
او دارای سه اولاد، دو پسر و یک دختر، به نامهای هدایتالله، نجاتالله و شریفه خانم بود.
هدایتالله فرزند ارشد او با خانم آغا نصراللهی، فرزند سید عباس و سیده نسا ازدواج نمود و ثمر زندگیشان سه پسر به نامهای حسینعلی، لطفالله و فیضالله و یک دختر به نام شیوا بوده است. هدایتالله مردی زحمتکش و تاجر با حساب و کتاب و معروفی در چراغ برق بود. دو پسر او فیضالله و لطفالله قهرمان زمان شاه در وزنه برداری بودند. عکس آنها در جراید دنیا هست. حسینعلی مقیم آمریکا، شیوا هم در آمریکا ساکن است ولی فیضالله مثل پدرش کاسبی درستکار و امین در ایران و خدمتگزار عموم است.
نجاتالله پسر دوم عمه رضوان با خانم حشمت نراقی، فرزند مرصّع خانم و غلامرضا خان نراقی ازدواج نمود و ثمره زندگی آنها دو دختر به نامهای مهناز و شهناز بود که یکی از آنها پزشک و دیگری سوپروایزر میباشد و یک پسر به نام محمد که در خارج به شغل مکانیکی مشغول است.
دختر عمه رضوان ، شریفه خانم دریای شرافت و وقار بود و با آقای تقی محبوبی ازدواج نمود. آنها دارای سه فرزند به نامهای فرشید خان و احمد و فرح بودند.
راجع به این خانواده و زندگیشان صدها صفحه میتوان نوشت. ثمره زحمات و دسترنج کارهای خیر عمه رضوان، اولادهای صالح و سالم و خادم و نوههای برازنده و مؤمن و انسان بود.
آنها در عالم چراغ پُر نوری هستند که ارث را از مادربزرگ به ارث بردهاند. لطفالله در خارج به علّت بیماری در جوانی صعود نمود و عمه رضوان همیشه گریه میکرد و میگفت ای کاش نوههایم مثل مهاجریها قد بلند بود. بعضیها به حالت شوخی به او میگفتند حالا که قد کوتاه هستند، قهرمان کشور مقدّس ایران هستند. اگر قد بلند بودند، حتّماً درختهای سنوبر و گردو را از ریشه در میآوردند. عمه رضوان خدا بیامرز میخندید و میگفت همیشه خوشحالم که بچههایم همه خوبند. همسر او عمو مهدی مردی مهربان، دست و دل باز و در خانه باز بوده است. محلّه پایین هر غریبهای که میآمد و جائی برای ماندن نداشت، به او میگفتند به خانه عمو مهدی برود. زیر کرسی او در زمستان همیشه مأمن غریبههائی که از دلیجان، نراق، خاوه، علوی، کاشان، کرمجگان و ده ها دهات دیگر میآمدند بود و مسکن و مأوای همگی آنها متزل ایشان بوده است. تنور را عمه رضوان همیشه گرم میکرد و در آن قابلمهای از کدو و چغندر و آش جو و گندم و هرچه که آماده کرده بود، پذیرایی مینمود. آنقدر مهمان نواز بود که همه با شوخی به او میگفتند عمه رضوان هر کس را میبیند، میگوید به خاطر خدا بیا به خانه ما برویم. آبگوشت، تخم مرغ نیمرو، خاگینه و ماست کیسه، ماست نزده و ماست بسّو داریم.
