شرح حال عبدالکریم به قلم دخترش پروانه صادقی
با یاد خون عاشقان گردن فرازی کردهام شرمم بود از ساحتش دل را اسیر یار کن
پدر من جناب عبدالکریم صادقی در تاریخ اسفند ماه سال 1305 در کروگان جاسب چشم به این جهان گشود. ایشان تنها پسر و فرزند سلطان خانم و سلطان علی صادقی بودند. دوران کودکی و جوانی را در جاسب گذراندند و در سن 18 سالگی بعد از ازدواج با خانم جمیله صادقی اهل نراق به طهران رفته و در آنجا اقامت کردند و مشغول تجارت شدند. ثمره این ازدواج 5 فرزند به نامهای پرویز، پروین، پروانه، کامبیز و ترانه بود که در سال 1351 (میلادی 1972) پرویز به همراه دو جوان دیگر بهایی به نامهای فرامرز وجدانی و پرویز فروغی در فیلیپین به مقام شهادت رسیدند. اگرچه شهادت پرویز عزیز بس ناگوار و طاقت فرسا بود اما پدر و مادر چون کوه مستحکم و استوار به آستان حضرت شکرگذار و در روح ایمان و ایقان آنان ذرهای خدشه وارد نیامد.
چنانچه به خاطر دارم حتی در هنگام سوگواری که تجارت خود را بسته بودند، دیگران را دلداری داده و اگر کسی تسلیت خود را ابراز میکرد آنها با لبخند سرورطلبی خود را نثارشان میساختند. همین روح ایمان و شعف درونی مورد توجه متعصبین و مخالفین امر قرار گرفت و از همان زمان شد چنانچه در ایام انقلاب، او جزء اولین گروهی بود که در محل تجارت به سراغش آمده و او را بازداشت نموده و به او دستبند و به بازداشتگاه موقتی برده و بعد از 2 ماهی با وثیقهای که تعبیر به رشوه گردید، آزاد شدند و بعد از چند ماه برای بار دوم ایشان را دستگیر و این بار به زندان قصر منتقل کردند و مدت این زندان حدود 16 ماه بود. ایشان خاطرات تلخ و شیرین ایام خود را در زندان به قلم آورده بودند ولی متأسفانه هنگامیکه ایشان و بقیه اعضاء سلول برای هواخوری به بیرون فرستاده شده بودند، سربازان تمام اوراق را بدست آوردند و پاره کردند.
آنچه که من برایتان ارسال میدارم مطالبی است که به خاطر سپردهام و طی زمان طولانی که گذشته است همه را دقیقاً حضور ذهن نمیتوانم داشته باشم. اما همیشه این را اشاره میکردند که اگرچه شکنجههای این دوران بیشتر روحی و گاهی جسمانی بود ولی بودن با دوستان و خواندن دعا و مناجات و اشعار در کنار آنها چنان روح ایشان را مملو از شعف و شوق مینمود که به گفته خودشان گاهی امیدوار شدند که زود خلاص نشوند. اکثراً از توضیح جزئیات و نحوه زندگی در زندان ممانعت میکردند چون دوست نداشتن که خاطر مادر عزیز و ما را نگران سازند. همیشه شاکر و خوشحال بودند که چنین موهبتی نصیبشان شده و هرگز کلامی که نشانهای از گلایه و شکایت از احوال زندان باشد بیان نمینمودند.
هنگامیکه فقط چند ماه از زندان ایشان میگذشت سپاه پاسداران به منزل ما ریختند و بعد از توهین و ناسزا به من و مادرم در حالیکه تفنگهای خود را به سوی ما نگاه داشته بودند ما را از خانه پدری بیرون کردند. ناگفته نماند دو مادربزرگ و پدربزرگم (پدر پدری) نیز همراه ما بیرون آمدند. به قدری با عجله ما را بیرون کردند که حتی نتوانسته احتیاجات شخصی خود را از قبیل مسواک و لباس و کفش مناسب را برداریم و به این ترتیب خانه را پلمپ کردند. از آن روز به مدت کوتاهی در منزل یکی از بستگاه سکنی گزیدیم و آنها در نهایت محبت و احترام از ما پذیرایی و مواظبت میکردند. این خبر را پاسداران به پدر در زندان رساندند به امید اینکه ایشان تبری کنند و همینطور اسامی اعضای محفل را افشاء کنند که فکری عبث و بیهوده بود چه که پدر با وجود شوک ظاهری که منجر به اختلال سلامتی ایشان گردید بسیار قاطعانه از افشاء هرگونه اطلاعاتی ممانعت ورزیدند. جا دارد که متذکر شوم اگرچه دوران به ظاهر سختی را میگذراندیم اما روحاً شاد و سرحال بودیم و میدانستیم این امتحانات دنیوی است و ابداً ارزش نگرانی و غصه خوردن ندارد.
