آقا میر دو دفعه به حضور حضرت عبدالبها مشرف میشود و چند لوح نیز از حضرت عبدالبها داشته است او بسیار مرد شجاع و ناطقی بوده است. در ده زمانی به ارباب محمد تهمت و افترا میزدند و مزاحم او میشدند که آقا میر سر راه حاکم جاسب آمده و دهنه اسب را میگیرد و میگوید که تمام هفت آبادی جاسب را به شما من توانستم ببینم(اشاره به حکومت حاکم بر هفت آبادی جاسب) ولی شما یک ارباب محمد را نتوانستید بر من ببینید حاکم سوال میکند . بعد هم دستور رفع مزاحمت اشخاص از ارباب محمد را صادر میکند. در دوره فلسفی نیز خیلی مزاحمت برای این خانواده ایجاد کردند و باعث ناراحتی نوروزی ها شدند ...
ارباب محمد نوروزی به قلم عشرت خانم نوروزی
ارباب با دختر عموی خود زیور سلطان ازدواج کرد که ثمره آن تعداد زیادی فرزند یعنی چهارده فرزند بود که همگی در سن طفولیت صعود کردند و اولین و آخرین با تفاوت سن حدود بیست سال باقی ماندند.
محمد از وقتی شنیده بود آقامیر به امر جدید مؤمن شده بود بسیار نگران بود که مبادا او معتقداتش را بدیانت اسلام سست نماید. یک روز که برای انجام کاری به قلعه رفته بود قبل از رسیدن با خود فکر میکرد خدا کند این بابی درب را بروی من نگشاید که تمام روزم خراب خواهد شد ولی باراده الهی آقامیر درب را می گشاید و محمد هم از این واقعه خوشحال نبود ولی بهر حال کارش را در قلعه تمام می کند و برای انجام امور دیگر می رود ولی آن روز بسیار امور بر او آسان می گردد و حتی الاغی که خیلی سرکش بوده آرام می شود و باعث تعجب محمد می گردد. بهرحال همان روز یا روز دیگر وقتی در مزرعه اش مشغول کار بوده است صدای دلنشینی را می شنود که انگار فردی مشغول دعا و مناجات است. نزدیک می شود و آقامیر را در حال راز و نیاز با خدای خود می بیند. مدّتی در خفا گوش می کند و بسیار شیفته آن لحن ملیح و آن کلمات بدیع می گردد. او نزدیک می شود و از آنچه شنیده بود سئوال می کند و این واقعه باعث ایمان او می شود.
آقامیر تعداد بیشماری را به امر مبارک مؤمن نمود ولی محمد تنها کسی بود که باقی ماند و تا آخرین لحظات حیات با استقامت تمام در مقابل اشرار به امر مبارک وفادار بود. بعد از آقامیر، ارباب محمد تنها مؤمن قریه بود و با همسر و دو پسر و نوه ها در یک خانه بزرگ زندگی می کردند. قسمتی از آن که مخصوص او بود بسیار قدیمی است که اکنون هم موجود است و قسمتی را ارباب برای میهمان ها و مطمئناً جلسات و آمد و رفت مبلغین و مؤمنین آن زمان با معماری بسیار زیبا در زمان خود ساخت و آن هم کماکان موجود است. سخاوتمندی و رعیت پروری ارباب حد و مرزی نداشت.
