

بنده هیچ ادعائی ندارم و بنده نحیف و ضعیف خدا هستم ولی مه لقا خانم بنده از شجره طیبه ای مثل آغلامرضا، نوه عمه بدیعه و نوه فرج الله یزدانی و نوه شکرالله ابوالقاسم کاشفی بود. همه دریای علم و معرفت و ایمان بوده و هستند. ایشان در مکتب مادری ساده و مظلوم و آقای شمس الله رضوانی که از ایمان خوب و اطلاعات عمیق برخوردار بود، پرورش یافته بود. وی (شمس الله رضوانی) بزرگ مرد تاریخ بشریت و عالِم با عمل و خیرخواه و مدیر و مُدبّر و آگاه جاسب بود، خداوند رحمتش کند. شبی بنده را دعوت کرد زمین باغ حوض علی در راستان جنب زمین های کاشفی، زمینی را گندم خشکار کرده بود، تخم داخل خاک پاشیده بود و آب می داد که سبز شود. قدری که کمک او کردم گفت مصطفی حضرت بهاءالله را قبول داری؟ بنده گفتم اگر لایق باشم. ایشان گفت تو پسر ساده و لایق و مهربان هستی و پدر و مادرت عاشق تو هستند و بنده بهترین دوست پدرت و مانند برادر او هستم. فکر کن پدرت یا عمویت با تو صحبت می کند. عرض کردم بفرمایید. گفت پدرت گفته مصطفی به سن قانونی می رسد و اولاد ارشدم است. آرزوی مادرش و بنده خوشبختی اوست، اگر می خواهد ازدواج کند مه لقا را بعد از عید که از طهران بر می گردد خواستگاری می کنیم، چون مثل مادرش خانم سلطان مظلوم و نجیب و آرام است. آنوقت مه لقا می شود عروسی که مثل دختر ما است. خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم. ایشان با لبخند ملیح و چهره نورانی که الان هم جلوی چشمم حاضر و ناظر است، فرمود سکوت علامت رضاست. میروی و تا شب عید پول هایت را جمع میکنی و برای پدر و مادر و خواهر و برادرها سوغاتی میخری و بقیه را می آوری بنده خودم خواستگاری می کنم. آفرین به تو پسر خوب حرف شنو و با ادب، برو ببینم چه میکنی. خداحافظی کردم اما صدایم زد و گفت مصطفی از قدیم گفتهاند مادر را ببین دختر را انتخاب کن. گفتم سربازی چه می شود؟ گفت خدا بزرگ است فکرش را نکن. این نازنین تا لحظه آخر عمر یاور بنده بود و عاشقانه می گفت مه لقا دختر بنده و مصطفی پسر بنده است. روحش شاد و یادش گرامی.
بعد از عید 1344/1/19 ایشان برنامه ها را ریخت و ما ازدواج کردیم. همان طور که گفته بودم از سربازی هم معاف شدم. خانمم می گفت انشاءالله بچه مان که در شکمم است خوش قدم باشد. در هنگام حاملگی، همسرم اصلاً ویار نداشت. آخر اردیبهشت 1344 که معاف شدم پدر و مادرم از شوق، جشن و سرور بر پا کردند. بیستم خرداد همان سال جناب حق شناس که پسرش مهندس سازمان آب بود و همسر من نوه عمه او بود، پیغام داد که میخواهد من را نزد پسرش سر کار بفرستد. من شش کلاس سواد داشتم. ایشان نامه ای به پسرش جهانگیر فرستاد و بنده را به عنوان میرزا یا نویسنده معرفی کرد که در یکی از کارگاه های لوله گذاری در کرج مشغول کار شوم. منزل ما انتهای خیابان آریانا که حالا به مالک اشتر معروف است، بود. صبح پیاده جلو پپسی کولا با وانتی که بود، می آمدم. دو نفر سرکار فنی جلو و کارگران پشت وانت سوار می شدند. کارگران ساده شهرستانی در چادرها می خوابیدند و زندگی میکردند. به حدی خجالتی و کم رو بودم که به هیچ کس نمی گفتم که زن دارم و او حامله است. واقعاً رفت و آمد تا پپسی کولا ورزش خوبی بود. عاشقانه مشغول کار شدم اما سه ماه بیشتر کار نکرده بودم. مهندس حق شناس مافوقی داشت به نام مهندس پرویز فروتن که زرتشتی بود. بنده نمی دانستم اداره چیست و اصلاً آگاهی نداشتم. قبل از اینکه مهندس فروتن را ببینم که مردی بسیار قد بلند، سبزه و با کلاس و با ابهّت بود. کارگری چند روز کار کرده بود و من نامه ای به رئیس کارگاه که مهندس حق شناس بود با این مضمون نوشتم که این کارگر انقدر روز کار کرده و حقوق و اضافه کار او این مبلغ می شود و خواهشمند است تسویه حساب فرمائید. نمی دانم تسویه را با صاد نوشته بودم یا سین. نامه را باید مهندس حق شناس امضا می کرد و بعد از اون مهندس فروتن، چون مافوق بود. وقتی که بنده را دید با جذبه ای گفت تو مصطفی یزدانی هستی؟ گفتم بله. گفت تسویه با صاد است یا با سین؟ سرم را پایین انداختم و عرق از تمام هیکلم سرازیر شد. گفت چه کسی تو را سر کار گذاشته؟ گفتم مهندس حق شناس. گفت مگر تو بهائی نیستی؟ گفتم بلی. گفت چرا درس نخواندی؟ گفتم در ده ما بیشتر از شش کلاس نبود. گفت همه بهائی های ده شما دکتر و مهندس و تحصیل کرده اند. گفتم بچه رعیت هستم و امکان نبود به طهران بیایم و درس بخوانم. گفت مصطفی خوب گوشت را باز کن، بهائی بی سواد باید بمیرد. یکی از تعالیم شما کسب علم است پس همین امشب می روی اسمت را کلاس شبانه می نویسی و اگر پول نداری من به تو کمک خواهم کرد و درس بخوان و سر سال مدرک قبولی را بیاور. گفتم چشم و اطاعت امر کردم. شروع به درس خواندن کردم و سر سال با معدل ۱۷/۷۵ قبول شدم. ایشان در این مدت بنده را زیر نظر گرفته بود. یکسال بعد می خواستند در اداره سندیکا تشکیل دهند و شرکت تعاونی جهت وام به کارگران و هیئت مدیره مسکن بنده را عضو این هیئت ها کرد و گفت ایشان لیاقت دارد.
