زن ارباب آمد شایسته خانم آمد گل بی تاب آمد عروس ارباب آمد
با عشوه و ناز آمد با جیب پربار آمد چون گل گلزار آمد
همه برایش دست زدند و شایسته خانم با آن ابهت و هیمنه ای که داشت فرمود همه شما از من بهتر هستید مبارک باشد، این کار خیر است و خداوند نگهدارشان باشد. این خانم وارسته محبوب همه بود و به اصل و نسب خود و همسرش احترام قائل بود و زندگی نوینی را بعد از فوت همسرش شروع نمود و هر کاری را با مشورت اولادهای ذکور انجام میداد. املاک را محفل به احباء بالخصوص به آسید رضی و پسرش آقا محمد داد که بکارند و حاصلش را برداشت کنند و تقسیم نمایند. پائیز عباس آقا که جوانی فداکار و برازنده بود و با خانمی لایق محبوبه خان میثاقی ازدواج نموده بود و در چهار راه عباسی خیابان شیر خورشید زندگی می نمود. مادر و خواهران و برادران را از جاسب برد و آنها را نام نویسی کرد که درس بخوانند. خانم عباس آقا دختر دائی ماشاءالله معروف بود که همه کاره عبدل آباد بود که الان در طهران شهری بزرگ می باشد. رئیس محفل آنجا بود و فردی دست و پا بخیر و فعال و مهربان و مطلع بود و مانند جناب محبوبی و شایسته خانم اولادهای بی نظیری تحویل اجتماع داده بود. اولادهایش محبوبه خانم با کمال محبت و صفا با مادرشوهر و خواهر شوهر و برادر شوهرها در یک خانه سر یک سفره با شادی زندگی را شروع کردند و خوب درک کرده بود که چه نازنینی صعود نموده و اولادهای او شجره طیبه او هستند که فخر عالمیان خواهند بود و این خانم از هیچ کوششی فروگذار نبود. ساختمانی را که میخواهند بسازند اول زمین و دوم مهندس آگاه و کار درست و لوازم خوب و مصالح محکم و افراد باتجربه میخواهد و ساختمانی ساخته میشود که هیچ باد و طوفانی و زلزله و حوادثی نمی تواند کوچکترین آسیبی به او برسد که پسران و مادر و عروس این ساختمان عظیم را بنا نهادند و تا آخر به سرمنزل مقصود رسیدند.
شصت سال پیش جناب محبوبی در وصیت نامه می نویسد که سالی چهارصد ریال به مدرسه شمس در کروگان جاسب جهت هزینه کتاب و دفتر و قلم و لباس بچه های یتیم یا بی بضاعت بدهند. این کار شایسته و انسان دوستانه همیشه اجراء شده است. شاید بعضی ها بگویند چهارصد ریال پولی نیست اما چهارصد ریال آن زمان چهار میلیون حالا بود. آن زمان همه چیز ده شاهی و پنج شاهی و یک ریال بود و البته هر سال خانواده اش این مبلغ را زیادتر کردند و خیلی بدون سر و صدا به رئیس مدرسه می گفتند این پول و این هم دفتر و قلم و مداد و کیف و هرکس ندارد به او بدهید. بعضی پدر و مادرها فکر میکردند دولت داده است و خبر نداشتند پسران آقای محبوبی وصیت پدرشان را عاشقانه اجراء می کنند و لذت می برند که چنین خدمتی به اهل روستا می کردند. کمک به محفل و کمک به هزینه حمام و روشنائی حمام که بیش از حدّ می دادند، تقبل ۹ روز ایام متبرکه را که جلسه بگیرند در وصیت نامه هست. شایسته خانم این جلسات را در منزل پدری با کمک آقا سید رضا جمالی و ملکی خانم به نحو احسن میگرفت. البته عده ای از احبا هم که میخواستند این جمع را تقبل کنند شایسته خانم میگفت امر متعلق به همه است و بنده مطیع و فرمانبردارم. اعیاد در خانه آقای روحانی دنیائی داشت و آقا رضا جوانی برازنده بود. در ایام عید رضوان گل محمدی خانه را عطرآگین کرده بود. اولادهای آقای جمالی که بسیار گل و سینه چاک هستند چشم باز کردند گل محمدی و باغچه زیبا و چهچهه بلبل و صدای دعا و مناجات در آن خانه شنیدند و دیدند و به سرچشمه مقصود پی برده اند یا رسیدند.
دیگر مطلب وصیت نامه او این بود که سالی یک بار جلسه یادبود برای او بگیرند و این جلسه باعث وحدت بود. عباس آقا خانه ای در خیابان قصرالدشت خریده بود البته جاهای دیگر هم خانه داشت. طبقه اول مادرش می نشست و طبقه بالا را خودش در این خانه جلسه یادبود میگرفتند. عاشقی بودیم و برای جلسات همه جاسبی ها مقیم طهران می رفتیم. هم ذکر و خیری بود و هم ملاقات همه بود. ماشاءالله آقا تقی بسیار بذله گو و شاد بود که انسان از دیدارش سیر نمی شد. عباس آقا، آقا کیومرث، آقا کورش و حسینعلی خدابیامرز با آن زلف های مشکبار و سبیل های مردانه به مدعووین خوش آمد می گفتند و پذیرائی با چای و شیرینی و میوه و شام می کردند و بسیار این جمع های روحانی شادمانه بود. افسوس که عمر بسر آمد و همه متفرق در هر گوشه دنیا شدند ولی در قلب همه به عشق همه شادمانیم. جناب محبوبی بسیار از زمین ها را که به امر وقف کرده بود چون تازه حضرت ولی امرالله چند سالی بود صعود نموده بودند و خودش یعنی جناب محبوبی فرموده بود خوشابحال کسانیکه در زمان حیات حضرت ولی امرالله املاک خود را وقف می نمودند. خوشابحال آقای نعمت الله یزدانی و نصرت خانم مهاجر که نصرت خانم شانه راست حضرت ولی امرالله را بوسیده بود و املاک و خانه طهران و جاسب را وقف او نمود.
حیف و صد حیف در قدیم که در زمانهای گذشته خاطرات خوب و دلنشین این عزیزان عاشق نوشته شده است، جناب محبوبی رحمت الله علیه به اولادهای ذکور خود سفارش کرده که لااقل اولادهایش تا کلاس دوازده یعنی دیپلم درس بخوانند. دیپلم آن زمان ها دکترای حالا بود و خوشبختانه اولادها از دیپلم بالاتر تا مرز استادی هم رفتند چه از نظر اطلاعات امری و چه از نظر درسی و روح پدر را همه شاد کردند. از لیسانس و فوق لیسانس اولادها و نوه هایش گوی سبقت را ربودند و وصیت نموده که اولادهایش فقط به جاسب و طهران اکتفا ننمایند و به نقاط مهاجرتی بروند و ترویج دین الله و ابلاغ امرالله نمایند و فکر صلح و صلاح و آرامش همنوع باشند که اولادهایش بدون استثناء خواسته پدر را اجراء کردند. از داخل ایران گرفته تا خارج از ایران در کشورهای مختلف به مهاجرت رفته و به اهداف عالیه جناب محبوبی رسیده اند. کوچکترین لغزشی، کوچکترین سهل انگاری و کم کاری و کار ناشایستی از این خانواده سر نزده است جز محبت به خلق و رضای الهی و اجراء تعالیم الهی کاری انجام نداده اند. همیشه خود را کوچکتر از دیگران شمرده اند و همیشه در هر کار خیر پیش گام بوده اند و هنوز هم هستند. نوه های دختر و پسری آقای محبوبی که شاید ۱۰۰ نفر هستند، در همه اقصا نقاط عالم ستاره های درخشانی هستند که برای هر یک می توان صد صفحه نوشت. این زاد و رود آقای محبوبی و شایسته خانم آرام و ساکت و بی سر و صدا و بدون تظاهر و خودبینی هرکاری که در دست آنها باشد، انجام داده و می دهند و همیشه باعث سرور احباء الهی و دوستان غیر بهائی بوده اند. از والدین آموخته بودند که همه را باید دوست داشت و هر خواننده ای که منصف باشد و وصیت نامه این عزیز را بخواند، به عمق مطلبش پی می برد. در روستائی که در آن زمان سواد دارهایش از انگشت دستان هم کمتر بوده است، چنین شخصی بسیار مطلع به احکام الهی و بسیار روشنفکر و آینده نگر و قاطع بوده است. وصیت نامه سرّی است که فقط در محافل می ماند اما حالا محفل نیست. ایشان جهت تظاهر که ننوشته است و ایشان خودش تحقیق کرده است و خودش به سر منزل مقصود رسیده است. چراغی که بدست خود او روشن شده و اطرافش را روشن نموده است حاضر نبوده که کوچکترین خللی از نظر ایمان بازماندگانش داشته باشد چون معتقد به روح مثل همه بهائیان بوده است و فرموده است اگر وصیت مرا اجرا نکنید شما را نمی بخشم و از شما راضی نیستم و جناب محبوبی این بزرگمرد بشریت در پیش طلعات مقدسه مقامش به حدی بالا است که بنده عاجزم چیزی بگویم. در زمان حیاط خود که میدانست علم و عرفان و دین در آینده به درد میخورد و دنیا با علم پیشرفت می کند، خود او را بنده به یاد دارم، بهترین زمین ها را فروخت که اولادهایش درس بخوانند و باعث افتخار او و جاسب باشند و معتقد بود که علم بهتر است تا ثروت. ثروت روزی تمام میشود ولی علم تا آخرالحیات کارساز است. در وصیت نامه اش قید نموده بود که املاک و خانه و غیره را نگهداری و از دست ندهند و چیزهائی که فروخته است را وقتی اولادها توانمند و پولدار شدند، نه همان ملک ها را بلکه ملک جاسب را جهت تقویت احبای جاسب بخرند و میدانست که جاسب ثبت شده است. سرزمین ایران همه جایش مقدس است و جاسب هم تکه ای از ایران است که چشم و چراغ ایران است جائی که عزیزی مثل جناب ملاحسین با قدوم خود آن خطّه را متبرک نموده اند. جائی که اولین عالم و ملّای آن ده، جناب ملاجعفر جاسبی خانواده و خانه را ترک می کند که اعلان امر مبارک نماید و آخرالعمر به درجه رفیع شهادت نائل می آید که تا دنیا، دنیاست نام آنها جاودانه خواهد ماند. اولادهای او دو برابر املاک فروخته شده بوسیله پدر را خریدند و در جاسب به نام زمین های عباس آقای محبوبی است. هر گوشه کسی لنگ یا محتاج پول بود، عباس آقا دریغ نکرد. روزی غلامرضای حدادی به او می گوید این اطاق گوشه خانه ما روبروی مسجد را به ما بفروش و میگوید مال تو اما میگوید مجانی که نمیشود. عباس آقا و آقا تقی اندکی پول میگیرند و بجایش حصار طویله خانه عمو مهدی را میخرند. جلو اطاق احمد قربانی بیاد دارم پائیز که میگردید صدها درخت گردو که داشتند شاید چندین گونی گردو را به طهران می آوردند و به همسایگان یا فامیل میدادند.
