با ادب ترین بچه ها و مظلوم ترین بچه ها بود و هرگز باعث زحمت پدر و مادر یا همسایه ها نبود. بسیار آرام و ساکت و هر کاری را که قبل از آنکه به او بگویند انجام میداد. آقای نعمت الله یزدانی بزرگ زاده، نجیب زاده، زیبا و با شخصیت و با ایمان و محبوب قلوب همه بود. در سن ۲۰ سالگی والدین به او میگویند اگر دوست داری ازدواج کنی هر کسی را که بخواهی برایت خواستگاری کنیم و دست روی هر دختری که بگذاری که دلخواه تو باشد فکر نمی کنم کسی شما را جواب منفی بدهد و در آن زمانها شرم و حیا بسیار بوده است. سکوت می کند، میگویند سکوت علامت رضاست. در آن محل دختر بسیار بوده است ولی آقا محمد تقی بزرگ خاندان مهاجرها که با آقای مشهدی حسنعلی از نظر ایمانی و مادی و معنوی تقریباً هم سطح بودند، دختری بسیار قد بلند و زیبا و ماهروی و مانند برادرانش قوی بنیه و قوی هیکل و ناطق ۵ سال از آقای یزدانی کوچکتر بود و وارد ۱۶ سال شده است به نام نصرت خانم که در تاریخ ۱۲۷۳ شمسی در خانواده محمد تقی مهاجر بزرگمرد تاریخ بشریت و شجاع ترین و با شرف ترین انسان آن آب و خاک که تا ابد به آن افتخار خواهند نمود، به دنیا آمده بود. دختری همه چیز تمام و با فضل و کمال بود و آقای نعمت الله یزدانی میگوید من کجا و نصرت خانم کجا، این دختر شایسته و لایق شاهان است. به او میگویند خودت را کم حساب نکن تو هم بسیار بزرگی و خوش هیکل و خوش تیپ و زحمتکش و بامرام و با ایمان هستی و خانواده خوب هم داری. از همه مهمتر اینهمه برادر بزرگتر از خود داری که میگوئید ما پشت و پناه او هستیم. خلاصه تبادل نظر میگردد و صحبت این عزیزان میشود و در سال ۱۲۸۹ ایام عید رضوان که موسم گل و سبزه بود، ازدواج می کنند و دوستان آسیف الله و ذبیح الله خان که برادران نصرت خانم بودند و هر یک ستونی در جاسب بودند دسته مطربی میآوردند و در باغچه خانه مشهدی حسنعلی که آنقدر بزرگ بوده است، یک هفته جشن و سرور برپا بوده است که همیشه می گفتند چنین جشن و سروری بی نظیر را کسی ندیده است و در همان خانه زندگی شروع میشود. ناگفته نماند در عروسی آنها حتی از روستاهای مجاور و اطراف کاشان و کلّ اهالی ده و حتی خانواده های شیخ حسنعلی شرکت کرده بودند و لیلی و مجنون زندگی را آغاز می کنند. نصرت خانم یعنی یاری کننده و اسماً زن بود ولی از ده مرد دلیرتر و با جرأت تر و با همسرش در ساخت و کارهای حمام و در کشاورزی و هر کار عام المنفعه ای شرکت داشتند. روزی با آقای نعمت الله یزدانی که هنوز همه به او مسلمان و بهائی میگویند عمو نعمت الله و به نصرت خانم میگویند عمه نصرت، به او میگویند تو چهار برادرزن داری و هر کدام یک پهلوان و قوی و مواظب باش اگر به خواهر آنها چپ نگاه کنی تکّه بزرگ هیکلت گوشت هست. میگوید گل گرفتم و با گل زندگی می کنم. گل را باید بو کرد و برایش ارزش قائل بود. میگوید شما نگران من نباشید ما عهد و پیمان بستیم نام محمد تقی و مشهدی حسنعلی را تا زنده هستم بلند آوازه نگه داریم. یک هدف مقدس داریم و آن هم اجراء کردن تعالیم حضرت بهاءالله است که اگر نه ما هرکس اجرا کند با روح و ریحان زندگی خواهد کرد. در هر صورت زندگی بسیار زیباست، نه در جاسب بلکه در هر کجای عالم حوادث، پیش آمدها، ترقی ها، تنزل ها وجود دارد و یک مقدار آنها دست خود انسان نیست و شاید تقدیر و سرنوشت باشد مثلاً زمانیکه نایب حسین کاشی آن مرد از خدا بی خبر و همراهان دزد آدم کش به جاسب می آیند و اینهمه غارت می کند، همین نصرت خانم جوان خانمها را در کوه و جاهای امن راهنمائی می کند و همیشه دست به چوب می ایستد. برادرانش و دیگر دوستانش با تدبیر کاری می کنند که در جاسب لااقل بی ناموس نشود. اینها دُرهای گرانبهائی بودند که تا دنیا دنیاست از نسل به نسل دیگر انتقال داده میشود و یاد خاطره هایشان در ذهن ها و قلب ها باقی و برقرار می ماند. زمانی که عده ای که به طهران آمده اند و موفق بوده اند وقتی به جاسب می آیند میدیدند فامیل ها بسیار نسل و نتیجه شان رشد کرده زیاد شده و کار و رعیتی به اندازه کافی نیست و آنها را راهنمایی به طهران و اطراف طهران مانند خانی آباد و اسفندیار خانی و جعفر آباد و قاسم آباد و خادم آباد قدس و حدیقه که متعلق به امر بود میکردند و مشغول کار میشدند و زندگی جدیدی آغاز میگردید. آقای نعمت الله و همسرش به طهران می آیند و مدتی با حسینعلی یزدانی برادرزاده اش خدمت خانواده تیرانداز مشغول کار میگردد و بعد از مدت کوتاهی بوسیله یکی از عزیزان در اداره دارائی مشغول به کار میشود و املاک جاسب را تحویل آقای حبیب الله مهاجر و برادر نصرت خانم که جوانی دلیر و شجاع بوده است، میدهند و به طهران می آیند. در قدیم همه زن و شوهرها به یک اطاق قانع بودند به قول جاسبی ها صرفه و سکوت می کردند و پول جمع میکردند و زمینی میخریدند و خیلی زود خانهای میساختند. در زمان قدیم آشپزخانه ای نبود، گازی نبود، یخچال و مبل و تلویزیون نبود و زندگی ها بسیار ساده و انسانها زلال و مهربان و پاک و فکر یکدیگر و رفیق و شفیق بودند. یکی اگر فقیر بود افراد مؤمن فوراً فکر مشکل او بودند. کسی بیکار بود فوری کار برایش پیدا می کردند. نصرت خانم تا در جاسب بود شمع هر انجمن بود، دختر همه اهل آبادی بود و یاور هر پیرزن و پیرمرد بود. خودش تعریف می کرد حمام جاسب که میرفتم همه خانم ها جای مادرم در هر صورت از من بزرگتر بودند، در داخل صحن حمام میگفتند الهی پیر شوی یک کیسه به کمر من بکش. میگفتم چشم، دومی و سومی الا آخر کیسه که تمام میشد، میگفتند الهی خیر ببینی یک لیف هم به پشت ما بکش میگفتم چشم. بعد میگفتند الهی سبزه بخت شوی دو مشتابه آب روی سر من بریز جان ندارم. خلاصه به خانه می آدم و کیف کرده بودم که خدا قدرتی به من داده است که بتوانم به عزیزانی که مانند خواهر و مادر بنده هستند خدمت کنم. میگفت روزی رفتم زمین باغ یادگار که برای پدرم بود و بعد به خود بنده دادند، شبدر بچینم و بار الاغ کنم. نوکر آنها پیرمردی بود و شبدر چیده بود و میخواست روی الاغ بگذارد. چون داشت می افتاد نگاه کردم دلم سوخت و سریع رفتم و سلام کردم و گفتم چه میکنی، سر الاغ چموش را نگه دار و فوری بار شبدر او را روی الاغ گذاشتم. با لهجه خاصی نگاه به من کرد و گفت الهی عاقب بخیر شوی. دختر تو ارزشت از چند مرد بیشتر است. بعداً به ذبیح الله خان برادرم گفته بود چقدر این خواهرت مهربان است. این پیرمرد نراقی بوده است که بعداً یکی از اولادهای او در جاسب ایمان به امر جمال مبارک آورد و الان شاید ۸۰ – ۷۰ نوه و نتیجه دارد. پسر او شکرالله شریفی بود و همسرش زبیده خانم دختر محمد اسماعیل یزدانی و برادر دیگرش بابا علی که تا آخرالحیات خودش و خانمش در خانه کاشفی بودند ولی اولادی نداشتند ولی مردمانی بسیار صادق و امین بودند. تعریف میکردند روزی جناب کاشفی گاو کاری را جهت شخم زدن به شخصی میفروشند و ارباب کاشفی به بابا علی خدابیامرز میگوید برو ابصار گاو را بگیر و تحویل این آقا بده و میگوید به چشم. میرود گاو را باز می کند و می آورد داخل کوچه خریدار سوال می کند از باباعلی که آیا این گاو خوب است و ایرادی ندارد؟ میگوید لا والله چه عرض کنم اگر این گاو یک چشمش کور نبود و موقع شخم زمین در کار نمی خوابید حرف نداشت. خریدار از صداقت این مرد خوشش می آید و به آقای کاشفی می گوید که بنده پشیمان شدم و گاو نمی خواهم. وقتی طرف میرود کاشفی به او می گوید چی شد که نخواست و میگوید بابا علی والله هم بابام هم داداشم به من همیشه گفته اند دروغگو دشمن خداست و همیشه باید راست گفت و من هم راستش را گفتم. خانم کاشفی تازه عروس بود و بسیار خانم نازنینی بود و افتخار تمام جاسبی ها به نام اقدس خانم که بسیار بسیار اولادهای ارزشمندی تحویل اجتماع داد و به قول جاسبی ها کاسه افکار خشم و غضب و مردم آزاری را دمر کرده و به جایش فهم و کمال را آورده است که واقعاً جهت این خانم مؤمنه و انسان شریف باید کتاب نوشت که از این بحث خارج است. اقدس خانم میگوید آفرین به تو مرد، تو ارباب هستی هرکس به تو نوکر بگوید در اشتباه است. مقام تو بالا است و تو مقرب درگاه الهی هستی و همین کار باعث شد یکی از تعالیم حضرت اعلی در جاسب در خانواده ای که آنقدر ظلم و ستم وجود داشته برداشته شود و کلمه نوکر کاشفی و کلفت کاشفی دیگر بر زبان نیاید. واقعاً آگاهان و روشنفکران و مطلعین و تاریخ نویسان و کسانیکه اهل مطالعه هستند و بی نظیر هستند، میدانند در ادوارهای گذشته کلمه غلام، کلمه کنیز، کلمه نوکر و کلفت در تمام خانواده مرفّهین بوده است. حضرت اعلی فرمود همه انسانها شریف اند و مساویند و از حقوق اجتماعی مساوی برخوردارند و هرکس ضعیفتر است، ارزش بیشتری دارد که در درگاه خداوند تبارک و تعالی مقرب تر و خدمتگزار خلق است به همین مناسبت یواش یواش کلمه خددمتکار یا خادم یا خدمتگزار بکار آمد. ولی عزیزانی که دستورات حق را آموختند به کارگران و زحمتکشان کلمه کارگر شریف را اطلاق میکردند. روزی شخصی میگفت خدمتی که این جوان شیرازی به دنیا کرده است هیچکس و هیچ عالمی نکرده و همه دوست داشتند همه برده و غلام و کنیز حلقه بگوششان باشند ولی این بزرگوار این حدّ و سدّ را شکست و این افراد زحمت کش را عزیز و محترم شمرد. این شخص میگفت من اصلاً دین ندارم ولی احکام این جوان غیور شیرازی سید علی محمد باب را خوب پسندیدم و به هزاران نفر گفتم هرکس خدمت به انسانیت کند تا ابد نام او جاودانه است.
صحبت از نصرت خانم و آقای نعمت الله یزدانی بود از اینکه همیشه مخیر بودند، شکرالله شریفی را با زبیده خانم پادرمیانی میکنند و آنها را سر و سامانی میدهند و شکرالله میگفت برادرم که شاهد ظلمها بوده است در زمان پیری هم در آنجا بوده است. گفته بنده صاحب الامر را قبول دارم و بارها شنیدم که علیرضا کاشفی صحبت میکرد میگفت پدرم بوده آن زمان زمانی بوده و حالا زمان دیگر است. وجداناً کاشفی تا آخرالحیات به بهائی ها مهربان و رفیق بود و باعث کامل شدن ایمان زوج مذکور نصرت خانم و همسرش بودند و اما وارد طهران شویم و از جاسب با هواپیما وارد طهران شویم و قطره ای از محبت دریای بیکران این عزیزان شود. این بزرگواران در طهران خیابان سپه قدیم که از میدان توپخانه شروع میگردد و از میدان باغشاه و چهار راه وثوق میگذشت به آریانا و صدی پنج بلند و نهر فیروزآباد میرسد. ایشان نرسیده به چهار راه وثوق نبش کوچه ای خانه میسازند و دو اطاق در طبقه اول و یک اطاق بزرگ با بالکن طبقه رو میسازند و جلو خیابان را دو مغازه میسازند و پشت مغازه داخل حیاط را هم دو انباری جهت نفت و وسائل اضافی و ذغال درست می کنند. طبقه بالا در و پنجره اش به طرف خیابان و دربی به طرف غرب به کوچه باز میشود که خیلی دلباز و دل انگیز بود. این ساختمان دو طبقه پایگاهی برای جاسبی ها شد که هر زمان به طهران می آمدند، در خانه برویشان باز بود. جاسبی ها میگفتند انسان به روی باز جائی میرود نه درب باز و این عزیزان با روی باز و آغوش گرم همه را می پذیرفتند. این عزیزان همان کرسی و همان زندگی ساده جاسب و همان غذاهای جاسبی را هرگز فراموش نکردند. خانه فوق الذکر نبش کوچه ای بود که آن کوچه را هم به نام نصرت نامگذاری کردند که این هم افتخاری برای این خانم بود. پشت این خانه جناب عین الله یزدانی برادرزاده عمو نعمت الله و خانم مهر پرورش مولود خانم خواهرزاده عمه نصرت، خانه ای دو طبقه ساختند. ساختمان ها پشت به پشت یکدیگر قرار داشت و مولود خانم هر زمان مهمانی برای عمه اش می آمد فوراً به کمک او می آمد. چه دوران شیرین و به یادماندنی و چه وحدت و همتی بود که هرچه خدمت به همشهری و هموطن کرده اند به آنها مانده است. خانه عمو نعمت الله پایگاهی بود برای هرکس که از جاسب می آمد یک روز مهمان آنها بود و فردای آن روز یکی از اطاقهای پائین را به آنها میدادند و از نظر وسیله هم دریغ نداشتند. خوب به یاد داریم عزیزان بسیاری در این خانه و عزیزانی دیگر در خانه سکینه خانم یزدانی در خیابان آریانا که چهار پنج اطاق داشت مدتی ساکن بودند و پولدار میشدند، خانه میخریدند و میرفتند. این خانه ها به نام خانه های برکت معروف بود. از جمله عزیزان شیرین یزدانی همسر آقای توکلی، خانم سلطان یزدانی مادر شیرین، ناصر مسعودی، منوچهر مهاجر فرزند ضیاءالله، عزت خانم مهاجر و همسرش، عین الله و اشرف خانم، عبدالله اعلائی و مادرش، حبیب الله اعلائی، هدایت الله یزدانی، عفت مهاجر دختر یدالله و خیلی ها که همه دعاگوی این عزیزان بوده و هستند.
