سید محمود سید غفار می گوید حضرت اعلی نگهدار من است و هیچ کاری نمی توانند انجام دهند. به او میگویند تو که از خود حضرت اعلی قوی تر نیستی در حالیکه او را شهید کردند. مجبوراً او خسته و تشنه و گرسنه از گُدار یونجه به طرف مشهد قالی میرود و شب را در آنجا می ماند و جاسبی ها هر کجا را میگردند او را پیدا نمی کنند. این جوان مجرّد قوی و برومند ولی عاشق به حق از کوه و دره ها بالا میرود تا شب در جای دیگر می ماند. چون شب تاریک بود و راه را نمی توان رفت بالاپوش او و اثاثیه او فقط داس دروچینی بود. صبح که بیدار میشود، به طرف دهی حرکت می کند و در بیابان ده می بیند پیرمردی و همسرش درو می چینند. خداقوت به آنها می گوید و میگوید اجازه میدهید تا به شما کمک کنم. آنها از خدا خواسته به او نان و آب و چائی میدهند و شروع به دروچینی می کند و به اندازه ای ماهر بوده است که به اندازه سه کارگر درو می کند. این خانواده از او خوششان می آید و شب او را به خانه می برند و بعد از شام اطاقی در اختیار او می گذارند. دروهای این مرد که تمام میشود درو اهالی را می چیند و مزد خوبی به او میدهند. این زن و شوهر که پسری نداشتند بی نهایت عاشق حسن رفتار و اخلاق و زندگی او میشوند. کم کم ماجرا را که از او میپرسند میفهمند که او بهائی است و به خاطر عقیده اش جانش را برداشته و فرار را بر قرار ترجیح داده است. به او میگویند هرچه میخواهی باش، تو پسر ما هستی. بعد از چند ماه دختر خود را به او پیشنهاد می کنند و با او فامیل میشوند. سید محمود با خواندن نماز و دعا و مناجات و راز و نیاز با خدای خویش و اخلاق پسندیده اش محبوب قلوب میگردد و تنی چند از افراد آن ده یعنی ون به امر جمال مبارک ایمان می آورند که یکی از آنها علی اکبر نامی بود که پدر خانم آقای احمد غفاری و پدر شوهر اقدس یزدانی فرزند مسیب یزدانی می باشد که طایفه ای در حدود یکصد نفر هستند و هم مؤمن های خوب می باشند.
خانواده سید محمود چند سال از او خبری نداشتند و وقتی متوجه میشوند که ایشان کجاست، به کسی نمی گویند که دوباره او را اذیت کنند. سید محمود صاحب 4 دختر و یک پسر می گردد که وقتی وضع و اوضاع جاسب بهتر میشود، محفل مقدس روحانی جاسب عدّه ای را مأمور به بازگشت آنها مینمایند. جاسب با قدوم این عزیزان جشن و سروری برپا میشود و دیگر کسی جرأت جسارت به آنها را نداشته است. چند سال که متواری بود اولاً نقطه بکری را فتح می کند و عدّه ای را تبلیغ می کند و با اعمال خود ثابت می کند که بهائی خداپرست است و عبادت دارد. باید سالم و صالح و مهربان و صلح جو باشد و در هر کار خیر پیشقدم باشد. بذر بسیار خوبی در آن سامان سید محمود کاشت و وقتی به جاسب آمد با تهی دستی و 5 اولاد و همسر شروع به رعیتی و زحمت بسیار نمود و اولادهای صالح و خوبی تحویل اجتماع داد. هرکس سید نساء و خانم سلطان و خانم جونی را بیاد دارد چهره نورانی آنها را هرگز فراموش نمی کند.
صحبت از آقا جمال بود. او دلیر و برومند مانند پدر قوی و با شخصیت و مؤمن و مطلع بود. این جوان تنومند و خوشگل و زیبا با ماهرخ خانم دختر محمد تقی ازدواج می نماید. آقای غفاری هم هیکل ذبیح الله و سیف الله مهاجر برادر خانمش بود. زندگی بسیار دلنشینی داشتند و با اینکه آقا جمال در غریبی به دنیا آمد و دور از فامیل به سن بلوغ و عالم عرفان رسیده بود، در جاسب مانند تشنه ای بود که به سرچشمه ذلال آبی رسیده باشد. خادمی بهر احباب بود و به همه خلق جاسب مهربان بود و هرکاری در حد توان برای مسلمان و بهائی انجام میداد. در جوانی چوپانی هم کرده بود و از هر علوم کشاورزی مانند پدر آگاه بود. وقتی در جاسب زندگی میکردند هرگز به حدادی هائی که زنده بودند، گلایه نکرد که پدر مرا آواره کوه و صحرا کردید بلکه با همه رفیق و شفیق بودند و میگفت مهربانی بهتر از دشمنی است.
آقای غفاری دارای چهار فرزند، 2 دختر و 2 پسر گردید. اولادهای او معصومه و طاهره و محمد و احمد بودند که هر یک شرح حالی دارد و بعد از چند سال زندگانی دست تقدیر و سرنوشت چنین رقم خورد که همسر مهرپرور او به ملکوت ابهی صعود نمود و رنج و غم وجود این مرد را فرا گرفت. او با چهار اولاد کوچک ماند و نمیدانست چگونه بچه داری کند یا کشاورزی نماید. محفل مقدس روحانی به او پیشنهاد کردند با خانم عصمت یزدانی فرزند اسدالله یزدانی و عزت خانم که واقعاً دختری شایسته و لایق این اسم بود، ازدواج نماید. عصمت خانم که در جوانی پدر خود را از دست داده بود و طعم یتیمی را کشیده بود، مادر چهار اولاد گردید ولی این مرد شجاع یاور همسر و بچه ها مانند شیر نر بساط شادی و سرور و رفاه را برای همه آماده کرده بود. چنان جذبه و ابهت و علم و عقل و درایت داشت که با وحدتی بی نظیر زندگی کرد که مشهور عام و خاص بود. از همسر دوم او صاحب 3 پسر و 4 دختر گردید که هر یک شمع انجمن هستند. اولادهای او محمود، مهدی، یوسف، ماهرخ، آغابیگم، اشرف و شریفه که جمعاً 11 اولاد خدا به او عنایت فرمود که الان خاندان او بیش از 150 نفر در 5 قاره دنیا هستند و همه مؤمن و موقن و فعال و باعث افتخار جاسب و اقوام هستند.
