در زمان قدیم وقتی که افراد برای خود فامیلی انتخاب میکردند سید جواد پسر بزرگ یا ارشد بوده است پس خود را ارشدی مینامد. برادرش سید عبدالله که در تبلیغ به نام ناشر نفحات الله معروف بود و بسیار مومن و فعال بود خود را ناشری نامید. برادر دیگر سید عبدالله که در دکان حلوایی در کاشان کار میکرده و قدری از کاشی ها میترسیده میگوید که ما سید هاشمی هستیم و به این خاطر خود را هاشمی مینامد.
دست طبیعت و روزگار و حکمت الهی این چنین بود یگانه دختر ایشان عزت خانم که با شخصیت ترین، زیباترین، فعالترین و هنرمندترین زن در جاسب بود بر اثر ابتلا به مریضی که قابل درمان نبود، فوت میکند و این اولادهای مظلوم همگی تنها و بی مادر ماندند. کوچکترین اولاد او سهیل آقا بود که الآن در لوکزامبورگ دنباله رو راه پدر و پدربزرگ بوده و در آن سامان قائم به خدمت میباشد. آقا سهیل در زمانی که مادرش چشم از این عالم بر بست دو سه سالی بیشتر نداشت. با این حال پدر و مادر او در دهات داغدیده سوختند و ساختند و راضی به رضای حق بودند.
زیور خانم همسر آقای سید جواد ارشدی که مسلمان زاده بود، خود ایمان میآورد و بسیار مهربان و فامیل پرست بود. کل فامیل مسلمان هم او را دوست داشتند. چهره نیکی از او در قلبها بجا مانده است. آقای سید جواد ثروت زیادی نداشت. زمینی داشت در سنگاب دارای ده ها درخت زردآلو و سیب و گردو، که همه از محصول آنها استفاده میکردند بدون اینکه او دیناری پول از کسی بگیرد. هرکس میخواست میخورد و میبرد و هر چقدر میماند او به ظرف میکرد و به همسایه ها چه مسلمان و چه بهائی میداد. او مدتی در دکّان حلوائی کار کرده بود و حلوا درست کردن و آب نبات قیچی و حلوا سوهانی را بسیار خوب درست میکرد و خیلی ارزان میفروخت، به فامیل که اغلب مجّانی میداد. به یاد داریم چندین کندوی زنبور عسل داشت که سالی دو بار عسل از آنها میگرفت. اولین کندوی عسلش وقف احباء و همسایگان و فامیل بود. پیالههای گلسرخی قشنگی داشت آنها را پر از عسل میکرد به همه میداد. همه ضمن تشکر میگفتند این چه کاری است میکنی. میگفت خدا به من داد این سهم شماست، جمال مبارک برکت به اینها داده است. باور بفرمائید ایشان کندوهایش دو برابر کند مردم عسل میداد. در موقع عسل گرفتن زنبورها به او نیش میزدند، آرام دستش را میآورد به زنبورها میگفت برو حیوان یا حیوون زبون بسته و جالب بود نیش زنبور که آنقدر درد دارد هرگز نه صورت او باد میکرد نه میسوخت. ایشان منزل بزرگی داشت که در اواخر که کم پول بود و کار نمیکرد، نصف منزل را فروخت به آقای عباس قربانی و همه پول را خرج خانه و مخارج کرد. نصف بقیه خانه را هم به حاجی آقا گل خواهرزاده خانمش فروخت. میگفت فروختم محتاج خلق نباشم. این مطلب قابل ذکر است که چقدر ایشان از همین پولها و پول عسل به صندوق خیریه میداد و میگفت که جمال مبارک(حضرت بهاءالله) شریک زندگی من است.
چون خیلی سبزه بود و در پیری سیاه تر هم شده بود میگفت به من بگوئید بَقله سیاه چون کوه جاسب بقله سیاه نام دارد و کوهی است آهنین و محکم. بیاد دارم یکی از فامیل دور او الاغی داشت چموش و تنبل. او الاغ خود را کتک میزده که سید جواد میگوید چرا این زبان بسته را انقدر میزنی گناه دارد. طرف میگوید میخواهم آدمش کنم. سید جواد عصبانی می شود میگوید بیشعور الاغ که آدم نمیشود که میخواهی این زبان بسته را آدم کنی (این شخص عطاءالله ثابتی بود)
خاطره دیگری که از او بیاد من هست روزی آسید جواد میآید طهران منزل نوهها، سوار اتوبوس دو طبقه میشود و 2 ریال بلیط میدهد، قدیمیها 2 ریال را میدادند و میگفتند دو قروش. روزی همین مسیر را سوار تاکسی میشود که راننده میگوید 5 ریال کرایه بدهید. در همان زمان دو طبقهای در ایستگاه بوده میگوید بار قبل من دو طبقه به این بزرگی را 2 قروش دادم تو به این کوچکی میخواهی 5 قروش بگیری. راننده تاکسی میبیند این مرد خیلی ساده و با نمک است میگوید پدر شما مهمان من باش ولی ایشان پول را به او میدهد.
