در هر صورت آقای نصرالله در چنین خانواده ای ده ساله شده بود که پدر بزرگوارش در طهران از این جهان تاریک و تنگ به عالم ملکوت صعود می کند و خبر مرگ پدر برای بچه ای که عاشق والدین است، بسیار ناگوار و زجرآور است که یکمرتبه چنین پدری به طهران برود و برنگردد و از فیض حضورش محروم شود. مادر داغدیده جوان که خودش در آتش حرمان میسوزد به اولادها میگوید شما شیر نر هستید و هر کدام مرد دلیری خواهید گردید. شما چشم و چراغ من هستید و گریه و زاری فایدهای ندارد. شما راه پدر را بروید و کارهای خیر انجام دهید که روح او از شما راضی باشد. این مادر ستمدیده مانند مرغی خوش الحان که جوجه هایش را زیر بال و پر می گیرد چنان اوضاع را مدیریت می کند که اهالی جاسب حیرت می کنند. عین الله خان و نصرالله به طهران می آیند و مشغول کار میشوند و مردانی غیور و دلیر می گردند. بعد از چند سالی عین الله خان در پست خانه طهران میدان توپخانه استخدام میشود و نصرالله خان را هم در اداره دارائی مشغول کار می نماید. آن زمان سن زیاد مهم نبود و نصرالله جوانی فرز و باهوش و کاری بود و نامه رسان معروف اداری میگردد و این جوانان مرتب برای مادرشان پول و مایحتاج میفرستادند. همه به یاد دارند اولین قالی دستباف در جاسب منزل محمدعلی روحانی و عمه بدیعه خواهرش و کاشفی بود. نصرالله سعی میکرد پولی جمع نماید و خود را سر و سامان بدهد. او چند دختر عمو و نوه عمو و عمه زاده داشت که حساب میکرد اثاث زندگی را که تهیه کنم، میروم و در جاسب با فلانی ازدواج می کنم اما وقتی رفت دید جا تر است و بچه نیست و دختر دلخواه او ازدواج کرده است.
او مردی بسیار ساده و زحمتکش و آرام و مظلوم بود. پسردائی های او قدرت الله و قوت الله روحانی و عبدالحسین روحانی بودند که با آنها رفیق و دوست بود و در هرکاری با آنها مشورت می نمود و احساس تنهائی نمی کرد. در طهران او مستأجر بود و به حدّی این جوان زیبا و رعنا و خوش هیکل بود که خانمی اهل سنندج و کرمانشاه، پدر سنندجی و مادر کرمانشاهی به نام زینب اردلانی نژاد عاشق او میشود و او را به ستوه می آورد که باید با من ازدواج نمایی و او را تهدید می کند و شروع به محبت کردن به او می نماید و به قول جاسبی ها قاپ این پسر را می دزدد و با او ازدواج می کند. او می گوید چنان همسری برایت خواهم بود که خانواده ات حیران بمانند. آقای نصرالله یزدانی میگوید مادر دارم، برادر دارم و باید همه راضی باشند و در ضمن من بهائی هستم. میگوید هرچه میخواهی باش و مرغ یه پا دارد اگر با من ازدواج نکنی خودم را خواهم کشت و خونم گردن تو را میگیرد و نصرالله تسلیم میشود و ازدواج می کند. مادرش بدیعه خانم تا آخرالحیات میگفت چرا این وصلت انجام شد. این عروس خانم زنی خوش تیپ ولی قلدرمآب بود. وقتی وارد زندگی او گردید همه از او حساب می بردند و بالاخره همه پذیرفتند. زنی کدبانو و با سلیقه بود و با بهائی، بهائی و با مسلمان، مسلمان بود. در جلسات آن زمان شرکت میکرد و در مهمانی ها و عروسی ها همه را می خنداند و شاد بود. نصرالله خدا بیامرز همیشه لبخند بر لبان او بود و خنده های زیبائی میکرد که مورد علاقه همگان بود. در سال ۱۳۳۰ پسری خداوند به آنها عطا فرمود که باعث دلگرمی بیشتر و زندگی بهتر آنها شد. نام این پسر را هوشنگ گذاشتند و چنان این پسر شادی و شعف را به این خانه آورده بود که نصرالله در پوست خود نمی گنجید. ایشان شانس بسیار داشت چون آقای فیض الله یزدانی برادر آخری مغازه دار گردید و تاجر بزرگ ابزار فروشان گردید و ایشان عین الله و نصرالله را صدا زد تا اوقات فراقت را بیایند و در مغازه چکها را وصول نمایند. چنان وحدتی بین برادران بود و با آن تیپ هائی که به رجال بزرگان میخورد و واقعاً هم بزرگ بودند، همه صالح و سالم و خدمتگزار و خوش اخلاق و نسبت به همه مهربان بودند و مانند ستاره ای که در شب تاریک نمایان بود و این ارثی بود که از اجداد آنها نصیب آنها گردیده بود.
