
یدالله فرزند اول ایشان با خدیجه دختر سید محمود عظیمی که مسلمان بود ازدواج کرده و دارای اولاد زیادی بود. این مرد مظلوم زحمتکش از ثروت زیادی برخوردار نبود ولی ایمانی خالص و روحیهای شاد داشت. اول انقلاب که در جاسب صعود نمود، پسر اول او فرهاد مسلمان است مثل مادرش ولی بقیه در ظل امر. او را در قبرستان جاسب خاک میکنند. شبانه یک نراقی که نوکر آقای کاشفی بزرگ جاسب بود، به اتفاق چند نفر از اهالی محل او را از قبر بیرون آورده و با 4 لیتر نفت او را آتش میزنند و صبح اهالی دومرتبه او را که سوخته بود به خاک میسپارند. اهالی جاسب که مسبب این عمل شدند این عمل شنیع را که لکه ننگی بر تاریخ جاسب بود را تا ابد نخواهند توانست پاک کنند ولی عاقبت آن نراقی که مسبّب آتش زدن ایشان بود بخیر نگذشت و بعد از مدّتی کوتاه، آبگرمکن منزل کاشفی آتش میگیرد و او میسوزد و تا او را به بیمارستان میبرند، او میمیرد و همه میگویند قهر خداوند او را گرفته، همچنین افراد دیگر نیز که با او همدست بودند و اینکار شنیع را انجام داده بودند آلوده و معتاد شده و جزو بدبختترین افراد هستند. چون فرمودهاند چراغ ظلم ظالم تا سحرگاهان نمیسوزد. اگر سوزد شبی اما شب دیگر نمیسوزد.
کلامی راجع به مهاجریها بنویسم و خاطرات خوب. ذبیحالله مهاجر سواد قدیمی داشت و کسانی که ایشان را به یاد میآورند، ایشان قویهیکل، باتجربه و مؤمن و مخلص بودند. هر وقت ما جوانها را میدیدند درس زندگی و علم دین میآموختند و از تعلیم و تربیت صحبت میکردند. به ما جوانها میگفتند زور را در بازو و شهوت را در پشت و پول را در جیب برای پیری نگهدارید و از پرخوری و افراط پرهیز کنید.
ایشان ملک و آسیاب و زمینهائی داشتند، مقداری ملک و زمینهائی که داشتند دست پدرم و نورالله اسماعیلی بود و آسیاب نیز دست صادقعلی حدادی بود. ایشان زمستانها در طهران و تابستان در جاسب بودند. صبح اول وقت عصا به دست به طرف سرچشمه ولوله بالا ده و بابا شیخ و دشت پائین رفته و سپس به خانه مراجعت میکرد. آری او همیشه پیادهروی میکرد و خوراک او شیر و ماست و پنیر بود و همیشه نورانی و سرحال بود. ایشان بیش از 100 درخت گردو در لب رودخانه و قنات سرچشمه و جاهای دیگر داشت. زمانیکه ما پسربچه بودیم و با داداش و خواهرم میرفتیم گردو و بادامها را جمع کنیم، ایشان نصفش را که جمع کرده بودیم میگفت دیگر بس است. قسمت میکرد. نصف برای پدرم و نصف برای خودش و بقیه در زمین مانده بود. میگفت این هم پول شما بچهها. چقدر از گذشت این مرد خوشحال میشدیم و در جلسات هر بچهای که شعر و مناجات میخواند او را تشویق میکرد. تمام اهالی جاسب به او احترام میگذاشتند. برادر دیگر ایشان آ سیفالله، قالیبافی را به جاسب آورده و خدمت بزرگی به خلق جاسب کرده است و زمانیکه مردم در طهران میآمدند در کاروانسراها میخوابیدند که پر از شپش بود و بدبختی. ایشان در خیابان شاه طهران، چهارراه کاج دو منزل خشت و گلی میسازد و میگوید اهالی جاسب شبها آنجا اُطراق کنند و اسیر کاروانسراها نباشند. برایش مسلمان و بهائی فرقی نداشته است.