پدر به مدت 12 ماه دیگر در زندان مسجون بودند تا بالاخره بعد از وصول وثیقه از طرف بستگان آزاد گردیدند. اگرچه تجارت و محل کسب و کار و منزل و آنچه در بانک بود همگی غصب شده بود و حتی ایشان ممنوع المعامله شدند بعد از آزادی از زندان منزلی را کرایه کرده و به آنجا نقل مکان کردیم.
هر هنگام که به آن دوران میاندیشم و آن ایام پر تلاطم را به یاد میآورم به خود میبالم که پدری مؤمن و موفق داشتم که جز رضای حق و محبوب خود آرزویی نداشت و مادری که در مدت حیات عمر خود جز خدمت نفسی برنیاورد. پدر و مادرم به فاصله 5 سال 1996 – 1991 این جهان فانی را ترک کردند و به ملکوت ابهی صعود نمودند. برای ارواح پاکشان همواره دعا و مناجات تلاوت میکنیم و از جمال قدم رجا دارم که روحشان را قرین رحمت کند.
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما
با اشواق و تحیات بهائی
با نهایت امتنان و تشکر فراوان از خدمت دوستان باوفای جمال مبارک که با عزمی راسخ هم به جمع آوری مدارک و داستان خدمات احبّای جاسب کردند. خلاصهای از آنچه که این کنیز از زندگانی پدر نازنین به خاطر سپردهام در اختیار شما قرار میدهم. با امید آنکه آنچه که مرقوم میدارم در آینده مورد توجه خوانندگان قرار گرفته و آن را نسل به نسل در قلوب فرزندان خود جای گزینند.
بنده فانی پروانه صادقی
28 دسامبر 2016
شرح حال عبدالکریم صادقی به قلم سیارون جاسب
جناب عبدالکریم صادقی در سال ۱۳۰۵ شمسی در محله بالای کروگان جاسب به دنیا آمد و در سال ۱۳۲۵ با خانم جمیله یوسفی فرزند غلامحسین درویش ازدواج نمود. مادر جناب صادقی عمه خانمش بود و خانمش که والدین او هر دو از احبای خوب و مؤمن نراق بودند، همه در آن زمان میگفتند اینها دو رگه هستند و اولادهایشان چه دسته گلهائی خواهند شد. جناب صادقی در ۱۳۷۵/۴/۱۴ در طهران به ملکوت ابهی صعود و خانمش حدود شش سال قبل از او صعود نمود یعنی در تاریخ ۱۳۶۹/۱۱/۱۴. این عزیزان هر دو در گلستان جاوید طهران خاتون آباد جسم عنصری آنها به خاک سپرده شده است. فقط خداوند و مولای شفوق و حنون ما جمال مبارک شاهد و آگاه است که خاک هم شرمنده است که چنین عزیزانی را در خود جای میدهد. اینها منتخبین از طرف حق بوده اند که مانند کوه مقاوم در بلایا و رضایا مانند ابر بارنده در بین عالمیان و مانند خورشید نورانی از اقطار عالم، کمتر کشوری هست یا شهر و روستائی که در زمانی تمام عالم ساکت و آرام باشد.