او خیلی خوش مشرب و مهربان و سینه چاک، قوی و سالم و خوش خوراک و شاکر بود. در طول عمر هیچ زنی به اندازه او زحمت نکشید. در داخل خانه با جوجون قمی و وجیهه خانم هر سه بیوه زن ولی در نهایت عطوفت و مهربانی زندگی میکردند. میزبان خوبی برای ضیافت بود و در تمام جلسات شرکت میکرد. زمانیکه هدایتالله فرزند ارشد او کشاورزی را رها کرد، به طهران آمد و نجاتالله هم در طهران مشغول کار بود. همسر هدایتالله، خاله غلامرضا حدّادی بود که مِلکهای او و خودشان را همه تحویل آقا غلامرضا حدّادی دادند که محصول بکارد. زمانیکه انقلاب شد، مثل همه اموال ، اموال او هم در راه حق فدا شد و دیناری به او ندادند. پسرانش در خیابان دامپزشکی خانه کوچکی برایش تهیّه کردند که چندین سال که از جاسب متواری شده بود، ساکن آنجا بود و همه احباء او را ملاقات میکرند. او با مهربانی مثل همیشه خوشحال میشد و داستانهایی از قدیم تعریف میکرد. چون نجاتالله و هدایتالله در شهسوار ساختمان و باغ داشتند، او را به آنجا بردند که ناگهان صعود نمود و در شهسوار یا تنکابن در داخل جنگل گلستانی است که بین درختان سرسبز مدفون است. سنگ قبر او نمایانگر سال او و فوت او میباشد. این دلیر و باقدرت و صدیق زمانیکه مامای ده بود، دیناری از کسی پول نمیگرفت. در ده دکتری نبود و اگر هم بود، مرد بود که خانمها به خاطر حیّا یا تعصب مذهبی که داشتند فقط نزد عمه رضوان و خانم سلطان یزدانی میرفتند که این دو پزشک زنان و زایمان تجربی ده بودند. یکی از جاسبیها که از نام او معذورم، زنش چندین شکم که میخواست زایمان کند، اسفند آتیش میکردند و اذان میگفتند. خانم زائو داد میزد ای خدا، ای علی به فریادم برس. شوهرش هم توی حیات ناراحت بوده است و دست به دامان خدا شده بود که اگر زنم بمیرد من چه باید بکنم. عمه رضوان خسته و ناراحت بر سر مرد فریاد میزند و میگوید بیا کمک کن و او هم میآید و با یکدیگر او را بلند میکند و بچه میآید. عمه رضوان خوشحال بچه را میگیرد و شستشو میدهد و لباس تن او میکند. به شوهر این خانم به حالت عصبانی و خسته میگوید تا برود یک چائی بیاورد تا بخورد. شوهرش میگوید چائی نداریم. عمه رضوان میگوید کسی که چائی ندارد پس چرا بچهدار میشود. برو خانه عبدالحسین قند و چائی از او بگیر. خانم زائو میگوید قند و چائی داریم اما این مرد همت ندارد تا درست کند. عمه رضوان خودش چائی را هم برای زائو و هم برای خودش و هم برای آن مرد درست میکند.
خانمها به دیدن خانم زائو میآیند و عمه رضوان میرود و از عبدالحسین یزدانی نیم کیلو نقل میگیرد و و برمیگردد و به خانمها میدهد و میگوید دهانتان را شیرین کنید. زن زائو به مردش میگوید پول این نقل را به عبدالحسین بدهد. او میگوید بعداً خواهم داد. عمه رضوان میگوید بعضی از مردهای ده فقط بلد هستند تا بچه درست نمایند و نه زنداری بلد هستند و نه مهماننوازی. باید بروید از شمسالله رضوانی پسر عمویم یاد بگیرید که زمستان هم غذا درست میکند و هم خانه را مرتب میکند و دخترها و همسرش هم قالی میبافند. خانهاش هم حصیر خرما و دَه من قند و شکر و نقل در آن وجود دارد. لازم به ذکر است که نه عمه رضوان بلکه همه زنهای جاسب ساده بودند، ساده حرف میزدند و ساده زندگی میکردند ولی قلبی سرشار از محبت داشتند. اهالی جاسب و همه متولّدین کروگان جاسب بدانید در قدیم قابله عمه نبات، مادر عبدالحسین یزدانی و بعد عمه رضوان و خانم سلطان یزدانی، مادر عباسعلی یزدانی بودند و همه مدیون زحمات این عزیزان هستیم. روحشان درجات عالی دارد. برای شادی روح آنها دعا و مناجات بخوانیم. خادمان آن روزها را نباید هرگز به فراموشی سپرد.
ایشان نظر به خدمات و زحمات و مردم داری به اتفاق آراء عضو محفل محلی جاسب بود و زمانی که در تهران بودند از دستیاران نزدیک شهید مجید جناب پرفسور حکیم بود و همیشه راهنما و مشوق ایشان در خدمت به اهالی جاسب بود.
یک روز به خاطر دارم که او با یک ساک پر از کتاب به منزل پدرم آمد. پدرم پرسید که این کتاب ها از کجا آمده است؟ او پاسخ داد که وقتی به پرفسور حکیم گفتم که میخواهم امسال به جاسب بر گردم ایشان پرسید که چه خدمتی از دست من برای احبای جاسب ساخته است تا انجام بدهم. بنده نیز از او خواستم تا در صورت امکان مقداری کتاب به کتابخانه جاسب برای مطالعه جوانان بفرستند که ایشان نیز فوری قبول کردند.
برگرفته از خاطرات م-یزدانی