آقای فروغی مردی خدّوم و ساکت و صامت بود. اهل نماز و روزه و خداپرست و در خدمت به خلق با خوشروئی و مهربانی رفتار مینمود. در باغ او سیزده بدرها اکثر جاسبیهای مقیم طهران و احباء و دوستان به هر آئین و مذهبی جمع میشدند و با شادی این روز را میگذراندند. چهره نورانی و بشّاش او را هرگز کسی از یاد نمیبرد. منزل او هم تا اواخر حیات مثل جاسب دارای سقفی چوبی بود و دارای اجاق با چوب و هیزم که هم غذا میپختند و هم آتش آن را در زمستان زیر کرسی در منقل میگذاشتند. هر وقت از پائیز تا شب عید منزل ایشان کسی میرفت، زیر کرسی که بسیار خوب بود، مینشست. رختخوابها چهار سمت دیوار مثل پشتی بود. کرسی گرم با سماور ذغالی آماده بود و سیما خانم با استکانهای کمر باریک چائی با آب نبات یا قند برایمان میآورد و تعارف مینمود تا بخوریم و میگفت نوش جانتان. دوباره چایی میریخت و میگفتیم بس است، میگفت فاش هم که میدهید دو سه دفعه پشت سرهم بدهید، البته این از شوخیهای جاسب است. فروغی میگفت در زمان قدیم که بعضیها فحش میدادند، میگفتند پدرت توی سماور جاسبیها بیفتد چون جاسبیها همیشه سماورشان آماده بود و قوری روی آن قرار داشت. مادر عبدالله خان مهاجر هم وقتی به قاسم آباد میرفتند، هم به منزل آقای مرتضی عبدی و هم منزل آقای فروغی و هم منزل آقای ذبیح الله ناصری میرفتند. خدا همه این عزیزان را بیامرزد.
آقای فروغی جمعهها جهت جلسات دعا و مناجات و جلسات روحانی به اطراف جاده ساوه پای پیاده میرفت و اواخر مثل اینکه دوچرخهای داشت که استفاده میکرد. این زوج مهربان و ساده دل و سینه چاک دارای سه اولاد به نامهای علیرضا، علی محمد و اعظم بودند.
اعظم دخترشان همسر آقای وجیالله ابوالحسنی گردید و در جعفر آباد ساکن بود. او هم مثل والدین ساده و بیریا و مظلوم ولی مهمان نواز و اهل زندگی بود. شش اولاد به نامهای مهرداد، هومن، بهمن، محبوبه، مرجان و میترا خدا به او عنایت فرمود که همگی مؤمن و مخلص و مثل والدین با تربیت بودند.
او بعد از جعفر آباد و پاکسازی شوهرش از محل کار به جاده ساوه نقطهای دور مهاجرت کردند و بعد به استرالیا عزیمت نمودند. فقط یکی از اولادهای او در طهران مشغول به کار و ساکن است و ارث از پدربزرگ و مادربزرگ بردهاند. از نظر ایمان و مظلومیت و مهجوبی و صفا و وفا خدا همه را حفظ نماید.
علی محمد فروغی پسر دومی آقای فروغی چندین سال در کشاورزی و شغلهای مختلفی در قاسم آباد مشغول بود تا اینکه در جوانی در سن 24 سالگی به خانی آباد و یاخچی آباد آمد و خدمات خیلی ارزندهای انجام داد. مثلاً سیم کشی بلد بود و با کمک خانی آبادیها، آقای عباس دارائی مغازهای به او داد تا به جوانان کارهای سیم کشی و لوله کشی یاد بدهد و با قیمت کمی مغازه را به او داد.
آقای علی فروغی به چندین جوان بهائی و مسلمان سیم کشی و لوله کشی را یاد داد و همه کاسب شدند و این بزرگترین خدمت او به حساب میآمد. آقای علی فروغی با خانم رضوان کارگریان که مادرش ملیحه خانم دختر حسین قربانعلی از طایفه قربانیهای کروگان جاسب میباشد، ازدواج نمود و دارای سه اولاد به نامهای ناهید و نادیا و پرویز شد.
ناهید خانم همسر آقای پیام یزدانی، فرزند عباسعلی یزدانی و مهوش خانم گردید که ناهید مظلوم و ساکت با پیام برومند و فعال دارای زندگی خیلی عالی گردیدند و آرین و آیدا هم ثمره این ازدواج هستند. آنها هم به استرالیا مهاجرت کردند ولی خانه و زندگیشان در طهران پا برجاست و افتخار فامیل میباشند.
نادیا همسر آقای ایرج امام وردی گردید. او و برادرش در استرالیا ساکن هستند و آقای علی محمد فروغی و همسرش با فرزندان به آنها پیوستند و در استرالیا جاسب جدیدی با همشهریها تشکیل دادهاند.
