آقای عبدالحسین ناشری در اوایل انقلاب مانند همه احباء از کار اخراج گردید و خانه ای قسطی خرید و مجبور بود با وانت پیکان روزی 10 – 12 ساعت کار کند. از صبح تا شب با اخلاق خوب و انصاف بار حمل می کرد و شاکر پروردگار بود و همه را به صبر و استقامت و امتحان دعوت میکرد. اگر مشاهده می نمود کوچکترین کدورتی در بین اقوام و فامیل حتی از خود بزرگتر بود، میرفت و همه را به آرامش و صلح و دوستی دعوت می نمود. از نظر قلبی از 30 سالگی می نالید ولی قلبش کار میکرد. قلب او دارای باطری بود بنابراین آرام آرام کار میکرد. ساده بود و ساده زندگی می نمود. پسرهای بانمک و باهوش و نابغه او و دختر گل او همیشه تعریف می کنند با اینکه دستمان خالی بود، ملاحظه پدر و مادر را میکردیم. خانمش بسیار وفادار بود و در تمام مریضی ها غمخوار او بود و با خنده و شادی به او روحیّه میداد. آقای پیام، پسر بزرگ او می گوید شاید برای 10 تومان لنگ بودیم. شب آمدم و در نقطه ای نایلونی پیدا کردم و شلواری در آن و چیزهای دیگر که پر از پول بود. خوشحال آمدم و به پدرم گفتم این را پیدا کردم. پدرم گفت کسی حتما آن را جا گذاشته است باید برویم و سرجایش بگذاریم چون صاحبش دنبال گمشده اش میگردد. چون بچه بودم چشمم اول به پول ها خورد و اول ناراحت شدم. پدرم گفت پسرم مال هرکس مال خود اوست. رفتیم و آن را سرجایش گذاشتیم و صاحبش هم پیدا شد. این اولین درس درستی بود که پدر به بنده داد و دوم پشت کار و درس و ادب و ایمان را از والدین آموختم.
پسرش میگوید چون پدرم بسیار لاغر بود هر زمان از کاشان یا شهرستان می آمدیم، پلیس راه ماشین را میگشت. از مازگان منزل پدربزرگ آلو و گردو و بادام و سیب زمینی عقب ماشین بود و پلیس راه به پدرم گفت عقب ماشین چه چیزی دارید؟ پدرم با صداقت گفت آقای پلیس ما از مازگان کاشان از منزل پدرزن می آئیم و عقب ماشین مقداری گردو و بادام و مقداری آلو و سیب زمینی است. پلیس گفت لطفاً راهتان را بگیرید و بروید و به صداقت پدرم خندید.
آقای پیام اولاد ارشد او میگوید پدرم مریض الاحوال که بود، ماشین پیکان وانت او هم همیشه خراب بود. میگفت ای خدا روزی میشود من پولدار شوم و یک وانت مزدا برای خودم و بچه هایم بخرم. این پدر مهربان و مؤمن 15 سال با مریضی دست و پنجه نرم کرد و شکایتی نکرد و خانمش دلسوزانه از او مراقبت و مواظبت کرد و آبروداری و خانه داری می نمود و با قالی بافی و قناعت سه دسته گل باسواد تحویل جامعه بهائی داد. آقا پیام اظهار می دارد ایشان که مهندس برق صنعتی می باشد و بسیار موفق است، بیش از پنجاه مهندس زیردست این جوان دوره دیده اند. ماشین های صنعتی زیادی را ایشان راه انداخته است و بسیار خدمت به وطن و فامیل می کند. اگر روزی پدر ایشان آرزوی وانت مزدا 1600 داشت ایشان برای هر پرسنلش وانت مزدا می خرد. پنجاه کارمند و کارگر دارد که همه از او راضی هستند و ذرّه ای خودش را فراموش نکرده است. هم ثروتمند مالی و هم ثروتمند معنوی است. کجاست سید عبدالله که ببیند نوه هایش چه شاخ شمشادهایی شدند و چه ارج و قربی دارند.
آقا پیام با دخترخاله خود آرزو موهبتی ازدواج نموده است و فرزند آنها آدرین عزیز است. این جوان برومند معتقد است روح پاک پدرش و زحمات و خدمات اجدادی اش کاشته ایست که او و فامیل های موفق او درو می کنند. این جوان تمام فامیل و دوستان بیکار را به کار گماشته است و با حسن سلوک و اخلاق همه را راضی نگه داشته است و به احسن اخلاق و ایمان در بین کارکنان معروف و مشهور است و خادمی جان برکف و با گذشت است و خدا برای خانواده و مادرش او را حفظ کند.
دومین پسر او پیمان ناشری با سارا خانم ازدواج نموده است و در پخش لوازم و خرید و فروش بسیار موفق است و به امانت و درستی و صداقت مشهور عام و خاص است. بین این دو برادر و خواهر و مادر وحدتی محکم پابرجاست. سومین اولاد پونه دختری تنومند و قوی، باصفا و خانمی شایسته که کاملاً قد و هیکل را از والدین به ارث برده است. طلعت خانم هیکلی درشت و زیبا و نورانی و آقا عبدالحسین قد بلند و زیبا بودند. حال باید دید که چه عزیزانی کامل از هر نظر یادگار آنها هستند. هرکس بعد از خود اولادهای باادب، با ایمان، فعال و باگذشت و مهربان به جای بگذارد، او هرگز نمرده است. این خانم محترم الان فوق لیسانس گرفته است، با اینکه از دانشگاه های دولتی محروم بوده است. این نابغه های این دوران هر کدام الگوئی برای دیگران هستند که میتوان قانع و شاکر بود ولی توکل به خدا داشت و از هوشش استفاده کرد و منتظر عنایت و فضل الهی بود.