جناب غفاری منزلی دو طبقه پشت آب انبار روبروی حسینیه کروگان داشت که بسیار بزرگ و در زمان خود بسیار عالی بود. زمانیکه حضرت ولی امرالله امر فرمودند که در مکانی که احباء زیادند به مهاجرت در اطراف و اکناف بروند و با اعمال خود و بیان خود ابلاغ امر نمایند، سید عبدالله ناشری و آقای جمال غفاری عاشقانه خانه و زندگی را رها نمودند و دستور مولای خود را لبیک گفتند. عشق در درون هر انسان مؤمنی است نه به لفظ و کلام. جناب غفاری قبل از مهاجرت معصومه خانم و طاهره خانم ازدواج نموده بودند و در طهران ساکن بودند و محمود و احمد نوجوان هم نزد آنها آمدند و در طهران مشغول کار گردیدند و جناب غفاری که در جاسب کشاورزی نمونه و دکتر تجربی بود و شکسته بندی می نمود، بیل دسته می نمود و قاطر و الاغ نعل می کرد و هرکاری که بگوئی میدانست و خشت می مالید و بنائی می کرد و با تمام این حسن های خدادای شانس هم داشت. همسر اول او نمونه و همسر دوم هم همسری وفادار و نجیب و سازگار و مطیع و فرمانبردار بود. تصمیم گرفت به مهاجرت برود و عزت خانم مادر خانمش گفت دخترم را کجا و به غریبی می بری؟ آقا جمال گفت سعادت نصیب ما و دخترت شد که یکی از دستورهای دین را اجراء کنیم پس شاد باش و در حق ما دعا کن. او گفت حضرت بهاءالله پشت و پناهت. اولین بار از جاسب به همدانک جاده ساوه که مالک آن دکتر مهدی خان شکوهی پدر شکوه شکوهی وارانی بود، به مهاجرت میروند و مشغول کار میشوند و مباشر و همه کاره او میگردد. جمعیت آنجا که کامل میشود طبق دستور به سفر خواجه نزدیک آبیک طهران به مدت 7 سال مهاجرت میروند و هرچه این مرد در توان داشت خدمت به مردم و ابلاغ کلمه نمود و محبوب مردم گردید. کارهای خیر او معروف و مشهور در چند آبادی و روستا بود. هرگز از کسی پول نمی گرفت و دست و پاهای شکسته زیادی را جا انداخت و دیناری نمی گرفت و به سید بابی شکسته بند او را صدا می زدند. همه مردم آن روزها ساده تر بودند و فکر لقمه نانی و محبت بودند. تجمّلات در کار نبود و قلب ها صاف بود. جناب غفاری تعریف میکرد زمانی که انسان خدمتی می کند اول خودش لذت می برد که بنده خدائی را دلشاد کرده است. جناب غفاری ضرب المثل و داستانهای امری و غیر امری بسیار میدانست و هر زمان که تعدادی از اهالی در منزل او بودند، برایشان تعریف میکرد. بسیار این تعریف های قدیمی ها مثمر ثمر بود و بقول سید رضای جمالی رحمت الله علیه آن داستانها بهتر از صدها برنامه تکراری تلویزیون و رادیو بود. بعد از هفت سال خدمت شبانه روزی جناب غفاری به اتفاق خانواده به قاسم آباد خشکه که متعلق به عبدالله خان مهاجر بود، رفتند و همسایه و رفیق و شفیق ذبیح الله ناصری و حبیب الله مهاجر و قدرت الله فروغی گردید و عضو محفل روحانی آن سامان گردید. منزل او مانند مطب هر دکتری که در طهران میگویند دکتر صلواتی، منزل او هم مرتب مراجعه کننده داشت. مریضی که بدنشان کورک داشت، چشم درد داشت و یا زنی نمی توانست زایمان کند، همه را ایشان با آغوش باز بدون دیناری پول و چشم داشتی به مال دنیا می پذیرفت. خوشابحال چنین مردانی که تاریخ همیشه یاد و خاطره هایشان را زنده نگه خواهد داشت. جناب غفاری در هر کجا و هر شهر و روستا تأیید شامل حالش گردید ولی متأسفانه در سال 1340 اولاد بزرگ محمد در اثر تصادف به ملکوت ابهی صعود که او طایفه ای را عزادار گردانید ولی این بزرگوار به همه تسلی قلب میداد که این هدیه خدا بود و خودش هم او را برد و باید راضی به رضای پروردگار باشیم. هرچه کند او کند ما چه توانیم کرد و میگفت خدای همسر جوان او و بچه هایش هم بزرگ است. جناب غفاری صدای دلنشینی داشت و بهتر از ایرج و گلپا میخواند. هر زمان دعا و مناجات با صوت بلند میخواند و میگفت این بچه ها مولای مهربان و شفوقی دارند و خدای بزرگ حافظ و نگهدار آنهاست.
همسر آقا محمد غفاری روانشاد زهرا خانم بود که با کفایت و شجاعت این اولادها را چنان سر و سامان داد که شهره آفاق گردیدند. پسر او مهرداد غفاری مهندس و خلبان است و همسر او دختر تیمسار مقربی که میلیاردها املاک او در طهران و اطراف مصادره گردید و هزاران ویلا در ملکهای او ساخته شده است و عضو محفل ملّی ایران بود. یکی از دخترهای او به نام مهناز پزشک معروفی است و مینا دیگر دختر او همسر دکتر استقامت است و همگی در استرالیا و آمریکا قائم به خدمت و از بزرگواران محسوب میگردند. عموی آخر این عزیزان، آقا یوسف میگفت ما که فیض زیارت آنها را نداریم ولی افتخار ما و پدرم هستند.
دومین پسر او احمد غفاری بود که مانند پدر خوش سخن و مؤدب و فعال بود و سی سال تمام در فرودگاه کارمند بود و در اوایل انقلاب پاکسازی و مانند همه شاکر بود و زندگی خود را وقف تربیت اولادها و جامعه نمود. همسر او آفاق محمدی دختر علی اکبر محمدی که در ون بوسیله سید محمود ایمان آورده بود، او هم صاحب 5 پسر باهوش و درسخوان و مؤمن بود. اولین فرزند کامران و همسر او رضوان حسینی نجف آبادی، دومین پسر او بهروز همسر او ناهید یزدانی، سومین پسر بهزاد همسر او آمریکائی است، چهارمین فرزند کامبیز و همسر او اهل خوی است و بهنام آخرین اولاد بود که همسر او آمریکائی است. وقتی اولادهای آقا احمد یکی پس از دیگری به خارج جهت تحصیل رفتند بعد از اتمام جنگ ایران و عراق، او و خانم و اولادهای آخر نزد اولادها رفتند و در همان آمریکا صعود نمود ولی اولادهایش متحد و خوب از مادرشان نگهداری می نمایند. از دختران آقای غفاری، معصومه خانم که از نسل مهاجری ها و دختر آقای غفاری بود، با شخصیت ترین و زیباترین و وجیه ترین زن تاریخ بود. او بسیار مؤمن و مهربان و فامیل دوست بود. او عشق میکرد زمانیکه فامیل را می دید و یا احباء را میدید. وقتی در جلسه جاسبی ها جمع بود، اولین نفر بود که میگفت لذّت می برم فامیل و احباب را می بینم. در آن زمان روحانی ها، مهاجری ها، یزدانی ها، غفاری ها همه و همه قدها بلند و هیکلی انسانی بود و ما از دیدن هر یک بر وجد و سرور می آمدیم. چه روزهائی بود که کسی در خواب هم نخواهد دید و حیف قدر ایام ندانستیم. فکر میکردم همیشه همینطور خواهد بود البته روزهای روشن تر و وحدت بیشتر هم پیش خواهد آمد.
معصومه خانم با جناب محمد کریمی که بسیار عزیز و نازنین بود، ازدواج نمود و ثمره ازدواج او سه اولاد بود. وحیده همسر آقای نیری گردید و دانش و شکوفه هم در خارج ازدواج نمودند. اولادها یکی پس از دیگری به خارج رفتند و با اینکه پدر و مادر آنها بهترین خانه را در یوسف آباد طهران داشتند، جهت تحصیل رفتند و دیگر نیامدند تا زمانی که والدین یکی پس از دیگری صعود نموده بودند. منزل معصومه خانم همیشه مرکز درس اخلاق و مهمان نوازی بود. تمام فامیل ها را با لبخند و آغوش باز می پذیرفت و چهره تابناک و نورانی و قلبی پاک داشت. هر زمان به جاسب می آمد همه او را میبوسیدند و دعوتش می کردند و به نصیحت های شیرین او گوش میکردند. داستانهائی که از پدر شنیده بود را میگفت و مردم لذّت می بردند. در محل زندگی او ارامنه بسیار بود و وقتی او صعود نمود تعداد زیادی ارامنه و مسلمانها در مراسم های او و همسرش شرکت کردند و احساس همدردی کردند و از نیکیها و محبت های او صحبت می نمودند. چنین افرادی همیشه زنده اند و عشق او این بود که جوانهای جاسبی را شوهر دهد و یا زن بگیرند و موفق هم بود.
دختر دیگر جناب غفاری، طاهره خانم بود که با جناب لطف الله مهاجر ازدواج نمود و صاحب 2 پسر و 2 دختر به نامهای پرویز و مهرویز و شهین و پروین گردید که پرویز پسر او ارث از پدربزرگش آقای غفاری برده بود و صدای دلنشینی دارد و بسیار زیبا مناجات میخواند و برنامه های موسیقی در ایران و خارج بسیار اجراء نموده است و معروف و مشهور است. شهین و مهرویز صعود نموده اند و هر یک دارای چند اولاد می باشند و پروین خانم که بسیار دانشمند و با سواد و مؤمن است و پرویز در قید حیات می باشند. خانه جناب غفاری را حاج غضنفر محمدی از او در سال 42 – 43 خرید و دو هزار تومان که الان 1 میلیارد ارزش دارد، به او داد.