داستانهای زیادی از پدر و مادرم شنیده ام و مادرم می گفتند در فصل پائیز موقع جمع آوری عسل مقدار زیادی عسل در طشت های بزرگ می ریختند و در حیاط قرار می دادند تا همسایگان و رهگذران که عسل نداشتند از آن میل کنند. همیشه تعدادی افراد برای ارباب کار می کردند. در سالهای قحطی که مردم به سختی زندگی می کردند و اکثراً بزحمت سیر می شدند، بعضی به خانه ارباب می آمدند و تقاضای کار می کردند فقط به نیت اینکه در منزل ارباب غذا بخورند و ایشان با وجودیکه نیاز به کارگر نداشتند آنها را استخدام می کردند. پدرم می گفتند در فصل زمستان کاری نبود و ما خودمان هم بیکار بودیم ولی چند نفری در خانه به عنوان کمک کار بودند و با ما غذا می خوردند و زندگی می کردند. ارباب را در خانواده همگی بابا و همسرش را جوجون می نامیدم. این زوج فداکار به محض فائز شدن به موهبت ایمان تا پایان عمر مورد اذیت و آزار قرار گرفتند. ای کاش می شد جزئیات را ذکر نمود ولی متأسفانه اطلاعات زیادی در دست نیست. آنچه را خدمت خوانندگان عزیز تقدیم می کنم از شنیده ها از پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ و کمی هم از خاطرات دوران کودکی خودم میباشد. ولی همچنین بعضی مطالب را دو فرزند باقیمانده سلطانعلی آقای غلامرضا و مولود خانم عمه مهربان برایم بازگو کردند.
ارباب و همسرش با پسر کوچکتر با کاروان زائرین سفر نمودند و موفق به زیارت بیت مبارک بغداد شدند. البته از طرف همسفران بر آنها صدماتی وارد شد ولی آنها به مقصود رسیدند.
در آن زمان آوردن بوته ها و خارها باعث می شد که مقداری از آن خارها در سر بی موی ارباب نوروزی فرو رود و البته با آن خارها شب خوابیدن ممکن نبود و دخترها هر شب کارشان بیرون آوردن خارها از سر پدرشان بود و البته که سر و صورت هم خون آلود می شد. ارباب و خانواده هرگز در مقابل اشرار سستی نکردند و تنها خانواده مؤمن قریه بودند و هر مشکلی را حل می کردند. بار دیگر اهالی تصمیم گرفتند گله گوسفند ارباب را بچرانند و گوسفندان بقیه مردم را به چوپان ده میدهند. خاندان نوروزی این بار هم راه حل را پیدا کردند. فضل بی منتها همیشه شامل احوال بود از بین نوادگان یکنفر را انتخاب کردند که او سمت چوپانی را بعهده بگیرد.
او کوچکترین پسر سلطانعلی بود. از ایشان پرسیدم عمو جان شما چند ساله بودید که نگهداری گوسفندان را بعهده داشتید؟ گفتند دوازده یا سیزده ساله بودم و این کار سخت از صبح تا شب در کوه و صحرا راه رفتن بدنبال گوسفندان که احتمالاً خطر حمله گرگ ها و یا اذیت و آزار اشرار را هم بهمراه داشته، یک نوجوان بخوبی انجام میداده است. به ایشان گفتم یک روز آن چوپانی با یک عمر صدارت معاوضه نمیگردد.
خاطره دیگر که از مادرم شنیده ام می گفتند یکبار عموی بزرگترم ملاحسین به ده واران رفته بودند اهالی او را می شناسند و می گویند پسر ارباب است او را بزنیم. عمو جان فرار می کنند و با سرعت به وسقونقان می آیند. اهالی واران حتی با اسب به دنبال او می دوند و به او نمی رسند. او همچنان یکنفس می دود تا به قریه وسقونقان می رسد. اهالی از سر و صدا متوجه می شوند که خبری شده است و از خانه ها بیرون می آیند و از قضیه مطلع می شوند و میپرسند برای چه به اینجا آمده اید؟ آنها می گویند این پسر ارباب است آمده ایم او را بزنیم. اهالی وسقونقان هم با کمال شهامت در مقابل آنها می ایستند و میگویند اگر قرار است او کتک بخورد ما خودمان او را میزنیم. شما حق ندارید به ده ما بیایید و کسی را کتک بزنید و آنها شرمنده بر میگردند و عمو جان هم صحیح و سالم به خانه می رسند.