آقای نصرالله یزدانی هم حقوق بازنشستگی می گرفت و هم برادرش به او گفته بود هرچه لازم داری پول از دخل مغازه بردار و اختیار تام داری. این سه برادر در مغازه باعث وحدتی بودند که همه فامیل و همشهری های مسلمان و بهائی به آنجا که میرفتند کاملاً از آنها با نوشابه و چای و شیرینی و حتی ناهار پذیرائی میکردند و هرکس از آشنایان هر وسیله ای لازم داشت این برادران با محبت به او مجانی می دادند و خوشحال بودند که خدمتی به همشهری ها کرده باشند. خدا رحمت کند صادقعلی حدادی و احمد قربانی و دیگران را که میگفتند هر تعداد ارّه و سوهان و چکش، تیشه و آچار خواستم یزدانی ها به ما می دادند.
آقای نصرالله یزدانی که خانمش کاملاً تسلّط به زندگی داشت و میگفت حرف، حرف من است، بنابراین مانده بود که با این کودک تک و یگانه چه کند. آنقدر عاشق این پسر بود و از همه مهمتر تربیت و ادب او برایش مهم بود که بهترین راه را انتخاب کرد. به خانم برادرش مولود، همسر عین الله گفت خانمم برای شما ارزشی خاص قائل است، به او بگو تربیت این پسر برای همه مهم است. داریوش و بیژن پسر عموهایش با اینکه شش سال از او بزرگترند ولی میتوانند هوشنگ را درس اخلاق ببرند و با او دوست باشند و از او مواظبت کنند و اقدس خانم هم قبول کرد و مولود خانم مانند مادر در تعلیم و تعلّم هوشنگ کوشید و او جوانی مؤمن و با ادب و درست بار آمد. هوشنگ مانند پدر قد بلند و هیکلی درشت و در جوانی ریش ستاری معروف بود که او گذاشته بود و پسرعموهایش داریوش و بیژن به خارج رفته بودند و هوشنگ جوانی برازنده شده بود و موقع ازدواج او، مادرش برایش مهم نبود که با چه کسی ازدواج می کند و فرقی برایش نمیکرد. مولود خانم که زحمت بسیاری برای این جوان کشیده بود، سعی کرد همسری مناسب برای او اختیار کند که هم بتواند در ظلّ امر باشد و هم همسری انتخاب کند که با اخلاق تند مادرشوهر کنار بیاید و هم با اخلاق پسر یکدانه و دردانه مامان و بابا کنار آید. او آمد و با آغابیگم هاشمی و مصطفی یزدانی صحبت کرد که هوشنگ مانند داریوش و بیژن و سهراب من است و دختر شما اشرف مانند دختر بنده است. با علاقه خاصی که به شما دارم و شناختی که از اشرف از نظر نجابت و ایمان و اخلاق و سازگاری دارم، اگر محبت کنید اشرف دخترتان را قبول کنید با هوشنگ ازدواج کند، ممنون میشوم و قول میدهم موفق خواهند بود و خداوند به آنها هرچند تعداد اولاد که بدهد در ظلّ امر خواهند بود وگرنه مادرش از کردهای سنندج دختر برای او می گیرد و چون هوشنگ خوش تیپ است هر کجا خواستگاری برود به او دختر می دهند ولی عاقبت چه میشود خدا داند. مصطفی و مادرش جواب این خانم محترم را مثبت دادند و نامزدی مفصلی گرفته شد و بعد عروسی مجللی برای آنها گرفتند. چنین عروسی در طهران نظیر نداشت چون خانواده روحانی ها، محبوبی ها و روانشاد امرالله خان مهاجر و کل یزدانی ها و هاشمی ها صدها نفر در آن جمع که الان در خارج هستند، شرکت داشتند و عروسی بی نظیری بود. در آن عروسی فامیلهای اقدس خانم گفتند این چه عروسی است که مشروب در آن نیست گفتیم در هیچ جلسات و عروسی بهائی مشروب وجود ندارد و مشروب را در منزلهای خود بخورید و البته سعی کنید این کار را کنار بگذارید. در این عروسی آقای نصرالله یزدانی و برادران و وابستگان بسیار خوشحال بودند و بهترین کادوها حتی چندین سکّه طلا به این خانواده هدیه گردید.