جوانی مانند پرویز صادقی آن چهره تابناک و نورانی فرزند ارشد این عزیزان که از کودکی از هوش و ذکاوت، زبان شیرین، خوش هیکل و خوش اندام هر صفتی که در یک جوان کامل هست را او دارا بود و تصمیم گرفت با دوستان و همکلاسی های خود در هر نقطه ای که بوی محبت و صفا و وفا به مشامشان نخورده آنها را آگاه کنند و ندای اینکه بیائیم دنیائی پر از مهر و وفا و یکرنگی دور از جنگ و نزاع بسازیم، را برسانند و دنیائی که همه در رفاه و به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم و همه یکدیگر را دوست داشته باشیم، بسازیم. با دوستان خود که مثل خود مظلوم و مؤمن و فداکار به مانیل پایتخت فیلیپین رفت که هم درس بخواند و ندای پیامبر صلح را به گوش آنها برساند. در مدت کوتاه در قلب بسیاری جای گرفت و باعث ایمان عزیزانی گردید. در مرداد ماه ۱۳۵۱ در تابستان داغ با دو دوست عزیزش پرویز فروغی و فرامرز وجدانی این شیرمردان تاریخ هنگامی که در روستائی مشغول نوشیدن نوشابه یا آب خنک بودند، جاهلان و بی رحمان از یزید بدتر آنها را به وضع فجیعی به شهادت رساندند. وقتی خبر جان گداز این عزیزان به ایران رسید و خانواده هایشان مطلع گشتند و کلّ دنیا از این فاجعه هولناک و دردناک خبردار شدند، همه شوکه شدند. ایران غرق در ماتم شد چون این عزیزان هم مانند سالار شهیدان حسین بن علی در غریبی و تنهائی شهید شدند. سرها از تن جدا و بدن مطهر این عزیزان شرحه شرحه شد که پرنده های آسمان هم به حال این جوانان گریستند و نوحه نمودند که شقاوت و سنگدلی تا چه حدّ و حضرت سید الشهدا با خانواده بود ولی اینها یکّه و تنها و غریب جان خود را در راه محبوب بی همتا نثار نمودند. حال هرکس تصور کند و خود را جای عبدالکریم و همسرش قرار دهد. اگر به محکمی تیر آهن باشی کمرت خمیده و میشکند ولی این عزیزان از کوه محکمتر و استوار و به کسانیکه جهت عرض تسلیت می آمدند تازه دلداری می دادند که خداوند این پسر را به ما هدیه داده بود و پسر ما خون پاکش را در راه مولای خود هدیه نمود و دعا کنید قبول درگاه الهی قرار بگیرد. گویند دو صد من استخوان خواهد که صد من بار بردارد. والدین هر سه شهید واقعاً از درون میسوختند و مانند اینکه دست نوازش گر حضرت عبدالبهاء بر سر آنها بود که تحمّل نمائید و این تاج وهاجی است که شما قابل آن بودهاید بر سر گذارید. جلساتی در ایران و طهران و حتی در خارج به مناسبت این عزیزان منعقد گردید. یار و اغیار و احباب و آشنایان سوختند و به این عزیزان تبریک و تهنیت و تسلیت گفتند. جناب صادقی میفرمود پسرم وقتی میخواست برود چون عاشقی بود که لحظه شماری میکرد که هرچه زودتر به معشوق حقیقی خود برسد. به او گفتیم مواظب خود باشید، پرویز خان این شهید مجید فرموده بود مولای شفوق ما حضرت ولی محبوب امرالله فرموده است در این عصر ما دیگر شهید نخواهیم داشت و گفته است پدر جان شهادت آرزوی قلبی ما است ولی هدف اصلی مان خدمت به بشریت است که بدانند از جنگ و جدال دوری کنند و به همنوع عشق بورزند و فکر اصلاح عالم و آبادانی و پیشرفت آن باشند و اگر قبول حق شود ما منادیان امر یزدان هستیم و امیدواریم هرچه صلاح حق است پیش بیاید. این والدین محترم را که بیت العدل اعظم و مولای مهربان ما که همیشه ناظر به اعمال بندگان مؤمن خود بوده است، اجر عظیم و صبر جمیل برای آنها خواسته اند.
چهل و پنج سال از این واقعه میگذرد و نام این عزیزان در همه جای جهان همیشه ورد زبان ها است و هزاران نفر آرزو دارند بتوانند مثل این عزیزان عاشق صادق باشند. مولای محبوب ما فرموده اند:
« بگو شهادت امری است عظیم و از کبریت احمر نفیس تر و کمیاب تر است. نصیب هرکس نبوده و نیست.» (مائده آسمانی – جلد ۴ – ص ۳۴۸)
این جوانان مُلهم بوده اند و لیاقت اینکه نامشان و یادشان تا ابد در تاریخ و در قلب ها باشد، داشتند. در باغ تژه ایران تا اوایل انقلاب عکس این سه شهید قوت قلب جوانان و جامعه بود. این والدین صبور محکمتر و راسخ تر در امور امری پیشگام بودند و بقیه اولادهائی که مانند پرویز خان تربیت شده بودند، کسب معارف امری نمودند و راه خدمت و مهاجرت را پیش گرفتند و هر یک در اقصی نقاط عالم ستاره درخشانی گردیدند. همیشه چهره نورانی این برادر عاشق نزد آنها مجسّم بود که پرویز جان راهت ادامه دارد و ما را شفاعت کن نزد خداوند و طلعات مقدسه که در پیشبرد اهداف تو ما هم موفق گردیم. دنیائی پر از مهر و صفا دور از هرگونه جنگ و جدال و تعصّب خشک بسازیم و به جای آنها صلح و ثبات و وحدت عالم انسانی را از محیط خانواده شروع و به دنیا ختم کنیم. جناب صادقی و خانمش راضی به رضای حق بودند و این موهبت الهی و تاج افتخار را کوچک نشمردند.