علیرضا فروغی پسر ارشد و بزرگ قدرتالله فروغی یک عمر زحمتهای فراوانی در قاسم آباد و طهران کشید و در شرکتهای مختلف مشغول بود. دمی نیاسود و همیشه کار و کار و کار. به بچههای جاسبی بنازم وقتی به دنیا میآیند قابله در گوش آنها میگوید به دنیا آمدی و قدمت روی چشم. حالا که به این دنیای قشنگ و زیبا و پر از نعمت آمدی تا جان در بدن داری باید کار کنی و بالاخص به والدین خدمت نمایی که این وظیفه بسیار بزرگ و شرعی میباشد. علیرضا با دختر عمویش دختر آقای رحمتالله فروغی، طاهره خانم که آن زمان دختر رعنائی بود، به پیشنهاد مادربزرگش سکینه خانم ازدواج نمود و در اطاق بزرگ آقای جمالی که محل جلسات بود و در آن اطاق برعکس اطاقهای دیگر آن زمان که هیچکس قالی و قالیچه نداشت، مفروش و بسیار دلنشین بود، عقد آنها برقرار شد. وقتی اعلام نمودند که دختر از دهات است و یک واحد نقره باید مهر این دختر را آقا داماد به عروس خانم بدهد، مادرش زینت خانم روحانی که اهل یزدل کاشان بود، با لحجه کاشی گفت ننه جون مهر را کی داده و کی گرفته است. آقای جمالی و آقای رضوانی گفتند این دستور دین است و باید اجرا شود. فکر میکنم مهر او 7 تومان آن روز بود که دادند. همه در مراسم عقد مهریه را به صندوق خیریه میاندازند که خرج جامعه و ملحوفین گردد و چقدر این کار زیباست و رسم در تمام نقاط ایران تا حدودی بر این منوال است.
به یاد داریم وقتی زینت خانم که تا آخر عمر هم مسلمان بود و هیچ کاری به هیچکس نداشت گفت منظورم این بود که مهر که چیزی نیست. هرکس ازدواج میکند باید با لباس سفید به منزل شوهر برود و تا آخر عمر سازگار باشد و همه به او احسنت گفتند. زینت خانم اهل تجمّلات نبود ولی سینه چاک و با گذشت بود. هرچه داشت میخواست به همراه دیگران بخورد. طاهره خانم هم مثل مادر دست و دل باز و با گذشت بود. علیرضا و طاهره دارای سه دختر به نام فریبا، فرحناز و مریم هستند.
فریبا هم خانمی کدبانو و با سلیقه بود و با آقای داوود خرسندنیا ازدواج نمود که ثمره ازدواجشان یک دختر به نام بنفشه و یک پسر به نام فرشاد میباشد و زن و شوهر خیلی خوبی هستند و اولاد خوبی تربیت کردهاند و در جاسب هم مقداری زمین از آقای احمد قربانی از خانه روحانیها خریدهاند و خانه خیلی قشنگی ساختهاند که هرکس به جاسب برود این زن و مرد با آغوش باز آنها را پذیرا هستند.
دومین دختر فرحناز همسر آقای نصرت الله زمانی، فرزند عزت الله زمانی و روحی اعلائی شد که در حسن آباد باقراف ساکن هستند و به شغل گاوداری با پسرهایش مشغولند. پسرهایش به نامهای آرمین و ایمان فعال و زرنگ هستند و در خدمت به والدین و پدربزرگها کوشا هستند و یادگاریهای فروغی و آقای زمانی هستند.
علیرضا و طاهره خانم خانهای که متعلق به پدرانشان بوده است را خواهر و برادرها هر کدام یک اطاق و آشپزخانه و حمام ساختهاند. پروین خانم طبقه بالا، داریوش خدابیامرز طبقه بالا و ایرج فروغی و اقدس خانم طبقه پایین و طاهره خانم و علیرضا هم طبقه پائین اطاقی خیلی لوکس و تمیز و مجهّز دارند که هرکس از هر دیاری چه از خارج و چه از ایران به جاسب و به ملاقات پروین خانم و طاهره خانم میروند، طاهره خانم که جوانتر است و مهمان نوازی را از مادرش یاد گرفته همه را با آغوش باز میپذیرد. خانه فریبا خانم و آقا داوود دامادش همجوار اطاق آنهاست که اگر تعداد مهمانها زیاد باشد آنها هم با آغوشی باز پذیرا هستند. اقدس خانم و نصرالله مهاجر را خدا رحمت کند و روانشاد داریوش عزیز را که از این عالم رفتند و اکنون اولادهای آنها در آنجا مستقر هستند. طاهره و پروین فروغی و دکتر ایرج را همه میشناسند و در تابستان همه به ملاقات آنها میرفتند و دکتر ایرج هم در آن خانه مرد و زن و پیر و جوان را معاینه مینمود و به آنها دارو میداد. پزشکی ایرج حرف نداشت و خدا همه زندهها را حفظ نماید و رفتگان را بیامرزد.