آقا تقی محبوبی اولاد ارشد بود که همسری شایسته و با تدبیر و کدبانو و مؤمن به نام شریفه ناصری داشت که سه اولاد نمونه از خود بجای گذاشته است. آقا تقی راننده وزارت بهداری بود و تمام دکترها او را دوست داشتند. مردی شوخ طبع بود و شوخی های بامزه میکرد. هر داستانی را جالب تعریف میکرد طرف مقابل خسته نمی گردید. قبل از بازنشسته شدن چندین سال در بیمارستان فیروزگر طهران بود و پزشکان را جابجا میکرد. از پرستار و نرس و پزشکیار و همه پزشکها عاشق دلباخته او بودند. هر مریضی از هر کجا بود او به دادش می رسید. حرف او از حرف رئیس بیمارستان بیشتر مورد قبول بود و اگر کسی پولی هم نداشت او کمک میکرد. هرکس که نمی دانست آقای محبوبی چکاره است می پرسید آقای محبوبی چه می کنی و میگفت غربولک (غربال) بدستم. آنقدر این مرد خاکی بود و کمی سینه اش ناراحت بود و صرفه میکرد و هرکس به او میگفت خدا بد ندهد میگفت مادرم جاسب سرماخورده سرفه اش را من اینجا می کنم. هیچکس به این رمز پی نبرده بود و همه می گفتند شوخی می کند که ما را شاد کند. یک روز فضولی بنده گل کرد در منزلمان از ۷ شب تا ۱۲ شب ایشان داستان تعریف کرد و ما خندیدیم چه شبی بود. از او سئوال کردم شما به همه میگویی مادرم در جاسب سرما بخورد من اینجا سرفه میکنم در صورتی که ما خانه آقای رضوانی دیدیم و توی کوچه هم دیدیم مادرت هم همیشه سرفه می کند. یک ماچ به ما کرد و گفت تو خیلی باهوشی میخواهی بگوئی سرفه را از مادرم به ارث بردم و ارثی است. سکوت کردم گفت تو تا آخر عمر بهترین دوست من خواهی بود. آفرین بدان پیش خودت بماند سرفه را از مادرم به ارث بردم و ایمانم را از پدرم و همسرم.
شایسته خانم که الگوئی برای همه بوده اند همیشه می خندید میگفت کرمجگان هرگز بهائی نداشته است ما باید کرمجگان را هم زنده کنیم. تعریف میکرد یکروز برادر آقا محمد شوفر مریض شده بود به نام آقای عباس و وقتی که وارد بیمارستان میشوند ناله و فغان و بداد برسید میگفت. ما را از کرمجگان به قم فرستادند اما مریضی ما افاغه نکرده و بهتر نشدیم و فرستادند اینجا و تو را به خدا به داد برسید. خدا رحمت کند آقا تقی را می گفت بردمشان فرم پر کردند و او را بستری کردند. دکتر او را دید و گفت چند روزی باید بماند خوب میشود. آقا تقی آقا محمد را شناخته بود ولی او نمی دانست که او کیست. آقا محمد تشکر می کند و میخواهد به قم برود چون راننده ماشین های جاسب بود. آقا تقی می گوید کجا بروی، باهم نهار بخوریم بعد برو و میگوید کجا برویم و او را به آشپزخانه بیمارستان می برد. آشپزخانه هم که بسیار محبوبی را دوست داشتند از او و مهمانش پذیرائی می کنند. آقا محمد با آن قد و بالا و سر فرفرهای می پرسد شما بسیار به من محبت کردی و فکر می کنم شما را یک جا دیده ام. آقا تقی محبوبی میگوید فکر کن کجا، آقا محمد میگوید فکر می کنم تو هم از اهل اطراف قم هستی. آقا تقی می خندد و می گوید منهم کرمجگانی هستم. میگوید اسم و فامیلت، میگوید آقا تقی محبوبی هستم. میگوید کرمجگان محبوبی ندارد. میگوید من فرزند کسی هستم که پرچم جاسب را در سرزمین کرمجگانی برافراشته است. من پسر شیرین خانم هستم حتی اسم پدرش را هم آقا تقی میگوید آقا محمد. آقا تقی را بغل میکند و می بوسد و به لهجه کرمجگانی میگوید تو که فامیل خودمونی. با آقا تقی دوست میشود و میگوید خودم نوکرت هستم. از آن زمان آقا محمد شوفر به همه بهائی ها احترام می گذاشت و اگر کسی حرفی نسبت به بهائی ها با آنها میزد با آنها دعوا می کرد. آقا محمود و آقا عباس و آقا حسن سه برادر بودند که همه رانندگی میکردند. آقا عباس که در بیمارستان بستری بود و هر روز آقا تقی ملاقات او که میرفت صحبت های شیرین و صحبت های امری مینمود. آقا عباس به آقای محبوبی میگوید چرا کسی نمی آمده کرمجگون این حرفهای خوب خوب را بزند. آقا تقی محبت بسیار بدون ریا به او می کند و او را تشویق می کند که سیگار و مشروب را کنار بگذارد. این مریض شاد و با روحیه خوبی به کرمجگون میرود و آقا عباس که به کرمجگان میرود برای عده ای زیادی از اهل کرمجگان داستان را تعریف می کند. شیرین خانم مادر آقا تقی و نقل مجلس آنها شرح حال و صحبت های پسرش آقا تقی بود. عباسعلی کرمجگانی و عبدالله کرمجگانی به حدّی قوی هیکل و زرنگ و کاسب بودند و زمانیکه به جاسب آمدند درختهای بهائیها از قبیل درخت سنوبر یا تبریزی درختهای گردوی بزرگ را می خریدند و با اره می بریدند و به قم میبردند و میفروختند. بعد تمام مسلمان و بهائی اهل آبادی درختها را به آنها میفروختند. عباسعلی ام البنی که زنی بیوه بود را گرفت که قالی می بافت. این زن به همراه او کار میکرد و مدتی که در جاسب بود، آنجا بود و چند بچه جاسبی هم درست کرد. آقا محمد اتوبوسی دماغ دار داشت که باید صبح هندل میزدند تا روشن شود. ماشینی ها استارت نداشتند و اتوبوس دماغ دار بود و موتور داف روی او بود. صدای تریلی میداد و چند صندلی سمت راست و چپ ماشین بود و آخر ماشین که یک در جداگانه داشت عرض هرچه قدر بود به طول ۲ متر خالی بود که با این اتوبوس تمام چوبهای بریده شده و جوال و گونی های گندم و لوبیا و بدام و گردو و مغز را جای میدادند حتّی وسط اتوبوس چند گونی اجناس را. جاده جاسب هم همه پیچ و خم و خاکی بود و از کف ازنا که ماشین بالا می رفت به او کفتر حول میگفتند یعنی کفتر هم می ترسد عبور کند ولی این راننده های دلیر در مسیری که چرخ های ماشین در اثر بارندگی و رفت و آمد جا انداخته بود با ناله بالا میرفتند. بعضی مواقع کفه ازنا مسافرهای مرد را پیاده می کردند و عقب ماشین بالا می آمدند. بعضی مواقع آقا محمد به زن ها شوخی می کرد حرف نزنید وگرنه همه را توی درّه می اندازم تا شوهرهایتان طعم بی زنی را بچشند. شاگرد راننده تکه چوبی که تراشیده شده به عنوان دنده پنج می گفتند، برمیداشت و بغل اتوبوس آرام سمت چپ چرخها میرفت که اگر ماشین ترمز بزند زیر چرخهای عقب بگذارد که به درّه پرت نشود. این کار زمانی بود که اتوبوس پر از چوبهای الوار و بار بود. ۶ صبح از کروگان ماشین حرکت می کرد و هفت ده را باید مسافرش و بارش را میزد. سرتاسر اتوبوس او باربند داشت با نردبانی و دو سه ردیف بار روی هم قرار می دادند و با طناب می بستند و ساعت ۱۲ شاید اتوبوس به قم میرسید. چه روزهائی بود و حیف است این مطالب گفته نشود که ارباب آقا احمد روحش شاد، هم مبلّغ اعمال خوب بهائی ها در جاسب و همه جا بوده است. آقا محمد اول که نمیدانسته بهائی ها کی هستند و آدم مشروب خور و بی چاک دهنی بود و قلدرمآب شاید بعضی مواقع زور هم می گفت و این را شاهد بودم ولی داستانش را هم از جناب جمالی بزرگ و پدرم و دیگران شنیدم. آقا محمد راننده اتوبوس بود ولی مالک اتوبوس آقای فخیمی نامی بود که در قم چند ماشین داشت و این اتوبوس ها قیمتی نداشت. عبدالحسین یزدانی با یوسف ضرابی اهل کاشان کلیمی بود و بسیار مرد شریف و دست و دل باز بود. برای مردم قالی میزدند و مردم می بافتند و مزد به آنها میدادند. آقای ضرّابی غیر از مزد بافت قالی شب عید یعنی توی اسفند ماه چندین گونی برنج و قند و چائی برای بافنده ها می آورد. آقا محمد عبدالحسین یزدانی و آقای ضرابی را سوار می کند و با خودش سه نفر بوده اند. همه به یاد دارند نرسیده به زیارت ساختمانها بود که میگفتند چهارطاقی و بسیار معروف بود، راست چهارطاقی جاده شیب تندی داشت که بالای قبرستان بود و شاید ۶ – ۵ متر یا کمتر ارتفاع داشت. ماشینی که سرازیر میشود آقا محمد در را باز می کند و به پائین سالم می پرد و اتوبوس پرت میشود و ملّق میزند. شیشه شکسته و سقف ماشین و عبدالحسین و ضرابی خورد و خمیر میشود. مردم بداد آنها رسیدند و همه اهل ده تماشا کردیم چون سرگرمی اهالی جاسب آمدن و رفتن و بدرقه مسافران بود. بالاخره با زخمی شدن این دو نفر مردم خوشحال شدند که سالم مانده اند. این دو نفر مرد نازنین را خدا رحمت کند، مشهدی علی اکبر و همسرش و امیر پسر آنها زیر زیارت بودند مثل اینکه نخود میکاشتند. هرکس چیزی می گفت و نظری میداد و یکی میگفت خواست خدا بود که اینها سالمند. دیگری میگفت می مردند که میمردند، یک بهائی و یک جهود کمتر. مشهدی علی اکبر و زنش گفتند مگر اینها بنده خدا نیستند چه هیزم تری به شما فروختند، حرف را مزه مزه کنید و بزنید، چه حرفهای یخ کرده و بی مزه می زنید. چه زن و مرد بزرگواری بودند. عدّه ای گفتند عمداً این کار را راننده کرده است، الله اعلم. قضاوت بسیار مشکل است ولی محبت آقا تقی فرزند شیرین خانم کرمجگانی و آقا احمد باعث شد که هرگز از هیچ کرمجگانی حرف بی ربط شنیده نشد. اینها طنز نیست و حقیقت است که در کودکی و نوجوانی شنیدیم یا دیدیم.
