
آقا فضل الله در جاسب شش کلاس درس خواند و بسیار دانا و باخرد و با ادب در جمع ها و در مقابل اهالی ظاهر میشد. از همّت بلند و شجاعت خاصی برخوردار بوده است. پدر او چون سرکار قالی ها و مباشر بود به تمام اطراف و اکناف کاشان و اطراف جاسب سرکشی داشته است و در زمانهای قدیم که معامله و داد و ستد و رفت و آمد مینمود، میگفتند خانه خواه است و خانه خواه رفته است. روزی پدرش او را که 14 – 15 سال داشت یکبار تخم شبدر به او میدهد که ببرد. آقا فضل الله به نیاسر از توابع کاشان میرود و آن را به خانه خواه میبرد و پولش را میگیرد و بازمیگردد. تخم شبدر را بار الاغ می کنند و او وسط بار می نشیند و بعد از 4 – 5 ساعت به آنجا میرسد و شب می ماند. فردا خواهر پول تخم شبدرها را به او میدهد و موقع زردآلوهای نیاسر کاشان بوده است. نیاسر روستای بسیار زیبائی است که ملوک ضرّابی اهل آنجاست و آبشار بسیار زیبائی دارد. خلاصه آقا فضل الله دو جعبه زردآلو را میآورد و اول جاده نراق کتیراکن ها که اهل محمدیه اصفهان بودند، این بچه با تربیت به آنها خدا قوت و سلام می کند. آنها که همه در بیابان خسته و کوفته بودند، از او می پرسند داخل این جعبه ها چیست؟ آقا فضل الله با کمال صداقت میگوید زردآلو است و برای پدرم می برم. آنها سوء استفاده نموده و بیشتر زردآلوهای این نوجوان را از او میگیرند و او هم از ترس جرأت نمی کند حرفی بزند. 30 نفر کتیراکن در مقابل یک پسر بچه عادلانه نبود. خلاصه او که به جاسب میرسد به پدرش میگوید بابا اوّل جاده نراق کتیراکن ها زردآلود را خوردند. آقا فضل الله ناراحت و غمناک شد و حرکت زشت آنها را که دید، صبح به دلیجان میرود و دو ژاندار به آنجا میبرد و میگوید شما خجالت نکشیدید جلو پسر بچه را گرفتید و زردآلوهای او را مانند دزد سر گردنه از او گرفته اید و این بچه را ترساندید. سید عبدالله چنان ابهتی داشت که قابل وصف نیست. ژاندارم ها می گویند باید شما را به پاسگاه ببریم و جریمه شوید و تنبیه گردید تا دیگران از این کارها نکنند. همه التماس می کنند و هر کدام تقصیر را گردن دیگری می اندازد. دو نفر از کتیراکن ها می گویند آقای ناشری شما حق دارید و کار دوستان ما زشت است ولی هوس زردآلو کرده بودند. ما شرمنده ایم و قول می دهیم هرگز چنین کاری نکنیم. آقای ناشری آنها را می بخشد و به آنها میگوید من بهائی هستم و هرگز نمی خواستم کسی را تنبیه یا زندان کنم. خواستم یاد بگیرید ادب و درستی مایه افتخار هر شخصی است. وقتی می فهمند سید عبدالله بهائی است دو سه نفر از آنها میگویند الله ابهی و ما هم از احبای محمدیه اصفهانیم و شرمنده هستیم. سید عبدالله خوشحال میشود و میخندد و میگوید مگر درس اخلاق نرفتید. خلاصه مأمور ژاندارمری مرخص میشود و سید عبدالله با آنها دوست میشود و به جاسب برمیگردد. همین باعث شد که چندین سال احبای محمدیه به جاسب و نراق می آمدند و گون ها اجاره می کردند و کتیرای فراوان میگرفتند. آقا فضل الله زمانیکه پدر به خادم آباد و به قول ما جاسبی ها بنه کن میرود، 16 ساله بوده است و بعد از چند سال که به حسین آباد کروس میروند دوش به دوش پدر کار میکرد و پدرش هم همسر دومی داشت به نام ملکه خانم که از مادر برای آقا فضل الله بهتر بود. آقا فضل الله پس از سربازی و شوهر دادن خواهرها، در 25 سالگی در سال 1335 با صاحب جان مهری زاده اردستانی که بسیار خوش هیکل و از نظر تیپی همطراز او بود، ازدواج می نماید و به قاسم آباد مهاجر می آیند و باغبانی می کند و خانمش هم خانه داری و قالی بافی می کند و آقا فضل الله بسیار غیرتمند بود.
