علی آقا در جوانی درد پای شدیدی گرفت که کار کشاورزی برای او مشکل بود پس به طهران آمد و مشغول کار گردید ولی همیشه حامی والدین و خواهر و برادرش بود. زمان سربازی او سپری گردید و در شرکت ایران ماشین انبار ایران گودیر انباردار گردید و به حسن اخلاق و رفتار مشهور گردید. در سال ۱۳۳۶ شمسی با خانم طاهره فروغی اهل نراق ازدواج نمود. برادر ایشان آقای هوشنگ فروغی وقتی دید خواهرش همسر علی آقا حسینی شده است و این بزرگواران خانواده خوبی هستند، از خواهر علی آقا حسینی، خانم آقا حسینی که در آن روز شیر دختری بود خواستگاری نمود و با او ازدواج نمود و به قول جاسبی ها یکی دادند و یکی گرفتند. دو خانواده مظلوم و مؤمن و باتربیت همیشه در یک خانه با همدیگر زندگی نمودند. کسی صدای آنها را نشنید و هر دو خانواده عاشق فداکار و هدفشان تربیت اولادهای خوب بود و همینطور هم شد که اولادهایشان الگوی انسانیت و پاکی و ایمان هستند. خداوند به این عزیزان دو پسر به نام های مهدی که با خانم رؤیا پاکباز شیرازی ازدواج نمود و صاحب دو دختر می باشد و دومین پسر آنها همایون است و سوسن خانم دختر آنها با یک مرد مؤمن انگلیسی ازدواج نمود و دارای سه دختر است. این عزیزان از تحصیلات بالا و زندگی های نسبتاً مرفهی برخوردارند. علی آقا حسینی وقتی آقای عبدالکریم صادقی اخوی بزرگتر او در چراغ برق مغازه ای یا فروشگاهی بزرگ خرید از برادرش خواست کارش را رها کند و در خدمت او باشد که پشت و پناه یکدیگر باشند و در رفاه بیشتر باشند و چه کسی از برادر امین تر برای صادقی بود. از قدیم ها جاسبی ها میگفتند:
برادر با برادر پشت در پشت درخت بی برادر کی کند رشد
علی آقا مردی زحمتکش، جدّی و مردمی بود و در این مغازه که چندین همشهری ها و دوستان کار میکردند، مدیر و مدبّری مثل علی آقا لازم داشت. این مغازه محل خدمت به هم نوع و نان رسانیدن به مردم بود. آقای عبدالکریم صادقی کوه استقامت و ایقان در این مغازه چنان ابهت و احترامی نزد اهالی محل و کسبه داشت که حساب ندارد و با آمدن علی آقا و همکاری او نوراً علی نور شده بود. علی آقا همیشه مصدر کارهای خدمات امری بود و از هیچ کوششی فروگذار نبود. عشقش خانواده و دین و آئین و والدین و خدمت به همنوعان بود. در اوایل انقلاب تمام افرادی که از شهرستانها و روستاها آواره و سرگردان بودند از بویراحمد گرفته تا جاسب و جاهای دیگر را ایشان شب و روز میکوشید آنها را اسکان بدهد، پوشاک و آذوقه تهیه نماید و تمام احباء با ایشان همکاری میکردند چون شناخته شده و مورد اعتماد همه بود. لحظه ای آرامش نداشت و معلمی با تجربه و کارکشته بود که همه از او یاد می گرفتند که چطور به همنوع و هموطن و همدین خدمت باید کرد و خوشابحالش که فکر خود فقط نبود. زمانیکه جاسبی ها را آواره کردند و گفتند باید بروید یا عقیده تان را کتمان کنید و هیچکس به پدر پیر و مادر سالخورده او رحم نکرد و حتی در سرمای زمستان این پیرمرد کوچک که بیش از ۴۰ کیلو وزن نداشت با آن ناراحتی چشم و کهولت سن، جوانها او را بلند کردند و داخل حوض محلّه بالا انداختند که از سرما بمیرد که شریفه خانم زن غلامحسین حیدری که خانمی شریف و باشرف و مسلمان واقعی و اهل واران است، این پیرمرد را از حوض بیرون می آورد و به جوانها میگوید خجالت نمی کشید، هر دینی ایشان دارد آیا رحم و مروّت شما کجا رفته است؟ این سید نیست؟ این به شما چه کرده است؟ من که پنجاه سالم است از ده دیگر اینجا آمدم و همسایه دیوار به دیوار هستیم و جز خوبی هیچ بدی از اینها ندیدم. همین سید آقا پدر علی آقا منزلش روبروی مسجد بود که مخروبه شده بودند و خواستند عده ای مسجد آنجا را احیا کنند و مسجدی نو بنا کنند. نبش کوچه تقریباً سی متر زمین متعلق به آسید آقا بود که از مشهدی حسنعلی خریده بود و جنوب این زمین متعلق به سلطانعلی رفیعی بود. وقتی خواستند مسجد را از نو بسازند و این زمین ها را که برای سلطانعلی و طویله با سقف محکم بود و زمین سید آقا که در سال ۱۳۱۰ که علی آقا به دنیا آمده بود، سید آقا درخت گردو به نام او کاشته بود و این درخت تنومند شده بود و زینت بخش محل بود و بسیار گردو میداد که همه اهالی محل لااقل از آن استفاده میکردند و بچه ها زیر این درخت که سایه داشت بازی میکردند، این دو نفر پول که نگرفتند هیچ، تقدیم به مسجد کردند که مسجد هم بزرگتر و زیباتر باشد. از آسید آقا و پسرش خواهش کردند که این درخت چندین ساله مستقیم بالا رفته است و بگذارند بماند و در حیاط مسجد باشد که طی صورتجلسه ای قبول کردند اما متأسفانه وقتی علی آقا به خاطر حفظ پدر و مادر رنجیده که از دو چشم مشکل داشتند آنها را به طهران آورد و مدّتی در خیابان جمهوری در منزل آقا سیف الله مهاجر با بعضی همشهری های آواره و بی خانه زندگی کردند تا بعد برای آنها خانه خریدند، اما در این حین سید ماشالله نصراللهی که تعصب مذهبی داشت و فامیل آسید آقا بود، کلّ خانه او با اثاثیه اش را غصب می نماید. عزیزانی که مسجد را بنا کردند بجای تشکر از ایشان درخت گردوی به آن زیبائی را از کف بریدند. اکثر مسلمانهای ده کروگان افسوس خوردند که این چه کاری است و این درخت که بهائی نبود. وقتی حاجی علی فرزند خانم خواهر زاده آقا ولی این وضع را می بیند ناراحت میشود میگوید نگوئید کروگان، بگوئید کوفَستان و ناراحت و عصبانی برمیگردد و به واران میرود. او مردی مؤمن و صالح بود. آقا مشاءالله نصراللهی خانه را که تصاحب می کند جناب صادقی شکایت های متعدّدی به دادگاه محلات و دلیجان و اراک نوشته که همه مدارک موجود است. به خاطر پارتی بازی و رد گم کردن میرود مقدار خیلی ناچیزی به عنوان کرایه خانه به بنیاد مستضعفان میریزد. خوب اگر تو کرایه کردی قراردادت کجاست. تازه خانه کرایه ای را که انسان نمیتواند مالک شود. شایع میکند در جاسب خانه را خریده ام آیا مردی به ثروتمندی عبدالکریم احتیاج به پول آن داشت؟ او عشقش خانه ای بود که در او متولد شد و پدر و مادرش در آن زندگی کردهاند. عبدالکریم به خاطر عقیده و ثروت سرسام آورش زندان رفت و همه مالش را مصادره کردند. عبدالکریم که جوان 23 ساله اش در راه عقیده اش شهید شده بود، کسی که یکی از خانه هایش در دروس بیش از دو هزار متر مربع بود و مغازه 3 طبقه چند میلیاردی که چراغ و انبار داشت، همه را در راه حق داد و شکایتی نکرد. خدا رحمت کند زن آقا مشاءالله که جلو حوض در خانه آسید آقا مینشست و به مردم تعارف میکرد بفرمائید و میگفتند خیلی ممنون. آنقدر این زن عالیقدر وارانی شهامت و صداقت داشت که میگفت این خانه آسید آقا است و از این کار شرم آور شوهرش ناراحت بوده است.
سید آقا و همسرش از همه چیز گذشتند ولی برای درخت گردوئی که هدیه پسرشان بود و آن را از کف بریدند، گریه کردند و خیلی دلشان میخواست بدانند چه کسی دستور قطع آن درخت زیبا را داده است اما کسی نگفت و همه به او میگفتند میخواهی چکار کنی؟ میگفت میخواهم حواله اش را به سیدالشهداء کنم تا انتقام این درخت سبز و بارور را از او بگیرد. همه به او تسلی قلب میدادند که خداوند آگاه بر کار همه است و حواله اش را به خدا کن و از خدا بخواه او را هدایت کند که درخت بکارد و هیچ درخت باروری را قطع نکند.