مه لقا با شکم پر قالی می بافت و بنده هم کار می کردم و درس میخواندم. ساعت 5 صبح درد زایمان به همسرم فشار آورد و باید با تاکسی او را به بیمارستان می بردم. عمه ام سحر خیز بود. گفت چقدر زود بیدار شدید؟ و فهمید و به مه لقا گفت حاضر شو با تاکسی یا درشکه به بیمارستان شمالی 3 کمک خیابان نهاور که الان خیابان آزادی است، برویم. عمه ام گفت: مصطفی تو برو سرکار و من هستم. آنها با تاکسی رفتند و بنده پیاده به پپسی کولا رفتم. دیدم خیلی زود است تا سرویس بیاید. استرس داشتم که چه خواهد شد. تصمیم گرفتم هر طور شده خود را به بیمارستان برسانم و در این هنگام سرویس آمد. به آنها گفتم بنده امروز نمی آیم و پیاده سریع به بیمارستان شماره 3 کمک رفتم. وقتی به طبقه 3 که بخش زایمان بود، رسیدم عمه ام داشت به خانمی می گفت شوهرش رفته سر کار. به عمه گفته بودند ایشان نمی تواند زایمان کند باید سزارین شود. چشم عمه سکینه که به بنده افتاد گفت خدا را شکر شوهرش آمد. خانم دکتر که بنده را دید گفت چه بابای جوانی چون دقیقاً بیست سالم بود. خانم دکتر فرم را پر کرد و بنده امضاء نمودم. خانم دکتر گفت عزیزم تو جاسبی هستی؟ گفتم بله. گفت قدرت الله روحانی را میشناسی؟ گفتم بله. گفت بنده باهره روحانی هستم. خیلی خوشحال شدیم و گفت نگران نباش.
باهره خانم بسیار مهربان، مؤمن و دلسوز بود. همسرم را بردند و سزارین کردند و احسان الله بنده به دنیا آمد. اولین زنی که از جاسبی ها سزارین گردید، همسر بنده بود. سیزده روز تمام بیمارستان بود. وقتی او را خانه آوردیم احسان الله بیست روزه بود. عمه او را سر کوچه برد و دکتری به نام دکتر مقدم بود. احسان الله را ختنه کرد و دیناری نگرفت. ایشان هم بهائی کلیمی نژاد بود و روحش شاد باشد. مرحوم پدرم وقتی شنید نوه به دنیا آمده است، به طهران آمد و به گردو در سورنگان رفت و هدیه به نوهاش داد و گفت مصطفی و مه لقا اسم این بچه را احسان الله بگذارید چون دکتراحسان الله مهاجر روح و روان است. ما هم قبول کردیم و نام او را احسان الله گذاشتیم و چون در کرج کار می کردم ثبت احوال کرج که آقای رفیعی نامی بود و از احباء بود، نزد او رفتم و شناسنامه گرفتم. آن زمان خجالت می کشیدم جلو پدر و مادر بچه را بغل کنم. احسان الله اولین نوه دو خانواده بود و همه او را دوست داشتند. احسان بزرگ شد، خیلی با نمک و دوست داشتنی بود. 22 ماهه بود که پدرم او را دید و لذت برد و صعود نمود. وقتی رفتیم خانی آباد و خانواده را از جاسب آوردم، نصرت الله برادرم 3 سال از احسان الله بزرگتر بود. مثل برادر پشت سر هم بازی می کردند و درس اخلاق می رفتند. 6 ساله شد. او را با سرویس به مهد کودک میبرد و وقتی بزرگتر شد به مدرسه و سپس به دبیرستان فرستادم که تا دیپلم درس خواند و اکثراً مبصر کلاس بود. معلم ها و رئیس مدرسه به خاطر ادب او را خیلی دوست داشتند. از کلاس 9 به بعد باید پسرها طرح کار می رفتند و کار فنی یاد می گرفتند. او مکانیکی رفت و همه کار را یاد گرفت. آن موقع ها بیشتر پیکان بود و احسان الله وقتی مکانیکی یاد گرفت ماشین معلم ها را بدون گرفتن پول تعمیر می کرد. پول چه احترامی داشت. احسان الله همیشه دوستانی بزرگتر از خودش داشت و می گفت از بزرگترها همه چیز می توان آموخت. تابستان ها با اخوی بنده نصرت، به جاسب می رفت و عاشق آنجا بود. با همه بچه های مسلمان جاسب هم دوست شده بود. زمینی از عمو عبدالحسینی با منوچهر ناصری پشت خانه عمو شکرالله خریدم که 500 متر بود و درخت گردو و آلبالوی زیادی داشت و بهترین نقطه محل است. زمین را به نام پسرم احسان الله و پسر منوچهر زدیم. گفتیم این دو پسرخاله روزی خانه بسازند که ما بازنشست شدیم تابستان ها برویم و لذت ببریم. ولی وقتی انقلاب شد آن زمین را مصطفی حقگو خرید و دیوار دور آن کشید و به زمین هایی که خریده بود وصل کرد. احسان میگفت پدر عیبی ندارد زمین مال خداست. در خانی آباد جناب نصرالله امینی شهید مجید، همیشه می گفت احسان الله جوانی مؤمن و مخلص درگاه کبریاست و آینده درخشانی خواهد داشت. با این سر و زبان و این مردم داری که احسان