این عروس و داماد از روز اول سعی کردند درست زندگی کنند و هر مسئله را بین خودشان حل نمایند. خداوند هم محبّتش شامل حال گردید و سه پسر دسته گل هریک از دیگری بهتر به نام های شهرام و شاهین و شهروز زینت بخش خانواده آنها شدند. آقای نصرالله یزدانی اولین نوه اش شهرام که به دنیا آمد بسیار هیجان زده بود و برایش لباس خرید. وارد دو سالگی که شد برایش دوچرخه خرید و هوشنگ و اشرف همسرش را سفارش می کرد جانی از شما و جانی از این بچه. مولود خانم اشرف را دوست داشت و همیشه به او می گفت نگاه به اخلاق زنعمو اقدس نکن. اشرف هم سعی کرد با کمک شوهرش بچه ها را خوب تربیت کند که در این اجتماع آلوده نگردند و سالم و صالح باشند.
آقای نصرالله یزدانی هرگز آب سرد نمی خورد، چائی داغ نمی نوشید. میوه سفت گاز نمی زد و میگفت دندانها خراب میشود. به اندازه ای این مرد خوش لباس بود و زلف زیبائی داشت که همیشه قیافه اش مانند جوانان بود. خوردن و نوشیدن و معاشرت و همه کارهایش با برنامه بود و حکمت در هر کار را خوب فهمیده بود. ایشان تمام وجود سالم بود و حتی یک قرص نخورده بود و یکی از دندانهایش خراب نشده بود. متأسفانه در تاریخ ۱۰/۰۶/۱۳۶۲ قلب او درد گرفت و او را به بیمارستان طوس در طهران بردند و در ICU بستری گردید و پس از دو روز حال عمومی او بهتر گردید و او را به بخش قلب در اطاق خصوصی بردند. تمام فامیل به ملاقات او میرفتند و چهره نورانی و زیبائی داشت. شب ۱۳ شهریور آخرین کسانیکه به ملاقات او آمدند احمد نوروزی خواهرزاده او و بعد مصطفی یزدانی بود. مصطفی وقتی او را دید آقای نصرالله یزدانی گفت مصطفی تو عموزاده منی و برادرزن هوشنگ منی. دنیا به یک طرف و هوشنگ به یک طرف. تو را به خدا هوشنگ نه خواهر دارد و نه برادر و شما چهار برادرید و هوشنگ را به عنوان برادر حمایت کنید و خواهرتان اقدس را بگوئید فکر کند هوشنگ برادر پنجمین شما است. با حالتی این حرفها را می گفت و گفت مصطفی هوشنگ چون تنها بوده و مادرش هم دیکتاتور بود و مرتب به این بچه دستور داده و گاهی هم زور گفته است به این خاطر او قدری عصبی است ولی قلبی پاک مانند آئینه دارد. دروغ هرگز نمی گوید و زبان باز نیست و بسیار آدم درستی است. مصطفی گفت عمو جان ما هم خودت را دوست داریم و هم هوشنگ را پس چرا این حرف ها را می زنی. گفت مصطفی گلم تو پسر عاقلی هستی و این یک وصیت است و دنیا را چه دیدی شاید یکدیگر را ندیدیم. مصطفی گفت خدا نکند انشالله صد سال زنده باشی. نصرالله اصرار کرد که قول مردانه بده و مصطفی گفت چشم. شب به خانه آمد و به همسرش مه لقا