اما در مورد اولادهای عصمت خانم و آقای جمال غفاری نیز بگوییم. اولین اولاد پسر محمود غفاری که متولد 1312 بود و در جوانی تا بعد از سربازی در خدمت پدر و مادر بود و شغل کشاورزی انجام میداد و گواهینامه پایه یک گرفت و اولین راننده کانال 3 تلویزیون ایران که ثابت پاسال به ایران آورده بود، گردید. چند سال با گویندگان اخبار، مسئول برنامه ها، مهندسین و مشاورین سروکار داشت. هم خوش تیپ و زیبا بود و هم باید لباس های شیک می پوشید و همیشه آراسته بود. او به حدّی آرام و با لبخند صحبت میکرد که انسان لذت میبرد با او مؤانس و دوست باشد. نسب به والدین تا آخرالحیات به قول جاسبی ها سنگ تمام گذاشت و با برادران و خواهران تنی و غیر تنی همه را مساوی دوست داشت و یار و یاور آنها بود. وقتی دولت تلویزیون را از ثابت پاسال گرفت که دولتی باشد، خود شخص ثابت پاسال به ایشان پیشنهاد کرد در هر کدام از شرکتها که میخواهی بیا و شغل دلخواه خود را انتخاب کن اما او نپذیرفت. او دوستان بسیار تحصیل کرده و خوبی داشت و در سازمان آب طهران مهندسین و مدیر عامل آن اکثراً بهائی بودند او در سازمان آب کارمند گردید. در محل کار ستاره درخشانی بود و به حدّی همیشه آرایش سر و صورت او و لباسهای او شیک و مرتب بود و از اخلاق نیکوئی برخوردار بود که به او میگفتند کجا آرایشگاه میروی و لباسها را کجا میدوزی. چقدر آرام و دلنشین صحبت میکنی و به ما هم یاد بده. او به قدری بزرگمنش و خاکی بود که میگفت بنده کوچک شما هستم و بنده کوچک خداوند و خادمی مطیع و فرمانبردار هستم. در محل های کار همیشه میدانستند که او بهائی است و چون نام او سید محمود غفاری بود به او میگفتند سید یعنی آقا و بزرگوار ولی بنده کوچک همه هستم. اینهم ارثی است که به بنده رسیده است ولی عزیزان بدانید سید از زمان پیغمبر و حضرت علی و امام حسین و امام حسن صلی الله علیه به زادورود آنها اطلاق میشده است. این طلعات پاک و معصوم که دنیا را به نور خود منور و روشن نموده اند و سیدی هم انواع و اقسام دارد. سید علوی، سید حسینی، سید حسینی و سید هاشمی و سید طباطبائی ذرّه ای هم به بنده ناقابل رسیده است و امیدوارم قابل آن باشم. شهامت و شجاعت و استقامت را از حضرت علی و امام حسین و مظلومیت و نجابت را از امام حسن یاد بگیریم. البته همه مظلوم بودند و تا دنیا دنیاست نام این عزیزان در دنیا بلند خواهد بود و خوشابحال کسی که از آنها راه ایمان و استقامت را یاد بگیرد.
جناب غفاری اتومبیلی داشت و به عنوان تاکسی همیشه در اوقات فراغت کار میکرد و کمک زندگی بود. این عزیزان دل و جان الگوی زمان، مؤمن و مهربان و دریای فضل و کمالات و اخلاق بودند. او مرد بزرگی بود ولی خود را بسیار کوچک میشمرد. ایشان با سرکار خانم روحیه مختاریان از مهاجرین و مؤمنین خادم آباد قدس ازدواج نمود. پدرشان نام روحیه را به خاطر نام حرم حضرت ولی امرالله بر روی این دختر نهاد که او هم صفت های عالی داشته باشد و دارد. هدف این زن و مرد تربیت اولادها به دین و ایمان و خدمت به اجتماع بود. چون آقا محمود اولاد اول عصمت خانم و از همه کوچکتر بود، نهایت همکاری و کمک را در مورد والدین و خواهر و برادرها داشت و نهایت احترام را به خانواده خانمش می گذاشت و به اندازه از جاسب و جاسبی و این داماد راضی بودند تا آقا احمد مسعودی پسر آقا سید رضی از دختر برادرش خواستگاری می کند، میگوید جاسبی است پس معطّل نکنید چون آنها همه دیندار و زحمتکش و درست می باشند. البته کل خانواده های مختاریان هم بی نظیر بوده و هستند. خداوند تبارک و تعالی سه دختر و یک پسر به آنها عنایت فرمود.
سعید غفاری تحصیلات خود را به پایان رسانید و پدربزرگوارش در قاسم آباد کارگاهی درست کرده بود که پسرش آنجا را با راهنمائی خود اداره نماید. این جوان برومند و غیور با دختر عموی خود مژده غفاری ازدواج نمود و بسیار زوج خوشبختی می باشند و افتخار فامیل هستند.
دختران او سهیلا که همسر آقای فرامرز معصومیان گردید و سیمین همسر جناب فرید یزدانی شد. ندا هم همسر بیژن مصطفوی گردید و همگی چه در ایران و چه در کانادا موفق و خادم به نوع بشر بودند و به ریشه و اصل خود پای بند هستند و نصایح مشفقانه پدر و مادر در گوش آنها طنین انداز بوده و هست. جناب غفاری هرکس هرکجا بیکار بود را به طریقی سر کار میگذاشت و مسلمان و بهائی و همه انسانها را طبق دستور مولایش دوست داشت. سال 1362 که زمان بازنشستگی این بزرگوار فرار رسید ایشان را مانند بقیه همکاران خواستند و از او سئوال نمودند جناب غفاری دین شما چیست و ایشان گفتند همانی که به خاطرش من را احضار کردید و میخواهید بنده را به خاطر عقیده ام اخراج کنید. گفتند حیف است، تو و دوستانت را همه دوست دارند، کتمان کنید و سر کار بمانید. گفت عزیزان حیف از پدرم که رفت. خداحافظی نموده و ورقه پاکسازی را در منزل او فرستادند. پاکسازی او اردیبهشت ماه بود و شروع کرد با پسرش کار نمود و به همه همکاران و پاکسازی شده ها میگفت ما باید شاکر باشیم. ما نباید کارمند میشدیم و روزی خود را به چندرغازی میفروختیم. باید دستور مولایمان را اجراء میکردیم و صناعت، زراعت و قناعت پیشه میکردیم و هرکس دنبال دستور حق رفت، برنده شد.
جناب غفاری کمی ناراحتی قلبی گرفت چون بسیار حساس بود و قلبش پاک بود. دلش برای همه میسوخت و مهر همه در قلب نازنین او جا گرفته بود. همه را از خود می دانست و همیشه تکیه کلامش او این بود که هیچکس زشت و بد نیست و همه کس و همه چیز را زیبا ببینید. همه چیز را برای خود نخواهید و همه بنده خدای واحدیم و هر یک از ما مأمور خدمت به خلق خدائیم. بعد از طرف میپرسید درست است و طرف میگفت بلی، جناب غفاری جملات و کلمات و بیانات شما گهربار است. خوشابحال تو و ما نمی توانیم مانند تو باشیم. در محیط اداره وقتی همکاران و مخصوصاً بچه های جاسب مانند مهندس حق شناس و مصطفی یزدانی و عباس نصراللهی و علی اصغر قربانی و برادرش آقا یوسف غفاری را جمع می دید، خوشحال میشد و همه را می بوسید. میگفت خوشحالم که با وحدت دور هم می آیید. آفرین، احسنت و مرحبا به مادر و پدری که چنین اولادی را تحویل اجتماع داده اند و بهشت از آن آنها است.
در اسفند 1362، جناب غفاری ده سال پس از پاکسازی، قلب او درد گرفت و او را به بیمارستان بردند. هنگام آنژیوگرافی از هوش رفت و دیگر بهوش نیامد. چهره او دیدنی بود چون برف نورانی و با لبخند به خواب ابدی فرو رفته بود و به آرزویش رسیده بود که همیشه میگفت مولای ما فرموده این دنیا خاکی را رها کنید و با دست پر به معبود خود بپیوندید و پیکر این چنین مردی با مراسم جانسوز و با جمع کثیری در گلستان طهران تشییع گردید. جلسه آبرومندی در منزل او گرفته شد و همه همسایگان و همکران سازمان آب و ورزشکاران دسته به دست یاد او را گرامی داشتند و طلب عفو و غفران الهی نمودند. بی اختیار همه اشک می ریختند و افسوس میخوردند که جوان از این عالم رفت. مادرش و خانمش و کل خانواده این مصیبت را تحمل نموده و رهرو راه او بودند و هستند.
پدر ایشان در سال 1354 صعود نمود و پسرش اسفند 1362 و با 8 سال فاصله از عالم رفتند و سال فوت عصمت خانم یزدانی روی سنگ قبرش است. بعد از فوت این عزیز وحدت و محبت باقی و برقرار است. اسم او که می آید چشم ها پر از اشک میشود و خدا رحمتش کند. آقا محمود بی نظیر و مردی شایسته زمان بود و یادش همیشه در قلبها باقی است.