عباسعلی کرمجگانی وقتی با ام البنی ازدواج نمود، در خانه سید عبدالله ناشری سکونت داشت. خانه را سید جواد ارشدی به او داده بود بدون اینکه دیناری از او پول بگیرد و خدا ام البنی و همسرش عباسعلی رحمت کند. از زنش می پرسد خانه مال خودت است، میگوید نه مال بهائی ها است. خانه نداشتم اینجا را به من مجانی داده اند حتی برفش را در زمستان خودشان پائین می کنند. حال نمیدانم به شوخی یا جدّی به زنش میگوید بچه ای که توی این خانه درست کردیم و حامله هستی، نکند بهائی از کار در بیاید؟ ام البنی میگوید نترس بچه من و تو بهائی نمیشود. عباسعلی خدابیامرز مانند پهلوان هائی که زنجیر پاره می کردند، بود. الاغ ۲۵۰ یا ۲۰۰ کیلو وزن دارد و در عقب ماشین آقا محمد باز که بود سرش را زیر دو دست الاغ می کرد. او را کول میگرفت و همین که سر الاغ و دستها داخل اتوبوس می شد مانند برق عقب الاغ پاهایش را با کول بلند میکرد و داخل اتوبوس قرار می گرفت. گاو و گوساله و گونی های ۹۰ کیلوئی برایش آب خوردن بود. بارها به او گفته بودند چنین کاری نکن روده هایت پاره میشود. متأسفانه همینطور هم شد و روده هایش در اثر فشار بار زیاد پاره شد و ام البنی ماند و ۳ – ۲ بچه که بعد هم به خاطر مخارج آنها مجبور شد با امیر نامی که او هم راننده بود، ازدواج کند. همیشه ام البنی میگفت آدم بدبخت، بدبخت است. میگفت بیچاره اگر تونچه خاگینه بسازد یا گربه خوراید یا دو مهمان ز درآید، همیشه میگفت روح سید عبدالله شاد که خانه ایشان را به من دادند. واقعاً اگر وجدانی در کار باشد، کسانیکه بیاد دارند بهائی ها هر کاری که در توان داشتند برای همه انجام میدادند هیچ فرقی بین مسلمان و بهائی نبود. جناب محبوبی در وصیت نامه خود ذکر نموده و به اولادها توصیه نموده است که چون عمویتان مسلمان است و خانه و زمین یا هرچیز که شراکت هستند را حضرت بهاءالله در نظر بگیرند و آقا محمد محبوبی برادرش هم حضرت عباس را که یکوقت خدائی نکرده بی حرمتی و نفاقی یا کدورتی پیش نیاید به همین رو اولادهای آقای محبوبی نهایت احترام را به عمو و عموزاده ها می گذاشتند و هرگز جز احترام و وحدت چیزی در بین نبود و هنوز خانه و کاشانه آنها که بزرگترین و بهترین ملک جاسب است و به همین نحو مانده است.
خلاصه کلام ما بهائیان باید طبق دستور حق وصیت بنویسیم و سرمشق ما چنین وصیت نامه ای است که جناب محبوبی ۶۰ سال پیش نوشته که تمام وصیت نامه صحبت از محبت و خدمت به همنوع و مهاجرت و اخلاق خوب و تعلیم و تربیت و علم آموختن اولادها و داشتن وحدت و یگانگی و اجرای تعالیم حضرت بهاءالله است. روح ملکوتی او حتماً از همسرش و اولادها و نوه ها شاد است که همگی رهرو این مرد نازنین نیکوسرشت بوده و هستند و هریک در این دنیای پهناور چون سراجی منیر نورافشانی می کنند و قائم به خدمت و محکم و استوار در دین خود هستند.
جناب محبوبی عالمی بود که حرفش و عملش باهم مطابقت میکرد. از کودکی و نوجوانی از هوش و ذکاوتی خاص برخوردار بوده است. سید یحیی هاشمی همسایه آنها بودند و خواهرزاده آقای ابوالقاسم فردوسی معروف به سید یحیی بچه رعیت که دنبال بابا به مزرعه میرفت و آقا احمد محبوبی نوجوان ارباب زاده که همه چیز برایش مهیا بوده است. سید یحیی خدابیامرز تعریف می کرد در منزل آقا دکتر محمودی بچه ها به درس اخلاق میرفتیم. زمستان بود و برف آمده بود و مادرم دفتر کوچکی برایم تهیه کرده بود که هرچه یاد میگیریم بنویسیم و حفظ کنم. از درس اخلاق که بر می گشتم در قلعه محله پائین مردها آفتاب نشسته بودند. بنده سلام کردم و جواب شنیدم. آقا احمد دفتر مرا دید و گفت این چیست؟ پنهان از او کردم و او مرا گرفت و محکم روی برفها کوبید و دفترم را از من گرفت و به خانه شان رفت. گریه کنان به خانه رفتم و مادرم گفت چه شده است و جریان را تعریف کردم. خانه هایمان با آقا احمد دیوار به دیوار بود و با مادر به اتفاق بنده رفتیم که به مادرش و پدرش بگوئیم. دیدم ارباب آقا احمد که نوجوانی بود هنوز دفتر را میخواند و بسیار خوشش آمده بود. به مادرم میگوید به سید یحیی گفتم دفترت را بده تا ببینم اما پنهان کرد و به من نداد و من هم از او گرفتم. حالا که خواندم چرا من نباید این چیزها را یاد بگیرم. ببینید از نوجوانی عشق و هوش چه کرده است. مرصع خانم به آقای فردوسی می گوید و او را جمعه ها درس اخلاق به منزل آقای دکتر محمودی دعوت می کنند و عاشقانه بعد از چند سال او به امر جمال مبارک ایمان می آورد و وقتی با شایسته خانم فرزند آن دانشمند عالیقدر آغلامرضا ازدواج می کند، نور اندر نور میشود و این غنچه گل به گلستانی تبدیل میشود. وقتی ازدواج می کند و عضو جامعه بهائی میشود و باعث میشود خواهرش گوهر خانم هم ایمان می آورد و با آقای عبدالحسین روحانی که آموزگار بود، ازدواج می نماید. جناب محبوبی درس خوانده و تحصیل کرده با آن خط زیبا و با انشاءهای بی نظیر با مطالعه زیاد میخواهند به او محضر بدهند چون بهائی بوده است ولی قید محضرداری را میزند ولی تمام قباله های جاسب را او نوشته است. با چه انشائی که الان هم کسی نمیتواند ذرّه ای مانند او بنویسد. جاسبی ها میگویند زینت صندوقچه های خانه ما قواله های ارباب آقا احمد است که چه زیبا نوشته شد و بعد هم جناب شمس الله رضوانی همینطور که قبلاً مرقوم گردید آقا احمد محبوبی علم آموخته بود ولی برای خود نمی خواست. دوست داشت همه علم داشته باشند. ایشان منشی محفل، ناظم ضیافت و معلمی با علم و عمل بود. شمس الله رضوانی میگفت هرچه آموختم از آقای محبوبی است. بعد از صعود ایشان آقای شمس الله رضوانی تا آخرین روز در جاسب منشی محفل بود. جناب محبوبی عاشق دین، عاشق خلق، عاشق خانواده و عاشق طبیعت و زیبائی بود. خانه آنها و باغچههای روبرویش از قلعه شروع و به رودخانه ده ختم میشود که الان میلیاردی قیمت دارد. شاید روزی صدها خانه در آنجا ساخته شود. در خانه ایشان و باغچه ها همه رقم میوه و درخت بود ولی متاسفانه الان همگی خشک شدند جز درختهائی که نزدیک جوی آب بوده است. از شاهکارهای ایشان این بود که زمینی داشت و الان هم نزدیک ده زمینی بنام آغلامعلی هست که او در خزانه قیسی و زردآلو درست میکرد و در تمام زمین هایش میکاشت و به دیگران هم میداد و حالیه هم ده ها درخت زردآلو و قیسی موجود است. میگفتند امسال از ساق درخت هم زردآلو بیرون آمده بود و ایشان عشقش آبادانی و درخت بود. شاید بیش از هزاران درخت کاشته است و ده ها درخت گردو از او بجای مانده است. هرکس از جلو آنها میگذرد عکس میگیرد که این درخت ارباب آقا احمد است و زمین های ایشان بهترین ملک و گرانترین ملک جاسب است. ایشان هدفش وحدت عالم انسانی و با سواد بودن اطفال جاسب بود و همیشه معتقد بود که اگر انسان سواد داشته باشد میخواند و همه چیز را میفهمد و بهتر زندگی می کند و دنبال خرافات نمی رود. خانم او شایسته خانم زمین بزرگی را جهت مدرسه در اختیار جامعه قرار داد و با کمک برادر ارجمندش جناب رفرف و خادم مؤمن، مدرسه ای را جهت رفاه و تعلیم و تربیت بچهها ساختند و قرار بود نام مدرسه را مدرسه ملاجعفر جاسبی نامگذاری کنند که