منطقه اسفندیاری متعلق به آقایان ارباب گشتاسب بود که زرتشتی بودند و یک منطقه وسیع از همه رقم سبزیجات و گندم و سیفی جات زیر کشت داشت. کشاورزان اسفندیاری بیشتر از اهل تفت یزد و اطراف آن بودهاند و الان هم که شهر شده، عدّهی زیادی هستند. هدف بنده آقای عباس اردانی یزدی است که خیلی مسلمان مؤمن و مخلص سربراهی بوده است چون خانی آباد و اسفندیاری همجوار و همسایه بودند، رفت و آمد بین کشاورزان فراوان بوده است. جناب نصرالله امینی مباشر و اختیار تام از جناب ورقا داشتند و چون خیلی مؤمن و موقن و آگاه به مسائل دینی و امری بودند و لحن بسیار ملیحی و خلق و خوی عالی داشتند آقای دارائی متوجّه میشوند که او بهائی است. کارگران در زمانیکه کار میکردند وسط روز به خوردن چائی با لقمه نانی استراحت کوتاهی میکردند ولی جناب عباس دارائی همین لحظه را به خواندن قرآن و دعا و کتاب سپری میکردند. روزی در لحظه استراحت که آقای امینی و ارباب گشتاسب و کارگران در سرزمین به صحبت مشغول بودند، جناب دارائی از آقای امینی سئوال میکنند که جناب امینی شما که اینقدر مرد خوبی و صاف و صادقی هستید، میشود چند سئوال راجع به عقیده شما بکنم. ایشان با کمال میل جواب میدهند. خواهش میکنند وقت بیشتری در اختیار او بگذارد، او قبول میکند. مدّتی سئوال و بحث طول میکشد. چراغی در دل و قلب، دارائی روشن میشود چون خیلی باهوش و با استعداد بود تمام سئوالهای خود را جواب میگیرد و خوشحال و سرحال یک شب خواب میبیند که بزرگی با محاسن زیبا و نورانی از درب میآید. او سلام میکند و آن عزیز را بغل کرده و به پشت او میزند، خسته نباشید در چه حالی. ایشان در خواب شرح حال را میگوید. مولایش میفرماید تو به طرف ما عاشقانه و با قلب پاک آمدی ما با پای خود نزد تو عزیز آمدیم. راه درستی را انتخاب کردی. بیدار میشود گریه و زاری و نماز صبح را میخواند. فردا خدمت آقای امینی و یکی دو نفر دیگر میرود خوابش را تعریف میکند. شمایل حضرت عبدالبهاء را که میبیند زانو میزند و گریه که مولای من و آقای من و از همان موقع با قلبی پاک ایمان میآورد و به همه میگوید من سعی کردم همیشه مسلمانی پاک و صادق باشم جز نماز و عبادت و محبت کردن هدفی نداشتم. حالا وظیفهام سنگینتر شده است. باید اهل عالم را دوست داشته باشم. یک عمر مطالعه کرد و مرتب آثار و الواح خواند و مطالبهای بسیار عالی قرآن را حفظ بود. همیشه مردم را به انسانیت و درستکاری و وفاداری و خداپرستی تشویق میکرد. هرچه داشت با مردم تقسیم میکرد. میگفت از حضرت علی آموختم که به مستمند کمک کنم و از جمال مبارک یاد گرفتم که فقرا امانت پروردگارند. در نزد بندگان مؤمن وظیفهام سنگینتر شده است. ایشان چنان برکتی در زندگیاش بود از هر جهت. اولّاً 10 اولاد پسر و دختر داشت و چون یزدیها از نظر زندگی خیلی عاقل و صرفهجو هستند همیشه پس انداز و اندوخته داشت. چند خانه و زمین در نازی آباد و خانی آباد و اسفندیاری خریده بود که هر کس خانه نداشت منزل او مینشست و کرایه خانه برای او اصلاً مهم نبود. مثلاً اگر خانه 20 هزار تومان آنروز کرایه بود او میگفت هرچقدر میتوانید بدهید. اگر کسی کرایه نمیداد او شکایت نمیکرد. خیلی ناچیز کرایه میگرفت. مستأجران همه عاشق اخلاق و رفتار او بودند. چیزی که جالب بود دوچرخهای ساده داشت که روی زین آن خرجین بزرگی بود. غروب خرجین را از اسفناج، سبزی یا گوجه، بادمجان و کدو پر میکرد و به خانه مستأجران کم