مسیب بچه 5ساله ای بود که او را به مسجد می برند. مادرش به او میگوید با خاله ها و دائی های خود رفت و آمد کن ولی مسیب با تمام فامیل پدری و مادری رفت و آمد می کند و چون حلیمه او را بعد از چند اولاد از دست داده، خداوند یار عطا کرده بود و خیلی عزیز بوده است. همه اهالی جاسب می گفتند صبح تا شب این زن مواظب مسیب بود که به زمین نخورد یا کسی او را اذیت نکند. مسیب مقداری درس میخواند و بسیار زرنگ و زحمتکش بار می آید و چون پدر خود را مریض الاحوال می بیند، نمیگذارد او کار کند یا ناراحت شود. وقتی مسیب به سن بلوغ میرسد و سوادی داشت با پسر عموهایش رفت و آمد می کند و درس اخلاق هم میرود و روح الله یزدانی چند مناجات با دستخط خود می نویسد و مسیب دور از چشم مادرش حفظ می کند و نماز دیانت بهائی را یاد می گیرد و مرتب میخواند و مادرش او را سرزنش می کند و خاله و دائی هایش که مسیب برایشان عزیز و دردانه بود، او را منع می نمایند. به قدری این نازنین نجیب و با حیا بوده است که در مقابل همه سکوت می کند. شبی خواب می بیند عزیزی در خواب به او میگوید تو جوان شجاعی هستی و به فکر خود مراجعه کن و از حرف مردم هراس نداشته باش. بیشتر جستجو و تحقیق کن و هر چه نمیدانی بپرس زیرا پرسیدن عیب نیست و ندانستن عیب است. دین اسلام هم بسیار دین خوبی است ولی دین بهائی دینی جدید است که تا اسلام راستین و دیگر ادیان سلف را قبول نداشته باشی نمیتوانی بهائی باشی و هر چقدر میتوانی با مادر و پدرت مهربان باش و به خرد خود و قلبت مراجعه کن و بعد تصمیم بگیر، عجله کار شیطان است. از خواب بیدار میشود و دنبال کار و زندگی میرود و با همه تماس می گیرد. سئوال های مبهم را می پرسد و یقین پیدا می کند که دیانت بهائی برحق است.
در آن زمان در جاسب و نقاط دیگر ایران مسلمان و بهائی با هم ازدواج میکردند و هیچکدام به دیگری زور نمی گفتند که تو حتما بهائی شو یا مسلمان شو چون خدا یکی است و همه ادیان فرستاده خدا هستند. آموخته بودند که حق فرموده: «ای اهل عالم همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار. » مادرش پیشنهاد به او میدهد که دو دختر دائی داری، بیا و یکی از آنها را بگیر و ازدواج کن و به مادرش میگوید دختر دائی بنده بسیار خوبند ولی ازدواج زوری نیست و باید دلخواه باشد و این مرد بزرگوار از سربازی معاف میشود و تصمیم به ازدواج میگیرد. گویا از ملیحه خانم دختر عمویش خوشش آمده بود که به عمو عبدالحسین و مادرش می گوید از او خواستگاری نمایند. او دختری شایسته و بسیار نازنینی بود و در همان زمان جناب مسیب نوروزی که ارباب زاده بود، ولی این عزیز تهی دست و با زندگی خیلی مختصر و ساده بسر می برد. جناب محمد علی روحانی به خواهرش میگوید او را به مسیب نوروزی بدهید بهتر است که چنین میشود و اینهم خواست خداوند بزرگ بوده است. جناب نوروزی هم عزیز و محترم بود که زن و شوهر اولادهای خوبی تحویل اجتماع دادند. مسیب افسرده و غمگین در کنجی می نشیند که چه کند. عبدالحسین و روح الله او را گرم صحبت می کنند و میگویند قصه نخور دختری هم شکل ملیحه خانم برایت در نظر گرفته ایم و ما می رویم خواستگاری می کنیم و به ما نه نمی گویند. میگوید او کیست میگویند آغا بگم هاشمی، دختر سید عباس و نرگسی خانم. خوشحال میشود و عمه بدیعه مادر ملیحه که خیلی مسیب را دوست داشت، به او می گوید مسیب تو را مثل روح الله و عین الله دوست دارم و آغا بگم هم کمتر از دختر من ملیحه نیست. آقای روح الله یزدانی و عبدالحسین به خواستگاری میروند و آغا بگم می پرسد که اگر واقعاً بهائی هست و مرا اذیت نخواهند کرد، بنده حرفی ندارم. آنها به او قول می دهند که هیچ نگران نباش و در سال 1323 با یکدیگر ازدواج می کنند و خیال مسیب هم جمع شد که با همسری دلخواه ازدواج نموده است.
اما داستان خانوادگی و پر ماجرای آغا بگم کمتر از مسیب نبوده است. سید عباس که قدری مذهبی بود ولی همسر اولش مرصع خواهر جناب ابوالقاسم فردوسی و بهائی بود و دارای سه اولاد به نام های سید یحیی و سید علی و سید حسن بود ولی از چشم نابینا و مریض بود و سید عبدالله برادر سید عباس که بهائی معروفی بود و همسرش قمر از طایفه کربلائی حسین بود. خواهر زن او به نام نرگس که خانمی بسیار زیبا و کدبانو بود و شوهرش فوت شده بود و یک پسر به نام جعفرعلی داشت که او هم در جوانی فوت نمود و این زن بسیار زیبا و با شخصیت تنها بود. سید عبدالله نرگس را برای برادرش خواستگاری می کند ولی مرصع با اینکه از کار و زندگی بازمانده بود چون عاشق سید عباس بود، با ازدواج مخالفت می کند و به سید عباس می گوید فرقی بین ما نگذار ولی آنقدر تو را دوست دارم که اگر روزی بمیرم بدان تو را هم با خودم خواهم برد. نرگس خانم که زنی بسیار مؤمن و مسلمان و نماز خوان و اهل علم بود، با مرصع در نهایت مهربانی رفتار می کند که مرصع خوشحال است که لااقل بچه هایش مادر دومی مهربان دارند. سید حسن و سید یحیی و سید علی تعریف می کردند که نرگس دریای هنر و کدبانویی بی نظیر بود و به حدی به این نژادها محبت کرده بود که حساب ندارد. خداوند به این خانم محترم یک پسر به نام سید حبیب الله میدهد.
