معتمدی بود. همسرش صعود نمود ولی خود او در قید حیات میباشد.
5. فیضالله را وقتی سرباز بود، دیده بودم ولی اطلاعی از زندگی او ندارم.
6. منوچهر با دختر روحانی اصفهانی ازدواج نمود و دارای چند فرزند میباشد که سالها در اهواز در اداره بهداشت کار میکرد و در ایام انقلاب پاکسازی شد و اکنون در طهران زندگی میکنند.
7. آقا ضیاءالله در اواخر زندگی، نزد پسر و عروس خود که در گرگان زندگی میکردند، اقامت داشت که در همان جا در سال 1361 صعود نمود و روحش به عالم بالا پرواز نمود. خانم ایشان تا سال 1365 زندگی نمود و در طهران صعود نمود. روحش شاد.
البته این سرگذشت بسیار مختصر است و بنده که سالها از آنها دور بودم بیشتر از این در مورد زندگیشان نمیدانم ولی هرچه از خوبی و مهربانی این دائی عزیز و خانوادهاش برایتان بگویم، کم گفتهام.
بخاطر دارم که ایشان مرد پُرکار و زحمت کشی بود و کسب و کار و خرید و فروش همه نوع از خوردنی تا پتو و اجناس را انجام میداد و آن اجناس را از هر مکانی میآورد و میفروخت. بسیار نظر بلند و با سخاوت بود. وقتی ما کوچک بودیم هر وقت به خانه ما میآمد، جیبهای خود را از جوز قند و آجیلهای مختلف پر کرده بود که ما را اطراف خودش جمع میکرد و بین ما تقسیم مینمود.
وقتی بزرگ شده بودیم و بچههای کوچک داشتیم، بهترین نوع خوراکیها از قبیل پسته، مغز گردو، برگه زردآلو، تخمه کدو، جوز قند را زمانیکه در طهران ساکن بودیم، برایمان میآورد و با ارزان ترین قیمت میخریدیم.
خاطرهها در این مورد زیاد است ولی دیگران هم باید خاطرات خود در مورد زندگی این عزیزان را بنویسند. در پایان از همه کسانیکه در به وجود آوردن و جمعآوری این خاطرات همراهی نمودند، صمیمانه متشکریم.
شجره نامه ضیاءالله مهاجر
وضعیت گلستان جاوید گرگان محل دفن ضیاء الله مهاجر
همانگونه که ملاحظه می نمایید اینجا گلستان جاوید گرگان است و قسمت اعظم آن خالی است و حدود 30 سال است که به بهاییان اجازه دفن اجساد عزیزانشان را نمی دهند. متأسفانه اینجا به مخروبه ای تبدیل شده است با این حال همچنان احبا به این گلستان می آیند و دعا و مناجاتی برای ترقی ارواح کسانی که در این خاک خفته اند میخوانند اما همانطور که این فیلم گویای آن است بسیاری از قبور خراب شده اند و تابلوی بسیاری نیز برداشته شده است و معلوم نیست که آنها متعلق به چه کسانی بوده است. در فیلم تصویری از یک قبر متعلق به سال 1364 مشاهده میشود و احتمالا در همین قسمتها باید قبر جناب ضیاءالله مهاجری نیز باشد که در آن مدفون شده اند. همینطور که میبینید اکثر قبرها تابلو ندارند. به هر حال روح همه این عزیزان، افرادی که در اینجا مدفون هستند شاد باشد و انشاءالله روزبروز این ارواح ترقی خواهند کرد و انشاءالله روزی هم برسد که بتوان از این مکان آنطور که شایسته است استفاده نماییم.