در مورد دیگر پدرم میگفتند که در موقع درو کردن محصول وقتی ارباب از بعضی از افراد میخواهند که به او کمک کنند، کسانی که معمولاً برای او کار می کردند همه باهم متحداً سرباز می زنند که ما برای بابی کار نمی کنیم و هدفشان این بود که امسال کمک نکنند تا حاصل ارباب از بین برود و هیچکس نمی آید. حاصل هم زیاد بود و افراد خانواده خود به تنهایی نمی توانستند انجام دهند. در این موقع ارباب به کروگان می رود و یکسر به منزل جناب عبدالرزاق وارد میشود و قضیه را با او در میان می گذارد. ایشان میگویند ارباب غصه نخور برو ناهار را حاضر کن خودم فردا با پنجاه نفر می آئیم و کارهایت را انجام می دهیم. صبح روز بعد ارباب گوسفند را سر بریده و ناهار را آماده می کند و عده ای از مردان وفادار کروگان می آیند و در عرض چند روز حاصل را جمع آوری نموده و همه را آماده میکنند و به داخل انبارها می برند و البته از محبت و مهمان نوازی این خانواده هم برخوردار می شوند.
چه عشقی، چه اتحادی، روح همگی آنها در ملکوت ابهی شاد و پرفتوح است و اهالی ده این بار هم شکست می خورند و تیرشان به هدف نمی خورد و حصن حصین اتحاد و یگانگی مؤمنین، خود حافظ و ناصر در جمیع شئون بوده و هست.
خصم و نفرت یک بیماری مزمن و واگیردار است. وقتی چند نفر هم با ذات خراب در یک محل باشند بقیه را هم مبتلا می کنند. بارها درب خانه را آتش زدند. یک مورد که مادرم تعریف می کردند ایشان جوان بودند و تازه عروس خانواده و باردار هم بودند. یک روز صبح برای برداشتن آب و شست و شوی به کنار حوض میروند که آن حوض در کنار درب ورودی خانه بود. جلوی اطاق خود ارباب منظره جالب و دوست داشتنی بود. یک درخت بید در یک طرف آن و یک بوته گل محمدی در طرف دیگر آن قرار داشت. بهرحال مادر می بیند مثل اینکه تغییراتی روی داده و درب خانه عوض شده است. به جوجون می گوید چه شده است چرا درب را عوض کردید و آن زن مهربان برای اینکه عروس جوان باردار نترسد و نلرزد به او می گوید چیزی نیست برو دست و صورتت را بشور و صبحانه ات را بخور. مادرم می گفتند من تغییرات را می دیدم ولی از طرفی انکار می شد. بهرحال او بر میگردد و در طول روز آرام آرام بطوری که او وحشت نکند او را در جریان می گذارند. بعد معلوم میشود آنها همان شبانه درب را عوض می کنند و همه جا را تمییز می کنند و آثار را تا آنجا که ممکن بود از بین می برند که عروس جوان صبح وحشت نکند و احتمالاً لطمه ای به او و فرزند در راهش نخورد.
لازم می دانم کمی از دو مادربزرگ بنویسم زیرا بسیاری از اوقات در مواقع سختی آن دو را کنار هم می دیدم و همکاری و محبت خاصی در بین آن دو بخصوص در مشکلات وجود داشت. یادآوری آن خاطرات عشق مرا به آن دو بانوی زیبادل هزاران برابر می کند.
مادربزرگ (مادر مادرم) که او را ننجان می نامیدیم، تاجماه خانم نوه جناب آقامیر بودند و مادربزرگ پدری فاطمه خانم برادرزاده جناب آقامیر بودند و او را ننه آقا مینامیدیم. این دو بانوی خوش قلب و مهربان از طرفی دختر عموی یکدیگر و از طرفی فرزندان آنها باهم ازدواج کرده بودند. رابطه محکم و محبت آمیزی باهم داشتند و اما پدربزرگ مادری سید یحیی متدین بدیانت مقدس اسلام و شاید هم کمی متعصب هم بخاطر خویشاوندی با فاطمه خانم و هم بخاطر اینکه دخترش بتول خانم عروس خاندان نوروزی بود و بسیار همکاری می کرد و هر زمان اشرار در داخل قریه نقشه ای می کشیدند و میخواستند دردسری درست کنند او فوراً مخفیانه بخانه ارباب می آمد و آنها را از خطر آگاه می کرد و آنها هم گاهی در خانه مهیا می شدند و گاهی هم به کروگان می رفتند و در بین احبای آنجا که تعدادشان زیاد بود، پناه می گرفتند.