امرالله خان پسر بزرگش که در دربار و املاک مربوط از پهلوی همه کاره بودند اما با اینهمه مقام و ثروتی که داشت، مردی بسیار ساده و خاکی و مهربان بود. منزل ایشان در خیابانی در امیرآباد بود. درآن زمان بنده حقیر و سرهنگ پرویز روحانی و بهرام یزدانی و عزیزالله رزاقی و عنایتالله اعلائی و نجات الله ناصری و جناب مهاجر عضو هیئت جاسب بودیم. ایشان چقدر محبت میکرد و چه ایدههای خوبی داشت. در زمستان 1356 شب همگی رفتیم منزل رضوانی در جاسب. با محفل مشورت کردیم جهت حمام ساختی جدید و حضیرة القدس و کارهای دیگر. ایشان دو شب در جاسب زیر کرسی میگفت لذّت بردم که دور هم جمع بودیم. 50 جلد کتاب بردیم به همه احبا دادیم. به همراه همسرم از طهران گوشت مرغ فراوان و میوه تهیه کردیم و رفتیم جاسب نمیدانید چه صفائی داشت. از جزئیات میگذرم ولی حیف که به اهدافمان نرسیدیم و ظاهراً جاسب از دست رفت. آقای عبدالله خان مهاجر چقدر املاک در قاسمآباد داشت که مأمن اولیه احبا جایی بود همه املاک آنها و خانهها و باغها در تهران و اطراف شما مصادره شد. به یاد دارم حضیرة القدس اسفندیاری را که میخواستیم بسازیم با کمک همه بچهها بخصوص جمالی زادهها؛ علاءالدین که ماشین پیکان داشت آمد و مبلغی نقد داد و گفت 6 کیسه سیمان در زیرزمین دارم آن را ببرید. علاءالدین این جوان فعال مخلص با همان پیکان چند بار رفت و آن را آورد. آقای مهاجر گفت به من، اینها نوه دلارام هستند و یقیناً آینده خوبی خواهند داشت. وقتی دیدم فیلم حضرت طاهره را ایشان ترجمه کردند، چقدر خوشحال شدم. نوشتن حرفهای من بیهوده است. مؤمنین جاسب هر یک از دیگری بهترند. در حال حاضر خانه و باغ مهاجریها را که چقدر قیمت دارد قمیها و کاشیها و آدمهای از خدا بیخبر چه ساختمانهایی در آنجا ساختهاند. بنده حقیر رفته بودم لوکزامبورگ، جناب نورالله خان مهاجر و خانوادهاش را در حضیرة القدس آنجا دیدم. چقدر خوشحال شدم چون با پدرم آقای جمالی و ناصری همسال بود و از بچهگی و جوانیهایشان برایم گفت. میفرمود زمانیکه صادقعلی حدادی ازدواج میکند زنش فاطمه فامیل مادرم بود، ما به او خانه و آسیاب و دهها درخت گردو دادیم که راحت باشد و زندگی کند. چرا آنها را خرید، ما که از او نمیگرفتیم و هرگز حتی یک گردو از او نخواستیم. به صادقعلی اگر پول هم لازم دارد، بگو شماره حساب بدهد، ما برایش بفرستیم. فرموده آقای مصطفی یزدانی عکس جلو خانه پدرم را بگیر برایم بفرست تا به بچههایم بگویم. این هم خانهای است که من در آن به دنیا آمدهام. گفتم چشم و همینکار را کردم. یکی از دخترهای ایشان به نام خانم پریوش امینی نظامت جلسه ی 4 روزه تابستانه در فرانسه را بر عهده داشت که جمعیت خیلی زیادی در آن جلسه حضور داشتند. آقای مهاجر گفت وقتی او خود را پریوش امینی جاسبی معرفی میکند. دختر آقای مهاجر به خود میبالد که این خانم جاسبی است. میآید به پدرش میگوید این خانم باعث افتخار است. آقای مهاجر از من پرسید ما امینی نداشتیم گفتم این دخترعموی همسرم است. چقدر خوشحال شد و گفت در همه دنیا جاسبیها مثل ستاره درخشانی هستند مطلبی که شاید هیچکس فکر نکرده است. انسان وقتی در محیط خانواده برای هم ارزش قائل باشد مردم هم برای آنها ارزش قائلند. ببینید مهاجرها به هم میگویند ذبیحالله خان، حبیبالله خان، امرالله خان، لطفالله خان، اسدالله خان، عبدالله خان، نورالله خان و یا شمسی خانم، قدسی خانم، عشرت خانم همه اهالی جاسب و دوستان آنها را به این نام صدا میزدند. پس باید جمیع احباب اسم هم را با قدرت و افتخار نام ببرند. حبیبالله خان مهاجر قد بلندی حدود 190 سانتی متر داشت . پسرانش عباس و منوچهر و مؤید همه دلیر و مؤمن و باسواد و فعال. آقای حبیبالله مهاجر واقعاً بزرگ جاسب بود و بعد در قاسمآباد زندگی میکرد و در بیمارستان شمال به همه احبای ایران خدمت میکرد. دخترانش نمونه و هم اکنون در خارج هستند. مرحوم ضیاءالله چقدر بلایا را تحمل کرد و هم زاد و برادرش نیز در ظل امرند. حیف است نامی از پدر آنها محمدتقی برده نشود. ایشان به حدی با دل و جرآت و با قدرت بودند که زمانیکه وارانیها با اهل ده، ظهر میخواستند به کروگان حمله کنند و بهائیها را نابود سازند، ایشان با تفنگش زیر زیارت مینشیند و پیغام میدهد هرکس بیاید مادرش را به عزایش مینشانم. ایشان نصف محله بالا و حدود یکصد و پنجاه من از بهترین زمینهای جاسب را داشتند. روح همه آنها شاد باشد و بهترین سرمایهای که بجای گذاشتهاند، اولادها و نوادههای آنها که هر کدام در هر گوشه جهان ستارهای درخشان و قائم به خدمت به امر و عالم انسانی هستند. یکی از دخترهای آقای محمدتقی، ملوک خانم همسر امرالله رزاقی بود که اینهمه اولادهای مؤمن و با شعور و باکلاس بجای گذاشت. دیگر دختر ایشان نصرت خانم بود که همسر عمو نعمتالله بود که املاک و خانه خود را به حضور حضرت ولی امرالله تقدیم نمود و چون بچه نداشت، فرزندی را به فرزندی پذیرفت املاکش را پس نگرفت و تا لحظه آخر عمر فرمود املاک من متعلق به حضرت ولی امرالله است، اگر مورد قبول واقع شود.