جناب صادقی مغازه سه طبقه ای داشت در چراغ برق که در آن چند کارمند جاسبی و وادقانی داشت و از هیچگونه کوششی در مورد آنها دریغ نمی کرد و هرچه از او تقاضا میکردند با جان و دل خواسته آنها را برآورده نمود. کارمندان او از وضع خیلی خوبی برخوردارند و همیشه ذکر خیر او در میان است. در محل کار، جناب صادقی چنان مدیر و مدبّر و کار آزموده بود که اکثر اهالی محل کسب او را مورد مشورت و تبادل نظر قرار میدادند. این مرد شریف به حدّی درستکار و امین بود که شریکی به نام جناب ابرار داشت و تعریف کرده بود چنان صادقی یک دینار حسابش مشکل ندارد. اگر دنیا به نام او باشد او قادر به محاسبه صحیح همه چیز است. بعد از شهادت پسر ارجمندش همیشه در کارهای خیر و کلاس های امری و تعلیم و تربیت از نظر مادی و معنوی پیشگام بود. در تمام مراسمهایی که در کلاس برقرار میگردید، او حاضر بود. مردی بود حرف کم میزد ولی به جایش هر مطلبی را کوتاه و پر مغز و مفید بیان می نمود. او عاشق کوه نوردی و ورزش بود و با دوستان و شوهر خواهرش همیشه جمعه ها در کوه و ورزش بود و میفرمود عقل سالم در بدن سالم است و ورزش باعث شادابی میشود. خانه او در هر محلی که بود مرکز جلسات بود که خانم محترم او و دخترهای مهربانش از همه پذیرائی با آغوش باز و خوشروئی انجام میدادند. آقای صادقی از هیچ کمکی به همنوع و دوستان و احباب و جامعه دریغ نداشت ولی همیشه میگفت کاری که انجام میدهی برای رضای خدا است. دست چپ از دست راست نباید باخبر شود تا چه رسد به اشخاص. اصلاً اهل تظاهر و خودبینی نبود و مردی عالم بین و با درایت و باهوش بود و پشتکار او بسیار عالی بود. او داستان های جوانی و نوجوانی در جاسب و مشکلات و موفقیت ها در طهران، همه را برای جوانان شرح میداد و هیچ کس از سخنان شیوا و شیرین او خسته نمی گردید. همیشه هدفش بود که دولاب یا انبارهای خانه جاسب او پر از گندم باشد که خدای نکرده اگر خشکسالی شد احباء از آن استفاده کنند. این عزیز با اینکه خداوند به او رو کرده بود و ثروت کلان در اختیار او بود ولی با زمانی که نداشت فرقی نکرده بود. همیشه معتقد بود ثروت مانند چرک دست است، اگر آن را در راه خدمت به خلق و امر خرج کردی ارزش دارد وگرنه امانت داریم. بلی این عزیزان با جان و دل تا آخرالحیات از هیچ کوششی دریغ ننمودند.
با رسیدن انقلاب آقای صادقی هم بی نصیب نماند. در اوایل انقلاب ایشان را هم احضار نمودند و چون با آقای ابرار که از احباء بود و سرمایه دار، او را دادگاهی کردند و مدّتی در زندان بود. تمام خانه و کاشانه و مغازه و هرچه او داشت را مصادره نمودند ولی این مرد بزرگ خم به ابرو نیاورد و گفت جوان به آن نازنینی در راه حق رفت، مال دنیا، مال دنیا است و میفرمود مولای محبوب ما فرموده است: « تیر قضای الهی را سینه منیر دوستان لایق و کمند بلای نامتناهی را گردن عاشقان شایق. هرکجا خدنگی است بر صدر احباب وارد آید و هرجا غمی است بر دل اصحاب نازل گردد. عاشقان را چشم تر باید ...» میفرمود سینه منیر به پولداری و فقر نیست و نصیب کسی میشود که غنای روحانی دارد و فکر مسائل را نباید کرد. در جوانی چیزی نداشتیم حالا هم نمی خواهیم. ایشان مشوّق همه احبا بالخصوص ستمدیدگان بود چون او حرفش با عملش یکی بود و حرفهای او در همه اثر میکرد. این زن و شوهر از هیچ کوششی دریغ ننودند بالخصوص خدمت والدین که در صدر همه کارها بود و والدین بسیار از او راضی بودند.