اما دومین پسر عصمت خانم آقای غفاری، آقا مهدی است که در سال 1316 در جاسب متولد گردید و با قدوم خود محله حسینیه را روشن نمود و مادربزرگش عزت خان شادمانی میکرد که دومین پسر زیبا را دخترم به دنیا آورده است و انشاءالله که مانند پدر بزرگ هایشان جوانانی مؤمن و خادم امر حضرت یزدان باشند. آقا جمال زیبا و خوش هیکل و همسرش هم همینگونه بود و این پسر در بچگی درس میخواند و همراه پدر به کار می پرداخت و در نقاط مهاجرتی یاور پدر و مادر بود و درس اخلاق و ادب و عرفان را خوب آموخته است. هرکجا باعث افتخار پدر بوده اند در کوچه و خیابان با بچه های دیگر فرق میکردند و هرگز شیطانی و بی ادبی نمیکردند. این عزیز هم دنبال کار فنی رفت و بعد از خدمت سربازی در شرکت فیروز قسمت فنی و فروش مشغول کار گردید. چندین سال با صداقت کار کرد که تمام مشتریان نهایت رضایت را از او داشتند. نام آقای غفاری بلند آوازه گشته بود چون اخلاق او هم مانند آقا محمود بسیار عالی و اجتماعی بود. پس از چندین سال زحمت و کوشش او را هم از کار به خاطر عقیده و ایمانش پاکسازی نمودند. او هم بیرون آمد و با توکل به خداوند بزرگ چون هنرمندی قابل و صنعت گر و باهوش و ماهر بود، به تعمیر ماشین های لباسشوئی و یخچال و ظرفشویی و غیره پرداخت و آبرومندانه امرار معاش نمود و افتخارش همیشه بر این بود که هر لقمه نانی که بدست آوردیم از راه حلال و زحمت است و خداوند با قناعتی که به ما عطا کرده است، هرگز محتاج خلق نشده ایم. هرچه خواستیم از او خواستیم و هرآنچه لایق آن بودیم به ما داده است. چه ثروتی بالاتر از سلامتی و ایمان به خدا و همسر و فرزندان خوب و صالح و چه چیز بهتر از استقامت و پایداری در راه خدا ارزشمندتر است. از خدا میخواهیم توفیق کار خیر و عمل خوب به ما بدهد. جناب غفاری مردی منصف در کارهایش بوده است و اصلاً اهل تجملات و تجمل گرائی نبود. همسری نصیب این مرد نیکومرام از طایفه مؤمن و مخلص آران کاشان گردیده است که نام او توران یزدانی است و مادر شوهر او هم عصمت یزدانی است. زندگی بسیار شیرین و دلنشینی داشتند و خیلی ها در حسرت یک روز آن بوده اند. خداوند به آنها دو پسر به نام های پیمان که همسرش آمریکائی است و پیام که همسر او گیتی همتی اراکی است و سومین اولاد یک دختر به نام مژده که همسر پسر عموی خود آقای سعید غفاری فرزند عمو آقا محمود گردید و لیلی و مجنون و جوانانی به نام بودند و نزد فامیل و دوستان صاحب اعتبار و امتیاز بودند و از هر نظر در محیطی آرام و با ایمان زندگی می نمودند و هم تحصیلات خوبی و هم ایمان خوبی و هم زندگانی مورد پسند دارند. از همه مهمتر والدین که از اولاد راضی باشند خداوند هم راضی است و همیشه تأیید شامل حال آنها خواهد بود. صبوری غفاری ها و خانواده هایشان بی نظیر است. الهی همیشه حق پشت پناهشان باشد که تا آخرین روز قائم به خدمت و الگوی ما باشند.
سومین پسر و آخرین پهلوان نایب جاسب، یوسف غفاری بود که در سال 1318 در همان کروگان جاسب چشم به جهان گشود. ایشان از دو برادر قوی تر و هیکلی تر مانند آقا جمال خدابیامرز بود. هفت ساله بود که از جاسب به همراه والدین به نقاطی که ذکر شد، رفت و یاور والدین بود و با نوجوانان آن محل مأنوس و علاقه عجیبی به ماشین و کار فنی داشت. بعد از دو سال خدمت به سربازی که وظیفه هر فرد بهائی است که به آب و خاک خود نماید، برمیگردد و مکانیکی یاد می گیرد و در شرکت لاندرو ایران به کار مشغول می گردد. عاشقانه همه کارهای فنی و تعمیر کامل موتور گیربکس را یاد می گیرد چون عاشق کارش بود. بعد از ده سال سازمان آب تعمیرگاهی جهت اتومبیلها داشت که او را به عنوان سرپرست مکانیک استخدام کردند. ایشان در محل کار همیشه دست به آچار بود. ادّعای ریاست نمیکرد به همین جهت تمام همکاران عاشق اخلاق او و با او رفیق و شفیق بودند. تعمیرگاه که محل رفت و آمد اکثر رانندگان بود و هرکس اخلاق خاصی داشت هرگز با کسی مشکل نداشت و هر کاری میکرد به نحو احسن به مکانیک آموخته بود و کار مکانیکی کاری که با جان مردم سرکار دارد، باید وقت لازم را صرف نمود. شاید صد راننده و پنجاه مکانیک و 50 رؤسا و کارمندان عاشق حسن رفتار او بودند. سازمان آب چند ورزشکار معروف داشت و او را به ورزش و مسابقه تشویق میکردند ولی او پهلوانی را در خدمت به وطن و همنوع و صداقت در کار می دانست. بعضی مواقع ها از آقا محمود برادر او سئوال میشد که شما برادرها چرا خوبید چون هر دو در سازمان آب بودند. آقای غفاری میخندید و میگفت شما خودتان خوبید و ما را به چشم خوب می بینید. حال میتوان گفت بزرگواری یعنی این انسانیت یعنی مهربان و خالصانه باش و مردم دوست باش تا تو را همه دوست داشته باشند. آقای یوسف هم مانند برادر در اول سال 1362 بدون هیچگونه مزایائی از کار خود برکنار گردید و حکم محکومیت به بهائی بودن به او دادند. کسانیکه مأمور پاکسازی در اداره سازمان آب بودند، از آشنایان و همکاران در اداره بودند. به خاطر حسن اخلاق و درستکاری بهائی ها همه متأسف از این کار بودند و میگفتند شرمنده ایم ولی معذوریم که وظیفه سخت را به ما داده اند. آقا یوسف و دیگران گفتند شما به وظیفه خود عمل کنید و ما هم خدائی داریم که ناظر به کار ما است و ما به امتحان الهی دچار شده ایم و امیدواریم خدا از ما راضی باشد. یکی یا دو نفر از همکاران از ترس و ضعف ایمانی ظاهراً کتمان عقیده کردند که بعد از مدت کوتاهی آنها هم اخراج شدند و با مشکلات فراوان روبرو شدند. مثلی معروف است که به شخصی میگویند تو باید تنبیه شوی سه کار با تو میتوانیم بکنیم. گفت بفرمائید. گفتند یا 2 کیلو پیاز خام و تند را باید بخوری یا صد تومان آن روز بدهی یا صد ضربه شلاق. هر کدام را مایلی بفرما تا انجام شود. مجرم دید پول حیف است و شلاق درد دارد پس گفت پیاز را میخورم. شروع به خوردن پیاز کرد اما هنوز دو پیاز را نخورده بود دهان و گلویش سوخت. گفت شلاق را میخورم اما چهار شلاق را که خورد گفت وای بدنم سوخت، پول را میدهم. این بیچاره هم شلاق خورد و هم پیاز را خورد و هم پول را داد و ثابت شد به همه کسانیکه در راه دین خود سست بوده و شک داشتند و به مال دنیا بسیار وابسته بودند یا ساده لوح بودند و کتمان عقیده کردند، چنان ضربه خوردند و افسرده شدند و خانواده خود را متزلزل و از هم پاشیده اند و نابود کردند و راه برگشتی برای خود نگذاشتند که حساب ندارد. هر انسانی به هر دین و آئین باید مطلع و یقین داشته باشد و تحقیق کند و هرچه را نمی داند، بپرسد. دین لباس نیست که هر آن با زمان و مکان عوض کنیم و از مسیر خارج شویم. این عزیزان مؤمن و مخلص جان بر کف بعد از پاکسازی به همان کار فنی خود ادامه دادند و حتی درآمد آنها بهتر گردید و با سربلندی نزد خداوند بی همتا و خانواده خود از امتحان الهی بیرون آمدند.
جناب یوسف غفاری با خانم مهناز سبحانیان نجف آبادی ازدواج نمود و صاحب یک پسر به نام سیامک که همسر او فیلیپینی است و دو دختر به نام رزا و مریم گردید که در آلمان ساکن هستند و مانند والدین بسیار با ادب و مؤمن و فعال و هنرمند هستند. در دیانت بهائی که زن و مرد مساوی هستند این دخترها هم کاری و فعال و باعث افتخار هستند و بسیار به پدر و مادر محبت داشته و دارند. آقا یوسف غفاری هم ذوق هنری و صدا دارند و هنوز هم تیپ او دوست داشتنی و مورد احترام همگان است. چندین سال این عروسان غفاری همگی از مادر شوهر و پدر شوهر نگهداری نمودند و باعث آسایش و رفاه آنها بودند و وحدت خوبی در کل این خانواده حکم فرما بود. جالب است همگان بدانید که زن ذلیلی کلمه بدی است ولی پسران جاسبی بسیار زن دوست بودند و رو راست هستند. هرگز داد نمی زنند و همسر مورد احترام آنها است. عبدالکریم صادقی پدر پرویز صادقی شهید همیشه میگفت هرکس همسر بچه های جاسبی شود، مانند اینست که پولش در بانک ملی معتبر است و زندگی آنها هم معتبر است. البته جامعه بهائی باید همه نسبت به خانواده طبق دستور امر مهربان و صمیمی و صادق باشند و مساوات برقرار باشد. هدف استحکام خانواده باشد و امیدواریم این عزیزان خاتم الالطاف باشند.