دومین نعمتی که خداوند نصیب کلّ مهاجریها نموده، مرگ راحت است که هر یک بدون افتادگی سکته میکنند و به عالم بالا پرواز میکنند. هیچکدام در رختخواب نخوابیدند. این هم نعمتی است عظیم. سرچشمه جاسب با آن قنات قدیمیاش بسیار عالی است، تمام اطراف سمت چپ رودخانه و آسیاب آنجا همه متعلق به مهاجری هاست که ذبیحالله و آ سیف الله با دست خود کاشتهاند که خود مُبلغی است ثابت و صامت. هرکس از گردوی آنها میخورد، میگویند خدا رحمت کند آنکه اینها را کاشته است. از طرف بالا ده جاده خاکی هست که با ماشین تا قنات میآید و سال گذشته که با همسر و پسر خواهرم رفتیم آنجا، عدهای از نصراللهیهای مقیم طهران و خانوادههای قمی در آنجا بودند و صحبت کردیم. شرححال کلی را گفتم. موقعیت جوانی همشهریها را گفتم، سواد آنها و خدمات آنها را گفتم، صدمات و بالاها را گفتم، همه افسوس خوردند. راجع به مقام سیدالشهدا گفتم، مناجات حضرت سیدالشهدا را برایشان خواندم.
همسرم صحبت کرد، چنان منقلب شدند که به وصف نمیآید. به آنها ثابت کردیم که ما خداپرستیم و خداوند ذات غیب منیع لایدرک است و همهجا ناظر به اعمال همه است و هرگز از ظلم احدی نخواهد گذشت چون خداوند بخشنده، توانا و مهربان است. بارانش بر همهجا میبارد و درب رحمتش به روی همه باز است. چندین سال اگر کسی جرات تبلیغ در جاسب نداشت، حالا خودشان وضع جاسب را میبینند و جاهای دیگر را و مظالمی بر ماها وارد گشته و نجابت و وفاداری و طاقت ماها را که میبینند، عده آگاه و منصف غبطه میخورند و میگویند این رسم مسلمانی و انصاف نیست و تنها جوابی که دارند میگویند اسلام هم دین محبّت و صفا است. اینها عدّهای بیرحم و بیانصافند که ظلم کردهاند.
خاطرات جناب علی اکبر رزاقی در خصوص جناب ذبیح الله مهاجر
و آن آخوند میگوید که خدا لعنت کند فخر(سید عباس فخر) را که مرا مجبور کرد که چنین حرفی بزنم. ذبیح الله عنوان میکند که اگر مِن بَعد چنین حرف هایی زده بشود من میدانم و شما و ان آخوند عذر خواهی میکند و ذبیح الله بر میگردد به کروگان به منزل خودش... و از آن به بعد دیگر آن آخوند هیج صحبتی در آن مورد نمیکند. ولی ذبیح الله دو سه مرتبه به بهانه های مختلف فخر را گیر انداخته و کتک مفصلی به او میزند. ذبیخ الله فرد بسیار شجاع و دلیر و نیرومندی بود و از هیچ چیز ترس و واهمه ای نداشت...
ذبیح الله وقتی نائب حسین کاشی که فرد یاغی ای بود به حاسب هجوم میآورد او با پسر عموش فرج الله عبدالوهاب و عده ای از دهات های خود جاسب رفته ولی همگی اسیر میشوند و ذبیخ الله ها تیری به بدنش اصابت میکند و اسیر میشود. مدت ها طول میکشد که او بهبود یابد و سپس ذبیح الله را که جوان شجاعی بوده نگه داشته در کاشان تا اینکه از طرف وثوق الدوله اقدام شده و نائب حسین را با بهانه اینکه قرآن مهر میکنند که به تهران بیاید و ما کاری با تو نداریم به تهران میکشند او نیز پذیرفته برای همین به تهران میآید و در آنجا او را میگیرند و به همراه پسرش ماشالله خان سر دارش میکنند. و ذبیح الله نیز قبل از رفتن نائب حسین به تهران فرار کرده و به جاسب و کروگان بر میگردد او بعد از مدتی به تهران میرود و در پروژه های ساختمانی آن زمان رضا شاه کار میکند و تا آخر حیات نیز در همان تهران میماند...