مغازه های جلو خانه دو عدد بود که بهائی و مسلمان فرقی نداشت، همیشه چراغ مغازه ها روشن و امرار معاش برقرار بود و جناب یزدانی و نصرت خانم از مغازه ها کرایه اندکی میگرفتند و از مستاجران خانه کرایه ای دریافت نمی کردند، آنها میگفتند اینها اولاد ما هستند و خوشابحالشان که آنقدر سینه چاک و با گذشت بودند. صدای دلنشین این عزیزان هنگام تلاوت دعا و مناجات در کوچه بگوش میرسید و همه اهل محل عاشق این عزیزان بودند. بعد اولادهای آقای یزدانی و مولود خانم پشت خانه آنها دختر ماهروی و با ادب او منیر خانم و ۲ پسر دو قلو و یک شکل با نمک و زبر و زرنگ و باهوش و با ادب مثل آقای داریوش و بیژن و بعد هم سهراب یل یزدانی ها با آن چهره های نورانی الگوی آن کوچه بودند. مولود خانم تعریف میکرد یک روز در حمام خانمی از همسایه های کوچه از من سئوال کرد خانم شما هستید که در کوچه نصرت می نشینید؟ گفتم بلی چطور؟ گفتم چی شده؟ گفت هیچی. گفتم یا حرف نمیزدی یا مطلب را بگو گفت اهالی کوچه میگویند اینها بهائی هستند ولی نمیدانیم چرا آنقدر نورانی و خوش تیپ و با ادبند و چقدر با همه مهربان و اهل هیچ چیزی نیستند و بعضی مواقع که از کوچه عبور می کنیم صدای دلنشین به گوش ما می رسد در صورتیکه می گفتند بهائی ها را خدا از آنها رو برگردانده و قیافه هایشان قابل تحمل نیست. مولود خانم که بسیار شوخ و مردمی بود به او میگوید خداوند چنان نور محبتی در قلب ما گذارده و فرموده این نور را به دیگران هم بدهید. مولای ما فرموده محبت نور است در خانه بتابد و عداوت ظلمت است در هر خانه کاشانه نماید. به آن خانم میگوید نوری در قلب من است که به من میگوید این خانم خواهر توست و با او مونس و مهربان باش. آن خانم میگوید منظوری نداشتم دیدم حرف آنها پوچ و بی اساس بوده و شما و فامیلتان و همسرتان نمونه هستید و از آن روز با او دوست صمیمی میشود.
بلی خانه این عزیزان در زمان های قدیم جایگاه جاسبی ها بود و در خیابان شاه قدیم (جمهوری فعلی) خانه های آسیف الله برادر ارجمندش محل اسکان و مأوای همه بود. نصرت خانم و عمو نعمت الله تابستانها را مرتب به جاسب می آمدند و باعث شادی و سرور احباء میگشتند. نصرت خانم خیلی باتجربه و با تدبیر بود. اولاً عقیده داشت هر جوانی که ازدواج می کند باید هدیه به او داد که یک عمر یادگار بماند مثل سینی مسی، تشت مسی و غیره و کمتر کسی بود که این خانم به او هدیه نداده باشد. خوب به یاد داریم نصرت خانم که خودش و همسرش پُر فامیل بودند و در آن زمان بیشتر در جاسب ساکن بودند آنها را مهمان میکردند و ایشان قدری فشار خون داشت که آن زمان در جاسب کسی فشار خون نمی شناخت. هر کجا مهمان بود با خوش روئی و تشکر، به به چه غذائی، الهی پیر شوید و الهی حق پشت و پناهتان باشد، به آشپز غذا هر کس بود میگفت خوشگل من خوشگل من یادت باشد هر وقت غذا می پزید نمک کم در آن بریزید و هرکس دید غذایش کم نمک است دو مرتبه خودش روی غذایش نمک میریزد. در ضن درست است ماشاءالله گاو و گوسفند دارید و روغن فراوان است و غذای چرب خیلی خوشمزه است ولی برای آدمهائی که مانند ما کار نمی کنند مضرّ هم هست. حرف من مادر را گوش کنید و از نمک و چربی زیاد پرهیز کنید. به همه میگفت اینجا گاو و گوسفند و مرغ و مگس و پشه همه چی هست حتماً دستها را قبل از غذا با صابون و آب باید شست. همه میگفتند به چشم میگفت تا زمانی که مهمان سر سفره مشغول خوردن است کنار نروید و از صاحب خانه تشکر نکنید چون بعضی ها بسیار آرام غذا میخورند و یا مانند ما پیر شده اند. صبر کنید همه که کنار رفتند، هم تشکر کنید و هم شکر خدای را به جا بیاورید. به جوانان میگفت راستی شما میدانید ما دعای سر سفره داریم و دعای شکر داریم، دعای خواب داریم و دعای خروج از خانه داریم و همه را یاد میداد و تشویق میکرد و مولود خانم خواهرزاده او هم همینطور تابستانها به اتفاق همسر در محله بالا در جاسب مربی خوبی بودند. معتقد بودند هرگونه عملی و هنری که دارید باید به دیگران جهت رشد آنها هدیه کنید. خوشابحال این عزیزان که آنقدر حق را خوب شناخته و به دستوراتش عامل بودند. این عزیزان تصمیم میگیرند به زیارت ارض اقدس و حضور حضرت ولی امرالله بروند. کار آنها جور میشود و با چند نفر از احباء با هواپیما به ارض اقدس میروند و به آرزوی دیرینه خود می رسند. تعریف میکردند در مقام اعلی بارها و بارها اشکمان به خاطر مظلومیت و شهادت حضرت اعلی و این همه سجن و بلایا و سرگونی حضرت بهاءالله مانند باران از چشمانمان جاری بود. چقدر دلنشین بود خواندن دعا و مناجات و فکر میکردیم این طلعات مقدسه روبروی ما هستند و ما در محضر آنها کسب فیض می کنیم. خوشبختی این عزیزان این بود مولای محبوب حضرت ولی امرالله در ارض اقدس بودند. چه سعادتی از این بالاتر که زیارت چنین درّ گرانبهائی نصیب آنها شده است. نصرت خانم تعریف میکرد ملاقات حضرت ولی عزیز امرالله شوقی ربانی همگان را مات و مبهوت میکرد چون ایشان بهترین یادگار حضرت عبدالبهاء بود. نصرت خانم خدمت ایشان عرض می کنند ما که این سعادت نصیبمان گردیده است حق شاهد است که در روستای جاسب احباء چقدر صدمه و بلایا تحمل کرده اند. حضرت ولی امرالله میفرمایند احبای جاسب مورد لطف و عنایت حق اند خوشا بر احوالشان. نصرت خانم میدانست که در دیانت بهائی دست بوسی حرام است پس شانه های مولایش می بوسید و میگفنه های مولایش می بوسید و میگویدستان الهی شاد. امید ع ع
توئی مت خطا مبتلائیم ولکن توجه به صبح عطا داشته و داریم به آنچه سزاوارت تصدّق لطف و صفایت گردم، ما زن و شوهر اولاد نداریم و یک زندگی ساده و مقداری املاک که از پدرانمان به ما ارث رسیده است در جاسب داریم اگر قبول دارید تقدیم شما کنیم و وقف در راه امر باشد و این کوچکترین کار ما است. میفرمایند شما بزرگید و از مقرّبان درگاه الهی شاد باشید و مسرور. نصرت خانم میگوید و از سر شوق گریه میکند. مولای محبوب دست نوازش بر سر نصرت خانم و عمو نعمت الله میکشد و میفرمایند خوشابحالتان خوشابحالتان. این عزیزان چقدر مورد لطف قرار میگیرند و حضرت ولی محبوب امرالله میفرمایند نیت شما قبول است. وقتی این عزیزان وارد طهران میشوند به محفل ملّی مراجعه می کنند همین خانه فوق الذکر را تقدیم امر می کنند و املاک های جاسب و خانه و زمین در قاسم آباد و خانه جاسب را همه تقدیم محفل جاسب می کنند. نصرت خانم میفرمود من هرچه داشتم را حبس ابد کردم که بماند و درآمدش سالیان دراز خرج امر باشد. املاک جاسب درآمدش کمک حمام و محفل یا افراد بی بضاعت باشد. چه استقبالی از این زائران گردید.