ناگفته نماند خانه مسکونی او را در قاسم آباد پسرهایش بازسازی کردند. اوّل چندین سال با پدر و مادر زندگی کردند و وقتی که آنها صعود نمودند بازهم پسرها درب خانه را باز نگه داشته بودند. اما خانه خیلی قدیمی و خشتی بود و شاید خراب میشد، بنابراین اولادها آن را فروختند و بین هم تقسیم نمودند.
آقای فروغی یک عمر لحجه جاسبی بانمک خود را فراموش نکرده بود. همیشه داستانهای خیلی شیرین از قدیم تعریف مینمود، با لبخند ملیح که قلب هر انسانی شاد میشد. دوست صمیمی و یاور آقا جمال غفاری و اولادهایش و دوست آقای حبیبالله مهاجر و ذبیحالله ناصری بود. همیشه خُرجین دوچرخهاش پر از گوجه و بادمجان و بامیّه و خیار بود که به کسانیکه نداشتند میداد و میگفت این هوتول مبین من است. یک روز به او گفتیم اگر دوچرخه را بدزدند چه خواهی کرد؟ میگفت پاهایم را که ندزدیدهاند، مثل قدیم با پاها راه میروم و کارهایم را انجام میدهم. خوشا صافی قلب، خوشا غیرت این مردان و زنان قدیم، خوشا ایمان خالص آنها. آنها مانند آب ذلال و روان بودند که هرگز آن چشمه خشک نخواهد شد چون قلبشان چشمه نوری است که به دریای الهی وصل است.
ای فروغیهای ساکن در اهل عالم، در هر کجا که هستید بر این بزرگان خود فکر نمایید که چه ثروت عظیمی به صورت رایگان به شما دادهاند. با قدری تعمّق و تفحّص میتوان چهره هر یک از عزیزان مخلص و مؤمن و زحمتکش را به یاد آورد و به نامشان خیرات و مبرّات و کارهای خیر که به نفع عموم باشد، انجام دهیم.
آقای رحمت فروغی، غیبالله فروغی، عبدالله فروغی و فاطمه نساء خواهرشان روزی مثل شما جوان بودند و اکنون در زیر خروارها خاک جسم عنصری آنها خفته است ولی روح آنها در عالم بالا در عالم ملکوت ناظر به اعمال و رفتار و افعال ما است. امید است نام و یاد آنها را تا ابد زنده و جاوید نگهداریم. میگویند دو صد من استخوان خواهد که صد من بار بردارد. شاعر گفته است من از بالانشینیهای خار لب دیوار دانستم که ناکس کس نمیگردد به این بالا نشینها.
در قدیم دیوار خشت و گلی بود و سر دیوارها گون یا بوته خاردار میگذاشتند که کسی داخل باغها نشود. منظور این است که آنها همه خاضع و خاشع و ساده بودند. فقط خدمات و محبّت است که میماند. امیدواریم همه از امتحان الهی روسفید بیرون آئیم.
سیما خانم عبدی
در باغ باز شد و یک مرد نورانی را دیدم که از داخل باغ نگهبان را صدا زد و گفت اجازه بده این خانم وارد شود. او از ما است و جلو او را نگیر ایشان غریبه نیست. در خواب خوشحال شدم که وارد شدم. اشاره کرد که ردیف جلو بنشینم. این نازنین نطق میفرمود و به احباء راه و رسم زندگی و محبّت را میآموخت. به حدّی مورد لطف و مرحمت ایشان قرار گرفتم که بسیار هیجانزده بودم. وقتی بیدار شدم به خود آمدم و خدمت آقای روحانی رفتم و به او مشخصات این نازنین را گفتم و فرمود حضرت عبدالبهاء بوده است. خبر خوشحالی را برای پدرم و برادرم و همسرم بردم و از آن روز نماز و دعا و مناجات یاد گرفتم و در تمام جلسات شرکت نمودم و سعی کردم بهائی خوبی باشم که آبروی جامعه بهائی هم حفظ شود. از آن روز چنان نوری در قلبم روشن گردید که نمیتوانستم آن را با دنیا عوض کنم. همسرم هرچه میدانست به من آموخت و امیدوارم توانسته باشم رضای جمال مبارک را کسب کرده باشم. مرتب بچهها را به درس اخلاق فرستادم و به بچهها میگفتم این دین را سرسری رد نکنید. این دین دین محبّت است و دین صفا و وفا است. خوشحالم که اولادهایم این دین نوین جهانی را از ما به ارث بردهاند.
* دوستان عزیز و همراهان همیشگی وبسایت سیارون جاسب در نگارش شرح حال های جاسبی ها و نیاکان عزیزمان سعی شده تا از خاطرات و جنبه های مختلف زندگی این عزیزان نکته ها برداشته و نوشته شود از این رو شما عزیزان نیز اگر مطالب، خاطرات و یا تصاویری در اختیار دارید که میتواند ما را در تکمیل این شرح حال ها کمک نماید عنایت نموده و برای ما ارسال دارید.
با تشکر