بضاعت خود میبرد و همه تشکر میکردند. به همه میگفت دخترکُم یا پسرکُم به لهجه یزدی بیایید حالا یک مناجات برایتان بخوانم. همه را شاد میکرد و بر میگشت. برای مستأجران همسایگان و بهائیان خانی آباد همه از فضل و بخشش این مرد بی بهره نبودند. چند گاو داشت که همه شیر میدادند. آنها را میدوشید و شیرش را به مغازههای ماست بندی میفروخت و جمعهها شیر او وقف احباء و مستأجرانش بود. در خانهها میآمد و یک سطل 5 – 4 کیلوئی شیر به همه میداد و حتماً باید به خواندن یک مناجات او گوش مدادی. این عاشق صادق و پاک، چهره کاملاً تابناک و نورانی داشت که تا لحظه فوت چهرهاش بشّاش و نورانی بود. او در تمام جلسات به تنهائی میآمد و شرکت میکرد ولی خانمش خانم بسیار خوبی بود ولی سختگیر. گفته بود خواهش میکنم به بچهها کاری نداشته باش وگرنه غوغا به پا میکنم. ولی او حرف خانمش را گوش کرد ولی در جلو بچهها نماز و روزه و خدمت کردن را هرگز فراموش نمیکرد. خانمش نماز مسلمانی و او نماز بهائی میخواند. همه زنهای محل به خانم او حسودی میکردند که چقدر شوهر تو خوب است. اینهمه برایت وسیله منزل خریده، این همه طلا خریده، اصلاً اذیتت نمیکند و آنقدر مهربان است. آقای دارائی آنقدر عاشق بود که دیوانهوار اگر خبر داشت هر کجای طهران آقای فروتن یا جناب فیضی یا هرکسی نطق میکند با همان دوچرخه میرفته و تمام مطالب که آموخته بود را یادداشت میکرد و به دیگران میگفت. یک دفترچه داشت که از قرآن گرفته یا دعا و مناجات ها و اندرزها داخل آن نوشته بود را میخواند داخل اتوبوس عمومی داخل پارکها. همه مردم عشق میکردند چون هرچه میگفت یا دعا به سوی پروردگار بود یا صحبت محبّت و وفاداری و عهد پیمان و خداپرستی بود. وقتی از او سئوال میشد که خداوند کجا هست فوری میفرمود شما بگوئید کجا نیست. خدا همه جا هست نور خدا در قلب ما ها هست اگر کینه و حسد و بخل را دور بریزیم. خداوند ذات غیب منیع لایدرک است. این خداوند است که بر همه کارهای خوب و بد ما واقف است پس بهتر نیست به خاطر خدا همیشه خوب باشیم. همیشه بخشنده و مهربان و رئوف و صادق و سالم و صالح باشیم. همه میگفتند جیبش همیشه مملو از شکلات و نبات بود که به همه میداد. در حراجیهای لباس شرکت میکرد و لباس بچه گانه و کفش میخرید به بچههائی که نداشتند محترمانه میداد و میگفت تو هم مثل نوه من هستی. یک روز خانمی که ایشان به او شیر داده بود و میوه جات و کرایه کمی از او میگرفت، به او میگوید پیرمرد اگر فکر کردی با کمک هایت به ما میتوانی ما را از راه بدر کنی و مثل خودت بهائی کنی، کورخواندی. آقای دارائی با لحنی پدرانه میگوید دخترکُم کی من؟ اصلاً چند سال است صحبت دین به شما کردم. کی حرف زدم، فقط گاهی برای شما مناجات خواندم و طلب تأیید برای شما کردم و برای همه خلق عالم. اشکالی در این کار است؟
روح آن خانم محترم شهیر چند سال است فوت شده، خانمی بود به نام خانم متّقی به شوهرش میگوید عوض محبت های این پیرمرد را اینطوری گفتم، شوهرش میآید عذرخواهی. آقای عباس دارائی میگوید دخترکُم ناراحت نباش، تو حق داری. آن خانم گریه میکند که به ما گفتهاند گول اینها را نخورید. اینها با کمک کردن و محبّت کردن مردم را تبلیغ میکنند. شوهرش میگوید این بیچاره محبّت به همه دارد تا دنیا دنیاست مدیون او هستیم. آن خانواده دختری داشتند به نام مهری خانم ریزه نقش و باهوش میخواست با پول کمی که داشت به پدر کمک کند و خانهای