سید حبیب الله دو ساله بود که سید حبیب بزرگ خاندان فوت شده بود. این سه برادر یعنی سید عبدالله و سید جواد و سید عباس قرار میگذارند هر کدام پسردار شدند نام پسر را سید حبیب الله بگذارند که نام پدرشان همیشه باقی و برقرار باشد و بعد از سید حبیب آغا بگم به دنیا می آید که این برادران همیشه می گفتند خانه پدرمان با تولد این خواهر غرق نور و برکت و شادی گردید. از در و دیوار روزی می آمد و چندین گاو و گوسفند میخرند و حاصل مزرعه ها چند برابر شده بود. سید حسن بسیار مردی ساده و مهربان بود میگفت من مثل امام حسین هستم و سید حبیب مثل حضرت عباس و پشت و پناه هم هستیم که همینطور هم بود. سید حبیب 5سال از خواهرش بزرگتر بود و وقتی مسیب به خواستگاری آمد گفت من هم زن میخواهم و او هم با بشری خانم که در محله پائین همسایه بودند، ازدواج نمود. در سال 1323 آقای سید رضا جمالی با ملکی خانم، سید حبیب الله با بشری خانم و مسیب یزدانی با آغا بگم و اقدس یزدانی با آقای عبدالله امجدی با کمی فاصله ازدواج نمودند. همه بی پول و کم درآمد بودند ولی با اراده های قوی و عاشقانه ازدواج کردند و یکی از موهبت های الهی که نصیب آنها شد، این بود که مولای شفوق و حنون حضرت ولی امرالله روحی سواه فداه امر فرمودند که احباء در هر کجا هستند محفل روحانی در آنجا هست و باید عقد امری نمایند و اگر اهل روستا و دهات هستند از یک واحد نقره تا 5 واحد مهریه نمایند و اگر شهری هستند از یک واحد طلا تا 5 واحد طلا مهر نمایند و با خلوص نیت 6 نفر یعنی عروس و داماد و والدین آنها رضایت کامل داشته باشند و 9 نفرهم عقد نامه را امضاء نمایند که چنین کاری را هر چهار زوج جوان در روستای کروگان جاسب انجام می دهند و عده ای مثل سید عباس فخر یا حقگو که آغا بگم را برای پسرش سروان آقا فضل الله میخواسته و جواب منفی شنیده بود و چند نفر دیگر که از قدسیه خانم روحانی جواب منفی شنیده بودند، همدست میشوند و به قم شکایت می کنند که در ده ما عقد جدیدی انجام شد و به فریاد برسید. به همین مناسبت مأموری در جاسب می آید و این عزیزان را احضار و دستور میدهد باید شما را به قم ببریم. چاره ای نبود همگی قبول می کنند به جز آقای عبدالله امجدی که مسلمان بوده است و در آن زمان فقط مادرش بهائی بود. هر شش نفر را راهی قم می نمایند و در آن زمان نه ماشین بود نه حتی گاری و سید عبدالله ناشری که عضو محفل و عموی آغا بگم و سید حبیب بود، چند عدد الاغ تهیّه می کند و با آقا فضل الله که پسر 12ساله ای بوده است، همگی رهسپار دلیجان می گردند. از کروگان جاسب تا دلیجان 25 کیلومتر فاصله است و چون مسیب یزدانی هم دردانه حلیمه سلطان بوده است، داد و فریاد می زند که بچه ام را کجا می برید و من هم می آیم و دنبال آنها به راه می افتد. سید حبیب خیلی قشنگ تعریف میکرد و میگفت ما پای پیاده با گیوه، حلیمه و ملکی خانم و آغا بگم و بشری سوار الاغ از رودخانه ازنا که الاغ ها از روی جوی آب می پریدند و باید مواظب زنها بودیم که نیفتند که خدایی نکرده در سنگ و سوغال بی زن شویم. ما سکوت می کردیم ولی حلیمه مادر مسیب تا دلیجان و قم به سید عبدالله و محفل جاسب فحش داد و وقتی به دلیجان رسیدیم، سید عبدالله الاغ ها را به یک پسر 12ساله آقا فضل الله داد که آنها را برگرداند و میگفت ما سه نفر داماد هیچکدام الاغ که هیچ یک کره خر هم نداشتیم. جاده دلیجان به قم هم خاکی و شنی بود و کامیونی آمد و ما را عقب کامیون خود سوار کرد. قبل گردنه دارالسلام قم راننده گفت باید پیاده شوید که پلیس مرا جریمه می کند. همه پیاده شدیم و تشنه و گرسنه پیاده و راه میرفتیم و فحش دادن حلیمه خاتون تا خود قم ادامه داشت و میگفت یک مو از سر پسرم کم شود چه ها خواهم کرد. هر چه مسیب مادر را نصیحت می کرد فایده ای نداشت. سید عبدالله به او میگوید هرچه فحش بود به ما دادی عیب ندارد، دندان روی جگر بگذار چون در آینده نزدیک خواهی دید هیچ اتفاقی که نمی افتد بلکه این جوانان شهره آفاق خواهند شد و تو افسوس خواهی خورد که چرا آنقدر به ما بی تقصیران فحش و ناسزا گفتی. همه وارد قم شدند و به دادگاه میروند و حلیمه پشت در زندان می ماند و گاهی هم منزل برادران خود که در قم ساکن بودند، میرود ولی دیگر فحش نمی دهد چون سید عبدالله خدمت جناب مینوئی و احبای قم میرود و دنبال کارها را میگیرند و این عزیزان چند روزی که جناب سید رضای جمالی در شرح حال خود نوشته است، در زندان بسر می برند و در زندان هم دعا و مناجات میخواندند و وقتی به آزادی میرسند و عازم جاسب می شوند، حلیمه خانم از آقای ناشری عذر خواهی می کند و خوشحال همه به ده بر می گردند. در ده در مدت غیبت این عزیزان آنقدر حرفهای بیهوده به مادران آنها گفته بودند که مثلاً مردها را پایشان را نعل کردند و یا زنها موهایشان را ماشین کردند و کتک به آنها زده اند. سید حسن و سید علی می گفتند نرگس خانم و قدسیه خانم مادر این دو اولاد و مادرآقای جمالی فقط کارشان گریه و زاری بود ولی ساکت و آرام که همسایه ها نفهمند، گریه می کنند. چه لحظه با نشاطی بوده است که این عزیزان در ده وارد میشوند و خانواده های خود را در آغوش می گیرند و چه تأسف بار بود برای کسانی که جوانان همشهری خود را اذیت نموده و به زندان می فرستند. در پیشگاه الهی چه جوابی دارند جز شرمندگی و خواری. اما این ماه عسل خیلی پیامدها در پی داشت و این عزیزان هم مانند آهن گداخته شده از کوره امتحان الهی بیرون آمدند و به فضل الهی محکم تر و عاقل تر و سالم تر و صالح تر زندگی را با خوشنامی و دلیری شروع کردند و روسیاهی بر حسودان و بی خردان بی وجدان ماند. در روستائی که همه قالی باف و رعیت و زحمتکش و صاف و ساده اند چرا اذیت، مهربانی که بهتر بود. اما سید عباس که در کاشان مسلمان بود، چون در دکان حلوائی کار میکرد و مقید به هیچ دینی نبود ولی بسیار انسانی ساده و پاک بود، گفته بود خدا را خیلی دوست دارم و هم پیغمبرها را دوست دارم. دین دین است و نرگس خانم همسرش که مادر سید حبیب و آغا بگم بود و هر دو پاره تن او بودند و نرگس خانم که خانمی مسلمان ولی مسلمان واقعی که نماز و روزه اش قطع نمی شد و خیلی برای بچه هایش غصه خورد. بچه ها که بزرگ میشوند میگوید بچه هایم عقل دارید هر دینی را که خودتان دوست دارید انتخاب کنید و هرگز خدا را فراموش نکنید. این خانم محترم در سر نماز هنگام سجده فوت می کنند. البته دو سالی که از ازدواج اولادها گذشته بود صعود می نماید. آن زمان مردم نمی دانستند سکته چیست و بعدها که فهمیدند از این طایفه اینطور جوان مرگ شدن بسیار بوده و هست. آغا بگم دختری باهوش با عموهای خود مأنوس بود و قالی بافی را از زن عموی خود یاد می گیرد. عمویش و خاله اش که خود بهائی شده بودند، دیوار به دیوار زندگی میکردند. خود ایشان تعریف می کند جمعه ها منزل عمو سید عبدالله درس اخلاق بود و می ترسیدم جلویم را در کوچه بگیرند که تو که مادرت مسلمان است چرا درس اخلاق میروی و البته اینکار چند مرتبه شده بود .