پدرش بعد از ۱۰ سال از تولد ایشان فوت میکند و چون ایشان در مدرسه دارایی در مقطع دبیرستان تحصیل کرده بود به استخدام وزارت دارایی در آمده بود. ایشان بسیار جوان فعال، فهمیده، باهوش و با معلوماتی بود و چند سال در اداره دارایی تهران کار کرد و بعد کار اداره را کنار گذاشت و چون به کسب و کار آزاد علاقه داشت کم کم وارد کارهای ساختمانی شد و به شغل معاملات و خرید و فروش ملک پرداخت.
او در دوران کودکی به بازی با توپ علاقه زیادی داشت و همراه با هم محله ای ها در جاسب با توپ های پارچه ای که از بافته شدن کش به یکدیگر درست شده بود به بازی زیر توپ زنی که کمی شبیه به بازی کریکت امروزی است با هم محله ای ها میپرداخت. او پیشرفت خوبی در بازی با توپ کرد و کم کم به فوتبال علاقمند شد و در زمان جوانی گلر تیمی بود که محمد رضا شاه پهلوی نیز در آن بازی میکرد. پیشرفت او به حدی بود که عکس او را در یکی از مجله های آنزمان انداخته و از او تقدیر کردند.
دو خاطره کوتاه از عبدالله مهاجر جاسبی
روزی معماری که با او کار میکرد به حضور او میاید و میگوید که من در دارایی کاری دارم که باید انجام بدهم ولی خودم از پس آن بر نمیآیم برای همین از عبدالله خواهش میکند که همراه او بیاید و چون با امور دارایی آشنایی داشته این کار را برای او انجام بدهد. عبدالله قبول میکند و معمار از کار دست میکشد و لباسهای مرتب میپوشد و به همراه عبدالله به سمت دارایی میروند. در بین راه عبدالله میگوید که من باید در شهرداری کاری انجام بدهم پس برای مدت کوتاهی به شهرداری میرویم و بعد می رویم به دارایی. وقتی به شهرداری میرسند به دنبال جای پارک برای ماشین میگردند که آن روز بسیار روز شلوغی بوده تا اینکه یک جای پارک پیدا کرده و ماشین را با سختی پارک میکند و به اتفاق معمار به دارایی میروند موقع برگشت وقتی معمار میخواهد سوار ماشین عبدالله بشود چون ماشین به سختی پارک شده بوده نمیتواند سوار بشود و صبر میکند تا عبدالله ماشین را از پارک در بیاورد تا او سوار شود. عبدالله که خیلی مشغله فکری داشت بعد از در آمدن از پارک در جاده یک طرفه شهرداری به مسیر خود ادامه میدهد و فراموش میکند که معمار را سوار کند و منتظر سوار شدن او بشود و بعد از گذشتن و طی مسافتی در خیابان یکطرفه عبدالله از معمار میپرسد که کدام قسمت دارایی باید برویم که خوب جوابی نمیشنود که یکدفعه متوجه میشود که فراموش کرده که معمار را سوار کند و او جا مانده خلاصه معمار میگوید آن روز من دست از کار کشیدم تا امور مالیاتی را انجام بدهیم که متاسفانه نشد و دست از پا درازتر به خانه بازگشتم....
خاطره دوم
روزی وعده ملاقاتی با یک مدیر کل یک شرکتی داشتم. لباسهایم را پوشیدم و کراوات زده و عطر و ادکلن، خلاصه مرتب و منظم که به سر قرار بروم. برای همین از خانه درآمدم و با ماشین برای رفتن به سر ملاقات در آن ترافیک سنگین روز به راه افتادم. در اواسط راه یکدفعه متوجه شدم که کفش هایم را فراموش کرده ام پایم کنم و سرپایی(دمپایی) پایم است. و هیچ راه برگشتی نداشتم ....