بخرد. قبل از انقلاب خانه خیلی ارزان بود. مثلاً خانه 30 هزار تومان را 10 تومان اگر داشتی با وام بانک میتوانستی بخری. مهری خانم که بنده خیلی زیاد او را دیدم گفت آقای دارائی شما که محبّت داری میشود مقداری پول بدون بهره یا قرض الحسنه به ما بدهی تا بلکه خانهای بخریم و از اینجا که جایمان کوچک است برویم. گفت به چشم بنده میدهم مبلغی به شما ولی خواهشاً هرگز به کسی نگوئید شما عین اولاد ما هستید و همین کار را کرد. فقط بنده شاهد این کار بودم چون خود مهری خانم به بنده گفت و پول را بلا عوض داد و خوشحال بود که خانه دار شدهاند. به همه مسأجرانش کمک کرد خانهدار شدند. همیشه میگفت حق برکتش میدهد. دست هرکس را بگیری خدا دستت را میگیرد به شرط اینکه خالصانه در راه خدا به کسی که ندارد کمک کنی. میفرمود خداوند فرموده فقرا امانت من اند در میان شما، پس امانت مرا درست حفظ نمائید و به راحت نفس خود تمام نپردازید. آقای عباس دارائی هر حرفی که میزد کلام حق بود که حفظ کرده بود. مثلاً شیر گاو خود را به مردم مجانی میداد میگفت خداوند گاو به من داده که مرا امتحان کند که همه شیرش و درآمدش را برای خودم میخواهم یا خیر. خدا از این شیر سهمی دارد. سهم خدا را به بندگانش میدهم و بعد میگویم خدایا راضی به رضای توام. تو خیلی خوب و مهربانی. همیشه مگفت یاد ندارم هرگز گاوی از من مرده باشد یا مریض شود. برای نوشتن این مطالب اول وضو گرفتم و بعد دعا و مناجات خواندم تا مبادا مطلب بی ربطی بنویسم. شاید خسته کننده باشد ولی حیف است ذکر خیر چنین عزیزی که به خاطر روح ملکوتی و نفس مسیحائی جناب شهید مجید نصرالله امینی که ایمان آورده و آنقدر خدمت به عالم انسانی و مردمان کرده ننویسم. ایشان نسبت به همسر بینهایت مهربان، نسبت به اولادها آرام جان. نسبت به همکار و همسایه و رُفقا در نهایت صلح و صفا و گذشت. در زندگی دمی نیاسود مگر ذکر و فکرش خدمت به خلق و همنوع نباشد. کلامش نافذ و بر قلب ها مینشست و هیچکس از او خسته نمیشد. روح ملکوتی داشت. همّت بلند میخواهد که از 4 صبح بعد از دعا و مناجات اینهمه خدمت کنی.
امّا چرا عباس اردانی تبدیل شد به عباس دارائی معروف عام و خاص. ایشان زمانیکه مسلمان بوده است و جوان، به قدر توان خمس و زکات میداده است. زمانیکه بهائی میشود هر سال حقوق الله اموالش را که جدیداً بدست آورده بود، میداده است و در هر جلسات میزبان میخواستند، او تقبّل میکرد هزینه آن را و چون خانه خودش به خاطر خانمش میسر نبود. در منزل احباء با خرج خودش میزبان جلسات میشد و دو سه مناجات در هر جلسه میخواند. از گذشت و مردانگی و خرّاج بودن آقای عباس اردانی آقای فروتن روحش شاد با خبر میشود در جمعی در حسن آباد باقراف همه احباء خودشان را معرفی می کنند. ایشان خود را عباس اردانی معرفی کند. جناب فروتن میفرمایند شما عباس دارائی هستید. با شرح حالی که خواب شما و ایمان شما و فداکاریها و دست و دل بازیهای شما همه شنیدهاند. بهتر است شما را همیشه عباس دارائی صدا بزنند و خودتان را به این نام معرفی کنید. خدا رحمت کند، جناب علی اکبر فروتن ایادی عزیز امرالله را و هم جناب عباس دارائی را که آنقدر بامزه بود میگفت مردم به کور میگویند عینی علی و به کچل زلفعلی حالا به من فقیر راه خدا میگویند دارائی. همه چیز مال خداست هرچه داریم امانت نزد ماست. روزی همه را باید گذاشت و رفت. چقدر این مرد ساده زیست، ساده لباس پوشید و ساده میخندید.