شیخ ابراهیمی ها در محله پائین خیلی بر روی این مسائل تعصب داشتند و به او گفته بودند بچه مرده گول عمویت را نخوردی. خود ایشان میگوید عاشق درس اخلاق و مناجات بودم. نردبان را می گذاشتم از پشت بام به خانه عمو میرفتم و درس اخلاق یاد می گرفتم. عاشق بی قرار بودم و هر چه معلم می گفت فوری حفظ می کردم. با دختر عموهایم اقدس و لطیفه و طاهره خانم خیلی رفیق بودم. از سیزده سالگی خواستگارهای خیلی خوب مسلمان برایم می آمد و به مادر و پدرم گفتم مرا اگر دوست دارید به حرفم گوش کنید، من فقط زن بهائی میشوم. وقتی مسیب بوسیله پسر عموهایش که بهائیان معروفی بودند بنده را خواستگاری کرد یکی از شرط هایم این بود پول و ثروت برایم مهم نیست. مسیب واقعاً با آن مادرش که با بهائی ها مخالف است، بهائی محکمی است. پسر عموهایش تایید کردند و عمویم گفت مسیب یزدانی جوان لایقی است. وقتی ازدواج کردیم به محله بالا آمدیم. مادرشوهر و خواهر شوهرها که حرفشان روی حرف مادر بود متلک می گفتند و گاهی اذیت می کردند. برادر شوهرم علی اکبر هم اذیت میکرد. از صبح تا شب قالی می بافتم و دنبال شوهرم هم هر وقت کار داشت، رعیتی می کردم. درو می چیدم و خرمن میکوبیدم. غذای آماده برای شوهرم به صحرا می بردم و یکی یکدانه بودم ولی لوس و دردانه نبودم. مادر شوهرم اذیت و آزار را کم کرد و در زندان که رفتم حامله بودم اما این بچه به ثمر نرسید. بعداً اولاددار شدم. پسر اولم مصطفی صبح عید رضوان به دنیا آمد. چون ضیافت و جلسات میرفتیم و صبح عید رضوان بود، عمو عبدالحسین و احباء گفتند اسم این بچه را رضوان الله بگذارید. حلیمه خاتون گفت نوه من است و اسم او را یا مصطفی یا محمد بگذارید . همسرم گفت مادر مصطفی هم القاب پیغمبر است که ما هم قبول داریم ولی در ده مصطفی و محمد بسیارند. اگر نمی خواهی کیومرث نام او را بگذاریم چون من کیومرث محبوبی را خیلی دوست دارم. حلیمه خانم قبول نمی کند و می گوید فقط مصطفی می گذارید که ما هم قبول کردیم. هر وقت ضیافت یا جلسه اعیاد می رفتیم مصطفی را کول میکرد و می برد میگرداند و میخواند مُصی مُصی قر داره مُصی حلیمه به قربون مُصی آغا بگم برام عزیزه، خیلی خوب و تمیزه، دستپخت او لذیذه، گل پسر دارم نه نه، قند و عسل دارم نه نه، صد تا مثل این مصطفی، باز هم میگم خدا کمه. خدا رحمتش کند عشقش مصطفی بود و آنقدر مسیب و همسرش به او محبت کردند که او از آنها بسیار راضی بود. حلیمه نانوائی زبردست بود و تنوری در محله بالا بین خانه خود و شیخ علی حیدری داشت و روی نانوائی را با چوب و برگ درخت پوشانده بود که آفتاب اذیت نکند و برای همه نان می پخت و مزد می گرفت. سر کوئی بزرگ که از سنگ تراشیده بودند و این هنر را آقا ولی داشت روبروی نانوائی بود. شاید 50 من وزن داشت که داخل آن جو و گندم برای آش در زمستان پوست می کندند. دنیای جاسب دنیائی بود. آغا بگم با خواهر شوهرها قالی می بافت تا اینکه خواستگار برای دخترها می آمد. حلیمه گفت دیگر نمی گذارم دخترهایم و علی اکبر بهائی شوند. عمه لیلا دختر بزرگش را به طهران فرستاد. خواهرهایش فاطمه و سکینه، او را به پیرمردی که زن مرده بود، دادند که چهل سال از او بزرگتر بود و او صاحب سه اولاد شد. فاطمه خانم مظلوم را به آقای احمد قربانی که جوانی قد بلند و خوشگل و زیبا بود، دادند و هر چه خود فاطمه گفت مادر من شوهر نمی خواهم و مسیب هم حریف مادر نشد، او را زود شوهر داد از ترس اینکه او بهائی شود.
خلاصه کلام حلیمه خاتون هم سکته نمود و دار فانی را وداع گفت. مسیب فرزندش مراسمی طبق دستور او در مسجد شیخ علی گرفت و هزینه اش را داد و جلسه تذکری هم برایش منعقد نمود. روحش شاد. با اینکه عصبانی و ناراحت بود ولی قلب پاکی داشت و به دین خود مقید بود.
اما مسیب یزدانی و آغا بگم صاحب سیزده اولاد میشوند که شش اولاد باقی مانده و بقیه جای ماندن نداشتند. در یک زمستان دو دختر و پشت سرهم مردند و نه اینها بلکه ده بچه دیگر نیز مردند و سالی پر مرگ و میر بود. اولادها به ترتیب مصطفی، امرالله، اقدس، عطاءالله، اشرف و نصرت الله می باشند که همگی در مکتب و محضر والدین درس علم و عرفان و ادب و ایمان و ایقان آموختند و مادر به همه گفته بود تمام ادیان الهی و انسانها محترمند ولی بنده این دین را بدون زحمت بدست نیاوردم و شما تاریخ و احکام الهی را بخوانید و به آن عمل کنید. اولادهای خوب من دین بهائی، دین محبت است و دین پایداری و استقامت است. دینی است که خداوند واحد را قبول دارد و برای تمام ادیان قبل و رسولانش احترام قائل است. همه خلق جهان را با یک چشم می بینید و مال دنیا را مال دنیا می داند و خدمت به خلقش را سرلوحه زندگی می داند. به اولادها می گفت عزیزانم هیچ وقت با کسی قهر نکنید و هیچکس را ناامید نکنید. نماز و روزه و دعا و مناجات را فراموش نکنید. خوشحالیم که مادر و پدر ما هرگز نه غیبت کسی را میکردند و نه دروغ می گفتند. چیزهائی که بیاد داریم و دیدیم خداوند شاهد و آگاه است و تمامش حقیقت محض است که انشاءالله بازماندگان مسیب یزدانی و همشهری های عزیز چه مسلمان و چه بهائی بخوانند و بدانند که میشود خوب بود. البته نه بنده بلکه همه باید برای والدین خود احترام قائل باشند. در قرآن میفرمایند: "بالوالدین احسانا" و در دیانت بهائی میفرمایند: «اولاد در هر شرایطی وظیفه دارد خدمت والدین نماید و زحمات پدر و مادر را ارج نهند بالخصوص زمانیکه در سن کهولت میرسند. مثل بچه ای که احتیاج به محبت مادر و پدر دارد، آنها احتیاج به محبت ما دارند.»
اما شرح مختصری از زمان حیات مسیب یزدانی پدر بزرگوارمان و بعد از فوت ناگهانی او تا بحال
پدرم زمستانها در طهران، دکان سنگکی حاجی اسماعیلی که بهائی بود را اداره می نمود. در چهارراه عباسی دو نانوائی سنگکی داشت و ترازو دار بود و شب هم در آنجا میخوابید. پدرم واقعاً زحمتکش و درست و امین بود و مردم دار بود و در طهران روابط اجتماعی را خوب یاد گرفته بود. دوازده ساله بودم که ششم ابتدائی را خواندم و قبول شدم. تابستان کمک پدر بودم و زمستان بیکار و برف پارو می کردم و برای همه برف میروفتم یا پارو میکردم. البته استاد عباس دسته بیل را با چند تخته بسیار محکم درست میکرد که برف روب می گفتند. برف خودمان و هرکس که کسی را نداشت را پارو می کردم. مادرم میگفت برفها را برو بریز پائین ثواب دارد و پاداش برف روبی بنده یا نخودچی کشمش بود و یا سنجد و برگه و زردآلو اما خدمت کردن به مردم بسیار لذت داشت. برای خانمهائی که سواد نداشتند و شوهرشان در طهران بود، نامه می نوشتم و می خواندم. مادرم کیف میکرد که پسری باسواد دارد اما حالا نمی داند که چقدر بی سوادم. پدر و مادر درّ گرانبها هستند و اگر دارید قدر آنها را بدانید و اگر صعود نموده اند با تلاوت دعا و مناجات و خیرات و مبرات روح آنها را شاد کنید. پدرم زن و بچه دوست بود و مهمان نواز بود و زندگی را از صفر درست کرده بود. قدر آن را می دانست و از همه مهمتر تربیت اولاد بود.