در این قسمت به شرح حال ماهرخ غفاری دختر ارشد عصمت و جناب غفاری می پردازیم که عصمت و مادربزرگش عزت خانم بدخترش میگفت این ماهرخ ماهرو مادر را پشت و پناه هست و همینطور هم بود. ماهرخ دختری شایسته و جذاب و مهربان و با ادب و مؤمن و باکلاس بود. وقتی که به قاسم آباد می آیند و ساکن میشوند، جناب مرتضی عبدی و خانمش و اولادها در خدمت آقای مهاجر بودند و غلامرضا که جوانی با ادب و باسواد بود، موتورچی و مباشر و همه کاره عبدالله خان مهاجر بود و بعد از او با عبدالعظیم برادرش و جناب مرتضی عبدی هم که مردی بسیار ساده و آرام بود و پدر او و خود او دوست آقای جمال غفاری در جاسب بودند، در قاسم آباد همسایه میشوند. جناب غلامرضا عبدی هم آشنایی کمی با امر داشت و از بچگی در جاسب بود و هم وجود مهاجری ها و سئوال های او از آنها و همسایه مؤمن آنها، قدرت الله فروغی و جناب حبیب الله مهاجر و ذبیح الله ناصری در قاسم آباد باعث گردید که غلامرضای جوان باهوش و ذکاوتی که داشت به مطالعه بپردازد و کتاب بخواند. نادانسته ها را می پرسید و معماها را حل می نمود و یقین پیدا می نمود که امر جمال مبارک برحق است و بر والدین و اقوام اعلام میدارد قلبم به نوری روشن و منیر است. نماز و دعا و مناجات یاد میگیرد و عاشق تشکیلات و جلسات و از ماهروی آقای جمال ماهرخ خانم خواستگاری نموده و ازدواج می نماید و اخلاق و رفتار او کاملاً با دین بدیع مطابقت می کند و وظیفه خود میداند بهتر از قبل به والدین و فامیل خدمت نماید. خود می گوید خودم به میل خویش تحقیق کردم و یقین پیدا کردم و حال بهائی هستم. هیچکس نه مرا تشویق کرد و نه اجباری در کار بود. وظیفه هر کس است که خود آگاه شود و مطالعه کند و به فامیل می گفت هرگز به هیچکدام از شما نخواهم گفت بیایید مانند من باشید ولی هر سئوالی بکنید جواب آن را اگر بدانم خواهم داد. این زوج خوشبخت الگوی زندگی اهالی محل بودند. خداوند چهار پسر مانند دسته گل به آنها عنایت فرمود. داریوش که همسر او هورا نعمتی و اهل ساری بود. هوشمند که همسر او الهام ده بزرگی بود. حمید و هوشیار همسران آمریکائی دارند. جناب عبدی همواره در قاسم آباد در خدمت پدر و مادر خویش و پدر خانم و مادر خانم بود و با یکدیگر مأنوس و از اوقات خویش لذّت می بردند تا اینکه کارخانه روغن اسو در شهر ری افتتاح گردید و ایشان هم فنی و هم مطلع بود و در آنجا استخدام گردید و کارهای قاسم آباد را به برادرش عبدالعظیم واگذار نمود. این برادران امین آقای مهاجر بودند. کارخانه روغن اسو بسیار موفق و پر درآمد بود و در آن زمان یکی از دستورات دین مقدس بهائی را ثابت پاسال با نظر دولت به مرحله اجراء گذاشت و آن این بود که کارگران در سود کارخانه سهیم و شریک باشند و همین باعث شد عاشقانه تر و دلگرم تر کار کنند و قرار شد سهام هر کارگر، سودش را در آخر سال حساب کنند و به تعداد سهام آنها اضافه کنند. این کار نه در این کارخانه بلکه در بسیاری از کارخانجات متداول گردید.
آقای عبدی باجناق خود آقا منصور و چند نفر مسلمان و بهائی را به سرکار برد و همه با حقوق مکفی و سود سهام سرمایه دار شدند. سهام ها به نام کارگران بود و حق خرید و فروش را هم داشتند مانند سند منزل یا هر سندی و این بهترین خدمتی بود که به کارگران داده شد و حلّ مسائل اقتصادی و اجتماعی در این شرکت ها که حتی بعضی ها فکرش را نمی کنند از کجا آمد و چه شد. این یکی از راه کارهای مولائی بود که یک قرن و نیم پیش دستور آن را به عالم صادر کرد. هرکس کار خوب کرد اجرش را خدا میدهد. جناب عبدی با اخلاق نیکو و نظم و ادب در کار محبوب رؤسا و کارگران و کارمندان بود و همه عاشق او بودند. بعضی ها از روی تعصب به او میگفتند آقای عبدی تو به این خوبی هستی دینت چیست و با اینکه میدانستند او بهائی است و خودش تصدیق کرده است جواب میداد نگویمت. کافر یا مسلمان باشی و بهر عقیده و کیشی بیا و انسان باش. می گفت بنده بهائی هستم اگر خدا قبول کند و وقتی از او سئوال میکردند چطوری ایمان آوردی میگفت تحقیق کامل انجام دادم و به قلبم نگاه کردم. میگفتند این دین چیست؟ میگفت خداپرستی همان خدائی که یکتاست و همتائی ندارد. تمام پیغمبران را در هر زمان فرستاده و افرادی مانند من و شما ایمان به آنها آورده است و عده ای هم قبول نکردند. دین بهائی همه را قبول دارد و رسول اکرم و ائمه اطهار را با جان و دل پذیرا است و با ظهور حضرت اعلی و حضرت بهاءالله، ظهور کلّی موعود عالم و امم واقع شد. دین بهائی دین صلح و صفا و محبت است و بعد از پرستش بدون چون و چرای خداوند متعال باید خلق او را دوست داشت و مطالبی که برای نسل حاضر مفید است را هر کس تشنه است باید ظرفی بردارد و از سرچشمه آب نوش جان نماید. در این راه کتک و ظلم و ستم و جور و عدوان و حتی شهادت هم هست. در این دور که 20 هزار شهید در راه این دین جان فدا کردند، بسیاری آواره کوه و دشت و دریا شده اند. عاشق صادق میخواهد که این دین را قبول کند. وقتی به سرچشمه مقصود رسید و یقین حاصل نمود، نه از مال می ترسد و نه از ایثار جان در راه یزدان.
مطالب زیاد است و به همین نکته اکتفا می کنیم که جناب عبدی هم مانند سایرین در اوایل انقلاب که کل ثروت ثابت پاسال مصادره گردید، تمامی بهائیان کارگر و کارمندان را اخراج کردند. امتحان سختی به میان آمد ولی همراه یکدیگر گفتند خداوند رزّاق رزق یومی ما زحمتکشان را میدهد. جناب عبدی و دیگر دوستان او هر یک به کاری مشغول بودند. آقای عبدی چون مرد فنی بود در خیابان آزادی آیزنهاور قدیم نزد آقای حشمتی در ساختمان 7/8 طبقه مشغول کار گردید اما پس از چند سال این ملک را هم مصادره کردند و دوباره آقای عبدی بیکار شد ولی خوشبختانه اگر شانس خانواده آنها بود، سهام های کارخانه با تورم چند برابر شد و سود خوبی به همه میدادند. کلّ پرسنل اخراجی و شاغل هم لذت می بردند و ارزاق آنها میسر بود. جناب عبدی به خاطر درس و نبود دانشگاه برای پسران مجبور شد بعد از چند سال تحمل استقامت به اولادها بپیوندد و کلّ سهام و خانه و زندگی را فروخت و رفت تا دیداری تازه کند و میگفت خدا چند بار مرا به امتحان انداخت و امیدوارم از امتحان روسفید بیرون آیم. جناب عبدی آموخته بود که غیبت و افترا بسیار بد است و هرگز غیبت نمی کرد. مشکل گشای همه و خدمتگزار بود. بی ریا بود و از فقرا دستگیری می نمود و پیرمردان را به قدر توان کمک می نمود. اهل تشکیلات و جلسات و یک عمر عضو محفل مقدس روحانی قاسم آباد و معلّم درس اخلاق بود و هر خدماتی که میدانست دریغ نمی کرد و هرگز دلی را نیازرد. وقت های بسیاری را گوشه و کنایه از نزدیکان می شنید اما می گفت عیبی ندارد، بگذار بگویند. نشخوار آدمها حرف است حتی اگر بی محتوی باشد. خدای یگانه از آدم راضی باشد کافی است. جناب عبدی هم اکنون در آمریکا با اولادها و نوه ها و دوستان عشق می کند ولی قلب و روح او برای دوستان و ایران می طپد. همیشه میگفت باید ایران ماند چون ایران مهد امرالله است و قبله عالمیان خواهد شد.