متأسفانه وقتی تکمیل گردید و تحویل دولت گردید، عده ای مخالفت کردند و نام او را مدرسه مالک اشتر گذاشتند. نمیدانم چرا ما غریب پسند هستیم، جاسبی همیشه افتخار جاسبی است و هر انسانی به زادگاهش عشق میورزد. تمام دنیا وطن خلق خداست اما زادگاه انسان در قلب انسان است و عشق انسان است. بنده حقیر هر وقت در عالم رویا خواب میبینم اکثراً در جاسب هستم. در این مدرسه الان بسته و شاگرد ندارد. به امید روزی که افرادی سلیم و بی نظیر بدانند که بهائی ها بدون تظاهر و خودبینی عاشق خدمت کردن به همنوع بودهاند و الان هم عده ای میدانند و میگویند حیف که چنین افرادی مانند جمالی و محبوبی و رضوانی و مهاجریها در بین ما نیستند و در حق همه بی وفائی شد. از خصوصیات اخلاقی آقای احمد محبوبی ایشان همه خلق کروگان را دوست داشت و مردی با دهان گرم، خوش صحبت ولی بسیار پر حوصله بود. در جاسب املاک مالک و مستأجری بود و هنگامی که گردو و بادام به عمل می آمد و باید جمع آوری شود، آقا احمد محبوبی و جناب مشهدی علی اکبر اسماعیلی دوست او خبره و کارشناس این کار بودند. جاسبی ها می گفتند درختان را دید زدند و این عزیزان همه درختها را بازدید می کردند و به آخرین درخت که میرسیدند، میگفتند مثلاً ۹۰ من بادام یا ۵۰ هزار گردو. هیچکس روی حرف این دو نفر حرف نمی زد و وقتی رعیت ها، بادام ها و گردوها را جمع می کردند، خبره گی آنها ثابت میشد که اشتباه نکرده اند بلکه مقداری زیادتر هم زده است. این دو خبره وارد ده به مالکین می گفتند این که اضافه هست تشویق این دختران و پسران زحمتکش که دوشادوش والدین زحمت کشیده اند. بادام یا گردو را باید یکنفر ماهر بالای درخت برود با چوب که بنام گیجه معروف است به شاخه ها بزند و بادام یا گردو به زمین بریزد و بعد باید دخترها و پسرها و همسران جمع آوری کنند. با الاغ و هر وسیله به منزل بیاورند و بعد از شام خوردن باید آنها را از پوست جدا کنند. بعد روی بام ها که در جاسب پشبان میگوید پهن کنند و خشک شد همه را انبار می کنند و در اواخر پائیز که کارها تمام میشود، سنگ و تیشه به داخل خانه میآید و آنها را میشکنند و مغز را از پوست جدا می کنند. همه این کارها سخت است ولی عشق هم دارد. آقای محبوبی به مالکین می گفت دعا کنید که کشاورز بیچاره از درخت به پائین پرت نشود. بارها بعضی از درخت بر زمین افتاده اند که مدتی فقرات آنها را باید معالجه کرد. آقای محبوبی و دوست عزیزش مشهدی علی اکبر تمام زمین و خانه و درخت یا هر چیزی را که کسی میخواست بفروشد، این دو نفر قیمت میگذاردند و آقای احمد محبوبی با آن خط زیبایش قواله یا سند را می نوشت و چند نفر شهود امضاء می کردند و از هیچکس حق العملی یا مزد دریافت نمیکردند. برای آن دو عزیز جاسب نبود که مزد یا انعامی بگیرند ولی برحسب وظیفه رعیت ها به آقای محبوبی می گفتند اجازه بده یک روز درخت های فلان زمین شما را بنده بادامش را پائین کنم شاید او قبول میکرد یا مالکی بخاطر این زحمت عزیزان شاید ظرفی عسل یا کره برایشان می بردند. این عزیزان نابغه های زمان و مبعوث شدگانی بودند که به انسانها بگویند در هر شرایطی می توان خوب بود و خدمت به همنوع و همشهری از هر قشر و مذهب و مرامی که باشد کرد. جناب محبوبی ورثه اش واقعاً درس عبرت دیگران بودند و هر پدر جوانی که فوت میشد و بچه هایش بی پدر و همسرش بیوه میگردید و ماتم میگرفتند و به قول معروف کاسه چکنم چکنم دست می گرفتند، دیگران به آنها می گفتند نگران نباشید خدای مهربان دارید که نگهدار و یاور هر بیوه یتیمی و ضعیفی است و سعی کنید مانند عباس آقای محبوبی و شایسته خانم با وحدت همدلی روزگار را سپری کنید و تأیید شامل حالتان خواهد بود. انسانها مانند آئینه هستند که دیگران را در خود می بینند و برعکس همه از هم کار و علم و همت و درستی و ایمان و خداپرستی یاد میگیرند.
روح جناب نصرالله امینی شهید مجید و عالم با عمل و سلیم و بردبار شاد و قرین رحمت، تعریف میکرد بنده که از ۱۲ سالگی به طهران آمدم و در خدمت میرزا عزیزالله خان و علی محمد خان ورقا بسیار چیزها آموختم و میدانستم که ارباب آقا احمد خودش عاشقانه به امر جمال مبارک ایمان آورده و ذکر خیر و خدمات او همه جا ورد زبان است. خیلی دلم میخواست قسمت شود و مدّتی را با او مجالس و هم صحبت شوم. از شرح حالش برایم بگوید و بنده برای او بگویم. حدود سال ۱۳۳۲ یا ۱۳۳۳ بود که آن چهره نورانی در منزل را زد و کلبه محزون ما را صفائی بخشید. سه روز و سه شب صحبت و سخن از هر کجا به میان آمد، گل گفتیم و گل شنیدیم و از یکدیگر سیر نمی شدیم و بسیار این زمان دلنشین بود. جناب امینی که دریایی از علم و معرفت و مطلع به آثار و الواح بود با آقای محبوبی به این نتیجه می رسند که توانسته اند کوچکترین خادم عالم انسانی باشند. هر دو یک هدف و یک ایده عالی داشتند که باید دنیائی از مهر و صفا ساخت. وحدت عالم انسانی را از خانواده شروع کرد و همه اهل محل را عضو خانواده خود دانست و هرچه در توان داریم باید بدون گفتن و چشم داشتی حمایت از بی بضاعت ها نمود. باید در تعلیم و تربیت اولادها به آنها کمک کرد و تعصبات خشک ریشه کن شود و همه در رفاه و آسایش زندگی کنند.
سومین روز که به پایان میرسد جناب محبوبی به آقای امینی میگوید حقیقتاً بچه ها در طهران تحصیل می کنند و درآمد جاسب تکاپوی خرج و دخل را نمی دهد و بنده هدفم این است که اولادهایم درس بخوانند و چه از نظر مذهبی و اجتماعی به جائی برسند و آدم های مثمر ثمری گردند. با اینکه مخالف عقیده ام است میخواهم مقداری از املاک جاسب را به شما بفروشم که اولادهایم به سرحد کمال برسند و هم شما املاک خریداری شده را به اخویات شمس الله بده که قوه مالی او هم ضعیف نباشد. چون برادرت هم در جاسب انشاء و سواد خوبی دارد و هم مؤمن و مظلوم و زحمتکش است و هم آبرودار و عیالوار است. جناب امینی بسیار خوشحال میشود و میگوید بچشم حتماً اینکار را می کنم. جناب امینی فرمودند برادرم گفت که شما خبره و استاد در جاسب هستید و هر قیمت که منصفانه باشد بفرمائید و بنده میخرم. ایشان میگوید دو سه زمینی هم از وجدانی هست که اگر شما بخرید شاهکار است. جناب امینی زمینها را میخرد و پولش را نقد پرداخت می کند و املاک را تحویل آقای شمس الله رضوانی میدهند. جناب محبوبی میگوید روزی همین بچه ها را که ملک فروختم درس بخوانند به جاسب خواهند آمد و زمین را خواهند خرید و همینطور هم گردید. بیش از آنکه ملک فروخته بود عباس آقا خرید اما این مسئله دوستی آقا احمد محبوبی و امینی که از بچگی هم همسایه بود، خیلی خودمانی گردید. آقای محبوبی در جاسب به احباء و فامیل میگفت که آقا نصرالله امینی بسیار مرد فاضل و باتقوا و پاک و فهمیده است. آقای امینی هم در طهران ذکر خیر آقای احمد محبوبی را میکرد که چه موهبتی نصیب ارباب آقا احمد محبوبی شده است. آقای محبوبی به آقای امینی گفته بود به بنده ارباب نگوئید چون ارباب همه خدا است. تعریف کرده بود پدر او ارباب حسین گفته بود مردم آنقدر چیزی ندیده اند که به من می گویند ارباب پس پدر او هم مردی خاکی و با طبع بلند بوده است.