دارد، محبوب قلوب است. چون نوه برادرش بود بیشتر افتخار می کرد که جوان بهایی باید اینطور پاک و مهربان و فداکار باشد و باید اعمال و اقوال او یکی باشد. چون بنده همیشه ماشین داشتم این بچه نگاه می کرد چطوری از دنده و فرمان و کلاج و ترمز استفاده می شود. وقتی 12 ساله بود هر روز داخل ماشین بنده را تمیز می کرد. یک روز که ماشین را روشن کردم و خواستم در حیاط را باز کنم، ترمز دستی را کشیدم و پیاده شدم که دیدم ماشین به طرف در می آید. دیدم احسان الله که سرش راست فرمان بود، پشت ماشین نشسته و همین که خواست وارد خانه شود، سمت راست ماشین محکم به دیوار و در خورد و چراغ و گلگیر خورد شد. ترسید و گفتم ناراحت نباش فدای سرت. گفت باب خیلی دوست دارم راننده شوم. من بلدم اما یک کم تند آمدم. بعداً در بیابان یا جاده های خلوت میدادم یاد بگیرد و عشقش ماشین بود. 16 ساله بود که تقاضای گواهینامه کرده بود. در جواب او نوشته بودند پسر گل هر وقت 18 سال تمام شدی بیا. درست رأس 18 سالگی اولین فرصت و اولین بار گواهینامه گرفت. چون مکانیکی هم می دانست ماشین تمام فامیل را درست می کرد. ماشین های او تا آخر حیات همیشه تمیز مثل دسته گل بود. 18 ساله بود که عاشق دختری شد اما دیدیم زود است. به او گفتیم پسرم برو سربازی و برگرد هر کس را دوست داشتی ما حاضریم. او به سربازی رفت و از نظر قانون بچههایی که تک فرزند پسر هستند باید در شهر خودشان خدمت کنند. شانس این بچه جنگ ایران و عراق شروع شد و زمان آموزش در پادگان افسریه بود که همان پادگان موشک خورد. با چه شتابی خودم را به آنجا رساندم و دیدم احسان زنده است. طفلک می گفت پدر نترس. یک بار آدم به دنیا آمده یک بار دیگر می رود. پدر ما خدایی داریم یکتا و مولایی داریم شفوق و مهربان که یاور ماست. آنها را به تیر تلو در بیابان منتقل کردند. داخل چادر زمین خیس بود و از یک طرف چادر مار می رفت و از طرف دیگر بیرون می گردید. با چه عشقی ملاقات او می رفتیم و بسیار خوشحال می شد. هر چه خوراکی برایش می بردم همانجا به دوستانش می داد و می گفت اینها غریب هستند و باید به آنها محبّت کرد، ثواب دارد. می گفت پدر هر چقدر بیسکویت، نخودچی، کشمش و هر خوراکی که در حد توان است بیاور به این سربازهای مادر مرده بدهیم که مولایمان از ما راضی باشد. احسان الله خطی زیبا و اطلاعات خوبی داشت و هنرمند بود. چند بار در پادگان فیلم بازی کرده بود و امتیاز هنرپیشگی داشت و دوره دیده بود. در هر صورت موقع تقسیم سربازها فرا رسید. او را میشناختند که بهایی است و به شهر خاش استان سیستان و بلوچستان تبعیدش کردند. خیلی ناراحت شدیم و فقط دعا کردیم خداوند او را حفظ فرماید. سه روز بعد زنگ زد گفت پدر بنده را در برج گذاشتند تا نگهبانی بدهم. پوتین در پا روی آهن گرم، از بالا آفتاب 45 درجه از سقف، خلاصه دیوانه شده ام. آب اینجا هم بد است، دل پیچه و مشکلات دارم. گفتم توکل به خدا کن. ناگهان ناخود آگاهم بیدار شد. به احسان الله گفتم پسرم حقیقت بهترین سرمایه ما بهائیان است. برو امشب دعا و مناجات بخوان و از حق طلب تأیید کن و صبح برو پیش رئیس پادگان، حقایق را بگو که بنده تک فرزند را بخاطر ایمانم به اینجا فرستادند و پدرم بخاطر ایمانش به دیانت مقدس بهایی حقوق و همه مزایایش را قطع کردند. به ناچار با ماشین کار می کند و به جناب رئیس پادگان بگو ما خیلی مظلوم واقع شده ایم. پناهمان پروردگار عالمیان و یاورمان هموطنان بی نظیر و با وجدان مثل جنابعالی است. فکر کن بنده هم یکی از اعضاء خانواده شما هستم. احسان گفت اگر بدتر شد چه کنم؟ گفتم تو خادم و چاکر عبدالبهائی و او تو را یاری و شفاعت می کند پس برو خدا بزرگ است. گفت: چشم. خدا گواه و شاهد است با همسرم تا صبح نخوابیدم. صبح احسان بعد از دعا و مناجات پیش رئیس پادگان می رود که اگر الان زنده است خدا حفظش کند و اگر از دنیا رفته غریق رحمت الهی شود و در بهشت مأوی گیرد. مطالب فوق را احسان به رئیس پادگان بیان می کند و رئیس پادگان می گوید پسرم بنشین و دستور می دهد برای سرباز چایی بیاورند. از احسان می پرسد با اینکه می دانم بهایی ها دروغ نمی گویند، تو میدانی دکتر لقائی کیست؟ احسان می گوید بنده نمی شناسم. پدرم می گفت چند سال در جاسب بوده و اهل سنگسر است. جناب سرهنگ می گوید او دوست خانوادگی ما است و در این شهر بسیار به ملت خدمت می کند و باعث افتخار ماست که او جزو تبعیدی ها در این شهر است و پزشک حاذق و با تجربه ای است. به احسان می گوید در همین دفتر بمان چون سواد داری و مأمور خرید باش و یا در جابجایی سربازها کمک کن. احسان اطاعت امر می کند و سرهنگ به او می گوید بنده مسلمانم و برای تمام ادیان و مخصوصاً شما عزیزان ارزش قائلم. در جوانی هر دوست بهایی که داشتم سالم و درست و چشم پاک و با خدا بودند. شب احسان زنگ زد و مژده تأیید حق را داد. جناب رحمانی باجناق آقای امینی آنجا بود و گفت احسان خاش افتاده است؟ گفتم آری. گفت خواهر و پسر و اولاد و همسرم همه آنجا هستند و احسان می تواند مرتب به منزل آنها برود و تلفن و آدرس داد. ما به احسان شماره و آدرس را دادیم. آیا اینها تأیید خداوند و طلعات مقدسه نیست؟ باید شاکر بود. احسان الله در دفتر که بود روزی سرهنگ به او می گوید اگر از دوستان شما کسی هست که ناراحت است به بنده بگو. روزی که می خواستند سربازها را تقسیم کنند احسان الله بین آن ها راه می رود و می خواند:
«اللهُمَّ یا سُبّوحُ یا قدوس یا حَنّان یا مَنّان فَرِّج لَنا بالفَضلِ و الاِحسان ... » یا می گفته: «یا الله المُستَغاث». بچه ها فوری به احسان می گویند تو کیستی؟ به همین ترتیب چند جوان بهایی را شناخت و به آنها محبّت کرد و هر کدام که هنری مانند تعمیر بخاری، مکانیکی و سیم کشی داشتند، راحت شدند و خدمت دلسوزانه در پادگان می کردند. این جوانان از روی صدق به رئیس پادگان می گفتند هدف ما خدمت به ایران و هموطنان است و همه را دوست داریم ولی چه باید کرد که همیشه سرکوب شده ایم.
یاد دارم مرتب با ماشین کار می کردم، پول جمع می کردم و به احسان می گفتم با هواپیما بیا که راحت باشی و زمانیکه می آمد بسیار لذّت بخش بود و وقتی می رفت غمناک بودیم. در هر صورت خدمت تمام شد و آمد و مشغول خطاطی و کار شبرنگ گردید و تقاضای پاسپورت نمود. چند سال دنبال پاسپورت بود اما بخاطر عقیده اش به او نمی دادند. نه فقط درمورد او، بلکه درمورد همه احبّاء سخت می گرفتند و بعد از چند سال پاسپورت می دادند و مانند حالا نبود که 48 ساعته پاسپورت حاضر است. فکر میکنم سال 2000 بود که به خدمت عمویش رفت که با او مثل برادر بود و در اروپا زندگی می کرد. ما گفته بودیم اگر دوست داشتی و خواستی، بمان و فکر ما نباش و آینده تو برای ما مهم است. او رفت و هفت ماه خیلی محبّت دید و با کمک عمویش کار کرد و به چند کشور مثل آلمان، پاریس و فرانسه و بلژیک رفت و همه جا را دید. مرتّب نامه می داد و ما جواب می دادیم. در یکی از نامه ها نوشتم پسر گلم با اینکه جای تو بسیار خالیست و ما دلتنگ توئیم ولی اگر مایلی بمان. در جواب نوشت پدر خیلی برای من عزیزی ولی بدان بنده یک ذرّه از خاک ایران، وطن جمال مبارک را با کلّ اروپا عوض نمی کنم و میخواهم در وطنم خدمت کنم. ایران همه جایش عزیز است و تمام ملّت ایران خونگرم اند. دیگر ننویس اگر می خواهی بمان.
در آن سامان هم خیلی ها او را دوست داشتند و حظیره القدس آن سامان را افتخاری کمک کرده بود و نقاشی نموده بود و عشق می کرد که قدمی برداشته است. وقتی آمد به کار خود ادامه داد و بنده که در آژانس کار می کردم و از این راه یک زندگی ساده داشتیم، شهریور ماه 1370 به حمله قلبی دچار شدم و پشت فرمان سکته کردم. دعا خواندم و تا جلو مغازه ای که احسان با جناب امینی کار می کرد، رسیدم و بوق زدم و اشاره کردم که حالم خیلی بد است. روبروی مغازه بیمارستانی بود که بنده را بردند و دیگر نفهمیدم چه شد. ماساژ قلبی داده بودند ولی خوشبختانه بعد از بیست روز کمی بهتر شدم و رگهای کروز بسته شد. بسیار این پسر نازنین به زحمت افتاد. صبح تا ظهر در مغازه کار می کرد و از ظهر تا 11 شب در آژانس بود. چون خود را بیمه کرده بودم و پزشک اجازه هیچ کاری به بنده نداد، آن روز آخرین روز رانندگی بنده بود.