بنده حقیر عید که پدر می آمد تمام زمین ها را با عمو رحمت الله و شمس الله برادرش بیل زده بودیم و درختها را کاشته بودم و نخود و عدس و جو پاره کاشته بودم. البته قبل از عید، اسفند ماه برفی بود. خاک به روی برف میریختیم و وقتی پدرم این چیزها را میدید لذت میبرد و در بهار و تابستان کارهای خودمان را که انجام میدادیم هر کس کاری داشت برایش انجام میدادیم. پدرم میگفت برو کمک او و پول مزد میگرفتم و به او میدادم. پائیز بود و بنده 15 ساله بودم. دوستانم مانند علی جمالی، علی اکبر رضوانی، مصطفی نصراللهی و چند نفر دیگر هم مسلمان و هم بهائی همه باهم رفیق و شفیق بودیم و شب در اطراف دشت هندوانه و خربزه بسیار کاشته بودیم. شب ها به خاطر گراز با چراغ فانوس هرکس نزدیک جالیز خود می خوابید. بچه ها گفتند بیائید امشب برویم و انگور بچینیم و همانجا بخوریم. بنده مخالفت کردم و بچه ها گفتند ترسو نترس و واقعاً از پدرم میترسیدم اما دنبال آنها رفتم. باغی به نام باغ گدار بود که باغ حاج امیر اسماعیلی و باغ غلامحسین شیخ علی پهلوی هم بود. همگی رفتیم و با چادری که بچه ها آورده بودند، مقداری انگور ترش کندیم و خوردیم و در چادر شب گذاشتند. بعد گفتند باغ غلامحسین انگورهایش رسیده تر است و همگی به روی دیوار پریدند. دیوار که زیر او آب خورده و خیس بود در حدود 10 متر سرتاسر خراب شد. همه دست و پایشان زخمی شد جز بنده ترسو که نپریده بودم. انگور رسیده چیدیم و رفتیم غافل از اینکه علی جمالی یک چاقوی کوچک از جیبش افتاده بود و متوجه نشده بود. فردای آن روز بنده به عملگی برای عبدالحسین یزدانی رفتم و 4 تومان مزد گرفتم. دقیقاً سال 1339 شهریور ماه بود. وقتی غروب به خانه آمدم دیدم پدرم جلو در ایستاده است و خوشحال که 4 تومان پول گرفتم، گفتم سلام. گفت سلام و زهرمار و مرا کشید در زمین خانه پهلوی گاوها و با چوب که در دست داشت به بنده خسته می نواخت. هرچه گفتم چه کردم غلط کردم. گفت پسر احمق بی شئور که باعث بی آبرویی من شدی. به خاطر یک خوشه انگور باید بمیری. مادرم فریاد میزد بچه ام را کشتی گفت بچه دزد نمی خواهم. روی پایش افتادم و همسایه ها آمدند و مادرم مرا نجات داد. مدتی مادرم کمرم را با پی و دنبه و کرم چرب میکرد و از خجالت با پدرم روبرو نمی شدم. همان شب دیدم پدرم نشسته است و مانند زن گریه می کند که یک عمر با بدبختی کار کردم و زحمت کشیدم ولی پسرم باعث بی آبرویی ام شد. مادرم می گفت بچه بوده نفهمیده او را ببخش. می گفت از این بچه توقع چنین کاری نداشت. تنبیه و کتک به یک طرف، با کمک بچه ها دیوار امیر را ساختیم و آقای جمالی، علی را ادب کرده بود. همین تنبیه باعث شد در طول عمر هرگز دست به مال کسی دراز نکنم. حق شاهد و گواه است این کتک بهترین ارث و هدیه برای بنده بود. چند بار پول و طلا پیدا کردم تا صاحبش را پیدا نکردم آرام نگرفتم و هرگز در امانت خیانت نکردم و علّت این بود که پدرم حق را خوب شناخته بود و میدانست بهائی کیست و میگوید بهائی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی. هرگز نباید خطا و خلاف و کار ناپسند کند. روح پدر گلم مسیب شاد.
مرحوم مسیب عضو محفل مقدس روحانی بود و مسائل امری و حفظ جامعه برایش بسیار اهمیت داشت و در کارهای خیر همیشه پیش قدم بود. در سال 1346 زمستان بنده او را به سازمان آب به سرکار بردم و 4 ماه که ماند گفت بنده جاسب را خیلی دوست دارم و جاسب سنگر است و تا آخر عمر دوست دارم در جاسب بمانیم و من گفتم هر طور دوست داری. پدر ما زانوهایش درد می کرد و در آن زمان آزمایش خونی نبود و روغن گوسفند و سرشیر و گوشت های چرب و شیره مردم می خوردند و کسی نمیدانست سکته چیست. در سال 1347 خرداد ماه احساس می کند سردرد شدیدی دارد که هر روز به او دچار است. در جاسب دکتری به نام دکتر لقائی اهل سنگسر بود که او هم بهائی بود. در وسقونقان ساکن بود و به تمام نقاط هفت آبادی مراجعه و مریضان را درمان می نمود. پدرم به او مراجعه می کند و او را معاینه می کند و به او میگوید شما فوراً به طهران برو و معالجه کن. در همان زمان جناب حسین رضوانی هم دچار درد حنجره شده بود و به پدرم میگوید حسین رضوانی سرطان دارد و عمرش رو به پایان است. فردای همان روز باز حسین رضوانی نزد او میرود و میپرسد مسیب یزدانی به طهران رفت؟ میگوید بله میگوید او حالش بسیار بد است و به جاسب باز نمی گردد. واقعاً عجب دکتری که نه دستگاه رادیولوژی و نه عکسبرداری داشت و نه آزمایشگاهی داشت ولی تشخیص واضح و سالمی داده بود. واقعاً پدرم به او الهام شده بود که دیگر این دنیا برایش کوچک است و به عالم بالا و عالمی بزرگتر باید برود. هشتم تیرماه به طهران آمد و بنده در یک اطاق 9 متری در خیابان مرتضوی مستأجر بودم. او آمد و گفت پسرم میخواهم عمو نعمت الله و عمو علی اکبر و همه فامیل را ببینم و به همه بگویم دیگر قادر به رعیتی نیستم. تو و امرالله که به طهران آمدید خوشحالم که موفق هستید و سرکار میروید. فقط آرزویم بر این است که خانه ای بخری و روزی مادر و خواهر و برادرت که آمدند راحت باشند. در آن موقع ها خانه 8 – 7 هزار تومان بود. گفت 52 کیلو مغز بادام در قم در دکان حاجی یدالله است و قالی 9 متری بافت مادرت را به جناب علی محمد رفرف فروختم و قرار است پولش را را بدهد و به بانک برویم تا هزار و هشتصد تومان که دارم را بگیرم و به تو بدهم که خانه بخری. گفتم پدر بنده یک زمین 120 متری در خانی آباد خریده ام. گفت برو و بساز که بنده به آرزویم برسم. گفتم چشم. با یکدیگر به بانک رفتیم و پول را گرفت و به نام بنده در بانک گذاشت. به منزل عمو نعمت الله و منزل علی اکبر و منزل عمه ها رفتیم و همه را دید و به همه گفت دیگر رعیتی نخواهم کرد و مواظب زن و بچه بنده باشید. بسیار ناراحت شدم گفتم پدر این چه حرفی است که میزنی. اخوی امرالله سال قبل اول مهر در بیمارستان دکتر عبدالله باهر سرکار گذاشته بودم و به پدرم گفتم میخواهی امرالله باز به جاسب برگردد. گفت نه شما فکر آینده باشید خدا بزرگ است. دقیقاً چهره اش راست نظرم است که چقدر نورانی شده بود. بعد از دیدنی ها به خانه آمدیم و تا آن زمان به ما نگفته بود که مریض است و دکتر به او گفته است که به طهران برود. به ما گفته بود آمدم نوه ام احسان را ببینم. احسان الله 5/1 ساله بود و فامیل را فصل طالبی و میوه تازه بود. قدری طالبی خورد و چائی فراوان نوشید چون جاسبی ها عاشق چائی مخصوصاً چایی دارچینی هستند. ساعت 5 بعدازظهر بود که گفت بیا به پیش دکتر مقدم در خیابان آریا برویم که از احباء است تا مرا معاینه نماید. به اتفاق رفتیم و او را معاینه نمود و چند آمپول نوشت و یک سرم گرفتم و کار که تمام شد گفت مصطفی ایشان پدرت است؟ گفتم بله. گفت او را همین الآن به بیمارستان ببر که شاید تا دو روز دیگر بیشتر زنده نماند. گفتم این چه حرفی است؟ گفت ناراحت نشو کاری را که میگویم انجام بده. با پدر به سمت خانه آمدیم و گفتم پدر دکتر گفته است که باید به بیمارستان برویم. گفت الان شب است فردا میرویم. به خانه آمدیم و شب خوابیدیم. نصف شب صدای داد و بیداد او بلند شد و از درد سر ناله می نمود. او را لباس پوشاندم و دیدم پایش جان ندارد. چون در خانه امرالله هم بود به اتفاق او را به بیمارستان باهر بردیم. فردای آن روز که حالش بهتر شد از ما داروی نایاب خواستند و به داروخانه تخت جمشید که معروف است و الان حلال احمر است، رفتیم و دارو را گرفتیم و تزریق کردند. روی تخت بیمارستان یک تکه نور بود. ساعت 10 شب بود که گفت امرالله اینجاست تو برو همسرت و احسان نوه گلم تنها هستند و صبح بیا. هرچه گفتم بزار پهلویت بمانم گفت نه. چنان ابهتی داشت که از او حساب بردم و به خانه آمدم و صبح زود که برگشتم با دربان بیمارستان روبرو شدم. گفت نمیخواهد فعلاً داخل شوی دکتر با تو کار دارد. عصبانی به زور داخل اطاق رفتم و با تخت خالی پدر روبرو گشتم. دیوانه شدم، پرسیدم، گفتند خدا رحمتش کند. نمی دانید چه لحظه سختی بود که چنین عزیزی را از دست بدهی. آقای عبدالکریم صادقی و آقای فیض الله یزدانی پسر عمویش را خبر دادیم و آنها فوراً دو اتوبوس جلو بیمارستان باهر گذاشتند. تمام روحانی ها، یزدانی ها، مهاجری ها و غفاری ها هر که در طهران بود را خبر کردند. با اینکه در خانه ها تلفن همه جا نبود و موبایل نبود اما همه با وحدتی عجیب او را در گلستان جاوید طهران به خاک سپردیم. البته اهالی جاسب حتی مادرم و خواهرم و برادرانم در مراسم نبودند. آن موقع به جز با پست کسی خبردار نمیشد و جاسب یک تلفن هم نداشت. جمعیت با وحدت جمع بودند و اولین مراسم خاکسپاری را بنده در طهران به عنوان مراسم پدرم دیدم. چهره او را در صندوق مشاهده کردم و مانند اینکه در سر قنات چشمه در سایه درخت خوابیده است. تمام احباء بنده و امرالله برادرم را روحیه میدادند و میگفتند پدر تو افتخار ما جاسبی ها بود و جایش پیش طلعات مقدسه و در بهشت است اما ما بهت زده و مات و مبهوت بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. جناب عبدالکریم صادقی بعد از مراسم با شکوه خاکسپاری اعلام نمود برای این عزیز از دست رفته در منزل بنده جلسه یادبود میگیریم و همه تشریف بیاورید و هرکس خبر ندارد را خبر کنید. یاد دارم علی اکبر جمالی پیش او کار میکرد و با پرویز شهید پسر آقای صادقی چندین صندلی آوردند و جلسه بسیار آبرومندانه ای برای او با نظامت آقای ماشاءالله وجدانی برگزار گردید. مردم بسیار شرکت کردند و ناظم وصف الحال پدرم را که تعریف میکرد تازه فهمیدم چه پدر ارزشمندی داشتم که سایه اش از سر ما رفته است. بعد از جلسه، فردایش به جاسب رفتیم و تازه مادرم و بچه ها و احباء باخبر شدند و چه لحظاتی بود که نمی توانم بنویسم.
فصل تابستان بود گندم و جو رسیده بود و باید درو می کردیم. هفته ای یک بار آبیاری بود و باید آبیاری زمین ها هر کدام یک طرف دشت انجام میشد. به طهران آمدم و رئیس اداره بنده در آن زمان آقای مهندس طباطبائی اهل اراک بود. به بنده تسلیت گفت و قبل از اینکه سخن بگویم گفت تابستان است آیا کسی هست که حاصل و محصول پدرت را جمع کند؟ گفتم اگر به بنده مرخصی بدهید بروم و سر و سامانی به زندگی و رعیتی او بدهم. گفت میروی هر پانزده روز یکبار می آئی حقوقت را میگیری و میروی و بنده همه را جزء مرخصی حساب می کنم و نگران نباش و خدا یاورت باشد. همین کار را کردیم و شوهر عمه ام اسدالله خان شفیعی همراهم آمد و کمک کار شد. احباء جاسب آقا یدالله و جناب جمالی به بنده بسیار راهنمائی و کمک نمودند و حاصل و محصول ها و گردو و بادام جمع گردید. جناب جمالی به بنده پیشنهاد کرد گفت مصطفی بنده تو را مانند پسر خود دوست دارم، یا باید بیائی با زنت مه لقا و بچه ات جاسب بمانی که حیف است کار اداره را از دست بدهی چون داری درس هم میخوانی و به نظر بنده بهتر است حرف مرا گوش نمائی. اول هرچه از پدرت داری صورت برداری کن که بچه ها که بزرگ شدند برایت حرفی نباشد. در ضمن پدر تو یک عمر عضو محفل روحانی و مطیع محفل روحانی بود و بهتر است به محفل مراجعه کنی و اختیار را به محفل بدهی. گفتم منّت دارم هر طور شما صلاح میدانی و بنده مطیع و فرمانبردارم. بنده و مادرم رفتیم و در محفل مقدس روحانی املاک ها را به آقا محمود مسعود که بسیار مرد امینی بود، دادند و بنده عرض کردم ما مطیع محفل هستیم و بسیار از خدمات و ایمان پدرم تعریف کردند و گفتند شما وظیفه سنگینی بر دوش داری. به طهران برو و خانه ای برای مادرت تهیه کن و آنها را نزد خودت ببر. چون مادرم 41 ساله بود و بچه ها کوچک بودند، به طهران آمدم و زمینی که در خانی آباد خریده بودم را شروع به ساختن نمودم و ناگفته نماند پول فرش را از آقای رفرف گرفتم و پول بادام را از حاجی یدالله و پولی که از بانک گرفته بودم را خرج مراسم گردید. همان هفته اول سنگ قبر و گلکاری نمودیم. به یاد دادم شماره قبر پدرم 3247 بود. ظرف سه ماه خانه را ساختیم ولی برق نمی دادند و بسیار سخت بود. مدتی با مادرم و بچه ها در همان اطاق مستأجری بودیم تا اینکه در زمستان در خانی آباد ساکن شدیم. یک اطاق بنده و یک اطاق مادرم و بچه ها ولی مادرم مانند لیلی برای پدرم غمناک بود. بچه ها گمشده ای داشتند که هرگز بر نمی گردد ولی اینها دست پرورده پدری بودند که خمیرشان پاک و جوهر تقدیس در وجودشان نمایان بود. دور هم نشستیم و باهم مناجات خواندیم و مشورت کردیم که باید اتحاد را حفظ کنیم. مادرم و خواهرم اقدس هر دو قالی باف ماهری بودند و به همراه همسرم مه لقا شروع به قالی بافی نمودند. بنده هم و برادرم امرالله مشغول کار بودیم. مادرم هیچ وسیله ای از جاسب نیاورد و گفت عشقم جاسب است و با کمک یکدیگر وسیله فراهم کردیم. اسم اشرف خواهرم و عطاءالله را در مدرسه نوشتیم که درس بخوانند و نصرت الله 5 ساله بود و مرتب مریض بود و بی تابی پدر را می کرد. موقع قالی بافی مادرم غریبانه میخواند و گریه میکرد و میگفت پدر شما خیلی مرد زحمتکش و مؤمنی بود و حیف شد زود از این عالم رفت اما بعد خودش میگفت این هم خواسته حق است.