یکی از احباء به نام آقای مدیری که در کارخانه ایران گاز که متعلق به ثابت پاسال بود، مدیر و رئیس آنجا بود. به آقا فضل الله می گوید تو حیفی بیا و در شرکت ما کار کن و هم بیمه میشوی و هم حقوق خوب به تو خواهم داد. او به کارخانه واقع در جاده کرج میرود و مشغول کار میشود. آقای مدیری میبیند عجب مغز متفکری و عجب پشتکار و اخلاقی او دارد. او را سرپرست کارگاه می کند و به او اختیار تام میدهد. آقا فضل الله ابتکارات و سلیقه خاصی داشته است و چندین همشهری های جاسبی و احباء و دوستان غریبه های مورد اعتماد را از قبیل علی اکبر رضوانی، میرزا مظفر شریفی، منوچهر ناصری، محمود رضوانی، ماشاالله مسعودی و عطاءالله رضوانی و برادرش عبدالحسین ناشری و غیره را به سرکار می برد. چنان وحدت برپا نموده بود که حساب ندارد و بعد از چند سال کارخانه بسیار بزرگ وسیعی در جاده شاه عبدالعظیم ساختند. ایشان مسئول دستگاه های خم و تولید کپسول و اجاق گاز و غیره گردید و به اندازه ای امین، خوش اخلاق و رستگار بود که مرتب یا کتباً یا شفاهی مورد تشویق قرار میگرفت. کارساز و مبتکر و رحیم دل و با گذشت بود و برای کلیه پرسنل خود اضافه کار و پاداش میگرفت چون صادق واقعی بود و هرگز دروغ نگفته بود و کار زشتی از او سر نزده بود. حرف او حرف اول بود و از شجره پاک و طاهر چنین افرادی به عمل می آیند و مانند خورشید نورانی و ابر بارنده بود.
آقا فضل الله الان 86 سال دارد و همان اخلاق خوش را دارد و فقط گوشش کمی سنگین شده و چشمهایش با عینک خوب می بیند. هنوز بذله گو و خوش سخن است و داستانهای امری و قدیمی را تعریف می کند و به همه می گوید حیف است تعالیم الهی را اجرا نکنید. حیف است عمرها بسر آید و افسوس بخورید. تا می توانید و تا زنده هستید ملاقات دوستان و اقوام بروید و رضای حق طلبید. تعریف میکرد 13 ساله بودم پدرم دیسک کمر گرفت و از درد می نالید. با قاطر او را به کاشان خدمت جناب دکتر برجیس شهید بردم. از جاسب جاده خاکی پیچ و خم 95 کیلومتر راه بوده است تا به مقصد برسند. دکتر پدرش را معاینه می کند و میگوید باید 15 روز کامل استراحت کنی و دارو مصرف کنی. دکتر او را در منزل خودش نگه میدارد و به آقا فضل الله می گوید نمیترسید تنهائی بروید. میگوید نه و مقداری وسیله زندگی تهیه می کنند و ایشان قاطر و الاغ را به جاسب می برد و بعد از پانزده روز میرود و او را می آورد و آن زمانها وسیله ای نبود. ای خلق خدا بدانید آیا مانند دکتر برجیس و مانند سید عبدالله و پشتکار پسربچه 13 ساله در این عصر مدرن و ماشینی وجود دارد. یقیناً هست پس با جان و دل راه عزیزانمان را ادامه میدهیم و موفق خواهیم شد. آقای فضل الله ملیحه خواهرش را از کروس آورد و فرستاد درس بخواند و خیاطی یاد بگیرد. بعد از درس و خیاطی با آقا علی اکبر رضوانی ازدواج نمود و آقا فضل الله شاد و سرحال که کار خیری کرده است.