در یکی از این دفعات اهالی ده به پدربزرگ خبر می دهند که نقشه بدی برای نوامیس نوروزی ها دارند. به او می گویند تو برو و دخترت را بیاور، او سید است و ما نمی خواهیم به او صدمه ای برسد. پدربزرگ با ناراحتی و نگرانی به کروگان می رود و به مادرم میگوید بیا تا برویم. خطری برای این خانواده وجود دارد ولی آن زن جوان در حالیکه بنده حقیر طفلی در دامان او بودم، با کمال شهامت به پدر خود میگوید شما برگردید من از اینها جدا نمی شوم، هرچه بر سر همه آمد بر سر من هم خواهد آمد. این شهامت و ایمان آن زن جوان را همیشه احبای کروگان می ستودند. بهرحال پدربزرگ با ناامیدی بر می گردد و خدا می داند در دل چه غمی داشت و چقدر نگران فرزند دلبند خود بود. از او به نیکی یاد میکنم زیرا بارها از مادرم شنیدم که می گفتند پدرم بخاطر ازدواج من بسیار رنج برد. برایش دعا می کنم که الهی فضل و عنایت حق در آن عالم شامل حالش گردد و این دختر مؤمن در آخرین لحظات حیات پدر کنار او نشست و در گوشش دعا خواند تا او نفس آخر را کشید.
در هر صورت اهالی دست بردار نبودند و در هر روز بطریقی مشکل جدیدی ایجاد می کردند. خوب بیاد دارم برادری به نام امرالله داشتم و آن طفل در یک سالگی صعود کرد. مراسم شست و شوی او در خانه انجام شد و مادربزرگ با چشمان گریان این کار را انجام می دادند. یکی آب گرم می کرد و میآورد و دیگری طفل را میشست. مادرها و عمه ها که همگی جوان بودند گریان بودند و بنده هم طفل سه چهار ساله و ناظر صحنه و دقیقاً نمی دانستم چه شده است. عموهایم به قبرستان رفته و برای طفل قبر میکندند ولی باز یکی از اهالی سر می رسد و پس از اطلاع از مطلب آن قبر را پر نموده و اجازه نمی دهد طفل در آن ده مدفون گردد و بناچار آن طفل نازنین را به گلستان جاوید کروگان می برند و در آنجا مدفون میشود. این معاندت ها هر روز بطریقی ظاهر می شد.
بسیاری از اوقات وقتی خانواده می خواستند نان بپزند، مقدار زیادی از روز قبل آرد خمیر می کردند و با نانوا قرار می گذاشتند و وعده میگرفتند که او می آید و نان را بپزد و در موقعی که خمیر آماده بود و تنور هم داغ پر از آتش ولی نانوا نمی آمد بدلیل اینکه تنور و آرد و خمیر شما پاک نیست. در این موارد تاجماه خانم فرشته نجات میشد زیرا یک مورد را بیاد دارم او برای پخت نان ها آمده بود با وجودی که نانوا نبود و تجربه ای نداشت ولی به کمک و یاری خانواده شتافت و با آن یکی مادربزرگ باهم کمک کردند و نان ها را پختند. البته شاید بخوبی و حرفه ای در نیامد چون بعضی می سوخت و یا در تنور می ریخت ولی بهرحال دخترهای جوان و مادران همه باهم کار را به انتها می رساندند. جوانان و نوجوانان خانواده همگی عادت داشتند و هر روز منتظر خبر جدیدی بودند. هرگز اتحاد و محبت را از دست ندادند و در مقابل اشرار خم نشدند.