متأسفانه در تاریخ ۱۳۶۹/۱۱/۱۴جمیله خانم در اثر سکته قلبی همسر مهربان را تنها گذاشت و به معبود حقیقی خود پیوست. غم و اندوه آقای صادقی بیشتر شد و مراسم و جلسات شکوهمندی برای همسر برگزار کرد و مخصوصاً که مادر شهید بود و همه آنها را میشناختند و تعداد بسیاری در مراسم های او شرکت کردند و به دعا و مناجات پرداختند و بعد از صعود خانم با دختر نازنینش پروانه خانم خانه ای اجاره نمود و زندگی ساده ای داشت و هیچ ناراحت نبود و تا لحظه آخر عمر مصدر خدمات امری و رفع مشکلات بود. املاک جاسب را هم که مصادره کردند چندین بار به دادگاه های اراک و طهران مراجعه نمود و احقاق حق می نمود و میفرمود ما همه یکی هستیم و یکی مان همه. چندین مرتبه عزیزان جاسبی را که ماشین نداشتند او سوار میکرد و تا اراک و محلات می برد و عشق میکرد تا اینکه در تاریخ ۱۳۷۵/۴/۱۴ به ملکوت ابهی صعود نمود و خواهر مهر پرور او خانم آقا حسینی و همسرش و اولادهایش مراسم آبرومندانه ای برگزار کردند و همه میگفتند پدر مهر پرور همه صعود نمود. تاریخ کمتر امثال این عزیزان از نظر استقامت در ایمان و هرگونه گذشت مادی و معنوی را دیده است. اولادهای خوب او همیشه به یاد پدر و مادر در ایران خدمات شایسته ای انجام میدهند. هرگز نمی توان گفت این عزیزان رفته اند و نیستند، قلب ها به هم ارتباط دارند. مغازه های ایشان را که مصادره کردند و فروختند، هرکس در آن مغازه کار کرد ضرر کرد و با مشکلات روبرو گردید. علت را از همسایگان می پرسیدند که چرا کار ما جور در نمی آید؟ مردم فهمیده و فهیم و با انصاف که کاسب های محل بودند و این بزرگوار را میشناختند، میگفتند این مغازه مال مردی صادق، سالم، صالح، خداپرست بود و به خاطر عقیده اش که بهائی بوده است او را از همه چیز ساقط نمودند اما خریداران مرتب به یکدیگر فروختند. شخصی که سال گذشته این مغازه را خریده است همسایگان به او تذکر داده اند که جریان این مغازه چنین است و صاحب او یک عمر زحمت کشیده است و با درستی و صداقت و امانت اینجا مشهور است. این خریدار به ظاهر منصف از عدّه ای جستجو کرد که اولادهای آقای صادقی را پیدا کنید و با آنها تماس حاصل کنید که مبلغی پول به آنها بدهد و رضایت کامل بگیرد. بالاخره با اولادهای او تماس حاصل کرد و در جواب گفتند ما هرگز چنین کاری نمیکنیم. مغازه پدر ما تنها مصادره نشده است، هرکاری با همه شد ما هم همان کار را خواهیم کرد. به او میگویند ما دعا می کنیم موفق باشی ولی بدانید اگر شما جای پدر ما و ما بودید چه حالی داشتید؟ خریدار به اهالی گفته بود پس آبسردکنی جلو مغازه بگذاریم به نام آقای صادقی که هرکس آب خنک می نوشد ثواب آن برای او و پسر و خانمش باشد. خوشابحال این عزیزان. یادشان گرامی و روحشان شاد و یاور زنده ها.
* دوستان عزیز و همراهان همیشگی وبسایت سیارون جاسب در نگارش شرح حال های جاسبی ها و نیاکان عزیزمان سعی شده تا از خاطرات و جنبه های مختلف زندگی این عزیزان نکته ها برداشته و نوشته شود از این رو شما عزیزان نیز اگر مطالب، خاطرات و یا تصاویری در اختیار دارید که میتواند ما را در تکمیل این شرح حال ها کمک نماید عنایت نموده و برای ما ارسال دارید.
با تشکر