احسان مانند شیر نر کار کرد و آبروی ما را حفظ نمود. ازدواج نکرد که ما ناراحت نشویم ولی جاسبیها و فامیل ها همه به او می گفتند احسان پیر شدی، ازدواج کن، می گفت نمی گیرم تا وقتی یک مورد پسندم پیدا شود ازدواج می کنم، شما فکر خود باشید و خود را فدای ما نمود. زمانیکه خارج بود، خواهرش پسری به نام سناء داشت و حامله بود و دو مرتبه سالار به دنیا آمد. در یک نامه 10 مرتبه اسم سناء را آورد که از او مواظبت کنید. وقتی از خارج آمد صد نفر از فامیل ها و همسایه ها به استقبال او آمدند که فیلم آن موجود است. قبل از آمدن او اشک در چشمانم حلقه می زد، قلم دست می گرفتم روی کاغذ مینوشتم پسرم دلم تنگ است، یا نمیدانی چقدر دوستت دارم یا خانه ما بی تو خلوت و کور است. خدایا اولاد چقدر عزیز است.
احسان الله 12 ساله بود که سرماخوردگی شدیدی بر او عارض گردید و بعد از چند روز با درد شدید از پایش فلج شد. او را در بیمارستان میثاقیه بستری کردیم. روانشاد دکتر طاهر برجیس از نوابغ تاریخ او را معالجه کرد و سالم گردید و گفت: ماهی یک آمپول پنادر 2200 باید تزریق کند تا 20 سالگی همین کار را انجام داد. احسان نسبت به تمام فامیل پدری و مادری بدون استثناء مهربان بود و بسیار با گذشت بود. تنها چیزی که برایش مهم بود خانواده و دوستان و امر جمال مبارک بود. همیشه می گفت چرا ما امر به معروف و نهی از منکر نداریم و میگفت بهایی آنقدر باید آگاه و سالم و با صداقت باشد که هرگز به او تذکّر ندهند و باید جمیع اهل عالم را دوست داشت. در آژانس که کار می کرد بخاطر ادب و اخلاقش مسافرها سر او دعوا داشتند. غیر از اینکه در مورد قیمت کرایه انصاف داشت همه به او انعام می دادند. صاحب آژانس به بنده زنگ می زد و می گفت تو دُرِّ گرانبها داری که همتا ندارد. چندین بار کیف پول و طلا پیدا کرد تا صاحبش را نیافت آرام نگرفت. بنده حقیر نباید تعریف اولادم را بکنم اما کسانی که او را می شناختند چه در ایران و چه در خارج، وقتی این جوان از عالم رفت، همه سوختند.
احسان در سال 1381 آمد و گفت پدر، دختری دلخواه پیدا کردم بیائید برویم او را ببینید و اگر شما بپسندید بنده حاضرم. گل و شیرینی گرفتیم و رفتیم. دیدم جناب فرزانه، پدر دختر آشناست. ایشان فردی مسئول وزارت بهداری اراک و مسئول سم پاشی در روستا و ریشه کنی مالاریا بود که چند روز در جاسب به همه خانه ها رسیدگی و سم پاشی کرده بود و احبّاء را هم زیارت نموده بود. خیلی خوشحال شد و گفت احسان الله پسر ما هست. دیدم دختر او دختر شایسته ای است و کل خانواده مؤمن و با شخصیت هستند و او هم مثل بنده چه خودش و چه خانمش پاک سازی شده و زندگی ساده و آرامی دارند. الهام خانم در دانشگاه خودمان درس می خواند و گفت باید صبر کنید درسم تمام شود و احسان قبول کرد. تقریباً نزدیک دو سال به این منوال گذشت. درس که تمام شد و احسان عاشق دلباخته بود گفت با حال بنده جنوب شهر نمی آیم. فوری خانه را زیر قیمت فروختیم، آمدیم شادمان را خریدیم و بازسازی کردیم و بسیار هزینه کردیم. خانواده اش آمدند خانه را دیدند گفتیم چه کنیم؟ دختر گفت فعلاً ماه صیام است. بعد از عید که دیدن آنها رفتیم، گفت بنده تصمیم گرفتم به آمریکا بروم و درسم را ادامه بدهم. احسان گفت بنده خارج نمی روم اگر دوست داری ازدواج می کنیم هر دو کار می کنیم، زندگانی راحتی خواهیم داشت. الهام خانم قبول نکرد و فوری به وسیله اقوام نزدیک به آمریکا رفت و شروع به درس خواندن کرد. احسان گفت پدرجان خیلی ناراحت شدم ولی به تقدیر و سرنوشت و خواست خدا خیلی علاقه دارم. این هم حکمتی داشته که خدا می داند و شما ناراحت نباشید. بخاطر اینکه اعصاب و روانش کمی آرام بگیرد و عموی خود را مثل برادر دوست داشت دو مرتبه دو ماهی به اروپا رفت و آنجا را گشت و برگشت و به خواهرش گفت تو بیا در خانه من بنشین و همین کار را کردیم. فرش دست بافت و هر چه برای او بود گفت بفروشید. عشقش ماشین نو و تمیز بود. از خارج که برگشت به کارهایش ادامه داد. تابلو شبرنگ و استیل برای کامیون ها و اتوبوس ها درست می کرد و وقت آزاد را در آژانس کار میکرد و بسیار به ما و خواهر و فامیل می رسید. شوهر خواهر را مثل برادر می دانست و او را دوست داشت. بعد از شهادت جناب نصرالله امینی بهترین یاور آقای بهنام امینی و خاله اش بود.