مادربزرگ فاطمه خانم در جوانی بعلت بیماری چشم، بینائی خود را تا حد زیادی دست داده بودند و همیشه می گفتند فقط دو سه متر جلوی پایم را می بینم. با وجود این تمام کارهای سخت را انجام می داد و هرگز شکوه و شکایتی از او دیده و شنیده نشد. پدربزرگ (سلطانعلی) هم آنقدر در جاده ها پیاده و گاهی با بارهای سنگین حتی در قسمت کوهستانی جاده ها پایین و بالا رفته بودند که تمام ساق پاهای ایشان مملو از غده هایی باندازه بادام و فندوق بود. البته در آن زمان این چیزها نایاب نبود و تقریباً زندگی همگان در قرا بهمین صورت بود ولی این خانواده با وجودیکه ارباب بودند و وضع مالی خوبی در زمان و مکان خود داشتند، بعلت ایمان به امر مبارک مجبور بودند همه کارها را خود انجام دهند و در موقع ضرورت خیلی وقت ها کارگران آن را رها می کردند.
پدربزرگ سلطانعلی بسیار خوش قریحه هم بودند و اشعار زیادی سرودند که یکی از مبلغین سیار آنها را با خود برده اند برای اینکه چاپ کنند ولی چون مقدار زیادی از آن از ظلم و ستم دشمنان امرالله سخن میگفت، آن شخص محترم صلاح ندیده اند که آنها را چاپ کنند که مبادا بدست اشرار بیفتد و دردسر جدیدی بوجود آید. از این رو بهمین دلیل و یا شاید دلیل دیگر آن اشعار از بین رفته ابیاتی چند بیشتر در دست ما نیست.
مثلاً می گوید:
حسین منگنه مانند حولی رخم بر ضرب سیلی کرد نیلی
و یا در مورد دوستی به نام استاد نوروز از اهالی بیجگان که مرد روشنفکری بود و از طولانی بودن ماه رمضان بخصوص در تابستان شکوه می نموده چنین می گوید:
شخصی ببرم آمده اندر مه روزه اظهار شکایت بنمود از مه روزه
کی دوست کجا شکوه برم از مه روزه سی روزه زیاد است بر این عمر دو روزه
گر باشم و سال دگر این فصل بیاید صد مشت فزون تر زنمش بر پک و پوزه
گفتم که رفیقک دهمت مژده دلکش بخشیده خدا از کرمش یازده روزه
آن نوزده اش بسته به زنجیر عدالت تا آنکه بماند به مکانش همه روزه
رو نزد مبلغ و خبره گر ز قرآن تا اینکه نباشی تو در این عمر رفوزه
این چنین بود زندگی خانواده نوروزی در قریه با تمام پستی و بلندی و سختی ها و البته از خلوص و محبت در درون خانواده لذت می بردند و در کمال سادگی باهم زندگی می کردند تا اینکه کم کم تغییراتی ایجاد شد. پدر و مادرم تصمیم گرفتند به طهران بیایند و ادامه حیات دهند. بنده در حدود شش سال داشتم و وقتی به طهران آمدیم و پدر جوان و ساده تازه از ده آمده به کارهای متعدد مشغول بود و زندگی ادامه داشت. از طرفی هم پدربزرگ و مادربزرگ یعنی فرزند بزرگتر ارباب هم تصمیم گرفتند به طهران بیایند و در نقطه ای به مهاجرت بروند اما برادر کوچکتر یعنی مصیب به طهران آمد با محفل طهران صحبت کرد و به ادعای اینکه او در قریه تنهاست و همسر جوان و فرزندان کوچک دارد و به برادر نیاز دارد، خواستار برگشتن او شد. محفل روحانی هم به سلطانعلی امر فرمودند که به قریه باز گردد و او هم اطاعت کرد و بازگشت. عموی کوچکتر یعنی چوپان خانواده هم برای انجام وظیفه خدمت سربازی به طهران آمد ولی زندگی در وسقونقان کماکان ادامه داشت.
