در 18 سالگی پدر او (عبدالرزاق) به او میگوید که اگر صبح با دو الاغ به کوه بروی و دو بار بته کوهی تهیه کنی و بار الاغ کنی و تا قبل از غروب آفتاب به ده بازگردی، مثل دیگر جوانان برایت زن میگیریم . این رسم و رسوم که آن زمان ها مرسوم بوده برای اینکه بدانند که فرزند آیا آماده ازدواج است و مرد زندگی است در واقع برای امتحان کردن پسر ها به آنها داده میشد و همیشه از این شروط برای جوانان دهات گذاشته میشد. شروطی مانند :
1) بار بته آوردن از کوه
2) رفتن به قم و کاشان برای فروش زغال و خرید برنج و پارچه و قند و شکر که در جاسب نبوده است
3) بیل زدن یک کرت از زمین در زمان مشخص
4) تنها رفتن به آبیاری در شب و بازگشتن در صبح
5) و از این قبیل امور ...
خلاصه بر میگردیم به داستان ازدواج و شرط پدر امرالله. ایشان شوهر عمه ای داشت به نام وهب قلی که چوپان ده بود و بسیار مرد خوب و خوش اخلاقی بود. از آنجایی که رفتن به کوه با دو الاغ و و جمع آوری بته و آوردن بار بته با دو الاغ برای امرالله بسیار مشکل بود لذا وهب قلی را مجاب میکند که بجای او به کوه برود و تا عصر با دو الاغ بار بته برگردد او نیز بجای وهب قلی در طول آن روز چوپانی کند. لذا چنین میکنند و او گله را که شامل یک سگ و حدود 500 گوسفند بود از وهب قلی تحویل میگیرد و چوپان میشود. در زمان چوپانی او تمامی گوسفندان بعلت اینکه امرالله تجربه ای در چوپانی نداشت سردر گم شده و هر کدام به سویی میروند و مادام پراکنده میشدند و نتوانستند درست چرا کنند. تا اینکه قبل از غروب وهب قلی با دو الاغ بار بته برمیگردد و آن را به امرالله میدهد و گله را از او تحویل میگیرد. امرالله نیز دو الاغ را با خود به نزد پدر میبرد و به او تحویل میدهد و پدر نیز که میبیند پسرش از پس این کار سخت و طاقت فرسا به خوبی بر آمده با ازدواج او موافقت میکند و برای او بعد ها زن میگیرد.