زمانی که خانم ملکی اعلائی روانشاد صعود نموده بود، اولاد او تصمیم گرفتند همشهری ها و فامیل و احباء را در جایی جمع کنند. احسان گفت سالنی آشنا دارم. رفت صحبت کرد و همه احباء را دعوت کرد، چون همیشه از بچگی عاشق جاسب و جاسبی ها بود. 352 نفر ناهار و میوه و شیرینی میل نمودند. جناب جمالی بزرگ همسر ملکی خانم در جمع تشکر و صحبت کرد. بچه های آقا مهدی مناجات خواندند و جناب ذکائی شعری زیبا با آواز از بنان خواند. همه احباء و دوستان همدیگر را دیدند و احسان بیشتر از همه ذوق می کرد. جناب جمالی بزرگ از سفر دوم که آمد دو ماه ایران خانه ما و اکبر پسرش و نوهاش بود. احسان مرتب او را هر جا که می خواست می برد و آقای جمالی روحش شاد، می گفت تو مانند نوه بنده هستی. چون مه لقا را بنده برای پدرت گرفتم اینها اولاد من هستند. احسان از صحبت های آقای جمالی لذت می برد و می گفت بابا چه مرد نازنینی است. وقتی جناب جمالی در استرالیا تنها بود، سعادت می گفت این جا اگر کسی بمیرد هیچ کس به داد او نمی رسد. به خاطر خدا یک نفر برای پدرم پیدا کنید. اما این کار برای ما سخت و دشوار بود و طبیعی است که هیچ اولادی حاضر نیست کسی جای مادرش را بگیرد ولی خب سرنوشت و تقدیر بود. جناب جمالی قبل از اینکه بیاید به بنده زنگ زد، خواهش کرد ما کسی را برای او در نظر بگیریم. ما چند نفر را در نظر گرفتیم و چند جایی با احسانالله او را بردیم. از کرج که بر می گشتیم آقای جمالی گفت مصطفی پسر خوب، من دختر 50 ساله میخواهم. چه کنم، من زن خوشگل می خواهم، چه کنم من بخاطر تنهایی همدم می خواهم. دوست هم ندارم پول بیخودی خرج کنم. خانمی که ساده و کم خرج باشد می خواهم.
عروس عمه ام که خانمی مهربان هست گفت آقا مصطفی خانم صمیمی یک سال است که شوهرش صعود کرده و زنی ساده است و یک پسر در استرالیا دارد، برویم با او صحبت کنیم. زنگ زد و قرار گذاشت. فردای آن روز برای ناهار به منزل این خانم رفتیم. دو تا کوفته تبریزی که هر کدام یک کیلو بود پخته بود. علی اکبر هم آمد و خدا گواه است خیلی از این کارها بدم می آمد. قیافه ملکی خانم راست چشمانم بود ولی چاره نبود. همان روز آن خانم گفت ایشان 20 سال از من بزرگ تر است ولی قیافه نورانی دارد. خودشان با هم قرار گذاشتند که برای آزمایش خون نزد دکترهای احباء برویم. این خانم یک هفته وقت گذرانی کرد که نمی دانم چه کنم. احسان می گفت دختر 15 ساله نیست که نمی داند چه کند! بخت در خانه اش را زده و خلاصه حاضر شد. با احسان و همسرم و بنده خواستیم برویم و آقای جمالی و این خانم را برداریم که شاهد آزمایشگاه یا کارشان باشیم و همراهیشان کنیم که تنها نباشند. احسان خیلی شوخ بود و می گفت آقای جمالی کاش من زرنگی شما را داشتم. مهین خانم مدام می گفت آقا احسان پسر من است. به نزد دکتر رفتیم و آزمایش و عکس و نوار نوشت. به درمانگاه عطار در بهبودی آمدیم. خانم ها که می خواستند آزمایش را انجام دهند از احسان پرسیدند که چه نسبتی با شما دارند؟ با خنده گفت این خانم مادر بنده و این آقا یعنی او پسر مهین خانم صمیمی و بنده پسر آقای جمالی بزرگ و همه خندیدند. چه می کردند! احسان بادا بادا مبارک بادا می خواند. او عشق آقای جمالی بود و در کارهای مهین خانم خیلی کمک کرد. احسان هر وقت مهمانی ماشین نداشت و منزل ما بود و از او درخواست آژانس می کردند می گفت چشم ولی خودش می رفت و آنها را سوار می کرد و اگر راه دور هم بود برایش فرقی نمی کرد. احسان خیلی مقیّد به اجرای حکم و تشکیلات بهایی بود و دوستان بسیار خوب مسلمان داشت که بعد از صعودش خیلی ناراحت شدند.