آقا فضل الله و همسرش صاحب یک پسر و چهار دختر شدند که جمعاً را بگویم جوهر تقدیس اند و ثمره زحمات بیدریغ پدربزرگ و والدین نمونه هستند. اولین اولاد احسان الله که همسر او ویدا شیرازی اردستانی بود که دو اولاد به نام های ماهان و شایان دارند. در اواسط انقلاب مجبور شدند به آمریکا بروند. دومین اولاد شهلا خانم همسر هیبت الله اساسی کاشانی گردید و اولادهایش کامبیز در آمریکا و کامران و اشکان در ایران هستند و نوه هم دارد. سومین اولاد وحیده خانم که همسر منصور میثاقی اردستانی گردید و دو اولاد دارد که مسعود ازدواج نموده است و یک اولاد دارد و مهشید که دختر او ازدواج نموده است و یک فرزند دارد. چهارمین اولاد فریده خانم که همسر عزت آشید ایزدی گردید و سه اولاد به نام های پریسا، صمیم و نعیم دارند و به جز مادرشان سه اولاد در ترکیه هستند و میخواهند به استرالیا بروند. پنجمین اولاد همسر آقای فرهاد بیوک آقائی اهل ککین قزوین است و یک دختر به نام پروا دارد. سید عبدالله ناشری با اینکه باغها و درختهایت را گرفتند اما 100 اولاد و نوه و نتیجه داری که هرکدام از یک باغ و یک شهر و روستا با ارزش تر هستند. سید عبدالله نمردی و تو ثروتمندی و تو شاهچراغ و شاه کلید بودی. این از ثمره زندگی بزرگمرد تاریخ جاسب است.
آقا فضل الله همانگونه که در اوایل نوشتم در محل کار الگو بود و چندین تشویق نامه شفاهی و کتبی گرفت که اگر میسر شد لااقل یکی را به عنوان نمونه می نویسم و تمام زحمات و صداقت او ر میبینید. متأسفانه در سال 1361 صبح که وارد محل کار میشود، به او میگویند به دفتر بیا با تو کار دارند. او میرود و بعد از سلام و احوالپرسی حکم اخراج او که از قبل تهیه شده بود به او میدهند و به او میگویند این را بخوان. در زیر آن حکم نوشته شد که انشاءالله به راه راست هدایت شود. ناراحت نمیشود و با همان لبخند سابق میگوید اگر راهم راست نبود اینهمه مرا تشویق نمی کردید راهم راست و حرفم راست است. کارخانه از آن شما هر آنکس دندان دهد نان دهد. عاشقانه بیرون آمد و به کارهای ساده ادامه داد و زندگی شیرین و با وحدت خود را حفظ کرد و به بچه هایش گفت ثروت من ایمان من است و افتخار من ایقان من است. اگر مرا قبول دارید از من بهتر باشید چون شما در عصر نوین هستید. مسئولیت شما سنگین است. میان دامادها و عروس و نوه ها چنان وحدت و صفا و وفائی برپاست که همه غبطه میخورند. در تعطیلات و اوقات بیکاری در پارک دوستانی دارد که همه عاشق او هستند و به او میگویند داستانهای زیبای خود را بگو و برایمان دعا بخوان و تو عزیز ما هستی.
در منطقه هائی که سکونت داشت همه از دست و زبان او آسایش و آرامش داشتند و مورد لطف و محبت همگان بود. هرگونه محبتی که بود به برادران و خواهران کوچکتر از خود کرد. پدرش زمانیکه فوت کرد، 500 میش و بره داشت اما این عزیز دوست داشتنی هیچ نخواست و گفت شما برادران من جوانید و لذت ببرید و یاد پدر و مادر مهربان را فراموش نکنید. حال که حسین آباد کروس را هم از برادران او گرفته اند و همه را صاحب گشته اند، به برادرها تصلای قلب می دهد و میگوید در راه حق چه تعداد عاشق مردند و خون دادند و جان دادند و مال دادند.
ای عزیزان عبدالبهاء، هرگاه غمی دارید، آزار می بینید و به شما جفا می کنند و ستم روا می دارند، شما بزرگوار و دلیر و مهربان باشید و این مناجات را با عبدالبهاء در میان نهید:
هوالله
ای پروردگار بی کسم و بی نفس، خاشاکم و خس توئی فریادرس
ع ع
حضرت عبدالبهاء میفرمایند: " دلی را مسرور کنید. گرسنه ای را اطعام نمائید. ذلیلی را عزیز کنید. بیچاره ای را چاره ساز گردید و پریشانی را سر و سامان بخشید. این است رضای الهی. این است سعادت ابدی. این است نورانیت عالم انسانی. باید یاران مجذوب و مفتون یکدیگر باشند و جانفشانی در حق یکدیگر کنند. اگر نفسی از احباء به دیگری برسد مانند آن باشد که تشنه ای به چشمه آب حیات رسد و یا عاشق با معشوق حقیقی ملاقات کند. "
این بیان مبارک را سید عبدالله و پسرش آقا فضل الله به طور کامل عامل بودند.