اینجا مطلب خیلی مهم است که کسی بعد از چهل سال که ایمان آورده است به آرزوی دیرینه خود برسد. اوایل سال 50 بود، اسفندیاری مثل خانی آباد تازه خانه سازی شروع کرده بودند و آقایان جمالی محمدرضا – ابوالفضل و آقا مهدی و اعلاءالدین و سعادت خانم که همه جوانان سرحال و بانشاط بودند، منزل ما و آقای امینی تشریف آوردند. با این جوانان رفتیم به سمت اسفندیاری که فقط آقای دارائی در روستا زندگی میکرد. او باغ بزرگی چند هکتار را میکاشت و امرار معاش میکرد. با جناب امینی رفتیم داخل باغ. آقای دارائی که الان 80% آن باغ پارک شده به نام 22 بهمن و پارک زیبائی است که تفریحگاه عموم است. احوالپرسی با ایشان و معرفی جمالیها دارائی فرمودند آقای امینی چند شب پیش خواب دیدم حضرت عبدالبهاء چهار گلدان گل رُز به بنده دادند و فرمودند در باغت اینها را بکار. گفتم به چشم، تعبیر چیست. آقای امینی روح او شاد، فرمود چهار گل رُز این جوانانند که میخواهند بیایند. اینجا مهاجرت اگر قسمت شود خانههای جدید که ساخته شده بخرند و شما از تنهائی رهایی یابی و به امید خدا محفلی در این محلّ تشکیل شود. او بسیار خوشحال شد. امیدوارم جمالیهای عزیز این مطالب را کاملاً بیاد داشته باشند. در همان موقع احمد آقا اسفندیاری که مباشر و همه کار اربابهای اسفندیاری و صاحب اختیار ساختمانهای جدید بود، آمد و پس از احوالپرسی رفتیم منزلها را دیدیم و یکی از آنها خریداری نمودند و پس از مدّتی (10)
منزل را بوسیله احمد آقا اسفندیاری تحویل گرفتند و خدا کمک کرد خانواده دیگری آقا ضیاء لطفی و خانواده دیگر منزل خریدند. عید رضوان محفل جوان تشکیل شد. آقای دارائی چقدر خوشحال، فعالیت او دو برابر شد. در ظرف یکسال یا دو سال 7 الی 8 خانوار آنجا ساکن شدند و آقای دارائی همه را جمع کرد و 4 قطعه زمین که از دو کوچه راه داشت، خریداری و با کمک همین جوانان غیور و خانی آباد حظیرةالقدس ساخته شد. هرگونه لوازم لازم را ایشان اهداء میکرد. اوّل انقلاب هم که احبّا را از جاسب اخراج نمودند سه چهار خانواده به این جمعیت اضافه شد. آقای دارائی همیشه میگفت به کوچکترها سلام کنید. همه چیز را زیبا ببینید. اصلاً زشت وجود ندارد. آنوقت با قلب پاک خود میتوانید عالمی را به صلح و صفا دور از جنگ و ضرب و شتم و فحش دعوت کنید. این همان وعده حق است که باید نسبت به جمیع بشر مهربان باشیم و جمیع حلق را دوست بداریم. جوانان با ذوق به خصوص جمالیها همکاری لازم را کردند عاشقانه. آقای علاء الدین جوانکی بود که تازه ریش و سبیل در میآورد. آقای امرالله خان مهاجر فرمود 60 کیسه سیمان در زیرزمین ما هست امیرآباد. اگر کسی هست میتوانید ببرید. آقای علاء الدین با همان ماشین خود چند بار آورد و آقای مهاجر خوشحال شد. گفت او کیست گفتم پسر آقای سید رضای جمالی فرمود دلارام مادر او هم شیر زنی بود. الان روح او هم شاد است.
حمل بر خودستائی نیست، آقای دارائی زمینی را خرید ولی 90% هزینه ساختمان را احبای جاسبی مقیم تهران دادند. به یاد دارم آقا شمس عظیمی چک سفیدی به بنده و آقای امینی داد گفت هرچقدر کسر بود برداشت کنید. خوشابحال آقای دارائی عاشق چه عاشقان دیگری دور او جمع شدند. او چراغ پر فروز بود که تا ابد الآباد نام او خواهد ماند. کارهای خیر و نیکی او مانند بذری است که شاید سالهای بعد بارور گردد. در اوایل انقلاب که اکثر زمینها را و خانهها را مصادره میکردند چون آقای دارائی حظیرةالقدس را به نام شرکت امناء کرده بود آن را مصادره و فروختند. آقای دارائی خیلی ناراحت و گریه کردند که این ساختمان، ساختمان محبت بود. جای دعا و مناجات بود. پناه یتیمان بود. بعد خود او میگفت در راه حق مردم جان میدهند این که چیزی نیست، همه خانهها حظیرةالقدس است. فشارهای شدیدی به آقای دارائی آوردند که باید از دین برگردی تو را خواهیم کشت. تو نجسی پیش ما، حیف نیست تو به این خوبی بهائی باشی. میگفت ما همه بنده یک خدائیم شما راه خودتان را بروید و بنده راه خودم را هر وقت هم خواستید بنده را بکشید حاضرم. ولی بدانید آن موقع است که شهید راه دینم شده ام ولی من چنین لیاقتی ندارم. بعد از او گفته بودند شوخی کردیم خوشا بحالت که آنقدر خوبی.
