این زوج جوان در چهار راه عباسی خیابان شیر و خورشید قدیم چند سال مستأجر یکی از احباء بودند که مرکز جلسات و دعا جهت بهائیان بود. اقدس خانم به حدّی به همسر مهربانی میکند و صداقت به خرج میدهد که هرکس او را میدید میگفت تو یک فرشته نصیبت شده است و قدر آن را بدان. اقدس خانم کارهای خانهداری را که به نحو احسن انجام میدید و قالی بافی و بافتنی انجام میدید که کمک همسر باشد. در سال 1325 یک خانه کوچک در کوچه حاج محمد علی در همان خیابان خرید شاید 45 متر و دو طبقه بود. خداوند پشت سر هم به آنها اولاد عطا نمود و هر یک از دیگری زیباتر و بهتر بودند. به قول وجیهه خانم میگفت من یک اولاد داشتم کم بود شوهرم به خاطر بچه زن دیگری گرفت در عوض آن، خدا را شکر که چقدر و چه نوه هائی به من داده است.
در شرح حال وجیهه خانم راجع به مهندس دانش امجدی، نوه ارشد او و اولاد ارشد این عزیزان مختصری نوشته شده است. مهندس امجدی در کودکی در جاسب نزد مادربزرگ خود مانده بود و به مدرسه شمس کروگان میرفت. در مدرسه از هوش و ذکاوتی برخوردار بود که رودست نداشت. از کلاس 4 تا 6 هر وقت معلّمی مرخصی یا مریض بود ایشان به جای معلّم درس میداد و همیشه مبصر کلاسها بود. از بچگی لبخند همیشه بر لب او بود تا آخر عمر صبور و رئوف و با ادب و ساکت بود و خداوند تمام نعمتها را بر او تمام کرده بود که اینهم قوّت قلبی برای مادربزرگ ارجمندش بود و کلاس هفتم را در طهران میخواند و همیشه شاگرد اوّل بود و روزها که از مدرسه میآمد، کار میکرد و خوشحال بود. پولتوجیبی را خودش در میآورد.
اولین هدف این جوان خدمت به امر مبارک و پدر و مادر و مادربزرگ و کلّ اقوام و احباء الهی و دوستان بود. ایشان با خانم لیدا فارابی ازدواج نمود و صاحب دو اولاد دختر به نام صهبا و نورا گردید.
نورا خانم وقتی به اتفاق مادر و خواهر به آمریکا رفت، رشته پدر را ادامه داد و مدرک مهندسی گرفت و با یک مهندس ازدواج کرد. دختر دیگر صهبا خانم است که هر دو خواهر واقعاً مؤمن و فعال و خوب هستند.
آقای مهندس دانش امجدی با دوست عزیز و شریک خود آقای مهندس ایمانی در طهران و ایران همه کار میکردند و خدمات امری و محبّت به خلق هدف اصلی آنها بود. روزی مهندس امجدی در جلسه تذکر آقای عبدالله اسماعیلی برایمان تعریف کرد که مدت چند سالی است بچهها و خانم میگویند برویم پاسپورت بگیریم و به خارج برای تحصیلات عالیه برویم. اینجا که ما را در دانشگاه راه نمیدهند. هرچه مخالفت کردم فایدهای نداشت و به خاطر رضایت همسر و بچهها چند سال است تقاضای گذرنامه کردیم. هر زمان میرویم به عناوین مختلف جواب منفی است. ولی تعریف کرد چند شب پیش در فکر فرو رفته بودیم. در سحرگاهان حضرت ولی محبوب امرالله به خوابم آمد و گفت مهندس امجد ناراحت نباش خیلی زود پاسپورت را از دست خود من خواهی گرفت. این چند روز فکر کرد چه خواهد شد. بیست روز بعد که با خانمش و مهندس ایمانی از کرمان به اصفهان میآمدند ناگهان ماشین از جاده پرت میشود و چند بار غلط میزند که متأسفانه دو مهندس خدوم و عزیز و دوست داشتنی به عالم ملکوت پرواز نمودند و در اصفهان آنها به خاک سپرده شدند و جلسهای به نام آنها در طهران منعقد گردید که شاید در حدود 2 هزار نفر دوست و رفیق و آشنا و بیگانه در آن شرکت کردند. 90 درصد ملت ایران که بهائی هستند این استاد تعلیم و تربیت این خادم برازنده امرالله این عاشق حقیقی را میشناختند. در آریاشهر منزلی داشت که مأمن بیکسان بود و خانه دیگر در امیرآباد بود که خیلی عالی و شیک بود و همه را از دسترنج خود بدست آورده بود.