مادرمان تا اوایل اردیبهشت طهران بود و از اول اردیبهشت تا آخر مهرماه در جاسب بود چون چند کندو زنبور داشتیم و رعیتی را هم که آقا محمد مسعودی اداره می کرد و مردی ساده و مؤمن و درستکار بود. روزی که مادرم و بچه ها را به طهران آوردیم دوستانی دلسوز بودند که ما را راهنمایی کردند و به ما روحیه دادند که با وحدت خانوادگی و محبّت بچه ها همه درس خواهند خواند و ازدواج خواهند نمود و قدر مادر مهربان را خواهند داشت. یکی از خانه های جاسب که روبروی خانه کاشفی بود را طبق نظریه محفل فروختیم و خانه محل بالا را بازسازی کامل نمودیم که مادر و هر کدام که در تابستان به جاسب میرویم راحت باشیم و مادرم بسیار این خانه را دوست داشت و میگفت در این خانه عروسی کردم و بچه دار شدم و زمین و خانه و همه چیز خریدیم و خانه پر برکتی است. مادرم در محله بالا و در ده که فامیل بهائی و دوستان مسلمان زیادی داشت و همه را دوست داشت بنابراین زیاد تنها نبود. برادرش سید حسن در محله پائین بود و مادرم بعضی موقع ها شب را آنجا سپری می نمود. در هر صورت یادگار پدر هرچه بود به اتفاق مادر نگهداری گردید که وقتی همه بزرگ شدند یادگار از پدر جوان که آنها را تنها گذاشته داشته باشند و حتی آرزوی قلبی پدرم را برآورده کردیم. زمین هایی مجاور زمین او بود که میگفت اگر پولدار شویم و اینها را بخریم خوب است که بنده از ورثه عمو شکرالله خریدم و گفتم پدر روحت شاهد است که پسر بزرگت آرزو و خواسته ات را برآورده نمود. بچه ها همه مدرسه رفتند و خواهر اوّلمان اقدس که نام مقدسی دارد را شوهر دادیم و ثمره ازدواجش سه اولاد باسواد و فهیم و مؤمن به نام فرنوش و فؤاد و فرزین است که افتخار فامیل می باشند. همسر اقدس، منصور محمد است که در کوهک ساکن بود و ریشه و اصل آنها از وَن و جوشقان کاشان است و فعلاً در خارج زندگی مرفه و آرامی دارند.
امرالله دومین پسر که با خانم عفت ناصری فرزند فتح الله ازدواج نمود و دارای سه اولاد به نام های تورج، ایرج و ندا هستند. تورج با ماریا موهبتی ازدواج نمود و یک دختر به نام نوال دارد و ندا با حسین اهل بیرجند ازدواج نمود و دو پسر به نام های رایان و فاران دارند و ایرج هم با خانم محبوبه عقیلی دختر خانم عطا ازدواج نمود که همه موفق و رهرو راه مسیب یزدانی هستند.
عطاءالله با سهیلا رضویان اهل سنگسر رشت ازدواج نمود و سه اولاد به نام پدرام که با خانم مهسا وحدت ازدواج نمود و ثمره ازدواج او یک دختر به نام شایلین که دختری نمونه است، می باشند و دختران عطاءالله پریسا و مهسا هستند که همگی باسواد و موفق هستند.
اشرف خانم دختری 7 ساله بود وقتی پدرش را از دست داد، در 17 سالگی با هوشنگ یزدانی ازدواج نمود و صاحب سه پسر قوی و رشید به نام های شهرام، شاهین و شهروز می باشد و دارای چهار نوه به نام های رها، بنیتا، پورشاد و آتیلا می باشد و در طول زندگی این دختر مقاوم ده ها موفقیت و صدها رنج و عذاب را تحمل نمود که همه جا خدا یاور او بوده است. وارد جزئیات نمی شویم که بسیار طولانی است و فقط میتوانم گفت روح پدر شفیع او و تأییدات حق شامل حال او بوده و خواهد بود. چند نمونه از حوادث در زندگیمان را عنوان می کنم.
اشرف بچه ای سه ساله بود و جلو منزل عظیمی ها حوضی بود که مردم ظروف و لباس ها را می شستند. این بچه بسیار تمیز بود و با صابون دست و صورت خود را میشست که درون جوی آب میافتد و داخل کوره آب میرود و وسط کوره گیر می کند. سرش بالا می ماند و هیکلش زیر آب میرود. مردم فکر میکنند پارچه ای جوب را گرفته است که آب بالا آمده است. عمه ماهرخ میگوید نکند این دختر داخل کوره آب است. سنگ کوره ها را برمیدارند و اشرف را زنده می یابند اما بسیار ترسیده بود و آب خورده بود. او را از آب بیرون می آورند و چند روزی مریض بود و الحمدالله خوب شد.
همچنین زمانیکه او 4 ساله بود و داخل منزل حوضی بود که هفته ای یکبار آن را پر میکردیم چون لوله کشی نبود. این دختر میرود تا صورتش را بشوید و به داخل حوض می افتد و آبهای کثیف داخل معده و دهان او میرود و در داخل آب حوض بالا پائین میپرد که مادرم او را بیرون آورد و آقای بزرگمهر فرزند آقای کاشفی که پزشکی میخواند و روبروی خانه ما بود او را سرازیر می کند و آبها خارج میشود و تنفس مصنوعی به او میدهند و او بهوش می آید که مدت زیادی مریض بود. زمانیکه زمستان در طهران درس میخواند بسیار باهوش بود و در درس اخلاق اولین شاگرد و نمونه بود. از نظر اجتماعی دختری نمونه بود و تابستان که به جاسب میرفتند مدتی کوتاه نزد مادر بود و چندین خواستگار در جاسب داشت که در طهران زندگی میکردند و چندین خواستگار در طهران داشت که ما همه را جواب میکردیم و آرزویم بود که او دکتر شود. کلاس دهم بود که خانم مولود رزاقی زن عمو عین الله آمد و گفت مصطفی هوشنگ بسیار پسر خوبی است و با داریوش و بیژن پسر عمو است و درس اخلاق هم رفته است و مادرش این یگانه پسر را میخواهد به زور به دخترهای فامیل که سنندجی و کرد هستند، بدهد و اگر چنین کاری بشود حیف است. شما و مادرت اگر اشرف را به هوشنگ بدهید خوشبخت خواهد بود و او بچه های با ایمانی خواهد داشت اما او کرد و یکدنده است ولی عمو نصرالله مظلوم و نجیب است. بنده و مادرم اطاعت امر کردیم چون جاسب ده نفر خانم نمونه داشت و او اولی است و اولادهای خوبی تحویل اجتماع نمود.
اشرف خواهرم خداوند سه پسر به او داد و همه ما خوشحال بودیم ولی مادرشوهرش با اینکه سوادی نداشت و زمانیکه ما در جاسب و یا خانی آباد بودیم، همیشه خواهرم را اذیت میکرد و میگفت شما دهاتیها و شما خانی آبادی ها و شما جاسبی ها، اما خواهرم با مظلومیت به او محبت میکرد و هدفش خانه داری و بچه داری و ادب آنها بود و هدفش حفظ آبرو بود. در سال 1318 مدتی معده و روده درد گرفت که آقای دکتر حکیمیان که از احبا است، 60سانتی متر روده او را برداشت و گفت خدا و جمال مبارک و شما از او محافظت کنید که الحمدالله با خوردن دارو بهتر شد و هنوز قائم به خدمت مادر و خانواده و دوستان است و مادر شوهر او با تمام اذیت ها چه از نظر مذهبی و تحقیر کردن کوتاه نیامد و پیر و درمانده شد و اشرف مانند مادر خود تا لحظه مرگ چند سال نگهداری کامل از او نمود و همیشه به اشرف میگفت حلالم کن که این همه به تو بد کردم و تو جواب من را یک بار ندادی. مادرشوهرش میگفت میدانی چرا اینگونه میکردی چون علت این است درس اخلاق رفتی و بهائی مؤمنی هستی. این پیرزن بی مقداری از خانه ای که داشت به عروس خود اشرف بخشید و راضی از این عالم رفت. اشرف الگوی فامیل های شوهر بود. ذات پدر و مادر و ادب او خوب بود و مادرم در تربیت او بسیار سعی کرده بود و افتخار ما برادران است. تبعیضی قائل نشویم چون همشیره اقدس هم خانمی مدیر و مدبّر و زحمتکش بود که تا شوهر کرد یاور مادر بود و از مظلومیت و ایمان خالصی برخوردار بود و با پدر و مادرشوهر چندین سال در کوهک زندگی کرد و با احترام کامل مهمان نوازی میکرد و هدف مقدسش ایمان بچه ها و ادب آنها بود.