به همسر او گفتند اطاق خود را از او جدا کن و در رختخواب او نرو. بداخلاقی کن و فشار بیاور شاید برگردد. او قبول نکرد چون از همسر خود محبّت دیده بود، بچههایش، عروس ها و دامادها و نوه هایش او را دوست داشتند چون بخشنده و مهربان بود. هیچ چیز را برای خودش نمیخواست یا برای خانواده یا در راه حق. روزی به همسر او میگویند کتابچهای که دعا و مناجات در او نوشته و همیشه روی قلب اش میگذارد و در خیابان و بیابان همراه اوست مفقود کن، شاید تصمیم جدیدی بگیرد. ای خدا تو شاهد و آگاهی کلامی غلوّیا دروغ نیست. خانمش شب که دارائی خواب است دفتر را بر میدارد و داخل پلوپز میگذارد و میبرد وسط انبار کاه او را زیر کاه پنهان میکند. صبح آقای دارائی میبیند دفترش نیست. تمام خانه و همه جا را میگردد و خانمش هم حاشا میکند که او را ندیده است. به خانمش میگوید اگر دفترم را پیدا کردی جایزه داری. چهار شبانه روز از ناراحتی دعا و مناجات میخواند ولی از دفتر خبری نیست. شب پنجم که بسیار دعا خوانده در خواب میبیند درب منزل یا اطاق را میزنند او درب را باز میکند. حضرت عبدالبهاء را روبروی خود میبیند خوش آمد و تضرّع و زاری میکند. حضرت عبدالبهاء میفرمایند آقای عباس دارائی عزیز من ناراحت نباش کتابچه تو در داخل پلوپز وسط انبار کاه است (این مطالب را خانمش برایم تعریف کرد) در خواب صدای خانمش میزند که بیاید و از حضرت عبدالبهاء پذیرائی کند. از صدای آقای دارائی در خواب خانمش بیدار میشود از اطاق بغل میآید میبیند او غرق در عرق است. میگوید چی شده بگو. آبی مینوشد میگوید چراغ فانوس را بیاور. خانمش میآورد و مستقیم میرود سراغ انبار کاه. میبیند پلوپز آنجا و کتابچه داخل او میآورد و به خانمش میگوید چنین خوابی دیدم. خانمش که اینکار را کرده بود شرمنده میشود و میگوید از بس این مردم به من گفتند اینکار را من کردم مرا ببخش. میگوید ناراحت نباش. خانمش تعجّب میکند این چه حکایتی است. این چه قلب پاکی است که مولایش در غم او به داد او میرسد. عین مطالب فوق را خانمش حضور بچههایش و اسماعیل، بهنام، عطاءالله تعریف کرد. بچههای بیبضاعت پروانهها و ملخها را میگرفتند و به شهریها میفروختند. آقای دارائی متوجه میشود از آنها میخرد و پروانه و ملخها را آزاد میکند. به بچهها میگوید این زبان بستهها گناه دارند. هر وقت پول لازم دارید بیائید بنده به شما میدهم. بچهها چندتائی میآمدند و پول به آنها میداد. خانمش میگفت مسیر مورچهها را گندم میریزد که زحمت راه دور را نکشند. دخترها و پسرهایش میگفتند روزی از راه رسیدیم وارد خانه شدیم. خانه آنها درخت توت بزرگی داشت، دیدیم ماری از گرما به دور لوله آب حلقه زده و سرش بالای دسته شیر آب هست. برادرم رفت بیل بیاورد او را بکشد، پدرم گفت صبر کنید. پسرش بیل را کنار میگذارد. دارائی جلو شیر میایستد و به بچهها میگوید داخل شوید. داخل خانه میشوند و میترسند. نگاه میکنند پدر در نیم متری شیر ایستاده به مار میگوید برو حیوان بچهها از تو بیآزار میترسند. مار باز میشود و میرود بالای درخت توت پشت خانه. یک شب دیگر همه جمع بودند ده پانزده نفر و میخواهند آخر شب آنجا بخوابند. دختر کوچک آقای دارائی رختخوابها را می آورد تا به آخرین رختخواب و متکاها میرسد. میبیند همان مار حلقه زده و زیر رختخواب آخری خوابیده است. جیق میزند پدرش میآید. میگوید نترس دخترم این دوست هر شب من است و دخترش میآید بیرون. اینکار باعث میشود که هیچکدام دیگر از این مار نمیترسند و قسم میخورند و میگفتند وقتی پدرمان فوت کرد دیگر ما آن مار را ندیدیم. خیلی مطالب بسیار است ولی شنیدن کی بود مانند دیدن. جناب دارائی خانههایش را بین اولاد تقسیم کرد در زمان حیات خود و کل حقوق الله را داده به هیچ کس بدهکار نبود. از هر کس طلب داشت گفته بود اگر دادند بگیرید ولی مطالبه نکنید. خود او تا آخر الحیات در منزلی که آقای گشتاسب به همه رعیتها داده، ساکن بود و این خانه را به همسرش داد و همسرش چند سال بعد از او فوت کرد و خانهاش بین همه تقسیم شد.
