فیض الله یزدانی به قلم سیارون(این سخنانی است که از زبان خود او شنیدیم)
این عزیزان نزدیک ۶۰ سال زندگی کردند و هرگز کوچکترین مشکلی بین آنها پیش نیامد. خداوند چهار دسته گل به نام های شهرزاد، شیدا و کامبیز و کامران به آنها عنایت فرمود که همگی تحصیل کرده و با ادب و مهربان و فامیل دوست هستند. سعدی علیه الرحمه فرموده:
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکوئی نبرند
از خصوصیات اخلاقی این عزیز که مادر به او آموخته بود، بهائی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی بود. واقعاً انسانی به این سالمی، به این باهوشی، به این باگذشتی و نجیبی و صبوری و پر طاقتی کمتر کسی دیده است. شخصی که در کودکی روی پدر ندیده است، مهر پدر را نچشیده، در خانواده ای ساده و بیآلایش رشد نموده است، وقتی با کمک برادران و دوستان در دریای خروشان و پر طلاطم طهران وارد میشود و خداوند او را از چاه به اوج ماه می رساند. از نظر زیبائی و شکل و قیافه و هیکل و بیان شیرین و ثروتی که خداوند به او میدهد، او را در ورطه امتحان قرار میدهد. زمانیکه ایشان مغازه دار میشود، فردی شناخته شده و محبوب کاسب ها بود و چنان رشد می کند و ریشه میدواند که همه از او می پرسیدند ای مغز متفکر به ما هم بیاموز راه و رسم کاسبی و مردم داری را. اولین کار شایسته ای که کرد هرگز خود را فراموش نکرد که، که بوده و حالا کیست. از مال و ثروت مست و سرکش نشد بلکه خاکی تر و خاضع تر شد تمام اقوام و آشنایان را در پناه خود مأوای داد و به همه رسید حساب کارگر و استاد کاری در کار نبود. هرچه وسعت کار اضافه میشد یکی از دوستان و فامیل را به کار دعوت میکرد. هیچکس از دست زبان و اخلاق او ناراحت نمیشد. دوستان او وقتی وارد محل کار او میشدند به او میگفتند آقای یزدانی تیپ تو، تیپ وزیری و مدیر کلّی است و او میفرمود انسان باید انسان باشد و خدمت به خلق کند. اگر انسان وزیر هم شد دو چیز را باید در نظر بگیرد: یکی رضای خدای و دیگری خلق خدا و خدمت به هم میهن خود و فکر آبادانی مملکت باشد. کارگران بهائی و مسلمان او که در نزد او هیچ فرقی نداشتند اکثراً تاجران معروف و مشهوری هستند و همه در رفاه و آسایش بودند. همه از صفات اخلاقی او بی نصیب نبودند. او معلّم اخلاق و ادب و درستی و صداقت بود و یک هدف را دنبال میکرد و آن صداقت و درستی و ارزان فروشی و نان رسانی به مردم بود. کارگرانی که با چرخ دستی اجناس بسته بندی را به گاراژها می بردند و به آنها مردم در قدیم حمّال می گفتند، آقای یزدانی فریاد می کشید این ها انسان هستند چرا اسمشان را صدا نمی زنید. مقام این زحمتکشان با آبرو از همه ما بالاتر است. سفره پهن بود و هرکس بقدر هنر و استعدادش رزق خود را می برد. بقول معروف ثروت او از پارو بالا میرفت ولی او فیض الله بود که از پستان بدیعه شیر خورده بود. مغازه های او همیشه چائی و ناهار و پذیرائی بر هر تازه واردی آمده بود. همشهریها که هر وسیله لازم داشتند برای جاسب یا طهران از آنها اصلاً پول نمی گرفت. چندین خانه و ویلا و زمین داشت و فامیل و دوستان را از همه ثروتش بیشتر دوست داشت. همه را در موقع دیدار می بوسید و میفرمود فامیل گلم عمو زاده من، خواهرزاده من، همشهری من که همه گل اید. همیشه لبخند بر لب او بود و همیشه باعث سرور همه بود. در محل کار، مشاوره همه همکارها و مورد احترام کل اهالی و کسبه بود. هیچوقت چک کسی را برگشت نزد و هیچوقت برای بدهکاران خود شکایت نکرد. همیشه دستگیر و یاور خرده فروشان بود. همیشه داور بین مردم بود چون داور مصلحی بود. همیشه میگفت من اطلاعات امری زیاد ندارم ولی طلعات مقدسه در قلب من هستند و من هرچه دارم از آنهاست. روزی شخصی به او گفته بود شما حریف خانمت نشدی بهائی شود؟ گفته بود مگر میدان جنگ است که حریفش شوم. او سواد دارد، عقل دارد و با من مأنوس و معاشر است. کاملاً همه چیز را میداند که دین بهائی، دین وحدت و محبت و مهربانی و صلح و صفاست و میداند که بنده که همسر او هستم با او اینهمه روراست هستم و میداند هیچ کار زشتی انجام نمیدهم. میداند مشروب نمی خورم و هیچ کار ناشایست انجام نمیدهم. او هم با بنده مهربان است و اولادهایم همه سالم و صالح و با ادب هستند. حضرت بهاءالله خواسته مردم انسان باشند و خدمت به خلق کنند. حقیقتاً اولادهایش نمونه انسانیت هستند و نام پدر را زنده نگه داشتند. جناب یزدانی در اوایل انقلاب که بگیر بگیر بود، او را هم دستگیر کردند و به زندان بردند. کسی که هرگز در طول عمرش پایش حتی به کلانتری نرسیده بود چرا فقط وقتی که کسی بدهکار بود یا تصادف کرده بود باید زندان میرفت. او به کلانتری یا دادگاه میرفت، ضامن میشد، قرض بدهکار را میداد بخاطر اینکه خدا به او داده بود و معتقد بود شاید ثوابی نصیب او هم بشود. در هر صورت او زندانی شد و خانمش که حاجی خانم و مسلمان بود و رئیس دبیرستان و دوست بزرگواری از برادر بهتر، جناب آقای شمس الدین عظیمی که خیلی معروف و مشهور بود، دنبال کار را گرفتند و با دادن مبلغ هنگفتی پول، آزاد گردید ولی با روحیّه ای افسرده و ناراحت قدری مریض گردید. او را عدّه ای رها نمی کردند که بیا اگر مسلمان شوی رئیس اتحادیه میشوی یا فلان کاره میشوی. ایشان گفت دین در قلب من است بنده که ریاست نمی خواهم. مگر دین پیراهن است که عوض کنم و این ثروت والدینم هست. ایشان بناچار از میلیاردها ثروت گذشت و با همسر و بچه از وطنی که یکعمر در او زندگی کرده بود، چشم پوشید و به دیار قربت شتافت. معتقد بود اول هیچ نداشتم حالا هم همه چیز داشتم و اگر خدا بخواهد در هرکجا باشی موفق خواهی بود. تمام خانه ها و مغازه ها و انبار و ویلاها و زمین و هرچه بود، مصادره گردید حتی خانه ای که مانند کاخ بود و او از همه چشم پوشید که روح ملکوتی پدر و مادر و طلعات مقدّسه از او مکدّر نشوند. چه زیباست حال چنین نفوسی و حق فرموده است چه اشخاصی که یک عمر در ظلّ امر بوده اند و مؤمن از دنیا نمی روند و چه بسیار افراد که یک شبه به سر منزل مقصود می رسند و بهائی از دنیا میروند. این نازنین رفت و دو مرتبه سر و سامانی گرفت و به اوج رسید ولی هرگز شکوه و شکایت نکرد که هرچه داشتم بخاطر ایمان و اعتقادم دادم همسرش و بچه هایش هم همینطور. همیشه معتقد بودند مگر انسان چقدر خوراک و پوشاک و رفاه می خواهد.
جناب یزدانی شخصی بود که اگر کسی از او تعریف و تمجید میکرد، خوشحال نمیشد. میگفت اگر توانستی خدمت به فامیل، همشهری و خلق خدا نمایی و نگوئی، هنر است. همه به یاد دارند بارها اتفاق افتاد فامیلی ناگهان صعود می کرد که پولی در خانه نداشتند و او اولین نفری بود که هزینه هایش را متقبل میشد که از نام همه معذورم. هرکس خانه میخرید و بدهکار بود، عروسی داشتند و پول لازم داشتند او دریغ نمی کرد و بطرف مقابل میگفت به هیچکس نمیگوئی. یکروز شخصی میگفت لابد از خانمش میترسد و او شنید و خیلی ناراحت شد و گفت من از کسی نمی ترسم و از خدا می ترسم که اگر کمکی به کسی بکنم بگویند تظاهر است و میخواهد معروف شود. هرکس از من کمک بخواد با عشق به او کمک می کنم ولی باج به هیچکس نمی دهم. کسی قرض بخواهد میدهم و باید پس بدهد. همیشه میگفت بین قرض و بخشش خیلی فاصله است کسی که می آید و میگوید این مبلغ را اگر به بنده بدهی سه ماهه میدهم. سر ماه که قول داده