بارها و بارها هرکس ملاقات آقای عبدالحسین ناشری در بیمارستان و خانه او میرفت در نهایت ادب و وقار درس شکر و استقامت و وحدت و محبت میداد. میگفت با همه خوب باشید و دستورات حق را مو به مو اجرا کنید. مولای ما و خدای ما بسیار مهربان است. اولادهای او معتقدند این استقامت و ایمان ثابت و راسخ از والدین و اجداد ما بوده است که ما بسیار موفق هستیم و خوشحال و امیدواریم که بتوانیم رضای حق شامل حالمان باشد و تا آخر الحیات از امتحان الهی روسفید بیرون بیائیم.
اولادها معتقدند پدرمان به ما ماهی نداد ولی علم ماهیگیری آموخت. خوشحالیم در خانواده ناشری ها که بیش از یکصد نفر در ایران و خارج هستند، همگی مؤمن و سالم و باعث افتخار جاسبی ها هستند و چه از نظر مالی و چه از نظر ایمانی متعالی و هیچگونه خطا و انحراف در بین آنها نیست. این درسی است که روزگار به انسانهای باهوش و معتقد به اصل دین و آئین و اجرای کامل احکام دین می دهد. هرکس خوب خدا را شناخت و طلعات مقدسه را به یقین کامل مطیع و فرمانبردار بود، تاج افتخار بر سر اوست. هرکس در بیت او صدای دعا و مناجات بلند باشد ملائکه های آسمانی رزق و روزی برایشان به ارمغان می آورد. این دنیای فانی مزرعه آخرت است، هرچه بکاری خود و نسل بعد درو می کند. پس باید مانند عبدالحسین مؤمن، خالص و مهربان و خانواده دوست بود و از این والدین نمونه یاد گرفت که در خانوادهای که صمیمیت و صداقت و درستی و وحدت و ایمان حاکم باشد، اولادها روزبروز ترقی و تعالی پیدا می کنند و مانند آقای پیمان و پیام خان و پونه خانم متحد و موفق میشوند و هر یک ستاره های درخشان امر جمال مبارکند.
سید عبدالله غیور روحت شاد. عبدالحسین عزیز روحت شاد. نسل ناشری زنده باشید که وظیفه سنگین به دوش شما است و شما باید به عالم و اهل عالم ثابت کرده و بکنید که باید ایمان کامل داشت و بچه ها را از بچگی دردانه و لوس و تن پرور بار نیاورد و خوب در تعلیم و تربیت آنها بکوشند. حضرت عبدالبهاء فرموده اند گاهی اولادها را با مشقت بار بیاورید که بدانند هر کاری زحمت دارد و در تعلیم و تربیت آنها سعی بلیغ نمائید. از بچگی هرچه یاد بگیریم همان میشویم.
چوب تر را هر آنچه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست
بچه ها از کودکی مانند ترکه یا درخت نازکی هستند که به هر شکل میشود آنها را بار آورد ولی وقتی کلفت و قوی شد، دیگر کاری نمیشود کرد. ترازو دو کفه دارد یک کفه مادر و کفه دیگر پدر است. هر دو اگر در خانواده آرامش برقرار کنند، حرفشان یکی باشد، همیشه شادی حکمفرما است. عبدالحسین و طلعت خانم الگوی ترازوی مساوی هستند. طلعت خانم از پستان مادری شیر خورده بود که شهیدزاده بود و دریای نجابت و ایمان بودند و منزلشان در مازگان در کنار حظیرةالقدس قرار داشت و هنوز هم هست. مادرش و خاله هایش و برادران او خادمینی جان برکف در خدمت مهمانان بودند که از همه روستاهای اطراف و شهرها به جلسات امری می آمدند و آنها عاشقانه خدمت می نمودند. طلعت خانم خوب آموخته بود و با دعا و مناجات و صوت های دلنشین بزرگ شده بود. جاسب کجا و مازگان کجا. این حکمت بالغه الهی است که این زوج زندگی را از صفر شروع کنند و به او برسند.
تقدیر الهی چنین بود که آقای ناشری در اثر مریضی قلبی در سال 1388 به ملکوت ابهی صعود نماید و اولادهایش و خانمش جلسات و مراسم آبرومندانه ای برای او بگیرند که باعث افتخار بود و چنان روح ملکوتی او شفیع راه اولادها و همسرش باشد که به اوج بلندی و افتخار برسند. اولادها پدر را اسطوره زمان و مادرشان را طاهره زمان می نامند و بسیار جای خوشحالی است. اولادها میگویند مادر تاج سر ما است و هم وزن او اگر طلا بریزیم کم است. اگر هر چقدر به نام پدر خیرات و مبرات بدهیم کم است.
پدرم دیده به سویت نگران است هنوز
آنقدر مهر و وفا بر همگان کردی تو
غم نادیدن تو بار گرانست هنوز
نام نیکت همه جا ورد زبانست هنوز
هرکجا گام نهم شکل تو را می بینم
آن درختی که تو کاشتی مدام می بینم
میوه اش پر ثمر است و مرادت حاصل
تو بگفتی پسر جان تو هستی عاقل
نکنی وقت عزیز را باطل
پدرم حرف تو را من بگشتم عامل
روح تو ناظر اعمال من است و مامان
چقدر دوست بداشتیم تو را از دل و جان
هرچه داریم از دعای پدر است
پدری که به از صد گهر است