در جلسه تذکر ایشان خوابش را که تعریف کردیم، دیدیم خواهران و دوستان هم میدانند. آنها گفتند چنین شخصی عاشق وطن مألوف خود بوده است و نمیخواسته لحظهای وطن را ترک کند. حق صلاح دانسته است جسم او و روح او در ایران باشد. این افراد استثنائی جاگیر کم دارند. آنها جزء منتخبین هستند. آنها از سرچشمه قنات نوشیدند و روح آنها شفیع راه ما بیمقداران است که قطرهای از عرفان آنها را نیاموختیم.
پدر ایشان زمانیکه از پاسبانی بیرون آمد و رفت گواهینامه پایه یک گرفت و راننده اتوبوسهای شرکت واحد شد. آن زمان دو طبقههای انگلیسی قرمز رنگی بود که ایشان روزی 12 ساعت کار میکرد. زمانیکه بازنشست شد، مریض شد و البته از چهارراه عباسی به خیابان دامپزشکی و طوسی آمده بودند و مادر ایشان وجیهه خانم را از جاسب آواره کردند. پسر ارجمند و عروس محبوبش با آغوش باز او را پذیرفتند و بسیار به او رسیدند تا به عالم بالا صعود نمود و خود آقای عبدالله سکته کردند و چند سال این همسر مهرپرور و اولادها همگی از او نگهداری کردند و همه به ملاقات او میرفتند. همسرش و اولادها با خنده و بشاشت از مهمانان پذیرائی میکردند. رامین موسیقیدان بود و مثل پدر و مادر خادم بسیار به دوستان و یاران بدون دیناری پول آموزش داد.
میترا خانم همسر آقای فضلالله اسماعیلی دو اولاد به نامهای سامان و سینا دارد که خیلی زوج خوشبختی هستند و در آمریکا ساکناند. رامش خانم و منیر خانم و اکبر هم در آمریکا فعّالند. اما بعد از صعود آقای مهندس امجدی و رفتن بچهها به خاطر مادر او را کمک کردند و به آمریکا بردند که بلکه از سوختن داغ پسر بکاهند که متأسفانه با اینهمه محبتی که به او کردند به مرض سرطان مبتلا شد. دو سه سالی معالجه و مداوا نمود ولی فایدهای نداشت. اقدس خانم گفت مرا به ایران ببرید تا در وطنم بمیرم. حداقل چهار نفر جاسبی و دوستان با علاقه و اشتیاق سر مزارم خواهند آمد. اقدس خانم با دختر عزیز و نازنینش رامش آمد و پریچهر که همسرش آقای سعید لقائی و دخترش منیکا خیلی مهربانند از او نهایت مراقبت و پذیرائی را کردند و این مرض او را ضعیف و نحیف نمود ولی این خانم محترمه مکرمه به قدری نجیب و مظلوم بود که دعا میکرد و برای همه دعا میخواند و میگفت هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. همه چیز در ید قدرت اوست.