وارثان جناب محبوبی با عمو و عموزاده های خود جز محبت و وفا کاری انجام ندادند و هرگز نگفتند ما چه داریم یا نداریم اما تمام خدمات و زحمات و محبت های این خانواده و افراد دیگر بعد از انقلاب شکل دیگری گرفت. عدّه ای به ظاهر از همه چیز ساقط گردیدند و عدّه ای در جاسب که حتی ۱۰ متر زمین نداشتند یک شبه صاحب همه چیز گردید. املاک ایشان و خانمش و اولادش بهترین املاک و در نقطه های بسیار عالی کروگان واقع است. روزی آقای احمد قربانی، روحش شاد، به آقای رضوانی با شادمانی گفته بود املاک محبوبی و روحانی ها را هم از بنیاد خودم و برادر خریدیم. آقای رضوانی گفته بود این ملک ها چندین سال بنام آقای احمد محبوبی بود و او چیزی را با خود نبرد مگر کار خیری که در ده کرده بود و حالا اشکال ندارد بنام تو آقای احمد قربانی باشد تا ببینیم تو چه خواهی کرد. از او سوال کرده بود آقای احمد قربانی تو که این املاک را خریدی به قول خودت خیلی ارزان یا در حضور قاضی پرونده در اراک گفتی این املاک و خانه و اثاثیه به بنده امانت سپرده بودند. آیا گفتی صاحبان این ملک ها فراری نیستند و عده ای این گزارش غلط را داده اند و گفته بود خودشان می دانند. گفته بود آیا دادگاه اراک که جاسب را اصلاً ندیده است چطور خبر دارد. بهتر بود بخاطر رضای خدا و و جدان راحت خودتان حقیقت را می گفتید. اینها بخاطر عقیده شان و بخاطر حفظ جان و ناموسشان خانه و زندگی اجدادی و کل زحماتشان را رها کردند و رفتند. گفته بود من یکی که نبودم باید همه می گفتند جناب رضوانی گفته بود. همه به معاد و روز قیامت اعتقاد دارند و مو را از ماست میکشند اما جوابی نخواهید داشت. گفته بود هر کاری همه کردند منهم مثل آنها، آقای رضوانی گفته بود شاهد واقعی روبرویت منم. خودت و زنت که دختر عمو زن من است و زن برادرت دیدی که حتی از واران جوانان را آوردند سنگ به در خانه ما و داخل خانه ریختند و مرگ بر ما گفتند. سر خانمم شکست و از ترس تا آخر عمر ناراحتی اعصاب داشت و گریه می کرد و تو که دیدی در خانه مان را آتش زدند. تو که ادعای دوستی و آدمی اجتماعی میکردی بیش از دیگران به امتحان افتادی. برو کمی فکر کن و به همشهریهای عزیزم بگو هنوزم ما شما را دوست داریم. چه گناهی از ما سر زده بود که با ما چنین کردید. به تمام کسانیکه مانند احمد قربانی و عطاءالله ثابتی و صادقی ها و مصطفی قربانی و غیره حجت را تمام کردند و به همه یادآور شدند که این واقعه دردناک قابل بخشش خداوند نیست. در هر صورت خانواده آقای محبوبی هم مانند دیگران بالخصوص دختر ارشد او به دادگاه و ادارات تظلم نمود و جواب مطلوبی بعد از چندین سال دریافت نکرد و این املاک و خانه و اثاث آن هم به هیچ کس وفا نکرد. طولی نکشید که آقای احمد قربانی هم در اثر سکته ناگهانی چشم از املاک و خانه و کاشانه پوشید و خیری از این واقعه دردناک ندید.
حقیقتاً شایسته خانم تا زمانیکه تابستانها جاسب بود و او را آواره و بیرون نکرده بودند. گردو و بادامهای زیادی را میشکست و ایام عید مغز گردو و مغز بادام و تخم کدوی جاسب را برشته میکرد و کمی نمک میزد. آجیل عید او از جاسب بود و هرکس میخورد میگفت نوش جانت. هرکس هم که میگفت چه خوشمزه بود، مقداری به او میداد میگفت پول ندارم بخرم اما میگفت این حاصل زندگی ماست. تمام همسایگان و آشنایان و فامیل حتماً عید به دیدار او میرفتند. کسی که ده ها درخت گردو، صدها درخت بادام یا زردآلو دارد، میرفت از مغازه گردو و بادام میخرید و میگفت عیبی ندارد ولی هیچ کدام مزه مغز گردو و بادام جاسب را ندارد و جای تأسف این بود. دادگاه به هر طریقی گزارش جاسبی ها را حقیقت می دانست و صلاح او که جاسب از وجود این عزیزان پاکسازی شود اما غیرت و صفای همشهری ها چه شده بود. خوب بود لااقل سالی صد عدد گردو برای صاحب این املاک می آوردند و لااقل یک تلفن میکردند غافل از اینکه مال باختگان و ستمدیدگاه جاسب آنقدر بزرگوارند و ایمان دارند که فکر می کنند هیچ چیز در جاسب نداشتند. گردو و بادام هم مانند تمام مایحتاج عمومی می خریدند و مصرف می کنند و روسیاهی بر عده ای بی وفا و بی محبت که عشقشان مال دنیا مانده بود. تمام کسانیکه همه چیزشان را در جاسب گذاشتند فقط قلب و جان و ایمانشان را برداشتند، همه از این عالم رفتند. آنهائی که همه چیز را غصب کردند و در امانت خیانت کردند فقط به مادیات فکر کردند، هم از این عالم رفتند و اگر بعضی ها هم هستند به قول جاسبی ها به کاسه چکنم چکنم دچارند. آوارگان جاسب با قلبی شاد از این عالم رفتند و خوشحال که در راه خدا همه چیز را از دست دادند ولی امانت داران که املاک بهائی را در اختیار داشتند و مدارک آنها هست که حضرت عباسی نصف عایدات را باید به مالک بدهند در آن دنیا جواب حضرت عباس را چه خواهند داد. میگویند قاضی به ما داد میگویند قاضی کجا از جاسب خبر داشت. ما در حق آنها دعا می کنیم که خدا آنها را ببخشد و جهنمی نشوند بلکه به بهشت بروند و اولاد آنها متوجه شوند که این ارث پدر نیست و این ملک صاحب دارد و وارث دارد.
شایسته خانم بهترین زندگی و رفاه را داشت و همچنین تمام اولادهایش ولی عشقش این بود که لااقل تابستان در شب مهتابی روی بام خانه اش بخوابد و ستاره های درخشان جاسب را تماشا کند و در اطراف زمین هایش قدم بزند و یاد زحمات همسرش را گرامی بدارد. میخواست در خانه اش وارد شود و دیوارهائی که همسرش گل به آنها زده بود و جای دست شوهرش را ببیند. او میخواست همشهریهای مهربانش را که با آنها بزرگ شده است ملاقات کند که هرگز به او اجازه داده نشد که به زادگاهش برود. میگفت املاکمان را مردم خوردند و هرچه در خانه مان بود نصیب سوسک و موش گردید. می نشست و حساب می کرد و میگفت این ملک های جاسب برای ۳۵ بیوه زن است و اسم همه را می شمرد. حال یکی ده من و دیگری صد من یا یک اطاق خشت و گلی دارد. این عزیزان به عالم ملکوت رفتند و اجداد آنها همه در خاک جاسب خفته اند و چشم باز کرده اند و هر شکل درخت و قنات و خانه و انسانها در قلبهایشان نقش بسته است. شایسته خانم و دختر و پسرهای باوفایش می گفتند پدری که خودش وصیت کرده است از درآمد اموالش به مستمندان و بی بضاعتان مسلمان و بهائی کمک کنید و ما دستورش را اجرا کردیم، آیا غاصبین اموال ما ده دانه گردو و بادام را به مسلمانهائی که بیونه زن یا بیچاره هستند، میدهند؟ خدا عالم است. تذکر ما به وارثان این املاک این است سر این املاک دعوا با یکدیگر نکنید لااقل خمس و زکات آن را به مستمندان و فقرا بدهید و یکی دو درخت را عایداتش را به آنها بدهید که خواسته پدر ما برآورده شود. این املاک به ما وفا نکرد انشاءالله به شما وفا کند. اطمینان داشته باشید ما نه نفرین می کنیم نه توهین و نه گلایه. در حق شما دعا هم می کنیم ولی همیشه بخاطر داشته باشید حضرت علی علیه السلام فرموده است وجدان یگانه محکمه ای است که احتیاج به قاضی ندارد. اگر تصمیم گرفتید گردوئی و بادامی را به مستمندی بدهید، بگوئید این خیرات ارباب آقا احمد محبوبی و شایسته خانم است هم ما راضی هستیم و هم پدر و مادرمان از شما. ما هدف مان خیر و صلاح و خوشبختی اهل عالم است و شما که با ما هم خون و همشهری و دوست بوده اید و بهتر است به این نکات توجه شود که مال دنیال مال دنیا است و فقط خوبی می ماند و بس. به این چند روزه حیات دل نباید بست و فکر توشه آخرت باید بود. از صدق دل میگویم همه را به یک حالت نباید نگاه کرد. در جاسب آدم های بسیاری هستند که موری را اذیت نکرده اند و لقمه ای حرام در زندگانی آنها نیست و از این مصیبت ها رنج و عذاب کشیدند و گریه کردند ولی صدایشان به جائی نرسید و شاید برچسبی به آنها زده میشد. هنوز مردمانی در جاسب بسیارند که موقعی که از جلو خانه خرابه و زمینی های بهائی میگذرند با آه میگویند این متعلق به فلانی است و چه مرد و زن خوبی بودند و شاید هرگز جاسبی ها فکرش را نکرده اند که دلیجانی ها و قمی ها و نراقی ها و غیره که املاک بهائیان و خانه ها را خریده اند پیش خودشان فکر نکرده اند که این خانه و ملک را خریده ایم صاحب اصلی اش که بوده است و چرا توانسته اند از اینها دل بکنند و بروند. الان زمانه عوض شده است و مردم تحصیل کرده و آگاه و بینا شده اند، به خردش مراجعه می کنند و جستجو می کنند و تحقیق می کنند و می پرسند و در جواب افراد صالح و مؤمن و بی نظیر در همان کروگان برای آنها تشریح می کنند که صاحب اصلی آنها چه کسانی بودند. آیا خریداران به افکار ناقص بعضی ها غبطه و افسوس نمی خوردند که چرا چنین شده است؟ مگر در خانه غصبی یا ملک غصبی میتوان نماز خواند و بچه بدنیا آورد؟ خریداران گناهی ندارند چون جاسب بهشت گم شده است و هرکس میخواهد در گوشه ای از این بهشت مکانی و باغی داشته باشد و اگر کسی کمی تعمق و تفکر نماید آیا سزاوار بوده است که کسانیکه خداوند آنها را در آن بهشت بدنیا آورده و در آن بهشت پرورش یافته اند را با زور از بهشت بیرون کنی و پراکنده کنی و کسانیکه جاسب را نمی شناختند گوشهای از این بهشت را که مال آنها نبوده است و خدا نصیب شان نکرده بود و در بهشت دیگری بوده اند به آنها بفروشی ؟ اما خریداران هیچ گناهی ندارند فقط افسوس از این بی عدالتی میخورند. بیش از چندین هزار بهائی جاسبی در ایران و ۵ قاره دنیاست و همه به جاسب وابسته اند حتی آنهائی که جاسب را ندیده اند اسم جاسب را شریف و بزرگ می دانند و راجع به این مسئله مثنوی بزرگی می توان نوشت. حال همشهری های عزیز و مهربان بدانید هیچ یک از ما بدبین و بدخواه نیستیم و برای شما دعا می کنیم و شما را دوست داریم و حال که ما از سهم خود از این بهشت گمشده گذشتیم، روزی اگر هر کدام خواستیم شما را زیارت کنیم و یاد گذشتگان کنیم و از قنات های بهشت جرعه ای آب بنوشیم که هزاران نفر از هر شهر و دیار حتی از کشورهای خارج هم می آیند چون جاسب توریستی است و کسی نمیتواند به توریستی بگوید کجائی هستی و دین تو چیست. می آید و می بیند و چند عکس میگیرد و از طبیعت زیبای جاسب لذت می برد. اگر از ما از خارج و داخل ایران یک روز آمد عدّه ای که می ترسند اموال از آنها پس گرفته شود و واحینا بلند می کنند که باز دو مرتبه اینها آمدند. تو را به خدا منصفانه به آنها بگوئید نترسید کسی از شما چیزی نمی خواهد. قدری به خود آئید و قدری مهربان و مهمان نواز باشید. ما یک عمر در جاسب چه آزاری به شما کردیم که حالا بکنیم. هرکس به ما ظلم و ستم کرده است او را بخشیدیم. حضرت علی علیه السلام فرموده است لذتی که در عفو و بخشش است در انتقام نیست. بهائی هرگز انتقام نمی گیرد و فکرش را هم نمی کند. اطمینان داشته باشند حتی دستهای خود را به سوی هیچ درختی دراز نخواهند کرد. فقط دست را به سوی آسمان بلند می کنند و میگویند خدایا نمردیم و وطن و زادگاه خود و نیاکان را دیدیم. بهائی ها دو قرن پیش جاسب را بهشت می پنداشتند و بهشتی پیدا و هویدا بود و جائی که علم و ادب و سواد را در سر لوحه خود قرار داده بود. جاسبی های ۷ آبادی همه ماهرند و همه باهوشند. همه در هر کار موفق اند ولی کروگان جزء پیشگامان است.
اولین سواد داران از کروگان شروع شد و به دهات دیگر رسید. همه عاشق علم و سواد شدند و وقتی عدّه ای در محضر اساتیدی مانند ملافاطمه و آقای فردوسی و خانمش و آقا غلامرضا کسب فیض نمودند به آن اکتفا نکردند و وارد شهرها شدند و درس خواندند و صاحب کمالات شدند و به جهان و جاسب خدمت کردند. در زمان قاجار سواد و علمی وجود نداشت جز شاهزادگان و درباریان و علما وعده کمی سواد داشتند ولی به تدریج فرهنگ عالم افزونی یافت و امثال آقا احمد و خیلی ها دنبال علم رفتند. در قدیم اگر کسی صحبت سواد میکرد می گفتند سواد چی هست خدا بابایت را بیامرزد و اگر یکی هم پیدا میگردید مردم را با سواد و آگاه کند او را مسخره میکردند مانند اینکه زمانی معلم به بچه ها حروف ها را یاد می دهد و به شاگردان میگوید بنویسید مار، مار از سه کلمه م – الف و ر تشکیل شده است. وقتی معلم این کلمه مار را می نویسد شیادی و کوته نظر بی فکری بلند میشود و شکل مار را می کشد و میگوید این مار درست است یا اینکه معلم میگوید؟ ساده لوحان میگویند مار تو، معلم میگوید امیدوارم در آینده نزدیک بفهمید که آن شکل مار است و این اسم مار است. مردم را بیدار کردن خیلی سخت بود که اگر علم پیدا کنی همه چیز را می یابی و اگر در جهل بمانی همیشه زیردست و دنباله رو و غلام حلقه بگوش دیگران خواهی بود. الان که دنیا ترقی کرده جاسب هم ترقی کرده است و اکثراً باسوادند و کمتر بیسوادی در جوانان پیدا میشود. البته عده ای هنوز هم خیلی کم سوادند ولی رادیو دارند. تلویزیون و موبایل و تلفن دارند و با دنیای خارج جاسب در تماس اند. افکارها عوض شده است و روزبروز امیدواریم کل اهل ایران بالاخص جاسب شهره آفاق گردند. این جزء وعده های الهی است که حتماً ایران سرور و چراغ پرفروز جهان خواهد بود. شاید همه ندانند در سطح دنیا از همین جاسب کوچک که اطراف آن را کوهها محاصره کرده است ده ها مهندس عالی رتبه، ده ها پزشک، ده ها کارشناس و چندین تاجر و عالم و پرفسور و فیلسوف و دکترا برخاسته است که وقتی از اصالت آنها سؤال میشود، میگویند اهل جاسب هستیم. همین اولادهای محبوبی و امثال آنها با اینهمه تحصیلات همان لهجه جاسبی که شبیه محلاتی ها است را دارند و ترقی کرده اند ولی اصالت خود را حفظ نموده اند.
عزیزان این مطالب زیر شاید خوش آیند نباشد ولی چون دیدگاه آقای محبوبی بود و سخنان او را از دیگر دوستانش شنیدم و اینکه حرفی را که در کودکی و نوجوانی شنیدی مانند نقشی است که روی حجر یا سنگ کنده باشند از حافظه ها پاک نشده است، به ذکر مختصری می پردازم. اگر نپسندید به بزرگواری خودتان این حقیر بی مقدار را ببخشید و عفو بفرمائید.
در سال ۱۳۴۱ هجری قمری مطابق ۱۹۲۲ میلادی حضرت ولی محبوب امرالله در جواب عریضه جناب ابوالقاسم فردوسی و خانمش در قسمتی اشاره میفرمایند و به ایشان امر می کنند و میفرمایند خوشابحال نفوس مخلصی که سبقت و پیشی جویند و بدین موهبت فائز و نائل شوند. جناب آقا احمد تازه تصدیق علیه بهاءالله را بیان اشتیاق وافر نمائید، همواره در خاطرند و نظر عنایت شامل می فرمایند. امر تبلیغ را مهم شمرید و به هدایت غافلان همت شدید مبذول دارید و این دو خط شعر از جناب ابوالقاسم فردوسی است:
بپرستی تو اگر وهم خدا را نپرستی تا تو اوهام پرستی ز خدا بیخبرستی
پیرو ظنّ و گمان کی ببرد پی بحقیقت عدم صرف کجا باشد و آن مطلق هستی
بلی عزیزان جناب آقا احمد محبوبی در هشتاد و پنج سال پیش چنین مورد لطف و عنایت و تأیید حضرت ولی محبوب امرالله بوده است و همیشه فکر افکار نویت احکام نوین و فرهنگ نوین و دنیای بهتر بوده است.
(آنجائی که پوزش خواستم این مطالب است) آقای محبوبی در جوانی عضو محفل روحانی میشود و با افکار عالی در جمعی شور و مشورت میشود که یکی از تعالیم اجباری ما تعلیم و تعلم است که اطفال ما باید عالم و آگاه و از فرهنگ تمیزی برخوردار باشند. وقتی محافل مسئولند که اگر والدینی در مورد تعلیم اولاد کوتاهی کند وظیفه محفل است او را یاری کند و زیر پوشش بگیرد، ما داریم می بینیم مقام انسان که آنقدر شریف است و انسان از اشرف مخلوقات است، عدّه ای کلمات ناشایستی به کار می برند و کودکان و جوانان هم رهرو بزرگان هستند و باید فکری کنیم که جاسب الگو شود و حتی به دیگر دهات هم اثر کند. بیائیم از امشب از همین محفل که نه نفر هستیم و همه زن و بچه داریم شروع کنیم و به همه احباء ابلاغ کنیم که حضرت عبدالبهاء فرموده اند بچه بی تربیت نباشد بهتر است و مربی طفل پدر و مادر است. عنوان میشود که این فرهنگ را از فردا شروع کنیم و به دوستان و همشهریها هم که گوش شنوائی دارند، بگوئیم. مقبول افتاد فبها وگرنه ما وظیفه مان را اجرا کردیم.