گفت دائی ات چنین میگفت و من خیلی ناراحت شدم و صحبت های او بوی وداع میداد. خلاصه برای او دعای شفا خواندند و این عزیز با هرکس که ملاقات کرده بود او با لبخند برخورد کرده بود. صبح زود از بیمارستان به منزل او زنگ می زنند و به خانمش گفته بودند ایشان فوت نموده است و اقدس خانم همسرش طبقه دودم ساختمان بود و پسرش هوشنگ و عروسش طبقه اول بودند و حتی به هوشنگ نمی گوید که پدرت فوت نموده است و همان موقع به روانشاد آقای عبدالله نوروزی برادر خود زنگ می زند که نصرالله خان فوت شده است و فوری باید به بهشت زهرا بروید و او را تحویل بگیرید چون میخواهم او را آنجا خاک کنم. من مسلمانم و حق دارم شوهرم را که وصیت نامه هم ندارد در آنجا خاک کنم. بعد به برادر شوهران و فامیل خبر دادند و همه آمدند و در سالن بهشت زهرا داشتند او را می شستند. آن زمان مرده هائی را که میشستند از پشت شیشه فامیل مرد او را می توانستند ببینند. این اولین فوتی اولادهای عمه بدیعه خدابیامرز بود که به هفتاد سال نرسیده این جهان خاکی را ترک نمود. برادران او روح الله و عین الله و فیض الله و هوشنگ پسرش همه اشک ریزان به خانمش گفتند بگذار او را به گلستان ببریم. گفت مرغ یک پا دارد و همین جا خاک می کنیم.
زمانی بود که احباء بسیار شهید شده بودند و اقدس خانم همسر نصرالله ترس داشت که حقوق همسر را به او ندهند و یا برای پول و خانه اش مشکلی پیش بیاید. خدا رحمت کند برادرانش که گفتند روح هر کجا باید برود، میرود و حال صلاح ندانستند با زن برادر خود بحث کنند. او را در حضور جمع کثیری به خاک سپردند و در خیابان خرمشهر روبروی مصلی فعلی طهران که رستوران نمونه طهران بود، ناهار دعوت کردند. همه همکاران و همسایگان و فامیل در مراسم و پذیرایی تشریف داشتند و هرکس از نجابت و درستی و اخلاق حسنه او تعریف می کردند. جلسات تذکر برای او تشکیل گردید و هر آشنائی شرکت کرد. برادران او چه در سر خاک و چه در جلسه تذکر آرام فقط به یاد برادر عزیز خود که ناگهان مانند پرنده ای پر زد و پرواز نمود و دیگر برنگشت، اشک میریختند و از عموم تشکر میکردند. اینجا بود که مصطفی وظیفه اش سنگین بود و به اتفاق برادرانش باید با هوشنگ که پدر عزیز را از دست داده بود همکاری و همفکری می کردند و تسلی قلب او میشدند و چون خودشان هم پدرشان را در جوانی از دست داده بودند، غم از دست دادن پدر را می دانستند. چند روز و شب هوشنگ را با خانواده تنها نگذاشتند چون مرتب دوستان جهت عرض تسلیت می آمدند و از آنها پذیرائی می کردند و برای شادی روح او دعا و مناجات میخواندند.