همزمان غوغای فلسفی که دوباره طوفان امتحان بوزیدن آمد و مصائب عدیده در همه جای ایران بوجود آورد. در این قریه هم اشرار دوباره شورش نموده و ایجاد زحمت فراوان کردند ولی این بار اتفاق بدتری افتاد و آن اینکه مصیب فرزند کوچک ارباب طاقت نیاورد و به مسجد رفت و به درخواست اشرار مسلمان شد و از امر مبارک تبری کرد تا بتواند در ده بماند و به زندگی خود ادامه دهد و آنها هم با سلام و صلوات او را پذیرفتند و به حمام بردند و پاکش کردند و غیره .... این عمل او داد بی وفا بر شهامت اشرار افزود و آنها هم دسته جمعی به خانه ارباب آمدند و گفتند یا مسلمان شوید و یا شما را می کشیم. فاطمه خانم عروس بزرگ ارباب که واقعاً استوره شهامت و ایمان بود و بارها این واقعه را برایمان تعریف کرد که هر وقت بیاد می آورم با تمام قلبم او را می ستایم، او می گفت اهالی ده به سرکردگی سید جلال نامی بطرف خانه ما حرکت می کنند. سید جلال لنگ بسته آستین ها را بالا زده و با کارد قصابی در جلو و بقیه در عقب میگویند یا مسلمان شوید یا آماده کشته شدن باشید. فاطمه خانم جلو میرود و خودش چنین می گفت ولّای چارقدم را بالا زدم (ولای چارقد یعنی گوشه روسری) و گفتم این گردن منست بفرما آن را ببر. سید جلال از دیدن این منظره به وحشت می افتد و می گوید نه خون شما نجس است و من دستم را نجس نمی کنم، باید از اینجا بروید. آنها هم با فرصت کمی که داشتند قریه را ترک نموده و راهی طهران شدند.
از جزئیات چیزی نمی دانم و آنچه بیادم هست دو دختر بزرگتر در منازل احبا به آموختن فن خیاطی مشغول شدند و دختر کوچکتر با پدر و مادر ماند. زمانی در قاسم آباد زندگی می کردند که بسیاری از احبای جاسب آنجا بودند. منزل کوچک آنها محل آمد و رفت دوستان و یاران بود چون آرزوی قلبی آنها مهاجرت بود و این زوج تا آخر حیات در نقاط مختلف استان طهران در حرکت بودند. مدتی در اُزگل بودند، جایی که حتی آب نداشت و بسیار سخت بود تقریباً همه اش بیابان بود. یادم است در آن سنین نوجوانی با خودم میگفتم این ها چطور اثاث کشی می کنند. خودشان از این طرف به آن طرف و فرزندانشان حتی خبر نداشتند تا چه رسد به اینکه کمکشان بکنند و مادربزرگ هم دید کافی هم نداشت. عمه جان می گفت یک روز صبح از ازگل برای شرکت در مدرسه تابستانه حدیقه براه افتادیم و ظهر به آنجا رسیدیم و بهرحال چند سالی هم در حصارک کرج بودند. در نزدیکی شهر کرج باغی را اجاره نموده و شاید ده سالی در آنجا و در عضویت محفل روحانی منطقه خدمت می کردند. استعاره ای پدربزرگ در حصارک سرودند که ذکر می نمایم:
دوای جمله امراض از صغیر و کبیر اگر قبول نمایند هست نزد حقیر
هزار نکته باریکتر زمو اینجاست خدا گواست که ما با حقیم و حق با ماست
اگر به نزد من آیند از ذکور و اناث دهم به جمله آنها نشانی ره راست
دهم دوا و هم نسخه های مجانی گر آشکار بخواهند یا که پنهانی
اگر که پاره نمایند رشته تقلید دهند گوش به حرف حقیر عبد عبید
خدا گواست حصارک شود بهشت برین به حق صوره قرآن و آیه یاسین
خدا گواست که سلطانعلی نوروزی طلب کند ز خداوند این چنین روزی
که جمله اهل حصارک رجال یا که نساء همه عزیز و مقدس شوند نزد خدا
در حصارک آخرین فرزند آنها هم ازدواج کرد. کوچکترین دختر مولود خانم که همیشه همراه پدر و مادر بود و از آن پس این زوج تنها شدند. اما تنهایی و کهولت سن هم آنها را از خدمت باز نداشت. پس از آن به شهر ساوه هجرت نمودند و تا پایان عمر در آن شهر بودند. در حالیکه تمامی فرزندان در طهران در نقاط اطراف بودند با وجود تنهایی با قلبی مملو از عشق محبوب به راه خود ادامه دادند و همچنان در نقاط مهاجرتی باقی ماندند تا مادربزرگ مریض شدند و مدتی در طهران در منزل دخترشان بستری بودند و در موقع صعود همه ما در کنارشان بودیم. پس از صعود در گلستان جاوید طهران مدفون گردیدند و پدربزرگ همچنان در ساوه ماندند و چند سال بعد در اثر یک عمل جراحی در طهران صعود کردند و در همان گلستان مدفون گردیدند و به همسر باوفا پیوستند.