بلی عزیزان خواننده، هر کدام پسر یا دختر دارید قدر آن را بدانید و در هیچ موردی در حق آنها کوتاهی نکنید. با آنها رفیق و مونس و همراز و همدم باشید. روز 21 فروردین احسان عزیزم صعود نمود. 23 فروردین در گلستان جاوید همان عزیزانی که برای ماشاءالله اسماعیلی برنامه اجرا کردند همان ها مراسم احسان را انجام دادند و گلستان غرق گل بود. بیش از 50 تاج گل آورده بودند. حتی بعضی از دوستان از خارج به فامیل طهران سفارش داده بودند که احسان عزیز است. برادرم نصرت و یکی از دوستان به نام پیام یزدانی گفتند مصیبت سختی است و شما به امتحان افتادید. گریه و زاری و سیاه پوشیدن رضای حق نیست و احسان شاد بود و هرگز نمی خواهد کسی ناراحت باشد. به همه فامیل اعلام کردم برای احسان پسر ما مشکی نپوشید و گریه و زاری نکنید. همه گوش کردند، چه مراسم باشکوه و بی نظیری بود. در تمام طول مراسم اشک از چشم کسی بیرون نیامد ولی وقتی از گلستان خارج شدیم سیل اشک جاری بود.
دو سالن بزرگ جهت صرف ناهار آماده بود. همه پذیرایی شدند، مسلمان و بهایی، فامیل و همسایه، همه تعریف اخلاق حسنه او را می کردند ولی خدا می داند که حاصل 41 سال زحمت و عشق و پشت و پناه انسان یک آن برود چقدر سخت است. فردای همان روز جلسه تذکری در منزل گرفته شد. تاج گل ها جلو درب و عکس او محل را دگرگون کرده بود. صف برای جلسه تذکر از طرف همسایه ها و فامیل و احباء بود و از دو طرف صد متر صف بود و خانه غرق گل بود و خداوند چه طاقتی داده بود. دو نفر ناظم جمع را چند ساعت اداره کردند. کسبه محل و خیلی از کسانی که نه مراسم خاکسپاری و نه مراسم جلسه تذکر را دیده بودند، آمدند و تسلیت گفتند و از حالت سکوت و روحانیت خاص آن جمع به وجد آمده بودند، که هنوز هر وقت ما را می بینند می گویند روح پسرت شاد چون لایق چنین مراسم با شکوهی بود.
بنده و همسرم و دخترم تصمیم گرفتیم هر سال یک جلسه یادبود برای او بگیریم. نه سال، 150 تا 160 نفر از فامیل نزدیک و دوستان و آشنایان بهایی و مسلمان را در سالنی دعوت می کردیم و به یاد او پذیرایی به رسم خیرات و مبرّات می کردیم و در منزل مناجات میخواندیم و خاطره او را زنده می کردیم. خیلی مراسم عالی بود ولی بی حرف نبود. یکی می گفت کبابش چرب بود یکی می گفت ما را دعوت کردند چرا عروس و پسرم را نگفته اند. بهترین تصمیم را گرفتیم و مبلغی را که میخواستیم ناهار و خرج دهیم و همه دارند و هر روز می خورند را برای کسانی که ندارند مایحتاج بخریم و به مریضان و محتاجان واقعی کمک کنیم. البته این مراسم باعث این بود که فامیل ها همدیگر را می دیدند. در هر صورت در گذشتگان محتاج دعا و مناجات و خیرات و مبرّاتند و نباید فراموش کرد. جسم آنها از ما جداست، روحشان با ماست و شفیع ما می باشد.
احسان ماشین سواری پیکان نو داشت و دیدیم اگر راست چشممان باشد همسرم دیوانه می شود. یک سال و نیم منزل یکی از دوستان گذاشتیم و بعد آن را فروختیم و به نامش کارهای عام المنفعه انجام دادیم. خوشحالیم از اینکه یک پسر داشتیم ولی نمونه بود. از نظر ایمان و اخلاق و همنوع دوستی و یاد و خاطره اش در تمام قلب ها باقی است. بزرگ ترین نوه دو خانواده بود و جایی نیست که عکس او نباشد. جایی نیست که از خاطرات و محبت های او صحبت نشود.
20 روز بعد از اینکه احسان صعود نموده بود، پدر و مادر الهام خانم که رفت آمریکا تحصیل کند و احسان با او نرفت، در جلسه خاکسپاری و جلسه تذکر او بودند. الهام از آمریکا آمد و اولین سؤالی که از خانواده اش پرسیده بود این بود که احسان چه کار کرد، ازدواج کرد یا نه، به او می گویند نه ازدواج نکرد، می گوید چه در ایران و چه در خارج هر کس را دیدم مانند احسان نبود و احسان مثیل و نظیر ندارد. حالا آمده ام و اگر او مایل باشد به عنوان بهترین همسر او را می پذیرم. پدر و مادر او با ما تماس گرفتند گفتند الهام چنین می گوید و اگر بفهمد احسان صعود کرده است او هم سکته می کند. به خاطر خدا به او نگویید و باید یک جوری سر او را گرم کنیم. بنده او را دیدم چقدر عاشقانه و خالصانه مثل قبل ما را تحویل گرفت. گفت: احسان گلم کجاست؟ من نباید دروغ می گفتم. گفتم نیست خارج از تهران در خاتون آباد است و واقعاً هم همینطور بود. گفت حالش چطور است؟ گفتم سکته قلبی کرده نمی توان با او صحبت کرد. گفت تو را بخدا تلفن او را بدهید، چه داخل و چه خارج با او تماس بگیرم و بگویم چقدر خوبست و او را دوست دارم. گفتم تلفن ندارد و حال صبر کن تا بعد. چقدر برای بنده این مسئله سخت بود و لحظه بدی بود. ولی ما و خیلی ها از این کار دختر که رفت و احسان نرفت ناراحت بودیم و هر کس مطلبی می گفت. شبی در خواب دیدم عزیزی به بنده گفت اگر پسرت با این خانم ازدواج کرده بود و اگر تو دو تا نوه هم داشتی با این قلب مریض و بی پولی چکار می کردی. دیدن نوه های بدون پدر چقدر سخت بود. ازخواب پریدم گفتم خداوند صلاح را چنین دانسته و به خانم گفتم تا زنده ایم مثل سابق هر کار خیر در حد توان را انجام می دهیم، هم بخاطر حق هم بخاطر روح احسان و هر کس پسر دارد پسر ما است. ما که همه را دوست داریم و هر اتفاقی که برای انسان بیفتد خیر انسان است. مگر خداوند کاری را از روی عمد انجام می دهد؟ این قطره ای بود که از سرگذشت. چهل و یک سال جوان ناکام که خاطرات شیرین از خود گذاشته است.