در زمانیکه خدابیامرز فوت نموده بود خانه اش قدیمی بود که هر طبقه دو اطاق داشت و راهرو پهن و زیرزمین بزرگ که انتهای زیرزمین در قدیم آب انباری بود که او در برای آن گذاشته بود و اثاث اضافه را در آنجا میگذاشتند. خدابیامرز مردی احتیاط کار و چیز جمع کن بود و همه چیز در این خانه به حدّ وفور بود. این افسانه نیست و حقیقت محض است. شب اول و دوم که فوت شده بود صبح زود اقدس خانم زمانیکه همه در خواب بودند می آمد و به زیرزمین میرفت و بعد از دو ساعت می آمد و آرام به طبقه بالا میرفت. مصطفی خوابش سبک بود و هر دو روز او را دیده بود و به او سلام کرده بود. البته در زیرزمین حمام و وان هم بود و فکر کرده بود او حمام رفته است، در صورتیکه این زن اصلاً سحرخیز نبود. مصطفی برادر اشرف خانم قضیه را به خواهر خود و هوشنگ گفت و همه تعجب کردند زنی که تا لنگ ظهر میخوابد چطور صبح زود می آید و به زیرزمین می رود. شب سوّم مصطفی خواب میبیند نصرالله خان به او میگوید مصطفی آفرین که هوشنگ را تنها نگذاشتی. مصطفی در زیرزمین داخل آب انبار، در را باز کن و در سمت راست، پشت لاستیکهای یخ شکن یک یا دو جعبه است و آنها را بردار و زیر جعبه ها داخل ظرفی مقداری پول و طلا گذاشته ام و آنها را به هوشنگ بدهید تا لنگ نماند. مصطفی از خواب بیدار میشود تا صبح خوابش نمیبرد و اقدس خانم همسر او سومین شب دیگر پایین نیامد و صبح که همه بیدار شدند و خواستند صبحانه بخورند، مصطفی خواب را تعریف کرد و به شوخی یکی گفت خواب زن چپ است. مصطفی گفت برویم ببینیم این نشانه ها درست است یا نه. اشرف گفت راست میگوید و دیدن ضرر ندارد و مادر شوهرم که دو روز صبح زود به زیرزمین رفته حتماً خبر دارد که شوهرش چیزی را پنهان کرده است ولی او جایش را پیدا نکرده است و حق شاهد و گواه است. سه چهار نفر حتی اقدس خانم به اتفاق مصطفی وارد زیرزمین شدیم. آب انبار قدیمی وحشتناک و سیاه بود ولی برق داشت. در را باز کردیم و همان لاستیک ها بود که کنار گذاشته شده بود و دوجعبه چوبی برداشته شد و زیر جعبه ها ظرفی بود که این خدابیامرز یک کاسه پر از طلا و مقداری پول را در دستمالی بسته بود و داخل نایلونی قرار داده بود و روی طلاها بود. ناگفته نماند روی اینها جُلّ یا موکتی بود که عقل جن هم نمی رسید که چنین چیزی وجود داشته باشد. همسرش فوری گفت طلاها همه مال خود من است چه طلای نو و چه کهنه و حتی سکه های طلا. هوشنگ گفت مادر اشکالی ندارد و از پولهائی که بود، یک شب به یاد او همه فامیل را دعوت کرده اند و به نام هفت یا هر اسم دیگری در سالن مجللی همه را پذیرائی کردند. مصطفی به اقدس خانم گفت دو روز صبح زود که میرفتی به زیرزمین به من می گفتی و می آمدم و برایت میگشتم و پیدا می کردم. او گفت چطوری روحش آمد و تو را خبر کرده وگرنه توی این زیرزمین کسی نمی توانست چیزی پیدا کند و مانند اینکه سوزنی را در انبار کاه پیدا کنی. واقعاً روح چنین مردی شاد است و در عالم بالا هم به آرزویش رسیده است و یک عمر عروس و اولادش از همسرش نگهداری کردند و در خانه او هنوز به روی همگان باز است و پسر و نوه هایش افتخار او و مانند خودش مظلوم و خوشتیپ و باکلاس و ساده هستند. ناگفته نماند همسر او بغض مذهبی زیادی نداشت و فقط ترس از نابودی مال یا قطع حقوق داشت. با تمام طلا و پولهای به جا مانده تا آخر عمر به خوشگذرانی و رفتن به سوریه و سنندج و مشهد و شمال مشغول بود و میگفت دنیا دو روز است و همه به خاطر اینکه داد او بلند نشود به او چشم میگفتند که راحت زندگی کنند. امر، امر او و حکم، حکم او بود.