اول اینکه به زن همیشه گفتند ضعیفه و به دختر گفتند صبیه و هر کجا میخواستند معرفی کنند میگویند ایشان ضعیفه است و او صبیه است و این پسرم عباس آقا. ذبیح الله مهاجر به همه اولادها می گفتند امرالله خان، لطفالله خان، شریفه خانم، فاطمه خانم، کبری خانم و همه شروع به یادگرفتن کردند. بسیار شیرین تر است که به فرزندانمان به جای اینکه تنها بگوئیم اسدالله، یا آسیف الله. آنها را اسدالله جان یا اسدالله خان خطاب کنیم. یک عده ای به خانم هایشان می گفتند آهای یا می گفتند مادر فتح الله، مادر مصطفی یا مادر عبدالله اما یاد گرفتند که خانم جان گفتن بهتر است و باعث وحدت است. این مطالب چند سال طول کشید در بین کل جاسب تقریباً جا افتاد و کسی هم نمی خواست در جهل و مرکب بماند.
دیگر مطلب زشتی که عنوان می کنند این است که اهالی از خواب صبح که بیدار میشوند با گاو و گوساله و خر و کره خر و یا الاغ و میش و بز و سگ روبرو میشوند و از شیر گاو و مشتقات آن اینهمه لذت می برند و استفاده می کنند و می فروشند و از الاغ اینهمه بارکشی می کنند و از او سواری میگیرند و خرمن می کوبند، بچه ای را که پدران و مادران با چه آرزوئی از خدا هدیه گرفتند که هر کدام شاید ستاره های درخشانی شده اند و همه جاسب مسلمان و بهائی باهم فامیل بوده و هستند، شاعر شیرین سخن فرموده است:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همان لباس زیباست نشان آدمیت
همین اولادها که از بچگی با فقر بزرگ شده اند وقتی کوچکترین اشتباهی میکردند به آنها میگفتند کره الاغ، گوساله نمی فهمی یا اگر کسی حرفی را متوجه نمی شد میگفتند تخم خر است تقصیر ندارد یا اگر کسی را صدا میزدند نمی شنید یا دیر جواب میداد، داد میزدند آهای حیوون با تو بودم یا اگر کسی باب میل بزرگی رفتار نمی کرد یا از او خوشش نمی آمد، می گفتند ببین فلانی مثل گاو است. اگر جوانی خوش آواز بود و در ده در کوچه باغی آواز میخواند ولو دلنشین میگفتند ببین فلانی را مثل خر عرعر می کند. اگر جوانی پر جنب و جوش بود دنبال این بود که زن بگیرد میگفتند نَرِه خر دهانش بوی شیر میدهد مل و مست شده است (مل گوساله نر را می گفتند) یا در جاسب بدون اینکه بفهمند در قدیم اگر مادری میخواست به دخترش که مثلاً کوزه آب را دیر رسانده است و او را سرزنش کند میگفت دختره سره خره کدام گوری بودی قطامه عایشه. چقدر این حرفها رکیک بود و اگر کسی عصبانی یا خسته بود، میگفتند فلانی عین سگ می ماند و پاچه آدم را گاز می گیرد. اگر میخواستند علاقه شان را به کودکی نشان دهند می گفتند کرّه بز و اگر کسی مظلوم و ساکت و نجیب و کم رو بود میگفتند حیوونی مثل برّه می ماند. اگر کسی سرماخورده بود میگفتند مثل پیر میش فین فین میکند. حال اگر الاغی بارش سنگین بود و یواش راه میرفت، میگفتند بی صاحب شده جونش در میره راه برود، حال شاید صاحب خر، خر را مجانی داده بود فلانی بارش را بیاورد. اگر کسی جواب کسی را فوری میداد و میایستاد قشنگ به سخنان طرف گوش میکرد میگفتند فلانی عین خری است که تا بگوئی حش می ایستد. از دست بچه عصبانی میشدند مادر به بچه بلند جلو دیگران میگفتند ناهال به زمین خرده سر خورده به تمرگ. اگر بچه ای بی موقع سئوالی را جواب میداد که دروغ پدر و مادر آشکار میشد، میگفتند خفه خون بگیر، حناق تو گلویت. اولادی دیر جواب پدر را میداد پدر بجای که بلندتر بگوید، میگفت گوساله الاغ نفهم با تو بودم. بچه ای دیر می آمد، به او میگفتند کدام گوری بودی؟ کدام جهنم رفته بودی؟ مثل اینکه جاسب چندین گورستان یا چندین جهنم دارد در صورتیکه جاسب بهشت است.
از این مسائل در قدیم بسیار بوده است که عزیزانی مانند محبوبی و روحانی و حبیب الله مهاجر و رضوانی و اسماعیلی و خیلی های دیگر چه مسلمان و چه بهائی تصمیم می گیرند بجای این الفاظ زشت و به جای اینکه بچه های گل را گاو و گوساله و خر و بز و میش قطامه بگویند، به آنها بگویند پسرم، پسر گلم، حسین آقا، علی آقا، محمدرضا، زهرا خانم بی زحمت یک لیوان آب به بنده بده و بعد از او تشکر کند. به بچه ها یاد دادند به همه سلام یا الله ابهی بگویند و یاد دادند به همه خدا قوت بگویند. به همه یاد دادند صبح بخیر بگویند و یاد دادند که به هر پیرمرد و پیر زن و هر جوان احترام باید گذاشت و در حقشان باید دعا کرد نه فحش و ناسزا.
وقتی اولادی صدای والدین میزد به جای اینکه بگوید چه مرگت است، یاد گرفتند بگویند جانم پسرم یا دختر گلم. هیچ فرهنگی خود به خود عمل نیامده است و فرهنگ مانند خانه خط دار داغون است که باید بتونه کاری و نقاشی شود. همه دست در دست هم فرهنگی را ساختند که الان تمام جاسبی ها از نظر ادب معروفند و هیچ حرف زشتی یا تحقیری در کار نیست. والدین قدیم کم کم فهمیدند اولاد عزیز است اولاد پشت و پناه است. اولاد با ادب نعمت و افتخار است و پدران و مادران آموختند که آئینه ای از اولاد هستند. حرف زشت بزنند اولادها یاد می گیرند. خوب بگویند، خوب یاد می گیرند. عین زبان مادری، مادر ترک باشد بچه ترک است، فارس باشد بچه فارس است. جاسبی های باهوش فهمیدند که ادب و عفت کلام و تربیت و علم و سواد و دوستی محبت بهترین ارث است از برای اولاد. خوشابحال اولادی که خوبی ها بیاموزد و بدی ها را در ظرف زباله بریزد.
جناب محبوبی روحش شاد میگفت دوستی داشتم که از نامش معذورم، اولاد زیاد داشت با اینکه بچه ها چه دختر و چه پسر را خوب تربیت کرده بود یکی از دامادها با دختر او بداخلاقی و بد رفتاری کرده بود و متأسفانه بعضی از مردها از ارزش زن غافل بودند و با زنجیر یا چوب آنها را میزدند. زن ظریف است و احتیاج به محبت و نوازش دارد و قلب او مانند شیشه گردسوز زود میشکند. دامادش دخترش را کتک زده بود و گفته بود گم شو برو خانه پدر فلان فلان شده ات. دختر مجبوراً خانه را ترک می کند و به منزل پدر می آید و ماوقع را تعریف می کند. پدر بدون کم و زیاد همه را که میشنود به دخترش میگوید زندگی تلخی و شیرینی دارد مانند جاده ای سربالا و سرپائینی دارد و به دخترش میگوید چکار کرده بودی راستش را بگو. گفت بابا بهانه های بیخودی میگیرد و از صبح که گاو را دوشیدم و بزها را دوشیدم و به همه صبحانه دادم، جاشت برایش سر زمین بردم و ۵ رج هم قالی بافتم. چای را آماده کردم و ناهارم حاضر بوده و از راه رسیده بنای بداخلاقی را گذاشته که از صبح تا حال چه غلطی میکردی که در خانه را جارو نکردی. بابا بهانه بیخودی گرفت و شروع به فحش دادن کرده است. به او گفتم همسایه می فهمند پیش خودشان میگویند من چه گناهی کردم اما میگوید همسایه غلط می کنند و شروع کرد با زنجیر و لفظ بد بر بدنم نواخت و بدنم مانند مور سیاه است. پدر میگوید تا شب صبر کن همه چیز درست میشود. اینجاست که یک پدر عاقل چه تصمیمی میگیرد. اگر نادان و احساساتی بود فوری به سراغ داماد میرفت و با کتک و فحش باعث خانه خرابی میگردید. غروب میشود برادر بزرگ می آید و سلام علیک زن داداش بلند شو برویم. پدر دختر از او پذیرائی میکند و به او میگوید محبت کردی بسیار ممنون ولی به برادرت بگو بیاید نزد من چند کلامی با او صحبت دارم. برادر او میرود و داماد کتک زن می آید. جاسبی ها به پدرزن میگویند عمو. از در وارد میشود و سرپائین میگیرد و میگوید عمو سلام. پدرزن از جلو پایش بلند میشود و به داماد میگوید بنشین ولی میگوید میخواهم بروم. پدر زن میگوید چائی بخور خستگی در کن میروی. دختر زیر لب به پدر زمزمه می کند به جای دعوا از دامادش پذیرائی می کند. توی دلش میگوید دستت درد نکند بابا خیلی ممنون بابا. این پدر زن عاقل میگوید پسرم تو داماد منی و این دختر من است و شما وصلت کردید تا خانه شاد و گرمی داشته باشید. هر دو خوبید ولی زود تصمیم میگیرد و زود قضاوت می کنید. زندگی شیرین را به کام خود تلخ نکنید. پسرم هیچ دینی و آئینی نگفته باید کسی را کتک زد بالخصوص همسر آدم که از همه کس به انسان نزدیک تر است. همدیگر را در ناملایمات ببخشید و صبوری پیشه کنید. این زن عقد توست با لباس سفید آمده و با کفن باید از خانه ات خارج شود و نه چوب و زنجیر. بدان اگر حتی دست زنت را بشکنی زن بی دست خواهی داشت. اگر پایش را بشکنی زن شل خواهی داشت. اگر چشمش را کور کنی، زن کور خواهی داشت. اگر زبانش را ببری زن لال خواهی داشت. بیا از الان تصمیم بگیر با مهربانی رفتار کنید. داماد از این سخنان شیوا شرمنده میشود و میگوید حالا چه کنم. پدر به دختر میگوید بلند شود و هر مسئله ای دارید بین خود حل کنید و باهم مهربان باشید و فکر تعلیم و تربیت آینده باشید. هر دو با شادی رفتند و یک عمر زندگی کردند و کسی دیگر صدایشان را نشنید و چندین اولادهای خوب تحویل اجتماع دادند.