و اما برگردیم به آن واقعه که باعث خروج قسمتی از خانواده نوروز از قریه شد. ما در آن زمان در خیابان بوذرجمهری طهران در طبقه بالای یک تجارت خانه زندگی می کردیم. فصل تابستان و هوا هم گرم بود که یک روز غروب عمو غلامحسین با همسرش عالم تاج خانم یزدانی (دختر عبدالحسین یزدانی) با طفل شاید پانزده روزه به نام روح الله از ده رانده شده به طهران و به منزل ما آمدند. شب بسیار سختی بود و من در آن سن و سال نمیدانستم چه شده و چه خبر است. مادرم طبق معمول پشت بام جلوی اطاق را آب و جارو زده برای اینکه کمی خنک تر از داخل اطاق بود. قالیچه ای پهن شده و همه در آن نشسته بودیم بدون کوچکترین وسیله خنک کننده که بسیار معمول بود و این خانواده کوچک در چنین شرایطی وارد شده بودند. آنچه بیاد دارم عمو جان با صدای بلند گریه می کرد و مرتب تکرار می کرد برای پدرم که برادر حتی بوته های خیار را که تازه گل کرده بودند، کندند و پدرم او را دلداری می داد و به او میگفت گریه نکن فردا میروم یک گونی خیار می خرم برایت می آورم. آن دو برادر که بسیار جوان بودند در کنار هم غم و غصه همدیگر را می خوردند و شاید رنگشان از شدت گرما و درد درونشان به کبودی تبدیل شده بود. از طرفی آن دو زن جوان مادر عزیزم و زن عمو جان با کمال نگرانی مشغول آرام کردن آن طفل بودند که بشدت گریه می کرد و نمی دانستند با او چه کنند. بالاخره فکری به خاطرشان رسید و مادر باهیجان گفت قنداق بچه را باز کنیم و این کار را کردند. خوب یادم است من از نزدیک نگاه می کردم، پاهای آن طفل چند روزه مانند پوست جوشیده در آب بود. مادر بیچاره با آن هیکل ظریف استخوانی و آن سفر سخت و آوارگی شاید شیر هم نداشت که آن طفل بنوشد. واقعاً شبی استثنائی بود و کاش بیشتر از این خاطره ها بخاطر داشتم.
آن شب و شبهای دیگر گذشت و خیلی از وقایع یادم نیست ولی یادم می آید مدتی بعد این خانواده کوچک هم مانند بسیاری دیگر از آوارگان جاسب به قاسم آباد منتقل شدند و در یک باغ بسیار پر درخت و میوههای متعدد و زمین حاصلخیز چند سالی زندگی کردند و حق متعال جبران آن چند بوته خیار را چندین برابر در این عالم عطا فرمود. بعد از مدتی عمو جان به طهران آمدند و مشغول کار شدند. کم کم برای خودشان مغازه خریدند و الحمدالله وضع مالی مرفهی برای خانواده فراهم ساختند و در سن حدود شصت سالگی در منتهای ایمان به ملکوت ابهی صعود کردند. هفت فرزند مؤمن بیادگار گذاشتند. از سایر فرزندان سلطانعلی و فاطمه خانم ذکر کوتاهی میکنم. آنها هفت فرزند داشتند و گویا چند فرزند هم از دست داده بودند که نام دو پسر را به نامهای نعمت الله و عباس از مادربزرگ شنیده بودم که آنها زنده ماندند و بزرگ شدند.