خوشا بحالشان ساده آمدند و ساده و با ایمان و اعمال خالص دور از هرگونه کینه و بخل و حسد و دلبستگی در این عالم زیستند و نهایتا از این عالم فانی رفتند. واقعاً عاشق صادق بودند و یادشان همیشه در دلها زنده است. نوهها و اولادهای مخلص و مؤمن و فعّال ایشان در جای جای دنیا روشنائی قلب احباب و خلق هستند.
آقای سید جواد ارشدی در اوایل جوانی تا نزدیک به کهولت سن در جوار آقای محمد علی روحانی، آقای احمد محبوبی و عبدالرزاق رزاقی همیشه عضو محفل روحانی جاسب بودهاند با اینکه سوادی در قدیم نبوده است، از هوش سرشاری برخوردار بوده است و همیشه فعال و پیشرو در هر کار خیر بود. خودش تعریف میکرد که شاید بیش از 20 مرده جاسبی اعم از خودی و غریبه را شسته یا قبر آنها را کنده است چون قوی هیکل و با خیر بود. زمانیکه مزرعه کاری داشته است همیشه سیفی جات را به فامیل و احباء خالصانه میداد. اهالی جاسب همه میگفتند این مرد هرگز دل کسی را نشکست یا حرف بیربط به کسی نزد و با مردم با مهربانی رفتار میکرد. همسرش زیور خانم نیز خود ایمان میآورد و زیور خانم به خاطر اخلاق حسنه و نیکوی همسرش وصیّت میکند که او وکیل و وصی خاکسپاریش باشد. برادران زیور خانم، سید حسین نصراللهی و آقا رضا امجدی بودند که همسر آقای امجدی وجیهه خانم، پسرش آقا عبدالله و نوه اش مهندس دانش امجدی بود که همگی بسیار مومن و خدوم بودند. یک خواهر دیگرش زن مرتضی ابوالقاسم، خواهرش همسر آقای آمحمد میر مهدی پدر حاجی آقا بزرگترین تاجر فرش قم بود بعد از خاکسپاری زیور خانم جلسات تذکر آبرومندانه ای برای ترفیع درجات روحانی روح آن عزیز گرفته شد. آقا حسین نصراللهی برادرش آمد و بعد از چند سال گفت خواهر مرا چرا به دستور بهائی خاک کردید، من چنین و چنان می کنم. فتح الله ناصری به او گفت برو هر کاری دلت میخواهد بکن. البته هدف او درخت گردوی بزرگی بود که همین زن به سهیل ناصری نوه کوچکش داده بود، میخواست راحت آن را بگیرد که بعد از انقلاب همین کار را کرد ولی به او هم وفائی نکرد. درخت گردو سر جای خود باقی است.
در بالای زمین پر از میوه سنگاب، آقای سید جواد، جوی آبی بود که متعلق به ایشان بود. در جاسب به آبشار میگفتند دُلّه. انتهای زمین ایشان دُلّه یا آبشاری بود به ارتفاع یک و نیم متر زیر آن آبشار که خدا بیامرز آسید جواد و آقا ولی به عمیق 30 سانتیمتر سنگ را تراشیده بودند که شب که آب از آنجا عبور میکرد این سنگاب پر از آب تمیز میشد و هر کس که از آنجا عبور میکرد و تشنه بود از آن آب مینوشید.
زمان قدیم بهائی و مسلمان مثل برادر بودند، همه از این آب می نوشیدند یا بر میداشتند. در قدیم هر کس کار خود را میکرد، مثلا آقا سید جواد این سنگاب که هنوز هم هست را درست کرده بود و همه میگفتند که فلانی سنگاب خیر درست کرده است. این سنگاب مجاور قبرستان جاسب است. لازم بذکر است که بنویسم کلّ زمین گلستان و قبرستان مسلمین جاسب بالای زمین رحمت الله یزدانی و عمو مهدی ناصری بود و چون همه در حریم ملک آنها بوده این زمینها متعلق به بهائیها بوده است.