آقای احمد محبوبی با جناب مشهدی علی اکبر اسماعیلی بسیار رفیق و شفیق و محرم راز و مشاور یکدیگر بودند و هر دو باعث همفکری و اتحاد اهل آبادی بودند. وقتی اهالی بیابان جاسب را میخواستند به چوپانهای قمی یا نراقی اجاره بدهند نظر این دو نفر شرط اول بود. هیچکس روی حرف این دو عزیز که یکی بهائی خوب و دیگری مسلمان صالح و خوب بود، حرف نمیزد و قراردادها را جناب محبوبی می نوشت و امضاء میکرد. دومین امضاء مشهدی علی اکبر بود و بعد حاجی اسماعیل برادرش و بقیه کشاورزان و مالکان اهل آبادی به اضافه کدخدای کروگان. کتیرای بیابان را همیشه بهائی های محمدیه اصفهان می آمدند و اجاره میکردند و به آنها منصفانه میدادند که نفع آبادی در کار باشد. اگر قناتها را لایه روبی میکردند نظر این عزیزان شرط بود.
روزی از جناب مشهدی علی اکبر سئوال میشود شما را همه اهل آبادی به خبرگی و درستی و صداقت و عاقلی و ایمان قبول دارند چرا اینهمه با ارباب آقا احمد قاطی شدی و رفت و آمد می کنی؟ میگوید با یک چای در قهوه خانه میتوان دوست گرفت ولی نگهداری دوست مشکل است. میگوید دشمن دانا بلندت می کند و نادان دوست بر زمینت می زند. او میگوید آقا احمد محبوبی مردی خداپرست عالم و عاقل و صالح و انسان دوست و باوفاست و خدائی را که من می پرستم او هم می پرستد. چیزهائی که از اسلام و پیغمبران حضرت محمد (ص) و حضرت علی و امام حسین شهید او میداند کمتر کسی مطلع است. در ضمن آزار این مرد به موری نمی رسد و هدف او و بنده اولاد خوب تربیت کردن به همشهری ها، محبت کردن و آینده خوب جاسبی ها است و دوست بودن با آقا احمد افتخاری عظیم است. شما اگر ۲ شب از بیانات و سخنان شیوای او و همنشینی او لذت ببرید هرگز او را رها نخواهید کرد و جای ارباب آقا احمد بسیار بالاتر از اینها است. او اگر با سوادش و فهم کمالش طهران باشد رئیس اداره میشود. گفتند میترسیم شما را از راه به در کند میگوید یعنی چه، هدف او و هدف ما یکی است. اگر قلب پاک و صاف و بیکینهای داشته باشیم یک خدا داریم و او هم یک خدا دارد. ریشه مان یکی و ساقه مان یکی، قدری شاخه ها جدا شده ولی در کل میوه یکی است. وقتی ارباب آقا احمد محبوبی صعود نموده بود همه میگفتند مشهدی علی اکبر بی برادر شد و شمس الله رضوانی بی پدر شد. خدا هر سه را رحمت کند که انسانهای خوب و خادم ملت بودند. اگر وجدان بیداری باشد این عزیزان هرگز دلی را نشکستند و جز خدمت کاری انجام ندادند. به هرکس توانستند کمک مادی و معنوی کردند که هیچکس نفهمد. آبروی مردم و سعادت و سلامتی مردم برایشان اهمیت داشت و همه را عضو خانواده خود می دانستند. اولادهای چنین اشخاصی حتی از پدران مهربانتر، خادم تر، با گذشت تر زیرا همه قوه و بنیه مالی دارند و از سواد و موقعیتهای بهتری برخوردارند. روح این عزیزان باعث وحدت و همدلی در جاسب خواهد شد. ابر تیره کینه و دشمنی کنار میرود و خورشید نورانی محبت و برادری جایگزین خواهد شد. شعری که ارباب آقا احمد به جوانان یاد داده بود:
دوستی با مردم دانا چو زرّین کاسه ایست نشکند گر بشکند باید نگاهش داشتن
دوستی با آدم نادان سفالین کاسه ایست بشکند گر نشکند باید بدور انداختن
دوست آنست که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی
امید است بی سوادی و غلط های املائی و جملات ناقص این نویسنده گمنام و بی مقدار را با بزرگی خود عفو بفرمائید و هرگونه خاطره خوبی که از مسلمان گرفته تا بهائی بنویسید که دیگران هم به کار خیر و انسانی و همدوستی و همدلی عادت نمایند. خیلی افراد هستند با قلب پاک و ایمان به خدا نمی دانند که چطوری به هم نوع خدمت کنند. بارها دیده شده است گوسفند قربانی کشته میشود و آن را بین اقوام که قدرت خرید دارند و فریزر آن پر از گوشت و مرغ است و حساب بانکی آنها پر است، تقسیم می کنند در صورتیکه در نزدیکی آنها شاید کسی هست که ماه به ماه صد گرم گوشت نمی تواند بخرد. حیف است اگر امکانی است به فقرا انفاق کنید بطوریکه دست راستتان از دست چپ خبردار نگردد. ای جاسبی های گلم ۳۰ هزار گردو دارید فکر کنید ۲۸ هزار گردو دارید و دو هزار عدد ن را به ۱۰ نفر بدهید، نفری ۲۰۰ گردو و ده خانواده را شاد کردید و خداوند ناظر اعمال و رفتار و افعال ما است. خداوند همیشه به زندگانی انسانهای انسان دوست برکت میدهد. نمیدانم چقدر قلب فقرا مهربان است. نمیدانم آنها هم محبوب خداوند هستند. خداوند ارحم الراحمین است و این صفت در هر انسانی وجود دارد. به خود آئیم هرچیزی را برای خود نخواهیم و مرده پرست نباشیم. اشک نریزیم و اشک شوق بریزیم. وقتی دلی را شاد میکنم وقتی میشود با پول یک عدد گوسفند نذری ۵۰ بلوز یا شلوار خرید چرا دلها را شاد نکنیم. همه شاهد فقر و بدبختی افراد آبروداران هستیم. اگر خداوند مالی و ثروتی به ما داده است و به قولی دستمان به جیبمان میرسد یا روزی مان بوده یا ثمر زحمات و خرد در زندگی بوده است در هر صورت باید فکر کنیم لخت به دنیا آمدیم و لخت از دنیا میرویم و فقط کارهای خیر بدرقه راه ما است. حضرت بهاءالله در کلمات مکنونه میفرمایند:
ای پسران تراب
اغنیا را از ناله سحرگاهی فقرا اخبار کنید که مبادا از غفلت به هلاکت افتند و از سدره دولت بی نصیب مانند. الکرَمُ و الجُودُ مِن خِصالی فَهَنیئاً لِمَن تَزَیّنَ بِخِصالی.
و نیز می فرمایند:
ای مغروران به اموال فانیه
بدانید که غنا سرّی است محکم میان طالب و مطلوب و عاشق و معشوق. هرگز غنی بر مقرّ قرب وارد نشود و به مدینه رضا و تسلیم درنیاید مگر قلیلی. پس نیکوست حال آن غنی که غنا از ملکوت جاودانی منعش ننماید و از دولت ابدی محرومش نگرداند. قسم به اسم اعظم که نور آن غنی اهل آسمان را روشنی بخشد چنانچه شمس اهل زمین را
ای اغنیای ارض
فقرا امانت منند در میان شما پس امانت مرا درست حفظ نمائید و به راحت نفس خود تمام نپردازید.
حق می فرمایند:
ای بنده دنیا
در سحرگاهان نسیم عنایت من بر تو مرور نمود و تو را در فراش غفلت خفته یافت و بر حال تو گریست و بازگشت.
میفرمایند:
ای ظالمان ارض
از ظلم دست خود را کوتاه نمائید که قسم یاد نمودم از ظلم احدی نگذرم و این عهدی است که در لوح محفوظ محتوم داشتم و به خاتم عزّ مختوم.
عزیزان دل و جان مطالب فوق قطره ای بود از دریای بی کران امر جمال مبارک که جناب محبوبی خوانده بود و عامل بود و به اولادها و احباء وصیت کرده بود که عامل باشند. واقعاً جاسبی ها چنین ستاره های درخشانی دارند که عامل اند. مطالب فوق را چنان کمک و مساعدت می کنند به همنوعان که جز خود و جمال مبارک و خداوند مهربان جز کسی ندارد و واقعاً هرکس خدمتی می کند به خاطر رضای الهی است. خوشابحال احبای الهی و همه مؤمنین ادیان دیگر که فکر همنوع هستند.
ایام به کامتان وقت همگی متعالی و روح این عزیزان قرین رحمت
در ضمن اولادهای ارجمند جناب محبوبی هر کدام دریای علم و معرفت و آگاهی بودند. جناب عباس محبوبی و کیومرث خان و آقا کوروش عزیز و شاهرخ خان و آقا کیوان و اشرف خانم و اعظم خانم و طاهره خانم و نوه های گل محبوبی بنده را ببخشید، این دیدگاه و برداشت بنده بود. روح پر فتوح پدر و مادرتان و جناب آقا تقی و همسرش و حسینعلی عزیز شاد و اولادهای بی نظیر آقا نقی و همه و همه این یادآوری و تذکری بود که همه عالم جاسب است و هدف حضرت بهاءالله همه خلق جهان است که مهربان باشند و عامل به احکام الهی. به امید روزی که هرگز فقیری و مستمند و محتاجی در روی کره زمین نباشد. اگر تعالیم حق اجرا شود این چنین خواهد شد.
سعدی علیه الرحمه فرموده است (روحش شاد):
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
مطالب مرتبط: |