امّا وصیت او به فرزندان و همسر و داماد و عروسها
با همه راجع به حقانیت امر و نماز و روزه و احکام الهی در حدّ وفور صحبت کرده بود. روزی در منزل پسرش که او هم صعود کرده بنده و جناب بهنام امینی و امرالله اسمعیلی و علی فروغی دعوت بودیم. آمدیم همگی چند نفر جمع گوش تا گوش اطاق پر از آدم بود. گفت عزیزان من بنده خودم ایمان آوردهام و امر حق را خوب شناختهام به هیچکس بدهکار نیستم به هیچکس ظلم و بدی نکردهام. هرکس به بنده بدی کرده او را بخشیدهام. حق همه اولادها را داده م. خانهام و کل اثاثیه متعلق به همسرم میباشد کسی به او تعرّضی نکند. در حضور جمع میگویم روزی که بنده از این عالم رفتم دیناری اولادهایم خرجم نکنید. بنده را این چهار نفر به خاک میسپارند. فقط از اولادها میخواهم مزاحم نشوید. خبر کنید جای بنده در گلستان جاوید است و از همه شماها راضی هستم و ما ها را به عنوان برادر خود خطاب کرد و ناگهان حال او منقلب شد.
بنده ماشینی داشتم به اتفاق دوستان او را به بیمارستان شریعتی که نوه او دکتر هوشنگ اردانی در اورژانس آنجا بود، بردیم. فوری مداوا شروع شد. نوه او به او گفته بود حالت خوب نیست، او سکته مغزی کرد و چند سال فکر میکنم نزدیک به 3 سال مریضی ادامه داشت. سمت راست بدن و زبانش کاملاً شل شد. فقط یا بهاء یا بهاء میگفت. ای کاش عکس آن زمان او بود که چقدر نورانی بود. حسین آخرین پسر او که ماشاءالله از دعای پدر الان خیلی وضع خوبی دارد و خیلی انسان است، همسری داشت فرشته تا آخر عمر از او نگهداری کرد مثل دسته گل. ماها که ملاقات او میرفتیم چقدر شاد میشد. اشاره میکرد برایم مناجات بخوانید. مناجات که خوانده میشد از دو چشم این عزیز اشک جاری بود. مهری و اقدس خوش صدایند و آقای امینی چقدر مسرور میشد. این مرد و عروسش که فرشته آسمانی است و قلبی روشن و مهربان دارد را خدا حفظ کند و عروسهای دیگر هم مرتب به او سرکشی میکردند و داستانهای او را تعریف میکردند. اگر بنویسم صد صفحه میشود.
چند تا اولادها و عروسهایش میگفتند باید طبق خواسته او، او را دفن کنیم ولی یکی دو نفر از دامادها به خاطر شغل خود که در ارگانهای دولتی بودند، مخالفت میکردند. روزی یکی از آنها پیش مراجعی میرود و میگوید پدر زن بنده بهائی است و خودش هم در جوانی بهائی شده و هرگز به ما ها نگفته بیائید بهائی شوید. حال وصیت کرده مرا طبق دستورات آئین بهائی به خاک بسپارید. اگر فوت کرد چه کنیم. آن مرجع عالیقدر میفرمائید طبق خواستهاش عمل کنید، هیچ اشکالی ندارد. یکی از عروسهایش که خدا رحمتش کند و نزدیک منزل ما آمد گفت دامادش چنین کرده است گفت تو را به خدا، شما شعبان داماد بزرگش را ببین، صحبت کن و به او بگو که ما فوری به شما ها خبر بدهیم تا بگذارد عباس اردانی به آرزوی قلبی خود برسد. بنده حقیر جویا شدم تا عصر یک روز ایشان با علی اسماعیل معروف به علی جاسبی که او هم همسرش خدا بیامرز نصرت امام وردی بهائی بود، دوست بودند. در زدم دیدم ایشان وضو میگیرد. سلام کردم گفت طاعات و عبادات قبول. گفت خیلی ممنون گفت داماد امینی هستی گفتم بلی گفت حالا با تو کار دارم بنشین نمازم را بخوانم.