از دیگر فرزندان عصمت خانم، آغابیگم بود که در جاسب متولد گردید و با ماهرخ و مادرش قالی بافی را شروع کردند و کمک کار پدر و مادر گردیدند. درس اخلاق و اطلاعات دینی خود را در جاسب آموختند و همراه پدر بزرگوار به نقاط مهاجرتی رفته و در هر محل که سکونت داشتند با جوانان مأنوس گردیدند و جایگاه خود را به عنوان یک دختر بهائی بدست آوردند. این دختر زرنگ و فعال و هنرمند و آشپز قابل و خیاط و مانند پسران قوی و شجاع و محبوب فامیل و احباب بودند. در سال 1347 با جناب منصور اینانلو از جوانان فعال و زرنگ و کاری و قلدر جعفرآباد باقِراُف ازدواج نمود. این زن و شوهر بسیار سر و زبان دار و نترس بودند که هیچکس هیچ موقع نتوانست به آنها زور بگوید یا طعنه ای به آنها بزند. شوهرش در جعفرآباد کشاورزی میکرد و بسیار موفق بود. جناب غلامرضا عبدی او را به شرکت روغن اسو که متعلق به ثابت پاسال بود، برد و مشغول کار گردید و چون بسیار قدرتمند و قوی بود، اضافه کاری و کارهای فوق العاده انجام میداد. ایشان هم مانند همه به او سهام دادند و سهامهای هر کس که پول لازم داشت را خرید. سهام ها سود کرد و بقول معروف بچه کرد و زیاد شد اما وقتی او را پاکسازی کردند و حکم اخراج به خاطر دیانت به او دادند، یک نفر به او گفته بود چه خواهی کرد که یک دفعه بدون هیچ مزایا اخراج شدی و حتی دیگر بیمه تأمین اجتماعی هم نداری. بیا دین را رها کن و سرکار بمان. او گفته بود اگر در شرایط تو بودم صد در صد کتمان میکردم که روزی زن و بچه ام قطع نشود و به طرف مقابل گفته بود نه اینکه عقیده ام را هرگز کتمان نخواهم کرد با صدای بلند میگویم یا الله المستغاث به فریادم برس. ای خدا فقط تو را دارم و بس و خداحافظی می کند و به منزل که می آید یک شرکت دیگر او را فوراً سرکار می برد و عاشقانه به کار می پردازد و به همه میگفت خداوند هوای ما بهائی های بی گناه را دارد. سهام های او چند برابر شد و او پولدار گردید و بیمه اش را ادامه داد و بازنشست شد و هنوز هم کار میکند و وضع خوبی دارد. همیشه منزل او صدای مناجات و آثار الهی به گوش همه می رسد. این زن و شوهر هر دو قانع و شاکر و ساجد بوده و خواهند بود. هر زمان به جاسبی ها میرسد میگوید جمال جاسبی ها را عشق است و منصور مخلص جاسبی ها است. خداوند یک پسر به او به نام مهرداد که فعلا در آمریکا است و سه دختر محبوب و مظلوم و مؤمن داد. افسانه خانم همسر مجتبی محمدی جاسبی فرزند آقا مرتضی و مهری خانم می باشد و دو اولاد بسیار عالی دارد و مورد احترام همگان است. دومین دختر او آزیتا خانم که دختری شایسته و دلیر و قوی هیکل بود و ماشاءالله اسماعیلی با او ازدواج نمود و این دختر مظلوم و محبوب به اسفندیار خانی آمد و چندین سال در یک اطاق با مادر شوهر خود جواهر خانم و پدر شوهر عبدالله اسماعیلی زندگی نمود و سر یک سفره می نشستند و در محیطی سالم باهم با شادی زندگی میکردند و با مادرشوهر خود سازگار بود و همکار صدیق و امین بود. همیشه لبخند بر لب او بود و با فامیل و دوستان بسیار مأنوس و مهربان و با گذشت و مهمان نواز بود. ماشاءالله جوانی مانند پهلوان نایب با صد و بیست کیلو وزن بود و 5 نفر حریف او نمی شدند. بسیار زورمند بود و چون نوجوانی بود که از جاسب در برف و بوران پای پیاده فرار کرده بود، تا به طهران آمد، فعالیت کرد و موفق بود. بعد از چند سال که ازدواج کرده بود و خانه در اطراف کرج خرید، همه فامیل را دعوت می کرد و بهترین غذاها و میوه ها را می خریدند و عاشق این بود که فامیل و دوستان را پذیرائی نماند. جواهر خانم مادر شوهر او میگفت عروس من هم هیکل هایده و خوشگل ترین و بهترین زن یعنی شاه زمان است و شانس پسر من بوده است. اما چند سال گذشت و چون بچه دار نشدند، فامیل به آنها می گفتند حال که در ایران مداوا کردید و بچه دار نشدید، به آمریکا بروید و صد در صد موفق خواهید شد. آنها رفتند اما معالجه فایده ای نداشت. به ایران بازگشتند و دوباره مشغول کار و زندگی گردیدند. هیچکس از دوستان و فامیل نیست که از آزیتا خانم و ماشاءالله اسماعیلی یادگار نداشته باشند. حکمت الهی دفتر زندگانی این عزیزان را اینطور رقم زد و ماشاءالله بیمار شد و بسیار زود به رحمت ایزدی پیوست و آزیتا معشوق خود را از دست داد. مراسم بسیار زیبا و جلسات زیبا و روحانی عالی برای او منعقد گردید و طبق دستور امری خانه و زندگی و هرچه داشت بین خانواده تقسیم گردید و آزیتا به منزل والدین برگشت و چند سالی کار کرد ولی صلاح دید که با خواهر سوم خود مونا به آمریکا رفتند و هر دو در آنجا ازدواج نمودند. آزیتا و خواهرش اطلاعات امری بسیار آموخته بودند و عامل به آن بودند. امید است هر کجا که باشند موفق و مؤید باشند. خداوند بندگان خود را به حال خود رها نمی کند و مخصوصاً آنکه ایمان خالص داشته باشند و همیشه و از همه چیز شاکر و ذاکر باشند.