اما اولاد آخری که تقریباً 5 ساله بود که پدر را از دست داد، نصرت الله بود که زمستان ها در طهران و تابستان ها تا اوایل انقلاب در جاسب بود و با تمام بچه های مسلمان و بهائی دوست بود. بعد از تحصیلات دیپلم به خارج رفت و بسیار موفق و مؤمن و خدمتگزار بود و همیشه نسبت به مادر نهایت محبّت داشت و سعی خود را نمود نام پدر و مادر را زنده نماید و به خانواده کمک های شایانی نمود که قابل توجه است. نصرت الله با خانم مجذوب ازدواج نمود و ثمره ازدواج او دو اولاد کیومرث و ناتاشا می باشد که هم فارسی میدانند و هم درس خوانده و مهربان هستند.
بنده حقیر کوچکتر از همه ولی از نظر سنی اولاد ارشد هستم. مصطفی هستم که در سال 1325 در روستای کروگان جاسب به دنیا آمدم و در سال 1344 با خانم مه لقا رضوانی ازدواج نمودم و ثمره ازدواج ما دو اولاد بود. یکی احسان الله که متولد 1345 بود و دیگری آزیتا متولد 1349 که ایشان با آقای ناصر نصرالله ازدواج نمود و دو پسر به نام های سناء و سالار دارد و جاسبی و صفات جاسبی خود را این دختر حفظ نمود و عاشق جاسب و جاسبی ها است. اما پسر عزیزم احسان الله در سال 1386 در اثر سکته قلبی صعود نمود که شرح جداگانه برای او خواهم نوشت.
اما صحبت پدر و مادر بود و این مادر نازنین هم مادر ما و هم پدر ما بود. وقتی که در ایران انقلاب شد و در جاسب شروع به اذیت و آزار بهائیان کردند، مادرم هم بی نصیب نبود. دائی سید حسن برادرش به او میگوید شبها بیا خانه ما که کسی به تو آزاری نرساند و زودتر به طهران برو. او به طهران آمد و هرچه در خانه بود گذاشت و در خانه را قفل کرد و کلید را به آقا محمد مسعودی داد و آمد. بعد از چند وقت املاک ما را از آقا محمد میگیرند و به عطاءالله ثابتی پسر دائی مادرم می دهند. عطاءالله به طهران منزل مادرم آمد و ما و جناب شمس الله رضوانی به عطاءالله ثابتی گفتیم آقا محمد، امین ما بود و حالا که در ده اینطور صلاح دانسته اند، فرقی نمی کند. همه را که آواره کرده اند باز ملک ما دست تو باشد. قرار شد طبق پیشنهاد عطاءالله ثابتی نصف عایدات جاسب را هر سال پائیز بیاورد و تحویل مادرم دهد. مادرم به او گفت این ملک ها یادگار شوهرم است که برای بچه ها نگهداری کردم و نفروختم. سختی کشیدم چون شوهرم و خودم عاشق جاسب بودیم. پدر و مادرانمان در خاک جاسب خفته اند و انشاءالله اگر گذاشتند و وضع خوب شد ما به جاسب خواهیم آمد. عطاءالله گفت حال که شما ما را قبول داری و راضی هستی، حضرت عباسی هرچه بود نصف را برای شما می آورم. مادرم گفت گندم، جو و شبدر هرچه هست را ما نمی خواهیم و فقط مقداری گردو و بادام برای ما بیاور. گفت چشم. در داخل حیات مادرم گفت حضرت عباس شاهد ماست و بنده قربان رشادت و شهادت حضرت عباس برم و این مطلب مادر را هرگز فراموش نمی کنم. یک سال یک گونی گردو و مقداری بادام آورد و سال بعد نصف گردید و دیگر نیاورد. وقتی که همه را مصادره کردند او رفت 1000/1 قیمت از دولت خرید و زنگ زدم به او گفتم عطاءالله تو که مسلمانی در دادگاه میگفتی این ملک امانت است و حضرت عباس وسط کار ما است. گفت قانون این حرفها نمی داند و ملک را از بنیاد خریدم و حرفی دارید در آنجا بگوئید. راست میگفت چون وجدان بیدار نبود که حقیقت را بگوید و از غنائم گذشتن خیلی سخت است و یک شبه میلیونر شدن آسان است ولی غافل از اینکه مادر عاشق من خم به ابرو نیاورد و گفت مردم در راه دین و ایمان خون داده اند، این ملک ها ارزشی ندارد. البته که وظیفه هرکسی هست مؤدبانه دادخواهی و تظلم نماید و چندین شکایت نمودیم و به دادگاه مراجعه گردید. به مادرم گفتند برگردید و ایمان خود را کتمان کنید شاید ملک ها را به شما بدهیم. مادر وهب گفت سری را که در راه حق فدا شد پس نمی گیرم ولی این عدالت، عدل علی نیست و مسلمان واقعی مال کسی را نمی خورد و حضرت علی یاور بیوه زنان و پدر یتیمان بود. در هر صورت زحمات و صدمات پدر و مادر ما از بین نرفته است و اولادهایی که هم در ایران و هم در خارج هستند قدر این درّ گرانبهای مادر و پدر را دانسته و به آنها افتخار می کنند و مادرمان بعد از نود سال روزی چند بار دعا و مناجات میخواند و میگوید در حق همه و حتی عطاء ثابتی دعا می کنم روزی بیدار شود و وصیت او به بچه ها خدمت کردن به خلق و صداقت و راستی و ایمان و خداپرستی از صدق دل است. به ما آموخته اند که بهائی و مسلمان را دوست بداریم و خدا شاهد و آگاه است به تمام دائی ها و عمه و عمو ها چه مسلمان و چه بهائی نهایت محبّت را داشته و داریم و همه در قلب ما جا دارند. وحدت را از خانواده باید شروع نمود و به فامیل و بعد دوستان و بعد در وطن و کل دنیا ختم کرد. خداوند همه را زیبا آفریده است و پدر و مادرها همه نزد اولادها محترم اند. اولادهای مسیب و آغابگم ارث با ارزشی که دارند ایمان است که به ما ارثیه داده اند و به رضای الهی راضی هستیم که چنین پدر و مادری داشتیم. مادرم تمام خاطرات خود را در چند سی دی گفته است ولی این گوشه ای از خاطرات و برداشت بنده از پدر و مادرم بود. به نظر بنده حقیر بی سواد هر بهائی باید همیشه راستگو و صادق باشد و دیده خطاپوش داشته باشد. از بدی ها چشم بپوشد و خوبی ها را ببیند. با اینکه املاک و خانه و زندگی ما را گرفتند و ما را از ماندن در جاسب که زادگاه و وطن آباء و اجدادی ما بود، محروم کرده اند اما وقتی بنده به جاسب میروم هر کدام را می بینم بسیار خوشحال میشوم و به آنها میگویم از صدق دل ما شما را دوست داریم. عدّه ای نادم و پشیمان هستند و میگویند ما کاری نکردیم و اظهار محبت می کنند و خود می دانند که ما ذرّه ای به کسی بدی نکردیم و فقط میگویند نمی دانیم چرا اینگونه شد. عدّه ای تندرو باعث از هم پاشیدگی وحدت جاسب شد وگرنه همه باهم فامیل، همکار و همسایه و مهربان بودند. روح حاج اسماعیل اسماعیلی شاد، مادرم نوه عموی او بود و پدرم چندین سال با او شریک آب بود. وقتی پدرم صعود نمود، روز دوشنبه آب برای بالا ده و سهم ما شب بود. مادرم به اتفاق عطاءالله برادرم که 9 ساله بود به سر آب میروند و زمینها را آبیاری می کنند. حاجی اسماعیل میفهمد و سریع با پسرش عباس که نمیدانم اکنون کجاست، میرود و میگوید بیبی عمو با بچه ات به خانه برو و به بنده میگفتی. اما مادرم قبول نمی کند و او میگوید تو فامیل من باشی یا نباشی، همسر دوست من هستی و همشهری من هستی و ناموس ما هستی. به پسرش میگوید آنها را به منزلشان ببر و او این کار را انجام میدهد و مادرم همیشه در حق او و اولادهایش دعا می کرد. آیا این مرد مسلمان واقعی نبوده است؟ جایش در بهشت برین است. در چندین سال پیش همگی با مینی بوس به سر لوله بالا ده نزد یکی از اولادهای او رفتیم و وقتی ما را دید بسیار خوشحال شد و بعد از نیم ساعت با ماشین خود رفت و زردآلو و خیار تازه برایمان آورد. آیا چنین انسانی قابل تقدیر و تشکر نیست؟ چون میدانست ما دیگر زمین و درخت نداریم و همه غصب گردیده است. با مادرم به سمت سرزمین ها که مملو از گردو و بادام و زردآلو بود، رفتیم و همه را دید و گفت بسیار قالی بافتم و بسیار صرفه جویی کردم و بسیار پدرتان کار کرد تا این زمینها را خرید اما عیبی ندارد و ما هم خدائی داریم. به ما گفت دست به درخت ها نزنید، همه را می خریم و می خوریم. اینهمه درخت گردو و بادام پیش چشم او پشیزی ارزش نداشت و میگفت مهم ایمان ما است و خدای بالا سر که همیشه هست.