مشهدی علی اسماعیلی ترسید که چه میخواهد به من بگوید. گفتم مشهدی علی راجع به آقای عباس دارائی میخواهم با او صحبت کنم، نگران نباش. بعد از اینکه نمازش را خواند گفت خوب شد تو را گیر آوردم. پدر زنم راجع به تو و امینی با من صحبت کرده، دو ساعت صحبتها طول کشید. در آخر به من گفت تو هم مثل اینکه از پدر زنم یاد گرفتی شجاع باشی. گفتم من اول از خدا میترسم که مخالف رضای او کار کنم. دوم از وجدانم که او را ناراحت کنم و شب راحت بخوابم. گفت خیلی از تو خوشم آمده ولی بهتر است راجع به پدر زنم بدانی مردی که مادر نظیرش را نزائیده و در دنیا مثل و مانندی ندارد. خدا شاهد و واقف است که راه او درست بود. گفت این مشهدی علی شاهد است در شب مهتابی در سر خرمن که باهم شریک بودند، رفتم دیدم پدر زنم دست به سینه نشسته و مناجات میخواند. صبر کردم مناجات او که یک عمر دیده بودیم تمام شد، سلام کردم گفت سلام پسرم این وقت شب اینجا چه میکنی؟ گفتم عمو (به پدر زن میگویند یزدی ها عمو) امشب آمده ام تا کارت را یکسره کنم یا تو بر میگردی و مثل ما میشوی، یا امشب با همین اسلحه تو را خواهم کشت. آقای دارایی گفت حق داری یک عمر دختر بزرگ کردم، دادم به تو و کمکت کردم تا برای خود آدمی شدی. چقدر عالیست که بدست تو کشته شوم. من که لیاقت شهادت مثل امینی و امثالهم را ندارم، بالله بزن مرا خلاص کن. این تاج افتخار را تو بر سر بگذار و یک عمر راحت زندگی کن. قسم خورد خجالت کشیدم دستم را پائین آوردم گریه کردم. گفتم مرا ببخش ما فکر میکردیم تو ننگ مائی. حالا میفهمم تو افتخاری. میگفت صحبتهائی کرد که بنده یک عمر شرمسارم. گفت مگر دینم را مفت بدست آورده ام. چی فکر میکنی، برو بفهم تحقیق کن. درخت اگر میوه نداشته باشد مگر سنگ به او میزنند. قسم دادم به او و مشهدی علی که هرگز به کسی این کار شرم آورم را نگویند و هرگز به هیچ کس نگفت.
سپس گفت آقای شعبان راست میگوید. عباس دارائی فرشتهای بود که حالا مریض و در بستر خوابیده است به خاطر صداقت و سالمی او همیشه باهم شریک کارها بودیم. داماد ایشان هزاران سئوال راجع به موقعیت همه ما ها و شهادت عزیزان ما و پاکسازی و بیکاری ما و گلستان جاوید و همه کارها را پرسید. خیلی محترمانه جواب او را دادم و به او تفهیم کردم که ما ها کاملاً اسلام را قبول داریم و برای حضرت رسول و ائمه اطهار احترام قائلیم. بالخصوص درباره حضرت امام حسین (ع) که مولای ما فرموده خوشا بحال کسی که در روز عاشورا لباس تیره به تن کند و قطرهای اشک به خاطر مظلومیت و شهامت این بزرگوار بریزد. در جای دیگر حضرت عبدالبهاء مناجاتی دارد که مقام و ارزش حضرت سیدالشهداء و تاج افتخار او را و نحسیت ابدی را برای یزیدیان فرمودهاند. به داماد ایشان عرض کردم ما همه را دوست داریم خوشا بحال شما که متوجّه شدید پدر خانمتان آنقدر محکم و استوار به پای عقیده خود مانده و حزب باد نبوده است. خلاصه کلام را خدمت ایشان گفتم: پدر خانم شما با عدم لیاقت بنده و دیگر دوستانم، ما را موظف به این امر کردهاند که بعد از صد سال که از این عالم خاکی به عالم بالا صعود نمود، مراسم آبرومندی برایش بگیریم و او را محترمانه در گلستان به خاک بسپاریم و جلسات تذکر برای او منعقد کنیم. گفت چطوری و چکار میکنید؟ گفتم به ما خبر دهید از بهشت زهرا ماشین آمبولانس میآید او را میبرد و به راننده میگویند که او اقلیّت است. فردا صبح نماینده ما او را تحویل میگیرد و به گلستان جاوید انتقال میدهند. در آنجا او را شستشو میدهند و کفن میکنند و در صندوق میگذارند و برای او دعا و مناجات و نماز میّت خوانده میشود و به خاک سپرده میشود و برای او سنگ قبری میگذارند و ما هم جلسه یادبودی برای او میگیریم. گفت خیلی عالی است. باشد شما هر وقت چنین شد همان کارها به عهده شما من به کس دیگری کار ندارم و شرط کرد گفت اولادهایش میآیند، ولی ما معذوریم و شما هم لطف کنید مراسم اسلامی را که ما میگیریم بهائی در آن شرکت نکند و در جلسه تذکر شما هم ما شرکت نمیکنیم.