چون که گل رفت و گلستان در گذشت
نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت

هوالله
ای ورقه مقدسه از مصیبت آن نهال حدیقه رحمانی گریه مکن، مویه منما. آن نهال بیهمال در باغ وراغ عالم امکان وسعت نشو و نما نیافت. لهذا به جنّت الهی شتافت تا در جویبار مشگبار رحمت پروردگار پرورش یابد و از ریزش بارش نیسان غفران طراوت و لطافت بی اندازه جوید . ع ع
چقدر این لوح صحیح و دلنشین است و واقعاً جایی برای این گل نبود.
در مراسم احسان و در سالن ناهار خوری و جلسه یادبود و تذکر درخانه از همه قشر بودند که برای خیلی ها این سکوت و آرامش و روحانیت و دعا و مناجات های دلنشین تازگی داشت. یکی از درویشان به نام آقای فخیمی اجازه گرفت و در سالن بلندگو را گرفت، تسلیت گفت و اظهار کرد تا به حال در تمام عمرم چنین مراسمی ندیده بودم و لذت بردم. امیدوارم در شادی ها شرکت کنم. گفت میخواهم فی البداهه شعری بگویم. گوشی را گرفت و گفت این شعر از زبان احسان الله هست:
مادر منشین چشم بِرَه بر گذر امشب
زین خانه پر نور زین بعد نیایم
آسوده بیارام مکن فکر پسر را
بر حلقه این خانه دگر پنجه نسایم
با خواهر من نیز بگو او بکجا رفت
چون تازه جوانست تحمل نتواند
به دایه بگو احسان مهمان رفیق است
تا بستر من را سر ایوان نگشاید
در ضمن بنده و پدربزرگ هر یک بسیار شعر در وصف احسان بخاطر تسلّی خاطر گفته ایم که به اختصار می نویسم. البته پدربزرگش آقای شمس الله رضوانی بعد از صعود احسان می گفت احسان به خود بنده گفت بنده وقتی پیام بیت العدل اعظم الهی را خواندم که فرمودند احبای الهی تا می توانند از ایران خارج نشوند و ماندن در ایران خدمت است، به گوش جان استماع کردم و به همه گفتم یک دقیقه عمر در ایران را با عمری کامل در اروپا را سودا نمی کنم و افتخار در ایران بودن و خدمت به جامعه ایران ارزش معنوی دارد. ایشان می گفت این جوان مظهر آیه فتبارک الله و احسن الخالقین بود و نمونه مردانگی و الگوی انسانیت بود. محبوب قلوب همگان بود، خیر خواه دوست و دشمن بود و حال که روح پاک و مقدّسش به جنت ابهی و ملکوت ابهی صعود نمود، روحش شفیع ما خواهد بود و این شعر را سرود:

چرا صوت مناجاتش به گوش ما نمی آید
چرا گل چین بی انصاف گلان را می کند پرپر
که قلب ما از کار افتاد دگر بر کار نمی آید
بدان بلبل ازین گلشن بفردوس برین رفته
ملائک هم نشین با اوست بر این گلشن نمی آید
ندا از عرش می آید که احسان غرق احسان است
حضور حق مشرف شد دگر آنجا نمی آید
شعری دیگر:
طیر مقدسی که از این آشیان پرید
عاشق به یار بود و به معشوق خود رسید
در دام خاکدان سیاهی که بود اسیر
آزاد شد و عاشقانه بکوی جنان دوید
گر ماه انورش بتراب و حجاب رفت
روح مقدسش به حضور خدا رسید
احسان جان نام زیبای تو را بر لوح زر باید نوشت
نام زیبای تو را بر تاج سر باید نوشت
ما که نتوانیم نویسیم وصف خوبی های تو
وصف خوبت مثنوی ها با گهر باید نوشت
شعری دیگر:
ای خدا احسان مهمان تو است
ما همه هستیم ز هجر در اضطراب
ای خدا تو طاقتی ده روز و شب
گاه احسان است که می آید به خواب
ای خدا روح عزیزش شاد کن
تا که گردد مست آن جام شراب
از شراب معنوی وافر بده
تا بمثل گل شود عطر و گلاب
شعری دیگر:
تو ای احسان که در پیش خدایی
بیفتاد بین ما و تو جدایی
گل خوش بوی ما پنهان چرایی
نبودی تو جوان بی وفایی
چرا کردی تو ترک آشنایی
امان از دست این روز جدایی
میدانیم آن جهان هم تو شجاعی
بی تو خانه ندارد روشنایی
چرا فکربابای خود نبودی
برای مادرت شعر می سرودی
شب ها از دل نمودیم ناله هایی
می دانیم پیش حق هم با وفایی
شفاعت کن که ما افسرده حالیم
بجای شکر پیش حق ننالیم
شعر از مصطفی یزدانی پدر احسان