طلا خانم – غلامعلی – غلامحسین – غلامرضا – حاجیه ملوک خانم – بهیه خانم و مولود خانم
1.طلا خانم در اول جوانی با شخصی به نام حبیب در قریه ازدواج کرد که بسیار دردسرزا و مشکل آفرین شد و منجر به جدائی گردید. همسر دوم ایشان سید اشرف شریفی بودند که ایشان هم بخاطر ازدواج با خانم طلا صدماتی در راه امر مبارک تحمل کردند. با وجودیکه در جرگه مؤمنین نبودند ولی با صبوری و به احترام همسرشان استقامت کردند. البته ایشان پسر سید علی برادر جناب آقامیر بودند و البته رگ و ریشه ای در امر مبارک داشتند.
2.غلامعلی که با بتول خانم ازدواج کردند. عمری در منتهای صداقت و خلوص با یار و اغیار بسر بردند و چهار فرزند بجا گذاشتند و هر دو به فاصله یکی دو سال از یکدیگر صعود کردند. صعود بتول خانم در طهران واقع شد ولی پدر عزیز در جاسب صعود کردند و چون امکان خاکسپاری در آن محل وجود نداشت با صلاحدید یاران به طهران منتقل شدند که خود داستانی دارد.
3.غلامحسین با عالم تاج خانم یزدانی ازدواج کردند که درباره ایشان ذکری گردید.
4.غلامرضا با توران خانم حصیم ازدواج کردند که همسرشان چند سال قبل در طهران صعود کردند و خود ایشان اکنون در قید حیات و ساکن انگلستان هستند.
5.حاجیه ملوک خانم با آقای اصلان قنبریان ازدواج کردند و صاحب چهار فرزند مؤمن و مهاجر شدند. سالهایی در منجیل و نقاط دیگر بسر بردند و در سالهای آخر حیات عمه جان به منطقه ولی عصر (ولیعهد سابق) از اطراف تبریز مهاجرت کردند و در آنجا پس از چند سال عمه جان در سن چهل سالگی به علت سکته ناگهانی به ملکوت ابهی شتافتند.
6.بهیه خانم با آقای فضل الله نصرالهی ازدواج کردند. ازدواج آنها زیاد طول نکشید چون عمه جان در سن 28 سالگی بعلت بیماری طولانی صعود کردند و در همین چند سال در مهرآباد و منطقه طرشت مهاجر بودند. سه فرزند خردسال در هنگام صعود مادر در سنین 6 سال و 4 سال و تقریباً سه سال به فضل حق بزرگ شدند. دختر بزرگتر که در موقع صعود مادر هنوز به مدرسه نرفته بود منیژه خانم نصراللهی نزویان در دوران انقلاب دوبار مسجون شدند که خود حکایتی دیگر دارد.
7. و آخرین فرزند مولود خانم که در سالهای کودکی و نوجوانی همیشه در کنار پدر و مادر بود با آقای روشن شهبازیان ازدواج کردند. 4 فرزند مؤمن و فعال دارند. جناب شهبازیان چند سالی است صعود کردند و عمه جان در هیچ لحظه ای از خدمت باز نایستاد.
و اما فرزندان مصیب نوروزی که نه تن بودند، عبارتند از:
1-پوران خانم 2- احمد آقا 3-علی آقا 4- آقا لطف الله 5- آقا عبدالله 6- آقا منوچهر 7- کتایون خانم 8- آقا سیاوش 9-غزال خانم
حسن ختام این کلام ناقص اینکه از میان این عزیزان بعضی در امر ثابت ماندند، بعضی به دامان امر بازگشتند و آنهایی هم که اظهار ایمان نمی کنند بسیار مهربان و محب امرالله می باشند. امید آنکه بفضل حضرت محبوب بحسن خاتمه موفق گردیم.