ماشاأالله بود جوانی همچو شیر آزیتای همسرش سر به زیر
لیلی و مجنون این عصر و زمان هر دو خوش تیپ و قشنگ ابرو کمان
ماشاءالله رفت بی خبر پیش خدا همسرش گردید ز عشق خود جدا
همسرش خواند برای عشق خود دائم دعا او سپرده سرنوشت خود را بر خدا
چهارمین دختر جناب غفاری اشرف خانم است که او هم در کروگان متولد شده است و مانند خواهران خود شایسته زندگی نمود و فامیل ها به او مظلوم طایفه می گویند. بسیار کم حرف و مهربان و زحمتکش است. او با خواهران دیگر فرقی که دارد این بود که لاغرتر و ضعیف تر است ولی قلبی چون دریا و مانند آئینه پاک دارد. درست سالی به دنیا آمد که پدر او و جناب عبدی بزرگ علی اکبر در جاسب تلّه زده بودند که گراز وحشی را بگیرند اما پلنگ آمده بود و در تله گرفتار شده بود و همتای او یا همسر او و هرچه کمک کرده بود تلّه کنده نشده بود. وقتی آقای عبدی و آقای جمال متوجه میشوند پلنگ آزاد بوده فرار می کنند و پلنگ به دام افتاده میپرد و کله آقای عبدی را در دهان میگیرد. آقای جمال غفاری که شکارچی قابل و ماهری بوده است سر پلنگ را هدف قرار میدهد و آقای عبدی را که زخمی بود نجات می دهد. آقای عبدی که بسیار ترسیده بود و زخمی گردیده بود بعد از مدتی فوت می کند. در همان سال در طهران روزنامه ها می نویسند کله عبدی در دهان پلنگ. اشرف خانم با جناب جهانگیر چترریزه که ریشه تن از احبای خوب ملایر و از خانواده های قدیم هفت برادران است، ازدواج می نماید و در نقاط مختلف با آداب رحمانی زندگانی می نماید و خداوند به او دو پسر و یک دختر به نام کامیلیا که در خارج زندگی می نماید، می دهد و پسران آقای کاوه چترریزه که همسر او منصوره رضوانی دختر آقای محمود رضوانی می باشد، ازدواج می نماید و دارای دو اولاد بسیار خوب می باشد و دارای دو اولاد بسیار خوب می باشد. این آقای کاوه عزیز چنان با همسر خود و خانواده او به مهربانی رفتار می کند که پدر خانم او میگوید فکر میکنم خداوند پسری دیگر به نام کاوه به بنده داده است. بسیار مؤمن و بسیار فعال و زحمتکش و با ادب است. دومین پسر او آقا کامران است که تازگی ازدواج نموده است و او هم جوانی لایق است. جناب چترریزه از اول راننده پایه یک بود که با اتوبوس و کامیون کار میکرد. در سال 1350 آقای محمود غفاری برادر خانمش او را به سازمان آب برد و استخدام نمود. به عنوان راننده در اداره هم به خوش قامی معروف بود تا اینکه در سال 1362 پاکسازی گردید و دوباره شروع کرد و راننده تانکرهای بزرگ گردید. چند سال قبل با تانکر قیر حرکت میکرد و در هنگام رانندگی کامیون در زمستان سُر میخورد و و چپ میکند و تانکر پر از قیر داغ بود که حمل میگردید. متأسفانه قیرها حرکت می کنند و تا گردن او را می گیرد اما او را نجات میدهند و در بیمارستان مداوا کردند تا کمی بهتر شده است. سوختگی به یک طرف اما با استرس ترس قیر داغ با اینکه کمی در راه سرد شده بود و با مریضی و اعصاب داغون دست به گریبان است. جناب چترریزه قوی هیکل و پهلوانی بود. جناب جهانگیر چترریزه به قدری از همسر و خانواده غفاری راضی بود که میگفت من و دائی ام آقای پرویز حصیم خوشبخت ترین مرد فامیل هستیم که دختر از جاسب گرفتیم و به خانمم و اولادهایم وصیت کرده ام با جاسبی ها ازدواج کنند. به همین جهت اولین پسر خود کاوه، دختر آقای محمود رضوانی را به عروس خود انتخاب نمود که بسیار از او رضایت دارند. جهانگیر خان با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم نمود. خانمش اکثراً ضعیف و مریض بود و این اتفاق آخر بدتر از همه بود ولی با این وصف از ایمان برخوردار است و شاکر است و میگوید خدا را سپاس و شکر که هنوز زنده ام و بدتر از این نشده ام و این روحیه مرد با ایمان است. خداوند انشاءالله به آنها شفا و صبر عنایت فرماید.
آخرین دختر جناب غفاری شریفه خانم است که ایشان در قاسم آباد خشکه به دنیا آمده است و چون جناب غفاری به شریفه خانم مهاجر که بسیار خانمی مهربان و مؤمن بود و خواهر عبدالله خان مهاجر است، علاقه داشت پس نام این دختر را شریفه می گذارد. او درس خواند و اطلاعات امری عمیق دارد و آخرین دختر و عزیز کل خانواده می باشد. ایشان با آقای هوشنگ ابراهیمی اهل جعفر آباد باقراُف و ریشه تن اهل جوشقان کاشان ازدواج نمود و دارای دو اولاد به نام علی و النا می باشند و در چند سال قبل به کانادا تشریف بردند.
خلاصه کلام، خانواده غفاری کلاً در ظلّ امر جمال مبارک و همه ثابت قدم بوده و خواهند بود. جناب غفاری به آقای عبدالله مهاجر گفته بود دریاب ضعیفان را در وقت توانائی. انسان وقتی ماهی به او میدهند قدر آن را نمی داند ولی وقتی ماهیگیری به او یاد می دهند از گرفتن هر ماهی لذت می برد و تشویق میگردد که بیشتر ماهی صید نماید. حال انسانها وقتی دین به این متمدّنی، به این راحتی و بروز را از آباء و اجداد به ارث برده اند شاید برای بعضی ها عادی باشد مگر اینکه به ریشه و اصل آن پی برده باشند ولی کسانیکه مانند جناب غلامرضا عبدی در جاسب همسایه آنها بوده و در قاسم آباد هم همینطور و خود او عاشق صادق بود میپرسد و جویا میشود و به درستی و کامل بودن آن پی می برد و بیش از همه قدر آن را میداند. نه از دادن مال در حراص است نه جان. وقتی خدای یکتا و بعد مولای مهربان خود را صدا میزند، صدای آنها را میشنود و عشق میورزد. پس ما وارثان این امر مبارک باید سر تسلیم و تعظیم به سوی پروردگار عالمیان فرود آریم و به طلعات مقدسه و پدران و مادران خود درود بفرستیم که ما را از جهل و تقلید نجات داده و راه رستگاری را به ما نشان داده اند. به ما یاد داده اند که همه اولیای الهی محترم هستند ولی بعضی از احکام آنها در این زمان کارائی ندارد. در زمان خودشان بهترین بودند ولی در قرن بیستم و بیست و یکم که دنیا اینقدر پیشرفت کرده است دستورات جدید لازم دارد که هر شهروندی در هر کجا در نهایت آسایش و رخا زندگی نماید. دنیا تشنه تعالیم الهی است.
حضرت بهاءالله خلق جدید را به روح وحدت و یگانگی و پرهیز از بیگانگی دعوت نمود. فرمودند:
«ای اهل عالم سراپرده یگانگی بلند شد. به چشم بیگانگی یکدیگر را مبینید. همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار.»
حضرت بهاءالله میفرمایند: «اهل عالم را به اتّحاد و اتّفاق و ترک تعصبات جاهلیه دعوت نمائید. باید به اسبابی که سبب الفت و محبّت و اتحاد است، تشبّث جوئید.» میفرمایند: «ای احزاب مختلفه به اتحاد و اتفاق توجه نمائید و به نور اتفاق منور گردید. جمیع کره زمین وطن انسان است. همه احباء الهی واقف اند و میدانند که منشاء امر بهائی اسلام است و شخص بهائی باید اقرار و اعتراف نماید که حضرت رسول اکرم ملهم به وحی الهی بوده است و قرآن کلام الله است و ائمه اطهار معصوم بوده اند. مقام ائمه اطهار بسیار بلند و مقدس است علی الخصوص حضرت امام حسین سید الشهداء. بهائیان معتقدند حتی مسیحی ها و کلیمی ها و زرتشتیانی که به دین بهائی ایمان آورده اند باید معتقد باشند که مسیح کلمة الله است و آنچه از نصوص و بیانات حضرت مسیح در انجیل وارد گردیده حق است.»
جناب غفاری تعریف می کرد وقتی در جلسات میرفتیم و ناطقین مطلع بیانات امر جمال مبارک را بیان میکردند از شنیدن اینهمه لطف و عنایت و مهربانی و مرحمت که نصیب احباء الهی گردید مسرور و شادمان و چون گل شکفته و خندان میگشتیم و دست شکرانه به درگاه خداوند یگانه بلند می کردیم که به چنین منقبت کبری و موهبت عظمی سرافراز و مفتخر شده ایم. دیگر چه کم داریم و خوشابحال مؤمنان مطلع و عامل به احکام الهی. ذرّه ای بود از خروار
مختصری از آقا جمال غفاری
آقای جمال غفاری فرزند سید محمود سید غفار بود. پدر ایشان در جوانی در محلّه پائین کروگان که آهنگری بوده است بیل و کلنگ و میخ و میخ طویله و لولالی در درست میکردند و به نام حدّاد یا حدّادی شناخته شده بودند. صادقعلی حدادی که در زمانیکه فامیل انتخاب میشود فامیل خود را حدادی میگذارند. صبح یکی از روزها جلو آهنگری او را دست میاندازند و بحث مذهبی بالا میگیرد و دعوائی برپا میشود. در اثر بیحکمتی تصمیم به کشتن او میگیرند. او هم مثل آقا جمال پسرش خیلی هیکلی و ورزیده حفظ جان میکند و فرار را بر قرار ترجیح میدهد. به دهات ون کاشان میرود و خسته و کوفته مردی را میبیند که گندم درو میکند. بعد از گفتن خسته نباشید به او میگوید داداش دروچین یا به قول جاسبیها دستفاله ات را به من بده کمک کنم. سید محمود خیلی زرنگ و قهّار و چابک بوده است و در طول یک ساعت به اندازه یک روز گندمها را درو میکند. آن مرد خوشش میآید و او را به خانه میبرد و مشغول کار میشود. به اندازهای سید محمود مرد نازنینی بود که او یکی از دخترانش را به او میدهد.