مادرم میگفت روزی که بنده اول اردیبهشت 1325، اول عید رضوان صبح به دنیا آمدم تمام دشت غرق گل بادام و زردآلو بود و هوا بسیار صاف بود. همان روز حبیب نامی در هرازجان بود که بسیار قلدری مردم آزاری به همه اهل آبادی خود و حتی کروگان و همسایه ها مینمود و مردم از دست او خسته شده بودند. در همان روز میفهمند حبیب لب قنات سورنگون است و مالو می خواهد آبیاری کند. بیش از 15 نفر هرازجانی هم قسم میشوند و چند نفری می آیند او را در کف جوی آب میخوابانند و از بالای سنگ بند که هنوز هم هست، به روی شکم او میپرند که میترکد و میمیرد و همه شادی می کنند که از دست چنین آدم رزل و زورگوئی راحت شدند. خبر به کروگان و همه جاسب میرسد که چنین وقایعی در سر قناط سورنگان اتفاق افتاده است. یکی از همشهری ها به مادرم میگوید بسیار پسر تو خوش قدم بود و زمانیکه او به دنیا آمد، جان حبیب هرازجانی را گرفتند و از دنیا رفت و هرازجان و اطراف از دست او راحت شدند. مادرم میگوید این چه خرافاتی است و قدم بچه بنده چه ربطی به هرازجان دارد. خوشحالم که بچه ام صبح عید رضوان به دنیا آمده است و امیدوارم این پسر با ادب بزرگ شود و سالم باشد که به او افتخار کنم و قدم همه بچه ها برای پدر و مادر مبارک است.
زمانیکه مادر به طهران آمد سواد نداشت ولی حافظه خوبی داشت و هر مناجاتی را می خواندیم او حفظ میکرد. مناجاتی که "این جمع توجه به تو دارند" و مناجاتی دیگر بود که بنده هر شب در جوانی میخواندم و مادرم همیشه نزدیک بنده می نشست و بعد از چند روز گفت مصطفی پسر گلم گوش کن این مناجات را بنده درست میخوانم و شروع نمود با حالتی بسیار روحانی و صوت ملیحی خواند. بنده گوش کردم و تمامش را بی غلط خواند. او را بوسیدم و گفتم آفرین. گفت آفرین به تو. به بچه ها می گفت مناجات مصطفی را بخوانم. مادرم روزنامه هائی را که به خانه می آورد تیتر بزرگ را می پرسید و شروع به خواندن نمود و زود خواندن را یاد گرفت. این افتخار است که مادرم تعداد زیادی مناجات و دعا و اشعار از حفظ است. چندین خواب رویائی دیده است که در برنامه به نام مقام مادر خواهم نوشت. انشاءالله مادر بنده و همه مادران از اولادها راضی و دست پر از این عالم بروند و حتی روح مادرها و پدرها در عالم بالا رهگشا و راهنمای ما باشد. از خوانندگان عزیز، همشهری ها و دوستان میخواهم بنده ناچیز را به بزرگواری خود ببخشند و محتاج دعای دوستان هستم. مصطفی یزدانی
شرح مختصری از حیات آغا بیگم هاشمی به قلم فرزند ایشان
آغا بیگم هاشمی چندین سال نیز در دودیلانج لوکزامبورگ عضو محفل محلی بودند. در دیدارهای خود با دوستان نیز شرح حالش و ایمانش را عنوان میکرد و فردی ترجمه مینمود عده ای عاشقانه گوش میکردند و از این طریق بامر ایمان می آوردند. در نتیجه خدمات و از خود گذشتگی های این عزیز روحانی خداوند چنان رزرق و روزی نصیبش کرد که تا آخر حیات 26 شهریور 1399 که از این عالم رفت در نهایت رفاه بود و در حق دشمنانش که مالش را غصب کردند نیز دعا میکرد.
این آرامگاه ابدی اوست
یادگاری از شرح حال او را برای کسانی که او را به یاد دارند، مینویسم. تصدیق میکنم که پدر بزرگم در پایان عمر خود، ناشی از بیماریهای اعصابی، دچار ناراحتی بود. مادر بزرگم یک بار از سکته مغزی رنج برد و پس از آن، پدرم نسبت به او با مهر و محبت مراقبت کردند. من یادم میآید که دو روز قبل از وفاتش، در محفلی برای او دعا و مناجات میخواندند. پدر بزرگم گفت: "از عروسم و پسرم نهایت رضایت را دارم." این حرفها برایم چون سنگ تمامی بود. انسانی که برای من ناگفته اینک رفت و خورد همین دو روز قبل از وفاتش قوت زاده را خورده بود. شب عید، مادرم متوجه شد که قوت زاده را آماده کرده بود و این موضوع پدر بزرگم را ناراحت کرد. صبح عید، وقتی میز عید را تمیز میکردند، پدر بزرگم به مادرم گفت: "تو چرا نگفتی که تا شب عید قوت را آماده نمیکنی؟" مادرم با صداقت جواب داد: "مرد بابات پیرمردی است، دلش ضعیف است. شبها قوت زاده را خورده بود. من نخواستم که پدرت ناراحت شود و شما هم ناراحت نشوید. برای من پدرت بسیار با ارزش است." پدر بزرگم از این حرفها راضی بود و به مادرم گفت: "احسنت به تو. باور کن که وظیفه مادری است که چنین گوارایی به مرد بابات دهد. دعاهای پیرمرد، باعث شدند که خدا به او عروسهای محبوب بیشتری دهد تا هزار برابر بیشتر به او محبت کنند."
در آخرین سالهای عمرش، پدر بزرگم به مدت سه ماه در تهران بود، نه در اروپا. از شیر مرغ تا جان انسانی، همه چیز آماده برای او بود. با افتخار به داداشم میگفتم: "با چه زبانی از شما تشکر کنم که این همه محبت به مادرم نشان میدهی؟" او میگفت: "این وظیفهام است. مادری که چنین پسری با معرفت، مومن و زحمتکشی تحویل جامعه داده، به مرد بابات باید از او تشکر کنم."
عاشقانه و خدمتگذاری به والدین و خانواده، حتی پس از ازدواج، از تو انتظار میرود. حرفهای پدرم، نیکی و عشق والدین و همچنین مادر بزرگم، حلیمه خاتون، نمونهای از این محبت است. اینها نشاندهندهٔ وفاداری و ارزشهای اجتماعی هستند که همواره درون هر خانواده وجود دارد.
پدر عزیزم، خیلی متمرکز بر تربیت کودکان بود و دستودلبازی بیشماری داشت. در زمستانها به کار در تهران مشغول بود و در شش ماههای باقیمانده در جاسب، به خرید آب و ملک میپرداخت. یادگاری از او در هر گوشهای از دشتها باقی مانده است، اما این زمینها به ارث نوادگانش نرسیده و افراد دیگر آنها را تصاحب کردهاند. با این حال، آنها با شادی و خوشحالی از مالکیت زمینهایشان حرف میزنند.