باید بدهد و اگر ممکن نشد، تلفن بزند که الان جور نشد ۲ سال دیگر بمن وقت بده خیلی بهتر است که بگیرد و دیگر پشت سرش را نگاه نکند. اینکار زشت عهدشکنی است و باعث میشود که هر خدمتگزاری پشیمان شود و نداند که طرف مقابل سوء استفاده می کند یا واقعاً گرفتار و محتاج است. این درس آقای یزدانی را همه قبول دارند که محبت بسیار عالی است ولی وفای به عهد و قول چیز دیگری است. جناب یزدانی و خانواده اش مورد احترام همگان بوده و هستند. خانه پدری جناب فیض الله و برادرانش را در محلّه بالای کروگان و املاک های موروثی او را و همه را به یغما بردند. غافل از اینکه گفته اند و یقین هم اینطور است:
مدّعی خواست که بیخ کند ریشه ما
غافل از آنکه خدا هست در اندیشه ما
این خدای مهربان هیچ بنده ای را به حال خود نمی گذارد. به هرکس رزقی و سهمی می دهد. وای بر حال کسی که رزق و روزی خدا را شاکر نباشد و از خدای خود فاصله بگیرد. جناب فیض الله قلبی داشت چون آئینه دلی مانند دریا و سخاوتش مانند باران. عشقش به همنوع مانند خورشید بود که به همه می تابید. بسیار به فامیل رسید و چقدر به بیگانه و دوست رسید بدون تظاهر و ریا. هر وقت از خارج باقوام ایران زنگ میزد، میگفت دنیا را گشتم هیچ کجا ایران خودمان نیست. چهار فصل هوایش، مهربان اهل ایران، وفور نعمت در هر شهر و دیار و روستایش. عشقم ایران است و قلبم و تمام وجودم ایران است اما قسمت چنین شد که از این نعمت خدادادی محروم شدیم. میگفت دنیا به ایران فخر میفروشد که ما تمدن داریم در صورتیکه تمدن ایران، محبت ایران در هیچ کجای عالم نیست. ایران هر گوشه اش یک لذت و زیبائی خاص خودش را دارد. همیشه میگفت دلم برای همه تنگ شده است. اصلاً فکر مال و زندگی نیستم چون مال مانند چرک دستان می ماند. اگر خدا قبول کند خدمتی یا خوبی کرده باشیم برایمان می ماند. در محل کار آقای یزدانی بعد از سه دهه همه همکاران به اسم او افتخار می کنند. بعضی ها میگویند اگر او اینجا بود چه غم داشتیم.
جناب یزدانی در سال ۱۳۸۶ قسمت شد با دختر بزرگش در فرانسه بدیدن اقوام آمد و خیلی عاشق بود که بیت حضرت عبدالبهاء را زیارت کند. با عده ای از دوستان و فامیل در آن مکان مقدس بدعا و مناجات پرداخت و روبروی شمایل مبارک عرض کرد: مولای خوب و مهربونم فیض الله کوچک تو است اگر قصوری کردم مرا عفو فرما. تو که میدانی قلبم همیشه با پروردگار عالمیان و طلعات مقدسه بوده و هست. یک خواهش دارم و از خدا و شما میخواهم یک لحظه بنده حقیر محتاج و مریض و درمانده و بقول جاسبی ها تُوک لُنجون نشوم. همه خندیدند که چه می گوید، گفت میگویم در طول زندگی مزاحم هیچکس نبوده ام و آخر عمر هم مزاحم حتی اولادهایم نشوم که همینطور هم گردید. بعد از دو سال از این زیارت، قلب پر از محبّتش از طپش افتاد و روح پاک و ملکوتی او بعالم بالا پرواز نمود و جسم مطّهر و چهره تابناک و نورانی او در اروپا در بین جمعیت انبوهی طبق دستور جمال مبارک بخاک سپرده شد و در جلسات تذکر و مراسم تدفین این بزرگوار جمع کثیری از تمام مذاهب مختلف شرکت نمودند و اولادهای او و خانمش سنگ تمام گذاشتند و جمعیت حاضر در جمع از تلاوت آیات و مناجات و اذکار فیض بردند و با چشمی اشکبار به منازل خود تشریف بردند. کسی که در ایران ستاره درخشان و مردی بی نظیر بود، در خارج از ایران هم مانند ایران قائم به خدمات امری و انسانی بود. به اعمال طیّبه طاهره آراسته بود و همه به یاد دارند هر وقت در هرکجا خرجی جهت حظیرةالقدس، حمام جاسب و مدرسه و درمانگاه بود، خالصانه تقبّل می نمود و مبلغ قابل ملاحظه ای کمک میکرد. جناب عباس آقای محبوبی یکی از حسابدارهای