روزی از روزها در سال 1332 در بازار تهران مشغول فروش چرم وشِبروجات بودم که جوانی بیست و پنج شش ساله برای خرید چرم به مغازه من آمد. من تا بحال او را ندیده بودم او بسیار مودب بود. مقداری چرم خرید و بعد از صحبت مشخص شد که او بهایی است. من از او سوال کردم که شما کی بهایی شده ای و چگونه و توسط چه کسی با امر آشنا شدی؟ وقتی پاسخ داد معلوم شد که یکی از دایی زاده های خودم(نورالله مهاجر جاسبی) بانی ایمان آوردن او شده است. او بسیار خوشحال شد وقتی فهمید که مبلغ او یکی از فامیل های بنده بود. ایشان مغازه دوزندگی و کفش فروشی داشتند و چون ما تقریبا هم سن و سال بودیم از آن به بعد هر وقت برای خرید به بازار می آمد اجناسی که بنده داشتم و نیاز داشت را از من خریداری میکرد.
نام ایشان یدالله محمدی(سپهر ارفع) بود که در دوران خردسالی پدر خود را از دست میدهد و در یک کفاشی مشغول به کار میشود و کم کم به یکی از بهترین دوزندگان کفش در تهران تبدیل میشود و دو دوزندگی بزرگ در بهترین نقاط تهران دایر میکند و افراد بسیاری در دوزندگی او به کار مشغول می شوند. بعد ها او ازدواج میکند و دارای دو فرزند یک دختر و یک پسر می شود ایشان بسیار جوان فعال و زرنگ و مومنی بود و بسیار از نظر مادی ترقی میکند او بیان بسیار خوب و صدای رسایی داشت و در جلسات تبلیغی شرکت مینمود و با معلومات بسیار خوبی که از مطالعه آثار پیدا کرده بود به تبلیغ امرالله میپرداخت.
ما بعد از آن آشنایی با یکدیگر مرتب در تماس بودیم و گاهی اوقات به اتفاق به دربند و شمیران میرفتیم. یدالله محمدی اغلب با صدای زیبایی که داشت برای بنده این شعر از سعدی را میخواند.
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم همچو پروانه که میسوزم و در پروازم
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم
بعد از انقلاب اسلامی ایران و با روی کار آمدن رژیم اسلامی به علت این که مسلمان بوده وبهایی شده و فامیلش هم محمدی بوده و آن را تغییر داده و سپهر ارفع گذاشته بوده همانند بسیاری دیگر از افراد دستگیر شده و در زندان اوین تهران بعد از مدت ها گرفتاری تیر باران میشود.
روحش شاد و قرین رحمت الهی برگرفته از خاطرات جناب رزاقی
شرح حال یدالله محمدی(سپهر ارفع) به نقل از کتاب پرواز ها و یادگار ها
همسرم جناب یدالله سپهر در تاریخ 4-3-1306 از مادری به نام شهربانو و پدر به نام فرامرز در طهران دیده به جهان گشود. پدر و مادر هر دو از اهالی زنجان، مسلمان و باتقوی بودند. پدر خاک شناس بود و در حفّاری چاههای نفت در بادکوبه مهارتی داشت. در موقع انقلاب روسیه به ایران آمد و دیگر مراجعت نکرد و مادر در سن 84 سالگی تصدیق امر مبارک نمود. او از کودکی همراه با تحصیل به کار پرداخت، شغل او تولید و طرّاحی کفشهای مردانه بود. تولّد دوباره او در سن 18 سالگی اتّفاق افتاد. آنطور که خود همواره تعریف مینمود، بسیار مشتعل بود و هر شب در جلسات مختلف تبلیغی که در آن زمان دائر بود شرکت میکرد (این جلسات با استادی آقایان سرتیپ سهراب، سرتیپ برافروخته، سرهنگ شاهقلی و جناب اشراق خاوری تشکیل میشد). سبب آشنائی او با امر، خواهر ایشان بود. در اسفند ماه 1336 ما ازدواج نمودیم و صاحب دو فرزند به نامهای نادره و رامین گردیدیم. همسرم در زندگی انسانی واقعی و نمونه بود، قلبی رئوف و مهربان داشت، در زندگی موفق بود و با همه کس مدارا میکرد. اوقات بیکاری خود را با ورزش و مطالعه میگذراند و اطّلاعات عمومی او وسیع بود.