در آن زمان ها میگفتند فلانی زیارت ارض مقصود رفته است خوشابحالش. بلی این عزیزان در سال ۱۳۳۴ خداوند به آنها پسری به نام جمشید عنایت فرمود که باعث دلگرمی آنها گردید و سعی کردند این طفل معصوم را با ایمان و با تربیت بار بیاورند که همینطور هم گردید. جمشید که بزرگ گردید و نوجوانی بود، عمو نعمت الله به محفل ملی مراجعه کرد و گفت بنده خانه ام را وقف امر کرده ام و الان که اولاد دارم بعد از فوت ما این بچه چه کار کند هرچه امر بفرمائید مطیع و فرمانبردارم. آنها صلاح دیدند که سه دانگی که مربوط به اوست مال جمشید باشد و آقای نعمت الله یزدانی زمینی را که در قاسم آباد خریده بود گفت به جای سه دانگ خانه که به جمشید میدهد این زمین متعلق به امر باشد که قبول افتاد ولی نصرت خانم روحش شاد گفت همسرم هرکاری کرد خودش میداند اما تمام دنیا فدای نام حضرت ولی امرالله باشد. جمشید هم خدائی دارد و همین سه دانگ خانه پدرش برای او کافی است. این خانم دریای علم و معرفت و جوهر تقدیس بود چهار برادر راجمند داشت که هر کدام دنیائی از مهر و صفا داشتند. از مردانگی و ایمان و هیکل های برازنده گرفته تا ابهت سخنور و مانند جبل راسخ بودند و دو خواهر داشت یکی به نام ماهرخ خانم همسر آقای غفاری که در جوانی صعود نمود و خواهر دیگرش ملوک خانم همسر آقای امرالله رزاقی که خداوند این عزیز را خلق کرده بود که سرمشق مؤمنان و خانمهای احباء باشد. چه اولادهائی تربیت کرد و چه خدماتی انجام داد و اینها منتخبین اولیه امر جمال مبارک بودند.
در سال ۱۳۴۲ آقای عین الله یزدانی که اولادهایشان بزرگ شده بودند و دنبال دانشگاه و تحصیل و علم و عرفان بودند و قدری منزلشان کوچک بود، با راهنمائی آقای عبدالله خان مهاجر در خیابان پرچم خانه بزرگتری ساختند. به دیدن عمو نعمت الله رفتیم و حال و احوال پرسیدم گفت عمو چه حال و احوالی، در این کوچه دلخوشی ما مولود خانم و برادرزاده ام و بچه هایش بود که ما را تنها گذاشتند. نصرت خانم خدا رحمتش کند گفت انسان باید ترقی کند آنها خیلی باید ترقی کنند. عمو نعمت دل نازکی داشت و قطره های اشکش سرازیر شد و زن عمو و ما هم همینطور و میگفتند ما عاشق خودشان و بچه هایش بودیم ولی آنقدر معرفت دارند که مرتب به ما سر میزنند. نصرت خانم می گفت وقتی به حضرت ولی امرالله گفتم ما فعلاً اولاد نداریم فرمود صبر کنید هر چیزی رازی و حکمتی در آن نهفته است و همه اولادها اولاد شما هستند. بلی همینطور که قبلاً گفته شد این خانه، خانه عشق و محبت بود و خانه صفا بود. هر خشت و گلش شاهد محبت های بی شائبه و بی نظیری است. نصرت خانم عشقش این بود که جوانها باهم ازدواج کنند و همیشه میگفت جوان هرچقدر زودتر ازدواج کند پاک تر و معصوم تر و موفق تر است. شاید باعث ده ها ازدواج موفق بود که هیچکدام به جدائی نکشید چون نَفَس او مسیحائی بود. هیچکس روی حرف او حرف نمی زد و مورد احترام کلّ فامیل و آشنا بود. اگر دختر و پسری خانه نداشتند میگفت این اطاق ما برای تو باشد. اگر جهیزیه نداشتند میگفت غصه نخورید خدا بزرگ است. البته آن مواقع جوانان هم ساده و قانع بودند و با ۲ عدد قالیچه و یک دست رختخواب و یک سماور و چراغ و چند ظرف و متکا و مقدار کمی لباس زندگی را شروع میکردند و در کمتر از یک سال زندگی خود را کامل میکردند. اگر جوانی پول نداشت بطوریکه خود آن جوان نداند و هیچکس بوئی نبرد هرچه در توان خود بود میداد و بقیه مایحتاج را از برادران و برادرزاده ها و خواهرزاده میگرفت و دل این جوانان را شاد میکرد. در آن زمان ها ماشین کم بود ولی عیدها بسیار صفا داشت. همه اول صبح تا دو روز منزل این عزیزان بودند. چه چهره های نورانی و با ایمانی که عدّه ای میگفتند اول سال که آدم این چهره های نورانی را می بیند تا آخر سال دلشاد است و خوش میگذرد و اول وقت دیدن آنها از واجبات بود. خانه شان که پلّه های آجری داشت و یک نفر، یک نفر پشت سر هم باید بالا میرفتند و کفش ها را باید در بالکن جلو اطاق میگذاردند. روزی که خدمت ایشان بودیم آن چهره را هرگز فراموش نمی کنم، جمشید پسر بچه ای بود با دو بچه دیگر دور از چشم پدر و مادر به بالکن رفته بودند و تمام کفش های زنانه و مردانه را داخل حیاط ریخته بودند و هر لنگه کفش در گوشه ای افتاده بود. نصرت خانم بسیار ناراحت شد و گفت وای این چه کاری است شما بچه ها کردید. فوراً دو نفر از جوانها پائین رفتند و کفش ها را آوردند و جمشید که عاشق شیرینی بود به او گفت دیگر شیرینی خبری نیست با کاری که کردی اما همه گفتند عیبی ندارد. در این دید و بازدیدها چند نفر که بودند نصرت خانم میگفت یه شعری اشعاری یا مناجات بخوانید. با عشق عده ای میخواندند، دختر خواهرهایش که اشعار بسیار از حفظ بودند با صدائی زیبا میخواندند. همه موقع خداحافظی شاد و راضی میرفتند و به آنها میگفتند در حق ما دعا کنید و واقعاً دعای چنین مؤمنین مخلصی اجابت میگردید. یاد دارم که آقای علی اکبر رزاقی خواهرزاده اش مباشر و همه کاره ساختمان های عبدالله خانم مهاجر بود، سری پر مو داشت و سبزه و با نمک و قد بلند با چشمانی گیرا بود. به او گفتند ماشاءالله، ماشاءالله علی اکبر پسر خواهرت هم از دائی هایش چیزی کم ندارد. گفت فرزند حلال زاده دائی ولد است. چه خانواده و فامیل پر جمعیتی بودند و بعضی طایفه ها در جاسب بسیار کوتاه قد زن و مرد بودند و طایفه مهاجری ها اگر صد نفر هم که بودند همه هیکلی قد بلند، جذبه دار و با کلاس و مؤمن و مردمی و مردم دار بودند و خداوند همه را از نعمت های خود بی نیاز کرده بود. دارای همه چیز بودند چیزی که نداشتند و در وجود هیچ یک از آنها یافت نمی شد، غرور و تکبر و حسد و بخل و خودخواهی و بی ادبی بودند و برعکس چیزی که حق خواسته بود صادق بودن، شجاعت و شهامت داشتن، خدمت کردن، استقامت و مروّت و مردانگی و ایمان داشتن و ساجد و ذاکر بودن که همه زن و مرد به آن عامل بودند، را دارا بودند. از نصرت خانم و دیگر مهاجری می پرسیدند چرا شما و دار و دسته غلامعلی همه قد بلند و کشیده هستید و بعضی طایفه ها مانند دروازه ای ها و باقری ها همه کوتاه قد هستند؟ به شوخی گفتند که شاید قلب پاک آنها گواه این مطلب است. گفتند ما هرچه هستیم همین هستیم که می بینید ظاهر و باطن ما یکی است. ولی عدّه ای ظاهر و باطنشان فرق می کند و به قول معروف میگویند کوتاهان نصف آنها زیرزمین است و خیلی تو دارند و عمر بیشتری هم می کنند. گفت مثلاً پدربزرگ ما محمدتقی و غلامعلی وقتی ایمان آوردند محکم و استوار ایستادند. اینهمه زجر و شکنجه و زندان را به جان خود خریدند و آخ نگفتند. در صورتیکه دروازه ای ها که ملاحسین به قدوم خود آن محل را متبرک و مزین کرده بود به کوچکترین نسیمی لغزیدند و کتمان عقیده کردند و در پشت پرده ای مستور ماندند. حال مشاهده کنید ببینید نسیم عنایت و شمیم موهبتی که بر خانواده محمد تقی و غلامعلی وزیده کجا و خمودت که نصیب آنها شده شاید یکی از همین علت ها باشد. البته باید در حق همه آنها باید دعا نمود که شاید نسل های آینده آنها به عظمت و جلال این موهبت که نصیب آنها شده و خودشان را محروم کرده اند. آگاه و بیدار شوند و حق را لبیک بگویند و طلب عفو و آمرزش از درگاه ملیک ملوک مقتدر نمایند که اجداد آنها به خاطر این کوتاهی بخشیده شوند.
بلی یکی از افتخارات نصرت خانم این بود که میگفت شانسی که طایفه مهاجری ها دارند این است که خداوند هر زمان دلش برای ما تنگ میشود میگوید بفرما برویم دیگر وقت تمام است و ما هم تسلیم خدائیم و فوری به سوی او پرواز می کنیم. دیگر نمی گوئیم صبر کن پسرم را زن بدهم یا حالا کار دارم زود است. فوراً دستور حق را لبیک می گوئیم و در بهشت واقعی داخل میشویم. خیلی خانمی شوخ و سرحال و راضی به رضای خدا بود. تعریف میکرد میگفت روزی از سوی پروردگار عزرائیل آمد جان فردی را بگیرد. شروع کرد به گریه کردن به خاطر خدا رحم کنید و قدری به من وقت دهید کارهای نیمه تمام را تمام کنم و حساب و کتابم را با مردم صاف کنم، عاشقانه جان خود را تسلیم می کنم. به او گفتند مدتی به تو وقت میدهیم کارهایت را بکن می آئیم سراغت دیگر بهانه نیاوری گفت چشم و خوشحال شد و به زندگی ادامه داد. بعد از چند سال عزرائیل آمد گفت یا علی مدد برخیز پایان عمرت فرا رسید. گفت مگر قرار نبود وقت بدهید و به من خبر کنید. گفت چرا عمو و عمه و خاله و همسایه و همشهری ها که می رفتن از این عالم و در مراسم آنها شرکت کردی را ندیدی؟ گفت چرا. گفت اینها جز اخطار نبود و او سکوت اختیار کرد. این داستان نصرت خانم و هزاران داستان شیرین او نشانه ای است که عاقبت الامر خواهیم رفت پس چه خوبست با سرمایه روحانی و خدمات شایان که به نفوس نفیسه کرده ایم و دستورات حق را لبیک گفته و اجراء کرده ایم از این عالم برویم. چه زیباست حال آنهائی که عاشقانه حق را لبیک گفته و شادمان با تیب خاطر حضور طلعات مقدسه میروند و شرمسار نیستند که هرچه در این عالم در حد توان داشتند در سبد اخلاص برای رضای حق گذاشتند. نصرت خانم مادر یتیمان، خواهر بی خواهران و مربی ناآگاهان بود. چشمه ای جوشان و پر خروش بود که همه را سیراب میکرد. از شادی خلق شاد بود و از غم آنها افسرده و همیشه دنبال راه نجات و مشکلات بود. ای محمد تقی که آنقدر متقی و شجاع و مؤمن بودی و ریشه های تنومندت عالم را احاطه کرده است، روحت شاد با این اولادهای دلیر و عاقل و ارزشمند واقعاً زادورود تو لیاقت گفتن خان به آنها را داشت. شجره شما تشنه خان گفتن نبود به عنوان سرمایه دار و ارباب و حاکم خان به شما به خاطر شخصیت انسانیت، مردانگی و مرام و محبت و ایثار بود. همیشه هر مردی محبت خالصانه دارد و انسان وارسته و کاملی است میگویند چقدر خان است هزاران سال دیگر همه شجره طیبه شما خان است ولی خان های بی تکبر، خان های با تدبیر و با کلاس، خان های خادم و خدمتگزار. هر درخت محمد تقی و اولاد او در جاسب و خانه او بوی خانی آن به مشام میرسد. وقتی محمد تقی و پسرهایش تمام لب رودخانه و لب جوی و زمینها اگر یک متر زمین خالی و مناسب بوده است، درخت گردو و اشجار کاشته اند که همه پابرجا تمام درختان بارور جاسب به یک طرف و اشجار و باغات اینها به یک طرف. هر درخت آنها ندای یا بهی الابهی سر میدهد بالاخره گوشی شنوائی هم پیدا شده و هم خواهد شد. زمین باغ یادگار ۱۴ من بهترین زمین و ۹ من زمین یونجه در جاسب را که وقف نمود و عایداتش تا اول انقلاب خرج حمام می گردد و این کوچکترین خدمت این خانم محترمه موقنه بود. ایشان جوهر تقدیس و مرام و معرفت بود و هرکس مریض بود ملاقات او می رفت و دعای شفا برای او میخواند و یک تکّه نبات به او می داد و میگفت بخور تبرک است خوب میشوی. شاید ۲ کیلو نبات تبرک از ارض اقدس آورده بود و مقداری به او اضافه کرده بود میگفت هم نشین که شدند اینها هم تبرک است و به همه مریض ها میداد. این سادگی و صداقت و معرفت او شفابخش هر مریضی بود. اینهمه کارهای خیر او بالخصوص در امر ازدواج و در کمک به مستمندان و خدمت به جامعه عشق او بود و هرگز ناامید نبود. مصطفی یزدانی تعریف می کند با آقا مرتضی محمدی زمستان منزل عمه سکینه اطاقی مجردی داشتیم. برف آمد و سرکار نتوانستیم برویم. برف خانه عمه را پائین کردیم و گفتیم برویم خانه عمو نعمت الله برفش را پارو کنیم. رفتیم الله ابهی و احوالپرسی کردیم و چای داغ به ما نصرت خانم زن عمو داد و گفتیم آمدیم برف شما را پائین کنیم. گفت تا آمدی فهمیدم آفرین به تو پسر، خون مسیب در رگ توست. برفها را پارو کردیم و حیاط را برفهایش را داخل کوچه ریختیم و آمدیم و گفتیم زن عمو و عمو با اجازه برویم. گفت کجا؟ جاسبی از کار عار ندارد و تنبل و بی عرضه نیست. پاروها را بردارید ته این کوچه خانه یکی از احباست برف او را هم پارو کنید و هرچه به شما دادند بگوئید دست شما درد نکند و برگردید آش جو من حاضر میشود. ما رفتیم و سال ۱۳۴۲ بود و بسیار برف آمده بود. این مؤمن نورانی را هم رفتیم و زیارت کردیم و به وظیفه خود عمل کردیم و حتی همسایه آنها هم خواهش کردند برف بام و خانه آنها را هم داخل کوچه ریختیم و با جیبی پر از پول برگشتیم .