اکثر فامیل و احباء و دوستان او را زیارت کردند. این خانم موقنه و محترم شکایتی نکرد و از درد ننالید. هرچه بود در داخل قلب خود بود و کسی را محزون و ناراحت نکرد. دختران مثل خودش میگفتند ما اگر اشکی بریزیم به خاطر مظلومیت مادرمان و به خاطر خوبیهایش بود. یک عمر مادرم به ما میگفت دروغ نگویید و صادق و مهربان باشید. حسود نباشید و ذکر حق کنید که همیشه حق بر کار و اعمال ما آگاه است. هرگز ندیدیم مادرمان به پدرمان یا به مادربزرگمان بد رفتاری کند. همیشه با مهربانی و خوشاخلاقی با همه حرف میزد. هرگز دلی را نشکست و زمین و خانه پدری و زمین شوهر و مادر شوهر و خانه و هر چیزی که داشت را مصادره کردند. مادرم میگفت فدای سرتان، مردم در راه حق شهید میشوند و جان میدهند، ملک و خانه چه ارزشی دارد. مال دنیا مال دنیاست.
اقدس خانم همیشه قانع و صبور و شاکر بود. منزل او منزل عبدالبهاء بود. در منزل بر روی یار و اغیار باز بود. باعث شد در اثر محبت آقا عبدالله یک عمر مردی مؤمن و خداشناس و وظیفه شناس و با تقوا باشد. اقدس خانم با اینکه پدر شوهرش زن گرفت و چند برادر ناتنی داشت باز این زن و اولادهایش به او و همسر و بچههایش در جاسب سر میزدند و تماس میگرفتند و به آنها میگفت من شما را دوست دارم. یاد این خانم در دلها خواهد ماند.
ایشان پس از تحمل این درد و بلاها در 1395/10/5 در کمال مظلومیت به اعلی مقامات جنان پرواز نمود و هیکل عنصری اش در گلستان جاوید طهران با مراسم بسیار باشکوه و روحانی به خاک سپرده شد. از قدم مبارک ایشان مدتی بود باران نیامده بود و هوا بسیار آلوده بود. در آن روز تا شب باران مفصّلی آمد و همه در باران عاشقانه او را مشایعت کردند و جمعه هم جلسه تذکر خیلی آبرومندانهای برایش گرفته شد. خوب فهمیده بود آمریکا امکان نداشت این تعداد خواهران و عاشقان برایش دعا و مناجات بخوانند. او فرزندان لایق و با ارزشی تربیت کرد. پساندازی هم که داشت گفته است به مریضان و مستمندان اگر آشنائی باشد، انفاق کنید که اولادها همین کار را محترمانه انجام دادند. اقدس خانم چشم به مال دنیا نداشت و میدانست این دنیا دوام و بقائی ندارد.
کمی تفکر و تعمّق کنیم که بهائی مؤمن و خداشناس که میداند یاور و پشتیبان او فقط خدا است و همیشه او را صدا میزند. بسیار تحمل دارد و خداوند را پشتیبان خود میداند و همیشه راضی به رضای اوست. اقدس خانم برادری به نام حسینعلی داشت که خیلی باشخصیت و هیکل دار و با کلاس بود. زمانیکه هیچکس هیچ نداشت کل اتوبوسهای میدان شوش به شهر متعلق به او بود که چند نفر بچه جاسبیها هم شاگرد اتوبوس بودند و کار میکردند. ایشان با خانمی مسلمان ازدواج میکند که تا آخر عمر خانمش با هیچ فامیل شوهر رفت و آمد نکرد و وقتی به خارج از ایران رفت با هیچکس ارتباط نداشت. ولی حسینعلی یزدانی همیشه قلبش زمانیکه در ایران بود یا در خارج بود، برای فامیل میتپید. خدا میداند این مرد مثل خواهرانش مظلوم و با حیا بود. یک عمر انسان پولدار باشد ولی نتواند با همسر و اولاد به فامیلها سرکشی کند اما به تنهائی به دیدن فامیل میرفت. ابهتی داشت و بینظیر بود. دلی به اندازه دریای بیکران داشت. خیلی گمنام به افراد بیبضاعت و یتیم و بیوهزن کمک میکرد. با سلطانعلی رفیعی که مدتی شاگرد شوفر و هم شوهر خواهرش بود بسیار صمیمی بود و محرم اسرارش بود. این مرد نازنین در آمریکا صعود نمود.
----
برگرفته از خاطرات جناب م یزدانی