قبول کردم و بعد از 48 ساعت خبر آمد برای بنده که آقای دارائی به آرزویش رسید. همه دوستان را خبر کردیم و اخوی بنده و یکی از دوستان که مینی بوس داشتند از خانی آباد به گلستان همه احباء و دوستان مسلمان او را آوردند و سواری زیاد همراه ما بود. چقدر گلهای زیبا زینت بخش مراسم این متصاعد الی الله بود. بچههایش لذّت بردند از این مراسم بسیار زیبا و روحانی و نورانی. چهره صورت او را دیدیم همینطور با لبخند و راضی از این عالم رفتند و جلسهای برای او آبرومندانه گرفتیم واولادها در مسجد و در خانه برای او ختم مفصّلی گرفتند و ما هم بعد از چند روز خانم ها و آقایان رفتیم خدمت اولادهایش و خانمش در منزل مسکونیاش. در آن شب چقدر از صفات خوب این مرد و محبّتهایش صحبت به میان آمد که قلم عاجز است بنویسد و خانمش چقدر ناراحت بود که او را آن قدر اذیّت کرده و به جایش محبّت دیده. از ما میخواست که دعا بخوانیم که همسرش او را حلال کند. عرض کردیم جسم او و روح او شما را حلال کرده است.
منطقه اسفندیاری الان شهر بزرگی است بیش از 60 هزار نفر جمعیت دارد و در میدان بزرگ میوه و تره بار طهران که مجموعهاش از زمینهای عبدالله آباد و اسفندیار خانی است کمتر کسی است که او را نشناسد و یادش را گرامی ندارد. شرح حال این مرد شریف مؤمن و مخلص را در ده صفحه زمانی که سرحال بودم نوشتم و فرستادم خدمت آقای دکتر علی محمد خان ورقا چقدر ایشان خوشحال بودند و از بنده حقیر بیمقدار تشکر کردند. همیشه بر خود میبالم که چنین عزیزانی را در جوانی داشتیم که از آنها فیض میبردیم و درود فراوان به روح پاک و ملکوتی آقای امینی که اینچنین توانسته در قلب ایشان اثر بگذارد. البته خود دارائی (اردانی) عاشق صادق بوده است.
خدا همه را رحمت کند از جمله ایشان را ... آقایان جمالی اگر خاطرهای دارند لطفاً اضافه کنند.
مختصری در مورد عباس دارایی به قلم جناب جمالی
« دوستان را از ذلتم عزتی و از حزنم سروری حاصل است»
آری او همیشه شادی و عزت احبا را نتیجه بلایا و مصائب جمال مبارک میدانست. یک روز آمد که میخواهم شناسنامه ام را که قدیمی شده عوض کنم. من هم قبول کردم که با او به شهر رفته و شناسنامه جدیدی برایش بگیریم. در بین راه شناسنامه او را میخواندم و تعجب که اسم فامیل او در شناسنامه دارایی نیست! گفتم آقای دارایی این اسم را از کجا آورده ای این اسم که در شناسنامه شما نیست؟ گفت من وقتی بهایی شدم دارای همه چیز شدم از آن به بعد به همه مردم گفتم که از این به بعد مرا دارایی صدا کنید و البته جناب فروتن بنده را به این نام مفتخر نمودند.
روزی دیگر آمد که کلی الواح و آثار امری دارم که از ترس زن و بچه و دیگران در زیرِ زمین مخفی کرده ام بیا آنها را از زیرِ زمین در بیاوریم که ممکن است نم اثر کند و آنجا را خراب کند و برای من نگه دار وقتی خاک ها را کنار میزدیم یاد این شعر مولانا افتادم که:
از هراس و ترس کفار لعین دین حق پنهان شده زیرِ زمین
در خیلی از شهر ها و دهات این کار احبا بود که الواح و آثار را مخفی کنند چیزی که مولانا از پیش دیده بود.
جعبه ای که از زیر خاک بیرون آمد پر بود از الواح خطی و شمایل حضرت عبدالبهاء و مجلات بهایی که هم اکنون بسیاری از آنها را در اختیار دارم.
چون موضوع به درازا کشید بهتر است که مابقی مطالب را به مقاله ای دیگر موکول نماییم.
شرح این هجران و این سوز جگر این زمان بگذار تا وقت دگر