متأسفانه آقا مرتضی که زورش زیاد بود پارو را آخری محکم به زمین کوبید کف او ترکید. آقا مرتضی گفت عیبی ندارد طوری نیست گفتم چرا یا میرویم نجاری آنرا تعمیر میکنیم میخی می کوبد یا نو میخریم که عمو نعمت الله و زن عمو که اینهمه محبت کردند ما شرمنده آنها نباشیم و آمدیم پارو را تعمیر کردیم و به منزل آنها رفتیم. ناگفته نماند خانم اشتری خانمی بود که سر او فرفری و تمام موی سر او سفید مانند پنبه بود. ناهار مفصلی کتلت و برنج و سالاد و نوشابه ما را مهامان کرد. کور از خدا چه میخواست دو چشم بینا ولی بنده خیلی کمرو بودم. نصرت خانم شیرزن و خادم این منطقه است و مولود خانم خواهرزاده او ام الکائنات زمان است. خوشابحال جاسبی ها که اینقدر زحمت کش و عاقل و مقاوم و با ایمان هستند. او گفت همسر بنده مباشر اسفندیاری بغل خانی آباد هست که با آقای نصرالله امینی که جاسبی است دولت است و میگوید او ستاره درخشانی است. خلاصه آمدیم آش او حاضر بود گفتیم آنقدر این احباء مهربان به ما محبت کردند خدا میداند گفت حضرت بهاءالله چنان محبت و ارتباط تنگاتنگ در دل ما به ودیعه گذارده که با گفتن الله ابهی همه فامیل و همشهری و یکرنگ و یک دل هستیم. شعر ما همه خواهران و برادران یکدیگریم خواند. احساساتی شدم به یاد چهره نورانی او و گفتار و کردار و اعمال نیک او حسنات او، اگر بخواهم بنویسم یک مثنوی میشود پس به همینجا اکتفا می کنم و یادآور میشوم همینطور که او میفرمود مهاجری ها یک آنی جان به جان آفرین تسلیم می کنند. ایشان در تاریخ ۱۶/۶/۱۳۴۴ جان با ارزش خود و هیکل عنصری که ارزش طلا داشت، گذاشت با روح ملکوتی خود به طلعات مقدسه پیوست تا در عالم بالا ناظر به ما و شفیع ما و جمع جاسبی ها باشد. او هرگز نمرده است یاد و خاطره اش در قلب ها باقی است. او در گلستان جاوید قدیم با حضور اقوام جلیل القدر و احبای عاشق او و همسایگان محبت دیده از او با قلبی سوزان او را بدرقه نمودند و برای روح پر فتوح او دعا و مناجات خواندند. هر وقت در گلستان میرفت میگفت کی نوبت ما میشود. نوبت او گردید چه جمع های نورانی که برایش برگزار گردید و همسرش عمو نعمت الله غمگین و نالان اشک ریزان میگفت سوختم همه کسم رفت. خانه ام بی او سوت و کور است وقتی آرام میشد میگفت خوشحالم که به آرزویش رسید هر شب که مناجات میخواند و میخوابید میگفت یا حضرت عبدالبهاء یک شب تب یکشب مرگ. همینطور هم گردید یک آنی سکته و یک آن خداحافظی و حلالیت از همه. روحش شاد و یادش گرامی. امید است خوانندگان عزیز که عمرشان مستدام باد در این قرن بدیع برای ایشان دعا و مناجات بخوانند و بدانند در اثر استقامت و ایمان خالص چنان افرادی نابغه امر جمال مبارک آنقدر عالم گیر شد و پیشرفت نموده است قدر آن را بدانند و در هر شهر و دیاری و هر کشوری به یاد این عزیزان خدمات ارزنده و شایسته ای که رضای جمال مبارک در اوست، انجام دهند.
چونکه گل رفت و گلستان در گذشت نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت
این بلبل شیدا ترک آشیان خاکی نمود و به معبود حقیقی خود پیوست و همسرش ماند و جمشید ده ساله، سختی زندگی برای این مرد مظلوم نجیب و با جمشید که بچه ۱۰ ساله و شیطان بود آغاز شد ولی عمو نعمت الله بازنشسته وزارت دارائی بود و مانند همسرش محبوب قلوب و عشق فامیل بود. مولود خانم که رفته بود خیابان پرچم زندگی میکردند مرتب غذا برای او می آورد و عمو نعمت الله میگفت عمو جان راحت باش. عمو میگفت آنقدر ما را شرمنده نکن می گفت خدا ما را شرمنده نکند. مولود خانم خدابیامرز می گفت هر زمان به آن خانه میروم موقع برگشت به خانه اشکم ناخودآگاه به خاطر خاله و مظلومیت عمو نعمت الله جاریست. همینطور اولادهای او و کل مهاجری ها و یزدانی ها مرتب به او سرکشی میکردند در ضمن دو اطاق که در طبقه اول بود مأمن احباء بود. آنها هم بی نهایت به این پیرمرد و جمشید محبت خالصانه داشتند. هر وقت نوه برادرهایش یا اولادهای برادرش آنجا میرفتند، میگفت یک حاضری باهم میخوریم و خودتان درست کنید باهم بخوریم و منهم کیف کنم. همیشه میگفت اول خدا دوم فامیل. تابستانها هم به جاسب می آمد مسیب برادرزاده اش در کمال محبت از او پذیرائی میکرد و املاک خود و خانمش را وقتی جناب حبیب الله مهاجر به طهران تشریف برد به برادرزاده اش مسیب یزدانی داد. در جاسب نه در منزل مسیب بلکه فامیل ها و برادرزاده ها عاشق او و مخلص او بودند و او برکت بود. او پسر مشهدی حسنعلی و داماد محمد تقی بود. مردی صبور و خاکی و زلال و ساده و مهربان و بهائی حقیقی و عامل به عمل بود. دستورات حق را خوب شناخته بود و هر انسانی تا که هست برای همه شاید عادی باشد. صحبتهایش، محبت هایش، راه کارهایش و نصایح و حکایت دلنشین او وقتی که از این عالم رفت همه افسوس که چه بود و چه کرد و افسوس فایده ندارد. انسان عاقل کسی است که از تجربه این عزیزان استفاده کند. مختصری از کوچکترین خدمات ایشان چون او دوست نداشت بخاطر تظاهر خدمتی انجام دهد ولو به اندازه یک جو یا دیناری میخواست خودش بداند و خدای او در زمانیکه آقای عین الله یزدانی و مولود خانم چهارمین اولاد آنها سرو رعنا سهراب خان را خدا به آنها عنایت فرمود و نشانه خداپرستی و ایمان و ایقان از چهره این طفل نمایان بود. او هدیه ای به او داد که تا ابد هیچکس از یاد نمی برد ۵ من یعنی پانصد متر باغ سرچشمه بغل باغ سید میرزا را به او هدیه کرد با ۵ من آب و این باغ مملو بود از درختهای سیب و آلو و غیره و درخت گردوئی در زیر جاده رائینه داشت بچه بزرگی که الان قیمت بالای میلیونی دارد، هدیه کرد به حشمت خانم دختر عمه نازنینی که خداوند پسری به نام پرویز به او عطا کرده بود. حشمت بسیار زن خوبی بود