احمد همسرش آفاق خانم بود و اولادهایی به نام کامران، بهروز، بهزاد، کامبیز و بهنام داشت. آقای جمال غفاری دو دختر داشت اولین دختر او معصومه که با آقای کریمی ازدواج کرده بود و صاحب دو اولاد بود که نام دخترش شکوفه بود. دومین دختر او طاهره همسر لطف الله خان مهاجر شد و اولادهایی به نام پرویز و مهبیز و پروین و شهین داشت. پرویز در آمریکا ساکن است و صدای خوبی دارد ولی بقیه صعود نمودهاند.
آقای غفاری بعد از صعود خانمش با دختر بزرگ آقای اسدالله یزدانی و عزت خانم یعنی عصمت خانم که دریای معرفت بود ازدواج مینماید و به اطراف طهران در دهاتی که متعلق به آقای دکتر مهدی شکوهی وارائی جاسبی بود رفتند. آن دکتر از مؤمنین بود و بنده در منزلش در امیرآباد او را زیارت کردم و دختر این مرد شکوه شکوهی دکتر آزمایشگاه سازمان آب طهران بود و بسیار با شخصیت و معلم اخلاق بود و کتابی درباره تعلیم و تربیت به قلم شیوای خود نوشته بود. خانم شکوهی همسر آقای محمود مجذوب عضو محفل ملّی بود که او هم شهید گردید. وقتی خانم شکوهی را پاکسازی و اخراج کردند جمع کثیری برای او گریه کردند که چرا خانمی به این درستی و باشخصیتی را اخراج میکنند.
به اصل مطلب برگردیم که آقای جمال غفاری چندین سال در آنجا کشاورزی میکند و دارای سه پسر به نامهای محمود و مهدی و یوسف و چند دختر به نام آغابیگم، ماهرخ، شریفه و اشرف میشود و همه آنها مانند پدر و مادر مهربان و خوش تیپ، خوش هیکل و برازنده و با لیاقت و مؤمن و مهربان بودند. محمود و یوسف هر دو در سازمان آب مشغول کار بودند که پاکسازی شدند.
آقا محمود با روحی خانم مختاریان ازدواج نمود و صاحب اولادهایی به نام سعید، سیمین و ندا شدند.
آقا مهدی با توران یزدانی آرانی ازدواج نمود و صاحب اولادهایی به نام پیمان، مژده و پیام شدند.
آقا یوسف با مهناز سبحانی اصفهانی ازدواج نمود و صاحب اولادهایی به نام سیامک، رزا و مریم شدند.
ماهرخ با غلامرضا عبدی ازدواج نمود و صاحب اولادهایی به نام داریوش، هوشمند، هوشیار و حمید شدند.
آغابیگم با منصور انیانلو ازدواج نمود و صاحب اولادهایی به نام آزیتا، افسانه، مونا و مهرداد شدند.
اشرف با جهانگیر چترریز ازدواج نمود و صاحب اولادهایی به نام کاملیا، کامران و کاوه شدند.
شریفه با هوشنگ ابراهیمی ازدواج نمود و صاحب اولادهایی به نام علی، النا، پری و امیر شدند.
آقای جمال غفاری را خدا رحمت کند با یک هیکل قوی و برومندی که داشت، حوض سرچشمه جاسب که دهانش چهار متر بود با یک چوب دستی از این طرف به آن طرف میپرید. منزل او در جاسب پشت آب انبار روبروی خانه خوشفکران بود که بعداً غضنفر دائی غلامرضا عبدی آن را خرید. آقای غفاری و عبدی اهل شکار و ذوق گردش در کوه و بیابان بودند و رفیق صمیمی بودند. البته پدر مرتضی عبدی شبها در راستان تله میگذاشتند که روباه و تشی و گراز حاصل محصولها را نفله میکرده به تله بیفتند. برعکس پلنگی تیز دندان به تله میافتاد. وقتی مشاهده میکنند و به طرف پلنگ میروند همسر پلنگ میپرد و عبدی سرش را در دهان میگیرد. آقا جمال با چه مهارتی سر پلنگ را میزند و عبدی را نجات میدهد ولی عبدی دیگر آن عبدی سابق نشد و در بیمارستان زخمها معالجه میشود ولی فایدهای ندارد و او فوت میکند و میگفتند بزرگان جاسب که روزنامهای در طهران مینویسد کلّه عبدی در دهان پلنگ و از رشادت آقای غفاری مطالبی می نویسد.
آقای غفاری اولادها را خوب تربیت کرده بود و همه را برای قالی بافی فرستاده بود و پسرها را برای مکانیکی و کارهای فنی فرستاده بود که همیشه خدمت به خلق هدف اصلی آنها بوده و هست.
آقا محمود هیکلی برازنده داشت و زیبا لباس میپوشید و همیشه ریشها را زده و آراسته بود و مؤدب صحبت میکرد و محبوب قلبها بود. متأسفانه به خاطر ناراحتی قلبی در هنگام آنژیوگرافی او صعود نمود. روح پاکش قرین رحمت باد و یادش همیشه گرامی و در جاتش عالی است.
آقای عبدالله مهاجر آقای غفاری را به قاسم آباد میآورد و کارهای سخت و دشوار که مدیریت میخواسته است به او میدهد. یک عمر عضو محفل روحانی محل میگردد. با اهل محل با متانت و مهربانی و گذشت و فداکاری و همنوع دوستی عمل میکند که بعد از چندین سال از صعود ایشان میگذرد همه نام او را به خوبی میبرند. همیشه داستانهائی از موفقیّت ها و از امر تعریف میکرد. حیف که خاطرات چنین افرادی نوشته نشده است. این مردان غیور قدیم در قاسم آباد مثل ایشان و آقای ذبیح الله ناصری و قدرت الله فروغی و عبدی اصلاً نیرومند و انرژیزا بودند. قوت قلب مستضعفان و محرومان و بیکسان بودند. خانههای قدیمی قاسم آباد جایگاه غریب و غُربا و بیخانمانها بوده است. قاسم آباد سفرهای برای بیکاران و زحمتکشان بود.
روح آقای عبدلله خان مهاجر هم شاد. آقای غفاری کوه استقامت و بردباری بود و سرمایهدار واقعی بود که چنین اولاد که هر یک از دیگری بهتر تربیت نمود. در دنیا شاید در حدود بیش از صد نفر هستند و امید است نوهها و نتیجهها بدانند این مرد چه کسی بوده است.
خاطراتی از آقا جمال غفاری به قلم جناب علی اکبر رزاقی
"کله عبدی در دهان پلنگ"
آقا جمال غفاری شکسته بند بسیار قابل و کشاورز خوبی بود او همچنین صدای بسیار زیبایی داشت.به نقل از امرالله رزاقی آقا جمال بسیار ورزیده بود و پرش بسیار خوبی نیز داشت و میگوید که او یک بار توانست از حوض سرچشمه پرش بکند و به یادی من نه کسی تا آن زمان پریده بود و نه کسی شنیده بوده که توانسته باشه بپرد. او در تیراندازی نیز مهارت داشت. او در سال 1324 با یکی از رفقای مسلمان خودش به نام علی اکبر کربلا حسین(عبدی) به شکار میروند و تله شکاری میگذارند، از قضا فردا وقتی برای دیدن تله ها میروند میبینند که پلنگ بزرگی به یکی از آن تله ها افتاده است.
لذا برای نجات پلنگ اقدام کرده که ناگهان پلنگ به آنها حمله میکند و با علی اکبر دست به گریبان میشود. به همین خاطر غفاری از فاصله ای به علی اکبر میگوید که گردنش را بگیر و خودت سرت را کنار بکش و غفاری که مهارت خوبی در تیراندازی داشته با شلیک گلوله ای از آن فاصله فرق سر پلنگ را نشانه گرفته و پلنگ را میکشد و جمال غفاری با این کار جان کربلا حسین، که مسلمان و مداح محل بوده را نجات میدهد.(نوه علی اکبر عبدی به نام غلامرضا عبدی و نوه جواد محمد در اثر ازدواج با دختر غفاری و ارتباط با سایر بهاییان نهایتا بهایی میشوند.) این واقعه را در آن زمان روزنامه تهران و قم، در تیتر خود بدین صورت نشان میدهند
"کله عبدی در دهان پلنگ"
داستان مراعات حال دیگران
* دوستان عزیز و همراهان همیشگی وبسایت سیارون جاسب در نگارش شرح حال های جاسبی ها و نیاکان عزیزمان سعی شده تا از خاطرات و جنبه های مختلف زندگی این عزیزان نکته ها برداشته و نوشته شود از این رو شما عزیزان نیز اگر مطالب، خاطرات و یا تصاویری در اختیار دارید که میتواند ما را در تکمیل این شرح حال ها کمک نماید عنایت نموده و برای ما ارسال دارید.
با تشکر
مطالب مرتبط: |