در ساعت 10 صبح روز نهم شهریور ماه 1360 سه پاسدار مسلّح به بهانه اینکه «با اتومبیل شما تصادف کردهایم و اتومبیل شما خسارت دیده» او را به در حیاط کشاندند. بعد از تفتیش تمام منزل، او را همراه با کتابهای بهائی و چند نوار سرودهای امری دستگیر نمودند.
از او بیخبر بودم، هرجا سراغ او را میگرفتم اثری نبود. در روز سیزدهم مهر ماه 1360 با منزل خواهر خود تماس گرفت و اظهار داشت که « حالم خوب است و چون جرمی ندارم به زودی آزاد خواهم شد». از دادستانی و از خود ایشان هم تلفنی داشتم که « گفت حالم خوبست در اینجا به من محبّت دارند» با دختر نیز چند کلمهای صحبت نمود و ارتباط قطع شد.
جهت پیگیری مجدّد در روز هفدهم آبان ماه 1360 مراجعه نمودم، چون 12 ظهر وقت نماز بود به من ساعت 2 بعدازظهر وقت دادند. به منزل آمدم، یکی از اقوام ساعت 2 به زندان مراجعه نمود. متصدّی اظهار داشت سپهر ارفع اعدام شده است. فریاد زد چرا؟ او گفت: «افتخار میکنم بهائی هستم.» آری سزای کسی که افتخار میکند بهائی است جز اعدام چیزی دیگری نمیباشد!» اسم او را در بهشت زهرا یافتیم، تاریخ آن روز اوّل آبان ماه 1360 بود. جسد پاک او را از زندان اوین به گورستان هندیها بردند (آنجا مکانی است که افراد حزب پیکار را با لباس و بدون تشریفات دفن میکنند). پس از تحقیق بسیار شماره قبر او را به دست آوردیم. بنابر مقتضیّات زمانه محفل تذکری برقرار نشد و وصیّتنامه او را بعد از گرفتن رسید به به خواهرش تحویل دادند. بعد از شهادت همسرم اطّلاع یافتم که پس از دستگیری او را به زندان زنان سابق برده بودند. در سلول انفرادی محبوس بود، صدای محاکمات او را دو جوان بهائی محبوس با چشمهای بسته میشنوند، در لحظههای مختلف از اطاقهای مجاور صدای محاکمات به گوش میرسید. ناگهان صدای بلند ضبط صوتی آهنگ (یا سبّوح یا قدّوس) را پخش مینمود. با این سرود چند پاسدار زمزمه میکردند و بعد محاکمه سپهر ارفع را میشنوند که از او راجع به محافل و طرز تشکیلات سئوال میکردند و او به نحو شایستهای جواب میداد. با وجود توهینهای بیشمار نحوه جواب او با متانت و بردباری همراه بود. از او در مورد برنامههای ضیافت سئوال میشد، آن نازنین مهربان یکی از مناجاتهای حضرت بهاءالله را با صدای خوب و رسا تلاوت کرد ... بعد از این محاکمه بود که او را به زندان اوین منتقل نمودند. او از قهرمانان و شهدای تاریخ بود که وجود خود را وقف خدمت به هدفی والا و مقصدی شریف نمود و در ایفای چنین رسالتی از هیچ نوع کوشش و فداکاری دریغ نداشت. زمان شهادت او احتمالاً اوّل آبان ماه 1360 بود. شهادت او در هیچ رسانه گروهی منعکس نگردید.
تلخیص و اقتباس از نوشته خانم پروین سپهر ارفع.
مأخذ: دارالانشاء بیت العدل اعظم الهی.