و از نواده های مشهدی حسنعلی میگفت حشمت اگر مسلمان است و بهائی نیست چهره نورانی دارد که رگ مشهدی حسنعلی در وجود اوست و ما باید فامیل مسلمان و بهائی را دوست داشته باشیم. زمینی بود در راستان بالای زمین فرج الله برادرش که محمد اسماعیل برادرش زمانی پول قرض گرفته از عمو نعمت الله میگوید داداش این قواله زمین و زمین مال تو، هر وقت داشتم قرضم را ادا می کنم وگرنه مال خودت. او میگوید من و تو برادریم قرض یعنی چه و بخاطر اینکه دل برادرش نشکند قبول می کند و بعد هم به عنوان هدیه عید یا غیره یا تولد بچه ها به او کمک می کند. بعد از فوت همسرش یک روز عباسعلی و خانمش و مصطفی یزدانی و خانمش را ناهار دعوت کرد البته خانمها غذا پختند و همه دور هم نوش جان کردند. بعد از ناهار به عباسعلی گفت یک مناجات برای مرحوم پدرت بخوان البته مادر عباسعلی خانم سلطان هم بود چون یک اطاق مجانی در اختیار زن برادرش گذاشته بود. عباسعلی پس از خواندن مناجات، عمو نعمت الله بوسی به او کرد و گفت تو اسم برادرم را زنده نگاه داشتی، این قواله راستان یادگار پدرت است مال تو. همه تعجب کردند این پیرمرد کیست و چقدر با گذشت است.
در سال ۱۳۴۷ که برادرزاده اش مسیب یزدانی صعود کرد، مصطفی پسرش درآمد ملک او را که مبلغی بود با مقداری بادام و گردو برای او برد و گفت گردو و بادام را میخوریم چون از جاسب است ولی پول را نمی خواهم و میروی بدون کم و کاست به مادرت میدهی تا برای نصرت الله و اشرف که کوچکند لباس بخرد یا لوازم مدرسه چون یادگارهای عزیز من هستند و هرگز به کسی نمی گوئی و دیگر اگر صحبت پول کنی ناراحت میشوم و تا زنده بود دیناری نگرفت. آیا شخصی که یک زندگی ساده و حقوق کم بازنشستگی داشت اینهمه گذشت و مردانگی و محبت داشت و هرگز از خاطره ها پاک میشود؟ خیر او مربی و معلم ما جوان های آن زمان بوده است که بدانیم حتی در نهایت فقر و فنا میتوان خدمتگزار فامیل و خلق خدا بود. بسیار سخت است در مورد چنین بزرگوار مطالب نوشت. این دیدنی ها و شنیدنی ها و مشاهدات بود که ذرّه ای از آن مرد مرقوم گردید ولی این مرد نازنین جمشید را با محبت تمام تعلیم و تربیت کرد و آداب روحانی آموخت و ده ها مناجات به او یاد داد. درس فرستاد و کتابهای علمی و امری برای او تهیه نمود. از او مردی ساخت و کمتر کسی است که جمشید عمو نعمت الله را نشناسد. این جوان در تمام جلسات عمومی، خصوصی مناجات با صوت ملیح میخواند. جمشید رشد و نمو کرد و جوانی گردید. عزیزدردانه بابا بود و جمشید یک بابا میگفت ده ها بابا ادامه آن بود. مواظب بود او بیتربیت نباشد چون بسیار برایش این پسر اهمیت داشت و به کوچکترین اشتباهی او را تذکر میداد. در طبقه پائین یک اطاق خانم سلطان بود و یک اطاق خانمی به نام سکینه بود که مسلمان بود و منزل احباء کار میکرد. همسر و دو بچه داشت و خانمی ریز نقش ولی زحمتکش و باغیرت بود و اول هفته ای یکبار می آمد و خانه آقای یزدانی را تمیز و مرتب میکرد و هم پول به او میدادند و هم کار و برای بچه هایش غذای اضافه را به او میداد. روزی گریه میکند به عمو نعمت الله میگوید صاحب خانه ما را جواب کرده است و جائی گیر ما نیامد چون بچه داریم هیچکس اطاق بما نمیدهد. عمو نعمت الله یک اطاقش را که خانم سلطان بود و اطاق دیگرش را آقای همتی که اهل روستای اراک بود و جوانی خوشگل و خوش تیپ نشسته بود، عمو نعمت الله به سکینه می گوید اگر این جوان تنها را بیرون کنم تو را می آورم ولی غصّه نخور خدا بزرگ است. آقای همتی جوانی بهائی زاده بود ولی لاابالی و عشقش آواز و رقص بود و یک مقدار هم حالت او طبیعی نبود ولی شیک پوش خوش گذران و خوش تیپ بود، وقتی آقای یزدانی به او می گوید تو جوانی و دو سال است اینجائی و اندک کرایه ای می دهی حال جائی پیدا کن. من که همسرم فوت شد خانواده ای را می آورم که هم روز و شب همدمم باشد و کارهایم را انجام دهد. او قبول نمی کند و می گوید از اینجا بهتر کجا بروم پیرمرد؟ در این موقع مصطفی فرزند مسیب که به دیدار عمو نعمت الله می آید سر میرسد و هرچه عمو نعمت الله به او با زبان خوش حرف میزند او حرف سربالا جواب میدهد نمیروم هرکاری میخواهی بکن. مصطفی به او گفت این عموی ماست او را اذیت نکن. بیا برویم من دو ساعته اطاق بهتر از این برایت پیدا می کنم. این مرد فشار خون دارد و سکته می کند. عین خواهرها گفت جوجه نمیروم چه غلطی میخواهی بکنی؟ مصطفی جوانی ۲۳ ساله گفت چه گفتی یک بار دیگر بگو به مصطفی. گفت الان میروم دوستانم را می آورم حساب تو جوجه را برسند. با اینکه همتی قوی تر و تپل بود و مصطفی بیچاره آن موقع لاغر بود گفت پهلوان ها در جنگ ها تن به تن با هم مبارزه می کنند. عمو نعمت الله را بالا فرستاد. بیچاره لب بالکن بالا ایستاده بود و میگفت مصطفی بیا بالا عمو این نمی فهمد. همتی گفت خودت نمی فهمی. چنان مصطفی توی گوش او زد و گفت نفهم، این عزیز ما است گم شو، همین الان تخت و رختخوابت را میریزم توی کوچه. گفت نزن میروم دو روز وقت بده. گفت تا صبح جمعه من می آیم اینجا نباشی و اگر کوچکترین توهینی به این مرد کرده باشی توی هر کاباره ای باشی یا جای دیگر پیدایت می کنم پس برو آدم باش. فوری او دنبال اطاق میگردد و پنجشنبه اطاق را خالی می کند و جمعه سکینه و شوهر و بچه هایش در آن خانه ساکن شدند. محبت دو طرفه شروع شد و عمو نعمت الله صاحب دختری مهربان گردیده بود. عمو نعمت الله میگفت خدا هر درب بسته ای را باز می کند و میگفت الهی مصطفی خیر ببیند وگرنه من حریف این نره غول نمی شدم. خدا رحمت کند همتی را رفت و در یک خاکسپاری مصطفی را می بیند و جلو می آید ماچ و بوسه می کند و میگوید چطوری عزیز احسنت به مرامت که این مسئله را هیچکس نگفتید. با مصطفی دوست میشود و اینکار شایسته نبود ولی خود او باعث اینکار شد. یاد نگرفته بود که جواب محبت را با محبت بیشتر باید جواب داد و به بزرگان احترام گذاشت نه توهین و ناسزا و قلدری.