او بود، میگفت مبالغی که کمک می کند فقط در دفتر بخاطر روشن بودن حسابش می نویسد ولی اسمی از کسی یا جائی نمی نویسد. عباس آقا محبوبی، غلامرضا نوروزی، علی آقا نوروزی، عطاءالله رضوانی، فضل الله اسماعیلی، وحید روحانی، مهران یزدانی، بهرام یزدانی و جناب آریس که مسیحی بود و حسابدار او بود، به اتفاق سه چهار کارگر مسلمان، همگی در خدمت او بودند و همه راضی و خشنود بودند و چنان وحدتی در بین آنها و مدیریتی بود که نظیر نداشت. چنین افراد باهوش و با ذکاوت و درست و عاقل و متوکّل به خدا هرگز نمرده اند و روح آنها شفیع راه ما است. قطره ای بود از دریای لطف و صفا و مرام. خوشبختانه خانواده جناب فیض الله یزدانی، اولادهایش، عروس هایش، دامادهایش، نوه هایش رهرو راه او بوده و هستند. مهمان نوازی و محبت را به همه آموختند و با اینکه خداوند تمام نعمت ها را بر او تمام کرده بود، همیشه افسوس میخورد که ای کاش مادرم بود و هم وزن او طلا می گذاشتم. مادرم عشقم بود و امیدم بود. هرچه دارم از دعا مادر است و برای روح ملکوتی مادر گوسفند نذر میکرد و میداد می کشتند اما صد گرم آن را خود بر نمی داشت. به پرسنل خود که اعتماد داشت میگفت در بین کسانیکه ندارند تقسیم کنید.
روانشاد عالی قدر، سه برادر از خود بزرگتر داشت. یکی روح الله یزدانی، وقتی دید خانه اش زیاد بزرگ نیست برای او خانه ای بزرگ تهیه نمود. خانه مسکونی خود را که ساکن بود خانه بزرگتری خرید به برادرش نصرالله یزدانی با مبلغ ناچیزی فروخت. به عین الله خان و فرزندانش که دریای علم و دانش هستند، محبت بی نظیری داشت و عشق میکرد که فامیل های خوبی داشت. واقعاً فیض الله شجره طیّبه ای داشت از مادری آغلامرضا و از پدری مشهدی حسنعلی دارای صدها عمو و عموزاده و عمه زاده و دائی زاده که در پنج قاره دنیا قائم بخدمت هستند و خادم ابناء بشر هستند. جناب یزدانی تا آخرالحیات ریشه اصلی خود را حفظ کرد و همیشه میگفت پاکی و صداقت و محبت سرمایه اصلی هر انسانی است. بیائید باهم انس و الفت داشته باشیم، همه را دوست داشته باشیم و دل به مال دنیا نبندیم. قدیمها میخواند:
زحمت ها بلبل کشید و برگ گل را باد بُرد
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد بُرد
برگ گل با این لطافت آبی از گِل میخورد
غصّه دیوانه را چون مرد عاقل میخورد
مرد عاقل کی فریب از مال دنیا می خورد
هرکه با ناکس بنشیند عاقبت پا می خورد
همیشه حواستان به دوستان بظاهر فریب و اطرافتان باشد که بعضی گرگند و به لباس میش درآمده اند. روح این بزرگوار شاد و یادش در دلها و قلبها باقی برقرار است. چنین فردی در عالم بالا ارج و مقامی دارد و میفرمود رفیقان خوب و شفیق و وفادار را هرگز از دست ندهید که هم پشت و پناهند و هم یاور و مشاور و تکیه گاه انسان هستند.
در این دنیای فانی که بدمی بند است و نمیدانی به کجا خواهی رفت و حتی کجا بخاک سپرده خواهی شد، بهتر است با شادابی و خداپرستی و محبت به خانواده و دوستان پاک بسوی پروردگار عالمیان بروی. میخواند:
در این عمری که میدانی
فقط چندی تو مهمانی
به جان و دل تو عاشق باش
رفیقان را مراقب باش
مراقب باش تو به آنی
دل موری مرنجانی
که در آخر تو میمانی
و مشتی خاک از آنی
(شعر از مولانا)
و جناب یزدانی میفرمود که به هرکس که نمیشناسید، اعتماد نکنید و راز خود را نگوئید.
هر رهگذری محرم اسرار نگردد
صحرای نمک زار چمن زار نگردد
هرجا که رسیدی طرح رفاقت مکش ای دل
هر بی سروپا یار وفادار نگردد
دمی با دوست به سر بردن
دو صد دنیا بها دارد
خوشا آنکس که در دنیا
رفیق با وفا دارد
ایشان میفرمود دوست و رفیق بسیار داشتم ولی مانند آقای شمس عظیمی ندیدم.