نصرالله بسیار باگذشت بود و بیش از ۱۰ سال مادرزن خود را در طبقه سوم جای داده بود و هزینه و خرج او را می داد. البته برادر خانمی هم داشت که قدری به او سرکشی میکرد و عاشق آقای یزدانی بود و همیشه میگفت من یزدانی را هزار برابر از خواهرم بیشتر دوست دارم و با اینهمه محبتی که به مادرزن نمود ولی خسته نشد. خدابیامرز زمانیکه صعود کرد و همسرش او را در قطعه ۹۷ بهشت زهرا خاک کردند، مصطفی و هوشنگ درخت زیبا بالای سر قبر او کاشتند که رشد کرد و تنومند گردید و غیر از شماره او، نشانه قبر او بود. چهل روز از فوت نصرالله خدابیامرز گذشته بود، مادرزنش را دعوت کرد که بیا، دخترت مرا اینجا تنها و غریب به خاک سپرده و همان هنگام مادر زن هم فوت کرد و در همان قطعه به خاک سپرده شد.
تنها مریضی که آقای یزدانی قبل از فوت داشت کمی گوش او سنگین شده بود وگرنه سالمترین مرد بود. ناگفته نماند طایفه یزدانی ها تنها شانسی که دارند این است که همه سکته می کنند و زمین گیر نمی شوند. این خواهران و برادران هر شش نفر و اکثر پسرعمو و دختر عموهایشان به همین نحو از این عالم رفتهاند.
مطلبی که شاید به نظر عدّی از آقایان تنبل خوش نیاید و تمام خوانندگان زن به روح پر فتوح او و اخلاق او احسنت بگویند این است که آقای یزدانی وقتی در نوجوانی به اتفاق برادران در طهران زندگی میکردند، نه مادری بود و نه خواهری و خودشان غذاپختن را یاد گرفته اند و در ظرف شستن و لباس شستن و تمیز کردن خانه واقعاً خودکفا بودند. این خدابیامرز تمام خرید خانه را میکرد و تمام خانه را تمیز میکرد و حتی چائی میریخت و میگفت خانم بفرما و اقدس خانم هم لذت می برد که چنین گلی و غلام حلقه به گوشی نصیب او شده است. همیشه میگفت زن و مرد فرق ندارد و باید مرد همه کارها را انجام دهد چون زن ظریف است و باید خوب از او مواظبت کرد.
چه راحت این عزیز از این عالم رفت و هرگز کسی از دست و زبان و اخلاقش افسرده نگردید. همه از او راضی بودند و خدا هم از او راضی باشد و روح پر فتوح و پاک او راه گشای نوه ها و نتیجه هایش باشد که در پناه حق همیشه محفوظ و مصون باشند. چقدر این نازنین به برادرزاده ها و خواهرزاده ها عشق می ورزید و همه را دوست داشت و به همه میگفت از زندگی لذت ببرید و با همسرتان همیشه رئوف و مهربان باشید و فکر پیری خود هم باشید و با اینکه پیر نبود ولی آینده نگر خوبی بود. بعضیها هرچه را دارند میخورند یا جمع نمی کنند و می گویند خدا بزرگ است. هیچ بنده ای به بزرگی و بزرگواری خداوند شک ندارد ولی عقل و خرد و دانش به هر کس داده است که چگونه زندگی نماید که باعث زحمت دیگران نشود. بعضی افراد واقعاً ندارند و بعضی ها هرچه دارند به زور خرج می کنند. ناگهان اگر از این جهان بروند صبح اولاد آنها باید فرض نماید تا والدین را دفن و جلسه ای بگیرد و چند سال قرض مردم را ادا کند پس چه خوبست همه آینده نگر مانند ایشان باشند و خوب زندگی کنند و خوب فکر کنند و خوب برنامه ریزی نمایند و توکل به خداوند را هم هرگز فراموش نکنند و همیشه به فکر امتحانات الهی هم باشند. روح این عزیز شاد و یادش در خاطره ها باقی است.
فراموش گردید که کوچکترین برادرزن هوشنگ که ۱۹ ساله بود، دنبال کار انحصار وراثت و حقوق او را گرفت و در مدت دو ماه حقوق اقدس خانم و کارهای بانکی و خانه مسکونی او حل گردید که اقدس خانم میگفت خیر ببیند نصرت الله اگر نبود من چه میکردم و جواب شنید که وظیفه مان را عمل کردیم.