در هر صورت عمو نعمت الله خدمتش به فامیل تمام نشدنی نبود بالاخص سکینه خانم که مهمانداری هم میکرد ولی عمو نعمت الله میگفت قدر خانمهایتان را بدانید. محبت هزار نفر جای محبت همسر را نمی گیرد. همسر سکینه به کمک عمو نعمت الله و احباء الهی پیکانی خرید که هم کار میکرد و مسافرکشی می نمود و هم زن و بچه و عمو نعمت الله را بارها گردش و تفریح و حتی به شمال برد. البته عمو نعمت الله هیچ کجا مزاحم او نبود حتی پول بنزین را به او کمک میکرد. در اواخر خرداد ماه هنگامی که به شمال می رفتند و برحسب احترام عمو نعمت الله صندلی جلو نشسته بود و بستن کمربند هم رسم نبود در اثر مه گرفتگی در جاده بوئین رشت قزوین،این راننده با اتومبیل تصادف شدیدی می کند که همین تصادف باعث مرگ عمو نعمت الله و داغون شدن جمشید گردید که هنوز آثار تصادف در سر و صورت جمشید هویدا است. عمو نعمت الله با مراسم بسیار باشکوهی بوسیله مهاجری ها و یزدانی ها به خاک سپرده شد و دو طایفه بزرگ را متأثر کرد و فامیل در معالجه و هزینه جمشید هیچ دریغ نکردند و جمشید ماند و تنهائی. به کمک مولود خانم عزیز آن دریای مهر و صفا و راهنمائی خانم سلطان یزدانی و کمک فیض الله یزدانی در سال ۱۳۵۸ جمشید را برایش همسری به نام ناهید شریفی، فرزند ماشاءالله شریفی انتخاب کردند و عروسی برگزار گردید و آنها در همان خانه صاحب دو فرزند به نام های فرهام و نغمه گردیدند. هم ناهید خانمی ساده و مهربان و ساکت بود و هم جمشید ولی این تصادف باعث شده بود که جمشید توانائی کار سنگین در شب و روز را نداشت و خانه عمو نعمت الله را هم دولت مصادره نمود چون سهم زن عمو نصرت به نام شرکت اُمنا بود و مبلغی به جمشید دادند و او را روانه فردیس کرج کردند. جمشید هم از این شاخه به آن شاخه می پرید. این دو عاشق عشقشان فروکش کرد و خانمش چون خواهرش به آمریکا رفته بود او هم میخواست به خارج برود و جمشید گفت من نمی آیم و ناهید شریفی دو اولاد را برداشت و در سال ۱۳۷۶ در آمریکا اسکان گزید و زیر پوشش خواهرش بچه ها هم درس خواندند و بزرگ شدند و نور ایمان در قلبشان باقی و برقرار است و جمشید هم با تنهائی و مشکلات دست و پنجه نرم کرد و در سال ۱۳۸۳ با خانمی از اهل سیسان به نام منور عبداللهی ازدواج نمود و هنوز جمشید در تمام جلسات فامیل شرکت می کند و برای شادی پدر و مادر دعا و مناجات با صوت ملیح میخواند و بسیار خوش قلب و مهربان و با ایمان و فامیل پرست است.
مطلبی که نباید از یاد برود عمو نعمت الله تنها اولاد به جا مانده بود که مخزن اطلاعات خانواده خود و مهاجری ها بود. همیشه میگفت غلامعلی برادر بزرگ ما حضور حضرت عبدالبهاء خادم بود و بعد خدمت جناب ابن ابهر پدر دکتر ایادی و خانم ارجمند او باهره خانم ایادی و حضرت عبدالبهاء به افتخار ایشان چند لوح نازل فرمودند. ما شنونده بودیم و درک مطلب شاید نبود. یک روز عید به دیدن او رفتیم و خیلی از فامیل ها بودند از جمله فیض الله یزدانی که عزیز همه بود. عمو نعمت الله گفت به آرزویم رسیده ام، شما آنقدر به خود مغرورنشوید و هرچه دارید از برکت دعا حضرت عبدالبهاء است. الواحی که به افتخار غلامعلی نازل شده بود را داریوش یزدانی از ارض اقدس گرفته و برای او فرستاده بود و او هم چند کپی و بهترین هدیه در ایام عید بود که هم عشق ورزیدم به اجداد خود و اشک شوق ریختم. عمو نعمت الله گفت از همه سرمایه دارتر، عین الله و مولود خانم هستند که چنین جوانانی عاشق، تربیت کرده اند که هر کدام به همه جاسب می ارزند. چنین احساساتی شده بود که لپهایش گل انداخته بود و عشق میکرد. واقعا به او باید گفت عاشق صادق که این دنیا را فانی میداند و عالم بعد را سزاوار هر مؤمن درستکار. لازم به ذکر است املاک او در جاسب را همه مصادره کردند و زمینی را که در بهترین نقطه جاسب جهت حظیرةالقدس داده بود را ساختمانی شیک در او ساخته اند. روح پر فتوح ملکوتی او در عالم بالا شاد و مستبشر است و هرگونه تخمی و بذری که این عزیزان کاشته اند یا سبز شد و یا خواهد شد. شک در وعده های بالغه الهی نیست خوشا آنهائی که قدر این بزرگواران را دانسته و ذکر آنها را به میان می آورد. خوشا آنان که سخنان این عزیزان در قلب پاکشان نقش بسته است. خوشا بر حال کسی که نام آنها را زنده نگه میدارد. خوشا آنانی که قبول دارند روح این عزیزان از عالم بالا ناظر به ما و شفابخش درد ما و رهگشای ما هستند. این مناجات از طرف جمشید پسر او هرکس بخواند برای ارتقاء روح آن عزیزان جمشید هم شاد است.
هوالله
ای پروردگار پدر و مادر این بنده درگاه را در دریای غفران غوطه ده و از گناه و خطا پاک و مقدّس نما. عفو و بخشش شایان نما و غفران و آمرزش ارزان کن. توئی آمرزنده و توئی غفور توئی بخشنده فیض موفور. ای پروردگار هرچند گنه کاریم ولی امید به وعد و نوید تو داریم و هر چند در ظلمت خطا مبتلائیم ولکن توجه به صبح عطا داشته و داریم به آنچه سزاوار درگاه است معامله کن و هرچه شایگان بارگاه است شایان فرما. توئی غفور توئی عفو و توئی بخشنده هر قصور ع ع
روح این دو مرغ بیشته محبت الله در گلستان الهی شاد. امید است روحشان از ما راضی باشد.