پدر علی آقا با غیرتی که داشت صبح تا شب تا جان داشت در جاسب کار کرد و در طهران هم همینطور و اولادها تا آخرالحیات به این زن و مرد رسیدند و مراسم های خوبی برایشان گرفتند. امید است پسر آقا ماشاءالله آقا رضا که در آن جولان میدهد و نماز هم شاید میخواند، به یاد بیاورد سید آقا و پسرش و پدر خودش را که همه از این عالم رفته اند و الان پای میز محاکمه و عدل خداوند هستند و این رضا در منزل غصبی زندگی کردن را رها کند. آقای صادقی میگفت این خانه را میخواهم درمانگاه یا خانه سالمندان درست کنم که عمر او هم کفاف نکرد ولی اولادهای شایسته آنها همه هستند ولی اگر قدری تعمق و تفکر نمائیم می بینیم علی آقا سید آقا که با ماشین فولکس استیشن از طهران تا باغستان کرج به یاری هموطنان شتافت و برای زلزله زدگان ایران لباس و خوراک و پوشاک جمع میکرد و خدمات انجام میداد را میتوان با افرادی که نه کار خیری کرده اند و نه قدمی برای حتی اقوام برنداشته اند و مال دیگران را غصب کرده اند، آیا در پیشگاه عدل الهی مساویند؟ لا والله، خداوند فرموده است از ظلم احدی نمی گذرد. آیا کسی که به روز قیامت و معاد معتقد است چه در کف خواهد داشت؟ آیا تاریخ در آینده و حال راجع به چنین اشخاصی چه خواهد گفت؟
از بحث خارج نشویم، علی آقا وقتی اولادها به سن بلوغ رسیده و وسیله تحصیل برای آنها میسر نبود و جوانان عزم خارج نمودند، خانه و زندگی را تحویل والدین داد و به خواهر مهر پرورش و شوهر نازنینش سفارش نمود و به انگلیس رفت و بعد در آمریکا اولادها همه تحصیل کردند و مصدر خدمات و فتوحات شدند و از نعمات الهی برخوردار گردیدند و علی آقا چه در ایران و چه در نقاط خارج از هیچ کوششی دریغ ننمود تا اینکه در سال ۱۳۷۱ در اثر سانحه رانندگی در اُکلوهاما آمریکا به ملکوت ابهی صعود نمود و روح پر فتوحش به عالم بالا شتافت و جسم عنصری او را با تشریفات خاص به خاک سپردند و جلساتی در آمریکا و ایران به یاد این بزرگوار منعقد ساختند.
مادر علی آقا همیشه این شعر را به خاطر درخت گردو و خانه و زندگی از دست رفته میخواند، لب تنور گذشت، و شب سمور گذشت. خیلی سخت است یکعمر انسان زندگی کند و به او بگویند پیرمرد و پیرزن کلید را به من بده برو دیگر برنگرد. ای خدا تو شاهد و آگاهی که این عزیزان ستمدیده جز رضای تو نخواستند و راضی به رضای تو بودند و با قلبی سرشار از عشق و محبت پروردگار و مولای مهربان از این عالم رفتند. زمستان رفت و سیاهی ماند بر ذغال
زحمت ها بلبل کشید و برگ گل را باد برد بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
برگ گل با این لطافت آبی از گِل میخورد غصّه دیوانه را چون مرد عاقل میخورد
هرکسی با ناکس بشیند عاقبت پا میخورد مرد عاقل کی فریب از مال دنیا میخورد
بلی خانه آسید آقا خانه مهر و وفا بود. در آن خانه دعا و مناجات خوانده میشد و هر رهگذر دلیجانی و نراقی و شهرستانی خانه خواه آسید آقا و همسرش بود. یاد همه گرامی و روحشان شاد. امید است آقا مشاءالله هم در عالم بالا از آنها حلالیت بطلبد و یقیناً آنها او را خواهند بخشید و بخواب پسرش بیاید که خانه مردم مال مردم است. انشاءالله که پسرش آقا رضا از خواب غفلت بیدار شود و خانه را به صاحبش مسترد دارد. تمام این مختصر جهت یادآوری این عزیزان بود.